عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۹
کرده بپا قامت نشسته قیامت
تا چه کند در قیامت آن قدر و قامت
خیز و برافراز قامت ای بت چالاک
بین ز قیامت شود چگونه قیامت
بر دهن او مگر بحرف و تبسم
ره نبرد هیچکس بهیچ علامت
دل زد و عالم سفر نمود و بکویت
بی‌خبر از خود فکند رحل اقامت
توبه چه باک ار شکست و وسوسه شد کم
عمر خم افزون سر پیاله سلامت
لب چه غم ارتر نکرد ز آب خرابات
زاهد خشکی که خورده نان لئامت
از لب جان پرور تو زنده شدش دل
عیسی مریم که داد، دادکرامت
بر در رندان صفی بفقر و فنا رو
زانکه در آن حلقه نیست جای فخامت
خرقه بسوزان که میفروش نگیرد
بر گرو نیم جرعه دلق امامت
شیخ عبث می‌کند نصیحت رندان
او به ریا درخور است و ما به ملامت
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
یار آمد و از جان و جهان بیخبرم کرد
برطلعت خود غیرت اهل نظرم کرد
زان طره که از دوش فرور ریخته تا ساق
هم زانوی غم در دل کوه و کمرم کرد
حاضر بکفم بهر نثارش دل و جان بود
بس خنده بزیر لب از این ما حضرم کرد
سیلاب سر شکم بخرابی نبرد دست
زان چشم بلاخیز که زیر و زبرم کرد
دیوانه صفت در خم آنزلف چو زنجیر
پیچیدم و از کون و مکان در بدرم کرد
باکس نتوان گفت مگر دیده کند فاش
کاری که بدل غمزه بیداد گرم کرد
آمد به عیادت سر بیمار خود او لیک
بر وعده دیدار دگر جان بسرم کرد
از رهن می این بار صفی خرقه چو بگرفت
اتش زد و صوفی صفتی را سپرم کرد
کس خرقه بمی رهن نمی‌کرد از این پیش
در میکده زین کار مغی معتبرم کرد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دانم که زلف از چه خم اندر خم اوفتد
تا صید دل به بند غمت محکم اوفتد
جز آن دهان که در سخن آید به آشکار
بیرون ز قطره هیچ ندیدم یم اوفتد
چه جای کشته بر تو کند خون دل حلال
بر رؤیت ار که دیده صاحب دم اوفتد
باشد زعارض عرق آلوده‌ات مثل
آن نو شکفته گل که بر او شبنم اوفتد
سرمست چون ز خانه در آیی و بگذری
در هر قدم سریت ابر مقدم اوفتد
خال لبت بیان معما کند وز او
باشد مگر که مسئله مبهم اوفتد
خوابست اینکه بینمت اندر کنار خویش
تا با بشر چگونه پری همدم اوفتد
بر هم مزه دو طره که دل‌های عاشقان
آشفته و شکسته بروی هم اوفتد
تیر نگاهت ارکه صفی را از پا فکند
شاید که از کمانه او رستم اوفتد
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
رفت دلدار و غمش در دل غمخوار بماند
و ز قفایش نگران دیده خونبار بماند
بشفاخانه لعل تو رسید ار چه و لیک
دل ز چشمت اثری داشت که بیمار بماند
آن امیدی که بخوابت نگرد دیده نداشت
ور شبی داشت هم از چشم تو بیدار بماند
جان ما گر چه بمقدار بهای تو نبود
بر سر دست گرفتیم و خریدار بماند
دل و دین در خم گیسوی بتی رفت که رفت
خرقه و سبحه بجام می و زنار بماند
راز عشق تو که از خلق نهان می‌کردم
گشت افسانه و بر هر سربازار بماند
بند‌ها را همه دل پازد و چون باد گذشت
جز به بند تو که افتاد و گرفتار بماند
خانه دل زغمت زیر و زبر گشت و در آن
نیست جز نقش تو چیزی که بدیوار بماند
ما نه مستیم به تنها که یکی در همه شهر
ناظری نیست که با چشم تو هشیار بماند
داشت عذری که نرفته است ز کوی تو صفی
رفتش از پیش چنان پا که ز رفتار بماند
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
در عشق تو آن بهره که حاصل شود آخر
خونیست که جاری به رخ از دل شود آخر
مژگان توصف بسته چنین بی‌سببی نیست
بر هم زن صد قوم و قبایل شود آخر
بر زلف تو دلبستگی ما به خطا نیست
دیوانه گرفتار سلاسل شود آخر
اول به غمت سهل سپردم دل و غافل
کز زلف تو کارم همه مشکل شود آخر
جز فکر تو از خاطر و جز یاد تو از دل
چون نقش بر آبست که زایل شود آخر
هر طعنه که زد خال تو بر هستی عشاق
سهلست اگر حل مسائل شود آخر
در راه غمت جان بسپردیم و روا بود
گر در طلبت طی مراحل شود آخر
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
دل بگیسوی تو پی برد و غم آنجا بگرفتش
یاد از آن سلسله تا کرد سرا پا بگرفتش
لشگر حسن چو صف بست بتاراج دل و دین
خال بنشست براه دل و تنها بگرفتش
آبم از سر زغم عشق تو بگذشت و بشستم
دست از دیده خونبار که دریا بگرفتش
هوش تا صبح قیامت دگر آن مست نیاید
که شد از چشم تو او بیخود و صهبا بگرفتش
خط سبز است و یا هاله بگرد مه رویش
یا خدا این نکند آه دل ما بگرفتش
سر و بالید ببالا و زمین تا بر زانو
بخود از غیرت آن قامت و بالا بگرفتش
بر صفی نیست ملامت ز جنون ز آنکه بفکرت
نقش روی تو پری بست که سودا بگرفتش
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
چشم تو می‌رود هی از خود و این دل از پیش
دل نرود گرش ز پی می‌برد از نگه ویش
دل بتطاول و تلف ماند فروز هر طرف
غمزه کشد دما دمش طره کشد پیاپیش
روزی از آن عقیق لب بوسه نمود دل طلب
هی زد و گشت در غضب عقل ز سر شد از هیش
رفت و کشید دامن او از کف من بگفتگو
روز و شبم به جستجو تا بکف آورم کیش
کرد اگر زمن نهان روی چو مهر و شد روان
خواست ز پی شود دوان این تن زار چون نیش
بود ز نازی ار که وی بوسه ز لب نداد و می
ور نه به من نداده کی بوسه بمستی از میش
دیده وصال بس صفی فاش و عیان نه مختفی
تا بصباح از شبش تا بتموز از دیش
باد ز حس مشربش بر لب من هی لبش
غم شگر است غبغبش روح فزا شکر نیش
خال تو در مکابره تهمتن است و نادره
گیرد باج از کره گر بفرستی از ریش
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
مگر بهر سفر برسته محمل باز جانام
که از تن می‌رود دنبال آن محمل نشین جانم
مکن بر من ملامت گر ز چشم موج خون خیزد
که اندر بحر هجرانست هر دم خوف طوفانم
عجب نبود اگر پیراهن طاقت قبا گردد
بود هر لحظه چون بر دست انبوهی گریبانم
امان ندهد مرا غم آنقدر کز دل کشم آهی
مجال از چشم سوزن تنگتر گردیده می‌دانم
مگر می‌رفتش از خاطر هوای ماه کنعانی
چنین می‌دید در بین‌الحزن گر پیر کنعانم
شب اندر خواب می‌گفتم سخن با زلف مشکینش
سیه‌روزیست تعبیرش که مو بر مو پریشانم
ندادم هیچ مجنونی سراغ از خیمه لیلی
فزون گشت ار چه گام اندر ره از ریگ بیابانم
از آن خال سیه خاطر نشد ز اندیشه‌ام خالی
که ه‌ندوی خود آئین خواهد از کف برد ایمانم
خط نو رسته باشد بر کمال حسن او آیت
خوش از بستان روح افزایش آید بوی ریحانم
کجا من ترک می‌گویم که هوشم می‌رود از سر
یکی کاید بگوش از کوی عشق آواز مستانم
خرابی از خراباتی شدن می‌گفت و می‌دیدم
که از سر رفته رفته می‌رود سودای سامانم
بیادم یاد او نگذاشت حرفی ور گهر خواهی
بدامن بر چو گردد موج زن دریای عمانم
خموشی شرط عشق آمد نه من گویم که در مستی
ندانم کیست می‌گوید سخن زین رمز حیرانم
صفی را عشق و رندی سرنوشت افتاد در قسمت
چه باک ار بی‌نمازی گوید آلوده است دامانم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
می‌برد دل من بان ترک ختائی چون کنم
با شکنج طره‌اش زور‌آزمایی چون کنم
خواستم جویم میانش بست عقلم را بموی
با چنین بیدانشی کشور‌گشائی چون کنم
خال او دیدم پی آن دانه رفتم سوی دام
از کمند پرخمش فکر رهائی چون کنم
از هواگیری آن گیسو شکستم پر و بال
مرغ دامم من بشاهین هوائی چون کنم
عشق دریائیست کانجا چاره نبود بر غریق
آشنا دروی باین بی‌دست و پائی چون کنم
ما و عجز بینوائی یار و استغنا و ناز
تا باستغنای او با بینوائی چون کنم
پیش شمع روی او پروانه‌سان می‌سوخت جان
در شبان وصل تا روز جدایی چون کنم
ناله‌های عاشقی آید زهر بندم چونی
گوش جانم بر نغمه چنگی و نانی چون کنم
گر نیاید بر بهای باده‌‌ام روزی بکار
خرقه و سجاده را در تنگنائی چون کنم
دلق و تسبیحم بمی شد رهن در کوی مغان
با چنین تردامنیها پارسائی چون کنم
عاشقانرا دل ز کبر و کبریایی رسته است
کبریایی عشق بینم کبریایی چون کنم
دل شکست از زلف یارم پر ز غم ساغر ز سنگ
استخوان دیگر نگیرد مومیایی چون کنم
بنده عشقم نخوانم بعد ازین فرمان عقل
از خدائی رسته باشم کد‌خدائی چون کنم
ناصحم گوید صفی می، نوش و از زاهد بپوش
من بصفوت زاده‌ام این بی‌صفائی چون کنم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گویند که من بر کف در راه تو سر دارم
از سر بسرت گر خود عمریست خبر دارم
عرض س و جان کردن باشد عجب از عاشق
هست از سر و ننگ آن خاکی که بسر دارم
هیچ از دهنت رمزی با کس نتوانم گفت
با آنکه بهر موئی تقریر دیگر دارم
اندست که می‌بودم بر گردن و گیسویت
هجر تو چنانم کرد کاکنون بکمر دارم
طوفانی بحر عشق من دانم و دل زیرا
از موج غمت هر دم صد زیر و زبر دارم
هرگز نشوم دیگر پا بند قیامت‌ها
تا قامت و رفتارت در مد نظر دارم
لعل لب نوشینت آمد بسخن یادم
این شیوه شیرین راز آن تنگ شکر دارم
من دلق ریائی را در میکده‌ها شستم
سودای تصوف را ب دامن تر دارم
بالای بلندت کرد چندانکه زمین گیرم
زان شاخ صنوبر باز امید ثمر دارم
اندیشه آغوشت می‌کرد صفی وقتی
سودای جوانی را پیرانه به سر دارم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ما کعبه بجز کوی خرابات نکردیم
جز ابروی او قبله حاجات نکردیم
جز بر حرم عشق وی احرام نبستیم
جز در گذر میکده میقات نکردیم
هر چند کم از ذره بسامان تو بودیم
از مهر رخت روی بذرات نکردیم
اینخرقه که آلوده سالوس و دغل بود
تطهیر جز از آب خرابات نکردیم
گوشی که پر از بانگ نی و نغمه چنگ است
واعظ بپذیر ار که بطامات نکردیم
بر کار دگر دل ز تماشات نپرداخت
صوفی صفت ار صیقل مرآت نکردیم
بودیم زمین‌گیری بالای تو چون خاک
در خرقه عروج ار بسماوات نکردیم
غیر تو چو ثابت بعدم بود بتحقیق
اظهار وجود از پی اثبات نکردیم
در عشق تو از خلق کشیدیم بس آزار
و ز شیفتگی قصد مکافات نکردیم
باز دهد فروشی که عبوسش بجبین بود
المنه لله که ملاقات نکردیم
دل در خم گیسوی تو چون یکدله بستیم
ز آنحلقه دگر میل مقامات نکردیم
بی‌رنج رسیدیم بمقصود از آنصرف
در علم و عمل حاصل اوقات نکردیم
رفتیم بیپش لب جانبخش تو از هوش
واندیشه اعجاز و کرامات نکردیم
دادیم دل و دین همه برخال و خط دوست
تا شیخ نگوید که مواسات نکردیم
ز آنچشم که مستانه بما کرد نشستیم
در گوشه و اندیشه ز آفات نکردیم
بر ابروی دلدار پناه از همه کونین
بردیم و بدل فکر بلیات نکردیم
تایید صفی الحق ما پیر خرابات
میگفت که جز محض عنایات نکردیم
پیمانه درستی که به پیمانه ما بست
نشکست کز او ترک اضافات نکردیم
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
دلی که می‌کشد او را کمند گیسویی
کجاست راه که یابد رهایی از سویی
سزاست آنچه دل از دست طره ی تو کشد
که کرد بی خبر آهنگ سخت بازویی
جراحتی که را دل ز تیغ هجران یافت
گذشت از آنکه پذیرد به وصل دارویی
به هیچ راه نجستم یکی میان تو را
شد ار چه خاطر باریک بین من مویی
از آن کمر که تو بستی و بر گشودی خاست
دگر ز دیده ی دریانشین من جویی
شوم غبار و بگیرم ز مهر دامانت
اگر به قهر بگردانی از رهم رویی
صفی ز نام بط و باده مست و مخمور است
چه جای آنکه ز میخانه بشنود بویی
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
امروز نیامد به من از دوست بریدی
ناورد از آن لعل دلاویز نویدی
هر روز پیامش سوی رندان سحر خیز
پس زودتر از قافله ی صبح رسیدی
ای پیک صباگو بوی از خاک نشینان
با همچو غزال از چه به یک بار کشیدی
گفتی که دم آخرم آیی تو به بالین
باز آی که دیگر به بقا نیست امیدی
تا بر ننشیند به ضمیر تو غباری
پیشت نفس آهسته کشیدیم و تو دیدی
خون گشته دل از طره ی مشکین تو مانا
بین اشک من ار نافه ی نابسته شنیدی
پیش گل رؤیت بز دار لاف شکفتن
چون باد سحر گه دهن غنچه دریدی
بایست که از خون شهیدان کند امساک
آن شیخ که شوید دهن از ذکر نبیدی
شد کهنه صفی دلق به بازار خرابات
یک بار در آور زپی رهن جدیدی
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
ساقی قدحی که او بود صیقلی روح
دارد اثر نجات از کشتی نوح
در ده که رهاندم ز طوفان هموم
چونانکه گشایدم بدل باب فتوح
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
ای لعل لب تو معجز خضر و مسیح
گه زنده برمز می‌کنی گاه صریح
با هم نبود لطیف و خوش و قند و نمک
جز در سخنت که هست شیرین و ملیح
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
کس خاطر من بیارئی شد نکرد
وز بند غمم زمانی آزاد نکرد
اظهار شکستگی نکردم بکسی
کود داد اگر نکرد بیداد نکرد
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱
ای طره مشکینت برهم‌زن سامان‌ها
وان خال خود آیینت غارتگر ایمان‌ها
از غمزه فتانت بس جان به گرو کانت
وز چاک گریبانت بس چاک گریبان‌ها
خلقی ز غمت هر شب در ناله و در یارب
جان‌ها ز لبت لب‌هاست به دندان‌ها
تا چشم کنی یک سو بندی سر صد جادو
هو مویی از آن گیسو دستی است به دستان‌ها
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۳
آیا شود آنروزی کائی تو بمهمانم
آری نمک از لعت بهر دل بریانم
وز خنده شکرریزی زان لعل دلاویزم
یاقوت روان‌بخشی زان حقه مرجانم
تعویذ نظر گردد بر گردن تو دستم
قربانی ره گردد بر مقدم تو جانم
گاهی بسپاری دل بر صحبت و گفتارم
گاهی بگذاری سر بر سینه و دامانم
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۰
سراغت دارم دارم ای ماه یگانه
حریفان را روی هر شب بخانه
چون آئی نزد ما ننشسته بر جا
دراندازی پی رفتن بهانه
خوش آنروزی که بودی یار باما
نبودت کار با اهل زمانه
بماز ابرو چو می‌گشتی گمانکش
کشیدی تیر مژگان را کمانه
نکرد اغنی خدنگت با نشانی
همانا جز دل ما را نشانه
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۱۳
ز تنهایی دلم دیوانه شد آن یار همدم کو
به رسوایی برون از خانه شد آن زلف برهم کو