عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - مطلع دوم
ای صفت زلف تو غارت ایمان ما
عشق جهان سوز تو بر دل ما پادشا
بر در ایوان توست پای شکسته خرد
بر سر میدان توست دست گشاده هوا
صد لطف از کردگار وز لب تو یک سخن
صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژهٔ تو نکرد هیچ خدنگی خطا
ای تو ز ما بیخبر ما به تمنای تو
بس که بپیمودهایم عالم خوف و رجا
گاه بدزدیم چشم از تو ز بیم رقیب
گه به نظر بشکنیم چشم رقیب تو را
لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
وصل تو مهر تب است در دهن اژدها
بر سر کوی تو من نایب خاقانیم
بو که به دیوان عشق نام برآید مرا
صبح امید منی طاب علیک الصبوح
گرچه به شبهای هجر طال علی البلا
موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم
لیک نگنجم همی در حرم مقتدا
صدر براهیم نام راد سلیمان جلال
خواجهٔ موسی سخن مهتر احمد سخا
یافت ز الطاف او عالم فرتوت، فر
برد ز انصاف او فصل بهاران، بها
عشق جهان سوز تو بر دل ما پادشا
بر در ایوان توست پای شکسته خرد
بر سر میدان توست دست گشاده هوا
صد لطف از کردگار وز لب تو یک سخن
صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژهٔ تو نکرد هیچ خدنگی خطا
ای تو ز ما بیخبر ما به تمنای تو
بس که بپیمودهایم عالم خوف و رجا
گاه بدزدیم چشم از تو ز بیم رقیب
گه به نظر بشکنیم چشم رقیب تو را
لعل تو طرف زر است بر کمر آفتاب
وصل تو مهر تب است در دهن اژدها
بر سر کوی تو من نایب خاقانیم
بو که به دیوان عشق نام برآید مرا
صبح امید منی طاب علیک الصبوح
گرچه به شبهای هجر طال علی البلا
موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم
لیک نگنجم همی در حرم مقتدا
صدر براهیم نام راد سلیمان جلال
خواجهٔ موسی سخن مهتر احمد سخا
یافت ز الطاف او عالم فرتوت، فر
برد ز انصاف او فصل بهاران، بها
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - مطلع دوم
شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب
کرد صراحی طلب، دید صبوحی صواب
در برم آمد چو چنگ گیسو در پاکشان
من شده از دست صبح دست بسر چون رباب
داد لبش از نمک بوی بنفشه به صبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب
روی چو صبحش مرا از الم دل رهاند
عیسی و آنگه الم جنت و آنگه عذاب
صبح دم آب حیات خوردم از آن چاه سیم
عقل بر آن چاه و آب صرف کنان جاه و آب
یوسف من گرگ مست باده به کف صبح فام
وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب
یافت درستی که من توبه نخواهم شکست
کرد چو صبح نخست روی نهان در نقاب
گفت چرا در صبوح باده نخواهی کنونک
حجله برانداخت صبح حجره بپرداخت خواب
گفتمش ای صبح دل سکهٔ کارم مبر
زر و سر اینک ز من سکه رخ برمتاب
من نکنم کار آب کو ببرد آب کار
صبح خرد چون دمید آب شود کار آب
من به تو ای زود سیر تشنهٔ دیرینهام
دشنه مکش هم چو صبح تشنه مکش چون سراب
نقب زدم در لبت روی تو رسوام کرد
کفت نقاب هست صب حدم و ماه تاب
مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال
منطق مرغ شناس شاه سلیمان رکاب
شاه مجسطی گشای، خسرو هیت شناس
رهرو صبح یقین رهبر علم الکتاب
کرد صراحی طلب، دید صبوحی صواب
در برم آمد چو چنگ گیسو در پاکشان
من شده از دست صبح دست بسر چون رباب
داد لبش از نمک بوی بنفشه به صبح
بر نمکش ساختم مردم دیده کباب
روی چو صبحش مرا از الم دل رهاند
عیسی و آنگه الم جنت و آنگه عذاب
صبح دم آب حیات خوردم از آن چاه سیم
عقل بر آن چاه و آب صرف کنان جاه و آب
یوسف من گرگ مست باده به کف صبح فام
وز دو لب باده رنگ سرکه فشان از عتاب
یافت درستی که من توبه نخواهم شکست
کرد چو صبح نخست روی نهان در نقاب
گفت چرا در صبوح باده نخواهی کنونک
حجله برانداخت صبح حجره بپرداخت خواب
گفتمش ای صبح دل سکهٔ کارم مبر
زر و سر اینک ز من سکه رخ برمتاب
من نکنم کار آب کو ببرد آب کار
صبح خرد چون دمید آب شود کار آب
من به تو ای زود سیر تشنهٔ دیرینهام
دشنه مکش هم چو صبح تشنه مکش چون سراب
نقب زدم در لبت روی تو رسوام کرد
کفت نقاب هست صب حدم و ماه تاب
مرغ تو خاقانی است داعی صبح وصال
منطق مرغ شناس شاه سلیمان رکاب
شاه مجسطی گشای، خسرو هیت شناس
رهرو صبح یقین رهبر علم الکتاب
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - قصیده
تشنهٔ دل به آب مینرسد
دیده جز بر سراب مینرسد
قصهٔ درد من رسید به تو
چون بخوانی جواب مینرسد
روی چون آب کردهام پر چین
کز تو رویم به آب مینرسد
نرسم در خیال تو چه عجب
که مگس در عقاب مینرسد
کی وصالت رسد به بیداری
که خیالت به خواب مینرسد
نرسد بوی راحتی به دلم
ور رسد جز عذاب مینرسد
دوست را دشمنی و دشمن دوست
جز مرا این عقاب مینرسد
دل و عمرم خراب گشت و ز تو
عوض یک خراب مینرسد
برسد گوئی از پس وعده
آن خود از هیچ باب مینرسد
برسد میوهای است در باغت
که به هیچ آفتاب مینرسد
از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب مینرسد
دیده جز بر سراب مینرسد
قصهٔ درد من رسید به تو
چون بخوانی جواب مینرسد
روی چون آب کردهام پر چین
کز تو رویم به آب مینرسد
نرسم در خیال تو چه عجب
که مگس در عقاب مینرسد
کی وصالت رسد به بیداری
که خیالت به خواب مینرسد
نرسد بوی راحتی به دلم
ور رسد جز عذاب مینرسد
دوست را دشمنی و دشمن دوست
جز مرا این عقاب مینرسد
دل و عمرم خراب گشت و ز تو
عوض یک خراب مینرسد
برسد گوئی از پس وعده
آن خود از هیچ باب مینرسد
برسد میوهای است در باغت
که به هیچ آفتاب مینرسد
از لب نوش تو به خاقانی
قسم جز زهر ناب مینرسد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در رثاء زوجهٔ خود
دیر خبر یافتی که یار تو گم شد
جام جم از دست اختیار تو گم شد
خیز دلا شمع برکن از تف سینه
آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد
حاصل عمر تو بود یک ورق کام
آن ورق از دفتر شمار تو گم شد
نقش رخ آرزو به روی که بینی
کینهٔ آرزو نگار تو گم شد
از ره چشم و دهان به اشک و به ناله
راز برون ده که رازدار تو گم شد
چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک
میوهٔ جان از شکوفهزار تو گم شد
چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار تو گم شد
نوبت شادی گذشت بر در امید
نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد
هر بن مویت غمی و ناله کنان است
هر سر مویت که آه یار تو گم شد
زخم کنون یافتی ز درد هنوزت
نیست خبر کان طبیب کار تو گم شد
منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر
کانکه ز عمر است یادگار تو گم شد
بار سبو چون کشی که آب تو بگذشت
بیم رصد چون بری که بار تو گم شد
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز به شب کن که روزگار تو گم شد
جام جم از دست اختیار تو گم شد
خیز دلا شمع برکن از تف سینه
آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد
حاصل عمر تو بود یک ورق کام
آن ورق از دفتر شمار تو گم شد
نقش رخ آرزو به روی که بینی
کینهٔ آرزو نگار تو گم شد
از ره چشم و دهان به اشک و به ناله
راز برون ده که رازدار تو گم شد
چشم تو گر شد شکوفه بار سزد زانک
میوهٔ جان از شکوفهزار تو گم شد
چشم بد مردمت رسید که ناگاه
مردم چشم تو از کنار تو گم شد
نوبت شادی گذشت بر در امید
نوبت غم زن که غمگسار تو گم شد
هر بن مویت غمی و ناله کنان است
هر سر مویت که آه یار تو گم شد
زخم کنون یافتی ز درد هنوزت
نیست خبر کان طبیب کار تو گم شد
منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر
کانکه ز عمر است یادگار تو گم شد
بار سبو چون کشی که آب تو بگذشت
بیم رصد چون بری که بار تو گم شد
خون خور خاقانیا مخور غم روزی
روز به شب کن که روزگار تو گم شد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۷ - در ستایش شروان شاه
صورت نمیبندد مرا کان شوخ پیمان نشکند
کام من اندر دل شکست امید در جان نشکند
از خام کاری خوی او افغان کنم در کوی او
گر شحنهٔ بدگوی او در حلقم افغان نشکند
گفتار من باد آیدش، خون ریختن داد آیدش
گر رنج من یاد آیدش عهد من آسان نشکند
تا هجر او سوزد جگر از صبر چون سازم سپر
دانی که دانم این قدر کز موم سندان نشکند
زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یک سر دلم
هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند
آن را که در کار آورد کارش ز رونق چون برد
کان کو به جان گوهر خرد حالی به دندان نشکند
زان غمزهٔ کافر نشان ای شاه شروان الامان
آری سپاه کافران جز شاه شروان نشکند
خاقانی ار خود سنجر است در پیش زلفش چاکر است
گر صبر او صد لشکر است الا به مژگان نشکند
کام من اندر دل شکست امید در جان نشکند
از خام کاری خوی او افغان کنم در کوی او
گر شحنهٔ بدگوی او در حلقم افغان نشکند
گفتار من باد آیدش، خون ریختن داد آیدش
گر رنج من یاد آیدش عهد من آسان نشکند
تا هجر او سوزد جگر از صبر چون سازم سپر
دانی که دانم این قدر کز موم سندان نشکند
زد نوک ناوک بر دلم تا خسته شد یک سر دلم
هم راضیم گر در دلم سرهای پیکان نشکند
آن را که در کار آورد کارش ز رونق چون برد
کان کو به جان گوهر خرد حالی به دندان نشکند
زان غمزهٔ کافر نشان ای شاه شروان الامان
آری سپاه کافران جز شاه شروان نشکند
خاقانی ار خود سنجر است در پیش زلفش چاکر است
گر صبر او صد لشکر است الا به مژگان نشکند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - مطلع پنجم
ای عندلیب جانها طاووس بسته زیور
بگشای غنچهٔ لب بسرای غنهٔ تر
ای غنچهٔ دهانت از چشم سوزنی کم
سوزن شکاف غمزهت سوسن نمای عبهر
ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش
بیمار دو لب تو در زهر خنده شکر
نوشین مفرح آن لب جو سنگ خال مشکین
مشکین جو تو دیدم با جو شدم برابر
تو میخوری به مجلس بر خاک جرعه ریزی
من خاک خاک باشم کز جرعه یابم افسر
پیشت چو جرعه بوسم خاک و چو جرعه بینم
برچینمش به مژگان سازم سرشک احمر
گر باده مینگیرم بر من مگیر جانا
من خون خورم نه باده، من غم کشم نه ساغر
ز آن آب آذر آسا ز آن سان همی هراسم
کز آب، سگ گزیده، شیر سیه ز آذر
خاقانی آمد از جان چون حلقه بر در تو
بیپا و سر چو حلقه حلقه به گوش چون در
تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین
مانا که چتر سلطان سایهت فکنده بر سر
هست اعشی عرب را از من سرشک خجلت
چون سیف ذوالیزن را از سیف دین مظفر
از چار و هفت گیتی سلطان خلاصه آمد
مختار چار ملت سردار هفت کشور
افسر خدای خسرو کشور گشای رستم
ملکت طراز عادل ملت فروز داور
بگشای غنچهٔ لب بسرای غنهٔ تر
ای غنچهٔ دهانت از چشم سوزنی کم
سوزن شکاف غمزهت سوسن نمای عبهر
ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش
بیمار دو لب تو در زهر خنده شکر
نوشین مفرح آن لب جو سنگ خال مشکین
مشکین جو تو دیدم با جو شدم برابر
تو میخوری به مجلس بر خاک جرعه ریزی
من خاک خاک باشم کز جرعه یابم افسر
پیشت چو جرعه بوسم خاک و چو جرعه بینم
برچینمش به مژگان سازم سرشک احمر
گر باده مینگیرم بر من مگیر جانا
من خون خورم نه باده، من غم کشم نه ساغر
ز آن آب آذر آسا ز آن سان همی هراسم
کز آب، سگ گزیده، شیر سیه ز آذر
خاقانی آمد از جان چون حلقه بر در تو
بیپا و سر چو حلقه حلقه به گوش چون در
تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین
مانا که چتر سلطان سایهت فکنده بر سر
هست اعشی عرب را از من سرشک خجلت
چون سیف ذوالیزن را از سیف دین مظفر
از چار و هفت گیتی سلطان خلاصه آمد
مختار چار ملت سردار هفت کشور
افسر خدای خسرو کشور گشای رستم
ملکت طراز عادل ملت فروز داور
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - مطلع دوم
بهر صبوح از درم مست در آمد نگار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار
بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم
کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار
بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام
گفت بود سه شراب داروی درد خمار
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار
چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد
قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار
بلبل نطقش به ناز غنچهٔ لب کرد باز
گشت ز مل عارضش همچون گل کامکار
گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک
غم نخورد هر که را هست چو من غمگسار
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار
خاصه که مهر سپهر گوشهٔ خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار
کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال، سینهٔ بربط بخار
بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان
گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار
بسته من اسب ندم پس بگه صبح دم
کرد زبان عذرخواه آن بت سیمین عذار
بلبله برداشت زود کرد پس آنگه سلام
گفت بود سه شراب داروی درد خمار
جام ز عشق لبش خنده زنان شد چو گل
وز لب خندان او بلبله بگریست زار
چون سه قدح کرد نوش درج گهر برگشاد
قند فشان شد ز لب آن صنم قندهار
بلبل نطقش به ناز غنچهٔ لب کرد باز
گشت ز مل عارضش همچون گل کامکار
گفت مخور غم بیا باده خور از بهر آنک
غم نخورد هر که را هست چو من غمگسار
زین می خوش همچو من نوش کن ای خوش سخن
از سر رنج و حزن خیز و برآور دمار
خاصه که مهر سپهر گوشهٔ خوشه گذاشت
و آتش گردون گرفت پله لیل و نهار
کعب پیاله بگیر قد قنینه بپیچ
گوش چغانه بمال، سینهٔ بربط بخار
بعد سه رطل گران مدح وزیر جهان
گفت که خاقانیا یاد چه داری بیار
خواجه و دستور شاه داور ملک و سپاه
دین عرب را پناه ملک عجم را فخار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - این قصیدهٔ بر بدیهه در ساحل باکو به نزدیک آتش خودسوز در وصف شکار کردن خاقان اکبر منوچهر شروان شاه
در پردهٔ دل آمد دامن کشان خیالش
جان شد خیال بازی در پردهٔ وصالش
بود افتاب زردی کان روز رخ در آمد
صبح دو عید بنمود از سایهٔ هلالش
چون صبح خوش بخندید از بیست و هشت لؤلؤ
من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش
چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر
شهد سپید در لب، موم سیاه خالش
آن خال نیم جو سنگ از نقطهٔ زره کم
بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالش
دل خاک پای او شد شستم به هفت آبش
جان صید زلفش آمد دیدم به هفت حالش
یار از برون پرده بیدار بخت بر در
خاقانی از درون سو هم خوابهٔ خیالش
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش
از گرد جیش خسرو وز خون وحش صحرا
مشکین زره قبایش، رنگین سپر قذالش
دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده
از صیدگاه خسرو کردم سبک سؤالش
گفتم بدیدی آخر رایات کهف امت
و آن مهد جای مهدی چتر فلک ظلالش
وآن عمر خوار دریا و آن روزه دار آتش
چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالش
وان تیغ شاه شروان آتش نمای دریا
دریا شده غریقش، آتش شده زگالش
گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم
اندر رکاب خسرو در موکب جلالش
از بوی مشک تبت کان صحن صید گه راست
آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش
رخسار بحر دیدم کز حلق شرزه شیران
گل گونه دادی از خون شاه فلک فعالش
بل غرقه آب دریا در گوهر حسامش
بل آب زهره شیران در آتش قتالش
شه بر کنار دریا زان صید کرد یعنی
لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش
آهیخ تیغ هندی چون چشمهٔ مصفی
تا بحر گشت سیراب از چشمهٔ زلالش
مصروع بود دریا کف بر لب آوریده
آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش
یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون
هفتم زمین ملا شد بگرفت از آن ملالش
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج گردون از تیغ مه صقالش
چون آفتاب هر سو پیکان آتش افشان
جوزای شاه یعنی دست سخا سگالش
سر بر سر کمانش آورده چرخ چندان
کز دور قاب قوسین دیدند در شمالش
ز آن سان که روز مجلس در خلعتی که بخشد
ز اطلس بطانه سازد پروانهٔ نوالش
بر شخص شرزه شیران از خون قبای اطلس
مقراض وش بریدی مقراضهٔ نصالش
چون در اسد رسیدی چون سنبله سنان کش
از ضربت الف سان کردی چو سین و دالش
دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گل گون
لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش
سوفار وش ز حیرت وحشی دهان گشاده
شه چون زبان خنجر کرده به تیر لالش
اجسام وحش گشته ز ارواح خالی السیر
از تیغ شه که دین را سعد است ز اتصالش
تشریف ضربت او ارواح وحشیان را
تعلیم شکر دادی هنگام انفصالش
از دور تیغ خسرو چون سبزهوش نمودی
گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش
آهو نخورده سبزه، سبزه بخوردی او را
انسی شدی چو دادی از وحشی انتقالش
چه فخر بال شه را از صید گور و آهو
کز صید شیر گردون هم عار داشت بالش
گر خاک صید گاهش بگذارد آسمانها
بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش
صیدی چنین که گفتم و اقبال صیدگه را
شعری زننده قرعه سعد السعود فالش
دوشیزگان جنت نظاره سوی مردی
کابستن ظفر شد تیغ قضا جدالش
گفتند آنک آنک کیخسرو زمانه
در زین سمند رستم، در کف کمند زالش
مختار خلق عالم خاقان اکبر آمد
کارحام دهر خشک است از زادن همالش
شاهی که در دو عالم طغرای مملکت را
هست از خط ید الله توقیع لایزالش
شاهی است سایس دین نوری است سایهٔ حق
تایید حق تعالی کرده ندا تعالش
ز آن جام کوثر آگین جمشید خورده حسرت
ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده مالش
یارب که آب دریا چون نفسرد ز خجلت
چون بیند این عواطف بیرون ز اعتدالش
دریا ز شرم جودش بگریختی چو زیبق
اما چهار میخ است آنک زمین عقالش
گوئی سرشک شور است از چشم چرخ دریا
کز هیبت بلارک شه نیست صبر و هالش
یا از مسام کوه است آب خوی خجالت
کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش
روح القدس براقش وز قدر هیکل او
خورشید میخ زر است اندر پی نعالش
قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت
جرم سهیل آمد چرم از پی دوالش
ای شاه عرش هیبت، خورشید صبح رایت
چترت همای نصرت و آفاق زیر بالش
دهر است پیر مردی زال عقیم دنیا
چون بادریسه یک چشم این زال بد فعالش
شد پیرمرد رامت زال از پی طراوت
شد بادریسه پستان آن سالخورده زالش
چون تاردق مصری در دق مرگ خصمت
نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش
مه شد موافق او در دق بدین جنایت
هر سال در خسوفی کرد آسمان نکالش
گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی
چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش
افسرده شده ور اکنون خواهد ز تیغت آتش
هم کاسهٔ سر او خواهد شدن سفالش
جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب
غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش
هر که از طریق نخوت آمد به دار ملکت
دید این شرف که داری ز آن نقد شد وبالش
در تو کجا رسد کس چون موسی اندر آتش
کز دور حاصلی نه جز برق و اشتعالش
هر کو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای
از آفتاب ناید یک ذره در جوالش
خورشید کز ترفع دنبال قطب دارد
چون راستی نبیند کژ سر کند زوالش
ای گوهر کمالت مصباح جان آدم
خورشید امر پخته در شش هزار سالش
خاقانی از ثنایت نو ساخت خوان معنی
کو میزبان نطق است وین دیگران عیالش
خاک در تو بادا از خوان آسمان به
صدر تو عرش رفعت، جنت صف نعالش
فرمانت حرز توحید اندر میان جانها
جان بر میان زمانه از بهر امتثالش
از بندگان صدرت شاهان سپر فکنده
قیصر کم از یماکش، سنجر کم از نیالش
تا آل مصطفی را ز ایزد درود باشد
بر تو درود بادا از مصطفی و آلش
جان شد خیال بازی در پردهٔ وصالش
بود افتاب زردی کان روز رخ در آمد
صبح دو عید بنمود از سایهٔ هلالش
چون صبح خوش بخندید از بیست و هشت لؤلؤ
من هست نیست گشتم چون سایه در جمالش
چشمش ز خواب و غمزه زنبور سرخ کافر
شهد سپید در لب، موم سیاه خالش
آن خال نیم جو سنگ از نقطهٔ زره کم
بر نقطه حلقه گشته زلف زره مثالش
دل خاک پای او شد شستم به هفت آبش
جان صید زلفش آمد دیدم به هفت حالش
یار از برون پرده بیدار بخت بر در
خاقانی از درون سو هم خوابهٔ خیالش
گه دست بوس کردم گه ساعدش گزیدم
لب خواستم گزیدن ترسیدم از ملالش
از گرد جیش خسرو وز خون وحش صحرا
مشکین زره قبایش، رنگین سپر قذالش
دیدم که سرگران بود از خواب و صید کرده
از صیدگاه خسرو کردم سبک سؤالش
گفتم بدیدی آخر رایات کهف امت
و آن مهد جای مهدی چتر فلک ظلالش
وآن عمر خوار دریا و آن روزه دار آتش
چون معتکف برهمن، نه قوت و نه منالش
وان تیغ شاه شروان آتش نمای دریا
دریا شده غریقش، آتش شده زگالش
گفتا که چند شب من و دولت بهم نخفتیم
اندر رکاب خسرو در موکب جلالش
از بوی مشک تبت کان صحن صید گه راست
آغشته بود با خاک از نعل بور و چالش
رخسار بحر دیدم کز حلق شرزه شیران
گل گونه دادی از خون شاه فلک فعالش
بل غرقه آب دریا در گوهر حسامش
بل آب زهره شیران در آتش قتالش
شه بر کنار دریا زان صید کرد یعنی
لب تشنه بود بحر و بود آمدن محالش
آهیخ تیغ هندی چون چشمهٔ مصفی
تا بحر گشت سیراب از چشمهٔ زلالش
مصروع بود دریا کف بر لب آوریده
آمد سنان خسرو، بنوشت حرز حالش
یک هفته ریخت چندان خون سباع کز خون
هفتم زمین ملا شد بگرفت از آن ملالش
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج گردون از تیغ مه صقالش
چون آفتاب هر سو پیکان آتش افشان
جوزای شاه یعنی دست سخا سگالش
سر بر سر کمانش آورده چرخ چندان
کز دور قاب قوسین دیدند در شمالش
ز آن سان که روز مجلس در خلعتی که بخشد
ز اطلس بطانه سازد پروانهٔ نوالش
بر شخص شرزه شیران از خون قبای اطلس
مقراض وش بریدی مقراضهٔ نصالش
چون در اسد رسیدی چون سنبله سنان کش
از ضربت الف سان کردی چو سین و دالش
دریای گندنا رنگ از تیغ شاه گل گون
لعل پیازی از خون یک یک پشیز والش
سوفار وش ز حیرت وحشی دهان گشاده
شه چون زبان خنجر کرده به تیر لالش
اجسام وحش گشته ز ارواح خالی السیر
از تیغ شه که دین را سعد است ز اتصالش
تشریف ضربت او ارواح وحشیان را
تعلیم شکر دادی هنگام انفصالش
از دور تیغ خسرو چون سبزهوش نمودی
گستاخ پیش رفتی هم گور و هم غزالش
آهو نخورده سبزه، سبزه بخوردی او را
انسی شدی چو دادی از وحشی انتقالش
چه فخر بال شه را از صید گور و آهو
کز صید شیر گردون هم عار داشت بالش
گر خاک صید گاهش بگذارد آسمانها
بهر حنوط رضوان تحفه برد شمالش
صیدی چنین که گفتم و اقبال صیدگه را
شعری زننده قرعه سعد السعود فالش
دوشیزگان جنت نظاره سوی مردی
کابستن ظفر شد تیغ قضا جدالش
گفتند آنک آنک کیخسرو زمانه
در زین سمند رستم، در کف کمند زالش
مختار خلق عالم خاقان اکبر آمد
کارحام دهر خشک است از زادن همالش
شاهی که در دو عالم طغرای مملکت را
هست از خط ید الله توقیع لایزالش
شاهی است سایس دین نوری است سایهٔ حق
تایید حق تعالی کرده ندا تعالش
ز آن جام کوثر آگین جمشید خورده حسرت
ز آن رمح اژدها سر ضحاک برده مالش
یارب که آب دریا چون نفسرد ز خجلت
چون بیند این عواطف بیرون ز اعتدالش
دریا ز شرم جودش بگریختی چو زیبق
اما چهار میخ است آنک زمین عقالش
گوئی سرشک شور است از چشم چرخ دریا
کز هیبت بلارک شه نیست صبر و هالش
یا از مسام کوه است آب خوی خجالت
کاندر خور ملک نیست ایثار گنج و مالش
روح القدس براقش وز قدر هیکل او
خورشید میخ زر است اندر پی نعالش
قطب فلک رکابش هست از کمال رتبت
جرم سهیل آمد چرم از پی دوالش
ای شاه عرش هیبت، خورشید صبح رایت
چترت همای نصرت و آفاق زیر بالش
دهر است پیر مردی زال عقیم دنیا
چون بادریسه یک چشم این زال بد فعالش
شد پیرمرد رامت زال از پی طراوت
شد بادریسه پستان آن سالخورده زالش
چون تاردق مصری در دق مرگ خصمت
نالان چو نیل مصر است از ناله تن چو نالش
مه شد موافق او در دق بدین جنایت
هر سال در خسوفی کرد آسمان نکالش
گر داشت خصم ناری چون نار صد زبانی
چون خاک شد فسرده چون باد شد مجالش
افسرده شده ور اکنون خواهد ز تیغت آتش
هم کاسهٔ سر او خواهد شدن سفالش
جاسوس توست بر خصم انفاس او چو در شب
غماز دزد باشد هم عطسه هم سعالش
هر که از طریق نخوت آمد به دار ملکت
دید این شرف که داری ز آن نقد شد وبالش
در تو کجا رسد کس چون موسی اندر آتش
کز دور حاصلی نه جز برق و اشتعالش
هر کو به کیل یا کف هست آفتاب پیمای
از آفتاب ناید یک ذره در جوالش
خورشید کز ترفع دنبال قطب دارد
چون راستی نبیند کژ سر کند زوالش
ای گوهر کمالت مصباح جان آدم
خورشید امر پخته در شش هزار سالش
خاقانی از ثنایت نو ساخت خوان معنی
کو میزبان نطق است وین دیگران عیالش
خاک در تو بادا از خوان آسمان به
صدر تو عرش رفعت، جنت صف نعالش
فرمانت حرز توحید اندر میان جانها
جان بر میان زمانه از بهر امتثالش
از بندگان صدرت شاهان سپر فکنده
قیصر کم از یماکش، سنجر کم از نیالش
تا آل مصطفی را ز ایزد درود باشد
بر تو درود بادا از مصطفی و آلش
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - مطلع دوم
ای لب و زلفین تو مهره و افعی بهم
افعی تو دام دیو مهرهٔ تو مهر جم
در ختنی روی تو حجلهٔ زنگی عروس
در یمنی جزع تو حجرهٔ هندی صنم
مریم آبستن است لعل تو از بوسه باش
تا به خدائی شود عیسی تو متهم
ای دو لبت نیست هست، هست مرا کرده نیست
هرچه ز جان هست بیش با لبت از نیست کم
خاک توام سایهوار سایه ز من در مدزد
نار نهام برمجوش، مار نهام در مرم
خود چه زیانت بود گر به قبول سگی
عمر زیان کردهای از تو شود محتشم
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم
صورت عین شین و قاف در سر یعنی که عشق
نقش الف لام میم در دل یعنی الم
خون چو خاقانی ریختهٔ لعل توست
قصه مخوان خون او بازده از لعل هم
ماهی و خون را دیت شاه دهد ز آنکه هست
عاقلهٔ دور ماه شاه ولی النعم
ابر صواعق سنان، بحر جواهر بنان
روح ملایک سپاه، مهر کواکب حشم
افعی تو دام دیو مهرهٔ تو مهر جم
در ختنی روی تو حجلهٔ زنگی عروس
در یمنی جزع تو حجرهٔ هندی صنم
مریم آبستن است لعل تو از بوسه باش
تا به خدائی شود عیسی تو متهم
ای دو لبت نیست هست، هست مرا کرده نیست
هرچه ز جان هست بیش با لبت از نیست کم
خاک توام سایهوار سایه ز من در مدزد
نار نهام برمجوش، مار نهام در مرم
خود چه زیانت بود گر به قبول سگی
عمر زیان کردهای از تو شود محتشم
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم
صورت عین شین و قاف در سر یعنی که عشق
نقش الف لام میم در دل یعنی الم
خون چو خاقانی ریختهٔ لعل توست
قصه مخوان خون او بازده از لعل هم
ماهی و خون را دیت شاه دهد ز آنکه هست
عاقلهٔ دور ماه شاه ولی النعم
ابر صواعق سنان، بحر جواهر بنان
روح ملایک سپاه، مهر کواکب حشم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۲ - در ستایش بهاء الدین محمد دبیر خوارزم شاه تکش بن ایل ارسلان
طفلی و طفیل توست آدم
خردی و زبون توست عالم
پروردهٔ جزع توست عیسی
آبستن لعل توست مریم
تا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف تو گرفت رنگ ماتم
از عارض و روی و زلف داری
طاووس و بهشت و مار با هم
در سینهٔ ما خیال قدت
طوبی است در آتش جهنم
آویختی آفتاب را دوش
از سلسلههای جعد پر خم
ما را که کند مسلم آنجاک
خورشید نمیشود مسلم
جان خاک شود به طمع جرعه
چون رطل طرب کشی دمادم
با لذت طعنهٔ تو دل را
فرسوده شد آرزوی مرهم
خاقانی خاک درگه توست
او را چه محل که آسمان هم
هرچند جهان گرفت طبعش
در مدحت فیلسوف اعظم
ذوالفخر بهاء دین محمد
مقصود نظام عقد عالم
خردی و زبون توست عالم
پروردهٔ جزع توست عیسی
آبستن لعل توست مریم
تا چشم تو ریخت خون عشاق
زلف تو گرفت رنگ ماتم
از عارض و روی و زلف داری
طاووس و بهشت و مار با هم
در سینهٔ ما خیال قدت
طوبی است در آتش جهنم
آویختی آفتاب را دوش
از سلسلههای جعد پر خم
ما را که کند مسلم آنجاک
خورشید نمیشود مسلم
جان خاک شود به طمع جرعه
چون رطل طرب کشی دمادم
با لذت طعنهٔ تو دل را
فرسوده شد آرزوی مرهم
خاقانی خاک درگه توست
او را چه محل که آسمان هم
هرچند جهان گرفت طبعش
در مدحت فیلسوف اعظم
ذوالفخر بهاء دین محمد
مقصود نظام عقد عالم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - در رثاء خانوادهٔ خود
بیباغ رخت جهان مبینام
بیداغ غمت روان مبینام
بیوصل تو کاصل شادمانی است
تن را دل شادمان مبینام
بیلطف تو کآب زندگانی است
از آتش غم امان مبینام
دل زنده شدی به بوی بویت
کان بوی ز دل نهان مبینام
بیبوی تو کاشنای جان است
رنگی ز حیات جان مبینام
تا جان گرو دمی است با جان
جز داو غمت روان مبینام
بر دیدهٔخویش چون کبوتر
جز نام تو جاودان مبینام
بیسرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبینام
یک دانهٔ آفتاب بیتو
بر گردن آسمان مبینام
از دانهٔ دل ز کشت شادی
یک خوشه به سالیان مبینام
در آینهٔ دل از خیالت
جز صورت جان عیان مبینام
در آینهٔ خیالت از خود
جز موی خیال سان مبینام
تا وصل تو زان جهان نیاید
دل را سر این جهان مبینام
جز اشک وداعی من و تو
طوفان جهان ستان مبینام
چون حقهٔ سینه برگشایم
جز نام تو در میان مبینام
گر عمر کران کنم به سودات
سودای تو را کران مبینام
گفتی دگری کنی، مفرمای
کاین در ورق گمان مبینام
بیتو من و عیش حاشلله
کز خواب خیال آن مبینام
خاقانی را ز دل چه پرسی
کانست که کس چنان مبینام
حالی که به دشمنان نخواهم
حسب دل دوستان مبینام
غمخوار تو را به خاک تبریز
جز خاک تو غم نشان مبینام
بیداغ غمت روان مبینام
بیوصل تو کاصل شادمانی است
تن را دل شادمان مبینام
بیلطف تو کآب زندگانی است
از آتش غم امان مبینام
دل زنده شدی به بوی بویت
کان بوی ز دل نهان مبینام
بیبوی تو کاشنای جان است
رنگی ز حیات جان مبینام
تا جان گرو دمی است با جان
جز داو غمت روان مبینام
بر دیدهٔخویش چون کبوتر
جز نام تو جاودان مبینام
بیسرو قد تو جعد شمشاد
بر جبهت بوستان مبینام
یک دانهٔ آفتاب بیتو
بر گردن آسمان مبینام
از دانهٔ دل ز کشت شادی
یک خوشه به سالیان مبینام
در آینهٔ دل از خیالت
جز صورت جان عیان مبینام
در آینهٔ خیالت از خود
جز موی خیال سان مبینام
تا وصل تو زان جهان نیاید
دل را سر این جهان مبینام
جز اشک وداعی من و تو
طوفان جهان ستان مبینام
چون حقهٔ سینه برگشایم
جز نام تو در میان مبینام
گر عمر کران کنم به سودات
سودای تو را کران مبینام
گفتی دگری کنی، مفرمای
کاین در ورق گمان مبینام
بیتو من و عیش حاشلله
کز خواب خیال آن مبینام
خاقانی را ز دل چه پرسی
کانست که کس چنان مبینام
حالی که به دشمنان نخواهم
حسب دل دوستان مبینام
غمخوار تو را به خاک تبریز
جز خاک تو غم نشان مبینام
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - مطلع دوم
ای لب و خالت بهم طوطی و هندوستان
پیش جمالت منم هندوی جان بر میان
از رخ و زلف تو رست در دل من آبنوس
وز لب و خال تو گشت دیدهٔ من آبدان
ابرش خورشید را ناخنه آمد ز رشک
تا تو به شب رنگ حسن تاختهای در جهان
رو که ز عکس لبت خوشهٔ پروین شده است
خوشهٔ خرمای تر بر طبق آسمان
صبر من از بیدلی است از تو که مجروح را
چاره ز بیمرهمی است سوختن پرنیان
با همه کآزاد نیست یک سر مویم ز تو
نیست تو را از وفا بر سر موئی نشان
گرچه ز افغان مرا با تو زبان موی شد
در همه عالم منم موی شکاف از زبان
طبع چو خاقانیی بستهٔ سودا مدار
بشکن صفراتی او ز آن لب چون ناردان
عهد کهن تازه کن کو سخنان تازه کرد
خاصه ثنای ملک کرد ضمیرش ضمان
ناصر ملت طراز، قاهر بدعت گداز
شاه خلیفه پناه خسرو سلطان نشان
پیش جمالت منم هندوی جان بر میان
از رخ و زلف تو رست در دل من آبنوس
وز لب و خال تو گشت دیدهٔ من آبدان
ابرش خورشید را ناخنه آمد ز رشک
تا تو به شب رنگ حسن تاختهای در جهان
رو که ز عکس لبت خوشهٔ پروین شده است
خوشهٔ خرمای تر بر طبق آسمان
صبر من از بیدلی است از تو که مجروح را
چاره ز بیمرهمی است سوختن پرنیان
با همه کآزاد نیست یک سر مویم ز تو
نیست تو را از وفا بر سر موئی نشان
گرچه ز افغان مرا با تو زبان موی شد
در همه عالم منم موی شکاف از زبان
طبع چو خاقانیی بستهٔ سودا مدار
بشکن صفراتی او ز آن لب چون ناردان
عهد کهن تازه کن کو سخنان تازه کرد
خاصه ثنای ملک کرد ضمیرش ضمان
ناصر ملت طراز، قاهر بدعت گداز
شاه خلیفه پناه خسرو سلطان نشان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح قاضی القضاة احمشاد
تا رقم حسن تو زد آسمان
نامزد عشق تو آمد جهان
حلقه به گوش غم تو گشت عقل
غاشیهدار لب تو گشت جان
زلف تو شیطان ملایک فریب
روی تو سلطان ممالک ستان
عشق تو آورده قیامت پدید
فتنهٔ تو کرده سلامت نهان
تابش رخسار تو از راه چشم
کرد چراگاه دل از ارغوان
سلسلههای فلک است آن دو زلف
تا نکنی قصد سرش، هان و هان
ز آنکه جهان یکسره گردد خراب
گر ببری سلسلهٔ آسمان
حلقهای ار کم شود از زلف تو
خاتم جم خواه به تاوان آن
در لب تو هست ز کوثر اثر
در دل خاقانی از آتش نشان
قبلهٔ تو اختر جوزا رکاب
قدوهٔ او گوهر دریا بنان
حرز امم، حبر امام احمشاد
قاضی شه پرور و سلطان نشان
نامزد عشق تو آمد جهان
حلقه به گوش غم تو گشت عقل
غاشیهدار لب تو گشت جان
زلف تو شیطان ملایک فریب
روی تو سلطان ممالک ستان
عشق تو آورده قیامت پدید
فتنهٔ تو کرده سلامت نهان
تابش رخسار تو از راه چشم
کرد چراگاه دل از ارغوان
سلسلههای فلک است آن دو زلف
تا نکنی قصد سرش، هان و هان
ز آنکه جهان یکسره گردد خراب
گر ببری سلسلهٔ آسمان
حلقهای ار کم شود از زلف تو
خاتم جم خواه به تاوان آن
در لب تو هست ز کوثر اثر
در دل خاقانی از آتش نشان
قبلهٔ تو اختر جوزا رکاب
قدوهٔ او گوهر دریا بنان
حرز امم، حبر امام احمشاد
قاضی شه پرور و سلطان نشان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - مطلع دوم
ای در دل سودائیان، از غمزه غوغا داشته
من کشتهٔ غوغائیان، دل مست سودا داشته
جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت
در آتش موسی لبت، باد مسیحا داشته
دلهای خونآلود بین، بر خاک راهت بوسه چین
من خاک آن خاکم همین بوسی تمنا داشته
گوئی به مجلس هردمی کو مست من، ها عالمی
گوئی به میدان درهمی، کو رخش تنها داشته
هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن
سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته
زان زلف هاروتینشان لرزان ترم از زهره دان
ای زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشته
تو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشته
شمعی ولی هر شب مرا، از لرز زلفت تب مرا
عمری به میگون لب مرا سرمست و شیدا داشته
در حال خاقانی نگر، بیمار آن خندان شکر
ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته
تو رشک ماه چارده، او چون مه نو چارمه
مهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشته
خاقان اکبر کز دها بگشاد نیلی پردهها
دید آتشین هفت اژدها در پرده ماوا داشته
از خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ریخت خون
همت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشته
بل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش
صد ساله ره ز آنسوترش جای تماشا داشته
من کشتهٔ غوغائیان، دل مست سودا داشته
جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت
در آتش موسی لبت، باد مسیحا داشته
دلهای خونآلود بین، بر خاک راهت بوسه چین
من خاک آن خاکم همین بوسی تمنا داشته
گوئی به مجلس هردمی کو مست من، ها عالمی
گوئی به میدان درهمی، کو رخش تنها داشته
هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن
سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته
زان زلف هاروتینشان لرزان ترم از زهره دان
ای زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشته
تو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشته
شمعی ولی هر شب مرا، از لرز زلفت تب مرا
عمری به میگون لب مرا سرمست و شیدا داشته
در حال خاقانی نگر، بیمار آن خندان شکر
ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته
تو رشک ماه چارده، او چون مه نو چارمه
مهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشته
خاقان اکبر کز دها بگشاد نیلی پردهها
دید آتشین هفت اژدها در پرده ماوا داشته
از خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ریخت خون
همت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشته
بل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش
صد ساله ره ز آنسوترش جای تماشا داشته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۴ - مطلع دوم
جان پیشکشت سازم اگر پیش من آئی
دل روی نمایت دهم ار روی نمائی
سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز
کائی به کمین دل من ران بگشائی
دل جای تو شد، خواه روی خواه نشینی
بر تو نرسد حکم که تو خانه خدائی
خورشید منی، من به چراغت طلبم ز آنک
من در شب هجران و تو در ابر خفائی
گه گه به سر روزن چشمم گذری تیز
بیمار توام باز نپرسی و نیائی
این غارت جان چیست خود این جنگ تو با کیست؟
گرگ آشتیی کن، مکن این گرگ ربائی
هیچ افتدت امشب که بر افتادگی من
رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی
تو بر جگری دست نیالائی و حقا
جز بر جگری نیست مرا دست روائی
خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی
کای خستهٔ پیکان من آخر تو کجائی
او در سخن از نابغه برده قصب السبق
چون خسرو نعمان کرم از حاتم طائی
کیخسرو ایران ملک المغرب کز قدر
بر خسرو توران رسدش بار خدائی
دارای ملوک عجم، اسکندر ثانی
کز چشمهٔ جودش نکند خضر جدائی
اقلیم گشائی که ز جاسوسی عدلش
بیجاده نیارد که کند کاه ربائی
شاهی که دهد صدمهٔ کرنای فتوحش
گوش کر پیران فلک را شنوائی
توقیع ملک دید جهان گفت زهی حرز
هم داعیهٔ امنی و هم دفع وبائی
شمشیر ملک دید هدی گفت فدیناک
طاغوت پرستان را طاعون و بلائی
در شانهٔ دست ظفر آئینهٔ غیبی
هم آینه هم صیقل شمشیر قضائی
از سهم تو زنگار گرفت آینهٔ چرخ
کز آینهٔ مملکه زنگار زدائی
ای تیغ ملک در کف رخشانش همانا
در چشمهٔ حیوان ورق زهر گیائی
ذوق تو برد عارضهٔ احمقی از خصم
احسنت زهی زهر که تریاق شفائی
ای نیزهٔ شاه، ای قلم تختهٔ نصرت
از نقطهٔ دولت الف عز و علائی
ای دست ملک بخبخ اگر ساغر و شمشیر
ماهی و نهنگند، تو دریای سخائی
ای جود ملک واهب رزقی و جهان را
امید به توست و تو ضماندار وفائی
ای رایت شه نادره لرزانی و قائم
بحر عدنی گوئی یا کوه صفائی
ای پرچم رایات ملک چشم بدت دور
کز پر غراب آمده در فر همائی
چون نقش بصر در سیهی نور سپیدی
چون زلف بتان در ظلمان اصل ضیائی
هستی حجر الاسود و کعبه علم شاه
تا کعبه به جای است بر آن کعبه بجائی
ای نامزد خاتم جمشید که بر تو
ختم است جهانداری و حقا که سزائی
ای رای ملک ذات سپهری که دو وقت
یا صاعقه خشمی تو و یا ابر رضائی
ای تحت لوایت همه آفاق، ندانم
ظل ملک العرشی یا عرش لوائی
چون آدم و داود خلیفه توئی از حق
حق زی تو پناهد که پناه خلفائی
گر رحمت حق هست عطا پاش و خطا پوش
تو رحمت حق بر همه آفاق عطائی
هست از تو عطاها و خطا نیست زهی شاه
عیسی عطائی، ملک الموت خطائی
بهرام اسد هیبتی ار چه که به بخشش
خورشید فلک همت و برجیس حیائی
چون ماه همه عزم و چو شعری همه سعدی
چون تیر همه فهم و چو کیوان همه رائی
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیائی
رستم ظفری بل که فرامرز شکوهی
جمشید فری بل که کیومرث دهائی
در کشور دولت چو نبی شهر علومی
در بیشهٔ صولت چو علی شیر وغائی
مانند علی سرخ عضنفر توئی ارچه
از نسل فریدونی نز آل عبائی
گر تیغ علی فرق سری یک سره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون
خود روزبه آئی که شه روز بهائی
آوازهٔ کوست نپذیرد به صدا کوه
ترسد که شود سست دل از سخت صدائی
از گرد سیاه سپهت بر تن گردون
قطنی شود این ازرق عین الرؤسائی
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید
کرایش این دائرهٔ سبز وطائی
محتاج به لشکر نهای ایرا که ز دولت
دارندهٔ لشکرگه این هفت بنائی
دولت نبرد منت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسائی
جمشید کیانی، نه که خورشید کیانی
کز نور عیانی، همه رخ عین سنائی
چون فضل ربیعی، نه که چون فصل ربیعی
کز جود طبیعی همه لطفی و نمائی
قدر توبر افلاک سپه راند و پسش گفت
ما در تو نگنجیم که بس تنگ فضائی
از طالع میلاد تو دیدند رصدها
اختر شمران، رومی و یونانی و مائی
تسییر براندند و براهین بفزودند
هیلاج نمودند که جاوی بقائی
کردند همه حکم که رد پانصد و هشتاد
ابخاز به دست آوری و روم گشائی
خواهند ز تو امن، فزع یافتگان ز آنک
در ظلمت و در خوف چراغی و رجائی
گرچه ملک الغرب توئی تا ابد، اما
بر تخت خراسان ملک الشرق توشائی
هرچند که لنبک دهد آسایش بهرام
بهرام به شاهی به و لنبک به صقائی
صد منزل از آن سوی فلک رفت ثنایت
وز قدر تو صد منزل از آن سوی ثنائی
زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را
توسد همه رخنهٔ زلزال فنائی
ایران به تو شد حسرت غزنین و خراسان
چون گفتهٔ من رشک معزی و سنائی
فی وصف معالیک معانی تناهت
افدیک به نفسی و معادیک فدائی
اصبحت و راس الامرا تحت جناحیک
امسیت و خیل الشعرا تحت لوائی
درشان تو و من به سخا و سخن امروز
ختم الامرائی به و ختم الشعرائی
باد از مدد عدل تو پیوند حیاتت
کز عدل قبول آور اخلاص دعائی
بر تخت شهنشاهی و در مسند عزت
ادریس بقا باش که فردوس لقائی
دادار جهان مشفق هر کار تو بادا
کورا ابد الدهر جهاندار تو بائی
دل روی نمایت دهم ار روی نمائی
سر نعل بهای سم اسبت کنم آن روز
کائی به کمین دل من ران بگشائی
دل جای تو شد، خواه روی خواه نشینی
بر تو نرسد حکم که تو خانه خدائی
خورشید منی، من به چراغت طلبم ز آنک
من در شب هجران و تو در ابر خفائی
گه گه به سر روزن چشمم گذری تیز
بیمار توام باز نپرسی و نیائی
این غارت جان چیست خود این جنگ تو با کیست؟
گرگ آشتیی کن، مکن این گرگ ربائی
هیچ افتدت امشب که بر افتادگی من
رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی
یا بر شکر خویش مرا خوانی مهمان
یا بر جگر ریش به مهمان من آئی
تو بر جگری دست نیالائی و حقا
جز بر جگری نیست مرا دست روائی
خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی
کای خستهٔ پیکان من آخر تو کجائی
او در سخن از نابغه برده قصب السبق
چون خسرو نعمان کرم از حاتم طائی
کیخسرو ایران ملک المغرب کز قدر
بر خسرو توران رسدش بار خدائی
دارای ملوک عجم، اسکندر ثانی
کز چشمهٔ جودش نکند خضر جدائی
اقلیم گشائی که ز جاسوسی عدلش
بیجاده نیارد که کند کاه ربائی
شاهی که دهد صدمهٔ کرنای فتوحش
گوش کر پیران فلک را شنوائی
توقیع ملک دید جهان گفت زهی حرز
هم داعیهٔ امنی و هم دفع وبائی
شمشیر ملک دید هدی گفت فدیناک
طاغوت پرستان را طاعون و بلائی
در شانهٔ دست ظفر آئینهٔ غیبی
هم آینه هم صیقل شمشیر قضائی
از سهم تو زنگار گرفت آینهٔ چرخ
کز آینهٔ مملکه زنگار زدائی
ای تیغ ملک در کف رخشانش همانا
در چشمهٔ حیوان ورق زهر گیائی
ذوق تو برد عارضهٔ احمقی از خصم
احسنت زهی زهر که تریاق شفائی
ای نیزهٔ شاه، ای قلم تختهٔ نصرت
از نقطهٔ دولت الف عز و علائی
ای دست ملک بخبخ اگر ساغر و شمشیر
ماهی و نهنگند، تو دریای سخائی
ای جود ملک واهب رزقی و جهان را
امید به توست و تو ضماندار وفائی
ای رایت شه نادره لرزانی و قائم
بحر عدنی گوئی یا کوه صفائی
ای پرچم رایات ملک چشم بدت دور
کز پر غراب آمده در فر همائی
چون نقش بصر در سیهی نور سپیدی
چون زلف بتان در ظلمان اصل ضیائی
هستی حجر الاسود و کعبه علم شاه
تا کعبه به جای است بر آن کعبه بجائی
ای نامزد خاتم جمشید که بر تو
ختم است جهانداری و حقا که سزائی
ای رای ملک ذات سپهری که دو وقت
یا صاعقه خشمی تو و یا ابر رضائی
ای تحت لوایت همه آفاق، ندانم
ظل ملک العرشی یا عرش لوائی
چون آدم و داود خلیفه توئی از حق
حق زی تو پناهد که پناه خلفائی
گر رحمت حق هست عطا پاش و خطا پوش
تو رحمت حق بر همه آفاق عطائی
هست از تو عطاها و خطا نیست زهی شاه
عیسی عطائی، ملک الموت خطائی
بهرام اسد هیبتی ار چه که به بخشش
خورشید فلک همت و برجیس حیائی
چون ماه همه عزم و چو شعری همه سعدی
چون تیر همه فهم و چو کیوان همه رائی
بودند کیان بهتر آفاق و نیایت
بهتر ز کیان بود و تو بهتر ز نیائی
رستم ظفری بل که فرامرز شکوهی
جمشید فری بل که کیومرث دهائی
در کشور دولت چو نبی شهر علومی
در بیشهٔ صولت چو علی شیر وغائی
مانند علی سرخ عضنفر توئی ارچه
از نسل فریدونی نز آل عبائی
گر تیغ علی فرق سری یک سره بشکافت
البرز شکافی تو اگر گرز گرائی
روزی که بر اعدا کنی آهنگ شبیخون
خود روزبه آئی که شه روز بهائی
آوازهٔ کوست نپذیرد به صدا کوه
ترسد که شود سست دل از سخت صدائی
از گرد سیاه سپهت بر تن گردون
قطنی شود این ازرق عین الرؤسائی
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید
کرایش این دائرهٔ سبز وطائی
محتاج به لشکر نهای ایرا که ز دولت
دارندهٔ لشکرگه این هفت بنائی
دولت نبرد منت رسمی و معاشی
قرآن چه کند زحمت بوعمرو و کسائی
جمشید کیانی، نه که خورشید کیانی
کز نور عیانی، همه رخ عین سنائی
چون فضل ربیعی، نه که چون فصل ربیعی
کز جود طبیعی همه لطفی و نمائی
قدر توبر افلاک سپه راند و پسش گفت
ما در تو نگنجیم که بس تنگ فضائی
از طالع میلاد تو دیدند رصدها
اختر شمران، رومی و یونانی و مائی
تسییر براندند و براهین بفزودند
هیلاج نمودند که جاوی بقائی
کردند همه حکم که رد پانصد و هشتاد
ابخاز به دست آوری و روم گشائی
خواهند ز تو امن، فزع یافتگان ز آنک
در ظلمت و در خوف چراغی و رجائی
گرچه ملک الغرب توئی تا ابد، اما
بر تخت خراسان ملک الشرق توشائی
هرچند که لنبک دهد آسایش بهرام
بهرام به شاهی به و لنبک به صقائی
صد منزل از آن سوی فلک رفت ثنایت
وز قدر تو صد منزل از آن سوی ثنائی
زلزال فنا گر بدرد سقف جهان را
توسد همه رخنهٔ زلزال فنائی
ایران به تو شد حسرت غزنین و خراسان
چون گفتهٔ من رشک معزی و سنائی
فی وصف معالیک معانی تناهت
افدیک به نفسی و معادیک فدائی
اصبحت و راس الامرا تحت جناحیک
امسیت و خیل الشعرا تحت لوائی
درشان تو و من به سخا و سخن امروز
ختم الامرائی به و ختم الشعرائی
باد از مدد عدل تو پیوند حیاتت
کز عدل قبول آور اخلاص دعائی
بر تخت شهنشاهی و در مسند عزت
ادریس بقا باش که فردوس لقائی
دادار جهان مشفق هر کار تو بادا
کورا ابد الدهر جهاندار تو بائی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷