عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
عبدالقهّار عاصی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارۀ ۷
بیابان لاله زد،‌صحرا چمن کرد
زمین سبزینه‌هایِ‌تر به تن کرد
نسیمِ صبح در خون می‌کشد تن
مگر آواره‌ای یادِ وطن کرد
فریدون مشیری : تشنه طوفان
کابوس
خدایا، وحشت تنهایی ام کشت، کسی با قصه ئ من آشنا نیست
در این عالم ندارم همزبانی، به صد اندوه می نالم ــ روا نیست
شبم طی شد کسی بر در نکوبید، به بالینم چراغی کس نیفروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام، دلم از این همه بیکانگی سوخت...
به روی من نمی خندد امیدم، شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم می دهد تسکین به حالم، که غیر از اشک غم در دفترم نیست
بیا ای مرگ، جانم بر لب آمد، بیا در کلبه ام شوری بر انگیز
بیا، شمعی به بالینم بیاویز، بیا، شعری به تابوتم بیاویز!
دلم در سینه کوبد سر به دیوار، که: «این مرگ است و بر در میزند مُشت »
بیا ای همزبان جاودانی،که امشب وحشت تنهایی ام کُشت!
فریدون مشیری : تشنه طوفان
آیینه
« فریدون » این تویی؟ یا نقش دیوار، نه رنگ است این که بر رخسار داری
ز سیمای غم انگیز تو پیداست، که در سینه دلی بیمار داری
خطوط دفتر پیشانی تو، حکایت گوی روحی دردمند است
نگاه گرم و جاندار تو اکنون نگاه آهویی سر در کمند است
چرا دیگر در این چشمان خاموش، نمی بینم نشاطی از جوانی؟
نگاه بی فروغ و بی زبانت، نمی خندد به روی زندگانی
تو را زان مشت و بازوی توانا؛ چه غیر از استخوان و پوست مانده؟
اگر هم نیمه جانی هست باقی، به عشق و آرزوی دوست مانده
مکن پنهان،ز رخسارت هویداست، که شب را تا سحر بیدار بودی
تو را عشق این چنین بر باد داده، مگر از زندگانی بیزار بودی؟
هوای دلبری داری و شک نیست، که تیر عشق بر جانت نشسته
دل شیدای تو پیوسته با دوست، به عشق دوست از عالم گسسته
تو را گر عشق جان تازه بخشید، شرار رنج ها بال و پرت سوخت
وگر با ناامیدی پنجه کردی، غمی دیگر به نوعی دیگرت سوخت
تو می گویی بلای جان عاشق، شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید، بلای جان عاشق اشتیاق است
تو را چشمان این آیینه بی شک، هزاران بار با لبخند دیده
وگر صد ناروا کردی تحمل،کم و بیش از جهان خرسند دیده
چرا با محنت و غم خو گرفتی، چرا از یاد بردی خویشتن را؟
به روی تو در شادی گشوده ست، رها کن دامن رنج و محن را
ز فرط بیقراری می کشم آه، دلم از درد هجران در فشار است
نمی بینم دگر همصحبتم را؛ فریدون رفته و آیینه تار است
فریدون مشیری : تشنه طوفان
فریب تلخ
یک بار عهد بستم و نشکستم
صد بار عهد بستی و بشکستی
دیگر نگویمت که چه ها کردی؟
دیگر نپرسمت که کجا هستی؟

جام فریب تلخ تو
ــ نوشیدم ــ
هوشیاری‌ام مباد از این مستی
فریدون مشیری : گناه دریا
گل خشکیده
بر نگه سرد من به گرمی خورشید، می‌ نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنهٔ این چشمه‌ام چه سود خدا را، شبنم مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکیده‌ای و برق نگاهی، از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم، یک نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا بهای هستی من بود، گر گل خشکیده‌ای ز کوی تو بردم
گوشهٔ تنها چه اشک‌ها فشاندم، وان گل خشکیده را به سینه فشردم
آن گل خشکیده شرح حال دلم بود، از دل پُر درد خویش با تو چه گویم؟
جز به تو درمان درد از که بجویم؟، من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم!
من گل خشکیده‌ام به هیچ نیرزم، عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگر‌چه شکسته است، دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می‌کشم ز سینهٔ پر‌درد، چشم خدا‌بین من به روی تو باز است
فریدون مشیری : گناه دریا
آسمان کبود
بهارم، دخترم، ازخواب برخیز؛ شکرخندی بزن، شوری برانگیز
گل اقبال من،ای غنچة ناز؛ بهار آمد تو هم با او بیامیز.
بهارم، دخترم، آغوش وا کن که از هرگوشه گل، آغوش وا کرد
زمستان ملال‌انگیز بگذشت، بهاران خنده بر لب، آشنا کرد
بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست، چمن زیر پر و بال پرستوست.
کبود آسمان هم رنگ دریاست، کبود چشم تو زیباتر از اوست.
بهارم، دخترم، نوروز آمد، تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم‌ های او را؛ تبسم کن که خود را گم کند گل
بهارم، دخترم، دست طبیعت، اگر از ابرها گوهر ببارد؛
و گر از هر گلش جوشد بهاری؛ بهاری از تو زیباتر نیارد.
بهارم، دخترم، چون خندة صبح، امیدی می‌دمد درخندة تو.
به چشم خویشتن می ‌بینم از دور؛ بهار دلکش آیندة تو.
فریدون مشیری : ابر و کوچه
لال
ز تحسینم، خدا را، لب فروبند! نه شعر است این، بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه می پنداری ــ ای دوست؟ ــ بسوزان این دل خوش باورم را.
سخن تلخ است، اما گوش میدار، که در گفتار من رازی نهفته است
نه تنها بعد ازین شعری نگویند؛ کسی هم پیش ازین شعری نگفته است!
مرا دیوانه می خوانی؟ دریغا؛ ولی من بر سر گفتار خویشم،
فریب است این سخن سازی، فریب است! که من خود شرمسار کار خویشم.
مگر احساس گنجد در کلامی؟ مگر الهام جوشد با سرودی؟
مگر دریا نشیند در سبویی؟ مگر پندار گیرد تار و پودی؟
چه شوق است این، چه عشق است این، چه شعر است؟ که جان احساس کرد، اما زبان گفت!
چه حال است این، که در شعری توان خواند؟ چه درد است این، که در بیتی توان گفت؟
اگر احساس می گنجید در شعر، به جز خاکستر از دفتر نمی ماند!
وگر الهام می جوشید با حرف؛ زبان از ناتوانی در نمی ماند.
شبی، همراه این اندوه جانکاه، مرا با شوخ چشمی گفتگو بود.
نه چون من، های و هوی شاعری داشت ولی، شعر مجسّم: چشم او بود!
به هر لبخند، یک «حافظ» غزل داشت. به هر گفتار، یک «سعدی» سخن بود.
من از آن شب خموشی پیشه کردم، که شعر او، خدای شعر من بود!
ز تحسینم خدا را، لب فرو بند. نه شعر است این، بسوزان دفترم را
مرا شاعر چه می پنداری ـــ ای دوست؟ ــ بسوزان این دل خوش باورم را.
فریدون مشیری : ابر و کوچه
بیگانه
غم آمده، غم آمده، انگشت بر در می ‌زند
هر ضربهٔ انگشت او بر سینه خنجر می ‌زند
ای دل بکش یا کشته شو؛ غم را در این‌جا ره مده
‌گر غم در این‌جا پا نهد، آتش به جان درمی ‌زند
از غم نیاموزی چرا ای دلربا رسم وفا؟
غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر می ‌زند
فریدون مشیری : آه، باران
شب های کارون
شب های تاریک
شب های دلتنگ
شب های خاموش.
*

شب های زیر چتر غم
شب های دلگیر
شب های زندان،
شب های زنجیر.
شب های بی فانوس مهتاب
شب های مرداب
شب های سردِ برگ ریزان
شب های درد مردمی در خود گریزان

شب های پشت پرده نُه توی ظلمت
شب های غربت
شب های کُنجِ انزوا، بی ذره ای نور
شب های مجبور

شب های مرگ زندگی
شب های بیداد
شب های فریاد.

*

شب ها که چون آوای تندر، نعره ی تیر
جان می شکافد هر زمان تا بانگ شبگیر
شب ها که وحشت می خروشد بر در و بام
شب های سرسام
شب ها که راه کهکشان
از هُرمِ آتش
سرخ رنگ است.
شب ها که جنگ است!

شب ها که می لرزد زمین، هر لحظه صد بار
شب ها که قلب کودکان می افتد از کار،
شب های رگبار

شب ها که برقِ شعله افکن، دود باروت
ره می گشاید تا بلندای ستاره.

شب های سنگر های خونین
شب های پیکر های پاره
شب ها که در پهنای بی آرام کارون
دیگر نه آب است این
که: لب پَر میزند خون!

شب های غمناک
شب ها که خیل بیگناهان
چون برگ میافتد بر خاک
شب های تلخ بردباری
شب های سنگین و سیاه سوگواری

شب های که قوتِ مادران چشم بر در
با روح مالامالِ اندوه
بغض است و فریاد
«وای» است و زاری.

شب های حیرت.
شب های حسرت.

در تنگنایی این چنین تاریکِ تاریک
جان را امیدی زنده می دارد که فردا
-فردای نزدیک-
این خلقِ خاموش
با صبح پیروزی کشد بانگ رهایی
پر می گشاید در بهشت روشنایی.
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
قهر
در آمد از در،
بیگانه وار، سنگین، تلخ!
نگاه منجمدش،
به راستای افق، مات، درهوامی ماند.
نگاه منجمدش رابه من نمی تاباند!
*

عزایِ عشق کهن را سیاه پوشیده!
رُخش همان سمنِ شیرِماه نوشیده!
نگاه منجمدش، خالی ازنوازش و نور،
نگاه منجمدش کور!
ازغبارغرور!
هزارصحراازشهرآشنایی دور!
*

نگاه منجمدش
همین نه بر رخم،ازآشتی دری نگشود،
که پرس وجویِ دونا آشنادر آن گم بود!

*


نگاه منجمدش رانگاه می کردم.
تنم ازاین همه سردی به خودمی پیچید.
دلم ازاین همه بیگانگی فروپاشید!

*

نگاه منجمدش رانگاه می کردم
چگونه آن همه پیوند را زخاطر برد؟
چگونه آن همه احساس رابه هیچ شمرد؟
چگونه ان همه خورشیدرابه خاک سپرد؟!
*

درین نگاه،
درین منجمد، درین بی درد!
مگرچه بود، که پای مرابه سنگ آورد؟
مگرچه بودکه روح مراپریشان کرد!
*

به خویش می گفتم:
چگونه می برّرّد از راه، یک نگاه تو را؟
چگونه دل به کسانی سپرده ای، که به قهر،
رهاکنندوبسوزندبی گناه تورا؟!
*

نگاه منجمدش رانگاه می کردم.
چگونه صاحب این چهره،سنگدل بودست؟!

دلم، به ناله آمد:
ـ ای صبورِملول!
درون سینه ی اینان،نه دل ،
که گِل بودست!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
بر بالِ باور ...
دانسته های ما و
بر بال باورهایمان بسته ست.

وقتی که چیزی را می آموزیم؛
چندین چراغ تازه، در دهلیز باورها می افروزیم
*
بالاترین ناباوری مرگ است!
در عرصه پیکارمان با مرگ،
تدبیری نمی دانیم
وقتی شبیخون می زند، ناچار
در بهت، در ناباوری، خاموش می مانیم!
*

او را که تا دیروز می دیدیم،
او را که با هر ذره جان می پرستیدیم،
در باغ باورها،
در آن آفاقِ عطرافشان،
از دانش، از گفتار، از لبخندِ شیرینش،
گل هایِ نور و مهر می چیدیم؛
ناگاه!
باور کرد باید؟!
آه،
این درّه تاریک،
این خاموشیِ مطلق
این بهت، این بغض،
این فاصله، این ظلمت، این سرما و این سرسام؟
این آوار؟
این سنگِ سرد؟! این گور؟
این تا همیشه؟
تا ابد؟
تا بی نهایت؟
دور...!
آنگاه، بی او،
باز این مصیبت گاه،
و این راه!
*

ناباوری تیری است!
تیری گران، جانسوز.
آنگونه جانسوز است،
کز بال باورهای مان،
خون می چکد امروز!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
با قلم ...
با قلم می گویم:
ــ ای همزاد، ای همراه،
ای هم سرنوشت
هر دومان حیران بازی‌های دوران‌های زشت.
شعرهایم را نوشتی
دست‌خوش؛
اشک‌هایم را کجا خواهی نوشت؟
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
آن انتظار شیرین
آن روزها، که کودک ِ خود را
بر سینه می فشردی،
می گفتی:
- «روزی، تمام مردم این شهر
از تو، به نام ِ شاعر ما نام می برند
شعرِ تو را به خاطرِ احساس پاک تو
در برگ برگ ِ دفتر دل ها می آورند.

آن باور، آن یقین
آن انتظار شیرین،
اینک به گُل، به بار نشسته است.
تنها نه در تمامی این شهر،
در جای جای گیتی،
مردم برای کودک تو دست می زنند.
گل می پراکنند.

گلبانگِ زنده باد، به افلاک رفته است
تالار پر شده است ز فریاد ِ آفرین
مادر!
بیا ببین!

*

با این که سال هاست
دست دراز مرگ
جسم تو را به خاک بیابان سپرده است
اما روان تو
هر جا که من سرود و سخن ساز می کنم
پروانه وار، هر سو
پرواز می کند
بر روی من ــ چو عهد دلاویز کودکی ــ
لبخند می زند.

لبخند نازنین تو، گل می کند نثار
همراه ِ آن دو دیده ی از شوق اشکبار
گل های سرافرازی
گل های افتخار ...
فریدون مشیری : از دریچه ماه
ای اهورا
من که امروز، در باغ گیتی؛ چون درختی همه برگ و بارم
رنج‌های گران پدر را، با کدامین زبان پاس دارم؟!
سر به پای پدر می گذارم
جان به راه پدر می سپارم
یاد جان سوختن‌های مادر، لحظه‌ای از وجودم جدا نیست
پیش پایش چه ریزم؟ که جان را، قدر یک موی مادر بها نیست
او خدا نیست، اما وفایش
کمتر از لطف و مهر خدا نیست...
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
توضیحات
۱۵ ــ نوایی هماهنگ باران ــ ۱۳۸۴
.
بوی عشق
مرثیه های غروب: با یاد مهدی اخوان ثالث
در پی هر خنده
در پی هر گریه
عدالت
شادی
گام نخستین
نور عشق
.
امام خمینی : غزلیات
شبِ وصل
یک امشبی که در آغوش ماه تابانم
ز هر چه در دو جهان است، روی گردانم
بگیر دامن خورشید را دمی، ای صبح
که مه نهاده سر خویش را به دامانم
هزار ساغر آب حیات خوردم از آن
لبان و همچو سکندر هنوز عطشانم
خدای را که چه سرّی نهفته اندر عشق
که یار در بر من خفته، من پریشانم؟
ندانم از شب وصل است یا ز صبح فراق
که همچو مرغ سحرگاه، من غزلخوانم؟
هزار سال، اگر بگذرد از این شب وصل
ز داستان لطیفش، هزار دستانم
مخوان حدیث شب وصل خویش را، هندی
که بیمناک ز چشمِ بدِ حسودانم
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
ناله هزار
ز سبزه زار چمن، بوی نوبهار آید
ز ابر، چشمه ‏ای از چشم اشکبار آید
هزار از غم دلدار ناله‏ ها سرداد
ز غنچه، آه دل زار صد هزار آید
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
ای پریشانی ...
مردی که آمد از فَلق ِ سرخ
در این دم آرام خواب رفته ،
پریشان شد
ویران .
و باد پراکند
بوی تنش را
میان خزر ،
ای سبز گونه ردای شمالی ام
جنگل !
اینک کدام باد
بوی تنش را
می آرد از میانه ی انبوه گیسوان پریشانت
که شهر به گونه ی ما
در خون سرخ نشسته است .... ؟
آه ای دو چشم فروزان !
در رود مهربان کلامت
جاری ست هزاران هزار پرنده ،
بی تو کبوتریَم بی پر ِ پرواز ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
هیمه ...
نه آن که فکر کنی سرد است
که من
در تهاجم ِ کولاک
یک جا تمام هیمه های جهان را
انبار کرده ام
در پشت خانه ام
و در تفکّر ِ یک باغ آتشم
به تنهایی
من هیمه ام
برادر ِخوبم ،
بشکن مرا
برای اجاق سرد ِ اتاقت
آتشم بزن ...
*
من هیمه ام
برادر خوبم ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
سبز ...
ای کاش
هزار تیغ ِ برهنه
بر اندوه تو می نشست
تا بتوانم
بشارتِ روشنی فردا را
بر فراز پلک هایت
نگاه کنم ...
*
اینک
صدایِ آن یار ِ بی دریغ
گل می کند
در سبزترین سکوت
و گلهایِ هرزه را
در بارش ِ مداوم خویش
دِرو می کند ...
*
جنگل
در اندیشه های سبز ِ تو
جاری ست ...