عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۳
بعدازین باید سراغ‌من ز خاموشی‌گرفت
داشتم نامی درین یارن فراموشی‌گرفت
پردهٔ ناموس هستی بود آغوش‌کفن
از نفس آیینه تنگ آمد نمدپوشی‌گرفت
دوستان را ما وتو افکند دور از یکدگر
ای غبار آخر سر راه به همجوشی‌گرفت
گر به‌این آهنگ جوشد نغمهٔ ساز وفاق
صورخواهد چون طنین پشه سرگوشی‌گرفت
الفت دلها فشار توأم بادام داشت
عبرت اینجا باج تنگی از هماغوشی‌گرفت
برنگشت از دشت استغنا غبار رفته‌ام
ازکه‌پرسم دامن نازی‌که بیهوشی‌گرفت
شکرکن بیدل‌که درتوفان نیرنگ شعور
عالمی شد غرق و دست ما قدح‌نوشی‌گرفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۵
صبح از دل چاک‌که دراین باغ سخن رفت
کز جوش گل و لاله قیامت به چمن رفت
آن مطلب نایاب‌که هرگز نتوان یافت
دامان‌ گلی بود که دوش از کف من رفت
با بخت سیه‌، یاد شب عید ندارم
یارب چه هما بر سر من سایه‌فکن رفت
گلچینی فرصت چو سحر زد به دماغم
تا دامن رنگم به شبیخون شکن رفت
جز بر رخ عبرت در فکرم نگشودند
هر رشته‌که واشد زگریبان به‌کفن رفت
پیری‌ست به جز حسرتم اکنون چه توان خورد
نعمت همه آب است چو دندان ز دهن رفت
ای‌ شمع سحر فرصت پرواز نداربم
باید مژه افشاند کنون بال زدن رفت
واماندگی از مقصد گمگشته سراغی‌ست
لب نقش قدم بود به هر ره‌ که سخن رفت
هستی الم خفت منصوری ما داشت
بفس‌کشمکش دار و رسن رفت
صیقلگر آیینهٔ تجدید قدیم است
نتوان به نوی غافل از این ساز کهن رفت
چون صورت خواب از من و ما هیچ ندیدیم
کامد به چه‌رنگ آمد ورفتن به‌چه فن رفت
بیدل پی هستی به عدم می‌رسد اخر
غر‌بت تک وتازی‌ست‌که خواهد به وطن رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۶
ازین بساط‌کسی داغ آرمیدن رفت
که با وجود نفس غافل ازتپیدن رفت
درین چمن سرتسلیم آفتیم همه
گلی‌که برق خزانش‌نزد به چید‌ن رفت
ز بس‌گد‌از تمنا به دل‌گره کردیم
نفس چو اشک به دریوزهٔ چکیدن رفت
کباب غیرت آن رهروم‌که همچوثمر
به پا شکستگی رنگ تا رسیدن رفت
زبسکه قطع تعلق زخویش دشواراست
چوگاز مدت عمرم به لب‌گزیدن رفت
نی‌ام چو اشک به راه تو داغ نومیدی
سر سجود سلامت اگر دویدن رفت
مجو ز مردم بی‌معرفت دم تسلیم
ز سرو از ره بیحاصلی خمیدن رفت
سراغ جلوه ز مابیخودن مگیر و مپرس
بهار حیرت آیینه در ندیدن رفت
فسانه‌ای ز رم فرصت نفس خو‌اندیم
به لب نکرده‌گذر آن سوی شنیدن رفت
خیال هستی موهوم ریشه پیداکرد
به فکر خواب متن فصل آرمیدن رفت
به جهد مسند عزت نمی‌شود حاصل‌
نمی‌توان به فلک بیدل از دویدن رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۷
فغان‌ که فرصت دام تلاش چیدن رفت
پی‌گذشتن عمر آنسوی رسیدن رفت
چوشمع‌سربه هوآ سوخت جوهرتحقیق
چه جلوه‌ها که نه درپیش پا ندیدن رفت
ز بس بلند فتاد آشیان خاموشی
رسید ناله به جایی‌که از شنیدن رفت
چه دم زنم زثبات‌بنای خودکه چوصبح
نفس‌کشیدن من تا نفس‌ کشیدن رفت
طلب فسرد و نگردید محرم تپشی
چو چشم آینه‌ام عمر بی‌پریدن رفت
جنون به ملک هوس داشت بوی عافیتی
رمید فرصت وآرام تا رمیدن رفت
به رنگ غنچهٔ تصویر در بغل دارم
شکفتنی ‌که به تاراج نادمیدن رفت
کسی ز معنی چاک جگر چه شرح دهد
خوشم‌که نامهٔ عشاق تا دریدن رفت
چه جلوه پرتو حیرت درتن بساط افکند
کز آب چشمهٔ آیینه‌ها چکیدن رفت
فنا به رفع بلاهای بی‌امان سپر است
به سوختن ز سرشمع سربریدن رفت
مرا به بیکسی اشک‌گریه می‌آید
که در پی تو، به امید نارسیدن رفت
گران شد آنقدر از گوهر نصیحت خلق
که ‌گوش من چو صدف بیدل از شنیدن رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۸
آخر سیاهی از سر داغم به‌در نرفت
زین شب چوموی چینی امید سحر نرفت
درهستی وعدم همه جا سعی مطلبی است
از ریشه زیر خاک تلاش ثمر نرفت
نومید اصل رفت جهانی به ذوق فرع
تا وضع قطره داشت ز دریاگهر نرفت
از بسکه تنگ بودگذرگاه اتفاق
چون سبحه خلق جزبه سریکدگرنرفت
بر شعله‌ها ز پردهٔ خاکستر است ننگ
کاوارگی سری‌ست‌که در زیر پر نرفت
از هیچ جاده منزل عشق آشکار نیست
فرسود سنگ وپی به سراغ شررنرفت
درکوچهٔ سلامت دل‌، پا شمرده نه
زین راه بی‌ادب نفس شیشه‌گر نرفت
آنجاکه نامهٔ رم فرصت نوشته‌اند
ما رفته‌ایم قاصد دیگر اگر نرفت
گرمحرمی‌، به ضبط نفس‌کوش‌کز ادب
حرف به حق رسیده زلب پیشترنرفت
زین خاکدان که دامن دلها گرفته است
خلقی زخویش رفت و به جای دگرنرفت
بر حرص‌، پشت پا زدم اما چه فایده
گردی فشانده‌ام که ز دامان تر نرفت
بیدل ز دل غبار علایق نمی‌رود
سر سوده شد چو صندل واین دردسر نرفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
عمر گذشته بر مژه‌ام اشک بست و رفت
پرواز صبح‌، بیضهٔ شبنم شکست و رفت
از خود تهی شوید و ز اوهام بگذرید
خلقی درین محیط به‌ کشتی نشست و رفت
از نقد و جنس حاصل این کارگاه وهم
دیدیم باد بود که آمد به دست و رفت
رفتن قیامتی‌ست که پا لغز کس مباد
هرچند حق‌پرست‌، شد اتش‌پرست و رفت
پوشیده نیست رسم خرابات ما و من
هرکس به یک‌دو جام نفس گشت مست و رفت
در سینه داشتم دلکی عاقبت نماند
آه این سپند سوخته با ناله جست و رفت
بند کشاکش نفس آخر گسیخت عمر
با خویش برد ماهی پر زور شست و رفت
چشم گشوده وحشت دل را بهانه بود
شاهین بی‌تماغه رها شد ز دست و ‌رفت
کس محرم پیام دم واپسین نشد
کز دل چه مژده داد به دل پست پست و رفت
شمعی زبان موعظت بزم‌ گرم داشت
گفتم چسان روم ز در دل نشست و رفت
بیدل غبار قافلهٔ اعتبار ما
باری دگر نداشت همین چشم بست و رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
دی به‌شبنم‌گریهٔ‌ما نوگلی خندید و رفت
از زبان اشک هم درد دلی نشیند و رفت
از تماشاگاه هستی مدعا سیر دل است
چون‌نفس باید بر این‌آیینه هم‌پیچید و رفت
شمع‌ محفل‌ بر خموشی‌ بست‌ و مینا بر شکست
هر کسی زین انجمن طرز دگر نالید و رفت
زین بیابان هر قدم خار دگر داردکمین
رهروان‌را پیش‌پای خویش باید دید و رفت
عزم چون افتاد صادق راه مقصد بسته نیست
اشک در بی‌دست و پایی ها به سر غلتید و رفت
کوشش واماندگان هم ره به جایی می برد
سر به پایی می‌توان چون آبله دزدید و رفت
عالمی صد ناله پیش‌آهنگی امید داشت
یک نگاه واپسین ناگاه برگردید و رفت
ای‌ سحر در اشک شبنم غوطه می‌باید زدن
کز شکست رنگ بر ما عافیت خندید و رفت
هیچ شبنم برنیارد سر ز جیب نیستی
گر بداند کز چه ‌گل خواهد نظر پوشید و رفت
زان دهان بی‌نشان بوی سراغی برده‌ام
تا قیامت بایدم راه عدم پرسید و رفت
صبحدم بیدل خیال نوبهار آیینه‌ای
ازتبسم برگل زخمم نمک پاشید و رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
باز وحشی‌جلوه‌ای‌در دیده جولان‌کرد و رفت
از غبارم دست‌بر هم‌سوده سامان‌کرد و رفت
پرتو حسنی چراغ خلوت اندیشه شد
در دل هر ذره صد خورشید پنهان‌کرد و رفت
رنجها در عالم تسلیم راحت می‌شود
شمع از خار قدم سامان مژگان‌کرد و رفت
بی‌تمیزی دامن نازی به صحرا می‌فشاند
شوخی اندیشهٔ ما راگریبان‌کرد و رفت
بود در طبع سحرنیرنگ شبنم سازییی
تنگی غفلت نفس را اشک غلتان‌کرد و رفت
نیستم آگه زنقش هستی موهوم خویش
اینقدر دانم‌که بر آیینه بهتان‌کرد و رفت
رنگ‌گرداندن غبار دست بر هم سوده بود
بیخودی آگاهم از وضع پریشان‌کرد و رفت
سعی‌بیرون‌تازی‌ات ز‌ین‌بحرپر دشوار نیست
می‌تون‌چون‌موج‌گوهرترک‌جولان‌کرد و رفت
خاک غارت‌پرور بنیاد این ویرانه‌ایم
هرکه آمد اندکی ما را پریشان‌کرد و رفت
جای دل بیدل درین محفل پسندی داشتم
بسکه تنگ‌آمد پری‌افشاند وافغان‌کرد و رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۲
هرکه آمد سیر یأسی زین‌ گلستان‌ کرد و رفت
گر همه‌ گل‌ بود خون‌ خود به دامان‌ کرد و رفت
غنچه ‌گشتن حاصل جمعیّت این باغ بود
نالهٔ بلبل عبث تخمی پریشان‌ کرد و رفت
صبح تا آگاه شد از رسم این ماتمسرا
خندهٔ شادی همان وقف‌ گریبان‌ کرد و رفت
محملی بر شعله‌؛ اشکی توشه‌، آهی راهبر
شمع در شبگیر فرصت طرفه‌سامان‌کرد و رفت
در هوای زلف مشکین تو هرجا دم زدم
دود آهم عالمی را سنبلستان‌ کرد ورفت
حرص زندانگاه یک عالم امیدم کرده بود
عبرت‌کم‌فرصتیها سخت احسان‌کرد و رفت
دوش سیلاب خیالت می‌گذشت از خاطرم
خانهٔ دل بر سر ره بود ویران‌کرد و رفت
داشت از وحشتگه امکان نگاه عبرتم
آنقدر فرصت‌که‌طوف‌چشم‌حیران‌کرد و رفت
اخگری بودم نهان در پردهٔ خاکستری
خودنمایی زین لباسم نیز عریان کرد و رفت
فرصتی‌ کو تا کسی فیضی برد، زین انجمن
کاغذ آتش‌زده باری چراغان‌کرد و رفت
وهم می‌بالد که داد آرزوها دادن است
یاس می‌نالد که اینجا هیچ نتوان‌ کرد و رفت
این زمان بیدل سراغ دل چه می جویی زما
قطره خونی بود چندین بارتوفان‌کرد و رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۳
زین من و ما زندگی سیر فنایی کرد و رفت
بر مزار ما دو روزی های‌هایی کرد و رفت
عجز طاقت ‌بی‌گذشتن نیست زین بحر سراب
سایه‌بر خاک از جبین مالی شنایی‌کرد و رفت
در خروش بیدماغان جنون تکرار نیست
دل سپندی بود در محفل صدایی کرد و رفت
دوستان از خود به سعی نیستی برخاستتد
گرد ما هم خواهد ایجاد عصایی کرد و رفت
عیب هستی نیست جندان چاره پوشیدنش
چشم اگر بندی توان بند قبایی ‌کرد و رفت
کس گرفتار تعلقهای وهم و ظن مباد
مرگ مژگان بند تعلیم حیایی ‌کرد و رفت
شخص هستی جز جنون شوخ‌چشمیها نداشت
هر چه رفت از چشم ما بر دل بلایی کرد و رفت
بادپیمایی چو شمع اینجا اقامت می‌کند
بر هوا سرها سراغ زبر پایی‌کرد و رفت
عمر ازکم‌مایگیهای نفس‌، با کس نساخت
میزبان‌شد منفعل مهمان دعایی‌کرد و رفت
خجلت ناپایداری مزد سعی زندگی‌ست
گر همه آمد صواب اینجا خطایی ‌کرد و رفت
در حریم‌عشق غیر از سجده‌کس‌ را بار نیست
باید اکنون یک نماز بی‌قضایی‌کرد و رفت
خلق را ذوق عدم زین انجمن ناکام برد
فرصت ما نیز خواهد عزم جایی‌کرد و رفت
تا قیامت ساغر خمیازه می‌باید کشید
ساقی این بزم بی‌صهبا حیایی‌کرد و رفت
داغ نیرنگم که امشب کاغذ آتش زده
بر حریفان خندهٔ دندان‌نمایی کرد و رفت
بیدل از غفلت به ‌تعمیر شکست ‌دل مکوش
در ازل دیوانه‌ای طرح بنایی کرد و رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۴
رنگ گلش بهار خط از دور دید و رفت
این وحشی از خیال سیاهی رمید و رفت
از صبح این چمن طربی چشم داشتیم
آخر نفس بر آینهٔ ما دمید و رفت
دیگر پیام ما بر جانان‌ که می‌برد
اشکی که داشتیم ز مژگان چکید و رفت
چندین چمن فسرد به خون امید ما
رنگ حنا گلی‌ که مپرسید چید و رفت
ذوق وفای وعده‌ات از دل نمی‌رود
قاصد ثمر نبود که‌ گویم رسید و رفت
لبیک کعبه‌، مانع ناقوس دیر نیست
اینجا فسانه‌هاست که باید شنید و رفت
پرسیدم از حقیقت مرگ قلندری
گفتند بی غم تو و من‌، خورد و رید و رفت
گففم رموز مطلب هستی بیان‌کنم
تا بر زبان رسید سخن لب‌ گزید و رفت
گردید پیری‌ام ادب‌آموز عبرتی
کز تنگنای عمر جوانی خمید و رفت
وامانده بود هوش درین دشت بیکران
لغزپد پای سعی و رهی بد سپید و رفت
بیدل دو دم به الفت هستی نساختیم
جولان او ز دامن ما چین‌ کشید و رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
هرکس‌اینجا یکدودم‌دکان بسمل چید و رفت
ساعتی ‌در خاک ‌ره‌، ‌لختی به‌خون ‌غلتید و رفت
هرکه را با غنچهٔ این باغ‌کردند آشنا
همچوبوی‌گل به آه بیکسی‌پیچید ورفت
صبح تا طرز بنای عمر را نظاره‌ کرد
رایت دولت به خورشد فلک بخشید و رفت
ای حباب ازتشنگی تا چند باشی جان به لب
دامن امید ازبن‌گرداب باید چید و رفت
رنگ آسایش ندارد نوبهار باغ دهر
شبنم‌اینجا یک سحر در چشم تر خوابید و رفت
چون شرر ساز نگاهی داشتیم اما چه سود
لمعهٔ‌کمفرصتیها چشم ما پوشید و رفت
هر قدم در راه الفت داغ دارد سایه‌ام
کز ضعیفی تا سرکویت جبین مالید و رفت
شانه هم هرچند اینجا دسته‌بند سنبل است
ازگلستانت همین آیینه‌گلها چید و رفت
گوهر اشکی‌ که پروردم به چشم انتظار
درتماشای تو از دست نگه غلتید و رفت
شمع از این محفل سراغ گوشهٔ امنی نداشت
چون‌ نگه ‌خود را همان ‌در چشم ‌خود دزدید و رفت
شوخی عرض نمود اینجا خیالی بیش نیست
صورت ما هم به چشم بسته باید دید و رفت
تا بهارت از خزان پر بی‌تأمل نگذرد
هر قدم می‌بایدت چون رنگ برگردید و رفت
چشم عبرت هرکه براوراق روزوشب‌گشود
همچو بیدل معنی بیحاصلی فهمید و رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۷
که شود به وادی مدعا بلد تسلی منزلت
که نبست طاقت هرزه دوقدمی برآبله محملت
نه تکلف تک و تاز کن نه تلاش دور و دراز کن
ز گشاد یک مژه ناز کن به هزار عقدهٔ مشکلت
تو کم از غبار سحر نه‌ای به تردد آن همه نم مکش
که‌گذشته‌ای ز جهات اگر عرق جبین نکند گلت
به‌کتاب دانش این و آن مکن آنقدر سبقت روان
که دمد زپشت و ر‌خ ورق خط شبههٔ حق و باطلت
ز سواد کارگه صور به غبار نقب‌ گمان مبر
تو به شرط آن‌که‌کنی نظر همه عینک آمده حایلت
قدمت به ‌کنج ادب شکن در ناز خیره‌سری مزن
ستم است جرأت ما و من چو نفس کند به در از دلت
چوشکست‌کشتی‌ات از قضا به محیط‌گم شو و برمیا
که مباد غیرت سوختن فکند چوتخته به ساحلت
زحریر و اطلس‌ کروفر به قبا رجوع هوس مبر
که به خویش تا فکنی نظر ز دو سوست زخم حمایلت
اگر اهل جود وکرامتی بگشاکفی به شکفتنی
که سحر طواف چمن‌کند ز تبسم لب سایلت
همه جا جمال تو جلوه‌گر همه سو مثال تو در نظر
به تأملی مژه بازکن‌ که نسازد آینه غافلت
ادبم‌ کجا مژه واکند که حق تحیّر ادا کند
دو جهان‌گرفته هجوم دل ز نگاه آینه مایلت
ز شکوه برق غرور تو که شود حریف‌ حضور تو
همه جا نگاه ضعیف ما مژه می‌کشد به مقابلت
به تسلی دل چاک ما که رسد ز بعد هلاک ما
که شکسته برسر خاک ما پری ازتپیدن بسملت
به جهان شهرت علم و فن اگر این‌ بود اثر سخن
نرسد خروش قیامتی به صریر خامهٔ بیدلت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۸
ای ظفر شیفتهٔ همت نصرت فالت
چمن فتح تبسمکدهٔ اقبالت
آیت فضا و سخاشان تو را آینه‌دار
نص تحقیق وفا ترجمهٔ اقوالت
در مقامی‌که شکوهت فشرد پای ثبات
کوه بازد کمر از سایهٔ استقلالت
روح اعدا همه‌گر همسر سیمرغ شود
نیست جز صعوهٔ شاهین قضا چنگالت
سرگردن‌شکنان دوختهٔ نقش قدم
تاج شاهان غیور آبلهٔ پامالت
صورت هیچکس آنجا به مقابل نرسد
برهرآیینه‌که غیرت فکند تمثالت
عمرها شدکه به تفهیم شرف می‌نازد
سال و ماه همه در سایهٔ ماه و سالت
گر همه عقدهٔ دل بود نگاه توگشود
حق نیفکند سر وکار به هیچ اشکالت
نور ذاتی‌، دلت اندوه کدورت نکند
امر حقی‌، به تغیر نگراید حالت
یارب از ملک اجابت به دعای بیدل
کند اقبال ازل تا ابد استقبالت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۹
زهی مخموری عالم گلی از حسرت جامت
زبان ها تا نگین ساغرکش خمیازه ی نامت
که می‌داند حریف ساغر وصلت که خواهد شد
که ما پیمانه پرگردیم از سر جوش پیغامت
به توفانخانه‌ی خورشید وصلت ره نمییابد
ز هستی تا گسستن نیست‌، نتوان بست احرامت
کنون ‌کز پردهٔ رنگم به چندین جلوه عریانی
چه مقدار آن قبای ناز تنگ آمد بر اندامت
به چشم کم که می‌بیند سیه‌روزان الفت را
به صد خورشید می‌نازد سحر پرورده ی شامت
نگه را خانه‌ ی چشم است زنجیر گرفتاری
نمی‌باشد برون پرواز ما از حلقهٔ دامت
گلاب از موج تلخی در کنار ناز می‌غلتد
سخن را زیب دیگر می‌دهد انداز دشنامت
به توفان بهار نوخطیها غوطه زد آخر
جهان سایهٔ سرو تو تا پشت لب بامت
به فکر چارهٔ سودای ما یارب‌که پردازد
دو عالم یک جنونزارست از شور دو بادامت
نه ازکیفیت آگاهی‌ست این وعظت‌، ای زاهد
همان تعلیم بی‌مغزی‌ست فریاد لب جامت
نفس را دام راحت خلوت آیینه می‌باشد
نگردی غافل از دل ای که مطلوب است آرامت
مزاج هرزه ‌تازت آنقدر وحشی‌ست ای غافل
که از وحشت رمی‌ گر خود همان وحشت‌کند رامت
خزانی‌کرد چرخ پخته‌کار اجزای رنگت را
هنوز امید سرسبزی‌ست در اندیشهٔ خامت
چه می‌پیچی ز روی جهل بر طول امل بیدل
که مو هو م است چو ن تار نظر آغاز و انجامت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۲
ای پر فشان چون بوی‌گل بیرنگی از پیراهنت
عنقا شوم تاگرد من یابد سراغ دامنت
با صد حدوث‌کیف وکم از مزرع ناز قدم
یک ریشه برشوخی نزد تخم دو عالم خرمنت
تنزیه صد شبنم حیاپروردهٔ تشبیه تو
جان صد عرق آب بقاگل‌کردهٔ لطف تنت
تجدید ناز آشفتهٔ رنگ لباس آرایی‌ات
بی‌پردگی دیوانهٔ طرح نقاب افکندنت
در وادی شوق یقین صد طور موسی آفرین
خاکستر پروانه‌ای محو چراغ ایمنت
در نوبهار لم‌یزل جوشیده از باغ ازل
نه آسمان‌گل در بغل یک برگ سبزگلشنت
دل را به‌حیرت‌کرد خون بر عقل زد برق جنون
شور دوعالم‌کاف و نون یک‌لب به‌حرف آوردنت
هرجا برون‌جوشیده‌ای‌خودرابه‌خود پوشیده‌ای
در نور شمعت مضمحل فانوسی پیراهنت
جوش محیط‌کبریا برقطره زد آیینه‌ها
ما را به ماکرد آشنا هنگامهٔ ما ومنت
نی عشق دانم نی‌هوس شوق توام سرمایه بس
ای‌صبح یک‌عالم نفس اندیشهٔ دل مسکنت
حسن حقیقت روبروسعی فضول آیینه‌جو
بیدل چه پردازد بگو ای یافتن ناجستنت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۳
جهان در سرمه خوابید از خیال چشم فتانت
چه سنگین بود یارب سایهٔ دیوار مژگانت
تحیر بر سراپای تو واکرده‌ست آغوشی
که چون طاووس نتوان دید بیرون‌گلستانت
کدورت تا نچیند جوهر شمشیر استغنا
به‌جای خون عرق می‌ریزد از زخم شهیدانت
بهارت را فسون اختراعی بود مستوری
قبای ناز چون‌گل‌کرد پیش‌از رنگ عریانت
مگر پشت لبی خواهد تبسم سبزکرد امشب
قیامت بر جگر می‌خندد ازگرد نمکدانت
به شوخیهای استغنا نگه‌واری تغافل زن
سرشکم لغزشی دارد نیاز طرز مستانت
سواد ناز روشن‌کرد حسن از سعی تعمیرم
سفالی یافت درگل‌کردن این خاک ریحانت
چه نیرنگ است سامان تماشاخانهٔ هستی
مژه بر خویش واکردم جهانی‌گشت حیرانت
شکست دل به آن شوخی ز هم پاشید اجزایم
که‌گل‌کرد از غبارم‌گردهٔ تصویر پیمانت
به رنگی‌گل نکردم‌کز حجابت برنیاوردم
مصور داشت در نقشم کشیدنهای دامانت
حریف معنی تحقیق آسان‌کس نشد بیدل
چوتار سبحه چندین نقب‌می‌خواهدگریبانت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
زهی هنگامهٔ امکان‌، جنون‌ساز غریبانت
زمین و آسمان یک چاک دامن تا گریبانت
کتاب معرفت سطری ز درس فهم مجهولت
دو عالم آگهی تعبیری از خواب پریشانت
کدامین راه و کو منزل‌، ‌کجا می‌تازی ای غافل
به فکر دشت و در مُردی و در جیب است میدانت
به انداز تغافل تا به کی خواهی جنون کردن
غبار انگیخت از عالم به پای خفته جولانت
به پیش پا نمی‌بینی چه افسون است تحقیقت
زبان خود نمی‌فهمی چه نیرنگ است عرفانت
نه‌غیری خوانده‌افسونت نه لیلی‌کرده مجنونت
همان ‌شوق تو مفتونت همان چشم تو حیرانت
پی تحقیق‌گردی می‌کنی از دور و بیتابی
ندانم اینقدر بر خود که افشانده‌ست دامانت
شهادت تا رموز غیب پر بی ‌پرده بود اینجا
اگر می‌گشتی آگاه از گشاد و بست مژگانت
جهانی نقش بستی لیک ننمود‌ی به‌کس بیدل
به این‌حیرت چه ‌مکتوبی ‌که نتوان خواند عنوانت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۶
بهار آیینهٔ رنگی‌که باشد صرف آیینت
شکفتن فرش گلزاری‌که بوسد پای رنگینت
عرق ساز حیا از جبهه‌ات ناز دگر دارد
به‌شبنم داده خورشیدی گهرپرداز پروینت
خجالت در مزاج بوی‌گل می‌پرورد شبنم
به‌آن‌طرزسخن‌یعنی نسیم برگ نسرینت
چه امکان است همسنگ ترازوی توگردیدن
مگرکوه وقار آیینه پردازد ز تمکینت
نمی‌چیند به یک دریا عرق جزشرم همواری
تبسمهای موج‌گوهر از ابروی پرچینت
تحیر صید مژگان هم بهشتی در نظر دارد
به زیر بال طاووس است دل در چنگ شاهینت
وفا سر بر خط عهدت‌کرم فرمانبر جهدت
ترحم بندهٔ‌کیشت‌، مروت امت دینت
زیارتگاه یکتایی‌ست الفت خانهٔ دلها
نگردد غافل از آیینه یارب چشم حق‌بینت
به منع حسرت بیدل‌که دارد ناز خودکامی
شکر هم می‌خورد آب از تبسمهای شیرینت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
بیا ای جام و مینای طرب نقش‌کف پایت
خرام موج می مخمور طرز آمدنهایت
نفس در سینه‌، نکهت آشیان خلد توصیفت
نگه در دیده شبنم پرور باغ تماشایت
شکوه جلوه‌ات جز در فضای دل نمی‌گنجد
جهان پرگردد ازآیینه تا خالی شود جایت
پر اسان است اگرتوفیق بخشد نور بیتابی
تماشای بهشت ازگوشهٔ چشم تمنایت
توان در موج ساغر غوطه زد از نقش پیشانی
به مستی‌گر دهد فرمان نگاه نشئه پیمایت
فروغ شمع هم مشکل تواند رنگ‌گرداندن
در آن محفل‌که منع دور ساغر باشد ایمایت
مروت صرف ایجادت‌کرم فیض خدا دادت
ادب تعمیر بنیادت حیا آثار سیمایت
نظراندیشی وهمم به داغ غیر می‌سوزد
دلی آیینه سازم‌کز تو ریزم رنگ همتایت
هواخوه تو اکسیر سعادت در بغل دارد
نفس بودم سحرگل‌کردم از فیض دعاهایت
تهی از سجدهٔ شوقت سر مویی نمی‌یابم
سراپادر جبین می‌غلتم از یاد سراپایت
اثر محو دعای بیدل است امید آن دارد
که بالد دین و دنیا در پناه دین و دنیایت