عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۲ - حکایت یک - یعقوب اسحاق کندی
یعقوب اسحق کندی یهودی بود اما فیلسوف زمانهٔ خویش بود و حکیم روزگار خود و بخدمت مأمون او را قربتی بود.
روزی پیش مأمون درآمد و بر زبر دست یکی از ایمهٔ اسلام بنشست.
آن امام گفت تو مردی ذمی باشی چرا بر زبر ایمهٔ اسلام نشینی؟
یعقوب جواب داد که از برای آنکه آنچه تو دانی من دانم و آنچه من دانم تو ندانی.
آن امام اورا بنجوم شناخت و از دیگر علمش خبر نداشت.
گفت بر پارهٔ کاغد چیزی نویسم اگر تو بیرون آری که چه نبشتم ترا مسلم دارم.
پس گرو بستند از امام بردائی و از یعقوب اسحق باستری و ساختی که هزار دینار ارزیدی و بر در سرای ایستاده بود.
پس دوات خواست و کاغد و بر پارهٔ کاغد بنوشت چیزی و در زیر نهالی خلیفه بنهاد و گفت: بیار.
یعقوب اسحق تخته خاک خواست و برخاست و ارتفاع بگرفت و طالع درست کرد و زایجه بروی تختهٔ خاک بر کشید و کواکب را تقویم کرد و در بروج ثابت کرد و شرایط خبی و ضمیر بجای آورد و گفت یا امیرالمؤمنین بر آن کاغد چیزی نبشته است که آن چیز اول نبات بوده است و آخر حیوان شده.
مأمون دست در زیر نهالی کرد و آن کاغد بر گرفت و بیرون آورد آن امام نوشته بود بر آنجا که عصای موسی.
مأمون عظیم تعجب کرد و آن امام شگفتیها نمود پس رداء او بستد و دو نیمه کرد پیش مأمون و گفت دو پایتابه کنم.
این سخن در بغداد فاش گشت و از بغداد بعراق و خراسان سرایت کرد و منتشر گشت فقیهی از فقهاء بلخ از آنجا که تعصب دانشمندان بود کاردی برگرفت و در میان کتابی نجومی نهاد که ببغداد رود و بدرس یعقوب اسحق کندی شود و نجوم آغاز کند و فرصت همی‎جوید پس ناگاهی اورا بکشد.
برین همت منزل بمنزل همی کشید تا ببغداد رسید و بگرمابه رفت و بیرون آمد و جامهٔ پاکیزه در پوشید و آن کتاب در آستین نهاد و روی بسرای یعقوب اسحق آورد.
چون بدر سرای رسید مرکبهای بسیار دید با ساخت زر بدر سرای وی ایستاده چه از بنی هاشم و چه از معارف دیگر و مشاهیر بغداد سر بزد و اندر شد و در حلقه پیش یعقوب دررفت و ثنا گفت و گفت همی‌خواهم از علم نجوم بر مولانا چیزی خوانم.
یعقوب گفت تو از جانب شرق بکشتن من آمده‌ای نه بعلم نجوم خواندن ولیکن از آن پشیمان شوی و نجوم بخوانی و در آن علم بکمال رسی و در امت محمد صلعم از منجمان بزرگ یکی تو باشی آن همه بزرگان که نشسته بودند از آن سخن عجب داشتند.
و ابو معشر مقر آمد و کارد از میان کتاب بیرون آورد و بشکست و بینداخت و زانو خم داد و پانزده سال تعلم کرد تا در علم نجوم رسید بدان درجه که رسید.
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱ - مقدمه
طب صناعتی است که بدان صناعت صحت در بدن انسان نگاه دارند و چون زائل شود باز آرند و بیارایند او را بدرازی موی و پاکی روی و خوشی بوی و گشادگی، اما طبیب باید که رقیق الخلق حکیم النفس جید الحدس باشد و حدس حرکتی باشد که نفس را بود در آراء صائبه اعنی که سرعت انتقالی بود از معلوم بمجهول و هر طبیب که شرف نفس انسان نشناسد رقیق الخلق نبود و تا منطق نداند حکیم النفس نبود و تا مؤید نبود بتأیید الهی جید الحدس نبود و هرکه جید الحدس نبود بمعرفت علت نرسد زیرا که دلیل از نبض می باید گرفت و نبض حرکت انقباض و انبساط است و سکونی که میان این دو حرکت افتد و میان اطبا خلاف است گروهی گفته اند که حرکت انقباض را بحس نشاید اندر یافتن اما افضل المتأخرین حجة الحق الحسین بن عبدالله بن سینا در کتاب قانون می گوید حرکت انقباض را در توان یافتن بدشواری اندر تنهای کم گوشت و آنگه نبض ده جنس است و هر یکی ازو متنوع شود بسه نوع دو طرفین او و یکی اعتدال او تا تأیید الهی باستصواب او همراه نبود فکرت مصیب نتواند بود و تفسره را نیز همچنان الوان و رسوب او نگاه داشتن و از هر لونی بر حالتی دلیل گرفتن نه کاری خرد است این همه دلائل بتأیید الهی و هدایت پادشاهی مفتقرند و این معنی است که ما او را بعبارات حدس یاد کرده‌ایم و تا طبیب منطق نداند و جنس و نوع نشناسد در میان فصل و خاصه و عرض فرق نتواند کرد و علت نشناسد و چون علت نشناسد در علاج مصیب نتواند بود و ما اینجا مثلی بزنیم تا معلوم شود که چنین است که همی گوئیم مرض جنس آمد و تب و صداع و زکام و سرسام و حصبه و یرقان نوع و هر یکی بفصلی از یکدیگر جدا شوند و ازین هر یکی باز جنس شوند مثلا تب جنس است و حمی یوم و غب و شطر الغب و ربع انواع و هر یکی بفصلی ذاتی از یکدیگر جدا شوند چنانکه حمی یوم جدا شود از دیگر تبها بدانکه درازترین مدت او یک شبانروز بود و درو تکسر و گرانی و کاهلی و درد نباشد و تب مطبقه جدا شود از دیگر تبها بدانکه چون بگیرد تا چند روز باز نشود و تب غب جدا شود از دیگر تبها بدانکه روزی بیاید و دیگر روز نیاید و تب شطر الغب جدا شود از دیگر تبها بدانکه یک روز سخت‌ تر آید و درنگش کمتر باشد و یک روز آهسته ‌تر آید و درنگش درازتر بود و تب ربع جدا شود از دیگر تبها بدانکه روزی بیاید و دیگر روز نیاید و سوم نیاید و چهارم بیاید و این هریکی باز جنس شوند و ایشانرا انواع پدید آید چون طبیب منطق داند و حاذق باشد و بداند که کدام تب است و مادت آن تب چیست مرکب است یا مفرد زود بمعالجت مشغول شود و اگر در شناختن علت درماند بخدای عز وجل باز گردد و ازو استعانت خواهد و اگر در علاج فرو ماند هم بخدای باز گردد و ازو مدد خواهد که بازگشت همه بدوست،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۶ - حکایت پنج - ابوعلی سینا و شفای بیمار عشق
ابو العباس مأمون خوارزمشاه وزیری داشت نام او ابو الحسین احمد بن محمد السهیلی مردی حکیم طبع و کریم نفس و فاضل و خوارزمشاه همچنین حکیم طبع و فاضل دوست بود و بسبب ایشان چندین حکیم و فاضل برآن درگاه جمع شده بودند چون ابو علی سینا و ابو سہل مسیحی و ابو الخیر خمار و ابو ریحان بیرونی و ابو نصر عراق اما ابو نصر عراق برادر زادهٔ خوارزمشاه بود و در علم ریاضی و انواع آن ثانی بطلمیوس بود و ابو الخیرخمار در طب ثالث بقراط و جالینوس بود و ابوریحان در نجوم بجای ابو معشر و احمد بن عبد الجلیل بود و ابو علی سینا و ابو سهل مسیحی خلف ارسطاطالیس بودند در علم حکمت که شامل است همهٔ علوم را این طایفه در آن خدمت از دنیاوی بی‌نیازی داشتند و با یکدیگر انسی در محاورت و عیشی در مکاتبت میکردند روزگار بر نپسندید و روا نداشت آن عیش بر ایشان منغص شد و آن روزگار بر ایشان بزیان آمد از نزدیک سلطان یمین الدولة محمود معروفی رسید با نامهٔ مضمون نامه آنکه شنیدم که در مجلس خوارزمشاه چند کس‌اند از اهل فضل که عدیم النظیرند جون فلان و فلان باید که ایشان را بمجلس ما فرستی تا ایشان شرف مجلس ما حاصل کنند و ما بعلوم و کفایات ایشان مستظهر شویم و آن منت از خوارزمشاه داریم و رسول وی خواجه حسین بن على میکال بود که یکی از افاضل و اماثل عصر و اعجوبهٔ بود از رجال زمانه و کار محمود در اوج دولت ملک او رونقی داشت و دولت او علوی و ملوک زمانه اورا مراعات همی کردند و شب ازو باندیشه همی‌خفتند خوارزمشاه خواجه حسین میکال را بجای نیک فرود آورد و علفهٔ شگرف فرمود و پیش از آنکه او را بار داد حکما را بخواند و این نامه بر ایشان عرضه کرد و گفت محمود قوی دست است و لشکر بسیار دارد و خراسان و هندوستان ضبط کرده است و طمع در عراق بسته من نتوانم که مثال اورا امتثال ننمایم و فرمان اورا بنفاذ نپیوندم شما درین چه گوئید ابو على و ابو سهل گفتند ما نرویم اما ابو نصر و ابو الخیر و ابو ریحان رغبت نمودند که اخبار صلات و هبات سلطان همی شنیدند پس خوارزمشاه گفت شما دو تن را که رغبت نیست پیش از آنکه من این مرد را بار دهم شما سر خویش گیرید پس خواجه اسباب ابو على و ابو سهل بساخت و دلیلی همراه ایشان کرد و از راه گرگان روی بگرگان نهادند روز دیگر خوارزمشاه حسین على میکال را بار داد و نیکوئها پیوست و گفت نامه خواندم و بر مضمون نامه و فرمان پادشاه وقوف افتاد ابو على و ابو سهل برفته اند لیکن ابو نصر و ابو ریحان و ابو الخیر بسیج میکنند که پیش خدمت آیند و باندک روزگار برگ ایشان بساخت و با خواجه حسین میکال فرستاد و ببلخ بخدمت سلطان یمین الدولة محمود آمدند و بحضرت او پیوستند و سلطان را مقصود از ایشان ابو على بوده بود و ابونصر عراق نقاش بود بفرمود تا صورت ابو على بر کاغد نگاشت و نقاشان را بخواند تا بر آن مثال چهل صورت نگاشتند و با مناشیر باطراف فرستادند و از اصحاب اطراف درخواست که مردی است بدین صورت و او را ابو علی سینا گویند طلب کنند و او را بمن فرستند، اما چون ابو على و ابو سهل با کس ابو الحسین السهیلی از [نزد] خوارزمشاه برفتند چنان کردند که بامداد را پانزده فرسنگ رفته بودند بامداد بسر چاهساری فرود آمدند پس ابو على تقویم برگرفت و بنگریست تا بچه طالع بیرون آمده است چون بنگرید روی بابو سهل کرد و گفت بدین طالع که ما بیرون آمده ایم راه گم کنیم و شدت بسیار بینیم بو سهل گفت رضینا بقضاء الله من خود همی دانم که ازین سفر جان نبرم که تسییر من درین دو روز بعیوق میرسد و او قاطع است مرا امیدی نمانده است و بعد ازین میان ما ملاقات نفوس خواهد بود پس براندند ابو على حکایت کرد که روز چهارم بادی برخاست و گرد برانگیخت و جهان تاریک شد و ایشان راه گم کردند و باد طریق را محو کرد و چون باد بیارامید دلیل از ایشان گمراه‌تر شده بود در آن گرمای بیابان خوارزم از بی آبی و تشنگی بو سهل مسیحی بعالم بقا انتقال کرد و دلیل و ابو على با هزار شدت بباورد افتادند دلیل باز گشت و ابو على بطوس رفت و بنشابور رسید خلقی را دید که ابوعلی را می‌طلبیدند متفکر بگوشهٔ فرود آمد و روزی چند آنجا ببود و از آنجا روی بگرگان نهاد که قابوس پادشاه گرگان بود و مردی بزرگ و فاضل دوست و حکیم طبع بود ابو على دانست که او را آنجا آفتی نرسد چون بگرگان رسید بکاروانسرای فرود آمد مگر در همسایگی او یکی بیمار شد معالجت کرد به شد بیماری دیگر را نیز معالجت کرد به شد بامداد قاروره آوردن گرفتند و ابو على همی نگریست و دخلش پدید آمد و روز بروز می افزود روزگاری چنین می گذاشت مگر یکی از اقرباء قابوس وشمگیر را که پادشاه گرگان بود عارضهٔ پدید آمد و اطبا بمعالجت او برخاستند و جهد کردند و جدی تمام نمودند علت بشفا نپیوست و قابوس را عظیم در آن دلبستگی بود تا یکی از خدم قابوس را گفت که در فلان تیم جوانی آمده است عظیم طبیب و بغایت مبارک دست و چند کس بر دست او شفا یافت قابوس فرمود که او را طلب کنید و بسر بیمار برید تا معالجت کند که دست از دست مبارک‌تر بود پس ابو على را طلب کردند و بسر بیمار بردند جوانی دید بغایت خوبروی و متناسب اعضا خط اثر کرده و زار افتاده پس بنشست و نبض او بگرفت و تفسره بخواست و بدید پس گفت مرا مردی می باید که غرفات و محلات گرگان را همه شناسد بیاوردند و گفتند اینک ابو على دست بر نبض بیمار نهاد و گفت برگوی و محلتهای گرگان را نام برده آنکس آغاز کرد و نام محلتها گفتن گرفت تا رسید بمحلتی که نبض بیمار در آن حالت حرکتی غریب کرد پس ابو علی گفت ازین محلت کویها برده آنکس برداد تا رسید بنام کوئی که آن حرکت غریب معاودت کرد پس ابو علی گفت کسی می باید که درین کوی همه سرایها را بداند بیاوردند و سرایها را بردادن گرفت تا رسید بدان سرائی که این حرکت بازآمد ابو علی گفت اکنون کسی می باید که نامهای اهل سرای بتمام داند و بردهد بیاوردند بردادن گرفت تا آمد بنامی که همان حرکت حادث شد آنگه ابو علی گفت تمام شد پس روی بمعتمدان قابوس کرد و گفت این جوان در فلان محلت و در فلان کوی و در فلان سرای بر دختری فلان و فلان نام عاشق است و داروی او وصال آن دختر است و معالجت او دیدار او باشد پس بیمار گوش داشته بود و هرچه خواجه ابو على میگفت می‌شنید از شرم سر در جامهٔ خواب کشید چون استطلاع کردند همچنان بود که خواجه ابوعلی گفته بود پس این حال را پیش قابوس رفع کردند قابوس را عظیم عجب آمد و گفت او را بمن آرید خواجه ابوعلى را پیش قابوس بردند و قابوس صورت ابو على داشت که سلطان یمین الدوله فرستاده بود چون پیش قابوس آمد گفت انت ابو علی گفت نعم یا [ایها ال] ملک [ال]معظم قابوس از تخت فرود آمد و چند گام ابو على را استقبال کرد و در کنارش گرفت و با او بر یکی نهالی پیش تخت بنشست و بزرگیها پیوست و نیکو پرسید و گفت اجل افضل و فیلسوف اکمل کیفیت این معالجه البته باز گوید ابو على گفت چون نبض و تفسره بدیدم مرا یقین گشت که علت عشق است و از کتمان سر حال بدینجا رسیده است اگر از وی سؤال کنم راست نگوید پس دست بر نبض او نهادم نام محلات بگفتند جون بمحلت معشوق رسید عشق او را بجنبانید حرکت بدل شد دانستم که در آن محلت است بگفتم تا نام کویها بگفتند چون نام کوی معشوق خویش شنید همان معنی حادث شد نام کوی نیز بدانستم بفرمودم تا سرایها را نام بردند چون بنام سرای معشوق رسید همان حالت ظاهر شد سرای نیز بدانستم بگفتم تا نام همهٔ اهل سرای بردند چون نام معشوق خود بشنید بغایت متغیر شد معشوق را نیز بدانستم پس بدو گفتم و او منکر نتوانست شدن مقر آمد قابوس ازین معالجت شگفتی بسیار نمود و متعجب بماند و الحق جای تعجب بود پس گفت یا اجل افضل اکمل عاشق و معشوق هر دو خواهر زادگان منند و خاله زادگان یکدیگر اختیاری بکن تا عقد ایشان بکنیم پس خواحه ابو على اختیاری پسندیده بکرد و آن عقد بکردند و عاشق و معشوق را بهم پیوستند و آن جوان پادشاه زادهٔ خوب صورت از چنان رنجی که بمرگ نزدیک بود برست بعد از آن قابوس خواجه ابوعلی را هر چه نیکوتر بداشت و از آنجا بری شد و بوزارت شهنشهاه علاءالدوله افتاد و آن خود معروف است اندر تاریخ ایام خواجه ابو علی سینا،
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۱
بفراشت صبحدم علم از خاور آفتاب
لشکر براند گرم به هر کشور آفتاب
رم خورد ادهم شب از آفاق چون ببست
بر نقره خنگ گردون زین زر آفتاب
از شام لشکری که سیاهی همی نمود
با تیغ حمله کرد بر آن لشکر آفتاب
میدان آسمان ز شفق موج خون گرفت
از بس که ریخت خون ز سر خنجر آفتاب
جام جهان نمای بدادش سپهر از آن
مستانه می فتاد به بام و در آفتاب
برساز زهره راست همی کرد این غزل
از رشک سوخت برخود چون مجمر آفتاب
ای برکشیده رایت خوبی بر آفتاب
از ذرّه هست با رخ تو کمتر آفتاب
روشن در آتش است چو پروانه بر سپهر
از رشک شمع آن رخ جان پرور آفتاب
ای بس که زرد و سرخ بر آید ز خجلتت
گر رنگ روی خوب تو افتد بر آفتاب
گر در کلاه گوشه حسنت نظر کند
از طیره بر زمین فکند افسر آفتاب
از عشق خاک کوی تو اندر هواست باد
وز رشک آب روی تو در آذر آفتاب
زان رو که روی می نکنی جز در آینه
آینه می نماید از خاور آفتاب
در جستن حیات ز سرچشمه لبت
ظلمت گشای گشت چو اسکندر آفتاب
تا خوشه چین خرمن حسن تو شد جلال
بر سایر کواکب شد سرور آفتاب
از روی تو پذیرد مه نور و روشنی
وز رای شاه گیرد زیب و فر آفتاب
اعظم جمال دولت و دین آنکه گویدش
گردون که ای ضمیر ترا چاکر آفتاب
در آسمان رفعت و در برج خاطرش
هم مدغم است گردون هم مضمر آفتاب
ای خسرو زمانه که در چشم همّتت
افلاک بیضه ای ست در آن اصفر آفتاب
تو اعظمی ز شهنشاه هفت فلک
ز آن رو که اعظم است ز هفت اختر آفتاب
گر تیغ حکم رای تو بر آسمان کشد
خنجر بیفکند پس ازین در بر آفتاب
با رای تو چو گرم برآمد از آن فزع
لرزان فتاده است به خاک در آفتاب
گر نوعروس رای تو برقع برافکند
بر رو فروهلد ز ضیا معجر آفتاب
گردون ز خوان جود تو بر بود این دو نان
یک قرص هست ماه و یکی دیگر آفتاب
نوری ست در ضمیر منیرت نهان که هست
از شعله شعاعش یک اخگر آفتاب
رای تو آفتاب نخوانم از آن جهت
کز سادگی خویش کند باور آفتاب
سرگشته ای ست گرم روی چشم خیره ای
با رای تو چگونه بود همسر آفتاب
اندر پناه سایه تو نیست دهر را
با آفتاب عدل تو اندر خور آفتاب
تا خطبه زمانه بخواند به نام تو
زان رفته است بر سر این منبر آفتاب
وجهش همیشه روشن از آن شد که ثبت کرد
منشی کلک جود تو در دفتر آفتاب
بر آستان قدر تو از سیم حلقه ای ست
بر اوج سقف گنبد نیلوفر آفتاب
بر چهره بساط تو گردی که شب نشاند
گردون به جعد مهر بروبد هر آفتاب
خصمت ز باد قهر چو شمع فلک بگشت
در ماتمش نشست به خاکستر آفتاب
پروانگی شمع ضمیرت گزید از آنک
عالم گرفته است به زیر پر آفتاب
در خاک پست گشت چو ظلمت غبار ظلم
از عدل تو چو یافت جهان انور آفتاب
تا از عدوی بدرگ تو قصد جان کند
زین قصد تیز کرد سرنشتر آفتاب
عالم به زخم تیغ چو آتش گرفته ای
گیرد همه جهان به یکی اختر آفتاب
شاها! اگر چنان که مرا تربیت کنی
کز تربیت ز خاک کند جوهر آفتاب
فرمای کاین نکوتر یا آنکه گفته اند
خیز ای سپهر حسن تو را اختر آفتاب
هر سال ده قصیده ز ایران روان کنم
با حضرتت که دارد ازو مظهر آفتاب
وین نام در زمانه بماند به نام شاه
تا آن زمان که تابد ازین منظر آفتاب
گفتم خدایگانا زین سان قصیده ای
کآورده ام ردیفش سرتاسر آفتاب
زیبد اگر ز خجلت خوبان خاطرم
بر سر کشد ز صبح کنون چادر آفتاب
در سایه عنایت خود جای کن مرا
کز دور چرخ هستم سوزان در آفتاب
آن را ز زمهریر حوادث چه غم که هست
از التفات رای تواش بر سر آفتاب
در عرصه گاه تخته ایجاد تا که هست
مانند مهره ای ز پس ششدر آفتاب
از بهر انتظام جهان تا کی می نهد
در بحر و کان دفینه زر و گوهر آفتاب
در دور هفت جام فلک تا کی افکند
از نور باده در افق ساغر آفتاب
باد افکنده نزد عروس جلال تو
بر روی خاک جمله زر و زیور آفتاب
گردون ز دستبرد تو از پا درآمده
بر درگهت به خاک نهاده سر آفتاب
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۷
دوش چون خورشید رخشان را زوال آمد پدید
برکنار آسمان شکل هلال آمد پدید
ماه نو را چون بدیدم هر زمانم نو به نو
معنی باریک روشن در خیال آمد پدید
با خرد گفتم که اندر لجّه دریای نیل
از غرایب چشمه آب زلال آمد پدید
شعله برق است ز ابر نیلگون پیدا شده
چشمه نور است کز تیه ظلال آمد پدید
گوی باشد در خم چوگان و این صورت به عکس
در خم گوی فلک چوگان مثال آمد پدید
داس زرّین است کاندر مرغزار افتاده است
لاله زرد است کز نیلی سفال آمد پدید
یا مگر مغرب نشیمنگاه عنقا شد کز او
پیش چشم ناظران ابروی زال آمد پدید
چون خرد این چند معنی کرد از من استماع
گفت واجب شد جوابت چون سؤال آمد پدید
دوش خسرو حلقه ای در گوش گردون کرده است
زان فلک را این همه جاه و جلال آمد پدید
شاه عادل شیخ ابواسحق کز القاب او
ملک و دین و حسن و دولت را جمال آمد پدید
خسرو گیتی ستان کز نوبهار عدل او
در مزاج چارعنصر اعتدال آمد پدید
جویبار و باغ عالم را ز لطف و خلق او
آب حیوان شد روان، باد شمال آمد پدید
آن که چون قدرش فراز صدر مسند تکیه زد
آسمان آن لحظه در صفّ نعال آمد پدید
ای خداوند جهان! کاندر زمان دولتت
در جهان آثار لطف ذوالجلال آمد پدید
ز آستانت حلقه ای بردند بر قصر فلک
گم شد اندر گوش هفتم کوتوال آمد پدید
در مهمّات ممالک سال و ماه و روز و شب
از تو فرمان وز زمانه امتثال آمد پدید
با کمالت اعتراف آورده بر نقصان خویش
عقل کل کز ابتدا صاحب کمال آمد پدید
نام دست گوهر افشان تو تا بشنید بحر
در عرق شد غرق بس کش انفعال آمد پدید
هر سحر سر می نهد بر آستانت آفتاب
هم ز حکم تست کاو را این مجال آمد پدید
مرغ نصرت کز هوای رایتت پر می زند
هم ز رایات تو او را پرّ و بال آمد پدید
خون دشمن می خورد تیغت از آن صافی دل است
زانکه روزی وی از وجه حلال آمد پدید
خسروا دارم به اقبال ثنایت خاطری
کز وی ام هر لحظه صد گنج لئآل آمد پدید
چون خرد معنی پاک و لفظ عذبم دید گفت:
انوری شد زنده و دیگر کمال آمد پدید
یک غزل از گفته من برد بر گردون ملک
در صف روحانیون صد گونه حال آمد پدید
حضرتت را گر به مدحت کم مصدّع می شوم
تا نپنداری که در طبعم کلال آمد پدید
لیکن از اشعار بد وز ازدحام شاعران
راستی آنست کز شعرم ملال آمد پدید
تا نبیند کس که از مغرب برآید آفتاب
تا نگوید کس که در چرخ اختلال آمد پدید
سایه ات چون چرخ بر فرق جهان پاینده باد
کآفتاب عمر دشمن را زوال آمد پدید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳
چو گل بگشاد لب را در ملاحت
زبان بگشاد بلبل در فصاحت
گلستان تازه گشت و غنچه بشکفت
وقاح الرَّقص و الاطیارُ ناحت
سمن هشیار و نرگس خفته مخمور
صبا بیدار و گل در استراحت
به قانونی دگر شد باغ و بستان
صبا تا کرد عالم را مساحت
نگارینا قدم نه در گلستان
که خندان باد همچون گل صباحت
غنیمت دان و کام از عمر برگیر
که من باری ندیدم هیچ راحت
از آن رخسار و لب حیران بماندم
تعالی اللّه زهی حُسن و ملاحت
کجا ره در شبستان تو آرم
که بادش ره نمی آرد به ساحت
جلال ار خون همی بارد عجب نیست
که بی خونابه کی باشد جراحت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۰
چو سلطان فلک را بار بشکست
مه من ماه را بازار بشکست
ز شادروان چو گل بیرون خرامید
ز حسرت در دل گل خار بشکست
شب تاریک شد چون روز روشن
چو سنبل در گل فرخار بشکست
به لب یاقوت را خون در دل افکند
به رخ خورشید را مقدار بشکست
کمر بربست و سرو از پا درافتاد
کله بنهاد و بدر انوار بشکست
ز رعنا پیشگی بر قرص خورشید
سر زنجیر عنبربار بشکست
به دور نرگس باده پرستش
درِ خم خانه خمّار بشکست
به خون اشک رندان خرابات
خمار نرگس خونخوار بشکست
سر ناموس عیّاران شبرو
به چین طرّه عیّار بشکست
فراوان توبه پرهیزکاران
که آن جادوگر بیمار بشکست
جلال از توبه کردن کرد توبه
که توبت کرد و دیگربار بشکست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴۰
در این ایّام کس غمخوار ما نیست
به جز غم کاو ز ما یک دم جدا نیست
سری دارم فدای وصل، لیکن
مرا با دستبرد هجر پا نیست
دلا! در آتش دوری همی ساز
که جانان را سر پیوند ما نیست
میان عاشقان بیگانه دانش
هر آن عاشق که با درد آشنا نیست
خوش است از درد و غم آزاد بودن
ولی در مذهب عاشق روا نیست
مشو مغرور حُسن ای صاحب حُسن
که روز حُسن را چندان بقا نیست
تو عمری نیست در عهدت وفایی
که عهد عمر را چندان وفا نیست
به ترکستان رویت خال هندو
عجب دارم اگر اصلش خطا نیست
به نقد ای جان بیا تا باده نوشیم
که عمر رفته را دیگر قضا نیست
به بوسی زان دهان عمری نُوَم بخش
که بنیاد بقا جز بر فنا نیست
جلال از عشقت ار روزی نماند
نیاری بر زبان کاو هست یا نیست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۸۸
طاعت ما جز مَی مغانه نباشد
مسجد ما جز شرابخانه نباشد
راه طلب را پدید نیست نهایت
بادیه عشق را کرانه نباشد
گفتی اگر جان دهی وصال بیابی
جان بدهم تا ترا بهانه نباشد
مردم آسوده سر نهند به بالین
بالش عاشق جز آستانه نباشد
تیرکمان ابروان سلسله مو را
جز دل اهل نظر نشانه نباشد
وقت غنیمت شمار ، صحبت احباب
عمر یقین دان که جاودانه نباشد
مرغ دلِ مستمند خسته دلان را
جز شکن زلفت آشیانه نباشد
هر که خورد بهر کار و بار جهان غم
یک نفس از عمر شادمانه نباشد
شادی آزاده ای که همچو جلالش
فکر جهان و غم زمانه نباشد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۰۸
بتم باز قصد جفا می کند
به یکبار ما را رها می کند
مرو ای طبیب دل دردمند
که دردت دلم را دوا می کند
مَدَر پرده عاشقی بیش ازین
که پیراهن از غم قبا می کند
بَدَل شد شب وصل با روز هجر
جهان بین که با ما چه ها می کند
فلک را همین است همواره کار
که یاری ز یاری جدا می کند
کجا یابم از خاک پایت اثر
که خورشید از آن توتیا می کند
منم طالب تو، تو از من ملول
چه تدبیر کاینها قضا می کند
چه گویم من این بخت شوریده را
که او قصد دوری ما می کند
بساز ای دل غمزده برگ صبر
که کار کسان با نوا می کند
خرد هر کجا عقده ای شد پدید
به سرپنجه صبر وا می کند
تو از بخت خود چند نالی جلال
زمانه چنین اقتضا می کند
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۴
عاشق آن باشد که بر خود سخت و سست آسان نهد
رنج را راحت شمارد درد را درمان نهد
کام آن بیند که تن در درد ناکامی دهد
وصل آن یابد که دل بر محنت هجران نهد
از برای گوهر آن طالب که غوّاصی کند
ترک سر گوید چو پا در بحر بی پایان نهد
گوی خواهد شد سرِما در سرِ میدان عشق
مردی مردی که با ما پای در میدان نهد
هر که بنهد مَردوش بر هر دو عالم یک قدم
چار بالش برتر از نُه گنبد گردان نهد
آنکه بتواند تحمّل کرد ناکامی و رنج
روزگارش کام دل بس زود در دامان نهد
چشم مستش در کرشمه چون کند آغاز ناز
دل ز من بستاند و صد منّتم بر جان نهد
گل برآید سرخ و سرو از پای بنشیند ز شرم
سرو گل رخسار من چون پای در بستان نهد
رنج نابرده امید گنج می داری جلال!
راحت آن یابد که بر خود رنج و غم آسان نهد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۱
دور نشاط آمد و دوران گل
بزم طرب ساز در ایوان گل
گلشن جان تازه کند هر سحر
گریه ابر و لب خندان گل
دل بگشاید به چمن تا گشاد
باد سحر گوی گریبان گل
پای من و رقص و طواف چمن
دست من و ساغر و دامان گل
موسم شادی ست چه خون می چکد
از سپر لاله و پیکان گل
جام جم از دست منه زانکه زود
باد برد تخت سلیمان گل
سرو از آن یافت بلندی که او
چتر کشد بر سر سلطان گل
خیز که هر صبح گل افشان کنیم
پیشتر از صبح گل افشان گل
باده به دور آر، که دور حیات
زود زوال است چو دوران گل
مرغ سحر را چه نوا بعد ازین
زان که جلال است ثناخوان گل
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۲۱
چون سایه منم فتان و خیزان
وز سایه خویشتن گریزان
باریکم و دردناک و دلسوز
مانند چراغ صبح خیزان
در کنج خرابه ای به تنها
دل تنگ نشسته اشک ریزان
با اختر خویش در لجاجت
با طالع خویشتن ستیزان
گر خاک جلال را ببیزند
مدهوش شوند خاک بیزان
رمزی گفتم که شکل آن را
ادراک کنند ذهن تیزان
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۳
چه نکهت است مگر بوی بوستان است این
چه دولت است مگر روی دوستان است این
علاج این تن رنجور ناتوان است آن
دوای این دل مهجور پر فغان است این
عجب که جوشش صفرای عشق افزون است
ز اشک دیده که مانند ناودان است این
برفت بلبل شیدا چو من به طرف چمن
ز دست دوست به دستان چه داستان است این
کنون کف من و جام شراب، ای زاهد!
مراست سود در آن گر ترا زیان است این
خوشا کسی که به غفلت ز دست نگذارد
عنان عمر که با باد هم عنان است این
هر آن که دید به فصل بهار آه مرا
گمان برد که مگر موسم خزان است این
که را فرستم تا با لبش سخن گوید
مگر نسیم سَحَر را که کار جان است این
جلال! طرف گلستان و صحبت یاران
مده ز دست که خود حاصل جهان است این
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۰
آهی که من خسته برآرم ز جگرگاه
نُه پرده افلاک بسوزم به سحرگاه
از عشق نترسیدم و بنیاد مرا بود
افتد به خطر هر که نترسد ز خطرگاه
بر صدر سلاطین چو به مسند بنشینند
شرط است که درویش نرانند ز درگاه
گر طرّه عنبرشکن از هم بگشایی
پنهان کند اندام ترا تا به کمرگاه
سروی که نیابند ترا جز به خرامش
ماهی که نبینند ترا جز به گذرگاه
بر چرخ تفاخر کنم آن دم که درآیی
ماننده خورشید مرا از در خرگاه
آن غمزه خون ریز که مست است و سیه دل
او را ز چه رو روضه خلد است نظرگاه
هم لطف خیالت که قدم رنجه نماید
وآید بر بالین من خسته به هرگاه
از چشم جلال ار بچکد خون، عجبی نیست
ناچار رود خون چو بود ریش جگرگاه
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۴
ماییم و دلی به غم نشسته
روزان و شبان دُژم نشسته
هر کس پی شادیی گرفتند
ما با غم او به هم نشسته
خلقی ز غم دهان تنگش
در رهگذر عدم نشسته
راحت طلبند مردم از دوست
ما منتظر الم نشسته
ماییم ز شادی دو عالم
برخاسته و به غم نشسته
آن طرّه نگر چو شاخ سنبل
در باغچه ارم نشسته
خورشید به دیده پاک کرده
گردی که بر آن قدم نشسته
در شرح غمش جلال باشد
همواره پس قلم نشسته
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۳
صبحدم می گفت نالان بلبلی بر شاخساری:
گل بخواهد رفت تا دیگر که بیند نوبهاری
هر که را روزی صفایی رو نماید در زمانه
روزگارش تیره گرداند به اندک روزگاری
لاله هر سال از چمن یک بار روید وین عجب بین
کز سرشک دیده ام هر دم بروید لاله زاری
شمع بر بالین من تا روز هر شب زنده دارد
بر من دل خسته می گرید زهی دلسوز یاری
بر من آن کس را بسوزد دل که همچون شمع باشد
شب نشینی تن گدازی زرد رویی اشکباری
ناصحم گوید به یکبار اختیار از دست مگذار
این نصیحت گو کسی را کن که دارد اختیاری
شیوه طوطی هوس دان عاشقی از بلبل آموز
کآن یکی با شهد الفت دارد این با نوک خاری
در میان بحر محنت غرقم از شوق میانش
با کنار افتادمی گر بودی امّید کناری
سالها بر خاک کویش زندگانی صرف کردم
عمر بگذشت و ازین در برنیامد هیچ کاری
ای جلال! اندر پی هر سختیی آسانی است
هر بهاری را خزانی هر خزانی را بهاری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۴
جهان پیر را نو شد جوانی
منه ساغر ز دست ار می توانی
کنون هر روز بستان می کند عرض
به روی دوستان گنج نهانی
شقایق از سیاهی می درخشد
چو از ابر سیه برق یمانی
تو از دوران گل دستور خود ساز
که بنیادی ندارد زندگانی
مرادی از بهار عمر برگیر
که ناگه در رسد باد خزانی
نماند آن روز و آن دولت که با یار
همی کردیم عیش رایگانی
به وصل روی یکدیگر شب و روز
ممتّع گشته از عمر و جوانی
مرا از یار دور افکند ایّام
چه چاره با قضای آسمانی
جلال! احوال کس در هیچ حالی
به یک حالت نماند جاودانی
جلال عضد : ترکیب‌بند
شمارهٔ ۱
عید نوروز است و عالم سبز و خندان گشته است
بوستان در حسن چون رخسار جانان گشته است
باد عیسی دم چو کرد احیا اموات خاک را
سبزه ها شد خضر و باران آب حیوان گشته است
غنچه مستور کز باد هوا آبستن است
از حیا در پرده زنگار پنهان گشته است
خنده شیرین گل تا دید باد کوهکن
بس که چون فرهاد در کوه و بیابان گشته است
شد بنفشه در لباس نیل تا نرگس نماند
رعد هم نالان و چشم ابر گریان گشته است
باز پیک عاشقان فرّاشی گل می کند
بلبل از سودای گل فریاد و غلغل می کند
بزم ازین پس چون نگارستان چین باید نهاد
سنبل و گل بر یسار و بر یمین باید نهاد
ور بهار جنّت فردوس داری آرزوی
رخ به بزم پادشاه ملک و دین باید نهاد
خسرو اعظم جمال الدّین که داغ حکم او
از تفاخر انس و جان را بر جبین باید نهاد
شیخ ابواسحق آن شاهی که روز بار او
آسمان را هفت جا سر بر زمین باید نهاد
گر سلیمان و سکندر با جهان آیند باز
هر دو را بر دست او تیغ و نگین باید نهاد
ای حضیض بارگاهت اوج گردون آمده
عشری از اقلیم جاهت ربع مسکون آمده
گر ز خاک پای تو گردی به گردون بر شود
دولتش سرسبز گردد دیده اش انور شود
کلک و رایت گر نپردازد با نظم جهان
فتنه ها بی خواب گردد آسمان بی خور شود
قرص خور بی سکه نام تو کی یابد عیار؟
تا نیابد کیمیا را مس چگونه زر شود؟
گر نسیم لطف تو بر کوه و صحرا بگذرد
خار و خارا در حضیض و تل و گل گوهر شود
ور سموم قهر تو روی آورد بر بحر و بر
از نهیبش آب و آتش باد و خاکستر شود
ز آستان حضرتت تا آسمان آگاه گشت
بنده این آستان شد خاک این درگاه گشت
باد عُنفت چشمه خور را مکدّر می کند
خاک پایت توتیا در چشم اختر می کند
ابر دست گوهرافشان تو در روز عطا
آستین آرزو پر درّ و گوهر می کند
قدّ تو بر هفت مسند چار بالش می زند
تیغ تو دارایی اندر هفت کشور می کند
شمع این نُه طارم فیروزه یعنی آفتاب
خانه عالم ز بهر تو منوّر می کند
آن سعادتها که مکتوب است بر پیشانیت
هر شبی تا روز سعد اکبر از بر می کند
تا شمار عنصر آب و آتش است و خاک و باد
دولتت چون آب و آتش باد و دشمن خاک و باد
بنده ای از بندگان حضرتت جمشید باد
ذرّه ای از آفتاب خاطرت خورشید باد
گاه رزم و بزم تو با دشمنان و دوستان
تیغ زن بهرام باد و چنگ زن ناهید باد
باد سبز و تازه و دایم نوبهار دولتت
تا وزد بر گل نسیم و تا جهد بر بید باد
چرخ و اختر را به اقبالت بسی امّیدهاست
هر که را جز بر تو امّید است ناامّید باد
جاودان بر مسند عزّ و سریر سلطنت
کامرانی کن که عزّ و دولتت جاوید باد
جلال عضد : ترکیب‌بند
شمارهٔ ۳ - هفت رنگ
باز از شکوفه گشت فضای چمن سپید
و اطراف دشت گشت ز برگ سمن سپید
درجنب لطف ژاله و سرخی لاله هست
درّ عدن سیاه و عقیق یمن سپید
باران سیاهی از تن سنبل نمی برد
هندو به شست و شوی نخواهد شدن سپید
برگ شکوفه بر سر سنبل فتاده بین
مانند هندویی که کند پیرهن سپید
چرخ عجوزه باز ز سپیداب ابر کرد
نزد عروس باغ رخ خویشتن سپید
طفل شکوفه در رخ او خنده می زند
کاین گوژپشت بین که کند رخ چو من سپید
زان دم که شاه سیم فشاند به روز بذل
برگ شکوفه کرد زمین چمن سپید
هر لحظه ابر تند سر از کوه بر زند
سقّاست ابر، دامن از آن در کمر زند
شد طرف جویبار به فصل بهار سبز
آری به نوبهار شود جویبار سبز
بستان به دلکشی ست چو رخسار شاهدان
گل در میان شکفته و گشته کنار سبز
طوطی گهر گرفت به منقار گوییا
یا لاله ژاله دارد و شد مرغزار سبز
بر برگ بید قطره فشان شد چو دید ابر
بر دست شاه خنجر گوهرنگار سبز
تیغش نگار بست عروس زمانه را
بی رنگ مورد رنگ نگیرد به کار سبز
اعظم جمال چهره دین آنکه عدل او
دیوار و در کند چو چمن در بهار سبز
آن قلعه قدراوست که ازرشح فندقش
شد مرغزار گنبد نیلی حصار سبز
تا بر چمن فتاد فروغ لقای گل
سر می نهد بنفشه غمگین به پای گل
نرگس چو خصم تست ز تیمار و درد زرد
بر خاک ره نشسته و بیمار و زرد و زرد
صبحی کز آفتاب سنانها شود به رزم
چون آفتاب زرد مصاف نبرد زرد
معموره زمین شود از خون کشته سرخ
گردون لاجورد نماید ز گرد زرد
گردد ز سهم خنجر لعل تو آن زمان
خورشید و ماه بر فلک لاجورد زرد
بیجاده ای است تیغ تو کآنجا که شد پدید
از عکس او چو کاه شود رنگ مرد زرد
بر خاک بس که ریخته آب روی خصم
گر بر دمد ز خاک بود رنگ ورد زرد
پیوسته باد تیغ تو اندر قتال سرخ
هرگز مباد چهره سرخت ز درد زرد
از باد فتح پرچم شاهیت جعد باد
نوروز و عید بر تو همایون و سعدباد
صانع که رنگ چهره گل آفرید سرخ
طغرای کارنامه حسنش کشید سرخ
باغ از طراوت است چو بزم خدایگان
وآنگه در اوست لاله چو جام نبید سرخ
بر نرگس ارغوان فتد از شاخ گوییا
بر روی خصم شاه سرشکی چکید سرخ
از عدل شامل تو و از خون دشمنت
شد کوه و دشت سبز و شقایق دمید سرخ
آبی ست خنجر تو که هر لحظه خصم را
در جویبار حلق گلی پرورید سرخ
طرف چمن گزین که در اطراف جویبار
هم سبز گشت سبزه و هم گل دمید سرخ
از باد قدّ نرگس رعنا گرفت خم
در روز زرفشان تو از بس که چید سرخ
تا هیبت تو چشم سوی آفتاب کرد
هر آفتاب زرد شود آفتاب زرد
وقت است کز بنفشه شود بوستان بنفش
گردد بنفشه همچو خطّ دلستان بنفش
صفراوی است نرگس رعنا و ارغوان
شد ناردان همه تن چون ناردان بنفش
درغنچگی ست لاله نورسته آنچنانک
خسرو کند به خون اعادی سنان بنفش
چندان بریخت خنجر تو خون دشمنان
کز خاک بر دمد پس از این زعفران بنفش
میدان بنفشه رنگ ز تیغ بنفش تست
آری هم از بنفشه شود بوستان بنفش
آن رنگرز حسام تو آمد که می کند
از خون بدسگالان جهان در جهان بنفش
بهرام و تیر را حسد از کلک و تیغ تست
تا روی این سیه شود و رنگ آن بنفش
از شرم این قصیده چو دیبای هفت رنگ
آن هفت رنگ دید ز رویش برفت رنگ
گشت از هراس رمح تو روی سما کبود
سختی زخم می کند اندام را کبود
خم داد پشت طاعت و چندان بایستاد
گردون به خدمتت که شدش پشت پا کبود
چرخ از کجاو گلشن تخت تو از کجا
فرقی تمام باشد ازین سبز تا کبود
شاها من از تغابن چرخ سیاهکار
بیم است تا چو چرخ بپوشم قبا کبود
دستم بگیر ورنه چو ناخن سرم ببُر
کم شد ز غبن ناخن انگشتها کبود
عیبم مبین همه هنرم بین از آنکه هست
فیّاض نور گرچه بود توتیا کبود
چون نرگس و بنفشه ز آسیب روزگار
بادند دشمنان تو یا کور یا کبود
در آفتاب حادثه بگداخت پیکرم
ای آفتاب ملک فکن سایه بر سرم
ای کرده سیر کلک تو روی قمر سیاه
خود چیست در جهان که نکرده ست سر سیاه
از کحل دولتت همه را چشم روشن است
الا مرا که هست جهان در نظر سیاه
در گردش زمانه شب و روز می کشم
جوری ز هر سپید و جفایی ز هر سیاه
دارم ز خون دیده و اندوه روزگار
چون لاله رخ شکفته ولیکن جگر سیاه
خصم آب روی داد و از آن یافت تیره بخت
توفیر دیده است و خریده به زر سیاه
زین بِه به حال من نظری کن وگرنه من
عالم ز دود سینه کنم سر به سر سیاه
بر بخت دشمن تو کنم ختم از آن که نیست
بالاتر از سیاهی رنگی مگر سیاه
بر هر چه در ضمیر تو گنجد بیاب دست
کآمد بقای عمر تو افزون ز هرچه هست