عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
کسی که چون مژه عبرت دلیل روشنش افتد
به خاک تا نگرد چشم خم به‌گردنش افتد
خوش است ناز تجرد به دیده‌های نفروشی
خجالت است‌که عیسی نظر به سوزنش افتد
غبار سعی معاش آنقدر مخواه فراهم
که انفعال طبیعت به فکر رفتنش افتد
درین محیط رسد موج ما به منصب ‌گوهر
دمی‌که نوبت دندان به دل فشردنش افتد
به خشک پاره بسازید کز تمتّع دنیا
گداز شمع خورد هرکه نان به روغنش افتد
کریم دست نیازد به پاس نسبت همّت
مباد چین سر آستین به دامنش افتد
وداع عمر طریق حرام ناز تو دارد
قیامت‌است اگر چشم کس به رفتنش افتد
به خاکساری خویشم امیدهاست که شاید
غلط به سرمه‌کند چون نگاه بر منش افتد
ز نام جاه حذرکن مباد نقش نگینش
به نقب قبرکشد تا هوس به‌کندنش افتد
اراده شکوهٔ دل نیست لیک ربشهٔ الفت
ز دانه‌ای ا‌ست‌ که آتش به ساز خرمن‌اش افتد
به پاس راز محبت ‌گداخت طاقت بیدل
که تا سر مژه جنبد جگر به دامنش افتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
دب چه چاره‌کند چون فضول افتد
بجای عذر دل آورده‌ام قبول افتد
به خاک خفت درتن ره هزار قافله اشک
مبادکس به غبار دل ملول افتد
ترحم است برآن طایر شکسته قفس
که همچو شمع پرافشانی‌اش به نول افتد
ستم به وجد دل از ضبط ناله نتوان کرد
چو نغمه ختم شود ضرب بر اصول افتد
به‌کارگاه هوس از ستم شریکی چند
قیامت است‌که آتش به دشت غول افتد
ز آب دیده گرفتم عیار شیب و شباب
که هر چه ‌گل ‌کند از ابر بر فصول افتد
خرد ودیعت اوهام برنمی‌دارد
به رنج بار امانت مگر جهول افتد
چو موج ‌گوهرم از دل ‌گذشتن آسان نیست
چو رشته خورد گره‌ کوتهی به طول افتد
سری کشیده‌ای آمادهٔ گریبان باش
به پایه‌ای نرسیدی که بی‌نزول افتد
مباز بیدل از اوهام نقد استغنا
مرادکوکه‌کسی در غم حصول افتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۸
ز ننگ منت راحت به مرگم‌ کار می‌افتد
همه‌گر سایه افتد بر سرم دیوار می‌افتد
دماغ نازکی دارم حراجت پرور عشقم
اگر بر بوی‌گل پا می‌نهم بر خار می‌افتد
جنون خودفروشی بسکه دارد گرمی دکان
ز هر جنس آتش دیگر درین بازار می‌افتد
متاعی جز سبکروحی ندارد کاروان من
همین رنگست اگر بر دوش شمعم بار می‌افتد
مزاج ناتوانان ایمن است از آفت امکان
اگر بر سنگ افتد سایه بی‌آزار می‌افتد
قضا ربطی دگر داده است با هم کفر و ایمان را
ز خود هم می‌رمد گر سبحه بی‌زنار می‌افتد
نخستین سعی روزی فکر روزی خوار می‌باشد
نگاه دانه پیش از ر‌یشه بر منقار می‌افتد
نشاید نکته‌سنجان را زبان در کام دزدیدن
نوا در سکته میرد چون گره در تار می‌افتد
مکن سوی فلک مژگان بلند ای شمع ناقص‌پی
که زیر پا سراپای تو با دستار می‌افتد
ز یک دم تهمت ایجاد رسوای قیامت شو
به دوش این بار چون برداشتی دشوار می‌افتد
قفای مردگان نامرده باید رفت درگورم
چه سازم خاک این ره بر سرم بسیار می‌افتد
دو روزی با غم و رنج حوادث صبر کن بیدل
جهان آخر چو اشک از دیده‌ات یکبار می‌افتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
دل از نیرنگ آگاهی به چندین پیشه می‌افتد
گره از دانه چون واشد به دام ریشه می‌افتد
دو تا شو در خیال او که سعی‌ کوهکن اینجا
کشد تا صورت شیرین به پای تیشه‌ می‌افتد
ندارد محفل دیر و حرم پروانه‌ای دیگر
به‌ هر آتش همان یک شوق حسرت‌پیشه‌ می‌افتد
ز درد ناقبولیهای اهل دل مشو غافل
که می هم ناله دارد تا ز چشم شیشه می‌افتد
ندانم کیست خضر مقصد آوارگیهایم
که هر جا می‌روم راهم همان در بیشه‌ می‌افتد
بنای عشق تعمیر هوسها برنمی‌دارد
نهال شعله‌ گر آبش دهی از ریشه می‌افتد
به این‌ کلفت نمی‌دانم‌ که بست اجزای مضمونم
که از یادم گره در رشتهٔ اندیشه می‌افتد
تحیر بال و پر شد شوخی نظارهٔ ما را
چو دل آیینه ‌گردد پر تماشا پیشه می‌افتد
به هر جا نرگست از جیب مستی سر برون آرد
شکست رنگ صهبا دربنای شیشه می‌افتد
جهان از پرتو عشقت چراغان شد که هر خاری
به‌ شمعی می‌رسد، چون آتش اندر بیشه‌ می‌افتد
چنان در بیستون سینه‌ گرم‌ کاوشم بیدل
که خون از ناخن من چون شرار از تیشه میا‌فتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
نفس درازی‌ کس تا به چون و چند نیفتد
گره خوش است‌ که بیرون این‌ کمند نیفتد
حیاست آینه‌پرداز اختیار تعلق
اگر دل آب نگردد نفس به بند نیفتد
رعونت است‌که چون شمع می‌کشد ته پایت
به سر نیفتی اگر گردنت بلند نیفتد
مروت آن همه از چشم زخم نیست‌ گزندش
اگر به‌گوش حیا نالهٔ سپند نیفتد
سفاهت است‌کرم بی‌تمیز موقع احسان
گشاده دست و دل آن به‌که هرزه‌خند نیفتد
ز فکرکینه ندارد گزیر طینت ظالم
چه ممکن است حسد در چی‌که‌کند نیفتد
چو صبح‌ گرد من از دامنت رسیده به اوجی
که تا ابد اگرش برزمین زنند نیفتد
مباد کام کسی بی‌نصیب لذت معنی
تو لب ‌گشا که جهان چون مگس به قند نیفتد
به خاک راه تو افکنده‌ام دلی که ندارم
نیاز شرم کن این جنس اگر پسند نیفتد
گر احتیاج به توفان دهد غبار تو بیدل
چو صبح به‌ که صدا از نفس بلند نیفتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۱
تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمی گنجد
گریبان عالمی دارد که در دامن نمی‌گنجد
گرفتم نوبهاری پیش خود نشو و نما سرکن
بساط‌آرایی ناز تو در گلخن نمی‌گنجد
چو بوی‌گل وداع کسوت‌هستی‌ست اظهارت
سر مویی اگر بالی به پیراهن نمی‌گنجد
به یکتایی‌ست ربطی تار و پود بی‌نیازی را
که درآغوش‌چاک اینجا سر سوزن نمی‌گنجد
بساط ماجری سایه و خورشید طی‌‌کردم
در آن خلوت که او باشد، خیال من نمی‌گنجد
غرور هستی‌ و فکر حضور حق‌خیال است این
سری در جیب آگاهی به این ‌گردن نمی‌گنجد
برون‌ تاز است عشق از دامگاه وهم جسمانی
تو چاهی در خور خود کنده ای بیژن نمی گنجد
ز پرواز غبار رنگ و بو آواز می‌آید
که بال‌افشانی عنقا در این‌گلشن نمی‌گنجد
تو در آغوش ‌بی‌پروای دل‌ گنجیده‌ای ورنه
در این دقت‌سرا امید گنجیدن نمی‌گنجد
ببند از خویش ‌چشم و جلوهٔ مطلق ‌تماشا کن
که حسنی داری و در پردهٔ دیدن نمی‌گنجد
درشتیهای طبع از عشق گردد قابل نرمی
به غیر از سعی آتش آب درآهن نمی‌گنجد
دل آگاه از هستی نبیند جز عدم بیدل
به غیر از عکس درآیینه روشن نمی‌گنجد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
نه با سازهوس جوشد نه برکسب هنرپیچد
طبیعت چون رسا افتد به معنی بیشتر پیچد
به این آشفتگی ما را کجا راحت چه جمعیت
هوای طره‌ات جای نفس بر دل مگر پیچد
گمان حلقهٔ دام است آن صید نزاکت را
گر از چشم منش تار نگاهی بر کمر پیچد
ز اسباب هوس بر هر چه پیچی فال کلفت زن
گره پیدا کند در هر کجا نی بر شکر پیچد
شب امید طی شد وقت آن آمد که نومیدی
غبار ما ضعیفان هم به دامان سحر پیچد
جنونم داغ شد در کسوت ناموس خودداری
گریبانی چو گل دامن کنم تا بر کمر پیچد
امید عافیت گر هست از تیغ است بسمل را
غریق بحر الفت به که بر موج خطر پیچد
ز سامان تعلقها پریشانی غنیمت دان
همه دام است اگر این رشته‌ها بر یکدگر پیچد
نزاکت‌گاه نازکیست یارب کلک تصویرم
دو عالم رنگ‌ گرداند سر مویی اگر پیچد
به رنگ شمع مجنون‌ گرفتار دلی دارم
که زنجیرش گر از پا واکنی چون مو به سر پیچد
به انداز خرام او مباد از خودروی بیدل
که ترسم‌ گردش رنگت عنان ناز درپیچد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۵
حسرتی در دل از آن لاله قبا می‌پیچد
که چودستار چمن بر سر ما می‌پیچد
نبض هستی چقدرگرم تپش پیمایی‌ست
موی آتش زده بر خویش چها می‌پیچد
تا نفس هست حباب من و جولان هوس
نیست آرام سری را که هوا می‌پیچد
چه زمین و چه فلک ‌گوشهٔ زندان دل است
ششجهت ‌کلفت این تنگ فضا می‌پیچد
نالهٔ ما به چه تدبیر تواند برخاست
همچو نی صد گره اینجا به عصا می‌پیچد
ناتوانی ‌که به جز مرگ ندارد سپری
به چه امید سر از تیغ قضا می‌پیچد
استخوان‌بندی اوهام ز بس بی‌مغز است
آرزوها هـمه بر بال هـما می‌پیچد
صورخیزست ندامت ز شکست دل ما
که بساط دو جهان را به صدا می‌پیچد
عبرت مرگ کسان سلسلهٔ خجلت ماست
رشته از هرکه شود باز به مـا می‌پیچد
قدرت افسانهٔ ابرام نخواهد بیدل
نفس ازبی‌اثریها به دعا می‌پیچد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۶
به سرم شور تمنای تو تا می‌پیچد
دود در ساغر داغم چو صدا می‌پیچد
حسرت چاک گرببان نشود دام‌ کسی
این کمندی‌ست که در گردن ما می‌پیچد
عالم از شکوهٔ نومیدی عشاق پُر است
نارسا نالهٔ ما در همه جا می‌پیچد
نبود هستی اگر دشمن روشن‌گهران
نفس پوچ در آیینه چرا می‌پیچد
پیر گردیده‌ام و از خودم آزادی نیست
حلقهٔ زلف ‌که بر قد دو تا می‌پیچد
کس ندانست‌که با این همه بیتابی شوق
رشتهٔ سعی نفسها به ‌کجا می‌پیچد
صید عجز خودم از شبنم من هیچ مپرس
بوی گل نیز مرا رشته به پا می‌پیچد
وحشتی ‌هست درپن ‌دشت ‌که چون ‌رشتهٔ شمع
جاده بر شعلهٔ آواز درا می‌پیچد
دل به غفلت نه و از رنج خیالات برآ
عکس برآینه یکسر ز صفا می‌پیچد
می‌کشد هفت فلک درخم یک شاخ غزال
گردبادی‌که به دشت دل ما می‌پیچد
ناله تحریر مضامین تمنای توام
خامشی‌ کیست ‌که مکتوب مرا می‌پیچد
چاره از عربده بیدل نبود مفلس را
سرو از بی‌ثمریها به هوا می‌پیچد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۷
فریب جاه مخور تا دل تو تنگ نگردد
که قطره‌ای به ‌گهر نارسیده سنگ نگردد
صفای جوهر آزادگی مسلم طبعی
که ‌گرد آینه‌داران نام و ننگ نگردد
دماغ جاه ز تغییر وضع چاره ندارد
همان قدر به بلندی برآ که رنگ نگردد
به پاس صحبت یاران‌، ز شکوه ضبط نفس‌ کن
که آب‌، آینهٔ اتفاق زنگ نگردد
تلاش ‌کینه‌کشی نیست در مزاج ضعیفان
پر خزیده به بالین‌، پر خدنگ نگردد
خیال وصل طلب را مده پیام قیامت
که قاصد از غم دوری راه‌، لنگ نگردد
ز داغدار محبّت مخواه سستی پیمان
بهار اگر گذرد لاله نیمرنگ گردد
دلی‌ که‌ کرد نگاه تو نقشبند خیالش
چه ممکن است نفس ‌گر کشد فرنگ نگردد
هوس چه صید کند یارب از کمینگه فرصت
اگر چه کاغذ آتش زده پلنگ نگردد
به وهم عمر کسی را که زندگی نفریبد
کند به خضر سلام و دچار بنگ نگردد
به‌ کین خلق نجوشد عدم سرشت حقیقت
نتیجهٔ پر عنقا خروس جنگ نگردد
جهان رنگ ندارد سر هلاک تو بیدل
گشاد چشم چو شمعت اگر نهنگ نگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۸
جنون جولانی‌ام هرجا به‌وحشت رهنماگردد
دو عالم ‌گردباد آیینهٔ یک نقش پاگردد
گر آزادی هوس داری چو بو از رنگ بیرون آ
هوا گل می‌کند دودی‌ که از آتش جدا گردد
به ‌بزم‌ وصل ‌عاشق ‌را چه‌ امکان است خودداری
که‌ شبنم جلوهٔ خورشید چون بیند هوا گردد
نیاز عاشقان سرمایهٔ ناز !ست خوبان را
به پایت دیده تا دل هر چه افشاند حنا گردد
چنین ‌کز ضعف در هرجا تحیر نقش می‌بندم
عجب دارم گر از آیینه تمثالم جدا گردد
کسی تاکی به‌دوش ناله بندد محمل خسرت
عصا بشکن درآن وادی‌که طاقت نارساگردد
عوارض‌کثرت‌اسمی‌ست ذات واحد ما را
خلل‌در شخص‌یکتا نیست‌گر قامت‌دوتاگردد
طواف خاک مجنون و مزار کوهکن تا کی
اگر سودا سری دارد بگو تا گرد ما گردد
هوای هرزه‌گردی می‌زند موج از غبار من
مبادا همچو گردابم سر وامانده پا گردد
نم خجلت ز هستی همت من برنمی‌دارد
که می‌ترسم عرق سرمایهٔ آب بقا گردد
سراغ عافیت در عالم امکان نمی‌یابم
من و رنگی و امیدی ندانم تا کجا گردد
دل آگاه را لازم بود پاس نفس بیدل
به دام ربشه افتد چون‌گره از ریشه واگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۹
دل اگر محو مدعا گردد
درد در کام ما دوا گردد
طعمهٔ درد اگر رسد دریا
هرمگس همسر هما گردد
محو اسرار طرهٔ او
رگ گل دام مدعا گردد
گرسگالد وداع سلک هوس
گره دل‌گهر اداگردد
گسلد گر هوس سلاسل وهم
کوه و صحرا همه هوا گردد
محوگردد سواد مصرع سرو
مدّ آهم اگر رسا گردد
ما و احرام آه دردآلود
هم هواگرد را عصاگردد
دل آسوده کو؟ مگر وسواس
گره آرد که دام ما گردد
در طلوع‌ کمال بیدل ما
ماه در هالهٔ سها گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
جنون بینوایان هرکجا بخت‌آزما گردد
به سر موی پریشان سایهٔ بال هماگردد
دمی بر دل اگر پیچی‌کدورتها صفاگردد
نبالد شورش از موجی‌که‌گوهر آشناگردد
درشتی را نه آسان‌ست با نرمی بدل‌کردن
دل ‌کوه آب می‌گردد که سنگی مومیا گردد
به‌ هرجا عقدهٔ ‌دل وانگردد، سودن دستی
غبار دانه نتوان یافت گر این آسیا گردد
هوا بر برگ ‌گل تمکین شبنم می‌کند حاصل
نگاه شوخ ما هم‌کاش بر رویت حیاگردد
رم دیوانهٔ ما دستگاه حیرتی دارد
که هرجا گردبادی رنگ ریزد نقش پاگردد
مکن گردن‌فرازی تا نسازد دهر پامالت
که نی آخر به جرم سرکشیها بوریا گردد
رسایی نیست انداز پر تیر هوایی را
کسی تاکی ز غفلت درپی بال هما گردد
ز خاکم‌ سجد‌ه هم‌ کم‌ نیست ای‌ باد صبا رحمی
مبادا اوج جرأت‌گیرد و دست دعاگردد
تکلف برنمی‌دارد دماغ جام منصورم
سر عشاق هرجا گردد ازگردن جدا گردد
به خاموشی رساند معنی نازک سخنگو را
چو مو، ازکاسهٔ چینی ببالد، بیصدا گردد
چو اشک ‌از بسکه صاف‌افتاده مطلب بسمل‌ما را
محال است اینکه خون ما به رنگی آشنا گردد
طرب‌ وحشی ‌است ‌ای ‌غافل ‌مده ‌بیهوده آوازش
نگردیده‌است زین‌رنگ آنقدر از ماکه واگردد
کدورت می‌کشد طبع روانت بیدل از عزلت
به ‌یکجا آب چون‌ گردید ساکن‌ بی‌صفا گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۱
هرچه آنجاست چو آنجا روی‌اینجاگردد
چه خیال است‌ که امروز تو فردا گردد
در مقامی‌ که بود ترک و طلب امکانی
رو به دنیاست همان گرچه ز دنیا گردد
جمع شو ، مرکز نه دایرهٔ چرخ برآ
قطره چون فال‌ گهر زد دل دریا گردد
رستن از پیچ و خم رشتهٔ آمال‌ کراست
بگسلی از دو جهان تا گرهی وا گردد
نور دل درگرو کسب قبول سخن است
به نفس‌ گو چه دهد سنگ‌ که مینا گردد
سن بی‌ سر و پا تفرقهٔ ساز حیاست
آب چون بر در فواره زد اجزا گردد
طور مستان نکشد تهمت تغییر وفا
خط ساغر چه خیال است چلیپا گردد
عجز تقریر من آخر به اشارات کشید
ناله چون راه نفس‌ گم کند ایما گردد
نامهٔ رمز نفس در پر عنقا بربند
سر این رشته نه جایی‌ست‌که پیداگردد
کعبه و دیر مگو گرد تو گشتیم بس است
آسیا نیست سر شوق‌ که هر جا گردد
گوهر آزادگی موج نخواهد بیدل
سر چو گردید گران آبلهٔ پا گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۲
همین دنیاست کانجامش قیامت پرده‌در گردد
دمد پشت ورق از صفحه هنگامی‌که برگردد
مژه بربند و فارغ شو ز مکروهات این محفل
تغافل عالمی دارد که عیب آنجا هنر گردد
ز اقبال ادب‌کن بی‌خلل بنیاد عزت را
به دریا قطره چون خشکی به خود بندد،‌گهرگردد
مهیای خجالت باش اگر عزم سخن داری
قلم هرگاه گردد مایل تحریر، ترگردد
مپندار از درشتیهای طبع آسان برون آیی
به صد توفان رسدکهسار تا سنگی شررگردد
به آسانی حبابت پا برآورده‌ست از دامن ..
به خود بال اندکی دیگرکه مغز از سر به‌درگردد
کمال خواجگی در رهن صوف و اطلس است اینجا
اگر این است عزت آدمی آن به‌که خرگردد
در این محفل که چون آیینه عام افتاد بی‌دردی
تو هم واکرده‌ای چشمی ‌که ممکن نیست ترگردد
غم دیگر ندارد شمع غیر از داغ صحبتها
شبی در شب نهان دارم مباد این شب سحر گردد
چه امکان است‌گردون از شکست ما شود غافل
مگر دوری رسدکاین آسیا جای دگرگردد
چو شمعم آن قدر ممنون پابرجایی همّت
که رنگ از چهرهٔ من‌گر پرد برگرد سر گردد
ز بس پروانهٔ فرصت کمینی‌های پروازم
نفس‌گر دامن افشاند چو صبحم بال و پرگردد
هوای عالم دیدار و خودداری چه حرف است این
چو عکس آیینه اینجا تا قیامت دربه‌در گردد
ندارد قاصدت تا حشر جز رو بر قفا رفتن
پیامت با که‌ گوید آن‌که از پیش تو برگردد
سواد آن تبسم نیست‌کشف هیچکس بیدل
مگر این خط مبهم را لبش پر و زبرگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۳
بر دستگاه اقبال کس خیره‌سر نگردد
این‌خط نمی‌توان خواند تا صفحه برنگردد
ای خواجه بی‌نیازی موقوف خودگدازی‌ست
تسکین تشنه کامی آب گهر نگردد
حیف است موج آزاد نازد به قید گوهر
بی‌قدردانیی نیست پایی که سر نگردد
وحشت بهار شوقیم بی‌برگ و ساز اسباب
پرواز رنگ این باغ مرهون پر نگردد
ننگ وفاست دعوی در مشرب محبت
چشمی بهم رسانید کز گریه تر نگردد
تسکین طلب جهانی مست جنون نوایی‌ ست
لب از فغان نبندد نی تا شکر نگردد
در فکر چرخ ‌و انجم جهد تغافل اولی‌ست
تا دانه‌ ات به غربال پر در به در نگردد
تختحقیق نقطهٔ دل از علم و فن مبراست
پرگار همت اینجا گرد هنر نگردد
در بیخودی نهفته‌ست بوی بهار وصلش
دور است قاصد ما تا رنگ برنگردد
آشوب غفلت ما ظلم است بر قیامت
یارب شبی ‌که داریم ننگ سحر نگردد
در کارگاه تسلیم ‌کو عزت و چه خواری
خورشید‌ بی‌نیاز است‌ گر خاک زر نگردد
همت درین بیابان سرمنزل قرین است
بیدل تو در طلب باش‌ گو راه سر نگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۴
دل تا به‌کی‌ام جز پی آزار نگردد
ظلم است گر این آبله هموار نگردد
عمری‌ست به تسلیم دوتایم چه توان‌کرد
بر دوش ‌کسی نام نفس بار نگردد
بند لب عاشق نشود مهرخموشی
در نی‌ گرهی نیست ‌که منقار نگردد
حیف از قدم مردکه در عرصهٔ همت
سربازی شمعش گل دستار نگردد
مطلوب جگرسوختگان سوز و گدازی‌ست
پروانه به گرد گل و گلزار نگردد
برگشتن از آن انجمن انس محال است
هشدار که قاصد ز بر یار نگردد
بر نقطهٔ دل یک خط تحقیق تمام است
پرگار بر این دایره هر بار نگردد
بیرون‌ نتوان رفت به هرکلفت آنتن بزم
گر تنگی اخلاق دل افشار نگردد
بی‌باکی سعی تو به عجز است دلیلت
گر پا نزنی آبله بیدار نگردد
بگذار دو روزی ز هوس‌ گرد برآریم
هستی سر وهمی‌ست‌که بسیار نگردد
هرچند حیا باب ادبگاه وصالست
یارب مژه پیش تو نگونسار نگردد
بیدل به سر ازپرتو خورشید تو دارد
آن سایه‌که پیش و پس دیوار نگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۵
به عبرت سرکشان را موی پیری رهنمون‌گردد
زند خاکسترش دامن‌که آتش سرنگون‌گردد
ز خودداری عبث افسردگیها می‌کشد فطرت
اگر تغییر رنگی‌ گل‌ کند باغ جنون ‌گردد
گرانی نیست اسباب جهان دوش تجرد را
الف با هرچه آمیزد محال است اینکه نون‌ گردد
جهانی شکند جان لیک جز عبرت‌که می‌داند
که سقف خانهٔ فرهاد آخر بیستون‌گردد
جگرها می‌گدازیم و نداریم از طلب شرمی
که بهر دانه‌ای چند آسیای ما به خون‌گردد
غریق عالم آبیم لیک از الفت هستی
بر این دریا پل آراید قدح‌ گر واژگون گردد
طبیعت بدلجام افتاد ازکم‌همتی‌هایت
تو فارس نیستی ورنه چرا مرکب حرون ‌گردد
مطیع عالم ناچیز نتوان دید همت را
ترحمهاست بر مردی‌ که حیزی را زبون‌ گردد
ز افراط تعین رونق حسن غنا مشکن
دمد کم‌رنگی از باغی‌ که آب آنجا فزون‌ گردد
فروغ می چه رنگ انشاکند از چهرهٔ زنگی
زگال تیره روز آتش خورد تا لاله‌گون‌ گردد
ندامتها ز ابرام نفس دارم‌که هر ساعت
بود در دل صد امید و به نومیدی برون‌ گردد
به افسون بقا عمریست آفت می‌کشم بیدل
ازین جوی ندامت خورده‌ام آبی‌ که خون ‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۶
به حرف و صوت مگو کار دل تباه نگردد
کجاست آینه‌ای کز نفس سیاه نگردد
ز ما و من به ندامت مده عنان فضولی
تأملی ‌که نفس رفته رفته آه نگردد
گر انفعال خطا نگذرد ز جادهٔ عبرت
بسر درآمده را پا کفیل راه نگردد
بقا کجاست ‌که نازد کسی به هستی باطل
به دعوی‌ای که تو داری نفس گواه نگردد
هزار لغزش مستی‌ست پیش پای تعین
سر بریده مگر از خم کلاه نگردد
به فکر هستی موهوم احتمال ندارد
که سر به جیب فرو بردن تو چاه نگردد
تلاش دیگر و آزادگی‌ست جوهر دیگر
مژه اگر به تپش خون شود نگاه نگردد
دگر به سایهٔ دست حمایت‌ که ‌گریزم
چو شمع بستن مژگان اگر پناه نگردد
ز فوت فرصت دامن‌فشان به پیش که نالم
که عمر رفته به فریادکس ز راه نگردد
دل از غبار حوادث میفشرید به تنگی
که هاله یکدو نفس بیش ‌گرد ماه نگردد
به کر و فر مفریبید طبع بیدل ما را
دماغ فقر حریف صداع جاه نگردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۷
در این ‌گلشن ‌کدامین شعله با این تاب می‌گردد
که از شبنم به چشم لاله و گل آب می‌گردد
دلیل عاجزان با درد دارد نسبت خاصی
غرور سجده مایل صورت محراب می‌گردد
کف خاکستری بر چهره دارد شعلهٔ شوقم
چو قمری‌ وحشتم‌ در پردهٔ سنجاب می‌گردد
گداز آماده ی‌کمفرصتی در بر دلی دارم
که همچون اشک تا بی‌پرده گردد آب می‌گردد
به‌ کوشش ‌ریشه‌ای را می‌توان ساز چمن‌ کردن
نفس از پر زدنها عالم اسباب می‌گردد
ز بیتابی چراغ خلوت دل‌ کرده‌ام روشن
تجلی فرش این آیینه از سیماب می‌گردد
گدازم آبیار جلوهٔ معشوق می‌باشد
کتان می‌سوزد و خاکسترش مهتاب می‌گردد
به عریانی بلند افتاد از بس مدعای من
گریبان هم به دستم مطلب نایاب می‌گردد
به‌طوف بحر رحمت می‌برم خاشاک عصیانی
هجوم اشک اگر نبود عرق سیلاب می‌گردد
قماش عرض هستی تار و پود غفلتی دارد
که چون ‌مخمل اگر مژگان گشایی خواب می‌گردد
به تمکین می‌رساند انفعال هرزه جولانی
هوا ایجاد شبنم می‌کند چون آب می‌گردد
جنونم دشت را همچشم‌دریا می‌کند بیدل
ز جوش اشک من تا نقش پاگرداب می‌گردد