عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۰ - وله فی المدیحه
منجر چون تافت مهر ازکاخ‌گردون
گهر انگیخت این بحر صدف‌گون
ز شنگرف شفق زنگارگون چرخ
چو زنگاری لباسی غرقه در خون
کنار آسمان از سرخی او
چو روی لیلی و دامان مجنون
چنان از چرخ نیلی تافت خورشید
که چهر شاه از چتر همایون
شجاع‌السلطنه سطان غازی
که جیشش بر سپهر آرد شبیخون
شهی‌کز خون شیران بداندیش
به‌ کافر قلعه جاری ساخت جیحون
هنوز از موجهٔ دریای تیغش
روان در ماوراء‌النهر سیحون
هنوز از خون‌فشان شمشیر قهرش
گذارا از بر خوارزم آمون
ز بس از رأفتش دلهاگشاده
ز بس بر روزگارش امن مفتون
نباشد عقده جز اندر دل خاک
نباشد فتنه جز در چشم مفتون
سنانش مایهٔ صد رزم قارن
عطایش آفت صد گنج قارون
بود در پایه اسکندر ولیکن
سکندر را نبد فهم فلاطون
به عزم خاوران چون راند باره
زری با فال نیک و بخت میمون
نخستین در مزینان خرگه افراشت
چه خرگه قبه‌اش همراز گردن
تنی چند از سران ترکمانان
گرفتارش شدند از بخت وارون
چو سوی سبزوار انگیخت باره
فلک‌گفتش بزی سرسبز اکنون
که‌ گیهان بان زمام اختیارات
مفوَِّض‌کرد بر شهزاده ارغون
سیاوخشی‌ که روید در صف جنگ
ز تیغ ضیمران رنگش طبرخون
عیان از چهره‌اش چهر منوچهر
نهان در فره‌اش فر فریدون
دماوندی عیان ‌گردد بر البرز
چو بنشیند به پشت رخش‌ گلگون
سخاوت در عروق اوست مضمر
جلادت در نهاد اوست مضمون
بهرجا لطف او گلزری از گل
بهرجا قهر او دریایی از خون
اگر امرش بجنباند زمین را
چنین ساکن نماند ربع مسکون
چنان از با‌س او دلها مشوش
که جان حبلی از آواز شمعون
چنان با وی به رأفت چرخ مینا
که احمد با علی موسی به هارون
عطای دست او کرد آشکارا
بهر ویران که گنجی بود مدفون
سخای طبع او فرمود خرم
بهر کشور که جانی بود محزون
قرین لطف او سوزنده قهرش
چو گلزاری مزیّن جفت ‌کانون
ز صلب عامری میری امینش
که از انصاف او آفاق مامون
محمد صالح آن خانی ‌که قدرش
بود ز اندیشه و اندازه بیرون
اگر نازیدی از یک ناقه صالح
ورا صد ناقه هر یک جفت گردون
عطایش از عطای فضل افضل
سخایش از سخای معن افزون
به هامون گر ببارد ابر دستش
دو صد جیحون روان ‌گردد به هامون
مسلم بر وجودش هر چه نیکی
معاین بر ضمیرش هر چه مکنون
بنوش مهرش ار پیوند گیرد
دهد خاصیت تریاک افیون
کنون قاآنیا ختم سخن‌ کن
که در اسلوب شعر اینست قانون
الا تا در نیاید در دو گیتی
به هیچ اندیشه ذات پاک بیچون
سعادت در سعادت باد دایم
به ذات بیقرین شاه مقرون
صباح‌، خصم و روز نیکخواهش
چو روی اهرمان و روی اهرون
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹۷
خوش بود خاصه فصل فروردین
بادهٔ تلخ و بوسهٔ شیرین
بوسهٔ‌ گرم کز حلاوت آن
یک طبق انگبین چکد به زمین
بادهٔ تلخ‌کز حرارت او
مور گیرد مزاج شیر عرین
گر تو گویی ‌کدام ازین دو بهست
گویمت هر دو به همان و همین
آن یک از دست‌ گلرخی زیبا
وین یک از لعل شاهدی نوشین
خاصه چون ترک پاکدامن من
مهوشی دلکشی درست آیین
سیم خد سرو قد فرشته همال
مشک مو ماهرو ستاره جبین
بدل سرمه در دو چشمش ناز
عوض شانه در دو زلفش چین
باد در زلفکانش حلقه شمار
ناز در چشمکانش‌ گوشه‌نشین
سنبلش را ز ارغوان بستر
سوسنش را ز ضیمران بالین
بسته بر مژه چنگل شهباز
هشته در طره پنجهٔ شاهین
رشته‌یی را لقب نهاده میان
پشته‌یی را صفت نهاده سرین
علم جرالثقیل داند از آنک
بسته کوهی چنان به موی چنین
ساق او ماهی سقنقورست
که تقاضا کند بدو عنین
از جبینش اگر سوال ‌کنی
علم الله یک طبق نسرین
صبح هنگام آنکه باد سحر
غم زداید ز سین‌های حزین
ترکم از ره رسید خنداخند
با تنی پای تا به سر تمکین
گفت چونستی السلام علیک
ای ترا عون‌ کردگار معین
جستم ‌از جای و گفتمش به ‌جواب
و علیک‌السلام فخرالدین
گفت قاآنیا به‌ گیسوی من
شعر بافی مکن بهل تضمین
باده پیش آر از آنکه درگذرد
عیش نوروز و جشن فروردین
یکی از حجره سوی باغ بچم
یکی از غرقه سوی راغ ببین
عوض سبزه بر چمن ‌گویی
زلف و گیسو گشاده حورالعین
زان میم ده‌ که‌ کور اگر نوشد
بیند از ری حصار قسطنطین
باده‌ای ‌کز نسیم او تا حشر
کوه و صحرا شود عبیر آگین
ور به آبستنی بنوشانی
می برقصد به بچه دانش جنین
قصه ‌کوتاه از آن میش دادم
که برد روح را به علیّین
خورد چندانکه پیکرش ز نشاط
متمایل شد از یسار و یمین
نازهایی ‌که شرم پنهان داشت
جنبشی‌ کرد کم کمک ز کمین
ناگه از جای جست و بیرون ریخت
از کله زلف و کاکل مشکین
وان‌ گران‌ کوه را که می‌دانی
گاه بالا فکند و گه پایین
متفاوت نمود گردش او
چون در آفاق سیر چرخ برین
آسیاوار گه نمودی سیر
چون فلک در اراضی تسعین
گفتئی‌گردشش چوگردش چرخ
نگسلد تا به روز بازپسین
من به نظاره تا سرینش را
به قیاس نظر کنم تخمین
عقل آهسته گفت در گوشم
نقب بیجا مبر به حصن حصین
گفتم ای ترک رقص تاکی و چند
بوسه‌یی باگلاب و قند عجین
بوسه‌یی ده ‌که از دهان به ‌گلو
عذب و آسان رود چو ماء معین
بوسه‌یی ده‌ که شهد ازو بچکد
کام را چون شکر کند شیرین
به شکرخنده‌ گفت قاآنی
در بهار این‌قدر مکن تسخین
گفتم ای ترک وقت طیبت نیست
با کم و کیف بوسه ‌کن تعیین
چند بوسم دهی بفرما هان
بچه نسبت دهی بیاور هین
رخ ترش ‌کرد کاین دلیری تو
هان و هان از کجاست ای مسکین
گفتمش زانکه مادح ملکم
روز و شب سال و ماه صبح و پسین
غبغب خویش راگرفت به مشت
شرمگین‌ گفت‌ کای خجسته قرین
به زنخدان من بخور سوگند
که نگویی به ترک من پس ازین
تا ز بهر دوام دولت شاه
تو نمایی دعا و من آمین
شاه‌گیتی ستان محمدشاه
که جهانش بود به زیر نگین
خصم او همچو تیغ اوست نزار
گرز او همچو بخت اوست سیمین
عدل او عرق ظلم را نشتر
خشم او چشم خصم را زوبین
عهد او چون اساس شرع قویم
عدل او چون قیاس عقل متین
سایهٔ دستش ار به‌کوه افتد
سنگ‌گیرد بهای در ثمین
نفخهٔ خلقش ار به دشت وزد
خاک یابد نسیم نافهٔ چین
رایت قدر او چو چرخ بلند
آیت جاه او چو مهر مبین
عقل در گوش او گشاید راز
که ازو خوبتر ندید امین
جان به بازوی او خورد سوگند
که ازین سخت‌تر نیافت یمین
ناصر ملتست و کاسر کفر
ماحی بدعتست و حامی دین
فتح در ره ستاده دست بکش
تا که او بر جهد به خانهٔ زین
مرگ در ره نشسته گوش‌به‌حکم
تا کی او در شود به عرصهٔ‌ کین
زهره جو دهره‌اش ز قلب قباد
تشنه ‌لب دشنه‌اش به ‌کین تکین
شعله‌یی ‌کز حسام او خیزد
ندهد آب قلزمش تسکین
شبهتی ‌کز خلاف او زاید
نکند عقل ‌کاملش تبیین
علم در عهد او بود رایج
چون شب جمعه سورهٔ یاسین
خبر عسدل او چنان مشهور
که در آفاق غزوهٔ صفین
خسروا ای‌که بر مخالف تو
وحش و طیر جهان‌ کند نفرین
بشکفد خاطر از عنایت تو
چون ضمیر سخنور از تحسین
بسفرد پیکر از مهابت تو
چون روان منافق از تهجین
باره‌یی چون حصار دولت تو
در دو گیتی نیافتند رزین
بقعه‌یی چون بنای شوکت تو
در دو گیهان نساختند متین
رخنه افتد به ‌کوه از سخطت
چون ز نوک قلم به مدّهٔ سین
بشکفد تا شکوفه در نیسان
بفسرد تا بنفشه در تشرین
باد مقصور مدت تو شهور
باد محصور دولت تو سنین
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸
گرفتم آن که در خواب کردم پاسبانش را
ادب کی می گذارد تا ببوسم آستانش را
صبا از کوی لیلی گر وزد بر تربت مجنون
کند آتشفشان چون شمع، استخوانش را
برآمد جان ز تن وان زلف می جوید جوان مرغی
که از دامی شود آزاد و جوید آشیانش را
ز غیرت پیچ و تاب افتاده در رگ های جان من
همانا دست امید کسی دارد عنانش را
ز سنگ آن قدم هرگز به روی آستان ننهد
که ناگه شب نهان بوسیده باشم آستانش را
دلم گم گشت و غمهای جهان، عرفی، طلب کارش
به دنبال غم افتم تا مگر یابم نشانش را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳
چرا خجل نکند چشم اشکبار مرا
که آرزوی دل آورد در کنار مرا
به راه غشق نگیرم زشوق بال و پری
که نی پیاده شمارند نی سوار مرا
فغان ز نشأ ی دون همتی، کزین شادم
که هیچ کام نیارد به انتظار مرا
نه رام مردم اهلم نه صید مرشد شهر
نشسته ام که نسیمی کند شکار مرا
ز بیم فتنه ی شادی چو کودکان همه عمر
غمت گرفته در آغوش و در کنار مرا
میا به ملک عدم، آن چنان مکن عرفی
که بی غمی نشناسد در این دیار مرا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۳
صد قول به یک زمزمه طی می کنم امشب
مستی نه به اندازه ی می می کنم امشب
مجنون تو را قبله اجابت ز دعا بود
هنگام دعا روی به حی می کنم امشب
تا کی طلب از وادی راحت کندم دور
این ناقه درین مرحله پی می کنم امشب
آن خنده که دی ساغر جم داشت به خورشید
بر جام جم و مجلس کی می کنم امشب
نگشود در گفت و شنودم به مشایخ
آن داد و ستد با دف و نی می کنم امشب
همت نه متاعی است که ارزد به تقاضا
این زمزمه با حاتم طی می کنم امشب
عرفی لب من درد به افغان بگشودست
این ناله به فرموده ی می می کنم امشب
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴
دل چو به غم شاد زیست، مهر و وفا از او طلب
غم چو گو رفت، برگ و نوا از او طلب
یا به دعا غیر درد، از در ایزدی مخواه
یا به طلب اگر خوشی، برگ و نوا از او طلب
جون روش عهد ما، کرده فلک واژگون
تشنه رسی چو خضر، زهر فنا از او طلب
آن که کشید یک شراب، زو مطلب درد و صاف
وآنکه خورد نوش زهر، درد و دوا از او طلب
از چه روی به نزد شیخ، جانب عرفیم شتاب
مطلب اگر های و هوی است، خیز و بیا از او طلب
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۰
برو مسیح که فکر فراغ من غلط است
غلط مکن که علاج دماغ من غلط است
نشان پای من آوارگی بجست، نیافت
به دشت گم شدگی ها سراغ من غلط است
ز استخوان همای باغ دوست معمور است
ترانه ی گله آلود زاغ من غلط است
نه عندلیب چمن زارم، از بهشت مگو
ز گلخن آمده ام ، کشت باغ من غلط است
کنون که لذت الماس از نمک رو تافت
کرشمه سنجی مرهم به داغ من غلط است
حلاوتی که توان یافتن به خون جگر
شکستن هوسش در دماغ من غلط است
متاز بر اثر نور وغظ من، عرفی
که پیروی به فروغ چراغ من غلط است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۰
مگر زمانه اسیر کمند آه من است
که باز بالش امید تکیه گاه من است
ز دیدن هوس، پاک بین شود چون عشق
دمی که حسن تو آلوده ی نگاه من است
صحیفه ای که نگردد به آب رحمت پاک
گمان برم که سیه نامه ی گناه من است
دو عالم از اثر شعله ی جمالت سوخت
به جر شعاع محبت که در پناه من است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹۹
هم صومعه را فیض به دستور نمانده است
هم گوشه ی آتشکده را نور نمانده است
بی نشأ ذوقی نبود خفته و بیدار
در صومعه و میکده مخمور نمانده است
بیمار تو کش زندگی از شدت درد است
امید هلاکش به دم صور نمانده است
باور نکنم گر چه اناالحق زده از عشق
صد راز دگر در دل زنجور نمانده است
نام تو، چه پست و چه بلندش، چه مراد است
بس شهره ی آفاق که مشهور نمانده است
عرفی ارنی گو شنوای است، نه موسی
دیر است که این قاعده در طور نمانده است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۶
در محبت درد اگر پیچد دوا بسیار هست
ریش اگر ناسور شد الماس در بازار هست
گر ز لطفم نا امید، امیدوارم در عتاب
گر ندارم سبحه بر کف، بر میان زنار هست
شستن لوح گنه دستور ابر رحمت است
ور نه سیل اشک عذر و آب استغفار هست
ای طبیب همت احسانی که در شهر امید
نیست درمانی و در هر گام صد بیمار هست
درس معنی را کهن اوراق کس در کار نیست
دیده بگشا کاین رقم بر هر در و یوار هست
معنی زنار بستن گر مقید بودن است
در درون خرقه ی روح الامین زنار هست
نیست غم گر یاسمن ور سنبلم در باغ نیست
تا به رقبت بشکنم، در دیده ی دل خار هست
عرض جنت کم ده ای رضوان، که در بستان عشق
میوه ی تلخ و گل پژمرده ای در کار هست
گر دلم بشکست و خونم تلخ، عرفی، باک نیست
دیده ی زهر آشنا و گریه ی بسیار هست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۷
گر نخل وفا بر ندهد چشم تری هست
تا ریشه در آب است امید ثمری هست
هر چند رسد آیت یاس از در و دیوار
بر بام و در دوست پریشان نظری هست
منکر نشوی گر به غلط دم زنم از عشق
این نشأ مرا گر نبود با دگری هست
آن دل که پریشان شود از ناله ی بلبل
در دامنش آویز که با وی خبری هست
هرگز قدم غم ز دلم دور نبودست
شادیست که او را سر و برگ سفری هست
تا گفت خموشی به تو راز دل عرفی
دانست که از ناصیه غمازتری هست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳۷
صومعه دیدم به جز مشتی بروت باد نیست
جز عصای آبنوس و شانه ی شمشاد نیست
بی نفس ارباب معنی زندگانی می کنند
لیک یک مو بر تن ای جمع بی فریاد نیست
وصف جنت کم کن ای رضوان که در بستان عشق
سرو و سوسن بی شمار است و یکی آزاد نیست
تهنیت جز در مصیبت پیش ما عیب است، عیب
عید را در شهر ما رسم مبارک باد نیست
دانه ی طاووس کمتر بین که در گلزار عشق
غیر بلبل صید دام و دانه ی صیاد نیست
در جهان دوستی و در زبان دوستان
این لغت کز وی بیابی معنی بیداد، نیست
بی ستون ما ز فیض نور حسن آیینه است
تیشه ای بازیچه اینجا در کف فرهاد نیست
عاقبت سوز آتش عرفی به دوزخ حیف نیست
گر وجود اهل خاکستر به روی باد نیست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۶
گر دل عنان فرصت از آغاز می گرفت
کام ابد ز طالع ناساز می گرفت
گر سایه ی همای سعادت نمی گذاشت
کبک دری ز چنگل شهباز می گرفت
گر در کمین وسوسه هشیاری کس است
جاسوس طبع خانه برانداز می گرفت
گر در فریب گاه سلامت نمی غنود
صد دزد خانگی به در راز می گرفت
پیمانه ی غرور لیالب نمی کشید
گر ساغری ز مردم طناز می گرفت
گر می گذاشت غمزه ی سافی به دست صبر
از دست او پیاله به عهد ناز می گرفت
یک جام بی تبسمی اکنون نمی دهد
مشتی که زهر چشم ز من باز می گرفت
عرفی ز پا فتاده همین بود در جهان
مرعی که کام خویش ز پرواز می گرفت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۷
شبم به خفتن و روزم به ژاژ خایی رفت
غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت
ز ناز راندی و دانم ولی نیابم باز
که این معامله با طبع روستایی رفت
هزار رخنه به دام و مرا ز ساده دلی
تمام عمر به اندیشه ی رهایی رفت
نیافت عشق درّ شب چراغ در ظلمات
اگر که چه شب به دنبال روشنایی رفت
مقربان همه بیگانه اند از در دوست
غرور بود که نامش به آشنایی رفت
ز شیخ صومعه جستم نشان عرفی، گفت
به آستان برهمن به چهره سایی رفت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۱
نزدیک لب رسانده شکستیم جام صلح
دشمن غیور بود نبردیم نام صلح
ناکرده صلح چشم نمودی و این سزاست
آن را که اعتماد کند بر دوام صلح
دیری است که از زیارت ما بهره مند نیست
بت خانه ی عداوت و بیت الحرام صلح
آنان که حسن و عشق موافق شناختند
بر جنگ لایزال نهادند نام صلح
از شوق می تپید و ز بیم تو عمرها
مرغ دل رمیده نمی گشت رام صلح
ای دور باش غمزه رهم ده که بهر شوق
گیرم ز التفات نهانش پیام صلح
عرفی تمام عمر ستم دید و صبر کرد
هرگز نیافت مرغ تلافی به دام صلح
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
شوری نه‌چنان گرفت ما را
کز دست توان گرفت ما را
ما هیچ گرفته‌ایم از او
او هیچ از آن گرفت ما را
هر گه بتو عرض حال کردیم
در حال زبان گرفت ما را
درد دل ما نمیکنی گوش
درد دل از آن گرفت ما را
هشدار که صرصر اجل هان
چون باد خزان گرفت ما را
مردیم و ز کس وفا ندیدیم
دل از همه زان گرفت ما را
هر دوست که در جهان گرفتیم
دشمن به از آن گرفت ما را
هر چند که راستیم چون تیر
او همچو کمان گرفت ما را
گفتیم که بشکنیم توبه
ماه رمضان گرفت ما را
یا رب به زبان چه رانده بودیم
کاتش به زبان گرفت ما را
دیدیم جهان به جز طرب نیست
ز آن دل ز جهان گرفت ما را
پا از سر ما نمیکشد غم
گوئی به ضمان گرفت ما را
بس حرف که بر رضی گرفتیم
بعضی سخنان گرفت ما را
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
کسی که در رهش از پا و سر خبردار است
نه عاشق است که در بند کفش و دستار است
غمی به گرد دلم جلو‌ه‌گر شده که از آن
غباری ار بنشیند بر آسمان بار است
بدیگران ببر ای باد بوی نومیدی
که در خرابهٔ ما زین متاع بسیار است
بر آستانه او عاشقانه جان درباخت
رضی که در غم عشقش هنوز بیمار است
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
صبا هر گاه وصف آن پری کرد
همه آفاق مهر و مشتری کرد
بدست آورده بودم دامنش را
و لیکن طالع خشکم تری کرد
دلم برد و رهم بست و سرم داد
مسلمانان کسی این کافری کرد؟
لب او رونق اعجاز بشکست
نگاهش کار سحر سامری کرد
در این برق تجلی گز نسوزی
توانی دعوی پیغمبری کرد
رضی مشکل که از شادی نمیری
که امشب طالعت اسکندری کرد
رضی‌الدین آرتیمانی : قصاید
در بند تقدیر
هیچ کاری نشد به تدبیرم
چکنم، مبتلای تقدیرم
با قضا من نه مرد مصلحتم
با قدر، من که و چه تدبیرم
چون گریزم ز دست بختِ سیاه
پشهٔ پای مانده در قیرم
محنت شهر را امانت‌دار
غصه دهر را ضمان گیرم
خم شد از غم قدم بسان کمان
بسکه بر سنگ آمده تیرم
شده نخجیرم از کف و مانده
چشم بر نقش پای نخجیرم
محنت روزگار گرسنه چشم
کرده از جان خویشتن سیرم
بسکه شایسته‌ام به ناشایست
گبر و ترسا کنند تکفیرم
در غمش سوختیم و در نگرفت
می‌ ندانم که چیست تقصیرم
اشک و آهم دگر جهان گیر است
شاید ار گوئیم جهان گیرم
در بهاری چنین چه دلتنگم
در هوائی چنین چه دلگیرم
مطربی کو که پرده‌ای سازد
شاهدی کو که ساغری گیرم
با جوانان همیشه بازم عشق
هست این پند یاد از پیرم
مرغ و ماهی نمیکشم در دام
شده ماهی و ماه تسخیرم
گشته‌ام استخوانی از دردت
بو که سازی نشانه تیرم
در تمول اگر چه هیچ نیم
در توکل ببین جهان گیرم
چون شوم زیر بار روی زمین
کاسمان اوفتاده در زیرم
غم پیریت در جوانی خور
هست این پند یاد از پیرم
شده‌ام چون مسخر عشقت
ماه و ماهی شده است تسخیرم
از تف دل چو موم بگدازم
گر ز آهن کنند تصویرم
نه خرابم چنانکه روح‌اللّه
بتواند نمود تعمیرم
سر بی شور ننگ مردان است
تا کی این ننگ را به سر گیرم
تیر بر من چه میکشی چون من
کشته شصت و دست زهگیرم
در هلاکم چه میکنی تقصیر
می ندانم که چیست تقصیرم
نه چنانست با تو پیوندم
که بریدن توان به شمشیرم
در چه پیچم گر از تو سرپیچم
در که بندم، دل از تو بر گیرم
شرح هجران اگر کنم، ریزد
به دل حرف، خون ز تقریرم
در غمت شام تا سحر چون شمع
سوزم و سوختن ز سر گیرم
بی لبت تلخ کامم از شکر
بی‌رخت از حیات دلگیرم
گر بخوانی ز شوق، میسوزم
ور برانی ز ذوق، میمیرم
دامن از من مکش که در محشر
خیزم از خاک و دامنت گیرم
همه حیرانی و جنون آرد
گوش کس مشنواد تقریرم
هرگزم دل به هیچ در نگرفت
گر چه هر دم چو شعله در گیرم
غم بی‌درد میکشد زودم
چه غم ار درد میکشد دیرم
هیچم از هیچکس نبودی کم
گر بدی زهد و زرق و تزویرم
اشک و آهم رضی جهانگیر است
شاید ار گوئیم جهانگیرم
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۹
آهم ز فراز آسمٰانها بگذشت
اشکم ز محیط هفت دریا بگذشت
گفتی که به کارسازیت برخیزم
بنشین بنشین که کار از اینها بگذشت