عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹
همچو شبنم ادب آیینه زدودن بودهست
به هم آوردن خود چشم گشودن بودهست
به خیالات مبالید که چون پرتو شمع
کاستن توأم اقبال فزودن بودهست
مزرع کاغذ آتش زده سیراب کنید
تخمهاییکه هوس کاشت درودن بودهست
کم و بیش آبله سامان تلاش هوسیم
دسترنج همه کس درخور سودن بودهست
غفلت آیینهٔ تحقیق جهان روشن کرد
آنچه ما زنگ شمردیم زدودن بودهست
سرمه انشایی خط پردهدر معنیهاست
خامشی نغمهٔ اسرار سرودن بودهست
موج این بحر نشد ایمن از اندوه گهر
خم دوش مژه از بار غنون بودهست
با همه جهل رسا در حق دانایی خویش
حرف پوچی که نداریم ستودن بودهست
زین کمالی که خجالتکش صد نقصان است
جز نهفتن چه سزاوار نمودن بودهست
غیر تسلیم درین عرصه کسی پیش نبرد
سر فکندن به زمین گوی ربودن بودهست
تا ابد شهرت عنقا نپذیرد تغییر
ملک جاوید بقا هیچ نبودن بودهست
ساز بزم عدمم لیک نوایی که مراست
نام بیدل ز لب یار شنودن بودهست
به هم آوردن خود چشم گشودن بودهست
به خیالات مبالید که چون پرتو شمع
کاستن توأم اقبال فزودن بودهست
مزرع کاغذ آتش زده سیراب کنید
تخمهاییکه هوس کاشت درودن بودهست
کم و بیش آبله سامان تلاش هوسیم
دسترنج همه کس درخور سودن بودهست
غفلت آیینهٔ تحقیق جهان روشن کرد
آنچه ما زنگ شمردیم زدودن بودهست
سرمه انشایی خط پردهدر معنیهاست
خامشی نغمهٔ اسرار سرودن بودهست
موج این بحر نشد ایمن از اندوه گهر
خم دوش مژه از بار غنون بودهست
با همه جهل رسا در حق دانایی خویش
حرف پوچی که نداریم ستودن بودهست
زین کمالی که خجالتکش صد نقصان است
جز نهفتن چه سزاوار نمودن بودهست
غیر تسلیم درین عرصه کسی پیش نبرد
سر فکندن به زمین گوی ربودن بودهست
تا ابد شهرت عنقا نپذیرد تغییر
ملک جاوید بقا هیچ نبودن بودهست
ساز بزم عدمم لیک نوایی که مراست
نام بیدل ز لب یار شنودن بودهست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۰
ادب اظهارم و با وصل توامکاری هست
عرض آغوش ندارم دل افگاریهست
نرود سلسلهٔ بندگی ازگردن ما
سبحهگر خاک شود رشتهٔ زناری هست
با همهکلفت دوری به همین خرسندیم
که در آیینهٔ ماحسرت دیداری هست
پیکرخاکی ما را به ره سیل فنا
یاد ویرانی از آن نیستکه معماری هست
دهر، وهم است سر هوش سلامت باشد
عکسکم نیستگراز آینه آثاری هست
ذرهٔ ما به چه امید زند بال نشاط
سرخورشید هم امروزبه دیواری هست
ای دل از مهر رخ دوست چراغی بهکف آر
کزخم زلف به راه تو شب تاری هست
اشکگل شکند از جنبش مژگان ترم
غنچهام درگرو سرزنش خاری هست
زندگی خرمن ما را چهکم ازبرق فناست
رنگگل هم به چمن آتش همواری هست
جای پرواز ز خود رفته فغانی داریم
بال اگر نیست ندامتزده منقاری هست
عالم از شوخی عشق اینهمه توفان دارد
هرکجا معرکهای هست جگرداری هست
ازکمربستن آن شوخ یقین شد بیدل
کاینگره دادن او را به میان تاری هست
عرض آغوش ندارم دل افگاریهست
نرود سلسلهٔ بندگی ازگردن ما
سبحهگر خاک شود رشتهٔ زناری هست
با همهکلفت دوری به همین خرسندیم
که در آیینهٔ ماحسرت دیداری هست
پیکرخاکی ما را به ره سیل فنا
یاد ویرانی از آن نیستکه معماری هست
دهر، وهم است سر هوش سلامت باشد
عکسکم نیستگراز آینه آثاری هست
ذرهٔ ما به چه امید زند بال نشاط
سرخورشید هم امروزبه دیواری هست
ای دل از مهر رخ دوست چراغی بهکف آر
کزخم زلف به راه تو شب تاری هست
اشکگل شکند از جنبش مژگان ترم
غنچهام درگرو سرزنش خاری هست
زندگی خرمن ما را چهکم ازبرق فناست
رنگگل هم به چمن آتش همواری هست
جای پرواز ز خود رفته فغانی داریم
بال اگر نیست ندامتزده منقاری هست
عالم از شوخی عشق اینهمه توفان دارد
هرکجا معرکهای هست جگرداری هست
ازکمربستن آن شوخ یقین شد بیدل
کاینگره دادن او را به میان تاری هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۱
تا ز جنس تب وتاب نفس آثاری هست
عشق را با دل سودازدهامکاری هست
کو دلیکز هوس آرایش دکانش نیست
در صفا خانهٔ هر آینه بازاری هست
خلقی آفتکش نیرنگ خیال است اینجا
هیچکس نیست خر، اما، همه را باری هست
خاکگشتیم و زتأثیر خیال تو هنوز
دل هر ذرهٔ ما چشمهٔ دیداری هست
ماو من هیچکم از نعرهٔ منصوری نیست
تانفس هست حضور رسن و داریهست
ای دل ابرام مکن چشمش اگر جان طلبد
از مروت مگذر خاطر بیماری هست
باعث قتل من از لالهرخان هیچ مپرس
اینقدر بس، که بگویند گنهکاری هست
آتش حسنکه در دیر خیال افتادهست
شمع هم سوختهٔ قشقه وزناری هست
زخم ما را اثر اندود تبسم مپسند
که درتن موجگهرگرد نمکزاری هست
بهکه درپیش لبت عرض خموشی نبرد
طوطیی راکه ز شکر سرگفتاری هست
بارب از پرتو دیدار نگردد محروم
محفل حیرت ما آینه مقداری هست
عمر در ضبط نفس صید رسایی دارد
تا توانی بهگرهگیر اگر تاری هست
همچو آن نغمهکه از تار برون میآید
اگر از خویش روی جادهٔ بسیاری هست
تاب خورشید جمالش چو نداری بیدل
در خیال خط او سایهٔ دیواری هست
عشق را با دل سودازدهامکاری هست
کو دلیکز هوس آرایش دکانش نیست
در صفا خانهٔ هر آینه بازاری هست
خلقی آفتکش نیرنگ خیال است اینجا
هیچکس نیست خر، اما، همه را باری هست
خاکگشتیم و زتأثیر خیال تو هنوز
دل هر ذرهٔ ما چشمهٔ دیداری هست
ماو من هیچکم از نعرهٔ منصوری نیست
تانفس هست حضور رسن و داریهست
ای دل ابرام مکن چشمش اگر جان طلبد
از مروت مگذر خاطر بیماری هست
باعث قتل من از لالهرخان هیچ مپرس
اینقدر بس، که بگویند گنهکاری هست
آتش حسنکه در دیر خیال افتادهست
شمع هم سوختهٔ قشقه وزناری هست
زخم ما را اثر اندود تبسم مپسند
که درتن موجگهرگرد نمکزاری هست
بهکه درپیش لبت عرض خموشی نبرد
طوطیی راکه ز شکر سرگفتاری هست
بارب از پرتو دیدار نگردد محروم
محفل حیرت ما آینه مقداری هست
عمر در ضبط نفس صید رسایی دارد
تا توانی بهگرهگیر اگر تاری هست
همچو آن نغمهکه از تار برون میآید
اگر از خویش روی جادهٔ بسیاری هست
تاب خورشید جمالش چو نداری بیدل
در خیال خط او سایهٔ دیواری هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
بیتوام جای نگه جنبش مژگانی هست
یعنی از ساز طرب دود چراغانی هست
کشتهٔ ناز توام بسمل انداز توام
گرهمه خاک شوم خاک مرا جانی هست
عجز پرواز ز سعی طلبم مانع نیست
بال اگر سوخت نفس شوق پرافشانی هست
زندگی بیالمی نیست بهار طربش
زخم تا خندهفروش است نمکدانی هست
تا بهکی زیر فلک داغ طفیلی بودن
نبری رنج در آن خانهکه مهمانی هست
محوگشتن دو جهان آینه در بر دارد
جلوه کم نیست اگر دیدهٔحیرانیهست
غنچهٔ این چمنی، کلفت دلتنگی چند
ای چمن محوگلت سیرگریبانی هست
نخل پرواز شکوفهست امید ثمرش
نعمت آمادهکن ریزش دندانی هست
عذر بیدردی ما خجلت ما خواهد خواست
اشک اگر نیست عرق هم نم مژگانی هست
جرأتیکوکه به رویت مژهای بازکنم
چشم قربانی و نظارهٔ پنهانی هست
زین چمن خون شهیدکه قیامت انگیخت
که به هرگل اثر دستی و دامانی هست
گرتأمل قفس بیضهٔ طاووس شود
در شبستان عدم نیز چراغانی هست
نشوی منکر سامان جنونم بیدل
که اگر هیچ ندارم دل ویرانی هست
یعنی از ساز طرب دود چراغانی هست
کشتهٔ ناز توام بسمل انداز توام
گرهمه خاک شوم خاک مرا جانی هست
عجز پرواز ز سعی طلبم مانع نیست
بال اگر سوخت نفس شوق پرافشانی هست
زندگی بیالمی نیست بهار طربش
زخم تا خندهفروش است نمکدانی هست
تا بهکی زیر فلک داغ طفیلی بودن
نبری رنج در آن خانهکه مهمانی هست
محوگشتن دو جهان آینه در بر دارد
جلوه کم نیست اگر دیدهٔحیرانیهست
غنچهٔ این چمنی، کلفت دلتنگی چند
ای چمن محوگلت سیرگریبانی هست
نخل پرواز شکوفهست امید ثمرش
نعمت آمادهکن ریزش دندانی هست
عذر بیدردی ما خجلت ما خواهد خواست
اشک اگر نیست عرق هم نم مژگانی هست
جرأتیکوکه به رویت مژهای بازکنم
چشم قربانی و نظارهٔ پنهانی هست
زین چمن خون شهیدکه قیامت انگیخت
که به هرگل اثر دستی و دامانی هست
گرتأمل قفس بیضهٔ طاووس شود
در شبستان عدم نیز چراغانی هست
نشوی منکر سامان جنونم بیدل
که اگر هیچ ندارم دل ویرانی هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
گر آینهات محرم زشتی و نکوییست
جوهر ندهی عرضکه پر آبله روییست
دل را به هوس قابل تحقیق میندیش
این حوصلهمشرب قدحینیست سبوییست
از خویش برآ شامل ذرات جهان باش
هرگاه نفس فال صدا زد همه سوییست
بر پیرهن ناز جهان چشم ندوزی
جز جامهٔ عر-بان تنی این جمله رتیست
پیداستکه تا چندکند ناز طراوت
این برگ و بر و نشو و نمای تو کدوییست
زبن روزوشبی چند چه پیری چه جوانی
تا صبح قیامت همه دم شرم دو موییست
غافل مشو از ساز عبارات و اشارات
هنگامهٔ زیر و بم ما، هایی و هوییست
جز سیر عدم نیست تماشاگه هستی
بر قرب مکن نازکه اینها همه اوییست
خشکی نکند ریشه به گلزار محبت
هرسبزهکه دیدیم چومژگان لب جوییست
دست هوس ازخویش نشستن چه جنون بود
تا خاک تو بر باد نرفتهست وضوییست
هرچند عبارت همه اعجاز فروشد
تا لب به خموشی ندهی بیهده گوییست
بیدل نکنی دعوی شوخیکه درین باغ
پامال خرام هوس است آنچه نموییست
جوهر ندهی عرضکه پر آبله روییست
دل را به هوس قابل تحقیق میندیش
این حوصلهمشرب قدحینیست سبوییست
از خویش برآ شامل ذرات جهان باش
هرگاه نفس فال صدا زد همه سوییست
بر پیرهن ناز جهان چشم ندوزی
جز جامهٔ عر-بان تنی این جمله رتیست
پیداستکه تا چندکند ناز طراوت
این برگ و بر و نشو و نمای تو کدوییست
زبن روزوشبی چند چه پیری چه جوانی
تا صبح قیامت همه دم شرم دو موییست
غافل مشو از ساز عبارات و اشارات
هنگامهٔ زیر و بم ما، هایی و هوییست
جز سیر عدم نیست تماشاگه هستی
بر قرب مکن نازکه اینها همه اوییست
خشکی نکند ریشه به گلزار محبت
هرسبزهکه دیدیم چومژگان لب جوییست
دست هوس ازخویش نشستن چه جنون بود
تا خاک تو بر باد نرفتهست وضوییست
هرچند عبارت همه اعجاز فروشد
تا لب به خموشی ندهی بیهده گوییست
بیدل نکنی دعوی شوخیکه درین باغ
پامال خرام هوس است آنچه نموییست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
نالهها داریم و کس زین انجمن آگاه نیست
آنچه دل می خوهد از اظهار مطلب آه نیست
امتحان صد بار طیکرد از زمین تا آسمان
هیچ جا چون گوشهٔ بیمطلبی دلخواه نیست
عالمی چون موج گوهر میرود غلتان ناز
پیش پای ما تأمل گر نباشد چاه نیست
هرچه را از دور می بینی سیاهی میکند
سعی بینشگر قریب افتدکلف در ما یست
در عملهایی که جز خجلت ندارد شهرتش
کم مدان آگاهیات گر دیگری آگاه نیست
هم تو در هر امر بهر خویش تأیید حقی
هرکجا باشی کسی غیر از خودت همراه نیست
بر بقای ما فنا بست از عدم غافل شدن
آینهگر صاف باشد روزکس بیگاه نیست
چشمبند عرصهٔ یکتایی ام دیوانه کرد
هر چه میبینم غبار لشکر است و شاه نیست
در عدم هم گرد حسرت های دل پر میزند
من رهی دارم که گر منزل شوم کوتاه نیست
از امل تا چند آن سوی قیامت تاختن
بیخبر در منزلی ره را به منزل را نیست
اختیار فقرت از آفات شهرت رستن است
دستگاه مفلسی خفّتکش افواه نیست
نور دل خواهی غبار طبع مظلومان مباش
بایدت آیینه جایی بردکانجا آه نیست
هرکجا جزویست در آغوش کل خوابیده است
دشمن کیفیت مینا ز سنگ آگاه نیست
وحدت آهنگان رفیق کاروان غیرتند
آنکه با ما میرود با هیچکس همرا نیست
بیدل از افسانهپردازان این محفل مباش
شمع را غیر از زبان چرب خود جانکاه نیست
آنچه دل می خوهد از اظهار مطلب آه نیست
امتحان صد بار طیکرد از زمین تا آسمان
هیچ جا چون گوشهٔ بیمطلبی دلخواه نیست
عالمی چون موج گوهر میرود غلتان ناز
پیش پای ما تأمل گر نباشد چاه نیست
هرچه را از دور می بینی سیاهی میکند
سعی بینشگر قریب افتدکلف در ما یست
در عملهایی که جز خجلت ندارد شهرتش
کم مدان آگاهیات گر دیگری آگاه نیست
هم تو در هر امر بهر خویش تأیید حقی
هرکجا باشی کسی غیر از خودت همراه نیست
بر بقای ما فنا بست از عدم غافل شدن
آینهگر صاف باشد روزکس بیگاه نیست
چشمبند عرصهٔ یکتایی ام دیوانه کرد
هر چه میبینم غبار لشکر است و شاه نیست
در عدم هم گرد حسرت های دل پر میزند
من رهی دارم که گر منزل شوم کوتاه نیست
از امل تا چند آن سوی قیامت تاختن
بیخبر در منزلی ره را به منزل را نیست
اختیار فقرت از آفات شهرت رستن است
دستگاه مفلسی خفّتکش افواه نیست
نور دل خواهی غبار طبع مظلومان مباش
بایدت آیینه جایی بردکانجا آه نیست
هرکجا جزویست در آغوش کل خوابیده است
دشمن کیفیت مینا ز سنگ آگاه نیست
وحدت آهنگان رفیق کاروان غیرتند
آنکه با ما میرود با هیچکس همرا نیست
بیدل از افسانهپردازان این محفل مباش
شمع را غیر از زبان چرب خود جانکاه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
غنچه در فکر دهانت گوشهگیر خستهایست
گوهر ازسودای لعلت سر به دامن بستهایست
نسبت خاصیست اهل عشق را با جور حسن
زخم ما و تیغ نازت ابروی پیوستهایست
چرب و نرمی درکلام عاشقان پروردهاند
نغمهٔ منقار مرغان تو مغز پستهایست
سرکشان از قید دام خاکساری فارغند
از کمان طوق قمری سرو تیر جستهای ست
نخلبند گلشنم یارب خیال رویکیست
هر نگهامشب بهچشممرشتهٔ گلدستهایست
بحر موزونی ز طبعم باز توفان میکند
هر نفس بر لب چو موجم مصرع برجستهای است
بوی گل را التفات غنچه زندان است و بس
خون خورد در گوشه گیری هر کجا وابستهایست
بسکه وحشت محمل عیش بهاران میکشد
رنگ هم چون بو غبار بر زمین ننشستهایست
بیبلایی نیست از هرجا تراود بوی درد
در نقاب پردهء این سازها دلخستهایست
ماجرای دل به اظهار دگر محتاج نیست
گوش اگر باشد نفس هم نالهٔ آهستهایست
دردمندی لازم دست تهی افتاده است
شیشه تا خالی نمیگردد دل نشکستهایست
بسکه بیدل کلفتاندود است گلزار جهان
بوی گل در دیدهام دود ز آتش جستهایست
گوهر ازسودای لعلت سر به دامن بستهایست
نسبت خاصیست اهل عشق را با جور حسن
زخم ما و تیغ نازت ابروی پیوستهایست
چرب و نرمی درکلام عاشقان پروردهاند
نغمهٔ منقار مرغان تو مغز پستهایست
سرکشان از قید دام خاکساری فارغند
از کمان طوق قمری سرو تیر جستهای ست
نخلبند گلشنم یارب خیال رویکیست
هر نگهامشب بهچشممرشتهٔ گلدستهایست
بحر موزونی ز طبعم باز توفان میکند
هر نفس بر لب چو موجم مصرع برجستهای است
بوی گل را التفات غنچه زندان است و بس
خون خورد در گوشه گیری هر کجا وابستهایست
بسکه وحشت محمل عیش بهاران میکشد
رنگ هم چون بو غبار بر زمین ننشستهایست
بیبلایی نیست از هرجا تراود بوی درد
در نقاب پردهء این سازها دلخستهایست
ماجرای دل به اظهار دگر محتاج نیست
گوش اگر باشد نفس هم نالهٔ آهستهایست
دردمندی لازم دست تهی افتاده است
شیشه تا خالی نمیگردد دل نشکستهایست
بسکه بیدل کلفتاندود است گلزار جهان
بوی گل در دیدهام دود ز آتش جستهایست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
حیرت دمیدهام گل داغم بهانهایست
طاووس جلوهزار تو آیینه خانهایست
غفلت نوای حسرت دیدار نیستم
در پردهٔ چکیدن اشکم ترانهایست
درد سر تکلف مشاطه بر طرف
موی میان ترک مرا بهله شانهایست
حسرتکمین وعدهٔ وصلیست حیرتم
چشم به هم نیامدهگوش فسانهایست
ضبط نفس نوید دل جمع میدهد
گر فالکوتهی زند این ریشه دانهایست
زینبحر تاگهر نشوی نیست رستنت
هر قطره را به خویش رسیدنکرانهایست
مخصوص نیستکعبه به تعظیم اعتبار
هرجا سری بهسجده رسید آستانهایست
آنجا که زه کنندکمانهای امتیاز
منظور این و آن نشدن هم نشانهایست
دریاد عمر رفته دلی شاد میکنم
رنگ پریده را به خیال آشیانهایست
بیدل ز برق وحشت آزادیام مپرس
این شعله را برآمدن از خود زبانهایست
طاووس جلوهزار تو آیینه خانهایست
غفلت نوای حسرت دیدار نیستم
در پردهٔ چکیدن اشکم ترانهایست
درد سر تکلف مشاطه بر طرف
موی میان ترک مرا بهله شانهایست
حسرتکمین وعدهٔ وصلیست حیرتم
چشم به هم نیامدهگوش فسانهایست
ضبط نفس نوید دل جمع میدهد
گر فالکوتهی زند این ریشه دانهایست
زینبحر تاگهر نشوی نیست رستنت
هر قطره را به خویش رسیدنکرانهایست
مخصوص نیستکعبه به تعظیم اعتبار
هرجا سری بهسجده رسید آستانهایست
آنجا که زه کنندکمانهای امتیاز
منظور این و آن نشدن هم نشانهایست
دریاد عمر رفته دلی شاد میکنم
رنگ پریده را به خیال آشیانهایست
بیدل ز برق وحشت آزادیام مپرس
این شعله را برآمدن از خود زبانهایست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
نه ما را صراحی نه پیمانه ایست
دل و دیده غوغای مستانه ایست
ز دل ششجهت شیشهها چیدهاند
جهان حلب خوش پریخانهایست
به هرگردبادیکزین دشت و در
تامل کنی هوی دیوانه ایست
گر این است سنگینی خواب ما
خروش قیامت هم افسانه ایست
درین انجمن فرصت ما و من
همان قصهٔ عشق و پروانهایست
قناعت به گوشت نگفت ای صدف
که در جیب لب بستنت دانهایست
رفیقان تلاشی که آنجا رسیم
درین دشت دل نام وبرانهایست
مباشید غافل ز وضع جنون
به هر زلف آشفتگی شانهایست
ز تحقیق خود هیچ نشکافتیم
سرم در گریبان بیگانه ایست
چو بیدل توان از دو عالمگذشت
اگر یک قدم جهد مردانهایست
دل و دیده غوغای مستانه ایست
ز دل ششجهت شیشهها چیدهاند
جهان حلب خوش پریخانهایست
به هرگردبادیکزین دشت و در
تامل کنی هوی دیوانه ایست
گر این است سنگینی خواب ما
خروش قیامت هم افسانه ایست
درین انجمن فرصت ما و من
همان قصهٔ عشق و پروانهایست
قناعت به گوشت نگفت ای صدف
که در جیب لب بستنت دانهایست
رفیقان تلاشی که آنجا رسیم
درین دشت دل نام وبرانهایست
مباشید غافل ز وضع جنون
به هر زلف آشفتگی شانهایست
ز تحقیق خود هیچ نشکافتیم
سرم در گریبان بیگانه ایست
چو بیدل توان از دو عالمگذشت
اگر یک قدم جهد مردانهایست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
ادب نهکسب عبادت نه سعی حقطلبیست
به غیر خاک شدن هرچه هست بیادبیست
ز بیقراری نبض نفس توان دانست
که عمرآهوی وحشتکمند بیسببیست
خمار جام تسلی شکستن آسان نیست
ز ناله تا به خموشی هزار تشنهلبیست
تغافل، آینهدار تبسم است اینجا
به عرض چین نتوانگفت ابروش غضبیست
به فهم مطلب موهوم ماکه پردازد
زبان عجزفروشان مدعا عربیست
دلیگداخته برگ نشاط امکان است
کبابها جگریکن شراب ما عنبیست
اسیر شانه و حیران سرمهای زاهد
کجاستعصمت وکو عفت این همه جلبیست
هنوز موی سفیدش به شیر میشویند
فریب جبه و دستار چند؟ شیخ صبیست
زپشت وروی ورق هرچه هست باید خواند
کدامعیش و چهکلفت، زمانه روزو شبیست
چوصبح بهکه به صد رنگ شبنمآب شویم
کفی غبار و غرور نفس حیاطلبیست
چو موج اگر همه تسلیمگلکنی بیدل
هنوزگردن تمهید دعویات عصبیست
به غیر خاک شدن هرچه هست بیادبیست
ز بیقراری نبض نفس توان دانست
که عمرآهوی وحشتکمند بیسببیست
خمار جام تسلی شکستن آسان نیست
ز ناله تا به خموشی هزار تشنهلبیست
تغافل، آینهدار تبسم است اینجا
به عرض چین نتوانگفت ابروش غضبیست
به فهم مطلب موهوم ماکه پردازد
زبان عجزفروشان مدعا عربیست
دلیگداخته برگ نشاط امکان است
کبابها جگریکن شراب ما عنبیست
اسیر شانه و حیران سرمهای زاهد
کجاستعصمت وکو عفت این همه جلبیست
هنوز موی سفیدش به شیر میشویند
فریب جبه و دستار چند؟ شیخ صبیست
زپشت وروی ورق هرچه هست باید خواند
کدامعیش و چهکلفت، زمانه روزو شبیست
چوصبح بهکه به صد رنگ شبنمآب شویم
کفی غبار و غرور نفس حیاطلبیست
چو موج اگر همه تسلیمگلکنی بیدل
هنوزگردن تمهید دعویات عصبیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۹
به محفلیکه دل آیینهٔ رضاطلبیست
نفس درازی اظهار پای بیادبیست
خروش العطش ما نتیجهٔ طلب است
وگرنه وادی الفت سراب تشنه لبیست
میی ز خم نکشیدیم عذر حوصله چند
تنک شرابی ما جرم شیشهٔ حلبیست
کسیکه بخت سیه سایه برسرش افکند
اگر به صبح زند غوطه آه نیم شبیست
اسیربخت سیه پیکریکه من دارم
به هرصفتکه دهم عرضه آه نیم شبیست
به عالمیکه نگاه تو نشئه توفان است
زخویش رفتن ما موج بادهٔ عنبیست
خیال محمل تهمت به دوش سرمه مبند
رم غزال تو وحشت غبار بیسببیست
دلت مقابل و آنگاه عرض یکتایی
ثبوت وحدت آیینه خانه بوالعجبیست
عروج وهم ازین بیشتر چه میباشد
که مردهایم و نفس غرهٔ سحر لقبیست
نهای حریف مذلت دل از هوس پرداز
که آبروعرق شرم آرزوطلبیست
دلیل جوش هوسهاست الفت دنیا
عجوز اگر خوشت آید ز علتعزبیست
به درس دل عجمی دانشم چه چارهکنم
که مدعا ز نفس تا بیان شود عربیست
ز دور باش غرورتغافلش بیدل
من و دلیکه امیدش خروش زیرلبیست
نفس درازی اظهار پای بیادبیست
خروش العطش ما نتیجهٔ طلب است
وگرنه وادی الفت سراب تشنه لبیست
میی ز خم نکشیدیم عذر حوصله چند
تنک شرابی ما جرم شیشهٔ حلبیست
کسیکه بخت سیه سایه برسرش افکند
اگر به صبح زند غوطه آه نیم شبیست
اسیربخت سیه پیکریکه من دارم
به هرصفتکه دهم عرضه آه نیم شبیست
به عالمیکه نگاه تو نشئه توفان است
زخویش رفتن ما موج بادهٔ عنبیست
خیال محمل تهمت به دوش سرمه مبند
رم غزال تو وحشت غبار بیسببیست
دلت مقابل و آنگاه عرض یکتایی
ثبوت وحدت آیینه خانه بوالعجبیست
عروج وهم ازین بیشتر چه میباشد
که مردهایم و نفس غرهٔ سحر لقبیست
نهای حریف مذلت دل از هوس پرداز
که آبروعرق شرم آرزوطلبیست
دلیل جوش هوسهاست الفت دنیا
عجوز اگر خوشت آید ز علتعزبیست
به درس دل عجمی دانشم چه چارهکنم
که مدعا ز نفس تا بیان شود عربیست
ز دور باش غرورتغافلش بیدل
من و دلیکه امیدش خروش زیرلبیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
زین دو شرر داغ دل هستی ما عبرتیست
کاغذ آتش زده محضر کمفرصتیست
زیر فلک آنقدر خجلت مهلت مبر
زندگی خضر هم یک دو نفس تهمتیست
آن همه پاینده نیست غلغل جاه و حشم
کوس و دهل هرکجاست چون تبغب نوبتیست
خاک ز سعی غبار بر فلکش نیست بار
سجده غنیمت شمار عالم دون همتی ست
غیر غبار نفس هیچ نپیمودهایم
بادهٔ دیگر کجاست شیشهٔ ما ساعتی ست
چشمت اگر باز شد محو خیالات باش
فهم تماشاکراست آینه همه حیرتیست
تهمت اعمال زشت ننگ جقیقت مباد
آدمی ابلیس نیست لیک حسد لعنتیست
آینه در زنگبار چاره ندارد ز زنگ
همدم بدطینتان قابل بیحرمتیست
نخل گداز آبیار از بن و بارش مپرس
گریه چه خرمن کنیم حاصل شمع آفتی ست
نم به جبین محو کن تا ندری جیب شرم
گر عرق آیینه شد ننگ ادب کسوتی ست
شمع نسوزد چرا بر سر پروانهها
بت به غم برهمن ز آتش سنگش ستیست
تاب و تب موج و کف، خارج دریا شمار
قصهٔ کثرت محو ان بیدل ما وحدتی ست
کاغذ آتش زده محضر کمفرصتیست
زیر فلک آنقدر خجلت مهلت مبر
زندگی خضر هم یک دو نفس تهمتیست
آن همه پاینده نیست غلغل جاه و حشم
کوس و دهل هرکجاست چون تبغب نوبتیست
خاک ز سعی غبار بر فلکش نیست بار
سجده غنیمت شمار عالم دون همتی ست
غیر غبار نفس هیچ نپیمودهایم
بادهٔ دیگر کجاست شیشهٔ ما ساعتی ست
چشمت اگر باز شد محو خیالات باش
فهم تماشاکراست آینه همه حیرتیست
تهمت اعمال زشت ننگ جقیقت مباد
آدمی ابلیس نیست لیک حسد لعنتیست
آینه در زنگبار چاره ندارد ز زنگ
همدم بدطینتان قابل بیحرمتیست
نخل گداز آبیار از بن و بارش مپرس
گریه چه خرمن کنیم حاصل شمع آفتی ست
نم به جبین محو کن تا ندری جیب شرم
گر عرق آیینه شد ننگ ادب کسوتی ست
شمع نسوزد چرا بر سر پروانهها
بت به غم برهمن ز آتش سنگش ستیست
تاب و تب موج و کف، خارج دریا شمار
قصهٔ کثرت محو ان بیدل ما وحدتی ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
ساز تو کمین نغمهٔ بیداد شکستیست
در شیشهٔ این رنگ پریزاد شکستیست
گوهر ز حباب آن همه تفریق ندارد
هرجاست سری درگره باد شکستیست
تصویر سحر رنگ سلامت نفروشد
صورتگر ما خامهٔ بهزاد شکستیست
پیچ و خم عجزیم، چه ناز و چه تعین؟
بالیدن امواج به امداد شکستیست
چون رنگ چه“بالم به غباریکه ندارم
از خویش فراموشی من یاد شکستی ست
تنها دل عاشق تپش یأس ندارد
هرشیشه تنک مشرب فریاد شکستیست
بیدل نخوری عشوهٔ تعمیر سلامت
ویرانی بنیاد تو آباد شکستی ست
در شیشهٔ این رنگ پریزاد شکستیست
گوهر ز حباب آن همه تفریق ندارد
هرجاست سری درگره باد شکستیست
تصویر سحر رنگ سلامت نفروشد
صورتگر ما خامهٔ بهزاد شکستیست
پیچ و خم عجزیم، چه ناز و چه تعین؟
بالیدن امواج به امداد شکستیست
چون رنگ چه“بالم به غباریکه ندارم
از خویش فراموشی من یاد شکستی ست
تنها دل عاشق تپش یأس ندارد
هرشیشه تنک مشرب فریاد شکستیست
بیدل نخوری عشوهٔ تعمیر سلامت
ویرانی بنیاد تو آباد شکستی ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
غم فراق چه و حسرت وصال تو چیست
تو خود تویی به کجا رفتهای خیال تو چیست
جهات دهر یک آغوش انس دارد و بس
به جز سیاهی مژگان رم غزال تو چیست
مبحیط عشق ندامتگهر نمیباشد
جز این عرق که تو پیدایی انفعال تو چیست
به عالمکروی ششجهت مساوات است
چو آفتاب بقایت چه و زوال تو چیست
به پیچ و تاب چو شمع از خودت برآمدنی
درین حدیقه دگر ربشهٔ نهال تو چیست
مآل شاه و گدا ناامیدیست اینجا
شکستگی هوسی، چینی و سفال تو چیست
گذشت عمر به پرواز وهم عنقایت
دمی بهخود نرسیدیکه زیر بال تو چیست
به روی پرتو مهر از خرام سایه مپرس
تأملیکه درین عرصه پایمال تو چیست
جهان مطلقی از فهم خود چه میخواهی
به علم اگر همه گردون شدی کمال تو چیست
نبودی، آمدهای، نیستی و میآیی
نه ماضیی و نه مستقبلیست حال تو چیست
به وهم چشمه چو آیینه خون مخور بیدل
نمی برون نتراویدهای زلال تو چیست
تو خود تویی به کجا رفتهای خیال تو چیست
جهات دهر یک آغوش انس دارد و بس
به جز سیاهی مژگان رم غزال تو چیست
مبحیط عشق ندامتگهر نمیباشد
جز این عرق که تو پیدایی انفعال تو چیست
به عالمکروی ششجهت مساوات است
چو آفتاب بقایت چه و زوال تو چیست
به پیچ و تاب چو شمع از خودت برآمدنی
درین حدیقه دگر ربشهٔ نهال تو چیست
مآل شاه و گدا ناامیدیست اینجا
شکستگی هوسی، چینی و سفال تو چیست
گذشت عمر به پرواز وهم عنقایت
دمی بهخود نرسیدیکه زیر بال تو چیست
به روی پرتو مهر از خرام سایه مپرس
تأملیکه درین عرصه پایمال تو چیست
جهان مطلقی از فهم خود چه میخواهی
به علم اگر همه گردون شدی کمال تو چیست
نبودی، آمدهای، نیستی و میآیی
نه ماضیی و نه مستقبلیست حال تو چیست
به وهم چشمه چو آیینه خون مخور بیدل
نمی برون نتراویدهای زلال تو چیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
فکر آزادی به این عاجز سرشتیها تریست
عقده چندان نیست اما رشتهٔ ما لاغریست
تا بود ممکن نفس نشمرده کم باید زدن
ای ز آفت بیخبر دل کورهٔ مینا گریست
برق غیرت در جهات دهر وا کردهست بال
چشم بگشایید، بسمالله، اگر تابآوریست
سیر عالم بیتامل زحمت چشم و دل است
شش جهت گرد است در راهی که رفتن سرسریست
سعی غربت هیچکس را برنیاورد از وطن
قلقل مینا هنوز آن قهقهٔ کبک دریست
فکر معنی چند پاس لفظ باید داشتن
شیشه تا در جلوه باشد رنگ بر روی پریست
تو به تو در مغز فطرت ننگ غفلت چیدهاند
پنبهٔ گوشی که دارد خلق روپوش کریست
تا توانی از ادب سر بر خط تسلیم باش
خامه چندانی که بر لغزش خرامد مسطریست
در محبت یکسر مویم تهی از داغ نیست
چون پر طاووس طومار جنونم محضریست
تیرهبختی هرچه باشد امتحانگاه وفاست
از محک غافل مباش ای بیخبر رنگم زریست
چون سحر از قمریان باغ سودای کهام
کز بهارم گر تبسم میدمد خاکستریست
قلقل مینا شنیدی بیدل ازعیشم مپرس
خندهای دارم که تا گل کردمی باید گریست
عقده چندان نیست اما رشتهٔ ما لاغریست
تا بود ممکن نفس نشمرده کم باید زدن
ای ز آفت بیخبر دل کورهٔ مینا گریست
برق غیرت در جهات دهر وا کردهست بال
چشم بگشایید، بسمالله، اگر تابآوریست
سیر عالم بیتامل زحمت چشم و دل است
شش جهت گرد است در راهی که رفتن سرسریست
سعی غربت هیچکس را برنیاورد از وطن
قلقل مینا هنوز آن قهقهٔ کبک دریست
فکر معنی چند پاس لفظ باید داشتن
شیشه تا در جلوه باشد رنگ بر روی پریست
تو به تو در مغز فطرت ننگ غفلت چیدهاند
پنبهٔ گوشی که دارد خلق روپوش کریست
تا توانی از ادب سر بر خط تسلیم باش
خامه چندانی که بر لغزش خرامد مسطریست
در محبت یکسر مویم تهی از داغ نیست
چون پر طاووس طومار جنونم محضریست
تیرهبختی هرچه باشد امتحانگاه وفاست
از محک غافل مباش ای بیخبر رنگم زریست
چون سحر از قمریان باغ سودای کهام
کز بهارم گر تبسم میدمد خاکستریست
قلقل مینا شنیدی بیدل ازعیشم مپرس
خندهای دارم که تا گل کردمی باید گریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
حضورکلبهٔ فقر از تکلفات بریست
چراغ ما زسر شام تا سحرسحریست
سر امید اقامت در این بساط کراست
چوشمع مرکزرنگیم ورنگها سفریست
صدای تست کزینکوه باز میگردد
به ناله رنج مکش در مزاج سنگکریست
زمان فتنهٔ آفاق انتظاری نیست
بهوش باشکه هر ماه دورها قمریست
به عجزخلق مشو غافل ازشکوه ظهور
شکست شیشهٔ امکانکلاه نازپریست
تبسمکه در این باغ بینقابیکرد
که رنگ صبحی اگرگرد میکند شکریست
گرفتم آینهات نیست محرم اشیا
به خوابش نیز نکردی نظر چه بیبصریست
به هر نفس دلی ایجاد میکنی نگهی
که زندگی چقدرکارگاه شیشهگریست
به لنگی نفست اعتماد جهد خطاست
بجا نشین و قدمزنکه مرکبتکمریست
درین بساط که نرد خیال میبازیم
به مرگ دادن جان هم دلیل مفتبریست
ز ننگ دعویگردنکشی حذر بیدل
که داغ شمع ته پاگل دماغ سریست
چراغ ما زسر شام تا سحرسحریست
سر امید اقامت در این بساط کراست
چوشمع مرکزرنگیم ورنگها سفریست
صدای تست کزینکوه باز میگردد
به ناله رنج مکش در مزاج سنگکریست
زمان فتنهٔ آفاق انتظاری نیست
بهوش باشکه هر ماه دورها قمریست
به عجزخلق مشو غافل ازشکوه ظهور
شکست شیشهٔ امکانکلاه نازپریست
تبسمکه در این باغ بینقابیکرد
که رنگ صبحی اگرگرد میکند شکریست
گرفتم آینهات نیست محرم اشیا
به خوابش نیز نکردی نظر چه بیبصریست
به هر نفس دلی ایجاد میکنی نگهی
که زندگی چقدرکارگاه شیشهگریست
به لنگی نفست اعتماد جهد خطاست
بجا نشین و قدمزنکه مرکبتکمریست
درین بساط که نرد خیال میبازیم
به مرگ دادن جان هم دلیل مفتبریست
ز ننگ دعویگردنکشی حذر بیدل
که داغ شمع ته پاگل دماغ سریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۵
خودنماییها کثافت جوهریست
شیشه تا در سنگ میباشد پریست
اعتبار اینجا ندارد عافیت
شمع سرتاپاش پامال سریست
سروگل ناکرده آزادی مخواه
این ثمر وقف بهار بیبریست
پنبه نه درگوش و واکس بیخلل
خانهٔ آسودگی قفلش گریست
بیخودی را چارسوی نازکن
رنگ گرداندن دکان جوهریست
آتشم آتش، مپرس ازکسوتم
هرچه میپوشم همان خاکستریست
انفعال سجده، زان درمیبرم
بر جبین من عرق بایدگریست
رنگها، یکسر شکست آمادهاند
این گلستان، عالم مینا گریست
یک قلم، مومی شکن پروردهایم
پهلوی ما نردبان لاغریست
فطرت از ناراستی چپ میخورد
لغزش این خامه از بیمسطریست
وصل پیغام است، چون آمد به حرف
تا خدایی گفتهای پیغمبریست
مرد را در خلق، منصف نبشتن
بر سپهر اوج عزت محوریست
چون عرق،گوهر فروش خجلتیم
قیمت ما انفعال مشتریست
بیدل از بنیاد ما خجلت نرفت
خاک ما چون آب موضوع تریست
شیشه تا در سنگ میباشد پریست
اعتبار اینجا ندارد عافیت
شمع سرتاپاش پامال سریست
سروگل ناکرده آزادی مخواه
این ثمر وقف بهار بیبریست
پنبه نه درگوش و واکس بیخلل
خانهٔ آسودگی قفلش گریست
بیخودی را چارسوی نازکن
رنگ گرداندن دکان جوهریست
آتشم آتش، مپرس ازکسوتم
هرچه میپوشم همان خاکستریست
انفعال سجده، زان درمیبرم
بر جبین من عرق بایدگریست
رنگها، یکسر شکست آمادهاند
این گلستان، عالم مینا گریست
یک قلم، مومی شکن پروردهایم
پهلوی ما نردبان لاغریست
فطرت از ناراستی چپ میخورد
لغزش این خامه از بیمسطریست
وصل پیغام است، چون آمد به حرف
تا خدایی گفتهای پیغمبریست
مرد را در خلق، منصف نبشتن
بر سپهر اوج عزت محوریست
چون عرق،گوهر فروش خجلتیم
قیمت ما انفعال مشتریست
بیدل از بنیاد ما خجلت نرفت
خاک ما چون آب موضوع تریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۷
تا به مطلوب رسیدنکاریست
قاصدان دوری ره طوماریست
مپسندید درازی به نفس
که زبان تا نگزد لب، ماریست
بوی گل تشنهٔ تألیف وفاست
غنچهٔ پاس نفس بیماریست
کو وفا تاکسی آگاه شود
که محبت بهگسستن تاریست
آن مژه سخت تغافل دارد
نخلیده به دل ما خاریست
داغ سودا نتوان پوشیدن
شمع راگل به سر بازاریست
موی ژولیده دماغت نرساند
ورنه سر نیز همان دستاریست
اگر این است دماغ طاقت
بر سرم سایهٔ گلکهساریست
قصهٔ عجز شنیدن دارد
در شکست پر ما منقاریست
مژه تهمتکش اشک آنهمهنیست
بزم صحبت قدح سرشاریست
غافل از نشئهٔ این بزم مباش
خط پیمانه گریبانواریست
ندهی دامن تسلیم از دست
گردن ما ز بلندی داریست
خضر توفیق بلد میباید
جبهه تا سجده ره همواریست
چند موهومی خود را شمرم
عدد ذرهکم بسیاریست
بیدل از قید خودم هیچ مپرس
دامن سایه ته دیواریست
قاصدان دوری ره طوماریست
مپسندید درازی به نفس
که زبان تا نگزد لب، ماریست
بوی گل تشنهٔ تألیف وفاست
غنچهٔ پاس نفس بیماریست
کو وفا تاکسی آگاه شود
که محبت بهگسستن تاریست
آن مژه سخت تغافل دارد
نخلیده به دل ما خاریست
داغ سودا نتوان پوشیدن
شمع راگل به سر بازاریست
موی ژولیده دماغت نرساند
ورنه سر نیز همان دستاریست
اگر این است دماغ طاقت
بر سرم سایهٔ گلکهساریست
قصهٔ عجز شنیدن دارد
در شکست پر ما منقاریست
مژه تهمتکش اشک آنهمهنیست
بزم صحبت قدح سرشاریست
غافل از نشئهٔ این بزم مباش
خط پیمانه گریبانواریست
ندهی دامن تسلیم از دست
گردن ما ز بلندی داریست
خضر توفیق بلد میباید
جبهه تا سجده ره همواریست
چند موهومی خود را شمرم
عدد ذرهکم بسیاریست
بیدل از قید خودم هیچ مپرس
دامن سایه ته دیواریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
درینگلشن دو روزت خندهکاریست
مبادا غرهگردی گل بهاریست
برافشان بر هوس دامانو بگذر
که در جیب نفس نقد نثاریست
هم از بست وگشاد چشم دریاب
که اجزای جهان لیل و نهاریست
ودیعتها ز سر باید اداکرد
به رهگر پاگذاری حقگزاریست
حریف پاکبازان وفا باش
که جز سر هرچه بازی بدقماریست
بهصد دست حمایت بایدت سوخت
چراغ زندگی یک سر چناریست
ز خاکستر امان میجوید آتش
چوهستیباکفنجوشد حصاریست
هنوزت دیده کم دارد سفیدی
زمان وصل یوسف انتظاریست
حذر، ای شمع از این محفلکه اینجا
بقدر سر بریدن سرشماریست
من و ما نسخهٔ تحقیق هستی
خطی داردکه آن لوح مزاریست
جهان مجنون سودای نقاب است
ازین غافل که لیلی بیعماریست
مباشید از خواص جاه غافل
بجنگید ای خروسآن، تاجداریست
وقار پیری ازگردون مجویید
که طفلی عاشق دامنسواریست
چه فقر وکو غنا عام است رحمت
ز خشکوتر مگوچشمهساریست
غبارت چون سحرگر اوجگیرد
فلکها پایمال خاکساریست
به هستیبیدلمفلسچهلافد
ز قلقل شیشهٔ بیباده عاریست
مبادا غرهگردی گل بهاریست
برافشان بر هوس دامانو بگذر
که در جیب نفس نقد نثاریست
هم از بست وگشاد چشم دریاب
که اجزای جهان لیل و نهاریست
ودیعتها ز سر باید اداکرد
به رهگر پاگذاری حقگزاریست
حریف پاکبازان وفا باش
که جز سر هرچه بازی بدقماریست
بهصد دست حمایت بایدت سوخت
چراغ زندگی یک سر چناریست
ز خاکستر امان میجوید آتش
چوهستیباکفنجوشد حصاریست
هنوزت دیده کم دارد سفیدی
زمان وصل یوسف انتظاریست
حذر، ای شمع از این محفلکه اینجا
بقدر سر بریدن سرشماریست
من و ما نسخهٔ تحقیق هستی
خطی داردکه آن لوح مزاریست
جهان مجنون سودای نقاب است
ازین غافل که لیلی بیعماریست
مباشید از خواص جاه غافل
بجنگید ای خروسآن، تاجداریست
وقار پیری ازگردون مجویید
که طفلی عاشق دامنسواریست
چه فقر وکو غنا عام است رحمت
ز خشکوتر مگوچشمهساریست
غبارت چون سحرگر اوجگیرد
فلکها پایمال خاکساریست
به هستیبیدلمفلسچهلافد
ز قلقل شیشهٔ بیباده عاریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
به زخم هستی اگر شرم بخیه پردازیست
عرقکن ای شررکاغذ آنچه غمازیست
بهفرصت نفسی چندصحبت است اینجا
تأملیکه درین بزم باکه دمسازیست
نه دیگذشت و نه فردا به پیش میآید
تجدد من و ما تا قیامت آغازیست
به غیر ساختگی نیست نقش عالم رنگ
شکست نیز در اینکارخانه پردازیست
چوشمع غیرت تسلیم هم جنون دارد
تلاش ما همه تا نقش پا سراندازیست
ز وضع چرخ اقامت نمیتوان فهمید
دماغ بیضهٔ عنقا همیشه پروازیست
به حکم عجز سراز سجده برشکن بیدل
کهگرد اگر دمد از خاکگردنافرازیست
عرقکن ای شررکاغذ آنچه غمازیست
بهفرصت نفسی چندصحبت است اینجا
تأملیکه درین بزم باکه دمسازیست
نه دیگذشت و نه فردا به پیش میآید
تجدد من و ما تا قیامت آغازیست
به غیر ساختگی نیست نقش عالم رنگ
شکست نیز در اینکارخانه پردازیست
چوشمع غیرت تسلیم هم جنون دارد
تلاش ما همه تا نقش پا سراندازیست
ز وضع چرخ اقامت نمیتوان فهمید
دماغ بیضهٔ عنقا همیشه پروازیست
به حکم عجز سراز سجده برشکن بیدل
کهگرد اگر دمد از خاکگردنافرازیست