عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۹
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۷
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۸
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۲
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۰
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۶
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دل مقیم کوی جانانست و من اینجا غریب
چون کند بیچاره مسکین تن تنها غریب
آرزومند دیار خویشم و باران خویش
در جهان تا چند گردم بی سر و بیپا غریب
چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من
محنت غربت نداند هیچکس از غریب
هرگز از روی کرم روزی نپرسیدی که چیست
حال زار مستمند مانده دور از ما غریب
چون درین دوران نمی افتد کسی بر حال خود
در چنین شهری که میبینی که افتد با غریب
در غربی جان به سختی می دهد مسکین کمال
واغرییی واغریبی واغریبی واغریب
چون کند بیچاره مسکین تن تنها غریب
آرزومند دیار خویشم و باران خویش
در جهان تا چند گردم بی سر و بیپا غریب
چون تو در غربت نیفتادی چه دانی حال من
محنت غربت نداند هیچکس از غریب
هرگز از روی کرم روزی نپرسیدی که چیست
حال زار مستمند مانده دور از ما غریب
چون درین دوران نمی افتد کسی بر حال خود
در چنین شهری که میبینی که افتد با غریب
در غربی جان به سختی می دهد مسکین کمال
واغرییی واغریبی واغریبی واغریب
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
آه که از حال من یب ندانست
مردم و درد دلم طبیب ندانست
گل مگر این بی وفانی از پی آن کرد
کز دل مجروح عندلیب ندانست
عقل ز هر کسی که ماجرای تو پرسید
هیچ کس این قصه عجیب ندانست
تا دل آواره در کمند تو افتاد
هیچ کس احوال آن غریب ندانست
خلق چه داند مراد خاطر ما را
کام محبان بجز حبیب ندانست
دوش بر آن در چه عیشها که نمودم
با سگ کویش که آن رقیب ندانست
هم به مرادی رسد کمال که کس را
از کرم دوست بی نصیب ندانست
مردم و درد دلم طبیب ندانست
گل مگر این بی وفانی از پی آن کرد
کز دل مجروح عندلیب ندانست
عقل ز هر کسی که ماجرای تو پرسید
هیچ کس این قصه عجیب ندانست
تا دل آواره در کمند تو افتاد
هیچ کس احوال آن غریب ندانست
خلق چه داند مراد خاطر ما را
کام محبان بجز حبیب ندانست
دوش بر آن در چه عیشها که نمودم
با سگ کویش که آن رقیب ندانست
هم به مرادی رسد کمال که کس را
از کرم دوست بی نصیب ندانست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
ترا با من سر باری نماندست
سر مهر و وفاداری نماندست
مرا امروز با تو خاطری نیز
که بی موجب بیازاری نماندست
ندانم با که همرنگی گزیدی
که در تو بونی از یاری نماندست
بروز آی ای شب هجران که دیگر
چو شمعم ناب بیداری نماندست
به ما ازاند کی اندک وفائی
گرت ماندست پنداری نماندست
برس فریاد درد من خدا را
که بیشم طاقت زاری نماندست
کمال از عمر بی او ره چیزی
کز آن چیزی بدست آری نماندست
سر مهر و وفاداری نماندست
مرا امروز با تو خاطری نیز
که بی موجب بیازاری نماندست
ندانم با که همرنگی گزیدی
که در تو بونی از یاری نماندست
بروز آی ای شب هجران که دیگر
چو شمعم ناب بیداری نماندست
به ما ازاند کی اندک وفائی
گرت ماندست پنداری نماندست
برس فریاد درد من خدا را
که بیشم طاقت زاری نماندست
کمال از عمر بی او ره چیزی
کز آن چیزی بدست آری نماندست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
غمت دارم مرا شادی همین است
از بختم جای آزادی همین است
ز بیدادت خراب آباد شد دل
درین ویرانه آبادی همین است
دگر بیداد نکنم بر تو گفتی
مرا داد از نو بیدادی همین است
ترا در دل ز ما گفتی چه شادی است
غلام تست دل شادی همین است
نکر آموخت چشمت از نو شیوه
درین شاگردی استادی همین است
از من پرسی دلی چون صید کردم
چه گویم حد صیادی همین است
کمال از خود ببر آنگه رو این راه
که قطع اینچنین وادی همین است
از بختم جای آزادی همین است
ز بیدادت خراب آباد شد دل
درین ویرانه آبادی همین است
دگر بیداد نکنم بر تو گفتی
مرا داد از نو بیدادی همین است
ترا در دل ز ما گفتی چه شادی است
غلام تست دل شادی همین است
نکر آموخت چشمت از نو شیوه
درین شاگردی استادی همین است
از من پرسی دلی چون صید کردم
چه گویم حد صیادی همین است
کمال از خود ببر آنگه رو این راه
که قطع اینچنین وادی همین است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
گر کم شده ست با من اکنون ترا ارادت
باری ارادت من هر دم شود زیادت
بی آفتاب رویت برگشت طالع من
بازم سعادتی بخش ای اختر سعادت
دلجوئی غریبان عادت گرفتی اول
آخر چه شد که کردی یکباره ترک عادت
رنجور و دردمندیم بارا چه باشد آخر
گر خسته خاطری را باری کی عیادت
از ما چه طاعت آید شایسته قبولی
داریم چشم رحمت بی زحمت عبادت
تا نامراد مسکین یابد مراد از تو
مسکین شود مریدت بپذیر ہر مرادت
باری ارادت من هر دم شود زیادت
بی آفتاب رویت برگشت طالع من
بازم سعادتی بخش ای اختر سعادت
دلجوئی غریبان عادت گرفتی اول
آخر چه شد که کردی یکباره ترک عادت
رنجور و دردمندیم بارا چه باشد آخر
گر خسته خاطری را باری کی عیادت
از ما چه طاعت آید شایسته قبولی
داریم چشم رحمت بی زحمت عبادت
تا نامراد مسکین یابد مراد از تو
مسکین شود مریدت بپذیر ہر مرادت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
گر یار مرا با من مسکین نظری نیست
ما را گله از بخت خود است از دگری نیست
اندیشه ز سر نیست که شد در سر کارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست
دی بر اثر او رمقی داشتم از جان
و امروز چنانم که از هم اثری نیست
گفتنی پی هر نیرگی ای روشنی ای هست
چون است که هرگز شب ما را سحری نیست
هر شربت راحت که رسیده از کف خوبان
بی چاشنی غصه و خون جگری نیست
مادام که جان ساکن منزلگه خاک است
دلرا ز سر کوی تو رای سفری نیست
زنهار کمال ار گذری بر سر کویش
از سر گذر اول که ازینت گذری نیست
ما را گله از بخت خود است از دگری نیست
اندیشه ز سر نیست که شد در سر کارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست
دی بر اثر او رمقی داشتم از جان
و امروز چنانم که از هم اثری نیست
گفتنی پی هر نیرگی ای روشنی ای هست
چون است که هرگز شب ما را سحری نیست
هر شربت راحت که رسیده از کف خوبان
بی چاشنی غصه و خون جگری نیست
مادام که جان ساکن منزلگه خاک است
دلرا ز سر کوی تو رای سفری نیست
زنهار کمال ار گذری بر سر کویش
از سر گذر اول که ازینت گذری نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
با منت لطف جز ستم نبود
ننگ چشمی ترا کرم نبود
چشمت از خون ما پشیمان نیست
مرحمت موجب ندم نبود
چه فرستم بر نو جان خراب
پیش تو این متاع کم نبود
با لبت شهد اگر چه شیرین است
آنچنان حلقه سوز هم نبود
گفته سوزمت بر آتش غم
گر غم روی تست غم نبود
در وقا پای ما نداشت رقیب
ناجوانمرد را قدم نبود
ننویسد فرشته جرم کمال
بر سر بیدلان قلم نبود
ننگ چشمی ترا کرم نبود
چشمت از خون ما پشیمان نیست
مرحمت موجب ندم نبود
چه فرستم بر نو جان خراب
پیش تو این متاع کم نبود
با لبت شهد اگر چه شیرین است
آنچنان حلقه سوز هم نبود
گفته سوزمت بر آتش غم
گر غم روی تست غم نبود
در وقا پای ما نداشت رقیب
ناجوانمرد را قدم نبود
ننویسد فرشته جرم کمال
بر سر بیدلان قلم نبود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
خبری ز هیچ قاصد زه دیار من نیامد
چه سیاه نامه بیکی که ز یار من نیامد
از ازل که رفت قسمت غم و شادی ای به هر کس
غم بار جز نصیبه دل زار من نیامد
همه روز بر رخ از گریه چه سود در غلطان
که شب آن دری که غلط بکنار من نیامد
بشمار زلف گفتم ز لب تو بوسه گیرم
چکنم که عقد زلفت بشمار من نیامد
قلم مصور چین چو کشید نقشها بین
که جها کشید و نقشی به نگار من نیامد
به فرشتگان رحمت برم از غمت شکایت
که مرا حبیبه کشت و به مزار من نیامد
چه عجب کمال اگر جان بلب آرده از فراقت
چو لب تو مرهم جان فگار من نیامد
چه سیاه نامه بیکی که ز یار من نیامد
از ازل که رفت قسمت غم و شادی ای به هر کس
غم بار جز نصیبه دل زار من نیامد
همه روز بر رخ از گریه چه سود در غلطان
که شب آن دری که غلط بکنار من نیامد
بشمار زلف گفتم ز لب تو بوسه گیرم
چکنم که عقد زلفت بشمار من نیامد
قلم مصور چین چو کشید نقشها بین
که جها کشید و نقشی به نگار من نیامد
به فرشتگان رحمت برم از غمت شکایت
که مرا حبیبه کشت و به مزار من نیامد
چه عجب کمال اگر جان بلب آرده از فراقت
چو لب تو مرهم جان فگار من نیامد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
دیدی که بار وعده خود را وفا نکرد
ما را بخویش خواند و بخلوت رها نکرد
بسیار لابه کردم و زاری و بیخودی
آن ناخدای ترس در بسته وا نکرد
گر بود در میانه حدیثی چرا نگفت
س ور داشت شکوه ای ز من آندم چرا نکرد
رفتم بدان امید که حاجت کند روا
از در روانه کردم و حاجت روا نکرد
ما را چو موی خویش پریشان فرو گذاشت
وز روی لطف چشم عنایت به ما نکرد
أهم شنید لیک نفرمود رحمتی
نبضم بدید درد دلم را دوا نکرد
گفتم که روی دل به سوی دیگری کنم
حسن وفا و عهد قدیمش رها نکرد
نی نی شکایتی نتوان کرد ای کمال
سلطان وقت اگر نظری با گدا نکرد
ما را بخویش خواند و بخلوت رها نکرد
بسیار لابه کردم و زاری و بیخودی
آن ناخدای ترس در بسته وا نکرد
گر بود در میانه حدیثی چرا نگفت
س ور داشت شکوه ای ز من آندم چرا نکرد
رفتم بدان امید که حاجت کند روا
از در روانه کردم و حاجت روا نکرد
ما را چو موی خویش پریشان فرو گذاشت
وز روی لطف چشم عنایت به ما نکرد
أهم شنید لیک نفرمود رحمتی
نبضم بدید درد دلم را دوا نکرد
گفتم که روی دل به سوی دیگری کنم
حسن وفا و عهد قدیمش رها نکرد
نی نی شکایتی نتوان کرد ای کمال
سلطان وقت اگر نظری با گدا نکرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
مائیم دل و دین به تو در باخته ای چند
دور از در تو خانه برانداختهای چند
ای دانه دز فیمت خود دان و میامیز
با مشت کی قدر نو نشناخته ای چند
در آتش و آبند گروهی ز تو چون شمع
تا چند جفا بر تن بگداختهای چند
جان بر تو شانیده روان نقد روان نیز
گنجینه معنی به نو درباخته ای چند
گفتی که کمال اهل محبت چه کسانند
جان سوخته و با غم تو ساخته ای چند
دور از در تو خانه برانداختهای چند
ای دانه دز فیمت خود دان و میامیز
با مشت کی قدر نو نشناخته ای چند
در آتش و آبند گروهی ز تو چون شمع
تا چند جفا بر تن بگداختهای چند
جان بر تو شانیده روان نقد روان نیز
گنجینه معنی به نو درباخته ای چند
گفتی که کمال اهل محبت چه کسانند
جان سوخته و با غم تو ساخته ای چند
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۸۱
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
همین بود سبب دیر آشنایی ما
که زود گل نکند آتش جدایی ما
چه دیدهایم ندانم ز عشقبازی تو
چه جسته تو ندانم ز بیوفایی ما
به زیر خنجر آن شوخ عجز و لابه مکن
دلا عبث مشکن کاسه گدایی ما
به رفع تهتم قتلم سیاهپوش شده است
دو چشم شوخ تویعنی بود عزایی ما
در آن مقام که از صرف عمر میپرسند
تو هم بگوی که (صامت) بود فدایی ما
که زود گل نکند آتش جدایی ما
چه دیدهایم ندانم ز عشقبازی تو
چه جسته تو ندانم ز بیوفایی ما
به زیر خنجر آن شوخ عجز و لابه مکن
دلا عبث مشکن کاسه گدایی ما
به رفع تهتم قتلم سیاهپوش شده است
دو چشم شوخ تویعنی بود عزایی ما
در آن مقام که از صرف عمر میپرسند
تو هم بگوی که (صامت) بود فدایی ما