عبارات مورد جستجو در ۱۷۴ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
از اسیران خود آن شه بیخبر بگذشت حیف
بیخبر از داد خواهان، دادگر بگذشت حیف
غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛
بیخبر آمد خوش، اما بیخبر بگذشت حیف
شب بر آن در خفتم و، غیرم بخلوت ره نداد؛
بر من امشب هم چو شبهای دگر بگذشت حیف
از دعاهای سحر، گفتم علاج غم کنم؛
سر بزانوی غمم ماند و، سحر بگذشت حیف
از زبانم، یک سخن نشنیده قاصد رفت آه؛
نامه بر کف ماند و، مرغ نامه بر بگذشت حیف
طلعت مه دوش از آن مه طلعتم میداد یاد
صبح گشت و ما هم از بالای سر بگذشت حیف
بر سر راهش نشستم، تا بحسرت بینمش؛
آمد و تند از من حسرت نگر بگذشت حیف
از درت صدره گذشتم، از درون یک کس نگفت
کآذر بیچاره از بیرون در بگذشت حیف
بیخبر از داد خواهان، دادگر بگذشت حیف
غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛
بیخبر آمد خوش، اما بیخبر بگذشت حیف
شب بر آن در خفتم و، غیرم بخلوت ره نداد؛
بر من امشب هم چو شبهای دگر بگذشت حیف
از دعاهای سحر، گفتم علاج غم کنم؛
سر بزانوی غمم ماند و، سحر بگذشت حیف
از زبانم، یک سخن نشنیده قاصد رفت آه؛
نامه بر کف ماند و، مرغ نامه بر بگذشت حیف
طلعت مه دوش از آن مه طلعتم میداد یاد
صبح گشت و ما هم از بالای سر بگذشت حیف
بر سر راهش نشستم، تا بحسرت بینمش؛
آمد و تند از من حسرت نگر بگذشت حیف
از درت صدره گذشتم، از درون یک کس نگفت
کآذر بیچاره از بیرون در بگذشت حیف
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
در کف عشق نهادیم عنان دل خویش
تا کجا افکندش باز و چه آید در پیش
خبرت هست که هیچت خبری نیست زخویش
آه اگر بگذردت زین سپس ایام چو پیش
یک جهان کشته و تیغ تو همان وقف نیام
عالمی خسته و تیر تو هنوز اندر کیش
خواست آراسته خوش محفل و غافل که ترا
نیست ره جز بدل آن نیز دلی خسته و ریش
کند از من حذر آن شوخ چه سویم نگرد
چه کند خواجه چو ممسک شد و مبرم درویش
خط او سر زد و سر بر نتواند زین پس
آنکه زین پیش جهانیش سر افکنده به پیش
آتشی بود و نه پیداست از او غیر از دود
گلشنی بود و نه برجاست از او غیر حشیش
این نه ریشی که دگر سود ببخشد مرهم
این نه فصلی که دگر وصل پذیرد به سریش
حسرتی بر منش امروز چو آن صید افکن
که رسد صیدی و تیریش نباشد در کیش
اگرم هیچ نباشد طمعی هست نشاط
کم زجود شه و از هر چه بوهم آید پیش
تا کجا افکندش باز و چه آید در پیش
خبرت هست که هیچت خبری نیست زخویش
آه اگر بگذردت زین سپس ایام چو پیش
یک جهان کشته و تیغ تو همان وقف نیام
عالمی خسته و تیر تو هنوز اندر کیش
خواست آراسته خوش محفل و غافل که ترا
نیست ره جز بدل آن نیز دلی خسته و ریش
کند از من حذر آن شوخ چه سویم نگرد
چه کند خواجه چو ممسک شد و مبرم درویش
خط او سر زد و سر بر نتواند زین پس
آنکه زین پیش جهانیش سر افکنده به پیش
آتشی بود و نه پیداست از او غیر از دود
گلشنی بود و نه برجاست از او غیر حشیش
این نه ریشی که دگر سود ببخشد مرهم
این نه فصلی که دگر وصل پذیرد به سریش
حسرتی بر منش امروز چو آن صید افکن
که رسد صیدی و تیریش نباشد در کیش
اگرم هیچ نباشد طمعی هست نشاط
کم زجود شه و از هر چه بوهم آید پیش
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ساقیا باده ده بهار گذشت
رونق عیش روزگار گذشت!
در میخانه و سر خم را
باز کن وقت انتظار گذشت!
آنچه داری بریز در جامم
درد سر بی حد از خمار گذشت!
شاهد گل ز بوستان امروز
توسن باد را سوار گذشت
از پس محمل جمازه گل
ناله بلبل و هزار گذشت
چشم نرگس به هر طرف نگران
از ره باغ شرمسار گذشت
اقحوان بر امید اردی بهشت
دیده اش بر قفا دچار گذشت
ضیمران پایمال صرصر شد
کله لاله ز افتخار گذشت
نوبت عهد بوستان افروز
چون وفا و وصال یار گذشت
جام را زورق یم می کن
لنگر صبر از قرار گذشت
خیز و این وقت را غنیمت دان
فرصت عمر بیمدار گذشت!
حبذا چنگ و شاهد و لب جو
مطربا ساز کن که کار گذشت!
طغرل از جبر چرخ مینالم
به من از جبرش بی شمار گذشت
رونق عیش روزگار گذشت!
در میخانه و سر خم را
باز کن وقت انتظار گذشت!
آنچه داری بریز در جامم
درد سر بی حد از خمار گذشت!
شاهد گل ز بوستان امروز
توسن باد را سوار گذشت
از پس محمل جمازه گل
ناله بلبل و هزار گذشت
چشم نرگس به هر طرف نگران
از ره باغ شرمسار گذشت
اقحوان بر امید اردی بهشت
دیده اش بر قفا دچار گذشت
ضیمران پایمال صرصر شد
کله لاله ز افتخار گذشت
نوبت عهد بوستان افروز
چون وفا و وصال یار گذشت
جام را زورق یم می کن
لنگر صبر از قرار گذشت
خیز و این وقت را غنیمت دان
فرصت عمر بیمدار گذشت!
حبذا چنگ و شاهد و لب جو
مطربا ساز کن که کار گذشت!
طغرل از جبر چرخ مینالم
به من از جبرش بی شمار گذشت
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
شوریده است آب و گل قالبم هنوز
دیوانه بیم می برد از مشربم هنوز
گه چهره می خراشم و گه جامه می درم
سودا نرفته است برون از تبم هنوز
صد بار عید آمد و آدینه ها گذشت
شنبه برون نمی رود از مکتبم هنوز
صبح نشور دم زد و من دم نمی زنم
ترسم به سر نیامده باشد شبم هنوز
هر صبح در سراغم و هر شام در رهم
اندیشه پی نبرده سوی مطلبم هنوز
با هرچه احتمال قبولست می کنم
تعیین نکرده پیر مغان منصبم هنوز
با آن که دعوت دو جهان می کنم چو نوح
در خانه بی رواج بود مذهبم هنوز
صد ره مسافر همه کس از سفر رسید
پیدا نمی شود اثر از یاربم هنوز
عشقم به لهو و لعب «نظیری » ز سر نرفت
افسانه خنده تلخ کند بر لبم هنوز
دیوانه بیم می برد از مشربم هنوز
گه چهره می خراشم و گه جامه می درم
سودا نرفته است برون از تبم هنوز
صد بار عید آمد و آدینه ها گذشت
شنبه برون نمی رود از مکتبم هنوز
صبح نشور دم زد و من دم نمی زنم
ترسم به سر نیامده باشد شبم هنوز
هر صبح در سراغم و هر شام در رهم
اندیشه پی نبرده سوی مطلبم هنوز
با هرچه احتمال قبولست می کنم
تعیین نکرده پیر مغان منصبم هنوز
با آن که دعوت دو جهان می کنم چو نوح
در خانه بی رواج بود مذهبم هنوز
صد ره مسافر همه کس از سفر رسید
پیدا نمی شود اثر از یاربم هنوز
عشقم به لهو و لعب «نظیری » ز سر نرفت
افسانه خنده تلخ کند بر لبم هنوز
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
از عمر نمانده است مرا غیر دمی چند
وقت است اگر رنجه نمائی قدمی چند
بگشای از آن طره پرتاب خمی بند
آزاد کن از زحمت مرغان حرمی چند
از دیده به گل ریخته ام تخم امیدی
دارم ز تو ای ابر عطا چشم نمی چند
بیم قفسی مژده وصلی بده آخر
تا شاد کنم خاطر خود را به غمی چند
زین بیش به حرمان نتوان زیست خدا را
شایستگی لطف ندارم سمتی چند
نه خال و خط و کاکل و زلفست که حسنش
آورده پی کشتن یغما رقمی چند
وقت است اگر رنجه نمائی قدمی چند
بگشای از آن طره پرتاب خمی بند
آزاد کن از زحمت مرغان حرمی چند
از دیده به گل ریخته ام تخم امیدی
دارم ز تو ای ابر عطا چشم نمی چند
بیم قفسی مژده وصلی بده آخر
تا شاد کنم خاطر خود را به غمی چند
زین بیش به حرمان نتوان زیست خدا را
شایستگی لطف ندارم سمتی چند
نه خال و خط و کاکل و زلفست که حسنش
آورده پی کشتن یغما رقمی چند
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
از هر رهی که دیده ام آن مه گذشته است
عمرم تمام بر سر آن ره گذشته است
غافل اگر رسیده به راهی که بوده ام
گردیده، تا ز بودنم آگه گذشته است
افزون ز ماه چارده است و همان کجاست
کز عمر او هنوز کم از ده گذشته است
طالع نگو که هر گه از او کرده ام سؤال
نه بر زبانش آری و نه، نه گذشته است
هرگز نگفته کیست بر این رهگذر رفیق
با آنکه بر سرش گه و بیگه گذشته است
عمرم تمام بر سر آن ره گذشته است
غافل اگر رسیده به راهی که بوده ام
گردیده، تا ز بودنم آگه گذشته است
افزون ز ماه چارده است و همان کجاست
کز عمر او هنوز کم از ده گذشته است
طالع نگو که هر گه از او کرده ام سؤال
نه بر زبانش آری و نه، نه گذشته است
هرگز نگفته کیست بر این رهگذر رفیق
با آنکه بر سرش گه و بیگه گذشته است
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵ - خواجه حافظ فرماید
تا زمیخانه و می نام و نشان خواهد بود
سرما خاک ره پیر مغان خواهد بود
در جواب او
تازقطنی و قدک نام و نشان خواهد بود
تنم از شوق شمط جامه دران خواهد بود
برزمینی که در وصندلی رخت نهند
سالها سجده گه بقچه کشان خواهد بود
حلقه انکله جیب بگوش از ازلست
برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
چشم مدفون چو نهد سربکنار جامه
برخ شاهد کمخا نگران خواهد بود
بعدما و توبسی صوف سفید و سبزی
که لباس تن هر پیرو جوان خواهد بود
بروای دامک شلوار که بردیده تو
راز لنگوته نهانست و نهان خواهد بود
رخت قاری اگر از بقچه یاران باشد
خلعت صوف به دوش دگران خواهد بود
سرما خاک ره پیر مغان خواهد بود
در جواب او
تازقطنی و قدک نام و نشان خواهد بود
تنم از شوق شمط جامه دران خواهد بود
برزمینی که در وصندلی رخت نهند
سالها سجده گه بقچه کشان خواهد بود
حلقه انکله جیب بگوش از ازلست
برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
چشم مدفون چو نهد سربکنار جامه
برخ شاهد کمخا نگران خواهد بود
بعدما و توبسی صوف سفید و سبزی
که لباس تن هر پیرو جوان خواهد بود
بروای دامک شلوار که بردیده تو
راز لنگوته نهانست و نهان خواهد بود
رخت قاری اگر از بقچه یاران باشد
خلعت صوف به دوش دگران خواهد بود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲ - خواجه عماد فقیه فرماید
تا دل سخن پذیر و سخن دلپذیر شد
جانرا ز وصل همنفسی ناگزیر شد
در جواب او
زآندم که در خریطه اطلس عبیر شد
خوشبوی گشت رخت و ببردلپذیر شد
گرمای گرم اگر نبود نیز داربه
تن را از وصل پیرهنی ناگریز شد
انکس که بر نهالی و کت خفت یکدمی
نگذشت هفته که ز اهل سریر شد
وان تن که او نیافت درین سرنخ نسیج
رختش بخلدسندس خضر حریر شد
از عشق وصل خرمی و چکمه و نمد
جبه جوان بر آمد و در پنبه پیر شد
دستار کوچک ار چه بزرگی بسر نهاد
هر کس که آن بدید بچشمش حقیر شد
از خرقه و عصا و کلاهی گزیر نیست
گیرم بترک شخص چو شیخ کبیر شد
قاری زیمن اطلس و کمخا جهان گرفت
آری گل از روایح گل چون عبیر شد
جانرا ز وصل همنفسی ناگزیر شد
در جواب او
زآندم که در خریطه اطلس عبیر شد
خوشبوی گشت رخت و ببردلپذیر شد
گرمای گرم اگر نبود نیز داربه
تن را از وصل پیرهنی ناگریز شد
انکس که بر نهالی و کت خفت یکدمی
نگذشت هفته که ز اهل سریر شد
وان تن که او نیافت درین سرنخ نسیج
رختش بخلدسندس خضر حریر شد
از عشق وصل خرمی و چکمه و نمد
جبه جوان بر آمد و در پنبه پیر شد
دستار کوچک ار چه بزرگی بسر نهاد
هر کس که آن بدید بچشمش حقیر شد
از خرقه و عصا و کلاهی گزیر نیست
گیرم بترک شخص چو شیخ کبیر شد
قاری زیمن اطلس و کمخا جهان گرفت
آری گل از روایح گل چون عبیر شد
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - قطعه
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
به فکر کار نیفتاده روزگار گذشت
کنون چه کار کند کس که وقت کار گذشت
غبار راهِ سواری شدم ولی از ضعف
چو گرد تا ز زمین خاستم سوار گذشت
ز بیم هجر ندیدیم ذوق وصل، افسوس
که عمر نشئة ما در غم خمار گذشت
تمام عرصة دل پر ز گرد اغیارست
عجب عجب که توانیم ازین غبار گذشت!
ز جستجو ننشینیم تا نفس باقیست
توان به گرد رسیدن اگر سوار گذشت
هزار عقده ز بیم شکفتگی داریم
سری ز جیب برآریم اگر بهار گذشت
به کم عیاری خود دل نهاده شو فیّاض
که نقد عمرِ ترا کار از عیار گذشت
کنون چه کار کند کس که وقت کار گذشت
غبار راهِ سواری شدم ولی از ضعف
چو گرد تا ز زمین خاستم سوار گذشت
ز بیم هجر ندیدیم ذوق وصل، افسوس
که عمر نشئة ما در غم خمار گذشت
تمام عرصة دل پر ز گرد اغیارست
عجب عجب که توانیم ازین غبار گذشت!
ز جستجو ننشینیم تا نفس باقیست
توان به گرد رسیدن اگر سوار گذشت
هزار عقده ز بیم شکفتگی داریم
سری ز جیب برآریم اگر بهار گذشت
به کم عیاری خود دل نهاده شو فیّاض
که نقد عمرِ ترا کار از عیار گذشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
شتاب شام سیهچرده و صباح صبیح
بدین درنگِ تو دارد کنایههای صریح
لغتشناس صحاح زبان حال نیی
و گرنه سوسنِ خاموش قایلیست فصیح
بلند جامة اقبال و پست قامت عمر
بود به پست قدان، جامة بلند قبیح
ضعیفْ حجتْ عمر و قویْ دلایلْ مرگ
چرا نمیفهمی مطلبی بدین تنقیح
بدین سراچة فانی چه اعتماد بقاست
کنون که یافت فنای تو بر بقا ترجیح
مسبّحان فلک در صوامع ملکوت
ز تار زلف تو سازند رشتهٔ تسبیح
جواب تست زبان بستن از سخن فیّاض
چه لازمست به منع تو بیش ازین تصریح
بدین درنگِ تو دارد کنایههای صریح
لغتشناس صحاح زبان حال نیی
و گرنه سوسنِ خاموش قایلیست فصیح
بلند جامة اقبال و پست قامت عمر
بود به پست قدان، جامة بلند قبیح
ضعیفْ حجتْ عمر و قویْ دلایلْ مرگ
چرا نمیفهمی مطلبی بدین تنقیح
بدین سراچة فانی چه اعتماد بقاست
کنون که یافت فنای تو بر بقا ترجیح
مسبّحان فلک در صوامع ملکوت
ز تار زلف تو سازند رشتهٔ تسبیح
جواب تست زبان بستن از سخن فیّاض
چه لازمست به منع تو بیش ازین تصریح
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
امشب که دست نالة زارم بساز بود
در بزم دل، مدار به سوز و گداز بود
چشم سفید گشته گرفتم به لخت دل
این بود بر رخم در صبحی که باز بود
یک دم که تُرک چشم تو غافل ز ما گشت
یک عمر در ولایت ما ترکتاز بود
هر جا که اهل دل نفس گرم میزدند
آهم به یاد نخل قدت سرفراز بود
تا از گل تو بوی حقیقت شنیدهام
کارم مدام تربیت این مجاز بود
گشتیم پیرو بخت جوانی نشد نصیب
این عمرِ بینصیبی ما خوش دراز بود
فیّاض نازها که کشد از نیاز ما؟
نازی که از نیاز جهان بینیاز بود
در بزم دل، مدار به سوز و گداز بود
چشم سفید گشته گرفتم به لخت دل
این بود بر رخم در صبحی که باز بود
یک دم که تُرک چشم تو غافل ز ما گشت
یک عمر در ولایت ما ترکتاز بود
هر جا که اهل دل نفس گرم میزدند
آهم به یاد نخل قدت سرفراز بود
تا از گل تو بوی حقیقت شنیدهام
کارم مدام تربیت این مجاز بود
گشتیم پیرو بخت جوانی نشد نصیب
این عمرِ بینصیبی ما خوش دراز بود
فیّاض نازها که کشد از نیاز ما؟
نازی که از نیاز جهان بینیاز بود
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
باز هر سو موج ابری جلوهگر دارد بهار
فیض عالم در نقاب مشک تر دارد بهار
قطرة ابرست و دریای طراوت موج زن
عالمی را غرقه در آب گهر دارد بهار
صورت شیرین به جای لاله میروید ز سنگ
گر بدین سان جلوه بر کوه و کمر دارد بهار
دانة پر حسرتی بر خاک ره افتادهام
تا مگر چون سبزهام از خاک بردارد بهار
گر شود ممنون تحریک صبا گل، دور نیست
حقّ موج جلوه بر آب گهر دارد بهار
سرو را بر نسبت رعنا قدان میپرورد
غالبا شور قیامت در نظر دارد بهار
اهل صورت گر به چشم عاقبتبین بنگرند
داغ حسرت از خزان هم بیشتر دارد بهار
نالة نازکدلان تاراج گلشن میکند
از دم سرد تنک ظرفان خطر دارد بهار
لاف مهر نوخطان بر زاهدان هم میرسد
سهل باشد در خس و خاشاک اثر دارد بهار
آه شد سرو بلندی، ناله شد شاخ گلی
کی گلستان محبّت را ضرر دارد بهار
بس که هر گل جلوة معشوق دارد در نظر
عشقبازان را چو بلبل در به در دارد بهار
ذوق صحبت، میل عشرت، سیر گل، دیدار یار
من چه دانستم که حسرت این قدر دارد بهار!
صبح عشرت در چمن موقوف تحریک صباست
زیر هر برگی نهان فیض سحر دارد بهار
برگ برگ این گلستان در سماع حیرتند
گر تو زینها بیخبر باشی خبر دارد بهار
تا توانی کام دل فیّاض بردار از چمن
نیست مهلت آن قدر، عزم سفر دارد بهار
فیض عالم در نقاب مشک تر دارد بهار
قطرة ابرست و دریای طراوت موج زن
عالمی را غرقه در آب گهر دارد بهار
صورت شیرین به جای لاله میروید ز سنگ
گر بدین سان جلوه بر کوه و کمر دارد بهار
دانة پر حسرتی بر خاک ره افتادهام
تا مگر چون سبزهام از خاک بردارد بهار
گر شود ممنون تحریک صبا گل، دور نیست
حقّ موج جلوه بر آب گهر دارد بهار
سرو را بر نسبت رعنا قدان میپرورد
غالبا شور قیامت در نظر دارد بهار
اهل صورت گر به چشم عاقبتبین بنگرند
داغ حسرت از خزان هم بیشتر دارد بهار
نالة نازکدلان تاراج گلشن میکند
از دم سرد تنک ظرفان خطر دارد بهار
لاف مهر نوخطان بر زاهدان هم میرسد
سهل باشد در خس و خاشاک اثر دارد بهار
آه شد سرو بلندی، ناله شد شاخ گلی
کی گلستان محبّت را ضرر دارد بهار
بس که هر گل جلوة معشوق دارد در نظر
عشقبازان را چو بلبل در به در دارد بهار
ذوق صحبت، میل عشرت، سیر گل، دیدار یار
من چه دانستم که حسرت این قدر دارد بهار!
صبح عشرت در چمن موقوف تحریک صباست
زیر هر برگی نهان فیض سحر دارد بهار
برگ برگ این گلستان در سماع حیرتند
گر تو زینها بیخبر باشی خبر دارد بهار
تا توانی کام دل فیّاض بردار از چمن
نیست مهلت آن قدر، عزم سفر دارد بهار
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
شد عمر صرف کار و نکردیم هیچ حظّ
خوش رفت روزگار و نکردیم هیچ حظّ
باد مراد آفت ما شد درین محیط
رفتیم بر کنار و نکردیک هیچ حظّ
جستیم بهر سوختن از عشق یک شرار
دوزخ شد این شرار و نکردیم هیچ حظّ
حظّی است اضطراب نوید قدوم یار
غافل رسید یار و نکردیم هیچ حظّ
گفتیم در بهار توان دادِ عیش داد
کردیم صد بهار و نکردیم هیچ حظّ
بیرونقی بود مزة کار و بار عشق
رونق گرفت کار و نکردیم هیچ حظّ
گفتیم نخل عمر مگر بار نو دهد
دردا که ریخت بار و نکردیم هیچ حظً
عشقست و ناامیدی و صد عیش جاودان
گشتیم امیدوار و نکردیم هیچ حظّ
امشب که بود حرف تو فیّاض در میان
طی شد سخن هزار و نکردیم هیچ حظّ
خوش رفت روزگار و نکردیم هیچ حظّ
باد مراد آفت ما شد درین محیط
رفتیم بر کنار و نکردیک هیچ حظّ
جستیم بهر سوختن از عشق یک شرار
دوزخ شد این شرار و نکردیم هیچ حظّ
حظّی است اضطراب نوید قدوم یار
غافل رسید یار و نکردیم هیچ حظّ
گفتیم در بهار توان دادِ عیش داد
کردیم صد بهار و نکردیم هیچ حظّ
بیرونقی بود مزة کار و بار عشق
رونق گرفت کار و نکردیم هیچ حظّ
گفتیم نخل عمر مگر بار نو دهد
دردا که ریخت بار و نکردیم هیچ حظً
عشقست و ناامیدی و صد عیش جاودان
گشتیم امیدوار و نکردیم هیچ حظّ
امشب که بود حرف تو فیّاض در میان
طی شد سخن هزار و نکردیم هیچ حظّ