عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۰
پی تحقیق کسانی که گرو تاختهاند
همه چون صبح به خمیازه نفس باختهاند
عاجزیکسبکمال استکه یکسر چو هلال
تیغبازان تعین سپر نداختهاند
حسن خورشید ازل در نظراما چه علاج
سایهها آینه از زنگ نپرداختهاند
علمی کوکه هوس گردن ناز افرازد
بسملی چند به حیرت مژه افراختهاند
راحت و وضع تکلف چه خیال است اینجا
مفت جمعی که به بیساختگی ساختهاند
کم نشد شور طلب ازکف خاکستر ما
وصلجوبان فنا، همقفس فاختهاند
از اسیران وفا جرات پرواز مخواه
پر ما جمله برون قفس انداختهاند
آستینها همه دست است به قدرتگه لاف
خودسران تیغ نیامی به هوا آختهاند
قدردانی چه خیال است در ابنای زمان
بیدل اینها همه از عالم نشناختهاند
همه چون صبح به خمیازه نفس باختهاند
عاجزیکسبکمال استکه یکسر چو هلال
تیغبازان تعین سپر نداختهاند
حسن خورشید ازل در نظراما چه علاج
سایهها آینه از زنگ نپرداختهاند
علمی کوکه هوس گردن ناز افرازد
بسملی چند به حیرت مژه افراختهاند
راحت و وضع تکلف چه خیال است اینجا
مفت جمعی که به بیساختگی ساختهاند
کم نشد شور طلب ازکف خاکستر ما
وصلجوبان فنا، همقفس فاختهاند
از اسیران وفا جرات پرواز مخواه
پر ما جمله برون قفس انداختهاند
آستینها همه دست است به قدرتگه لاف
خودسران تیغ نیامی به هوا آختهاند
قدردانی چه خیال است در ابنای زمان
بیدل اینها همه از عالم نشناختهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۱
در بساطی که دم تیغ ادب آختهاند
بینیازان سر و گردن به خم افراختهاند
نه فلک را به خود افتادهسر وکار جدال
عرصه خالی و ز حیرت سپر انداختهاند
در مقامیکه دل و دیده و دیدار یکیست
همه داغند که آیینه نپرداختهاند
چه بهار و چه خزان در چمنستان حضور
عرض هر رنگ که دادند همان باختهاند
همچو عنقاکه به جز نام ندارد اثری
همه آوازه ی پرواز ز پر ساختهاند
بلبلانچمن قرب بهآهنگیقین
میسرایند و همان هم سبق فاختهاند
از ازل تا به ابد آنچه تماشا کردیم
خود نمایان خیال آینه پرداخته اند
گر به منزل نرسیده ست کسی نیست عجب
کان سوی خویش ندارند ره و تاختهاند
چاره ی خودسری خلق چه امکان دارد
ششجهت انجمن عیش به غم ساختهاند
خودشناسی عرض جوهر یکتایی نیست
بیدل اینها همه خویشند که نشناختهاند
بینیازان سر و گردن به خم افراختهاند
نه فلک را به خود افتادهسر وکار جدال
عرصه خالی و ز حیرت سپر انداختهاند
در مقامیکه دل و دیده و دیدار یکیست
همه داغند که آیینه نپرداختهاند
چه بهار و چه خزان در چمنستان حضور
عرض هر رنگ که دادند همان باختهاند
همچو عنقاکه به جز نام ندارد اثری
همه آوازه ی پرواز ز پر ساختهاند
بلبلانچمن قرب بهآهنگیقین
میسرایند و همان هم سبق فاختهاند
از ازل تا به ابد آنچه تماشا کردیم
خود نمایان خیال آینه پرداخته اند
گر به منزل نرسیده ست کسی نیست عجب
کان سوی خویش ندارند ره و تاختهاند
چاره ی خودسری خلق چه امکان دارد
ششجهت انجمن عیش به غم ساختهاند
خودشناسی عرض جوهر یکتایی نیست
بیدل اینها همه خویشند که نشناختهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۲
صفا فریب فقیهان نفس گداختهاند
که هر طرف چو تیمم وضوی ساختهاند
درین بساط به جز رنگ رفته چیزی نیست
کسی چسان برد آن بازییی که باختهاند
ز وضع بیبری سرو و بید عبرتگیر
که گردنند و عجب مختلف فراختهاند
مآل رونق گل تا به داغ پنهان نیست
درین چمن همه طاووسهای فاختهاند
ز عرض شوکت دونان مگو که موری چند
ز بال بر سر خود تیغ فتنه آختهاند
مده ز سعی فضولی غبار امن به باد
به هیچ ساختگان قدر خود شناختهاند
ز استقامت یاران عرصه هیچ مپرس
چو شمع جمله علمهای رنگ باختهاند
به گرد قافلهٔ رفتگان رسیدن نیست
نفس مسوز که بسیار پیش تاختهاند
مباش غافل از انداز شعر بیدل ما
شنیدنیست نوایی که کم نواختهاند
که هر طرف چو تیمم وضوی ساختهاند
درین بساط به جز رنگ رفته چیزی نیست
کسی چسان برد آن بازییی که باختهاند
ز وضع بیبری سرو و بید عبرتگیر
که گردنند و عجب مختلف فراختهاند
مآل رونق گل تا به داغ پنهان نیست
درین چمن همه طاووسهای فاختهاند
ز عرض شوکت دونان مگو که موری چند
ز بال بر سر خود تیغ فتنه آختهاند
مده ز سعی فضولی غبار امن به باد
به هیچ ساختگان قدر خود شناختهاند
ز استقامت یاران عرصه هیچ مپرس
چو شمع جمله علمهای رنگ باختهاند
به گرد قافلهٔ رفتگان رسیدن نیست
نفس مسوز که بسیار پیش تاختهاند
مباش غافل از انداز شعر بیدل ما
شنیدنیست نوایی که کم نواختهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۳
چون برگ گل ز بس پر و بالم شکستهاند
مکتوب وحشتم به پر رنگ بستهاند
پروانه مشربان به یک انداز سوختن
از صد هزار زحمت پرواز رستهاند
فرصتکفیل وحشت کس نیست زپن چمن
گلها بس است دامن رنگی شکستهاند
تمثال من در آینه پیدا نمیشود
در پرده خیال توام نقش بستهاند
افسردگی به سوختگانت چه میکند
اینجا سپندها همه با ناله جستهاند
عالم تمام خون شد و از چشم ما چکید
خوبان هنوز منکر دلهای خستهاند
آن بیخودان که ضبط نفس کردهاند ساز
آسودهتر ز آواز تارگسستهاند
آزادگان به گوشهٔ دامن فشاندنی
چون دشت در غبار دو عالم نشستهاند
سر برمکش ز جیبکهگلهای این چمن
از شوق غنچگی همه محتاج دستهاند
ما راهمان به خاک ره عجز واگذار
واماندگان در آبله دامن شکستهاند
بیدل ز تنگنای جهانت ملال نیست
پرواز ناله را به قفس ره نبستهاند
مکتوب وحشتم به پر رنگ بستهاند
پروانه مشربان به یک انداز سوختن
از صد هزار زحمت پرواز رستهاند
فرصتکفیل وحشت کس نیست زپن چمن
گلها بس است دامن رنگی شکستهاند
تمثال من در آینه پیدا نمیشود
در پرده خیال توام نقش بستهاند
افسردگی به سوختگانت چه میکند
اینجا سپندها همه با ناله جستهاند
عالم تمام خون شد و از چشم ما چکید
خوبان هنوز منکر دلهای خستهاند
آن بیخودان که ضبط نفس کردهاند ساز
آسودهتر ز آواز تارگسستهاند
آزادگان به گوشهٔ دامن فشاندنی
چون دشت در غبار دو عالم نشستهاند
سر برمکش ز جیبکهگلهای این چمن
از شوق غنچگی همه محتاج دستهاند
ما راهمان به خاک ره عجز واگذار
واماندگان در آبله دامن شکستهاند
بیدل ز تنگنای جهانت ملال نیست
پرواز ناله را به قفس ره نبستهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۴
نقش دوِیی بر آینه من نبستهاند
رنگ دل است اینکه به روبم شکستهاند
آرام عاشقان رم پرواز دیگر است
چون شعله رفتهاند ز خود تا نشستهاند
غافل مشو زحال خموشان که از حیا
صد رنگ ناله در نگه عجز بستهاند
هوشیکه رنگ و بوی پرافشان این چمن
آواز دلخراش جگرهای خستهاند
بیگانگی ز وضع نفس بال میزند
این رشته را ز نغمهٔ الفت گسستهاند
ابنای روزگار برای گلوی هم
خنجر شدن اگر نتوانند دستهاند
جمعی که دم زعالم توحید میزنند
پیوستهاند با حق و از خود نرستهاند
آفاق نیست مرکز آرام هیچکس
زبن خانهٔ کمان همه یک تیر جستهاند
غافل ز پاس آب رخ عجز ما مباش
ما را به یاد طرف کلاهی شکستهاند
بیدل نجسته است گهر از طلسم آب
نقدیست دل که در گره اشک بستهاند
رنگ دل است اینکه به روبم شکستهاند
آرام عاشقان رم پرواز دیگر است
چون شعله رفتهاند ز خود تا نشستهاند
غافل مشو زحال خموشان که از حیا
صد رنگ ناله در نگه عجز بستهاند
هوشیکه رنگ و بوی پرافشان این چمن
آواز دلخراش جگرهای خستهاند
بیگانگی ز وضع نفس بال میزند
این رشته را ز نغمهٔ الفت گسستهاند
ابنای روزگار برای گلوی هم
خنجر شدن اگر نتوانند دستهاند
جمعی که دم زعالم توحید میزنند
پیوستهاند با حق و از خود نرستهاند
آفاق نیست مرکز آرام هیچکس
زبن خانهٔ کمان همه یک تیر جستهاند
غافل ز پاس آب رخ عجز ما مباش
ما را به یاد طرف کلاهی شکستهاند
بیدل نجسته است گهر از طلسم آب
نقدیست دل که در گره اشک بستهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
عمریست رخت حسرتم از سینه بستهاند
راه نفس به خلوت آیینه بستهاند
وارستگی ز اطلس و دیبا چه ممکن است
این شعله را به خرقهٔ پشمینه بستهاند
وحدتسرای دل نشود جلوهگاه غیر
عکس است تهمتی که بر آیینه بستهاند
از نقد دل تهیست بساط جهان که خلق
بر رشتهٔ نفس گره کینه بستهاند
گو پاسبان به خواب طرب زن که خسروان
دلها چو قفل بر در گنجینه بستهاند
مضمونی از خیال تأمل رمیدهایم
تقویم حال ما همه پارینه بستهاند
غافل نیام ز صورت واماندگان خاک
در پای من ز آبله آیینه بستهاند
چون شمع کشته عجزپرستان خدمتت
دستیست نقش داغ که بر سینه بستهاند
بیگانه است شعله ز پیوند عافیت
از سوختن به خرقهٔ ما پینه بستهاند
بیدل به سعد و نحس جهان نیست کار ما
طفلان دلی به شنبه و آدینه بستهاند
راه نفس به خلوت آیینه بستهاند
وارستگی ز اطلس و دیبا چه ممکن است
این شعله را به خرقهٔ پشمینه بستهاند
وحدتسرای دل نشود جلوهگاه غیر
عکس است تهمتی که بر آیینه بستهاند
از نقد دل تهیست بساط جهان که خلق
بر رشتهٔ نفس گره کینه بستهاند
گو پاسبان به خواب طرب زن که خسروان
دلها چو قفل بر در گنجینه بستهاند
مضمونی از خیال تأمل رمیدهایم
تقویم حال ما همه پارینه بستهاند
غافل نیام ز صورت واماندگان خاک
در پای من ز آبله آیینه بستهاند
چون شمع کشته عجزپرستان خدمتت
دستیست نقش داغ که بر سینه بستهاند
بیگانه است شعله ز پیوند عافیت
از سوختن به خرقهٔ ما پینه بستهاند
بیدل به سعد و نحس جهان نیست کار ما
طفلان دلی به شنبه و آدینه بستهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۶
دونان که در تلاش گهر دست شستهاند
چون سگ به استخوان چقدر دست شستهاند
بر خوان وهم منتظران بساط حرص
نی خشک دیدهاند و نه تر، دست شستهاند
جمعی به ذلتیکه برند ازکباب دل
از خود چو شمع شام و سحر دست شستهاند
زین مایده حضور حلاوت نصیب کیست
سیلیخوران به موج خطر دست شستهاند
هستی نفسگداختهٔ نام جرات است
بیزهرهها همه ز جگر دست شستهاند
در چشمهٔ خیال هم آبی نمانده است
از بسکه رفتگان ز اثر دست شستهاند
سیر چنارکنکه مقیمان این بهار
از حاصل ثمر چقدر دست شستهاند
دربا تلاطم آیسنه، صحرا غبارخیز
از عافیت چه خشک و چه تر دست شستهاند
رفع کدورت دو جهان سودن کفیست
آزادان به آبگهر دست شستهاند
هر سبزه ترزبان خروش اناالحناست
خوبان درین حدیقه مگر دست شستهاند
تا لبگشودهاند به حرف تبسمت
شیرینلبان ز شیر و شکر دست شستهاند
بیدل کراست آگهی از خود که چون حباب
در تشت واژگونه ز سر دست شستهاند
چون سگ به استخوان چقدر دست شستهاند
بر خوان وهم منتظران بساط حرص
نی خشک دیدهاند و نه تر، دست شستهاند
جمعی به ذلتیکه برند ازکباب دل
از خود چو شمع شام و سحر دست شستهاند
زین مایده حضور حلاوت نصیب کیست
سیلیخوران به موج خطر دست شستهاند
هستی نفسگداختهٔ نام جرات است
بیزهرهها همه ز جگر دست شستهاند
در چشمهٔ خیال هم آبی نمانده است
از بسکه رفتگان ز اثر دست شستهاند
سیر چنارکنکه مقیمان این بهار
از حاصل ثمر چقدر دست شستهاند
دربا تلاطم آیسنه، صحرا غبارخیز
از عافیت چه خشک و چه تر دست شستهاند
رفع کدورت دو جهان سودن کفیست
آزادان به آبگهر دست شستهاند
هر سبزه ترزبان خروش اناالحناست
خوبان درین حدیقه مگر دست شستهاند
تا لبگشودهاند به حرف تبسمت
شیرینلبان ز شیر و شکر دست شستهاند
بیدل کراست آگهی از خود که چون حباب
در تشت واژگونه ز سر دست شستهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۸
این حرصها که دامن صد فن شکستهاند
عرض کلاه داده و گردن شکستهاند
دارد شراب غفلت ابنای روزگار
بد مستیی که ساغر مردن شکستهاند
بیتابی از غبار نفس کم نمیشود
مبنای دل به روی تپیدن شکستهاند
در زلف یار هیچ دلآزردگی نداشت
این دانهها ز دوری خرمن شکستهاند
یارب شکست من به چه افسون شود درست
دارم دلی که پیشتر از من شکستهاند
در عالمی که سنگ شررخیز وحشت است
گرد مرا چو آب در آهن شکستهاند
هرگل که دیدم آبلهٔ خون چکیده بود
یا رب چه خار در دل گلشن شکستهاند
صد برق درکمین نفس موج میزند
مردم نظر به شعلهٔ ایمن شکستهاند
پرواز من چو موج گهر در دل است و بس
بالیکه داشتم به تپیدن شکستهاند
هر ذرهام به رنگ دگر میدهد نشان
جوش بهارم آینهٔ من شکستهاند
امروز نفی هم گل اقبال دوستیست
یاران ز رنگ ما صف دشمن شکستهاند
ما عاجزان ز کوی تو دیگر کجا رویم
در پای رشتهها سر سوزن شکستهاند
سنگی ز ننگ عجز به مینای ما نخورد
ما را همان به درد شکستن شکستهاند
یک گل در این بهار اقامت سراغ نیست
بیدل ز رنگ خود همه دامن شکستهاند
عرض کلاه داده و گردن شکستهاند
دارد شراب غفلت ابنای روزگار
بد مستیی که ساغر مردن شکستهاند
بیتابی از غبار نفس کم نمیشود
مبنای دل به روی تپیدن شکستهاند
در زلف یار هیچ دلآزردگی نداشت
این دانهها ز دوری خرمن شکستهاند
یارب شکست من به چه افسون شود درست
دارم دلی که پیشتر از من شکستهاند
در عالمی که سنگ شررخیز وحشت است
گرد مرا چو آب در آهن شکستهاند
هرگل که دیدم آبلهٔ خون چکیده بود
یا رب چه خار در دل گلشن شکستهاند
صد برق درکمین نفس موج میزند
مردم نظر به شعلهٔ ایمن شکستهاند
پرواز من چو موج گهر در دل است و بس
بالیکه داشتم به تپیدن شکستهاند
هر ذرهام به رنگ دگر میدهد نشان
جوش بهارم آینهٔ من شکستهاند
امروز نفی هم گل اقبال دوستیست
یاران ز رنگ ما صف دشمن شکستهاند
ما عاجزان ز کوی تو دیگر کجا رویم
در پای رشتهها سر سوزن شکستهاند
سنگی ز ننگ عجز به مینای ما نخورد
ما را همان به درد شکستن شکستهاند
یک گل در این بهار اقامت سراغ نیست
بیدل ز رنگ خود همه دامن شکستهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹
شمعها زبنانجمن بیصرفهتازان رفتهاند
هر طرف سر بر هوا سویگریبان رفتهاند
آشنایی با قماش بوی پیراهنکراست
کاروانها با نگاه پیر کنعان رفته اند
حسن یکتایی تو از وحشینگاهان دم مزن
از سواد غیرت لیلی غزالان رفتهاند
خاک صحرای محبت نرگسستان نقش پاست
مفت چشم ماکزین ده خوشنگاهان رفتهاند
پان رفتار نفس جز دست بر هم سوده نیست
رفتهها یکسر ازین وادی پشیمان رفتهاند
صبح محشر کی دمد تا چشم عبرت واکنیم
خوابناکان در خم دیوار مژگان رفتهاند
ابله شاید به داد هرزه جولانی رسد
تاگهر این موجها افتان و خیزان رفته اند
کیست با پیکان دلدوز قضاگردد طرف
چون سخن تا رفتهاند از لب پریشان رفتهاند
بزم امکان یک سحر پروانهٔ فرصت نداشت
شمعها در داغ خوابیدند و یاران رفتهاند
کس ازین حرمانسرا با ساز جمعیت نرفت
چون سخن تا رفتهاند از لب پریشان رفتهاند
حرص راگفتم به پری قطع کن تارامید
گفت دندانها پی آوردن نان رفتهاند
خامهٔ مژگان تر بیدل نکرد ایجاد خلق
رنگها از کلک نقاش اشک ریزان رفتهاند
هر طرف سر بر هوا سویگریبان رفتهاند
آشنایی با قماش بوی پیراهنکراست
کاروانها با نگاه پیر کنعان رفته اند
حسن یکتایی تو از وحشینگاهان دم مزن
از سواد غیرت لیلی غزالان رفتهاند
خاک صحرای محبت نرگسستان نقش پاست
مفت چشم ماکزین ده خوشنگاهان رفتهاند
پان رفتار نفس جز دست بر هم سوده نیست
رفتهها یکسر ازین وادی پشیمان رفتهاند
صبح محشر کی دمد تا چشم عبرت واکنیم
خوابناکان در خم دیوار مژگان رفتهاند
ابله شاید به داد هرزه جولانی رسد
تاگهر این موجها افتان و خیزان رفته اند
کیست با پیکان دلدوز قضاگردد طرف
چون سخن تا رفتهاند از لب پریشان رفتهاند
بزم امکان یک سحر پروانهٔ فرصت نداشت
شمعها در داغ خوابیدند و یاران رفتهاند
کس ازین حرمانسرا با ساز جمعیت نرفت
چون سخن تا رفتهاند از لب پریشان رفتهاند
حرص راگفتم به پری قطع کن تارامید
گفت دندانها پی آوردن نان رفتهاند
خامهٔ مژگان تر بیدل نکرد ایجاد خلق
رنگها از کلک نقاش اشک ریزان رفتهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۰
آن سبکروحان که تن در خاکساری دادهاند
در سواد سرمهٔ خط چون نگاه افتادهاند
برخط عجز نفس عمریست جولان میکنی
رهروان یک سر تپش آواره ی این جادهاند
رنگ حال سرو قمری بین که در گلزار دهر
خاکساران زیر طوق و سرکشان آزادهاند
درخور ضبط نفس دل را ثبات آبروست
بحر با تمکین بود تا موجها استادهاند
ممسکان را در مدارا نرم رو فهمیدهای
لیک در سختی چو پستان زن نازادهاند
نقش مردی آب شد از ننگ این زنطینتان
کز نتایج ریش میزایند از بس مادهاند
در دبستان جهان از بسکه درس غفلت است
خلق چون لوحمزار از نقش عبرت سادهاند
بی طواف دل مدان ما را که از خود رفتگان
همچو حیرت بر در آیینه ها افتادهاند
خاک هستی یک قلم بر باد پرواز فناست
غافلان محو بز افکندن سجاده اند
عشق در هرپرد آهنگی دگر میپرورد
جام و مینا جمله گویا و خموش بادهاند
همچو بیدل ذره تا خورشید این حیرتسرا
چشم شوقی درسراغ جلوهای سر دادهاند
در سواد سرمهٔ خط چون نگاه افتادهاند
برخط عجز نفس عمریست جولان میکنی
رهروان یک سر تپش آواره ی این جادهاند
رنگ حال سرو قمری بین که در گلزار دهر
خاکساران زیر طوق و سرکشان آزادهاند
درخور ضبط نفس دل را ثبات آبروست
بحر با تمکین بود تا موجها استادهاند
ممسکان را در مدارا نرم رو فهمیدهای
لیک در سختی چو پستان زن نازادهاند
نقش مردی آب شد از ننگ این زنطینتان
کز نتایج ریش میزایند از بس مادهاند
در دبستان جهان از بسکه درس غفلت است
خلق چون لوحمزار از نقش عبرت سادهاند
بی طواف دل مدان ما را که از خود رفتگان
همچو حیرت بر در آیینه ها افتادهاند
خاک هستی یک قلم بر باد پرواز فناست
غافلان محو بز افکندن سجاده اند
عشق در هرپرد آهنگی دگر میپرورد
جام و مینا جمله گویا و خموش بادهاند
همچو بیدل ذره تا خورشید این حیرتسرا
چشم شوقی درسراغ جلوهای سر دادهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۱
ذره تا خورشید امکان جمله حیرت زادهاند
جز به دیدار تو چشم هیچکس نگشاده اند
خلق آنسوی فلک پر میزند اما هنوز
چون نفس از خلوت دل پا برون ننهادهاند
یکدل اینجا فارغ از تشویش نتوان یافتن
این منازل یکسر از آشفتگیها جادهاند
چون حباب آزاداصعان هم دپن دریای وهم
در ته باریکه بر دل نیست دوشی دادهاند
جلوهٔ او عالمی را خودپرست وهم کرد
حسن پرکار است و این آیینهها پر ساده اند
شمعسان داغ وگداز و اشک و آه و سوختن
هم به پایت تا ز پا ننشستهای استاده اند
این طربهایی که احرام امیدش بستهای
چون طلسم رنگ گل یکسر شکست آمادهاند
مطلب عشاق نافهمیده روشن میشود
در پر عنقاست مکتوبی که نفرستاده اند
راز مستان کیست تا پوشد که این حقمشربال
خون منصوری دو بال جوش چندین باده اند
پرسش احوال ما وصف خرام ناز تست
عاجزان چون سایه هرجا پا نهی افتادهاند
بیسیاهی نیست بیدل صورت ایجاد خط
یک قلم معنیطرازان تیرهبختی زادهاند
جز به دیدار تو چشم هیچکس نگشاده اند
خلق آنسوی فلک پر میزند اما هنوز
چون نفس از خلوت دل پا برون ننهادهاند
یکدل اینجا فارغ از تشویش نتوان یافتن
این منازل یکسر از آشفتگیها جادهاند
چون حباب آزاداصعان هم دپن دریای وهم
در ته باریکه بر دل نیست دوشی دادهاند
جلوهٔ او عالمی را خودپرست وهم کرد
حسن پرکار است و این آیینهها پر ساده اند
شمعسان داغ وگداز و اشک و آه و سوختن
هم به پایت تا ز پا ننشستهای استاده اند
این طربهایی که احرام امیدش بستهای
چون طلسم رنگ گل یکسر شکست آمادهاند
مطلب عشاق نافهمیده روشن میشود
در پر عنقاست مکتوبی که نفرستاده اند
راز مستان کیست تا پوشد که این حقمشربال
خون منصوری دو بال جوش چندین باده اند
پرسش احوال ما وصف خرام ناز تست
عاجزان چون سایه هرجا پا نهی افتادهاند
بیسیاهی نیست بیدل صورت ایجاد خط
یک قلم معنیطرازان تیرهبختی زادهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۲
هرجا صلای محرمی راز دادهاند
آهستهتر ز بوی گل آواز دادهاند
سرها به تیغ داد زبان لیک چاره نیست
بر شمع ما همین لب غماز دادهاند
زان یک نوای کن که جنون کرده در ازل
چندین هزار نغمه به هر ساز دادهاند
مژگان به کارخانهٔ حیرت گشودهایم
در دست ما کلید در باز دادهاند
مرغان این چمن همه چون شبنم سحر
گر بیضه دادهاند به پرواز دادهاند
از نقد و جنس عالم نیرنگ چون نفس
تا واشمردهاند همان باز دادهاند
سازیست زندگیکه خموشی نوای اوست
پیش از شنیدنت به دل آواز دادهاند
بر فرصتیکه نیست مکش حسرت ای شرار
انجام کارها به یک آغاز دادهاند
خواهی به شک نظر کن و خواهی یقین شناس
آیینهٔ خیال تو پرداز دادهاند
ای شمع ناز کن تو به سامان عشرتت
رنگ بهار خرمن گل باز دادهاند
بیدل تو هم بناز دو روزی که عمرهاست
اوهام داد آینهٔ ناز دادهاند
آهستهتر ز بوی گل آواز دادهاند
سرها به تیغ داد زبان لیک چاره نیست
بر شمع ما همین لب غماز دادهاند
زان یک نوای کن که جنون کرده در ازل
چندین هزار نغمه به هر ساز دادهاند
مژگان به کارخانهٔ حیرت گشودهایم
در دست ما کلید در باز دادهاند
مرغان این چمن همه چون شبنم سحر
گر بیضه دادهاند به پرواز دادهاند
از نقد و جنس عالم نیرنگ چون نفس
تا واشمردهاند همان باز دادهاند
سازیست زندگیکه خموشی نوای اوست
پیش از شنیدنت به دل آواز دادهاند
بر فرصتیکه نیست مکش حسرت ای شرار
انجام کارها به یک آغاز دادهاند
خواهی به شک نظر کن و خواهی یقین شناس
آیینهٔ خیال تو پرداز دادهاند
ای شمع ناز کن تو به سامان عشرتت
رنگ بهار خرمن گل باز دادهاند
بیدل تو هم بناز دو روزی که عمرهاست
اوهام داد آینهٔ ناز دادهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۳
از شکست رنگم آب روی شاهی دادهاند
همچو موجم سر به سیر کجکلاهی دادهاند
چشم باید واکنی ساغر بهدست غیر نیست
نشئهٔ تحقیق از مه تا به ماهی دادهاند
فتنهٔ این خاکدانی، اندکی آشفته باش
درخور شورت قیامث دستگاهی دادهاند
قطرهها تا بحر سامان جوش اسرار غناست
هرچه را شایستهای خواهی نخواهی دادهاند
بر حضیض طالع اهل سخن بایدگریست
خامهها را یکقلم سر در سیاهی دادهاند
از بهارم پرتو شمع سحر نتوان شناخت
اینقدر خاصیتم در رنگ کاهی دادهاند
ناز بینایی درین محفل تغافل مشربیست
کم نگاهان را برات خوش نگاهی دادهاند
محو دیدارم رموز حیرتم پوشیده نیست
از نگاه رفته مژگانها گواهی دادهاند
تا فنا چون شمع خواهم سر بهجیب از خویش رفت
آنقدر پایی که باید گشت راهی دادهاند
تا نفس باقیست بیدل پرفشان وهم باش
کوشش بیحاصلت چندان که خواهی دادهاند
همچو موجم سر به سیر کجکلاهی دادهاند
چشم باید واکنی ساغر بهدست غیر نیست
نشئهٔ تحقیق از مه تا به ماهی دادهاند
فتنهٔ این خاکدانی، اندکی آشفته باش
درخور شورت قیامث دستگاهی دادهاند
قطرهها تا بحر سامان جوش اسرار غناست
هرچه را شایستهای خواهی نخواهی دادهاند
بر حضیض طالع اهل سخن بایدگریست
خامهها را یکقلم سر در سیاهی دادهاند
از بهارم پرتو شمع سحر نتوان شناخت
اینقدر خاصیتم در رنگ کاهی دادهاند
ناز بینایی درین محفل تغافل مشربیست
کم نگاهان را برات خوش نگاهی دادهاند
محو دیدارم رموز حیرتم پوشیده نیست
از نگاه رفته مژگانها گواهی دادهاند
تا فنا چون شمع خواهم سر بهجیب از خویش رفت
آنقدر پایی که باید گشت راهی دادهاند
تا نفس باقیست بیدل پرفشان وهم باش
کوشش بیحاصلت چندان که خواهی دادهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۵
غفلت آهنگان که دل را ساز غوغا کردهاند
از نفس بر خانهٔ آیینه، در واکردهاند
از سر بیمغز این سوادپرستان امل
بیضهها پنهان به زیر بال عنقا کردهاند
آنقدر ارزش ندارد نقد و جنس اعتبار
محرومان بیرون این بازار سودا کردهاند
درخور ترک علایق منصب آزادگیست
هر چه بیرون رفتهاند از خاک صحرا کردهاند
دعوی عشق و سلامت دستگاه خنده است
این هوسناکان به کشتی سیر دریا کردهاند
کارگاه بینیازی بستهٔ اسباب نیست
شیشهسازان از نفس ایجاد مینا کردهاند
هیچکس اینجا نمیباشد سراغ هیچکس
خانهٔ خورشید از خورشید پیدا کردهاند
برنمیآید هوس با شوکت اقبال درد
شد علمها سرنگون تا ناله برپا کردهاند
بیتأمل سر مکن حرف کتاب احتیاج
معنی اظهار مطلب سکته انشا کردهاند
هرچه دارد محفل تحقیق امروزست و بس
خاک بر فرق دو عالم دی و فردا کردهاند
بیتمیزی چند بر ایوان و قصر زرنگار
نازها دارند گویا در دلی جا کردهاند
کس مبیناد از نفاق اختلاط عقل و حس
داغ این ظلمی که ما را از تو تنها کردهاند
جیبها زد چاک چرخ و صبح دامنها درید
تا تو زین کسوت برون آیی جنونها کردهاند
اندگی بیدل بههوش آ، وهم و ظن درکار نیست
هرچه میبینی، نیاز عبرت ما کردهاند
از نفس بر خانهٔ آیینه، در واکردهاند
از سر بیمغز این سوادپرستان امل
بیضهها پنهان به زیر بال عنقا کردهاند
آنقدر ارزش ندارد نقد و جنس اعتبار
محرومان بیرون این بازار سودا کردهاند
درخور ترک علایق منصب آزادگیست
هر چه بیرون رفتهاند از خاک صحرا کردهاند
دعوی عشق و سلامت دستگاه خنده است
این هوسناکان به کشتی سیر دریا کردهاند
کارگاه بینیازی بستهٔ اسباب نیست
شیشهسازان از نفس ایجاد مینا کردهاند
هیچکس اینجا نمیباشد سراغ هیچکس
خانهٔ خورشید از خورشید پیدا کردهاند
برنمیآید هوس با شوکت اقبال درد
شد علمها سرنگون تا ناله برپا کردهاند
بیتأمل سر مکن حرف کتاب احتیاج
معنی اظهار مطلب سکته انشا کردهاند
هرچه دارد محفل تحقیق امروزست و بس
خاک بر فرق دو عالم دی و فردا کردهاند
بیتمیزی چند بر ایوان و قصر زرنگار
نازها دارند گویا در دلی جا کردهاند
کس مبیناد از نفاق اختلاط عقل و حس
داغ این ظلمی که ما را از تو تنها کردهاند
جیبها زد چاک چرخ و صبح دامنها درید
تا تو زین کسوت برون آیی جنونها کردهاند
اندگی بیدل بههوش آ، وهم و ظن درکار نیست
هرچه میبینی، نیاز عبرت ما کردهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸
فرصت انشایان هستی گر تکلف کردهاند
سکته مقداری در این مصرع توقف کردهاند
از مآل زندگی جمعی که دارند آگهی
کارهای عالم از دست تأسف کردهاند
هستی و امید جمعیت جنون وهم کیست
عافیت دارد چراغی کز نفس پف کردهاند
در مزاج خلق بیکاری هوس میپرورد
غافلان نام فضولی را تصوف کردهاند
گشتهاند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر
موسفیدی را به روی زندگی تف کردهاند
در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است
اندکی از بدگمانیها، تخلف کردهاند
حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست
اینقدر آیینهپردازان تصرف کردهاند
بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است
بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف کردهاند
سکته مقداری در این مصرع توقف کردهاند
از مآل زندگی جمعی که دارند آگهی
کارهای عالم از دست تأسف کردهاند
هستی و امید جمعیت جنون وهم کیست
عافیت دارد چراغی کز نفس پف کردهاند
در مزاج خلق بیکاری هوس میپرورد
غافلان نام فضولی را تصوف کردهاند
گشتهاند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر
موسفیدی را به روی زندگی تف کردهاند
در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است
اندکی از بدگمانیها، تخلف کردهاند
حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست
اینقدر آیینهپردازان تصرف کردهاند
بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است
بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف کردهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۹
تا ز گرد انتظارت مستفیدم کردهاند
روسفید الفت از چشم سفیدم کردهاند
نوبهار گردش رنگ تماشا نیستم
از قدم آیینهٔ شوق جدیدم کردهاند
نغمهام اما مقیم ساز موهوم نفس
در خیالآباد پنهانی پدیدم کردهاند
تا نفس باقیست از گرد من و ما چاره نیست
هرزهتاز عرصهٔگفت و شنیدمکردهاند
دیده ی قربانیام برگ نشاطم حیرت است
از کفن خلعتطرازیهای عیدم کردهاند
آرزو تا نگذرد زین کوچه بی تلقین درد
طفل اشکی چند در پیری مریدم کردهاند
یأس کو تا همتم سامان آزادی کند
عالمی را دام تسخیر امیدم کردهاند
چون نفس از ضعف جز قلب هوا نشکافتم
فتح باب بیدری وقف کلیدم کردهاند
حسرت من میتپد همدوش نبض کاینات
در دل هر ذره صد بسمل شهیدمکردهاند
بیدل از پیری سراپایم خم تسلیم زنخت
سرو ینگلزار بودم شاخ بیدمکردهاند
روسفید الفت از چشم سفیدم کردهاند
نوبهار گردش رنگ تماشا نیستم
از قدم آیینهٔ شوق جدیدم کردهاند
نغمهام اما مقیم ساز موهوم نفس
در خیالآباد پنهانی پدیدم کردهاند
تا نفس باقیست از گرد من و ما چاره نیست
هرزهتاز عرصهٔگفت و شنیدمکردهاند
دیده ی قربانیام برگ نشاطم حیرت است
از کفن خلعتطرازیهای عیدم کردهاند
آرزو تا نگذرد زین کوچه بی تلقین درد
طفل اشکی چند در پیری مریدم کردهاند
یأس کو تا همتم سامان آزادی کند
عالمی را دام تسخیر امیدم کردهاند
چون نفس از ضعف جز قلب هوا نشکافتم
فتح باب بیدری وقف کلیدم کردهاند
حسرت من میتپد همدوش نبض کاینات
در دل هر ذره صد بسمل شهیدمکردهاند
بیدل از پیری سراپایم خم تسلیم زنخت
سرو ینگلزار بودم شاخ بیدمکردهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۰
آب و رنگ عبرتی صرف بهارم کردهاند
پنجهٔ افسوسم از سودن نگارم کردهاند
عالم غفلت نگردد پرده تسخیر من
عبرتم در دیده بینا شکارم کردهاند
گرد جولانم برون ازپردهٔ افسردگیست
نالهٔ شوقم چه شدگر نی سوارمکرده اند
زین سرشکی چند کز یادت به مژگان بستهام
دستگاه صد چراغان انتظارم کردهاند
روزگارسوختنها خوش که در دشت جنون
هر کجا برقیست نذر مشت خارم کردهاند
تا نسیمی میوزد عریانیامگلکرده است
آتشم، خاکستری را پردهدارم کردهاند
بر که بندم تهمت دانش که جمعی بیخرد
تردماغیهای مجنون اعتبارم کردهاند
سخت دشوار است چون آیینه خود را یافتن
عالمی را در سراغ خود دچارم کردهاند
پرفشانیهای چندین نالهام اما چه سود
از دل افسرده جزو کوهسارم کردهاند
محملم در قطرگی آرایش صد موج داشت
تا شدم گوهر به دوش خویش بارم کردهاند
نیست بیدل وضع من افسانهساز دردسر
همچو خاموشی شرات بیخمارم کردهاند
پنجهٔ افسوسم از سودن نگارم کردهاند
عالم غفلت نگردد پرده تسخیر من
عبرتم در دیده بینا شکارم کردهاند
گرد جولانم برون ازپردهٔ افسردگیست
نالهٔ شوقم چه شدگر نی سوارمکرده اند
زین سرشکی چند کز یادت به مژگان بستهام
دستگاه صد چراغان انتظارم کردهاند
روزگارسوختنها خوش که در دشت جنون
هر کجا برقیست نذر مشت خارم کردهاند
تا نسیمی میوزد عریانیامگلکرده است
آتشم، خاکستری را پردهدارم کردهاند
بر که بندم تهمت دانش که جمعی بیخرد
تردماغیهای مجنون اعتبارم کردهاند
سخت دشوار است چون آیینه خود را یافتن
عالمی را در سراغ خود دچارم کردهاند
پرفشانیهای چندین نالهام اما چه سود
از دل افسرده جزو کوهسارم کردهاند
محملم در قطرگی آرایش صد موج داشت
تا شدم گوهر به دوش خویش بارم کردهاند
نیست بیدل وضع من افسانهساز دردسر
همچو خاموشی شرات بیخمارم کردهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
با خزان آرزو حشر بهارم کرده اند
از شکست رنگ چون صبح آشکارم کردهاند
تا نگاهیگلکند میبایدم از همگداخت
چون حیا در مزرع حسن آبیارم کردهاند
بحر امکان خون شد از اندیشهٔ جولان من
موج اشکم بر شکست دل سوارم کرده اند
من نمیدانم خیالم یا غبار حیرتم
چون سراب از دور چیزی اعتبارم کردهاند
جلوهها بیرنگی و آیینهها بیامتیاز
حیرتی دارم چرا آیینهدارم کردهاند
دستگاه زخم محرومیست سر تا پای من
بسکه چون مژگان به چشم خویش خارم کردهاند
بود موقوف فنا از اصل کارآگاهیام
سرمهها در چشم دارم تا غبارم کردهاند
میروم از خود نمیدانمکجا خواهم رسید
محمل دردم به دوش ناله بارم کردهاند
پیش ازین نتوان به برق منت هستیگداخت
یک نگاه واپسین نذر شرارم کردهاند
من شرر پرواز و عالم دامگاه نیستی
تا دهم عرض پرافشانی شکارم کردهاند
با کدامین ذره سنجم آبروی اعتبار
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند
بوی وصل کیست بیدل گلشنآرای امید
پای تا سر یاس بودم انتظارم کردهاند
از شکست رنگ چون صبح آشکارم کردهاند
تا نگاهیگلکند میبایدم از همگداخت
چون حیا در مزرع حسن آبیارم کردهاند
بحر امکان خون شد از اندیشهٔ جولان من
موج اشکم بر شکست دل سوارم کرده اند
من نمیدانم خیالم یا غبار حیرتم
چون سراب از دور چیزی اعتبارم کردهاند
جلوهها بیرنگی و آیینهها بیامتیاز
حیرتی دارم چرا آیینهدارم کردهاند
دستگاه زخم محرومیست سر تا پای من
بسکه چون مژگان به چشم خویش خارم کردهاند
بود موقوف فنا از اصل کارآگاهیام
سرمهها در چشم دارم تا غبارم کردهاند
میروم از خود نمیدانمکجا خواهم رسید
محمل دردم به دوش ناله بارم کردهاند
پیش ازین نتوان به برق منت هستیگداخت
یک نگاه واپسین نذر شرارم کردهاند
من شرر پرواز و عالم دامگاه نیستی
تا دهم عرض پرافشانی شکارم کردهاند
با کدامین ذره سنجم آبروی اعتبار
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند
بوی وصل کیست بیدل گلشنآرای امید
پای تا سر یاس بودم انتظارم کردهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۳
گرد عجزم، خوشخرامان سرفرازم کردهاند
سجدهواری داشتم گردونطرازم کردهاند
رنگی از شوخی ندارد حیرت آیینهام
اینقدرها گلرخان تعلیم نازم کردهاند
صافی دل بیخودی پیمانهای در کار داشت
کز شعور هر دو عالم بینیازم کردهاند
نیستی سرچشمهٔ توفان هستی بوده است
چون طلسم خاک خلوتگاه رازم کردهاند
پیش از این صد رنگ، رنگآمیزی دل داشتم
این زمان یک نالهٔ بیدرد سازم کردهاند
سجده فرسود خم تسلیم اوضاع خودم
هم ز جیب خویش محراب نمازم کردهاند
چشم شوق الفت آغوش است سرتا پای من
سخت حیرانم به دیدار که بازم کردهاند
از هجوم برقتازیهای ناز آگه نیام
اینقدر دانم که رحمی بر نیازم کردهاند
بیدلیهایم دلیل امتحان بیغشیست
نیستم قلب آشنا از بس گدازم کردهاند
سجدهواری داشتم گردونطرازم کردهاند
رنگی از شوخی ندارد حیرت آیینهام
اینقدرها گلرخان تعلیم نازم کردهاند
صافی دل بیخودی پیمانهای در کار داشت
کز شعور هر دو عالم بینیازم کردهاند
نیستی سرچشمهٔ توفان هستی بوده است
چون طلسم خاک خلوتگاه رازم کردهاند
پیش از این صد رنگ، رنگآمیزی دل داشتم
این زمان یک نالهٔ بیدرد سازم کردهاند
سجده فرسود خم تسلیم اوضاع خودم
هم ز جیب خویش محراب نمازم کردهاند
چشم شوق الفت آغوش است سرتا پای من
سخت حیرانم به دیدار که بازم کردهاند
از هجوم برقتازیهای ناز آگه نیام
اینقدر دانم که رحمی بر نیازم کردهاند
بیدلیهایم دلیل امتحان بیغشیست
نیستم قلب آشنا از بس گدازم کردهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
همچو گوهر قطرهٔ خشکی عیانم کردهاند
مغز معنی از که جویم استخوانم کردهاند
زیر گردون تا قیامت بایدم آواره زیست
سخت مجبورم خدنگ نُه کمانم کردهاند
غیر افسوسم چه باید خورد از این حرمانسرا
بر بساط دهر مفلس میهمانم کردهاند
نیستم آگه کجا میتازم و مقصود چیست
در سواد بیخودی مطلق عنانم کردهاند
خجلت بیدستگاهی ناگزیر کس مباد
بینصیب از التفات دوستانم کردهاند
کیست یارب تا مرا از خودفروشی واخرد
دستگاه انفعال هر دکانم کردهاند
جز تحیّر رتبهٔ دیگر ندارم در نظر
چون زمین نظم خود بیآسمانم کردهاند
همچو مژگان رازها بیپرده است از ساز من
درخور اشکی که دارم ترزبانم کردهاند
با همه بیدستوپاییها غم دل میخورم
بیکسم چندان که بر خود مهربانم کردهاند
سر به سنگ کعبه سایم یا قدم در راه دیر
بیسر و بیپا برون زان آستانم کردهاند
شکوهٔ تقدیر نتوان دستگاه کفر کرد
قابل چیزی که من بودم همانم کردهاند
بیدل از آوارهگردیهای ایجادم مپرس
چون نفس در بال پرواز آشیانم کردهاند
مغز معنی از که جویم استخوانم کردهاند
زیر گردون تا قیامت بایدم آواره زیست
سخت مجبورم خدنگ نُه کمانم کردهاند
غیر افسوسم چه باید خورد از این حرمانسرا
بر بساط دهر مفلس میهمانم کردهاند
نیستم آگه کجا میتازم و مقصود چیست
در سواد بیخودی مطلق عنانم کردهاند
خجلت بیدستگاهی ناگزیر کس مباد
بینصیب از التفات دوستانم کردهاند
کیست یارب تا مرا از خودفروشی واخرد
دستگاه انفعال هر دکانم کردهاند
جز تحیّر رتبهٔ دیگر ندارم در نظر
چون زمین نظم خود بیآسمانم کردهاند
همچو مژگان رازها بیپرده است از ساز من
درخور اشکی که دارم ترزبانم کردهاند
با همه بیدستوپاییها غم دل میخورم
بیکسم چندان که بر خود مهربانم کردهاند
سر به سنگ کعبه سایم یا قدم در راه دیر
بیسر و بیپا برون زان آستانم کردهاند
شکوهٔ تقدیر نتوان دستگاه کفر کرد
قابل چیزی که من بودم همانم کردهاند
بیدل از آوارهگردیهای ایجادم مپرس
چون نفس در بال پرواز آشیانم کردهاند