عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۸۵ - به یکی از دوستان نوشته است
به روزگار عزیزان که روزگار عزیز
حرام باشد بی دوستان بسر بردن
همه آمدند آن که بایست نیامد، از مقتضیات طالع واژگون و گردش های ناهنجار گردون دون است. یار میباید و نمیآید، غیر میآید و نمیباید. روزگار را دیدید که چه اساس ها چید و چه بساط ها برچید و چه حقه ها باخت و چه حیل ها ساخت؟ چرخ بازی گر ازین بازیچه ها بسیار دارد. آفرین بر ذهن و قاد شما که نابغه را بجا نوشته بودند. هرون بابی نواس گفت: قاتلک الله کانک معنا او مطلع علی سرنا اما نمیدانم چرا لیل را مدرک گفته و یوم را نگفته اند و حال آن که تشبیه ممدوح بشب تار مذموم است و مطلع نهار ممدوح. کاغذ بزرگ به خط خیلی جلی نوشته بودم، جوابش از شما نرسید. اندیشة دارم بدست غیر افتاده باشد. امان از دست نامحرمان و نامردان. محرمی کو که فرستم بتو پیغامی چند. رمزها و غمزها چه شد، همزها و لمزها کجا رفت؟ فساد و عناد عاقبت ندارد و طغیان و عصیان عافیت ندارد. و مکروا و مکرالله و الله خیر الماکرین ویل لکل همزه لمزه.
مکنیل صاحب حاضر هنگام تحریر است دعای بلند و ثنای ارجمند بشما دارد. این ها را او گفت که من نوشتم، محظوظم بغایت از حسن وفا و صدق صفای آنها که علقا فرنگستان و جهلا کافرستان میگویند. گر مسلمانی همین شدادی ها و زراقی هاست، خدا بیامرزد آقای عبدالرزاق بیک را که در شرح احوال این طایفه عجب درستی نوشت نعم ماقال:
در کیش من اسلامی اگر هست بعالم
در کفر سر زلف چون زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد بجز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند حیوان است
حضرت مکنیل حالا و بالفعل با کمال تبجیل تفوح من فیه رایحه الشراب و غلب لونه من اللهو والاطراب نشسته.
پیش من شمع و من از عشق چو شمع
سوز او ز آتش و سوز من از آب
می خورد سرخ تر از چشم خروس
در شب تیره تر از پر غراب
والسلام
حرام باشد بی دوستان بسر بردن
همه آمدند آن که بایست نیامد، از مقتضیات طالع واژگون و گردش های ناهنجار گردون دون است. یار میباید و نمیآید، غیر میآید و نمیباید. روزگار را دیدید که چه اساس ها چید و چه بساط ها برچید و چه حقه ها باخت و چه حیل ها ساخت؟ چرخ بازی گر ازین بازیچه ها بسیار دارد. آفرین بر ذهن و قاد شما که نابغه را بجا نوشته بودند. هرون بابی نواس گفت: قاتلک الله کانک معنا او مطلع علی سرنا اما نمیدانم چرا لیل را مدرک گفته و یوم را نگفته اند و حال آن که تشبیه ممدوح بشب تار مذموم است و مطلع نهار ممدوح. کاغذ بزرگ به خط خیلی جلی نوشته بودم، جوابش از شما نرسید. اندیشة دارم بدست غیر افتاده باشد. امان از دست نامحرمان و نامردان. محرمی کو که فرستم بتو پیغامی چند. رمزها و غمزها چه شد، همزها و لمزها کجا رفت؟ فساد و عناد عاقبت ندارد و طغیان و عصیان عافیت ندارد. و مکروا و مکرالله و الله خیر الماکرین ویل لکل همزه لمزه.
مکنیل صاحب حاضر هنگام تحریر است دعای بلند و ثنای ارجمند بشما دارد. این ها را او گفت که من نوشتم، محظوظم بغایت از حسن وفا و صدق صفای آنها که علقا فرنگستان و جهلا کافرستان میگویند. گر مسلمانی همین شدادی ها و زراقی هاست، خدا بیامرزد آقای عبدالرزاق بیک را که در شرح احوال این طایفه عجب درستی نوشت نعم ماقال:
در کیش من اسلامی اگر هست بعالم
در کفر سر زلف چون زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد بجز این گوید مشنو
این احمق بیچاره چه داند حیوان است
حضرت مکنیل حالا و بالفعل با کمال تبجیل تفوح من فیه رایحه الشراب و غلب لونه من اللهو والاطراب نشسته.
پیش من شمع و من از عشق چو شمع
سوز او ز آتش و سوز من از آب
می خورد سرخ تر از چشم خروس
در شب تیره تر از پر غراب
والسلام
قائم مقام فراهانی : رسالهها
شرح حال نشاط
نشاط: نام نامیش میرزا عبدالوهاب از جمله سادات جلیل الشان است و مولد شریفش محروسه اصفهان، در بدایت سن و اوایل حال چنان مولع به کسب کمال بود که اندک وقتی در فنون ادب بر فحول عرب فایق آمد و در علوم و حکم بر عرب و عجم سابق گشت.
حضرتش مرجع علماست و مجمع ندما و مبحث اشراق و منشا و محفل انشاد و انشاء. غالبا صرف همت در علم حکمت می کرد و توسن طبع را به طبیعی و ریاضی ریاضت می فرمود و چون از مباحثه حکیمان ملول میشد به مصاحبت ندیمان مشغول میگشت و از مسائل علم و فضل، رسایل نظم و نثر می پرداخت و گاه گاه که دیده التفات بخامة و دوات میگشود خط شکسته را به درستی سه استاد و نستعلیق را بپایه رشیدا و عماد مینوشت و در نسخ و تعلیق بجائی رسید که یاقوتش ببندگی اقرار و اختیارش بخواجگی اختیار.
ولم یزل یستفیدون الناس بو یستفیضون من فضله و یستعجبون من نطقه و بیانه و فصله و بنانه حتی علت همته و جلت منیته و لم یقنع بالنظر الیسیر عن الخیر الکثیر فرغبه عن الفلسفه بالمعرفه عن التخله باالتصفیه اصطفی التقدیس علی التدریس و التکمیل عی التحصیل و الشرایع علی الصنایع فالفی الم العشق والقی قلم لمشق.
حضرتی که مجمع درس و بحث بود. بقعه ذکر و فکر شد و خلوتی که خاص ظرفا بود وقف عرفا گردید. علم و عمل در میان آمد بحث و جدل از میانه برخاست. نامة شوق فرو خواند، خامة مشق فرو ماند. آتش وجد و طرب دفتر فن ادب بسوخت؛ غلغل ارشاد و هدایت رونق انشاد و روایت ببرد.
بالجمله چندی بدین نمط و نسق طالب طریق حق بود و از همت اقطاب و اوتاد فتح باب مراد میجست و یک چند از پی زهاد و عباد افتاد و کشف استار از اهل دستار میخواست. عاقبت چون جان طالب بتنگ آمد و نیل مطلوب به چنگ نیامد. اذا اعظم المطلوب قل المساعد.
همت اقطاب وخدمت زهاد جمله دام دل بود نه کام دل، نه فتحی از آن ظاهر گشت و نه کشفی از این حاصل آمد. روز بروز مودت وجد و طرب افزون میشد و شدت شوق و شعف پیشی میگرفت تا دور طاقت و تاب بپایان آمد و رسم آرام وخواب متروک ماند. سرو قدش از بار غم خم شد وچهره گلگون از تاب درد زرد. کار دل با یاس و حرمان افتاد و کار درد از چاره و درمان گذشت. فاعانه جده و اغاثه جده و بلغه الشوق الی خضره العیش فدنی الیه العشق بنظره و امتحنه الله بجذبه قلبه بجذوه.
شعله ناری چنان که برق شراری از آن عرصه عالم قلوب را عرضه التهاب سازد در خرمن وجود شریفش افتاد و قلبی که قانون حکمت بود، کانون حرقت گشت. مجمع دانش مجمر آتش شد، صندوق کتب مقروض شهب گردید.
هو العشق فاسلم بالحشاما لهوی سهل
فما اختاره مضنی بوله عقل
قوت بازی عقل با پنجه پرتاب عشق بر نیامد، خاطر مجموع لبیب طاقت سودای حبیب نیاورد، لاجرم پیشه پریشانی پیش گرفت و در پی ویرانی خویش افتاد، تا قابل کنج و لاشد و حامل رنج و بلا گردید. همانا با ساقیان بزم قدسش انسی حاصل آمد که بی شرب مدام ذوق مدام داشت و بی جام شراب مست و خراب بود.
نمی دانم چه در پیمانه کردند که یکبار دامان سامان از کف بداد و دعوی تقدس یک سو نهاد، نه با کسی مهر و کینش ماند و نه در دل کفر و دینش. عشق جانسوز جمله وجودش را چون سبیکه زر در تاب آذر گداخت و از هر چه بود هیچ نماند؛ مگر جوهری مجرد وگوهری موید که عالمش جز عالم آب وخاک وصورتش معنی جان پاک، لاجرم طرز رفتارش در چشم خلایق که در دام علایق بسته و از قید طبایع نرسته و مستبعد آمد هر کسی ظنی درحق او برد و امری نسبت باو داد؛ که نه بعالم او دخلی داشت و نه بعادت او ربطی.
در نیابد حال پخته هیچ خام. تعرض نادان بدانا حکایت شخص نابیناست
که در کوی و معبر بر گنج و گوهر گذرد و زاده صدف را پاره خزف فرض کرده مانند حصا بر نوک عصا عرض دهد، چه اگر قوت بصر میداشت آنچه بپی میسپرد بجان میخرید و بسر میگذاشت. کذلک قومی که در حق صاحب کافی ببی انصافی سخن گویند، اگر از وی خبری و از خود بصری میداشتند زبان شنعت و میان خدمت بسته حضرتش را رحمتی از حق بخلق میدانستند.
در دهر چون او یکی و او هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
الغرض حضرت صاحبی در عنفوان شباب قبل از آن که از شور شوق بی تاب شود در شهر اصفهان منصب شهریاری داشت و هر ساله از راه شغل و منصب املاک موروث و مکتسب اموال جدید بر احمال قدیم میافزود و از ملک خود صاحب مکنت و ثروت بود و مالک و عزت دولت تا وضع کارش از دور روزگار دگرگون شد و مال فراوان را وبال و تاوان دانست. ضبط املاک با عشق بی باک ربط نداشت، نظم حدایق با کشف حقایق جمع نمیشد. مزارع از منافع افتاد، عقار و ضیاع متروک و مضاع ماند. عمارت رو بخرابی نهاد، شغل و عمل بی اخذ و عمل شد و دیری نکشید که سرکار شریف از نقد و جنس و حب و فلس چنان پرداخته آمد که قوت شام جز بوجه وام میسر نمیشد. باز هم چنان دست کرم ببذل درم گشاده داشت و خوان احسان بر سایر و زائر نهاده؛ اسباب تجمل فروخت و آداب تحمل آموخت طبع کریمش از جمع غریم برنج نبودی و قطع نایل و منع سائل ننمودی و از تلخ و شیرین ذم و تحسین پروا نمیکرد،نه از رد و قبول ملول و شاد میشد ونه از بیش و کم بهجت و الم مییافت، چه حزن و سرور و امثال آن که از نفس و طبع ناشی و نامی شوند وقتی قدرت عروض ومکنت حصول یابند که نفسی زنده باشد و طبعی بجا مانده ولی چون پرده طبیعت بکلی چاک و نفس سرکش عرضه هلاک گردد، ظاهر است که عارض بی وجود معروض معدوم باشد و ناشی بی ثبوت منشا موجود نگردد. نفس مقتول را مردود و مقبول یکی است و جسم بی جان را پروای نیش عقرب تریاق مجرب نه، مرده از نیشتر مترسانش. نقد دنیا و وعد آخرت در خور التفات این حضرت نیفتاد و بهر دو بیک بار پشت پا زد تا برتبه اعلی موفق و طالب الحق للحق گردید، بل طلب الحق بالحق دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد. اغلب اهل عالم ونسل آدم از دو صنف خارج نباشند: یا کاسب معاشند، یا طالب معاد. قومی بعشوه عاجل در عیش و قومی بوعده آجل در طیش. دل ها در هوس دنیا بسته و تن ها در طلب عقبی خسته، خنک آن که خود را از این هر دو رسته دارد و جان بیاد یکی پیوسته. راجیا لقاء ربه آنسا بداء حبه ناسیا عن دواء قلبه دوائه بدائه حیاته فی فنائه فنائه فی بقائه.
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که باز هر دو جهان است
فلسی نخرم عشوه این جا که پدید است
باور نکنم وعده آن جا که نهان است
این جا که پدید است بدیدیم چنین است
آن جا که نهان است چه دانیم چه سان است
من کوی تو جویم که باز عرش برین است
من روی تو خواهم که باز باغ جنان است
از کلام بزرگان است که دنیا عاشق خود را تارک است و تارک خود را عاشق. صدقوا سلام الله علیهم. چه شاهد این مقال در آینه وجود صاحبی مشهود است و اینک میبینم که اگر تارک دنیا باشد مالک دنیا گشت و اگر طالب عقبی نیست صاحب عقبی هست.
هر چه درین راه نشانت دهند
گر نستانی باز آنت دهند
صاحب کافی که نقد دو کون را با سرها از کف رها کرد طاعت بارگاهی در عوض گرفت که بهتر از دل و جان است و خوش تر از هر دو جهان.
در بلندی سپهر و بز سپهر
در نکوئی جنان و بز جنان
موج تسئیم این بدان زنجیر
نور خورشید او بر اوتابان
آسمانی که آسمان سازد
آفتابی ز هر کرانه عیان
آفتابی که آفتاب بود
سایه گستر بسایه یزدان
ساحتش را بهشت خوانم لیک
نه بهشتی که خواندم از قرآن
کز پی زندگی است جلوه این
وز پس مردن است وعده آن
دوش رضوان بگردد درگاهش
بود پویان و کام دل جویان
گفتم: این جا جازتی طلبی
گفت: اگر دارد این هوس امکان
گفتم: از پاسبان بحسرت گفت
گر نبودی مهابت کیوان
گفتم: از حاجبان اشارت راند
سوی بهرام ترک و تیر وکمان
گفتمش: ناگزیر باید دید
جور دربان حاجب سلطان
قصر شاه است و بار آن دشوار
نه بهشت است و وصل آن آسان
بس قفا خورد باید از حاجب
بس جفا دید باید از دربان
کافرم گر کفی ز خاک درش
به فروشم بملک هر دو جهان
حضرتش مرجع علماست و مجمع ندما و مبحث اشراق و منشا و محفل انشاد و انشاء. غالبا صرف همت در علم حکمت می کرد و توسن طبع را به طبیعی و ریاضی ریاضت می فرمود و چون از مباحثه حکیمان ملول میشد به مصاحبت ندیمان مشغول میگشت و از مسائل علم و فضل، رسایل نظم و نثر می پرداخت و گاه گاه که دیده التفات بخامة و دوات میگشود خط شکسته را به درستی سه استاد و نستعلیق را بپایه رشیدا و عماد مینوشت و در نسخ و تعلیق بجائی رسید که یاقوتش ببندگی اقرار و اختیارش بخواجگی اختیار.
ولم یزل یستفیدون الناس بو یستفیضون من فضله و یستعجبون من نطقه و بیانه و فصله و بنانه حتی علت همته و جلت منیته و لم یقنع بالنظر الیسیر عن الخیر الکثیر فرغبه عن الفلسفه بالمعرفه عن التخله باالتصفیه اصطفی التقدیس علی التدریس و التکمیل عی التحصیل و الشرایع علی الصنایع فالفی الم العشق والقی قلم لمشق.
حضرتی که مجمع درس و بحث بود. بقعه ذکر و فکر شد و خلوتی که خاص ظرفا بود وقف عرفا گردید. علم و عمل در میان آمد بحث و جدل از میانه برخاست. نامة شوق فرو خواند، خامة مشق فرو ماند. آتش وجد و طرب دفتر فن ادب بسوخت؛ غلغل ارشاد و هدایت رونق انشاد و روایت ببرد.
بالجمله چندی بدین نمط و نسق طالب طریق حق بود و از همت اقطاب و اوتاد فتح باب مراد میجست و یک چند از پی زهاد و عباد افتاد و کشف استار از اهل دستار میخواست. عاقبت چون جان طالب بتنگ آمد و نیل مطلوب به چنگ نیامد. اذا اعظم المطلوب قل المساعد.
همت اقطاب وخدمت زهاد جمله دام دل بود نه کام دل، نه فتحی از آن ظاهر گشت و نه کشفی از این حاصل آمد. روز بروز مودت وجد و طرب افزون میشد و شدت شوق و شعف پیشی میگرفت تا دور طاقت و تاب بپایان آمد و رسم آرام وخواب متروک ماند. سرو قدش از بار غم خم شد وچهره گلگون از تاب درد زرد. کار دل با یاس و حرمان افتاد و کار درد از چاره و درمان گذشت. فاعانه جده و اغاثه جده و بلغه الشوق الی خضره العیش فدنی الیه العشق بنظره و امتحنه الله بجذبه قلبه بجذوه.
شعله ناری چنان که برق شراری از آن عرصه عالم قلوب را عرضه التهاب سازد در خرمن وجود شریفش افتاد و قلبی که قانون حکمت بود، کانون حرقت گشت. مجمع دانش مجمر آتش شد، صندوق کتب مقروض شهب گردید.
هو العشق فاسلم بالحشاما لهوی سهل
فما اختاره مضنی بوله عقل
قوت بازی عقل با پنجه پرتاب عشق بر نیامد، خاطر مجموع لبیب طاقت سودای حبیب نیاورد، لاجرم پیشه پریشانی پیش گرفت و در پی ویرانی خویش افتاد، تا قابل کنج و لاشد و حامل رنج و بلا گردید. همانا با ساقیان بزم قدسش انسی حاصل آمد که بی شرب مدام ذوق مدام داشت و بی جام شراب مست و خراب بود.
نمی دانم چه در پیمانه کردند که یکبار دامان سامان از کف بداد و دعوی تقدس یک سو نهاد، نه با کسی مهر و کینش ماند و نه در دل کفر و دینش. عشق جانسوز جمله وجودش را چون سبیکه زر در تاب آذر گداخت و از هر چه بود هیچ نماند؛ مگر جوهری مجرد وگوهری موید که عالمش جز عالم آب وخاک وصورتش معنی جان پاک، لاجرم طرز رفتارش در چشم خلایق که در دام علایق بسته و از قید طبایع نرسته و مستبعد آمد هر کسی ظنی درحق او برد و امری نسبت باو داد؛ که نه بعالم او دخلی داشت و نه بعادت او ربطی.
در نیابد حال پخته هیچ خام. تعرض نادان بدانا حکایت شخص نابیناست
که در کوی و معبر بر گنج و گوهر گذرد و زاده صدف را پاره خزف فرض کرده مانند حصا بر نوک عصا عرض دهد، چه اگر قوت بصر میداشت آنچه بپی میسپرد بجان میخرید و بسر میگذاشت. کذلک قومی که در حق صاحب کافی ببی انصافی سخن گویند، اگر از وی خبری و از خود بصری میداشتند زبان شنعت و میان خدمت بسته حضرتش را رحمتی از حق بخلق میدانستند.
در دهر چون او یکی و او هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
الغرض حضرت صاحبی در عنفوان شباب قبل از آن که از شور شوق بی تاب شود در شهر اصفهان منصب شهریاری داشت و هر ساله از راه شغل و منصب املاک موروث و مکتسب اموال جدید بر احمال قدیم میافزود و از ملک خود صاحب مکنت و ثروت بود و مالک و عزت دولت تا وضع کارش از دور روزگار دگرگون شد و مال فراوان را وبال و تاوان دانست. ضبط املاک با عشق بی باک ربط نداشت، نظم حدایق با کشف حقایق جمع نمیشد. مزارع از منافع افتاد، عقار و ضیاع متروک و مضاع ماند. عمارت رو بخرابی نهاد، شغل و عمل بی اخذ و عمل شد و دیری نکشید که سرکار شریف از نقد و جنس و حب و فلس چنان پرداخته آمد که قوت شام جز بوجه وام میسر نمیشد. باز هم چنان دست کرم ببذل درم گشاده داشت و خوان احسان بر سایر و زائر نهاده؛ اسباب تجمل فروخت و آداب تحمل آموخت طبع کریمش از جمع غریم برنج نبودی و قطع نایل و منع سائل ننمودی و از تلخ و شیرین ذم و تحسین پروا نمیکرد،نه از رد و قبول ملول و شاد میشد ونه از بیش و کم بهجت و الم مییافت، چه حزن و سرور و امثال آن که از نفس و طبع ناشی و نامی شوند وقتی قدرت عروض ومکنت حصول یابند که نفسی زنده باشد و طبعی بجا مانده ولی چون پرده طبیعت بکلی چاک و نفس سرکش عرضه هلاک گردد، ظاهر است که عارض بی وجود معروض معدوم باشد و ناشی بی ثبوت منشا موجود نگردد. نفس مقتول را مردود و مقبول یکی است و جسم بی جان را پروای نیش عقرب تریاق مجرب نه، مرده از نیشتر مترسانش. نقد دنیا و وعد آخرت در خور التفات این حضرت نیفتاد و بهر دو بیک بار پشت پا زد تا برتبه اعلی موفق و طالب الحق للحق گردید، بل طلب الحق بالحق دو عالم را به یک بار از دل تنگ برون کردیم تا جای تو باشد. اغلب اهل عالم ونسل آدم از دو صنف خارج نباشند: یا کاسب معاشند، یا طالب معاد. قومی بعشوه عاجل در عیش و قومی بوعده آجل در طیش. دل ها در هوس دنیا بسته و تن ها در طلب عقبی خسته، خنک آن که خود را از این هر دو رسته دارد و جان بیاد یکی پیوسته. راجیا لقاء ربه آنسا بداء حبه ناسیا عن دواء قلبه دوائه بدائه حیاته فی فنائه فنائه فی بقائه.
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که باز هر دو جهان است
فلسی نخرم عشوه این جا که پدید است
باور نکنم وعده آن جا که نهان است
این جا که پدید است بدیدیم چنین است
آن جا که نهان است چه دانیم چه سان است
من کوی تو جویم که باز عرش برین است
من روی تو خواهم که باز باغ جنان است
از کلام بزرگان است که دنیا عاشق خود را تارک است و تارک خود را عاشق. صدقوا سلام الله علیهم. چه شاهد این مقال در آینه وجود صاحبی مشهود است و اینک میبینم که اگر تارک دنیا باشد مالک دنیا گشت و اگر طالب عقبی نیست صاحب عقبی هست.
هر چه درین راه نشانت دهند
گر نستانی باز آنت دهند
صاحب کافی که نقد دو کون را با سرها از کف رها کرد طاعت بارگاهی در عوض گرفت که بهتر از دل و جان است و خوش تر از هر دو جهان.
در بلندی سپهر و بز سپهر
در نکوئی جنان و بز جنان
موج تسئیم این بدان زنجیر
نور خورشید او بر اوتابان
آسمانی که آسمان سازد
آفتابی ز هر کرانه عیان
آفتابی که آفتاب بود
سایه گستر بسایه یزدان
ساحتش را بهشت خوانم لیک
نه بهشتی که خواندم از قرآن
کز پی زندگی است جلوه این
وز پس مردن است وعده آن
دوش رضوان بگردد درگاهش
بود پویان و کام دل جویان
گفتم: این جا جازتی طلبی
گفت: اگر دارد این هوس امکان
گفتم: از پاسبان بحسرت گفت
گر نبودی مهابت کیوان
گفتم: از حاجبان اشارت راند
سوی بهرام ترک و تیر وکمان
گفتمش: ناگزیر باید دید
جور دربان حاجب سلطان
قصر شاه است و بار آن دشوار
نه بهشت است و وصل آن آسان
بس قفا خورد باید از حاجب
بس جفا دید باید از دربان
کافرم گر کفی ز خاک درش
به فروشم بملک هر دو جهان
قائم مقام فراهانی : رسالهها
شمایل خاقان - قسمت اول
بسم الله الرحمن الرحیم
سبحانک لااحصی ثناء علیک ازنت کما اثنیت علی نفسک، ذات واجب عین کمال است و وصف امکان نقص و وبال، مایة نقص خود چه داند که از عالم کمال سخن راند، بنده نفس را نزیبد که بر حضرت قدس ثنا خواند. معانی چند که در طی لفظ آیند و از طبع بلحظ گرایند، غایت خیال انسانی است نه بالغ ثنای ربانی. طبع ناقص چه زاید که نعت کمالش توان خواند نه وهم و خیال، نطق قاصر چه گوید که حمد و سپاسش توان گفت نه وهم و قیاس. پای دانش کجا و پایه ستایش نتایج خیال کجا؟ و معارج کمال عقل بشر محجوب و محبوس است و ذات خدا معقول و محسوس نیست. اگر از محبس طبع بخلوت غیب راه بودی یا دیده حس بر منظر قدس نظر گشودی، شایستی راه عرفان رفتن و نعت یزدان گفتن. ولی اکنون جای شرم و انصاف است که در محبس طبع و حس با این قوة عقل وفکر دفتر حمد و شکر گشوده، نطق ابکم در بیان آریم و کلک ابتر در بنان. حمد احد بفکر و خرد گوییم و شکر نعم بنوک قلم.
هیهات! هیهات! نه در عالم نقص و عیب عالم سر غیب توان شد، نه نادیده و ناشناخت را وصف و نعت توان گفت. نخست تمهید معرفت باید، آن گاه تقدیم محمدت شاید، که ذات بی چون را بفکر و دانش ستودن یا بنادانی دعوی معرفت نمودن چنان است که مزکوم و ضریر از بدر منیر و مشک و عبیر سرایندو مهر روشن وعطر گلشن ستایند. زندانی آب و خاک را با عالم جان پاک چه کار است و اعمی و مزکوم را با مرئی و مشموم چه بازار؟ تعالی شانه عما یقولون.
عجز از حمد عین محمدت است و اقرار بجهل غایت معرفت.
حضرتی را ستایش سزد و پرستش باید که در نعت وجود و شرح شهودش از عجز و قصور گزیری نیست و در قدس جمال و عز جلالش شبیه و نظیری نه.
وجودی بی چون و چند، مبرا از مثل و مانند، بری از شبه و انباز، بر، از انجام و آغاز، نه کس داننده اوست نه چیزی ماننده او. لایفارقه الخیر لایقاس بالغیر لیس کمثله شیء و هو السمیع البصیر.
عین وجودش نفس وجوب شد و انحای عدم از او مسلوب؛ تا حقیقت بسیطه آمد. تعالی شانه عن ذلک بل احاط علما و قدرا وهویت محیطه. نقص امکان با کمال وجوب مقابل افتاد تا سلب نقایص کرد و ثبت خصایص.
لم یلد و لم یولد یکن له کفوا احد.
و چون جمله صفات خوب از نشات وجوب بود خود بذاته عین صفات شد و جامع جمیع کمالات، فهوالعلم کله والقدره کلها.
علمش تقاضای معلومات نمود، عالم صفات پدید آورد، معنی قدرت بروز کرد، پس از تجلی ذات در آئینه صفات حقایق صورت اسماء جلوه گر گردید.
هوالاول والآخر و الباطن و الظاهر. ذاتش عین وجود است، غیبش عین شهود جلوه کمال وحدت از عشوه شهود کثرت است و قوام نفس کثرت بدوام ذات وحدت، عرش رحمن بر قوایم اربع قرار گرفت، نور یزدان از هیاکل امکان ظهور یافت. الرحمن علی العرش استوی و هو بالافق الاعلی، از اطلاق بتقیید آمد، از احاطه بتحدید رسید، نسیم فیض از مهب فضل در جنبش افتاد، شعاع وجود بر بقاع شهود تابش گرفت، عوالم امر وخلق پیدا شد، حقایق جزو و کل هویدا گشت. الاله الخلق والامر فتبارک الله احسن الخالقین.
گوهر عقل از عالم امر پدید آورد و مایة نفس از سایه عقل شهود یافت، طبع ظل نفس شد جسم از طبع حاصل آمد. طبایع اجسام بحکم ضرورت از هیولی وصورت ترکیب یافت و عوالم ایجاد بدین وضع اسلوب نظم و ترتیب پذیرفت قوس نزول بواسطه رحمت شد قوس صعود بضابطه حکمت امتزاج اجسام و ازدواج طبایع و اجرام منتج موالید سه گانه شد و موجب انتظام زمانه. پس از جمله موالید ثلاث جنس حیوان اکل اجناس شد که قوة احساس داشت و نوع انسان اشرف انواع گشت که علت ابداع بود.
و بالجمله چون اراده ازلی برین بود که نخل امکان ببار آید و باغ کیهان بیاراید، حقیقت انسانی موجود کرد و کنز مخفی مشهود گشت و او خود وجودی قابل آمد مدرک کلیات، جامع متقابلات که مخزن اسرار غیب و شهود شد و مطلع انوار قدس و انس گردید.
عالم کبیر در جرم صغیر نهادند و نقش قضا و طلسم تقدیر کردند، آئینه صفات کمال گردید وگنجینه جمال و جلال عشوه جمالش رهبری و پیشوائی شد، جلوه جلالش سروری و پادشاهی گشت ره بران پاک بعالم خاک تشریف دادند. سروران ملک بعرصه دهر قدم نهادند، پیشوایان هادی راه دین گشتند، پادشاهان حامی خلق زمین. بهر سو غلغل هدایت انداخته شد و هر جا رایت حمایت افراخته و در هر عهد و عصر هم چنان پیشوائی خلق خاص پیغمبری بود و پاسداری ملک با خدیوی و سروری؛ تا انوبت نبوت بخواجه کائتات و اشرف موجودات رسید و علت خلق کیهان و معنی گنج پنهان آشکار گردید، دور عالم که در عهد آدم بمثابه نهالی تازه بود عمری در منهل نشو، قامت رشد بیفراخت و پایه بیخ و بن قوی ساخت تا شاخ شکوه در کاخ شهود بگسترد و غصن نما بر اوج سما برکشید و چون وقت آن رسید که میوه زیب وفر دهد و رونق برک و برفزاید عهد جناب خاتم بود و فصل بهار عالم.
ره بران پیش که راه آئین و کیش بخلق جهان نمودند بمنزله پیشکاری بودند که تمهید قدوم سلطان کند و تنظیف بساط ایوان دهد، پس چون پیشگاه پیراسته شد و مسند تاج وگاه آراسته گشت، خسرو ملک هدی و پرتو نور خدا و خواجه ارض و سما و سرور هر دو سرا محمد محمود مصطفی علیه آلاف التحیه و الثناء که مهتر پیشوایان است و رهبر ره نمایان و سلطان انبیای رسل و سالار هادیان سبل و مبعوث بر جن و انس و جزو و کل، پای فتوت بگاه نبوت نهاد و مسند رسالت بقدم جلالت بیاراست. دور جهان در عهد سعیدش حد کمال داشت و جمله ذرات کون، اعم از نیک و بد چنان در حد خود تکمیل سعادت و تتمیم شقاوت کرده بودند که تقدیم اصلاح و تربیت، جز بوجودی اتم و اکمل و شهودی اجل و اجمل، صورت نمیبست. لاجرم حکمت خدائی و رحمت کبریائی مقتیضی شد که خواجه گیتی خود بملک خویش گذر کرد و بر حال رعیت نظر. حضرتش حجت قاطعه بود و حقیقت جامعه و رحمت عامه وکلمه تامه؛ پادشاهی ظاهر با پیشوائی باطن قرین ساخت و ریاست نبوی با سیاست خسروی جمع فرمود. رسم دوئی وجدائی که از دیرباز مابین جنبه جلالی جمالی بود برانداخت. قهرش عین رحمت شد ومهرش محض حکمت. لطف و خشمش را معنی یکی بود و بصورت فرق اندکی. بنفس طاهر در ملک ظاهر، سلطنت عدل کردی و بحکم باطن تربیت عقل نمودی و در هر حال از تعلیم حکم و احکام و تهذیب عقول و افهام ذاهل نبوی؛ تا قانون معاش ومعاد و اسرار ابداع و ایجاد را باشارت امر و نهی و دلایل تنزیل و وحی تعلیم خلق جهان کرد و چندان که شایست اعلان راز نهان موج ها از بحر حقایق اوج گرفت، سیل ها از موج معارف بپا خاست که هر کس در خور وسع خویش بهری از آن برد و نهری روان کرد. کافران پلید و مومنان سعید را که در پایه دق و نقاف غایت استعداد و استحقاق بود چنان عرضه تربیت ساخت که این مالک درجات عالیه شد و آن هالک در کات هاویه. فریق فی الجنه و فریق السعیر. قومی پاداش شرور از حجاب حضور گرفتند و قومی بی واسطه غیر براتبه خیر رسیدند و چون حق تربیت ادا شد و ظرف جمیع خلایق را از ماء معین حقایق در خور وسع ممتلی ساخت، وعده روز وصل رسید و نوبت رجوع باصل آمد.
و زان پس چندی که خسرو بارگاه ولایت، کشور سلطنت و هدایت در زیر نگین داشت ومنت رهبری و حمایت بر خلق زمین؛ باز سلطنت باطن و ظاهر مجموع بود و حجاب فرق مابین جمال وجلال مرفوع، ولیکن در سایر اوقات همان ماده جنگ و جدال که باقتضای ذات مابین این دو وصف بود عود نموده، سنگ تفرقه در میان افتاد و رحمت جمالی از سطوت جلالی بر کران شد، چه تا موکب شریف نبوت از ساحت دنیا بجنت علیا خرامید، اصحاب شقاق اسباب نفاق فراهم کرده حق خلافت غصب کردند و رایت خلاف حق نصب. بعد از آن این شیوه شوم و عادت مذموم چنان ساری و سایر گشت که ائمه طاهرین صلوت الله علیهم اجمعین با آن که شافع روز جزا بودند و صفدر دشت غزا و قلاب قدر و قهار قضا و عترت مصطفی ص و اشبال مرتضی باز هر یک در هر عهد که گاه امامت بکام کرامت سپردند بر حسب اقتضای زمانه از تخت ملک کرانه گزیده بمملکت باطن اکتفا کردند و از سلطنت ظاهر اختفا.
نخست حضرت مجتبی ذیل طاهر بر ملک ظاهر برافشانده، حضرتش هادی مطلق شد و زاده هند خلیفه ناحق. پس مسند خلافت از آل طالب بدست غاصب افتاد و یک چند سیاست ملک و ریاست ناس با آل امیه و عباس بود.
صاحب عهد و عصر نیز باقتضای حکمت، التزام غیبت فرمود، امارت ایمان و اسلام که میراث خواجه انام بود ملعبه ترک وتازی شد ونام و ناموس پادشاهی در ورطه تباهی افتاد، گاه شورش عرب بود و گاه فترت عجم و گاه فتنة ترک و دیلم؛ نه از شرم و ادب نام و نشان ماند نه از رسم کیان اسمی در میان. ملک عجم راه عدم گرفت، خیل عرب حفظ ادب نکرد، لشکر ترک فتنة سترگ پدید آورد، هر کجا سرکشی بود دعوی سروری کرد وبهره خودسری برد و هر کجا کهتری بود پایه مهتری خواست و رتبه برتری جست. مردم بی ادب را حرص و طمع بجائی رسید که بنده چند غاصب ملک خداوند گشت و چاکری چند صاحب تخت سروری شد. ناکسان چشم پلید از کحل حیا بشستند و بر مسند خواجگان نشستند، کشتی ملک در گرداب فتن افتاد و خاتم جم در دست اهرمن. زاغ و زغن در باغ و چمن راه یافت، دور زمن با رنج و محن خو گرفت، کار گیتی در اضطراب آمد، ملک و ملت در اختلال افتاد. دیده روزگار در راه انتظار بود و شوق و ولع میفزود که باز گوهری جامع و خلقتی کامل از عالم غیب جلوه ظهور نماید که بحکم جامعیت و کمال، نزاع جلال و جمال رفع کند و شهریاری باطن با تاجداری ظاهر جمع. خسرو ملک صورت و معنی باشد و مالک رق دنئی و عقبی و وارث حق ملک و ملت و باعث نظم دین و دولت صاحب تخت وتاج کیان شود و نایب صاحب عصر و زمان عمرها سوادی این خیال نقش ضمیر زمانه بود تا تیر مراد بر نشانه آمد و حکمت الهی اقتضا کرد که بار دیگر را بر فیض و احسان از بحر فضل بی چون مایة ور شود و باران رحمت عام بر مزرع ارواح و اجسام بارد، پس طینتی شریف که در عهد ازل بر وجه اجل از ماء معین رحمت با دست و بنان قدرت تخمیر یافته بود و انوار جمالش بر عرش برین تافته، از صقع خلوت قدس بصدر محفل انس در آورده، مشکوه پرتو ذاتش کردند و مرآت عالم صفات، شاهد قدس که از دیده غیر در پرده غیب بود، عشوه خودنمائی کرد و قامت دلربائی بیفراخت. رحمت حق که از جمله جهان چهره نهان داشت، سایه شهود بر ساحت وجود بینداخت. گلشن طور گلبن نور بپرورد، وادی ایمن نخله روشن بیاورد، شمع احسان در جمع انسان بیفروخت، آب حیوان در جوی امکان بیامد، نور یزدان از عرش رحمن بتابیدف جنت موعود شاهد و مشهود شد. رحمت معهود ظاهر و معلوم گشت، شهریار زمان و زمین، مرزبان دنیا و دین، پرتو ذات حق، صورت جمال مطلق، آیت قدس وجود، غایت قوس صعود، سلطان انفس و آفاق، عنوان مصحف اخلاق، سایه لطف خدا، مایة جود وندی، آیه فتح و علی فتحعلی شاه قاجر که عدل مصور است و عقل منور و نفس موید و روح مجرد، مقدم پاک بعالم خاک نهاده، بخت تاج و تخت بیفراخت و صدر جاه و قدر بیاراست.
الیوم انجزت الآمال ما وعدت
و کوکب المجد فی افق العلی صعدا
جهان و خلق جهان را کام دل حاصل شد، زمین و دور زمان را عیش و طرب شامل گشت، قدر مرکز خاک از اوج طارم افلاک درگذشت، عالم حس و تکوین بر عالم قدس و تجرید بنازید، مزاج زمانه تغییر کرد، جهان خراب تعمیر یافت، چرخ فرتوت را عهد جوانی تازه شد، زال گیتی چهره صباحت غازه کرد؛ گلبن دهر گل های امل ببار آورد، گلشن روزگار را موسم نوبهار آمد، شاخ شوکت که برگ ریزان داشت عطر بیزان گشت، باغ دولت که عرضه برد بود عرصه ورد گردید. دامان ملک و ملت از دست غیر در آمد، غوغای زاغ از صحن باغ بیفتاد، باغ گل خاص بلبل شد و شاخ سوجای تذرو؛ و اختران را چندان پرتو روشنائی بود که مهر رخشان فروغ دهد، خسروان را چندان دعوی پادشائی بود که شاه گیتی ظهور کند.
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید بجلوه سرو صنوبر خرام ما
اکنون زیور تاج و گاه، بجله فرو جاه خدیوی است که شاه همه عالم است و ماه بنی آدم، مهتر خسروان است و خسرو نیکوان وخواجه تاجداران و خاتم شهریاران. دور فلک بنده اوست، جان جهان زنده باوست، مطلع قدر را بدر تمام است، صاحب عصر را نایب عام؛ نیابت امام کند حراست انام فرماید، خنگ گردون رام سازد، توسن دهر در لگام آرد.
حضرتش نسخه صفات کمال است و جامع جلال و جمال، پایه سروری داشت، مایة ره بری جست، منع انداد را کرد، جمع اضداد فرمود، مظهر مهر و قهر شد و مصدر لطف و عنف و مطلع رافت و سطوت و مشرع نعمت و نقمت، طبیعت دور عالم را که بعد از سید بنی آدم از حد اعتدال میل و انحراف بود و تدبیر آن با وصف کهولت امکان سهولت نداشت، بداروهای تلخ و درمان های خوشگوار چنان مورد تنقیه و تقویت ساخت که باز بحال اول رجوع کرد رونق شاب موفق یافت، جنبه جلالش آتش سوزان بود و جنبه جمالش گلشن فروزان، ذات مسعودش نوبت جامعیت کوفت و دولت تابعیت یافت که بار دیگر چون عهد نبی باز این دو صف را با وصف قدمت، نزاع حالت اجتماع پدید آمد، قهر و تأدیبش عین لطف و تحبیب شد، حرب و ضربش با حلم و سلم معانق گشت. چوب ادیب اگرچه درد آرد عین درمان است، داروی طبیب اگرچه تلخ باشد نغز و شیرین است، سرو گلشن را ابر نیسان برطرف بستان جلوه دهد، جرم آهن را پتک و سندان در نار و نیران صدمه زند، قامت سرو از رشحه ابر ببالد، آهن سخت از صدمه پتک بنالد و چون نیک بینی منظور مربی کل از این هر دو یکی است و مقصود اصلی جز تربیت و ترقی نیست.
خواجه خسروان که واقف کنه حقایق است و عارف سر خلایق تدبیر حال هر کس در خور نفس او کند وچاره هر عیب و علت باندازه ضعف و شدت نماید، عهد معهودش دور گیتی را نوبت کمال و نقطه اعتدال بود که تعدیل عالم کون و تکمیل عامه خلایق بذات همایونش مخصوص گشت و او خود نیری ساطع و گوهری جامع است که از اوج فراز عقل تا قعر حضیض هیولی در تحت ظل رعایت و ذیل حمایت اوست. نیز عقلش طلوعی خواست فحول افاضل پیدا شدند، فنون فضایل هویدا شد، گوهر نفسش ظهوری یافت صدور و وزیران ظاهر شدند، نفوس دبیران کامل آمد، جوهر روحش جلوه انبساط گرفت، آیت جهانداری مشهور شد، طلعت ملک زادگان مشهود گردید. پس جسم پاک و عنصر تابناکش آغاز نشر فیض و بسط فضل فرمود و پرتو تربیت بعالم اجرام و ساحت اجسام انداخت. چرخ اطلس را که عرض اقدس گویند خدمت میران بزرگ و امیران سترگ فرمود که مالک زمام زمانند و حافظ جهات جهان، خاصان حضرت را که خدام خلوت نامند در مقام ثوابت قائم و ثابت داشت که محرم جوار عرش اند و مظهر نگار و فش.
کیوان را تربیت عشایر داد، برجیس تقویت اکابر گرفت، بهرام اختر بخت ترکان شد، خورشید چاکر تخت سلطان گشت، تیر تدبیر اهل ادب خواست، زهره ترتیب بزم طرب داد، که اینک دوره ماه گردون بدولت شاه کیهان دور تکمیل تام است و عهد تربیت عام، حکمت جناب باری گوهر وجود شهریاری را مایة شکوه و پایه کمالی داده که نسخه عالم کبیر است و فهرست کتاب تقدیر مکمل انواع خلقت و مربی ارباب نوع، همه اوکل است و جز او جزء؛ همه او اصل است و جز او فرع. مثال انوار مهر برین که اقطار سطح زمین را از هر خط شعاعی بهره و انتفاعی خاص دهد، هر یک از اجزای شهود و اعضای وجودش عوالم قدس و مشاهد انس را بهره جداگانه بخشد و رحمت کریمانه باشد هر عضوش مبدء کمال اصلی است و هر جزوش منشا خواص کلی، نه هر که مستمعی فهم کند این اسرار.
کمال قدرت حق از جمال طلعت ذاتش ظاهر است و صفات و اسمای بی چون را جوارح و اعضای همایونش در مقام مظاهر.
نه هر که دیده میسر شودش این دیدار.
حمامه جرعی حومه الجندل اسجعی
فانت بمرئی من سعاد و مسمع
بنده آثم جانی ابوالقاسم حسینی فراهانی را با فقد بصیرت و نقص طبیعت نشاید که چشمی در خور دیدار جان گشاید و نطقی کاشف راز نهان، ولی چون عادت بندگی را پایه اولین نیستی و نابودی است و پستی و بی جودی، شاید که ظلمت ذات خود را در شروق جلال و فروغ جمال خلافت نیست، دیده هر چه بیند بنور قدسی باشد نه چشم حسی و هر چه گوید از عرض اعظم آید نه نطق ابکم.
مثال اهل توحد که ذات خود را در هست حق نیست کرده بسر منزل فنا رسند و سرمایه غنی گیرند تا بشارت بی یسمع آید و اشارت بی یبصر در رسد، پس هر چه بینند بنور سرمد باشد و هر چه گویند نه از خود.
و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی.
بنده پست را با نسبت هست چه کار است و پستی خاک را با هستی پاک چه بازار؟
چو او هست حقا که ما نیستیم. طلعت بدر را در شب قدر اگر احول دو بیند یا اعمی نبیند از عیب حول و عمی است، نه نقصی بر بدر سما.
با وجودش ز من آواز نیاید که منم. این بنده خود کیست و مایة او چیست که در عوالم بالا و خصایص والا، بنفس خویش از کم و بیش حرفی تواند گفت و رائی تواند جست، افاضه ذات همایون که مانند اشعه مهر تابان خاک تیره را زر کند و سنگ خاره را گوهر؛ عجب نیست که بی وجودی چون این بنده را که از خار و خاک و خاره و خاشاک بی قدرتر و ناچیز است دیده جستجوئی دهد و منطق گفتگوئی گشاید که از سر ذات نشان جوید و در کنه صفات سخن گوید، کاشف حقایق آثار شود، راوی دقایق افعال گردد.
فالحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هداناالله.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
و بالجمله بطرزی که در اوراق پیش تقدیم ذکر رفت چون حاصل خلق کیهان جلوه کنز پنهان بود وجود مسعود پادشاهی مظهر سر الهی گشت و بر هر که هست لازم افتاد که در خور طاقت و اندازه لیاقت چشم تماشا باز کند و دست تمنا دراز تا خازن نقد عرفان شود و واقف گنج پنهان.
فانحصر الخلق فی صنفین موصوفه بوصفین، فریق فی جنه الحضور و حضره السرور و اخری فی سعیر الغیاب و الیم العذاب.
رحمت عمیم خاطر اقدس که حاوی هر نفس وشامل هر کس است جانب محرومان غایب گرفت و انصاف فرمود که باری چون الم مهجوری دارند ستم محرومی نبینند و با رنج و عذاب غیبت در ستر و حجاب خیبت نمانند؛ لاجرم باملای کتابی مبین اشارت رفت که موضوع آن نفس وجود همایون باشد ودر خور افهام خلق، اعلام رمز خفی کند و اعلان کنز مخفی نماید، محرمان غافل را مایة هوش شود و محرومان غایب را آویزه گوش.
پس به تقدیر خدای بی چون و ایمای حضرت همایون قرعه تنظیم این عقد و تقدیم این امر بنام بنده که از فقد بضاعت شرمنده است افتاد و از حضرت اعلی بشمایل خاقان ومخایل سلطان موسوم آمد و این قطعه غرا که چون نکهت صبای خلد و پرتو صبای مهر عالم جان را گلشن کند و ساحت جهان را روشن. از بوستان طبع و آسمان کلک استاد عهد و سلطان نظم، ملک الشعرا فتحعلی خان که تا اسم سخن بر زمان آمده و رسم سخن سنجی در میان شبه و مثالش در فضل و کمال عدیم است و دهر و لود از کفو وجودش عقیم؛ برای سال تاریخ بموقف عرض رسید وصیت تحسین بپایه عرش؛ اکنون بفال نیک و وقت مسعود نوبت شروع بمقصود است و اینک بعون خدای ودود و فر خداوند محمود فهرست کتاب وترتیب فصول و ابواب را در سلک تنظیم وکلک ترقیم آریم، مایة شهود سلطانی سایه وجود سبحانی است و ظل ظلیل را از شخص جلیل مجال تخلف نیست؛ پس چون حضرت قدس و مبداکل را در ظرف تعبیر نطق و تحلیل عقل ذاتی و صفتی و فعلی و اثری است؛ تشبها بالشخص و تنزها عن النقص بنای این خجسته کتاب بر مقدمه و سه باب شد که مقدمه در شرح اموری چند است که علم آن قبل از شروع بمطلب برای تشخیذ ذهن طالب و تسهیل درک مطالب لازم و واجب است.
باب اول
در نمایش نور وجود و تجلی ذات مسعود که شارق عنایت یزدانی است و شامل سه جلوه روحانی:
جلوه اول: در طلوع نیر ذات و سیر مدارج مفارقات.
جلوه دوم: در توجه ذات مسعود از عالم امر و تجرید بساحت خلق و تقیید.
جلوه سوم: در وصف حلیه و شمایل اقدس و اعضاء و جواح مقدس.
باب دوم
در شهود صفات کمال و شئون جلال و جمال که در ذیل چهار نمایش طراز نگارش خواهد یافت:
نمایش اول: در علم و عرفان و دین و ایمان.
نمایش دویم: در عدل و انصاف و ستر و عفاف.
نمایش سیم: در جود و فتوت و حلم و مروت.
نمایش چهارم: در عزم و شجاعت و حزم و مناعت.
باب سوم
در ذکر آثار و افعال و شرح اخبار و احوال که در ضمن هفت نگارش پیرایه هفت گزارش خواهد گرفت:
نگارش اول: در مویدات طالع همایون و فتوحات دولت روزافزون.
نگارش دوم: در سلوک خداوند مان با سلاطین جهان و مآثر تاج بخشی و باج ستانی و مراودات شهریاری و معاهدات خسروانی.
نگارش سوم: در خوارق عادت و شوارق سعادات.
نگارش چهارم: در وصف حال و شرح خصال قوایم عرض خلافت و دعایم قصر جلالت.
نگارش پنجم: در شرح حال وزرای عظام و امرای گرام و امنای دولت جاوید مقام.
نگارش ششم: در ذکر عالمان عادل و عارفان کامل و ادبای عهد و شعرای عصر.
نگارش هفتم: در تفاصیل حصون و قلاع رفیعه و قصور و بقاع بدیعه.
مقدمه
از لوازم ترسل و تصنیف است که در هر فن قبل از اقدام و شروع، ذکر فایده و موضوع نمایند و چون موضوع این فن شریف وجود مسعود شاهنشانی است و کما اشرنا الیه مبنای این کتاب بر ذکر و شرح و حمد و مدح ذات و صفات و افعال و آثار همایون خواهد بود.
لهذا لازم آمد که فصلی چند در بیان وجود و تعریف ذات و تقریر سایر اصطلاحات مرقوم گردد.
فصل اول
تعریف وجود بتالیف حدود نشاید و اثبات آن را حجت و برهان نباید، شاهد وجود شیداتر از آن است که جلبات حجاب پوشد و جلوه صباح پیداتر از آن که محتاج سراج باشد، حد و برهان را چه حد و یارا که بی رنگ وجود بی رنگ شهود یابند، ماه تابان را چه حای امکان که بی پرتو هور جلوه ظهور گیرد؟ الغیرک من الظهور مالیس لک شمع رخشان در لیل مظلم بکار آید و حد و برهان در امر مبهم، گوهر وجود است که در عالم شهود بنفس خویش پیداست و جمله جهان از او هویدا. شهود هر شیء بنور او است و ظهور هر ذات بظهور او، همه با او هستند و هر چه بی او نیست نه بی او از حذ و رسم حرف و اسم ماند، نه برهان و دلیل ایضاح سبیل تواند، قیوم فرع و اصل را بتالیف جنس وفصل تعریف نمودن بدان ماند ارائه وجه صباح باضافه نور مصباح شود و نمایش مهر جهان تاب بتابش کرم شب تاب. عمیت عین لاتراک، اشعه مهر تابان است که سرتاسر جهان را فرو گرفته، بهر جائی نمایش اوست و ظهور هر چیز بتابش او، کرم شب تاب که با او تاب شهود نیارد و جر شب تابش و بود ندارد کجا خود در خلال روز مجال بروز تواند یافت تا موجب نمود غیر شود و مظهر فروغ مهر گردد. شمع سوزیم و آفتاب بلند، حد که بحقیقت محدود است کجا تحدید حقیقت وجود تواند نمود که اولش را بدایت نیست و آخرش را نهایت نه و برهان که حاصل انتاج قیاس است و صفت نساج حواس چه سان بر گوهر بسیطش شامل و محیط تواند شد که از هر چه هست اجل واجلی است و بر جمله اعم و اعلی. آفتاب آمد دلیل آفتاب.
فالوجود احق و ابین مما تری العیون و یشاهد بالعیان و یجری علیه الحدو البرهان فکیف یجری علیه ماهو اجراه و یعود فیه ماهو ابداه فالحد حد من حدوده و الرسم رسم بوجوده و البرهان لایبرهن الا بو الججه لاتتقوم الا منه.
شعر
فلیس له جنس و لیس له فصل
و لیس له رسم و لیس له حد
یکون بلا فقد و فقر لغیره
و لیس لکون الغیر من کونه بد
فصل ثانی
جمهور حکما و اعلام قدما را از لفظ وجود دو معنی مقصود است:
یکی مفهوم عام مصدری که مصنوع قوة فکراست و موجود عالم ذهن و دیگری مابه التحقق اشیاء که مناط تاصل خارج است و ملاک تحصل ساذج.
پس وجود بمعنی او صورتی بدیع است که نقاش نفس از خامة فکر آرد و بر صفه ذهن نگارد و اصلا تعین واقع و تحقق خارج ندارد، گوهری صاف ساده است و باب تقاضا گشاده، نه از خود رنگی دارد نه با کس جنگی. مثال چاکران مخلص که ترک مراد خویش و هوای نفس گفته در آستان ملوک التزام سلوکی نمایند که با جمله بیک سان باشند و از جمله بیک سو هم چنان نسبت کون عام با جمیع عوالم کمال و نقص و مراتب غنا و فقر یکی است و با همه هست و بخود هیچ نیست چه خود بذاته اعتباری بی اصل است و انتظاری بی وصل.
شعر
یصد عن الاشیاء طرا بکنه و لیس لشیء قط عن کونه صد
فلیس له وصل هجر و لیس له وصل و لیس له قرب و لیس له بعد
خلاف وجود بمعنی ثانی و گوهر بدیع نورانی که بخویش تحقق یابد و بر جمله تفوق دارد با لذات بسیط است و بر کل محیط، دارائی ملک کون باوست و پیدائی نقش و لون ازو. گاه در حد وجوب وقوف یابد که عالم عز و علاست و هستی بشرط لاوگاه در بدو شمول شهود گیرد که جلوه لایشرط است و اول قبض و بسط؛ پس از صرف به میز خصوص گراید که نوبت شرط شیء است و عالم ظل وفی؛ و بلاجمله حمل وجود بر هر یک از مراتب ثلاث صادق است و با واقع و نفس الامر مطابق ولی مابین هر یک از این مراتب فرق کردن واجب آید که لعل و حصبا هر دو را سنگ گویند، دمع و صهبا هر دو یک رنگ باشند.
شاه را خنگ فلک در زین بود
کودکان را اسبکی چوبین بود
گر بیک اسم این دو آمد بر زبان
فرقشان هست از زمین و آسمان
و له المثل الاعلی جملگی با عز و جلال و قدس جمالش افتقار محض اند و اعتبار و فرض. این الصانع من المصنوع و الحاد من المحمدود و الرب من المربوب و القادر من المقدور لیس کمثله شیء و هوالسمیع العلیم
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران در ره سودای توخاک قدمند
باب اول
در نمایش نور وجود و تجلی ذات مسعود.
جلوه اول: در طلوع نیر ذات و سیر مدارج مفارقات.
ذات بی چون از پرده نهان جلوه شهود نمود گوهری وحید پدید آمد که ذاتش صاف نو بود وکنهش صرف ظهور، نه رنگ و صفت داشت نه نام و نشان تا بعالم صفات و اسماء رسید از هر صفتی سمتی گرفت و از هر اسمی رسمی برداشت، تکمیل خلقت از اخلاق الهی نمود اعضاء و جوارح از آیات و مظاهر یافت. قلبش مظهر علم شد، صدرش مصدر حلم، چهرش آیت رحمت، طبعش مایة حکمت. لعل لب از چشمه حیات گرفت و پای و پی از پایه ثبات.
جسم شریف از اسم لطیف برداشت و قد و قامت از عدل و استقامت یافت. دیدگانش از عالم نور پرتو ظهور جست، دست و بنان از غایت جود، آیت وجود گزید. شاهد علی چهره گشود، تارک مبارک مشهود شد، پنجه قدرت نیرو نموده پنجه و بازو موجود گشت. پرده گوش مظهر سمع شد، جلوه بصر دیده نظر باز کرد، عالم امر عیان شد قوة نطق در بیان آمد، همچنین پیکر وجودش در مشیمه مشیت صورت میگرفت و در عوالم تسعه ابداع سیر و سلوک میفرمود تا ترکیب اعضائ ترتیب کامل یافت و نوبت ولادت در رسید. پس ملایک مقرب، ارایک مهذب مرتب داشته مشاغل نور در محافل سور افروخته شد و مجامع عیش در صوامع عرض اراسته گشت، فضل و رحمت تمهید بساط میکرد و دست قدرت ترتیب قماط میداد، حظابر قدس پرور و نشاط بود و عوالم علو در وجد و انبساط آمد تا مقدم پاک جنین در محفل قدس چنین زیور کشور ابداع شد و برتر از اجناس و انواع.
پس چون وقت فطام رسید و چون ماه تمام گردید از پرده مهد بحلقه درس خرامیده عمری در مکتب عقل کل هم درس انبیای رسل بود تا رموز هستی بیاموخت و کنوز دانیش بیندوخت، سر حلقه بزم تقدیس شد معلم جان ادریس گشت، دانای راز توحید آمد، بینای رسم تمهید گشت، طیر گلشن جبروت بود، سیر عالم ملکوت میکرد.
گاه در حضرت ذات میدید که بزم خلوت است و صرف وحدت، هر چه هست خیر است و هر چه نیست غیر و گاه بر عالم ذوات نظر داشت که مجمع خلق است و محفل فرق و مبداء راه سیر ومقسم کعبه و دیر. فیها یفرق کل امر حکیم وجه حقایق مشهود ساخت کنه طبایع معلوم کرد، خواص هر ذات دریافت، تقاضای هر طبع بدانست طینت خوب و زشت جدا کرد، مردم دوزخ و بهشت فرق نمود، دم بدم راه ترقی میسپرد و اوج ترفع میگرفت تا در ملک تجرید حق تکمیل ادا شد و وقت آن آمد که از گلشن امر بعالم ملک آید و حال معنی در کمال صورت نماید.
هبطت الیک من المحل الارفع
ورقاء ذات تعزز و تمنع
جلوه دوم: در توجه ذات مسعود از عالم امر و تجرید به عالم خلق و تقییذ.
در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد
نور اول که از مشرق ازل بتابید گوهر شریف عقل بود و چون پرتو پاکش بر ساحت وجود تابناک آمد، نخست بر جانب جناب حق دید، پس بر چهره جمال خود که آن همه عز و استغناء بود و این همه عجز و استدعا.
شاهد حسن از آن مشهود شد، شحنه عشق ازین موجود گشت، حسن دلکش عادت ناز گرفت و عشق سرکش جانب نیاز. دلفریبی آن موجود ناشکیبی این بود و جانگدازی این بر عشوه سازی آن میفزود. تا یکی شهره بشیدائی شد و یکی چهره بزیبائی گشوده، حسن را رأی تجلی آمد؛ عشق را جای تسلی نماند. جیب تحمل چاک زد، دست تولا بر آورد، خواست در دامن وصالش چنگ زند شحنه جلالش بانگ زد که: ایاک ان تدنو الینا فتحرق، لاجرم در ورطه اضطرار افتاد و جنبشی بی اختیار کرد که چندین عالم بی قیاس از پرده غیب جلوه شهود نمود، ممالک وسیعه پیدا شد و خلایق بدیعه هویدا؛ پس بحکم حکیم ازل، وجود خدیوی اجل لازم آمد که از عهد عمارت این ملک و امارت این خلق بر آید ذات انسان را در ملک امکان قابل انتخاب دیده از نشاه قدس برانگیختند و با نشوه انس برآمیخته، از اجزای مختلف معجون کردند و بر جمله شئونات مشحون که اعدای قدیم را هر چند در جای خویش جنگ و خصومت بیش باشد در حضرت ملوک، هستی خود را یاد رود و کینه دیرینه بر باد. گوهر وجود انسان خسرو سریر کیهان شد و مژدة این خبر در تمام عوالم منتشر گشت تا بعالم ملکوت رسید، اهل آنجا را مستبعد آمد که این خود انباز توده خاک است چه سان هم راز عالم پاک گردد؟ قالوا: اتجعل فیها من یفسد فی الارض ویسفک الدماء ونحن نسبح بحمدک و نقدس لک.
عاقبت صورت این حال بر رأی خسرو حسن که صاحب آن ملک بود عرضه کردند و اوخود جویای بهانه بود که پرده مستوری باز کند و پرده معشوقی ساز، عزم تماشا جزم کرد و مرکب کبریا برنشست، همه جا قطع مسالک میکرد و سیر ممالک مینمود تا بسرحد سماوات رسید، عکسی از نور جبینش در مهر برین افتاد که خسرو سیارگان شد و مهتر ستارگان. سایر نجوم را نیز از یمن قدوم پرتو نوری و جلوه ظهوری بخشیده، از عوالم فلکی بممالک عنصری توجه کرد و عشق مفتون تاب جدائی نیاورده شتابان در موکب جلالش میراند و این بیت بر حسب حال میخواند:
دنبال آن مسافر از ضعف و ناتوانی
برخیزم ونشینم چون گرد تا بمنزل
خسرو حسن، لشکر ناز بکشور طبایع در آورد و چون بر چرخ اثیر گذشت عنصر نار از شعله نازش نشانی گرفت که طبع والا یافت و سوی بالا شتافت. عادت سرافرازی جست و شیوه جانگذازی. لمعه روشنائی گزید و پرتوره نمایی.
گاه در وادی طور هادی نور گردید و گاه در شعله و نیران لاله و ریحان برآورد،شمع را آفت پروانه کرد، سمندر را عاشق و دیوانه ساخت.
پس موکب حسن را منزل ثانی در عرصه هوای روحانی شد و بر وجه لطف نظری فرمود که جمله را پیرایه لطافت گشت و سرمایه نظافت. رقت هوا از دقت هوی یاد داد، نکهت صبها از نزهت صبی نشان یافت، نسایم نجد شمایم وجد بیاورد، شمایل خلد خمایل روح بپیر است، گاه از جانب یمن میوزید، گاه نکهت پیرهن میرساند، روح و ریحان با خود قرین داشت و ریح رحمن در آستین. قاصد پیر کنعان شد و حامل تخت سلیمان.
پس چون از منزل ثانی عزم رحیل شد لجه ژرف فرا پیش آمد حسن زورق خودنمائی در آب افکند؛ آب رونق روشنائی در خود بدید ناگهان قابل عکسی گشت که مایة زندگی شد و پایه پایندگی داد. حیات گوهر روح آمد و نجات کشتی نوح، گاه شربت حیات بخشید، گاه پرده ظلمات پوشید. خضر را زنده جاوید کرد، سکندر را تشنه و نومید ساخت، در تابان از بحر عمان بیاورد، غیث رحمت بر خلق کیهان ببارید. از آن پس محمل حسن پاک بمحفل جرم خاک در آمد، جهانی تیره و تنگ دید، مجال قرار و درنگ نیافت، عنان عزیمت برتافت و میل معاودت فرمود.
عشق را با خاکساری نسبتی بود، با خاکساران الفتی یافت. تخم هوی در مزرع خاک ریخت، آتش شوق در وجود خاکیان زد. جملگی بی خود و بی قرار بحضرت حسن التجا بردند و دست دعا بر آورده، نالشی عاشقانه کردند و خواهشی عاجزانه که: چندی در ملکشان توقف کند و قدری بر حالشان تلطف.
گر خانه محقر است وتاریک
بر دیده روشنت نشانم
ناز سرکش را از قبول این خواهش امتناعی بود، رأی خسرو حسن منحرف ساخت. خاکیان در دامن تضرع آویختند که چون سلطان را عزم مراجعت است و کیهان را حد ممانعت نیست؛ باری از راه ملک ما کوچ دهد که بمقصد اقرب است و تا شهربند خلافت سه روزه مسافت بیش نیست و جای مخافت و تشویش نه. حسن را غرق رافت بجنبید و عرض ضعیفان پذیرفت.
روز اول که عازم نهضت گردید، مسلکی سخت و منزلی صعب دید که عالم سنگ و خاک بود و عادم حس و ادراک. نه قوت نشو و نما داشت نه نزهت آب وگیاه بهر سو جلوه میکرد بهر جا عشوه میساخت، نه چشمی عاشق دیدار دید، نه کس را طالب و خریدار. برقع دیدار گشود، دیده بیدار نبود، طلعت رخسار نمود، مردم هشیار ندید. جمله را غافل و مدهوش یافت و خفته و خاموش. نه اسمی از شوق و طلب بود، نه رسمی از وجد وطرب.
یک ناله مستانه درین جا نه شنیدیم
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد
حسن عرضه ملالت گردید، عشق صورت این حالت بدید، شعله آهی برآورد که در دل سنگ اثر کرد و خاره را خانه شرر ساخت، هنگامه شوق گرم شد؛ و دل های سخت نرم آمد. سختی آهن نرمی موم گشت و قوت بازوی عشق معلوم، ستون حنانه را فغان مستانه آموخت، پاره سنگ سیاه را زینت بیت الله کرد. مشت حصبا را نطق فصیح داد و ذکر تسبیح سنگ خارا آئینه روی یار شد و شایسته عکس رخسار. حسن قاهر جنبه عزت ظاهر نمود که از خاک زر ناب آورد و از خاره گوهر نایاب. یکی را معشوق جهان کرد، یکی را مخصوص شهان ساخت. پس از آن جا مرکب عز وناز بکشور نما باز رانده نفس نبات را آب حیات داد و فصل ربیع را نقش بدیع بخشید.
گاه بر طرف کهسار خیمه میزد، گاه در صحن گل زار جلوه میکرد، سبزه را خرم وتازه کرد، لاله را سرخی غازه داد. رنگ شقیق از سنگ عقیق گرو بود، برگ مینا از طور سینا نشان یافت، چشم نرگس پرخمار شد، زلف سنبل تاب دار.
سوسن بسان عیسی یک روزه گشت ناطق
غنچه بسان مریم دوشیزه گشت حامل
چهره گلگون از جیب گلبن برافروخت، جوشن غلغل از جان بلبل برآورد، دامن دشت بخرمن و کشت بیاکند. عرصه باغ بشمع و چراغ بیار است، باغ و بستان را اردیبهشت آورد و دشت و هامون را بوی بهشت. سرو موزون را آزادگی آموخت، بید مجنون را افتادگی. شجر را مایة برگ و بر داد و سایه زیب و فر، ثمر را روزی خلایق ساخت و رونق حدائق. طبع خشب طعم رطب زاد، خوشه عنب توشه طرب داد. تاک مادر میشد و شکر زاده نی گشت. سیب نکهت طیب اندوخت، نار شعله نار افروخت. نارین مجمر آتش شد، نارون خرم و دلکش گشت. نفس نباتی را بحدی پایه ترقی داد که نخل خشکی بقوت اعجاز زبان تکلم باز کرد و شاخ نخلی در عرصه خودنمائی دعوی خدائی نمود.
پس رایت عزم سامی از کشور نامی بجانب ملک حیوان افراخته وجودی آلوده دید و گروهی آسوده، ملکشان ویران و خراب جمله شان فتنة خورد و خواب. شهر و بازار آشفته، کوی و برزن نارفته، همه جا خانه لوث بود، همه را حامل روث یافت. لاجرم دامن پاک در کشید و بسرعت برق میگذشت، عشق بر ساقه عساکر بود و صورت ماجرا دید و دانست که مردم ملک قدس را با عالم لوم و لوث مجال موانست نیست؛ خواست تا قدرت خویش ظاهر کند، حسن خود کام را جلوه خرام رخش در مربع و کاس وحش بود که: ناگاه از پی دوان آمد و در پی آهوان افتاد، شوق و صبی در جوق ظباء افکند، قلوب آرام را قرار و آرام نماند، بهر سو بی خود دویدن گرفتند و از هر چه جز دوست رمیدن.
حسن را این صفت پسند آمد و دیده التفاتی گشود که چشمشان ره زن هوش شد و نوعشان مهتر و حوش. وزان پس سایر وحشیان را لشکر عشق در میان گرفت و آن روز بر رسم ترکان صید جرکه فرمود، جوش و خروش از خیل وحوش برخاست، شور نشار در جرک طیور افتاد، قمری و عندلیب را قدرت صبر و شکیب نبود، شهپر بی خودی باز کردند و زخمه عاشقی ساز. حسن چون آیت طلب بدید، چهره طرب گشوده قمریان را مقری بستان کرد و بلبلان را همدم مستان. نغمه هزاردستان زخمه هزاردستان زد و ناله مرغ شب خوان، رونق بزم گلستان شد. کبک جلوه خرام گرفت، طوطی منطق کلام گشود، جلوه چتر طاووس غیرت چهر عروس گشت و حلقه زلف حقار چون خم گیسوی یار، هما را سایه سعادت بخشید و عادت قناعت، عنقا را خلعت خلافت داده در ملک طیور پادشاه کرد و قله قافش تخت گاه.
جیش ملکوت که عمری رنج سفر کشیده بودند و اهل وطن ندیده، پرواز مرغان چمن را مانند یاران وطن دیده، بیاد یاران در اهتزاز آمدند و در جرک مرغان بپرواز، باز و شاهین با ناز و تمکین انباز شد که دیده این بعزیزی دوخته گشت و چنگل آن بخون ریزی آموخته. یکی لایق دست شاه آمد، یکی صاحب طوق و کلاه. تاثیر صحبت ناز است که منقار و مخلب باز را بخون خواری باز دارد و بجان شکاری دراز، اگر عز و تمکین نمیبود، جای شاهین در بزم شاهان کجا بود و مرغ دشتی را این فرو آئین چرا؟
شاه خوبان در ملک حیوان خرامان میرفت تا بوادی سباع رسید، شیر را شیوه شجاعت بخشید و پایه جلالی داد که از گم نامی محض مطلق بهم نامی شیر حق فایز آمد. دارائی آن حدود مخصوص وجود او گشت تا بر رسم ملوک قانون سلوک نهاده سرکشان را مقهور قوت کند و عاجزان را منظور مروت، طبع پلنگ خوی غرور گزید که تند و غیور گردید، چنگال ببر بدلیری آخته شد و یال هزبر بتهور افراخته، عشق جافی رجلان و حافی بود و هر جا بر روی خاره و خار و کام و عقرب و مار چنان سرخوش و مست مییافت که یاران نازپرورد را بر روی بساط ورد بدان سان یارای گذشتن نیست و اصحاب سیر گل گشت را بر نطع سبزه دشت مجال رفتن و گشتن نه.
یمشی علی الاین والحیات مختفیا
نفسی فداوک من سار علی ساق
حسن را از چالاکی عشق و بی باکی او شگفت آمد و گفت: فردا موعد ورود دار خلافت است و میزبان را تمهید رسوم ضیافت باید، همان بترکه اکنون چابک و چست جانب شهر شتافته، نخست از وضع آن ملک استعلام کنی و زان پس عموم خلق را از قدوم ما اعلام. عشق مسکین که در مدت التزام رکاب هرگز مورد خطاب نگشته بود و پیوسته دل در بند حیرت بسته داشت و دست از دامن امید گسسته، بیک بار از استماع این امر در حال وجد آمد وبر غور و نجد میرفت تا سواد باره بدید و بر در دروازه رسید، شتابان داخل شهر شد و در کوی و برزن همی گشت، ارکان شهر از صدمت گام و تندی خرام او تزلزل یافت و هر سو ولوله افتاد که اینک زلزله آمد. شهر مشرف بخراب شد؛ شهریان عرصه اضطراب، عشق چندان که گردش مینمود و پرسش میفزود مردمی محو و مدهوش میدید و منطقی از جواب خاموش، نه هوشی در خور اعلام حال بود نه گوشی قادر فهم سوال، لاجرم در ورطه تعجب ماند که این قوم را باعث درماندگی کیست و موجب آشفتگی چه؟ گاه سودا و تفکر داشت گاه در تاب تحیر بود تا طلیعه رایات حسن نمودار شد و صف های سپاه بر گرد حصار برآمد، همانا پیک نسیم شمال بوی امید وصالی رساند که بار دیگر سرتاسر شهر از راحت و امن بهر یافت و والی روح را نوبت فتح آمد؛ خواست تقدیم رسوم استقبال کند پای رفتارش نمانده بود مانند طفلان بسینه می رفت و افتان و خیزان میشتافت تابه باب حصار رسید و رخصت بار گرفت؛ شاه خوبان در حایط مدینه داخل شد و آیت سکینه نازل گشت. گوهر وجود آدم را نسخه تمام عالم یافت، سر این راز از پیر خرد باز جست. گفت: کشور خلافت را از سایر ممالک نوع امتیازی بایست که هر چه در هر جا هست فرد کامل آن بر وجه احسن بیک جا مجموع باشد و در آنجا موجود.
لیس علی الله بمستنکر ان یجمع العالم فی واحد
بالجمله طبع سلطان با وضع آن ملک موافق افتاده همه را بگذاشت و آن جا خانه گرفت. چون تو دارم و همه دارم دگرم هیچ نباید. اهل ملکوت که جلوه جمال آدم دیدند دست حیرت بدندان گزیده جمالش را سجده بردند و جنابش را قبلة کرده، خدیو کیهان گفتند و مقام طاعت گرفتند؛ الا ابلیس ابی و استکبر و کان من الکافرین.
رسم عصیان تا آن روز در جمله کیهان نبود و این خود بدعت اولین بود و مبدا کفر و کین؛ لاجرم شیطان رانده و زشت شد و آدم شاهد بهشت گشته، یک چند بی وجود غیر در شهود خویش سیر میکرد و خود را مجمع حسن و عشق میدید، دم بدم عشوه میساخت و خود بخود عشق میباخت؛ هم زبانش یاران قدس بودند، میزبانش حوران فردوس. نه یاری از ملک انس داشت نه کاری با نوع و جنس. خرامان در خلد همی رفت و خندان با خویش همی گفت:
انا من اهوی و من اهوی انا
نحن روحان حللنا بدنا
دیدم بسی بخویش و ندیدم بغیر یار
کردم بخویش جلوه معشوقی اختیار
مثال نیر شمس که چون چهر جمیل پاک با جرم ثقیل خاک مقابل سازد محرق و سوزان شود و مشرق و فروزان گردد، لمعه جمال حسن نیز که در منظر وجود آدم چهره تجلی میگشود عشق را سورت التهاب افزون میشد و شعله اشتیاق برتر میرفت تا مجال شکیبائی نماند و طاقت تنهائی نیاورد، لاجرم حکمت حکیم یکتا گوهر وجود حوا را از پرده نهان بعرصه عیان در آورده، جفت جناب آدم کرد و حسن دل کش را میل تماشا افتاد، بنائی دل کش دید سرتاسر آن بگردید، منظر رخسار را قابل انتخاب دیده همان جا رایت تجلی بیفراخت. عشق محزون در قلب آدم صفی مخزون ومختفی بود که: ناگاه از عزم موکب حسن آگاه گشته بهر سو راه چاره میجست و جای نظاره میخواست، تا بروزن چشم گذر یافت و در منظر یار نظر کرده آتش شوق بیفروخت و خرمن صبر فروسوخت.
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز وصل شکیبد نه دیده از دیدار
شوق وزن در خلد برین یار و قرین گشتند و عمری در کشور اصل همسر وصل بودند، تا مگر فتنة شیطان عیان شد، یا حکمت بی چون چنان بود که خوردن گندم بهانه گردد و جانب غبرا روانه گردند.
جفت از شوی طاق شد و عشق از حسن در فراق ماند، سال ها بی کس و فرد با محنت و درد بسر بردند تا مژدة رحمت از حضرت عزت در رسید و دولت ایام وصل باز آمد؛ حضرت بوالبشر را دیگر باره بر چهره جفت نظاره افتاد، دایم دل در بند وصال داشت و دیده در آئینه جمال؛ تا طلعت منیر حوا را مطلع کلمات و اسماء دید بالهام الهی دریافت که نحل وجودش بارور است و شاخ امکان را نوبت برگ و بر. طبع رادش از مژدة وجود فرزند بغایت خرسند گشت و تازه نهالان را با یکدیگر پیوند میداد تا نسل پاکش در ملک خاک منتشر گشت و مظاهر حسن در ممالک انس منشعب گردید ولیکن غالب مظاهر را قالب ظاهر از عرض جمال حسن قاصر بود.
گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای
سبحانک لااحصی ثناء علیک ازنت کما اثنیت علی نفسک، ذات واجب عین کمال است و وصف امکان نقص و وبال، مایة نقص خود چه داند که از عالم کمال سخن راند، بنده نفس را نزیبد که بر حضرت قدس ثنا خواند. معانی چند که در طی لفظ آیند و از طبع بلحظ گرایند، غایت خیال انسانی است نه بالغ ثنای ربانی. طبع ناقص چه زاید که نعت کمالش توان خواند نه وهم و خیال، نطق قاصر چه گوید که حمد و سپاسش توان گفت نه وهم و قیاس. پای دانش کجا و پایه ستایش نتایج خیال کجا؟ و معارج کمال عقل بشر محجوب و محبوس است و ذات خدا معقول و محسوس نیست. اگر از محبس طبع بخلوت غیب راه بودی یا دیده حس بر منظر قدس نظر گشودی، شایستی راه عرفان رفتن و نعت یزدان گفتن. ولی اکنون جای شرم و انصاف است که در محبس طبع و حس با این قوة عقل وفکر دفتر حمد و شکر گشوده، نطق ابکم در بیان آریم و کلک ابتر در بنان. حمد احد بفکر و خرد گوییم و شکر نعم بنوک قلم.
هیهات! هیهات! نه در عالم نقص و عیب عالم سر غیب توان شد، نه نادیده و ناشناخت را وصف و نعت توان گفت. نخست تمهید معرفت باید، آن گاه تقدیم محمدت شاید، که ذات بی چون را بفکر و دانش ستودن یا بنادانی دعوی معرفت نمودن چنان است که مزکوم و ضریر از بدر منیر و مشک و عبیر سرایندو مهر روشن وعطر گلشن ستایند. زندانی آب و خاک را با عالم جان پاک چه کار است و اعمی و مزکوم را با مرئی و مشموم چه بازار؟ تعالی شانه عما یقولون.
عجز از حمد عین محمدت است و اقرار بجهل غایت معرفت.
حضرتی را ستایش سزد و پرستش باید که در نعت وجود و شرح شهودش از عجز و قصور گزیری نیست و در قدس جمال و عز جلالش شبیه و نظیری نه.
وجودی بی چون و چند، مبرا از مثل و مانند، بری از شبه و انباز، بر، از انجام و آغاز، نه کس داننده اوست نه چیزی ماننده او. لایفارقه الخیر لایقاس بالغیر لیس کمثله شیء و هو السمیع البصیر.
عین وجودش نفس وجوب شد و انحای عدم از او مسلوب؛ تا حقیقت بسیطه آمد. تعالی شانه عن ذلک بل احاط علما و قدرا وهویت محیطه. نقص امکان با کمال وجوب مقابل افتاد تا سلب نقایص کرد و ثبت خصایص.
لم یلد و لم یولد یکن له کفوا احد.
و چون جمله صفات خوب از نشات وجوب بود خود بذاته عین صفات شد و جامع جمیع کمالات، فهوالعلم کله والقدره کلها.
علمش تقاضای معلومات نمود، عالم صفات پدید آورد، معنی قدرت بروز کرد، پس از تجلی ذات در آئینه صفات حقایق صورت اسماء جلوه گر گردید.
هوالاول والآخر و الباطن و الظاهر. ذاتش عین وجود است، غیبش عین شهود جلوه کمال وحدت از عشوه شهود کثرت است و قوام نفس کثرت بدوام ذات وحدت، عرش رحمن بر قوایم اربع قرار گرفت، نور یزدان از هیاکل امکان ظهور یافت. الرحمن علی العرش استوی و هو بالافق الاعلی، از اطلاق بتقیید آمد، از احاطه بتحدید رسید، نسیم فیض از مهب فضل در جنبش افتاد، شعاع وجود بر بقاع شهود تابش گرفت، عوالم امر وخلق پیدا شد، حقایق جزو و کل هویدا گشت. الاله الخلق والامر فتبارک الله احسن الخالقین.
گوهر عقل از عالم امر پدید آورد و مایة نفس از سایه عقل شهود یافت، طبع ظل نفس شد جسم از طبع حاصل آمد. طبایع اجسام بحکم ضرورت از هیولی وصورت ترکیب یافت و عوالم ایجاد بدین وضع اسلوب نظم و ترتیب پذیرفت قوس نزول بواسطه رحمت شد قوس صعود بضابطه حکمت امتزاج اجسام و ازدواج طبایع و اجرام منتج موالید سه گانه شد و موجب انتظام زمانه. پس از جمله موالید ثلاث جنس حیوان اکل اجناس شد که قوة احساس داشت و نوع انسان اشرف انواع گشت که علت ابداع بود.
و بالجمله چون اراده ازلی برین بود که نخل امکان ببار آید و باغ کیهان بیاراید، حقیقت انسانی موجود کرد و کنز مخفی مشهود گشت و او خود وجودی قابل آمد مدرک کلیات، جامع متقابلات که مخزن اسرار غیب و شهود شد و مطلع انوار قدس و انس گردید.
عالم کبیر در جرم صغیر نهادند و نقش قضا و طلسم تقدیر کردند، آئینه صفات کمال گردید وگنجینه جمال و جلال عشوه جمالش رهبری و پیشوائی شد، جلوه جلالش سروری و پادشاهی گشت ره بران پاک بعالم خاک تشریف دادند. سروران ملک بعرصه دهر قدم نهادند، پیشوایان هادی راه دین گشتند، پادشاهان حامی خلق زمین. بهر سو غلغل هدایت انداخته شد و هر جا رایت حمایت افراخته و در هر عهد و عصر هم چنان پیشوائی خلق خاص پیغمبری بود و پاسداری ملک با خدیوی و سروری؛ تا انوبت نبوت بخواجه کائتات و اشرف موجودات رسید و علت خلق کیهان و معنی گنج پنهان آشکار گردید، دور عالم که در عهد آدم بمثابه نهالی تازه بود عمری در منهل نشو، قامت رشد بیفراخت و پایه بیخ و بن قوی ساخت تا شاخ شکوه در کاخ شهود بگسترد و غصن نما بر اوج سما برکشید و چون وقت آن رسید که میوه زیب وفر دهد و رونق برک و برفزاید عهد جناب خاتم بود و فصل بهار عالم.
ره بران پیش که راه آئین و کیش بخلق جهان نمودند بمنزله پیشکاری بودند که تمهید قدوم سلطان کند و تنظیف بساط ایوان دهد، پس چون پیشگاه پیراسته شد و مسند تاج وگاه آراسته گشت، خسرو ملک هدی و پرتو نور خدا و خواجه ارض و سما و سرور هر دو سرا محمد محمود مصطفی علیه آلاف التحیه و الثناء که مهتر پیشوایان است و رهبر ره نمایان و سلطان انبیای رسل و سالار هادیان سبل و مبعوث بر جن و انس و جزو و کل، پای فتوت بگاه نبوت نهاد و مسند رسالت بقدم جلالت بیاراست. دور جهان در عهد سعیدش حد کمال داشت و جمله ذرات کون، اعم از نیک و بد چنان در حد خود تکمیل سعادت و تتمیم شقاوت کرده بودند که تقدیم اصلاح و تربیت، جز بوجودی اتم و اکمل و شهودی اجل و اجمل، صورت نمیبست. لاجرم حکمت خدائی و رحمت کبریائی مقتیضی شد که خواجه گیتی خود بملک خویش گذر کرد و بر حال رعیت نظر. حضرتش حجت قاطعه بود و حقیقت جامعه و رحمت عامه وکلمه تامه؛ پادشاهی ظاهر با پیشوائی باطن قرین ساخت و ریاست نبوی با سیاست خسروی جمع فرمود. رسم دوئی وجدائی که از دیرباز مابین جنبه جلالی جمالی بود برانداخت. قهرش عین رحمت شد ومهرش محض حکمت. لطف و خشمش را معنی یکی بود و بصورت فرق اندکی. بنفس طاهر در ملک ظاهر، سلطنت عدل کردی و بحکم باطن تربیت عقل نمودی و در هر حال از تعلیم حکم و احکام و تهذیب عقول و افهام ذاهل نبوی؛ تا قانون معاش ومعاد و اسرار ابداع و ایجاد را باشارت امر و نهی و دلایل تنزیل و وحی تعلیم خلق جهان کرد و چندان که شایست اعلان راز نهان موج ها از بحر حقایق اوج گرفت، سیل ها از موج معارف بپا خاست که هر کس در خور وسع خویش بهری از آن برد و نهری روان کرد. کافران پلید و مومنان سعید را که در پایه دق و نقاف غایت استعداد و استحقاق بود چنان عرضه تربیت ساخت که این مالک درجات عالیه شد و آن هالک در کات هاویه. فریق فی الجنه و فریق السعیر. قومی پاداش شرور از حجاب حضور گرفتند و قومی بی واسطه غیر براتبه خیر رسیدند و چون حق تربیت ادا شد و ظرف جمیع خلایق را از ماء معین حقایق در خور وسع ممتلی ساخت، وعده روز وصل رسید و نوبت رجوع باصل آمد.
و زان پس چندی که خسرو بارگاه ولایت، کشور سلطنت و هدایت در زیر نگین داشت ومنت رهبری و حمایت بر خلق زمین؛ باز سلطنت باطن و ظاهر مجموع بود و حجاب فرق مابین جمال وجلال مرفوع، ولیکن در سایر اوقات همان ماده جنگ و جدال که باقتضای ذات مابین این دو وصف بود عود نموده، سنگ تفرقه در میان افتاد و رحمت جمالی از سطوت جلالی بر کران شد، چه تا موکب شریف نبوت از ساحت دنیا بجنت علیا خرامید، اصحاب شقاق اسباب نفاق فراهم کرده حق خلافت غصب کردند و رایت خلاف حق نصب. بعد از آن این شیوه شوم و عادت مذموم چنان ساری و سایر گشت که ائمه طاهرین صلوت الله علیهم اجمعین با آن که شافع روز جزا بودند و صفدر دشت غزا و قلاب قدر و قهار قضا و عترت مصطفی ص و اشبال مرتضی باز هر یک در هر عهد که گاه امامت بکام کرامت سپردند بر حسب اقتضای زمانه از تخت ملک کرانه گزیده بمملکت باطن اکتفا کردند و از سلطنت ظاهر اختفا.
نخست حضرت مجتبی ذیل طاهر بر ملک ظاهر برافشانده، حضرتش هادی مطلق شد و زاده هند خلیفه ناحق. پس مسند خلافت از آل طالب بدست غاصب افتاد و یک چند سیاست ملک و ریاست ناس با آل امیه و عباس بود.
صاحب عهد و عصر نیز باقتضای حکمت، التزام غیبت فرمود، امارت ایمان و اسلام که میراث خواجه انام بود ملعبه ترک وتازی شد ونام و ناموس پادشاهی در ورطه تباهی افتاد، گاه شورش عرب بود و گاه فترت عجم و گاه فتنة ترک و دیلم؛ نه از شرم و ادب نام و نشان ماند نه از رسم کیان اسمی در میان. ملک عجم راه عدم گرفت، خیل عرب حفظ ادب نکرد، لشکر ترک فتنة سترگ پدید آورد، هر کجا سرکشی بود دعوی سروری کرد وبهره خودسری برد و هر کجا کهتری بود پایه مهتری خواست و رتبه برتری جست. مردم بی ادب را حرص و طمع بجائی رسید که بنده چند غاصب ملک خداوند گشت و چاکری چند صاحب تخت سروری شد. ناکسان چشم پلید از کحل حیا بشستند و بر مسند خواجگان نشستند، کشتی ملک در گرداب فتن افتاد و خاتم جم در دست اهرمن. زاغ و زغن در باغ و چمن راه یافت، دور زمن با رنج و محن خو گرفت، کار گیتی در اضطراب آمد، ملک و ملت در اختلال افتاد. دیده روزگار در راه انتظار بود و شوق و ولع میفزود که باز گوهری جامع و خلقتی کامل از عالم غیب جلوه ظهور نماید که بحکم جامعیت و کمال، نزاع جلال و جمال رفع کند و شهریاری باطن با تاجداری ظاهر جمع. خسرو ملک صورت و معنی باشد و مالک رق دنئی و عقبی و وارث حق ملک و ملت و باعث نظم دین و دولت صاحب تخت وتاج کیان شود و نایب صاحب عصر و زمان عمرها سوادی این خیال نقش ضمیر زمانه بود تا تیر مراد بر نشانه آمد و حکمت الهی اقتضا کرد که بار دیگر را بر فیض و احسان از بحر فضل بی چون مایة ور شود و باران رحمت عام بر مزرع ارواح و اجسام بارد، پس طینتی شریف که در عهد ازل بر وجه اجل از ماء معین رحمت با دست و بنان قدرت تخمیر یافته بود و انوار جمالش بر عرش برین تافته، از صقع خلوت قدس بصدر محفل انس در آورده، مشکوه پرتو ذاتش کردند و مرآت عالم صفات، شاهد قدس که از دیده غیر در پرده غیب بود، عشوه خودنمائی کرد و قامت دلربائی بیفراخت. رحمت حق که از جمله جهان چهره نهان داشت، سایه شهود بر ساحت وجود بینداخت. گلشن طور گلبن نور بپرورد، وادی ایمن نخله روشن بیاورد، شمع احسان در جمع انسان بیفروخت، آب حیوان در جوی امکان بیامد، نور یزدان از عرش رحمن بتابیدف جنت موعود شاهد و مشهود شد. رحمت معهود ظاهر و معلوم گشت، شهریار زمان و زمین، مرزبان دنیا و دین، پرتو ذات حق، صورت جمال مطلق، آیت قدس وجود، غایت قوس صعود، سلطان انفس و آفاق، عنوان مصحف اخلاق، سایه لطف خدا، مایة جود وندی، آیه فتح و علی فتحعلی شاه قاجر که عدل مصور است و عقل منور و نفس موید و روح مجرد، مقدم پاک بعالم خاک نهاده، بخت تاج و تخت بیفراخت و صدر جاه و قدر بیاراست.
الیوم انجزت الآمال ما وعدت
و کوکب المجد فی افق العلی صعدا
جهان و خلق جهان را کام دل حاصل شد، زمین و دور زمان را عیش و طرب شامل گشت، قدر مرکز خاک از اوج طارم افلاک درگذشت، عالم حس و تکوین بر عالم قدس و تجرید بنازید، مزاج زمانه تغییر کرد، جهان خراب تعمیر یافت، چرخ فرتوت را عهد جوانی تازه شد، زال گیتی چهره صباحت غازه کرد؛ گلبن دهر گل های امل ببار آورد، گلشن روزگار را موسم نوبهار آمد، شاخ شوکت که برگ ریزان داشت عطر بیزان گشت، باغ دولت که عرضه برد بود عرصه ورد گردید. دامان ملک و ملت از دست غیر در آمد، غوغای زاغ از صحن باغ بیفتاد، باغ گل خاص بلبل شد و شاخ سوجای تذرو؛ و اختران را چندان پرتو روشنائی بود که مهر رخشان فروغ دهد، خسروان را چندان دعوی پادشائی بود که شاه گیتی ظهور کند.
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کاید بجلوه سرو صنوبر خرام ما
اکنون زیور تاج و گاه، بجله فرو جاه خدیوی است که شاه همه عالم است و ماه بنی آدم، مهتر خسروان است و خسرو نیکوان وخواجه تاجداران و خاتم شهریاران. دور فلک بنده اوست، جان جهان زنده باوست، مطلع قدر را بدر تمام است، صاحب عصر را نایب عام؛ نیابت امام کند حراست انام فرماید، خنگ گردون رام سازد، توسن دهر در لگام آرد.
حضرتش نسخه صفات کمال است و جامع جلال و جمال، پایه سروری داشت، مایة ره بری جست، منع انداد را کرد، جمع اضداد فرمود، مظهر مهر و قهر شد و مصدر لطف و عنف و مطلع رافت و سطوت و مشرع نعمت و نقمت، طبیعت دور عالم را که بعد از سید بنی آدم از حد اعتدال میل و انحراف بود و تدبیر آن با وصف کهولت امکان سهولت نداشت، بداروهای تلخ و درمان های خوشگوار چنان مورد تنقیه و تقویت ساخت که باز بحال اول رجوع کرد رونق شاب موفق یافت، جنبه جلالش آتش سوزان بود و جنبه جمالش گلشن فروزان، ذات مسعودش نوبت جامعیت کوفت و دولت تابعیت یافت که بار دیگر چون عهد نبی باز این دو صف را با وصف قدمت، نزاع حالت اجتماع پدید آمد، قهر و تأدیبش عین لطف و تحبیب شد، حرب و ضربش با حلم و سلم معانق گشت. چوب ادیب اگرچه درد آرد عین درمان است، داروی طبیب اگرچه تلخ باشد نغز و شیرین است، سرو گلشن را ابر نیسان برطرف بستان جلوه دهد، جرم آهن را پتک و سندان در نار و نیران صدمه زند، قامت سرو از رشحه ابر ببالد، آهن سخت از صدمه پتک بنالد و چون نیک بینی منظور مربی کل از این هر دو یکی است و مقصود اصلی جز تربیت و ترقی نیست.
خواجه خسروان که واقف کنه حقایق است و عارف سر خلایق تدبیر حال هر کس در خور نفس او کند وچاره هر عیب و علت باندازه ضعف و شدت نماید، عهد معهودش دور گیتی را نوبت کمال و نقطه اعتدال بود که تعدیل عالم کون و تکمیل عامه خلایق بذات همایونش مخصوص گشت و او خود نیری ساطع و گوهری جامع است که از اوج فراز عقل تا قعر حضیض هیولی در تحت ظل رعایت و ذیل حمایت اوست. نیز عقلش طلوعی خواست فحول افاضل پیدا شدند، فنون فضایل هویدا شد، گوهر نفسش ظهوری یافت صدور و وزیران ظاهر شدند، نفوس دبیران کامل آمد، جوهر روحش جلوه انبساط گرفت، آیت جهانداری مشهور شد، طلعت ملک زادگان مشهود گردید. پس جسم پاک و عنصر تابناکش آغاز نشر فیض و بسط فضل فرمود و پرتو تربیت بعالم اجرام و ساحت اجسام انداخت. چرخ اطلس را که عرض اقدس گویند خدمت میران بزرگ و امیران سترگ فرمود که مالک زمام زمانند و حافظ جهات جهان، خاصان حضرت را که خدام خلوت نامند در مقام ثوابت قائم و ثابت داشت که محرم جوار عرش اند و مظهر نگار و فش.
کیوان را تربیت عشایر داد، برجیس تقویت اکابر گرفت، بهرام اختر بخت ترکان شد، خورشید چاکر تخت سلطان گشت، تیر تدبیر اهل ادب خواست، زهره ترتیب بزم طرب داد، که اینک دوره ماه گردون بدولت شاه کیهان دور تکمیل تام است و عهد تربیت عام، حکمت جناب باری گوهر وجود شهریاری را مایة شکوه و پایه کمالی داده که نسخه عالم کبیر است و فهرست کتاب تقدیر مکمل انواع خلقت و مربی ارباب نوع، همه اوکل است و جز او جزء؛ همه او اصل است و جز او فرع. مثال انوار مهر برین که اقطار سطح زمین را از هر خط شعاعی بهره و انتفاعی خاص دهد، هر یک از اجزای شهود و اعضای وجودش عوالم قدس و مشاهد انس را بهره جداگانه بخشد و رحمت کریمانه باشد هر عضوش مبدء کمال اصلی است و هر جزوش منشا خواص کلی، نه هر که مستمعی فهم کند این اسرار.
کمال قدرت حق از جمال طلعت ذاتش ظاهر است و صفات و اسمای بی چون را جوارح و اعضای همایونش در مقام مظاهر.
نه هر که دیده میسر شودش این دیدار.
حمامه جرعی حومه الجندل اسجعی
فانت بمرئی من سعاد و مسمع
بنده آثم جانی ابوالقاسم حسینی فراهانی را با فقد بصیرت و نقص طبیعت نشاید که چشمی در خور دیدار جان گشاید و نطقی کاشف راز نهان، ولی چون عادت بندگی را پایه اولین نیستی و نابودی است و پستی و بی جودی، شاید که ظلمت ذات خود را در شروق جلال و فروغ جمال خلافت نیست، دیده هر چه بیند بنور قدسی باشد نه چشم حسی و هر چه گوید از عرض اعظم آید نه نطق ابکم.
مثال اهل توحد که ذات خود را در هست حق نیست کرده بسر منزل فنا رسند و سرمایه غنی گیرند تا بشارت بی یسمع آید و اشارت بی یبصر در رسد، پس هر چه بینند بنور سرمد باشد و هر چه گویند نه از خود.
و ما ینطق عن الهوی ان هو الا وحی یوحی.
بنده پست را با نسبت هست چه کار است و پستی خاک را با هستی پاک چه بازار؟
چو او هست حقا که ما نیستیم. طلعت بدر را در شب قدر اگر احول دو بیند یا اعمی نبیند از عیب حول و عمی است، نه نقصی بر بدر سما.
با وجودش ز من آواز نیاید که منم. این بنده خود کیست و مایة او چیست که در عوالم بالا و خصایص والا، بنفس خویش از کم و بیش حرفی تواند گفت و رائی تواند جست، افاضه ذات همایون که مانند اشعه مهر تابان خاک تیره را زر کند و سنگ خاره را گوهر؛ عجب نیست که بی وجودی چون این بنده را که از خار و خاک و خاره و خاشاک بی قدرتر و ناچیز است دیده جستجوئی دهد و منطق گفتگوئی گشاید که از سر ذات نشان جوید و در کنه صفات سخن گوید، کاشف حقایق آثار شود، راوی دقایق افعال گردد.
فالحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنهتدی لولا ان هداناالله.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
و بالجمله بطرزی که در اوراق پیش تقدیم ذکر رفت چون حاصل خلق کیهان جلوه کنز پنهان بود وجود مسعود پادشاهی مظهر سر الهی گشت و بر هر که هست لازم افتاد که در خور طاقت و اندازه لیاقت چشم تماشا باز کند و دست تمنا دراز تا خازن نقد عرفان شود و واقف گنج پنهان.
فانحصر الخلق فی صنفین موصوفه بوصفین، فریق فی جنه الحضور و حضره السرور و اخری فی سعیر الغیاب و الیم العذاب.
رحمت عمیم خاطر اقدس که حاوی هر نفس وشامل هر کس است جانب محرومان غایب گرفت و انصاف فرمود که باری چون الم مهجوری دارند ستم محرومی نبینند و با رنج و عذاب غیبت در ستر و حجاب خیبت نمانند؛ لاجرم باملای کتابی مبین اشارت رفت که موضوع آن نفس وجود همایون باشد ودر خور افهام خلق، اعلام رمز خفی کند و اعلان کنز مخفی نماید، محرمان غافل را مایة هوش شود و محرومان غایب را آویزه گوش.
پس به تقدیر خدای بی چون و ایمای حضرت همایون قرعه تنظیم این عقد و تقدیم این امر بنام بنده که از فقد بضاعت شرمنده است افتاد و از حضرت اعلی بشمایل خاقان ومخایل سلطان موسوم آمد و این قطعه غرا که چون نکهت صبای خلد و پرتو صبای مهر عالم جان را گلشن کند و ساحت جهان را روشن. از بوستان طبع و آسمان کلک استاد عهد و سلطان نظم، ملک الشعرا فتحعلی خان که تا اسم سخن بر زمان آمده و رسم سخن سنجی در میان شبه و مثالش در فضل و کمال عدیم است و دهر و لود از کفو وجودش عقیم؛ برای سال تاریخ بموقف عرض رسید وصیت تحسین بپایه عرش؛ اکنون بفال نیک و وقت مسعود نوبت شروع بمقصود است و اینک بعون خدای ودود و فر خداوند محمود فهرست کتاب وترتیب فصول و ابواب را در سلک تنظیم وکلک ترقیم آریم، مایة شهود سلطانی سایه وجود سبحانی است و ظل ظلیل را از شخص جلیل مجال تخلف نیست؛ پس چون حضرت قدس و مبداکل را در ظرف تعبیر نطق و تحلیل عقل ذاتی و صفتی و فعلی و اثری است؛ تشبها بالشخص و تنزها عن النقص بنای این خجسته کتاب بر مقدمه و سه باب شد که مقدمه در شرح اموری چند است که علم آن قبل از شروع بمطلب برای تشخیذ ذهن طالب و تسهیل درک مطالب لازم و واجب است.
باب اول
در نمایش نور وجود و تجلی ذات مسعود که شارق عنایت یزدانی است و شامل سه جلوه روحانی:
جلوه اول: در طلوع نیر ذات و سیر مدارج مفارقات.
جلوه دوم: در توجه ذات مسعود از عالم امر و تجرید بساحت خلق و تقیید.
جلوه سوم: در وصف حلیه و شمایل اقدس و اعضاء و جواح مقدس.
باب دوم
در شهود صفات کمال و شئون جلال و جمال که در ذیل چهار نمایش طراز نگارش خواهد یافت:
نمایش اول: در علم و عرفان و دین و ایمان.
نمایش دویم: در عدل و انصاف و ستر و عفاف.
نمایش سیم: در جود و فتوت و حلم و مروت.
نمایش چهارم: در عزم و شجاعت و حزم و مناعت.
باب سوم
در ذکر آثار و افعال و شرح اخبار و احوال که در ضمن هفت نگارش پیرایه هفت گزارش خواهد گرفت:
نگارش اول: در مویدات طالع همایون و فتوحات دولت روزافزون.
نگارش دوم: در سلوک خداوند مان با سلاطین جهان و مآثر تاج بخشی و باج ستانی و مراودات شهریاری و معاهدات خسروانی.
نگارش سوم: در خوارق عادت و شوارق سعادات.
نگارش چهارم: در وصف حال و شرح خصال قوایم عرض خلافت و دعایم قصر جلالت.
نگارش پنجم: در شرح حال وزرای عظام و امرای گرام و امنای دولت جاوید مقام.
نگارش ششم: در ذکر عالمان عادل و عارفان کامل و ادبای عهد و شعرای عصر.
نگارش هفتم: در تفاصیل حصون و قلاع رفیعه و قصور و بقاع بدیعه.
مقدمه
از لوازم ترسل و تصنیف است که در هر فن قبل از اقدام و شروع، ذکر فایده و موضوع نمایند و چون موضوع این فن شریف وجود مسعود شاهنشانی است و کما اشرنا الیه مبنای این کتاب بر ذکر و شرح و حمد و مدح ذات و صفات و افعال و آثار همایون خواهد بود.
لهذا لازم آمد که فصلی چند در بیان وجود و تعریف ذات و تقریر سایر اصطلاحات مرقوم گردد.
فصل اول
تعریف وجود بتالیف حدود نشاید و اثبات آن را حجت و برهان نباید، شاهد وجود شیداتر از آن است که جلبات حجاب پوشد و جلوه صباح پیداتر از آن که محتاج سراج باشد، حد و برهان را چه حد و یارا که بی رنگ وجود بی رنگ شهود یابند، ماه تابان را چه حای امکان که بی پرتو هور جلوه ظهور گیرد؟ الغیرک من الظهور مالیس لک شمع رخشان در لیل مظلم بکار آید و حد و برهان در امر مبهم، گوهر وجود است که در عالم شهود بنفس خویش پیداست و جمله جهان از او هویدا. شهود هر شیء بنور او است و ظهور هر ذات بظهور او، همه با او هستند و هر چه بی او نیست نه بی او از حذ و رسم حرف و اسم ماند، نه برهان و دلیل ایضاح سبیل تواند، قیوم فرع و اصل را بتالیف جنس وفصل تعریف نمودن بدان ماند ارائه وجه صباح باضافه نور مصباح شود و نمایش مهر جهان تاب بتابش کرم شب تاب. عمیت عین لاتراک، اشعه مهر تابان است که سرتاسر جهان را فرو گرفته، بهر جائی نمایش اوست و ظهور هر چیز بتابش او، کرم شب تاب که با او تاب شهود نیارد و جر شب تابش و بود ندارد کجا خود در خلال روز مجال بروز تواند یافت تا موجب نمود غیر شود و مظهر فروغ مهر گردد. شمع سوزیم و آفتاب بلند، حد که بحقیقت محدود است کجا تحدید حقیقت وجود تواند نمود که اولش را بدایت نیست و آخرش را نهایت نه و برهان که حاصل انتاج قیاس است و صفت نساج حواس چه سان بر گوهر بسیطش شامل و محیط تواند شد که از هر چه هست اجل واجلی است و بر جمله اعم و اعلی. آفتاب آمد دلیل آفتاب.
فالوجود احق و ابین مما تری العیون و یشاهد بالعیان و یجری علیه الحدو البرهان فکیف یجری علیه ماهو اجراه و یعود فیه ماهو ابداه فالحد حد من حدوده و الرسم رسم بوجوده و البرهان لایبرهن الا بو الججه لاتتقوم الا منه.
شعر
فلیس له جنس و لیس له فصل
و لیس له رسم و لیس له حد
یکون بلا فقد و فقر لغیره
و لیس لکون الغیر من کونه بد
فصل ثانی
جمهور حکما و اعلام قدما را از لفظ وجود دو معنی مقصود است:
یکی مفهوم عام مصدری که مصنوع قوة فکراست و موجود عالم ذهن و دیگری مابه التحقق اشیاء که مناط تاصل خارج است و ملاک تحصل ساذج.
پس وجود بمعنی او صورتی بدیع است که نقاش نفس از خامة فکر آرد و بر صفه ذهن نگارد و اصلا تعین واقع و تحقق خارج ندارد، گوهری صاف ساده است و باب تقاضا گشاده، نه از خود رنگی دارد نه با کس جنگی. مثال چاکران مخلص که ترک مراد خویش و هوای نفس گفته در آستان ملوک التزام سلوکی نمایند که با جمله بیک سان باشند و از جمله بیک سو هم چنان نسبت کون عام با جمیع عوالم کمال و نقص و مراتب غنا و فقر یکی است و با همه هست و بخود هیچ نیست چه خود بذاته اعتباری بی اصل است و انتظاری بی وصل.
شعر
یصد عن الاشیاء طرا بکنه و لیس لشیء قط عن کونه صد
فلیس له وصل هجر و لیس له وصل و لیس له قرب و لیس له بعد
خلاف وجود بمعنی ثانی و گوهر بدیع نورانی که بخویش تحقق یابد و بر جمله تفوق دارد با لذات بسیط است و بر کل محیط، دارائی ملک کون باوست و پیدائی نقش و لون ازو. گاه در حد وجوب وقوف یابد که عالم عز و علاست و هستی بشرط لاوگاه در بدو شمول شهود گیرد که جلوه لایشرط است و اول قبض و بسط؛ پس از صرف به میز خصوص گراید که نوبت شرط شیء است و عالم ظل وفی؛ و بلاجمله حمل وجود بر هر یک از مراتب ثلاث صادق است و با واقع و نفس الامر مطابق ولی مابین هر یک از این مراتب فرق کردن واجب آید که لعل و حصبا هر دو را سنگ گویند، دمع و صهبا هر دو یک رنگ باشند.
شاه را خنگ فلک در زین بود
کودکان را اسبکی چوبین بود
گر بیک اسم این دو آمد بر زبان
فرقشان هست از زمین و آسمان
و له المثل الاعلی جملگی با عز و جلال و قدس جمالش افتقار محض اند و اعتبار و فرض. این الصانع من المصنوع و الحاد من المحمدود و الرب من المربوب و القادر من المقدور لیس کمثله شیء و هوالسمیع العلیم
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران در ره سودای توخاک قدمند
باب اول
در نمایش نور وجود و تجلی ذات مسعود.
جلوه اول: در طلوع نیر ذات و سیر مدارج مفارقات.
ذات بی چون از پرده نهان جلوه شهود نمود گوهری وحید پدید آمد که ذاتش صاف نو بود وکنهش صرف ظهور، نه رنگ و صفت داشت نه نام و نشان تا بعالم صفات و اسماء رسید از هر صفتی سمتی گرفت و از هر اسمی رسمی برداشت، تکمیل خلقت از اخلاق الهی نمود اعضاء و جوارح از آیات و مظاهر یافت. قلبش مظهر علم شد، صدرش مصدر حلم، چهرش آیت رحمت، طبعش مایة حکمت. لعل لب از چشمه حیات گرفت و پای و پی از پایه ثبات.
جسم شریف از اسم لطیف برداشت و قد و قامت از عدل و استقامت یافت. دیدگانش از عالم نور پرتو ظهور جست، دست و بنان از غایت جود، آیت وجود گزید. شاهد علی چهره گشود، تارک مبارک مشهود شد، پنجه قدرت نیرو نموده پنجه و بازو موجود گشت. پرده گوش مظهر سمع شد، جلوه بصر دیده نظر باز کرد، عالم امر عیان شد قوة نطق در بیان آمد، همچنین پیکر وجودش در مشیمه مشیت صورت میگرفت و در عوالم تسعه ابداع سیر و سلوک میفرمود تا ترکیب اعضائ ترتیب کامل یافت و نوبت ولادت در رسید. پس ملایک مقرب، ارایک مهذب مرتب داشته مشاغل نور در محافل سور افروخته شد و مجامع عیش در صوامع عرض اراسته گشت، فضل و رحمت تمهید بساط میکرد و دست قدرت ترتیب قماط میداد، حظابر قدس پرور و نشاط بود و عوالم علو در وجد و انبساط آمد تا مقدم پاک جنین در محفل قدس چنین زیور کشور ابداع شد و برتر از اجناس و انواع.
پس چون وقت فطام رسید و چون ماه تمام گردید از پرده مهد بحلقه درس خرامیده عمری در مکتب عقل کل هم درس انبیای رسل بود تا رموز هستی بیاموخت و کنوز دانیش بیندوخت، سر حلقه بزم تقدیس شد معلم جان ادریس گشت، دانای راز توحید آمد، بینای رسم تمهید گشت، طیر گلشن جبروت بود، سیر عالم ملکوت میکرد.
گاه در حضرت ذات میدید که بزم خلوت است و صرف وحدت، هر چه هست خیر است و هر چه نیست غیر و گاه بر عالم ذوات نظر داشت که مجمع خلق است و محفل فرق و مبداء راه سیر ومقسم کعبه و دیر. فیها یفرق کل امر حکیم وجه حقایق مشهود ساخت کنه طبایع معلوم کرد، خواص هر ذات دریافت، تقاضای هر طبع بدانست طینت خوب و زشت جدا کرد، مردم دوزخ و بهشت فرق نمود، دم بدم راه ترقی میسپرد و اوج ترفع میگرفت تا در ملک تجرید حق تکمیل ادا شد و وقت آن آمد که از گلشن امر بعالم ملک آید و حال معنی در کمال صورت نماید.
هبطت الیک من المحل الارفع
ورقاء ذات تعزز و تمنع
جلوه دوم: در توجه ذات مسعود از عالم امر و تجرید به عالم خلق و تقییذ.
در ازل پرتو حسنش ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد
نور اول که از مشرق ازل بتابید گوهر شریف عقل بود و چون پرتو پاکش بر ساحت وجود تابناک آمد، نخست بر جانب جناب حق دید، پس بر چهره جمال خود که آن همه عز و استغناء بود و این همه عجز و استدعا.
شاهد حسن از آن مشهود شد، شحنه عشق ازین موجود گشت، حسن دلکش عادت ناز گرفت و عشق سرکش جانب نیاز. دلفریبی آن موجود ناشکیبی این بود و جانگدازی این بر عشوه سازی آن میفزود. تا یکی شهره بشیدائی شد و یکی چهره بزیبائی گشوده، حسن را رأی تجلی آمد؛ عشق را جای تسلی نماند. جیب تحمل چاک زد، دست تولا بر آورد، خواست در دامن وصالش چنگ زند شحنه جلالش بانگ زد که: ایاک ان تدنو الینا فتحرق، لاجرم در ورطه اضطرار افتاد و جنبشی بی اختیار کرد که چندین عالم بی قیاس از پرده غیب جلوه شهود نمود، ممالک وسیعه پیدا شد و خلایق بدیعه هویدا؛ پس بحکم حکیم ازل، وجود خدیوی اجل لازم آمد که از عهد عمارت این ملک و امارت این خلق بر آید ذات انسان را در ملک امکان قابل انتخاب دیده از نشاه قدس برانگیختند و با نشوه انس برآمیخته، از اجزای مختلف معجون کردند و بر جمله شئونات مشحون که اعدای قدیم را هر چند در جای خویش جنگ و خصومت بیش باشد در حضرت ملوک، هستی خود را یاد رود و کینه دیرینه بر باد. گوهر وجود انسان خسرو سریر کیهان شد و مژدة این خبر در تمام عوالم منتشر گشت تا بعالم ملکوت رسید، اهل آنجا را مستبعد آمد که این خود انباز توده خاک است چه سان هم راز عالم پاک گردد؟ قالوا: اتجعل فیها من یفسد فی الارض ویسفک الدماء ونحن نسبح بحمدک و نقدس لک.
عاقبت صورت این حال بر رأی خسرو حسن که صاحب آن ملک بود عرضه کردند و اوخود جویای بهانه بود که پرده مستوری باز کند و پرده معشوقی ساز، عزم تماشا جزم کرد و مرکب کبریا برنشست، همه جا قطع مسالک میکرد و سیر ممالک مینمود تا بسرحد سماوات رسید، عکسی از نور جبینش در مهر برین افتاد که خسرو سیارگان شد و مهتر ستارگان. سایر نجوم را نیز از یمن قدوم پرتو نوری و جلوه ظهوری بخشیده، از عوالم فلکی بممالک عنصری توجه کرد و عشق مفتون تاب جدائی نیاورده شتابان در موکب جلالش میراند و این بیت بر حسب حال میخواند:
دنبال آن مسافر از ضعف و ناتوانی
برخیزم ونشینم چون گرد تا بمنزل
خسرو حسن، لشکر ناز بکشور طبایع در آورد و چون بر چرخ اثیر گذشت عنصر نار از شعله نازش نشانی گرفت که طبع والا یافت و سوی بالا شتافت. عادت سرافرازی جست و شیوه جانگذازی. لمعه روشنائی گزید و پرتوره نمایی.
گاه در وادی طور هادی نور گردید و گاه در شعله و نیران لاله و ریحان برآورد،شمع را آفت پروانه کرد، سمندر را عاشق و دیوانه ساخت.
پس موکب حسن را منزل ثانی در عرصه هوای روحانی شد و بر وجه لطف نظری فرمود که جمله را پیرایه لطافت گشت و سرمایه نظافت. رقت هوا از دقت هوی یاد داد، نکهت صبها از نزهت صبی نشان یافت، نسایم نجد شمایم وجد بیاورد، شمایل خلد خمایل روح بپیر است، گاه از جانب یمن میوزید، گاه نکهت پیرهن میرساند، روح و ریحان با خود قرین داشت و ریح رحمن در آستین. قاصد پیر کنعان شد و حامل تخت سلیمان.
پس چون از منزل ثانی عزم رحیل شد لجه ژرف فرا پیش آمد حسن زورق خودنمائی در آب افکند؛ آب رونق روشنائی در خود بدید ناگهان قابل عکسی گشت که مایة زندگی شد و پایه پایندگی داد. حیات گوهر روح آمد و نجات کشتی نوح، گاه شربت حیات بخشید، گاه پرده ظلمات پوشید. خضر را زنده جاوید کرد، سکندر را تشنه و نومید ساخت، در تابان از بحر عمان بیاورد، غیث رحمت بر خلق کیهان ببارید. از آن پس محمل حسن پاک بمحفل جرم خاک در آمد، جهانی تیره و تنگ دید، مجال قرار و درنگ نیافت، عنان عزیمت برتافت و میل معاودت فرمود.
عشق را با خاکساری نسبتی بود، با خاکساران الفتی یافت. تخم هوی در مزرع خاک ریخت، آتش شوق در وجود خاکیان زد. جملگی بی خود و بی قرار بحضرت حسن التجا بردند و دست دعا بر آورده، نالشی عاشقانه کردند و خواهشی عاجزانه که: چندی در ملکشان توقف کند و قدری بر حالشان تلطف.
گر خانه محقر است وتاریک
بر دیده روشنت نشانم
ناز سرکش را از قبول این خواهش امتناعی بود، رأی خسرو حسن منحرف ساخت. خاکیان در دامن تضرع آویختند که چون سلطان را عزم مراجعت است و کیهان را حد ممانعت نیست؛ باری از راه ملک ما کوچ دهد که بمقصد اقرب است و تا شهربند خلافت سه روزه مسافت بیش نیست و جای مخافت و تشویش نه. حسن را غرق رافت بجنبید و عرض ضعیفان پذیرفت.
روز اول که عازم نهضت گردید، مسلکی سخت و منزلی صعب دید که عالم سنگ و خاک بود و عادم حس و ادراک. نه قوت نشو و نما داشت نه نزهت آب وگیاه بهر سو جلوه میکرد بهر جا عشوه میساخت، نه چشمی عاشق دیدار دید، نه کس را طالب و خریدار. برقع دیدار گشود، دیده بیدار نبود، طلعت رخسار نمود، مردم هشیار ندید. جمله را غافل و مدهوش یافت و خفته و خاموش. نه اسمی از شوق و طلب بود، نه رسمی از وجد وطرب.
یک ناله مستانه درین جا نه شنیدیم
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد
حسن عرضه ملالت گردید، عشق صورت این حالت بدید، شعله آهی برآورد که در دل سنگ اثر کرد و خاره را خانه شرر ساخت، هنگامه شوق گرم شد؛ و دل های سخت نرم آمد. سختی آهن نرمی موم گشت و قوت بازوی عشق معلوم، ستون حنانه را فغان مستانه آموخت، پاره سنگ سیاه را زینت بیت الله کرد. مشت حصبا را نطق فصیح داد و ذکر تسبیح سنگ خارا آئینه روی یار شد و شایسته عکس رخسار. حسن قاهر جنبه عزت ظاهر نمود که از خاک زر ناب آورد و از خاره گوهر نایاب. یکی را معشوق جهان کرد، یکی را مخصوص شهان ساخت. پس از آن جا مرکب عز وناز بکشور نما باز رانده نفس نبات را آب حیات داد و فصل ربیع را نقش بدیع بخشید.
گاه بر طرف کهسار خیمه میزد، گاه در صحن گل زار جلوه میکرد، سبزه را خرم وتازه کرد، لاله را سرخی غازه داد. رنگ شقیق از سنگ عقیق گرو بود، برگ مینا از طور سینا نشان یافت، چشم نرگس پرخمار شد، زلف سنبل تاب دار.
سوسن بسان عیسی یک روزه گشت ناطق
غنچه بسان مریم دوشیزه گشت حامل
چهره گلگون از جیب گلبن برافروخت، جوشن غلغل از جان بلبل برآورد، دامن دشت بخرمن و کشت بیاکند. عرصه باغ بشمع و چراغ بیار است، باغ و بستان را اردیبهشت آورد و دشت و هامون را بوی بهشت. سرو موزون را آزادگی آموخت، بید مجنون را افتادگی. شجر را مایة برگ و بر داد و سایه زیب و فر، ثمر را روزی خلایق ساخت و رونق حدائق. طبع خشب طعم رطب زاد، خوشه عنب توشه طرب داد. تاک مادر میشد و شکر زاده نی گشت. سیب نکهت طیب اندوخت، نار شعله نار افروخت. نارین مجمر آتش شد، نارون خرم و دلکش گشت. نفس نباتی را بحدی پایه ترقی داد که نخل خشکی بقوت اعجاز زبان تکلم باز کرد و شاخ نخلی در عرصه خودنمائی دعوی خدائی نمود.
پس رایت عزم سامی از کشور نامی بجانب ملک حیوان افراخته وجودی آلوده دید و گروهی آسوده، ملکشان ویران و خراب جمله شان فتنة خورد و خواب. شهر و بازار آشفته، کوی و برزن نارفته، همه جا خانه لوث بود، همه را حامل روث یافت. لاجرم دامن پاک در کشید و بسرعت برق میگذشت، عشق بر ساقه عساکر بود و صورت ماجرا دید و دانست که مردم ملک قدس را با عالم لوم و لوث مجال موانست نیست؛ خواست تا قدرت خویش ظاهر کند، حسن خود کام را جلوه خرام رخش در مربع و کاس وحش بود که: ناگاه از پی دوان آمد و در پی آهوان افتاد، شوق و صبی در جوق ظباء افکند، قلوب آرام را قرار و آرام نماند، بهر سو بی خود دویدن گرفتند و از هر چه جز دوست رمیدن.
حسن را این صفت پسند آمد و دیده التفاتی گشود که چشمشان ره زن هوش شد و نوعشان مهتر و حوش. وزان پس سایر وحشیان را لشکر عشق در میان گرفت و آن روز بر رسم ترکان صید جرکه فرمود، جوش و خروش از خیل وحوش برخاست، شور نشار در جرک طیور افتاد، قمری و عندلیب را قدرت صبر و شکیب نبود، شهپر بی خودی باز کردند و زخمه عاشقی ساز. حسن چون آیت طلب بدید، چهره طرب گشوده قمریان را مقری بستان کرد و بلبلان را همدم مستان. نغمه هزاردستان زخمه هزاردستان زد و ناله مرغ شب خوان، رونق بزم گلستان شد. کبک جلوه خرام گرفت، طوطی منطق کلام گشود، جلوه چتر طاووس غیرت چهر عروس گشت و حلقه زلف حقار چون خم گیسوی یار، هما را سایه سعادت بخشید و عادت قناعت، عنقا را خلعت خلافت داده در ملک طیور پادشاه کرد و قله قافش تخت گاه.
جیش ملکوت که عمری رنج سفر کشیده بودند و اهل وطن ندیده، پرواز مرغان چمن را مانند یاران وطن دیده، بیاد یاران در اهتزاز آمدند و در جرک مرغان بپرواز، باز و شاهین با ناز و تمکین انباز شد که دیده این بعزیزی دوخته گشت و چنگل آن بخون ریزی آموخته. یکی لایق دست شاه آمد، یکی صاحب طوق و کلاه. تاثیر صحبت ناز است که منقار و مخلب باز را بخون خواری باز دارد و بجان شکاری دراز، اگر عز و تمکین نمیبود، جای شاهین در بزم شاهان کجا بود و مرغ دشتی را این فرو آئین چرا؟
شاه خوبان در ملک حیوان خرامان میرفت تا بوادی سباع رسید، شیر را شیوه شجاعت بخشید و پایه جلالی داد که از گم نامی محض مطلق بهم نامی شیر حق فایز آمد. دارائی آن حدود مخصوص وجود او گشت تا بر رسم ملوک قانون سلوک نهاده سرکشان را مقهور قوت کند و عاجزان را منظور مروت، طبع پلنگ خوی غرور گزید که تند و غیور گردید، چنگال ببر بدلیری آخته شد و یال هزبر بتهور افراخته، عشق جافی رجلان و حافی بود و هر جا بر روی خاره و خار و کام و عقرب و مار چنان سرخوش و مست مییافت که یاران نازپرورد را بر روی بساط ورد بدان سان یارای گذشتن نیست و اصحاب سیر گل گشت را بر نطع سبزه دشت مجال رفتن و گشتن نه.
یمشی علی الاین والحیات مختفیا
نفسی فداوک من سار علی ساق
حسن را از چالاکی عشق و بی باکی او شگفت آمد و گفت: فردا موعد ورود دار خلافت است و میزبان را تمهید رسوم ضیافت باید، همان بترکه اکنون چابک و چست جانب شهر شتافته، نخست از وضع آن ملک استعلام کنی و زان پس عموم خلق را از قدوم ما اعلام. عشق مسکین که در مدت التزام رکاب هرگز مورد خطاب نگشته بود و پیوسته دل در بند حیرت بسته داشت و دست از دامن امید گسسته، بیک بار از استماع این امر در حال وجد آمد وبر غور و نجد میرفت تا سواد باره بدید و بر در دروازه رسید، شتابان داخل شهر شد و در کوی و برزن همی گشت، ارکان شهر از صدمت گام و تندی خرام او تزلزل یافت و هر سو ولوله افتاد که اینک زلزله آمد. شهر مشرف بخراب شد؛ شهریان عرصه اضطراب، عشق چندان که گردش مینمود و پرسش میفزود مردمی محو و مدهوش میدید و منطقی از جواب خاموش، نه هوشی در خور اعلام حال بود نه گوشی قادر فهم سوال، لاجرم در ورطه تعجب ماند که این قوم را باعث درماندگی کیست و موجب آشفتگی چه؟ گاه سودا و تفکر داشت گاه در تاب تحیر بود تا طلیعه رایات حسن نمودار شد و صف های سپاه بر گرد حصار برآمد، همانا پیک نسیم شمال بوی امید وصالی رساند که بار دیگر سرتاسر شهر از راحت و امن بهر یافت و والی روح را نوبت فتح آمد؛ خواست تقدیم رسوم استقبال کند پای رفتارش نمانده بود مانند طفلان بسینه می رفت و افتان و خیزان میشتافت تابه باب حصار رسید و رخصت بار گرفت؛ شاه خوبان در حایط مدینه داخل شد و آیت سکینه نازل گشت. گوهر وجود آدم را نسخه تمام عالم یافت، سر این راز از پیر خرد باز جست. گفت: کشور خلافت را از سایر ممالک نوع امتیازی بایست که هر چه در هر جا هست فرد کامل آن بر وجه احسن بیک جا مجموع باشد و در آنجا موجود.
لیس علی الله بمستنکر ان یجمع العالم فی واحد
بالجمله طبع سلطان با وضع آن ملک موافق افتاده همه را بگذاشت و آن جا خانه گرفت. چون تو دارم و همه دارم دگرم هیچ نباید. اهل ملکوت که جلوه جمال آدم دیدند دست حیرت بدندان گزیده جمالش را سجده بردند و جنابش را قبلة کرده، خدیو کیهان گفتند و مقام طاعت گرفتند؛ الا ابلیس ابی و استکبر و کان من الکافرین.
رسم عصیان تا آن روز در جمله کیهان نبود و این خود بدعت اولین بود و مبدا کفر و کین؛ لاجرم شیطان رانده و زشت شد و آدم شاهد بهشت گشته، یک چند بی وجود غیر در شهود خویش سیر میکرد و خود را مجمع حسن و عشق میدید، دم بدم عشوه میساخت و خود بخود عشق میباخت؛ هم زبانش یاران قدس بودند، میزبانش حوران فردوس. نه یاری از ملک انس داشت نه کاری با نوع و جنس. خرامان در خلد همی رفت و خندان با خویش همی گفت:
انا من اهوی و من اهوی انا
نحن روحان حللنا بدنا
دیدم بسی بخویش و ندیدم بغیر یار
کردم بخویش جلوه معشوقی اختیار
مثال نیر شمس که چون چهر جمیل پاک با جرم ثقیل خاک مقابل سازد محرق و سوزان شود و مشرق و فروزان گردد، لمعه جمال حسن نیز که در منظر وجود آدم چهره تجلی میگشود عشق را سورت التهاب افزون میشد و شعله اشتیاق برتر میرفت تا مجال شکیبائی نماند و طاقت تنهائی نیاورد، لاجرم حکمت حکیم یکتا گوهر وجود حوا را از پرده نهان بعرصه عیان در آورده، جفت جناب آدم کرد و حسن دل کش را میل تماشا افتاد، بنائی دل کش دید سرتاسر آن بگردید، منظر رخسار را قابل انتخاب دیده همان جا رایت تجلی بیفراخت. عشق محزون در قلب آدم صفی مخزون ومختفی بود که: ناگاه از عزم موکب حسن آگاه گشته بهر سو راه چاره میجست و جای نظاره میخواست، تا بروزن چشم گذر یافت و در منظر یار نظر کرده آتش شوق بیفروخت و خرمن صبر فروسوخت.
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز وصل شکیبد نه دیده از دیدار
شوق وزن در خلد برین یار و قرین گشتند و عمری در کشور اصل همسر وصل بودند، تا مگر فتنة شیطان عیان شد، یا حکمت بی چون چنان بود که خوردن گندم بهانه گردد و جانب غبرا روانه گردند.
جفت از شوی طاق شد و عشق از حسن در فراق ماند، سال ها بی کس و فرد با محنت و درد بسر بردند تا مژدة رحمت از حضرت عزت در رسید و دولت ایام وصل باز آمد؛ حضرت بوالبشر را دیگر باره بر چهره جفت نظاره افتاد، دایم دل در بند وصال داشت و دیده در آئینه جمال؛ تا طلعت منیر حوا را مطلع کلمات و اسماء دید بالهام الهی دریافت که نحل وجودش بارور است و شاخ امکان را نوبت برگ و بر. طبع رادش از مژدة وجود فرزند بغایت خرسند گشت و تازه نهالان را با یکدیگر پیوند میداد تا نسل پاکش در ملک خاک منتشر گشت و مظاهر حسن در ممالک انس منشعب گردید ولیکن غالب مظاهر را قالب ظاهر از عرض جمال حسن قاصر بود.
گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای
قائم مقام فراهانی : نامههای عربی
رساله شکوائیه که قائم مقام در ایام معزولی نوشته است
بسم الله الرحمن الرحیم
الله جارک فی انطلاقک تلقاء مصرک من عراقک حیث انصرفت مجددا داء اشتیاقی و اشتیاقک فعلمت ما یجد المودع حین ضمک و اعتناقک فترکت ذاک تعمدا و خرجت اهرب من فراقک و العجب ان الهرب لم یجدلی بطائل و ما کنت الاکما قال القائل خطاطیف حجن فی حبال متینه تمدبها اید الیک نوازع فیاویلتی من بسط یدالفراق بین آذربیجان والعراق و یالهفی من هجوم خیله و نجوم لیله واشتداد آلامه و امتداد ایامه ان الفراق هو الملیک الجائر و انارعیه فاین الناصر لعمری قد طال عهدة و زمانه و عظم ملکه و سلطانه و ما هو الاحاکم لایعدل فی رعیته و لایمکن الفرار من حکومته فهل للهارب من سبیل او للهائم من دلیل الویل ثم الویل حیث لامقر فی ارضه و لا مفر من بغضه و لاسبیل الی الخلاص ولات حین مناص فیم الاقامه فی تبریز لاسکنی بها و لا ناقتی فیهاو لاجملی هذا و ان کنت سایلا عن سیاق امری ومساق عمری فی زمان الحال و مظان الاهوال فظن خیرا و لاتسئل عن الخبر اذلیس للکلف المعنی شاهد عن حاله یغنیک من تساله هل علمتم مافعلتم من شرایط الانصاف فی رعایه الاضیاف عن وفودی علیکم و مقامی لدیکم و نزولی بدارکم و سکونی فی جوارکم فوالله مانزلت بدارالخلافه الا بالعز و الشرافه و وقریزری علی الجبال و وفر لایسمعه الخیال فی رغدالعیش ورخاء البال مع ما ینبغی لارباب المجد و المعالی من کثره العبید و الموالی والخبل و البغال و جمال کالجبال و احمال ذات اثقال تثقل علی الارض و تفوق علی السماء و یضیق عنها القضاء من صنایع الصین و بدایع قسطنطین وحلل الیمن و در العدن و خیار الشفوف و صنوف الظروف واوان کالامانی من ذهب کاللهب و فضه غضه و زجاج کالسراج و بلور کترائب الحور و حقائب من الرغائب و عیاب من الثیاب و قدور راسیات و جفان کالجواب و کثیر مما امسکت عنه خوفا للاطاله و الاطناب و ماعشت فیها الاکالبدر عند افوله و النجم حین ذبوله و القلب عند اجتماع الحزن و السیل بعد انقطاع المزن و الثلج تحت سموم المصیف و الغصن بین دبور الخریف ما طلعت یوما شمس الا و یومی حسد بالامس و ما وضع لیل حملا الا و همی نتج بالعکس فما کنت الاکالبدر التمام یزید هزالا حتی یعود هلالا و النخل ذات الاکمام تصیر حطبا؛ بعد ما تعطی رطبافکم من مستضئی بنور اشراقی و مستنظل بظل اوراقی کفیته حده الحر فکافانی بشده الحرق واخرجته من الظلمات الی النور فجازانی بالکلب و العقور
و هذه عاده الدنیا و شیمتها
فلا ترج فما انت شکیمتها
اماتری النخل عندا خضرار عودها و انتصاج عنقودها ترغب فیها الطباع و تهتز علیها الاطماع و تلتذ منها الاذواق و تجتمع علیها الاشواق حتی تبید الاثمار و تصفر الاوراق وتنصرف عنها التمار خالیه الاطباق فلا تجزی من ذائقی حلوها و مجتنی قنوها و آکلی بسرها و تمرها و شاربی خلها و خمرها الا الجد فی کسر عودها و النفخ فی نار وقودها کذلک البدر و ان کان فی لیله القدر قما اجلی حالکا و لانجی هالکا و لا اغنی محتاجا عن السراج و لم یهد سبیلا فی غیهب داج الا و الناس یقبلون بوجوههم الیه فیشهدون عکوسهم فیه و یقولون سواد فی وجهه بل ظلام من نفسه و لم یدروانه من صفاء مرآته لامن کدوره ذاته فحینا عابوه و بالکلف و حینا لاموه اذا انخسف و ما زالو یهذرون و یهزون بانه ذو و شوم ابلق اوذو کلوم ابهق فما انفک متقلبا بین متهانف لبعض اطواره و متجانف عن بعض ادواره و اعجبا حتی الکلاب یعدون علیه و یعوون بین یدیه جزاء بما اوصله من فضله العام و نجاهم من حالک الظلام.بیت:
مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر طینت خود میتند:
یا حبذا ایا منافی وصلکم یا حبذا حیث کنت فی اوایل الحال ثقیل الکاهل من تکفل الاعمال یطفح من یدی الندی و لایطمع فی الخصوم و العدی بل یقصدون بابی من کل جانب لیفثا بحد النوائب و تحل بعقد المطالب فما من طامع و خائف و طائع و مخالف الاقایم بها بالکره و الطوع و سارع الیها بالقسر و الطبع و مامن سائل و زائر و راحل و مجاور الا لازم بها فی الیوم و اللیل و لازب بها بالشوق و المیل لزوم الجراد بزروع البلاد و لزوب الذبناب بصحون القناد. بیت:
گر برانی نرود ور بزنی باز آید
ناگزیر است مگس دکه حلوائی را
فکم وافق بالباب قبل الاذان و داخل فی البیت من غیر استیذان جاءنی لعرض الحاجه و راعنی بفرط السماجه فقدم العرض علی الفرض و سابق البعض علی البعض حتی کادوا ینثالون علی کعرف الضبع بحیث یشغنی العیاده عن العباده و عطاء الصلات عن اداء الصلوه و قضاء الحاجات عن دعاء المناجات و کم جار جائر فی جواری و سار سائر نحوداری قداتانی غب العشاء و دعانی بعد الاستعشاء فالفی دفی مذیلا بالفراش و کفی سبیلا للمعاش و رجع عنی بانبساط و انتعاش و قد سعد بختی و شرف بیتی بقدوم القروم وحضور الصدور وشهود الاشراف و الالاف و ورود الاخوان و الاخدان و لقاء الاحرار و الابرار فی آناء اللیل و اطراف النهار و ما جالست احدا منهم الا و فخمونی فی مجلسهم و قدمونی علی انفسهم و ثنو المجدی الوساده و اثنوا علی بالوفاده و قد دعانی دعائم الملک و زعایم اناس بمجالس ذات اوانس من قصور ما لهن قصور و دوربها الراحات تدور فی جمع من ساده کرام وجهم من قاده الاقوام یطوف علیهم ولدان مخلدون باکواب و اباریق و کاس من معین لایصدعون عنها و لاینزفون و فاکهه مما یتخیرون و لحم طیر مما یشتهون و حور عین کامثال اللولو المکنون.
فلنا فی الوثاق شمع و جمع
من ندامی و مطرب و مدام
و حدیث الهوی و وجد و انس
و لذیذ الشوی و نقل و جام
و بساط علیه ورد و آس
و بهار و نرجس و خزام
و هواء کانه اهواء
فی لیال کانها الایام
و شموس الضحی لنا خادمات
و بدور الدجی لنا خدام
فمازلت مستویا علی عروش مبثوثه بالفروش متکا علی ارائک محفوفه بالملائک استخدم الحور العین و استسقی من ماء معین راتع الطرف فی ریاض الخلود من بیاض الخدود لاعب الکف بلیالی العذار فی حوالی النهار وارد الروح علی سواق الراح نایل الکاس عن راح سواق صباح لانت معاطفهم ورق نسیمهم و دنت مقاطفهم و طاب جناهم اقدیهم بالجان ثم بمهجتی فاصیر فی کل اللسان فداهم فما احلی مرالشمول عن حلوالشمایل و مرالشمال فی روض الخمایل.
و الانهر بالمیاه ملای و الغصن من النسیم مایل ترتع عینی فی جنه الحزن فترجع الی جنه الحسن و جنا الجنتین دان فیها فاکهه و نخل و رمان فکم عشت مشعوفا بمعاطات الکاس و مواخاه الناس ذاهلا عن نوایب الدهر و عواقب الامر حتی قلب الزمان ظهره و انشب البلاء ظفره و ولی البخت علی دبرا و اثار الجو غبرا فکانه برق تالق بالحمی ثم انثنی فکانه لم یلمع فاصبحت کان لم یکن بینی و بین الناس معرفه و لا استیناس و لم یکن لی فی الدهر اسم من الاحبه و لا رسم من المحبه و لم یخلق الله شیئا یقال له الموده کان لم یکن بین الحجون الی الصفاء حدیث و لم یسم بمکه سامر فکان عهد الاحباب کعهد الشباب و لمع الشهاب و قباب الحباب و کرامه الضیف کسحابه الصیف و زیاده الطیف و اقامه تلحجیج فی منی الخفیف ابکی الذین اذا قونی محبتهم حتی اذا ایقطونی للهوی رقدوا فیقظت هیهنا عن النوم و نهضت سائلا عن القوم فقلت هل للعهد وفاء قالوا کما فی القاف عنقاء فقلت این اداء الحقوق قالوا عند الابلق العقوق فقلت کیف الصدق فی الاقوال قالو امثل الباب فی الاغوال.
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وزهر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
این الوداد بین العباد و الوفاق فی ارض العراق والامان فی هذا الزمان و النصرفی ذلک العصر والعون فی عالم الکون.
هیهات تصرب فی حدید بارد
لو کنت تطلب خله من عندنا
قمضی الذین اتوابه من قبلنا
والله اعلم بالذی من بعدنا
فایقنت بصدودالوفاء عن عهندالخلفا و وجوب الخطاء لوجوب الخطاء و عرفت عله اخائهم فی عندالرخاء و قله ولائهم عندالبلاء فترنمت بشعر شیخ الشعراء
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
دوست نبود آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
و ما راعنی الاسرعه تحولهم من حال الی حال و تشکلهم بمختلفات الاشکال و رجوعهم من الامر الی نقیضه و من المرء الی بغیضه بسهوله و اعجال من دون تعسر و اشکال سیما ان عرضت لهم مخیفه او عرضت علیهم جیفه کما قال زفربن ابی خلیفه:
انما قیس علی اصحابه
خشن الملمس صعب سبع
و تری قیسا ذلولالینا
ان عراه طمع اوفزع
و ایم الله ان تولیدالاختصام بلا عداوه سابقه و توکیدالاختصاص بالاموده صادقه لاصعب عندی من خرط القتاد و مضغ الصخر الصلاد و لکن رایت منهم فی هذاالباب ما تحارفیها العیون و الاالباب و تفوق علی علم السحر و عمل الجفر و صناعه الکیمیاء و تسخیر روحانیات السماء بل یعجز عن وصول شاوه الاعجاز لاسیماعند ردالصدور علی الاعجاز فماراد عجز علی الصدر و ماقام سهاء مقام البدر الاوالقوم یحیطون کالها له علیها و بدورون کالآته بین یدیه و ینصبون حبالهم لقلبه و یعادون احبابهم یحبه فبعدا لتلک الایام و تعاسا لهولاء الا قوام فما هم الاخوان النعمه و طلاب الطمعه و احباب الفایده و اتباع المائده یعرفون الحب بالحبوب والقدر بالقدور و یدورون خلف الخوان حیث یدور.
فلاجازه قوم ولاحل دونه
و لکن یسیرالقوم حیث یسیر
ثم لما فرغ منی الکیس و الکاس و جآء رجآء الناس بالیاس تذکرت شعر جریر و قلت معرضا بهم معرضا عنهم.
قد کنت خدنا لنا یاهند فاعتبری
ما غالک الیوم من شیبی و تقویسی
فشبهت عاده الجلسا ببعض عادات النساء حیث یهوین رجالا عندهم ثراء المال فیظهرن الشعف بهم و الشعف الیهم والقلق لهم و الملق لدیهم حتی یذهب من المرء ماله و یضعف حاله و تخیب اوطاره و اماله فیر جعن بالخو بعدالشجی و السوا بعدالهلوی والافاقه بعدالعشق والملاله بعدالمیل کما قل یوما ثرائی و مل قومی ثوائی فجاوا بالاسفاق بعدالاشقاق و الازرآء والضد بعدالود و الخلف خلف الوعد وکم رایت غصه بعد عزه و نقمه بعد نعمه و عسرا بعد یسر و قبحا بعد حسن حتی صار مجلسی محبسی و مدامی ملامی و غنائی عنائی و طربی تعبی و ندیمی ندمی والدهر یعتقب اللذات بالالم فلم یبق لی شفیق و لا رفیق و لم یلقنی صدیق الا بما لایلیق فاخرونی بعد ماقدمونی و زیفونی بعد ماضیفونی و رزقونی فمزقونی و متعونی فمنعونی
الا لااری الله عباده
مضیف سراه بنی باهله
فلونال من رغفهم نائل
لعادت لآکلها اکله
کانی دعیت الی حفرهالمخافه لاعلی سفره الضیافه اذکان نزلی فیها العزل و حظی منها الحظ و نصیبی عنها النصب و لقمی منها النقم و ثریدی فی دم الورید و شوائی عن نضیج الخلب و شرابی عن عبیط القلب فشرقت لکل ماشربت و غصصت لکل ما التقمت و ما کان امری فی التقاط اللقم الا کابینا ادم حیث زله الشیطان علی الشجره فاجاب دعوه الفجره و جنی فی اجتناب الحبه و خرج من ریاض الجنه.
تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه
جرمی بجوان نیست چو گمراه شود پیر
ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفرلنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین
مسکین ابن آدم اسیر الجوع و صریح الهجوع علیل السمع ذلیل الطمع غافل فی زمان الحال ذاهل عن مضی الاحوال، جاهل بحوادث الاستقبال بصیر بالعیوب ضریر فی الغیوب سریع الی الخطوب یسرع فی المسیر و لم یدر کیف المصیر و الی ان یسیر یاکل صنوف الطعام و یاکله صروف الایام فایام الله انی لو کنت عالما الرباع حتی وقعت فی برائن السباع و ما کنت فی مضیف الاخوان الا کجزور قربان ابرزوه عندالضحی من عیدالاضحی مشنف الاذنین مکحل العینین مقلد النحر مخلع الظهر مجللا بالشعوف مه ولا بین الدفوف یدور حول الدورب و الدور فیلاقونه بالفرح والسرور و یبذلون لدیه النقود و یعلقون علیه العقود و یسیرون خلفه فیریدون بالفرح و السرور و یبذلون لدیه النقود و یعلقون علیه العقود و یسیرون خلفه فیریدون بالفرح و السرو و یبذلون لدیه النقود و یعلقون علیه العقود و یسیرون خلفه فیریدون حتفه و یحبونه بحلو صاف و هل لیس هذا الحتف بکاف فما ذاق حلو هم ذوقا و ما مال الیه حرصا و شوقا الا اذا قوة فی الان مراره الطعن السنان فمازال الحلو فی حلقه و الرمح فی نحره و الجازر شاحذ حد فاسه حاضر علی راسه حتی قطعوه اربا اربا و انتقموا طعنا و ضربا.
انصفوا یا معاشر الالاف
هکذا ذابکم مع الاضیاف
افذقت الحلواء و بوت بالبلواء فکان هذا جزآء لاجترائی و انتقاما لالنقامی کما قال الشاعر التهامی:
نزلت داره شیخ من بنی چشم
فزارنی مثل ضیف غیر محتشم
فیت مستعجبا حتی فطنت بما
قد اجترات علی بعض من اللقم
یا شیخ مهلا فماقد نلت من نقم
مانال ملتقم من باس منتقم
و کفی بالله شهیدا بینی و بینکم انی ما اکلت لقمه الا و خلفها الف لطمه و ما شربت الا و بعدها الف ضربه و ما اجبت دعوه الا دعتنی الی النزع و مالبست خلعه الا البستنی بالخلع کانی لبست خلع الروم کالملک الضلیل و اکلت عنب الطوس کالامام الجلیل و اجبت دعوه الترک کشبل قابوس و هممت غرفه النهر طالوت مرحبا بدار الضیافه فی دار الخلافه اذ کنت فیها کرکب بطحاء فی ارض الطفوف او کضیف زباء فی وقع السیوف او کطارق اللیل فی المسجد المعروف.
این حکایت گوش کن ای نیک پی
مسجدی بد در کنار شهر ری
هیچ کس آنجا نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
و ان شئتم الوقوف و الاطلاع علی تمام الحکایه فعلیکم بکلام المعنوی فی کتاب المثنوی و این الخبر من العیان فاذکروا ایها الاخوان مقامی فی محروسه طهران و ایامی فی مجاوره الخلان یزدکم حسن الاعتبار و یلذالاسماع عن سایر الاخبار فلم انس یوما جاءکم فاسق بنباء فخلتم انه هدهد من سباء او بشیر مصر ینشر طیب القمیص و یبشر بقدوم بلقیس فاقبلتم الیه و اجمعتم علیه و تلقیتم قوله بالیقین و صدقتموه من غیر تبیین بل زعمتم انه لکم رسول امین قد جاءکم بکتاب مبین او امام عدل اتاکم بقول فصل و ماهو بالهزل فاجتهدتم فی سماع الحدیث عن لسان الخبیث وجد قوم فی بث قول الئیم عم یتسائلون عن النباء العظیم و ما زالوا یتجسسون منه و یتحدثون نه و یکثرون فی تقریره و تکریره و یزیدون علیه الاضعاف بل الالاف حتی اضاعوا مناقبی و اشاعو مثالبی ناقلین عن باقل غیر عاقل کاسب من سبیل الاسافل راقص فی المجامع و المحافل.
فکانه وسط المجامع راقصا
خلقت مفاصله بغیر عظام
و کانه عند المطامع ناکسا
وقفت اسافله لکل حرام
والد الامارد واحدا بعد واحد، بایع المقاعد بالارقاب والا باعد، ماءبون غیر مأمون مفعول غیر مقبول جلف جلقی فاجرشقی معتاد بدالک الایر محتاج بماءالعیر اینما بوجهه لایات بخیر:
زشت باشد ز روی عقل نهاد
بر حروف قبیح او انگشت
عادتش هم چو جسر بغداد است
آب در زیر و آدمی بر پشت
ان من اعجب العجائب عندی
داء شیخ مفلس ماءبون
مشته من اسنه القوم طعنا
نافذ الرمح فی خلال البطون
طالماحک و استحک و ادمی
حلقه است مغربل مطعون
ورطه قبه الهرمان فیها
رجل نمل یدب فی جوف نون
نفد المال و الجمال و لاتنفد
دود مد بها فی کون
یشتکی حکه تزاد متی زاد
علی سنه مدار السنین
مستعینا من الرجال لضر
معضل کشفه فهل من معین
لم یجد فی مدینه الخیر یوما
مثل یومی دمشق و الماطرون
فغدا الیوم فتره لایور
بعد ما کان فتنة لعیون
فشاع خبری فی البلاد و اختلجت عروق الفساد فی صدور اهل العناد فقام کل فقع بقاع بارزا الی بالحرب و النزاع و کل رمل بواد ثائرا علی نقع الجلاد و زاد الخصوم جراه و جوله و العداه عده وعده و عزالامر و عظم الخطب و طار الاخوان و تفرق الاعوان و تذبذب الشیطان بینی و بین السلطان فعدم العصام و قدم الخصام و نجم البلاء و هجم الاعداء و ضاقت علی الارض و السماء فوفقت فردا واحدا بلاعضد و ظهر تحت سیوف القهر و اسنه الدهر.
فقلت لها عیشی جعار و جزری
بلحم امرء لایوجد الیوم ناصره
فسووا الصفوف و سلوا السیوف واتونی بالوف بعد الوف من نظام جدید اسسه والدی السعید لیحفظ بدین جده فرجفوا بالی حرب ولده فکم من بیض و سمر نقلناها من البر و البحر لمنع جموع الروس عن نهاب النفوس فصارت حربه لحربنا و آله لطعننا و ضربنا قاتلونا قاتلهم الله بهار و لم نزل نغزی القوم بتعلیم فنون القال لتدهیر جنود الضلال وجئنهم بعده استاد و رئیس من معلمی الافرنج و الانگلیس فلما اخذوا نبذا من العلم و جنح الروس الی السلم اذا اعملوا علومهم فینا و وجهوا جموعهم الینا فصارت اعمالنا اغلالتا و تدبیرنا تدمیرنا و صرنا کما قال الشاعر:
اعلمه الرمایه کل یوم
فلما استد ساعده رمانی
یا وفا خود نبود در عالم
یا کسی خود درین زمانه نکرد
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد
فجدو فی قبض کفی و کف یدی و شنوا الغارات علی بیتی و بلدی و ما ابقوا شیئا من ترک الحیاء و سفلک الدماء و ضبط الحبوب و خبط الزروع و قلع الاصول و قطع الفروع و انتهاب الدواب و اغتنام الاغنام.
کان التاج معقود علیهم
لاغنام نهبن بذی ابان
و اعیار صوادر عن حماتی
بوادی الرمل و البرق الدوانی
توالب ترفع الاذناب عنها
شراس تاهمنمن الافانی
آهسته تر نه ملک خراسان گرفته
آسوده تر نه رایت سنجر گرفته
درهم شکسته دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکسته
کانی فی وحدتی جم من جنود الروم و جموع الروس و جیوش الترک قد هجمت علی ثغور الملک فقابلنی قاید الفس بفرسان الاعجام و آساد الاجام واحد من ولاه الکفر فی الوف من طغاه الدهر قد فشت منی ثلمه فی الدین فابتها نفوس المسلمین و شحذوا علی سیوف الجلاد و جاهدوا فی الله حق جهاد.
هلا سللتم سیوف الحرب اذ هجمت
علی مساکنکم احزاب کفار
وارتاع منهم غداه الروع قایدکم
روغ الثعالب من ذی لبده ضاری
فما لقی الدهر یوما غیر کرار
منهم و لم یلق منکم غیر فرار
اری ثعالب یوم الروع قد صحبوا
برائن الاسد فی فتکی و اضراری
کان انیابهم مع فرط حدتها
لیت تعود الا عضه الجار
فهجموا علی ارضی بل عل عرضی و طمعوا فی نقدی بل فی فقدی و طلبوا املاکی بل اهلاکی و قطعوا اقطاعی بل اضلاعی حتی ضاعت جل ضیاعی واقوت خلت ای رباعی و انهدمت حصونی و قلاعی و عفت آثارداری و انمحت اطلاع دیاری و ما قام احد من اقاربی و اقوامی و صنایعی و خدامی بالنصر و الاغاثه و الامداد و الاعانه بل کانو کشیعه زید و اصحاب عبید و صنایع برمک و توابع مزدک و صحب مسلم بن عقیل و رهط ابراهیم الخلیل فیت اترنم طورا بمفتتح الحماسیات و طورا بفاتحه المعلقات فاقول تاره.
قفا نبک من ذکری حبیب و منزل
و اخری لوکنت من مازن لم تستبح ابلی
و ما کنت فی طی تلک الاحوال و سمع هولاء الاقوال الا ثابت الجنان ساکت اللسان اراقب احداث الزمان و ارجی الخیر من ربی الرحمن لاابالی باحد من الناس من الذنب الی الراس اسمع الفا و لاانطق حرفا و الحظ سیفا و لااغمض طرفا غامضا عینی علی القذی طاویا حضنی علی الاذی عری الجوف عن الخوف غضیض النظر من الحذر کانی الطود من صلد الصخور و قعر من خضم البحور غیر بال بهبوب الجنوب و عبور الدبور.
ما ان الین لغیر الحق اسئله
حتی یلین لضرس الماضغ الحجر
و ایم الله انی مارایت حرا یحری ان یستغاث بو فحلا ینبغی ان یستعان منه بل بلیت بزمان قحط فیه الرجال و لم یرب الاربه الحجال و صاحبه عقد و خلخال و لو کان ابوالعتاهیه حیا لماخص ابن معن بما قال:
فما تضغ بالسیف اذا لم تک قتالا
فکسر حلیه السیف و قم صمغ لک خلخالا
و قد کنت من بدو عمری الی الان خادما فی دفاتر الدیوان صاحبا للاکابر و الاعیان مجربا بحمله الاصرا و عمله الوزر فی حلهم و ترحالهم و افعالهم و اعمالهم و آرائهم و اهوائهم فکثیرا مارایت اناسا یستجیرون بهم و یستمدون منهم فیفتتحون الثناء بحمدهم و مدحهم و یطیلون الکلام فی ذکرهم و شکرهم ثم یدعوهم بحزن طویل و بکاء و عویل بحیث یکاد یرق لهم السمآء و تلین الصخره الصماء و یحرق قلب البحر و یضیق صدر البر یترحم علیهم الدهر و قل ما احفظ انهم نهضوا الدفع ظلم و قضاء حکم او اصغاء عرض و اجراء فرض من دون حیف و اغماض و تجنب و اعراض الالغرض آخر و مرض اکبر فعلمت انی لو اعطیت لسان سحبان فی الحمد و بیان حسان فی المدح و مبالغه النابغه فی العذر و اغراق الغضایری فی الشکر و اخلاص الحمیری فی حسن الذکر و افراط الانوری فی القریه و الکذب ثم مدحتهم بالف لسان و شکرتهم من غیر احسان و حمدتهم فوق ما یحمد کل انسان و اعتذرت الیهم بلا ذنب و قصور و حسنت ذکرهم بقول المین و الزور فرحجت العور علی الحور و الظلمه علی النور و الثوم علی العبیر و الصوف علی الحریر و قلت البقل اغلی من العقل و المقل احلی من النقل والسمک ارفع من السماک و الفلک اوسع من الافلاک و شهدت بحلاوه المرار و عذوبه الامرار و لذاذه حب المر و سلامه ذات العر و شهامه الثور و شجاعه السنور و امانه الفار فی الدار و طهاره ذیل جعار و حسن خدود القرود و یمن قدوم الغربان السود و زیفت تهادی الخنساء و زینت تمشی الخنفساء و اثبت شمایل الرجال لبهاتر النساء فریضت ببومه عن الطواویس و بجماجم عن الفرادیس و اعریت الضلاله عن رهط ابلیس فاقررت بالوهیه اللات و ربوبیه المناه و نبوه السجاح و امامه السفاح و اقسمت ان ابن حرب ما کفر و ابن عاص ما غدر و یزید بن معویه معاویه ما ظلم و الخلافه حق لمروان بن حکم و ابن مروان سلطان عطوف و الحجاج رحمان روف و ابودوانیق حاتم فی السخاء و ابن فلان رستم عنداللقاء منفرد بحسن العهد و الوفاء و صرت کما قال زند بن الجون فتاملت و اسلت بعشرین قصیده کلما اخری جدیده لما کنت الاکمن یوقد الرماد و یسمع الجماد و یبرد بالسموم و بعالج بالسموم و یستخیر الشرور سیتظل بالحرور و ما کانوا الاکما قال الله تعالی: لهم قلوب لایفقهون بها و لهم اعین لایبصرون بها و لهم آذان لا یسمعون بها و لو علم الله فهم خیرا لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا فمن استجارهم لکان کالمستجیر من الرمضاء بالنار او کسبا یا ذبیان یاملن رحله حصن و ابن سیار فما هم الاکسید و صیف وصفه عثمن عثمان مختاری.
گفتم: ای رویم فدای روی چون ماه تو باد
گرت بفروشد بجان باشد روا و بس حقیر
گفت: رو تدبیر زر کن جان مده زیرا که نیست
چون ترااز جان، خداوند مرا از زر گریز
فاصطیفت الصمت علی الخوار و الصبر علی الاصرار لانی بعد ما وردت بلده الری و منعت فی الشرب عن الری و وقعت فی شرک الفخ و اودت بشاهی ضربه الرخ قطع رزقی من خزانه الدیوان و منع حقی فی ارض فراهان فاصبحت فی عدم بعد غنم و فقر بعدوفر و حرج بعدالفرج و نصب بعد النشب و قد کنت احدا من المعارف کثیر المخارج و المصارف فلم اقدر علی تقلیل الخرج و تغییر الوضع و اعلان الخفض بعد الرفع فقصمتنی الدواب و اکلنی الاصحاب و قد اقبل شهر رمضان و لم یسمح بی معاشر الاخوان قرضه من ابریز تبریز و لقمه من دقاق العراق بل سنوا بسنه البخل و سدوا علی باب الدخل و لم یحضرنی شئی غیر بعض الاثاث من الجدد و الرثاث فقلت طاقتی و اشتدت فاقتی و ضقت ذرعا و ما استطعت صبرا و کاد فقری ان یکون کفرا فحمدت الرحمن و لعنت الشیطان و اکثریت صفه فی باب مسجد السلطان و نقلت علیها کل ما کان من حریر و لباس و حدید و نحاس و ظروف و شفوف و فروش ذات نقوش فوجدت قوما فی زی البحار وغی الفجار لم الق احدا منهم الا غالی البیع رخیص الشری قاطع الکیس عن کل الوری یکذبون بروس المال و یخلطون الحرام بالحلال فالفونی قلیل الخبره فی بیع القماش کثیر الحاجه الی وجه المعاش جایع البطن ساغب الحلق کاتم الامر عن معشر الخلق فصنو بیحی بل هموا بذبحی وجد وافی غبنی و تفریط مالی و طعنی و تفصیح حالی حتی اسلمت الصنادیق بالزنادیق و الفصوص باللصوص فلقونی بکثیر من الحجج و النصوص الی ان عیبت و حبیت و رضیت بغیر ما رضیت فشروها بثمن بخس و صرفته فی زمن نحس و صرت کما قال الشاعر:
لم یبق عندی ما یباع بدرهم
و کفاک عنی منظری عن مخبری
الا بقیه ماء وجه صنتها
من ان یباع و این این المشتری
فاصحبت فاقد الحیل خائب الامل خاسر العمل اعلل القلب بلیت و لعل تالیا رب اخرجنا من هذه القریه و خلصنا من هذه الکدیه لقد لقینا من سفرنا هذا نصبا و راینا من اطوار دهرنا عجبا و ملاء نادلو الکرب الی عقد الکرب الارب و لم یبق من راحلتنا سوی القتب.
غیر من در خانه ام چیزی نماند
خود نماندی گر، بکاری آمدی
حتی خرجت من مصرهم کما خرج موسی من مصر فرعون فاقد الغوث عادم العون ملاء العیون صفر الیدین راجعا بخفی حنین هاربا من شماته الاصحاب راضیا من الغنیمه بالایاب فقلت رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر و توکلت علیه و هو نعم المولی و نعم النصیر.
و لم تنفق لی فی هذه الحاله سعه لتحصیل مال اصرفه فی رشوه العمال و اخذ حقوقی المغصوبه و اموالی المنهوبه فبقیت عقاری عند الناهب و ضیاعی فی ید الغاصب و ماهو الاعلج عسر العلاج و غر کثیر الاجاج مجدد یسر الحجاج محظوظ بتقرب السلاطین مطواع لاوامر الشیاطین متباع لبضایع العرض والدین ضعیف الرای فی علم السلوک قوی الحال فی ابواب الملوک قصیر الباع مدید الامل شدید الباس جدید العمل اشبه الرجال بالدجال و اشد العمال فی الاعمال جعال لما یقول فعال لما یرید لایسئل عما یفعل و لایکف عما یسئل فیمنع و لایمنع و یطمع و لایشبع یشرب حتی یفرغ الاناء و لا یصدر حتی یغیض الماء ویهلک الرعاء کانه نطفه طالح تشبه بناقه صالح الا انه یشرب فی کل یوم و لایترک قسمه اللقوم اودابه من دواب البحر قد حضرت مادبه سلیمان و اکلت کل ما کان و ما اسارت شیئا لانسان و حیوان و نعم ما قال الصاحب:
و صاحب لی بطنه کالهاویه
کان فی امعائه معویه
دست طمعش گر برسد بر جبل قاف
از بال و پر عنقا پرواز ستاند
ور ناظم گردون شود از فرقد و جوزا
خواهد که قرین دزدد و انباز ستاند
مالی که بانجام ز ملکی نتوان یافت
خواهد که ز یک قریه دزدد و انباز ستاند
تبت ید الخناس جاء باخبث الناس من کور تفلیس بل صادترب الخناس من سرب ابلیس فجر اذنه من سوق الی سوق و داراسته من بوق الی بوق حتی شروه ببضع دنانیر و القوه فی بعض التنانیر
و لایرجی الخیر عند امرء مرت ید الخناس فی راسه و ظالماکان الرمان متجسسا فی اثناء دوره متفصحا عن ابناء لیظفر علی خلق لم یخلق الله شیئا اسفل منه و ارذل عنه فیشرفه بمقعد المهد و یفعه من الحضیض الوهد و یملکه رقاب الاحرار و یولیه البلاد و الامصارکی یظهر فعله الذمیم و یعلن دابه القدیم فحرش حجر الضیاع وقتش ترب التلاع و جرب کل فقع بقاع و عاج نحود من الدیار و رسوم کل دار جس بین یوالی الابعار و بواقی الاثار حتی انعطف الی ربوع الرومیه و وفد علی جموع الشومیه ففتح باب تنور کانها بیت زنبور و اخراج علجا حدیث السن کانه من ولد الجن معقر الوجه بالرماد مغرق القلب بالسواد معروف الام بالخنساء مشتبه الاجداد و الآباء و عرف فیها کل آیات اللوم و دلایل الشوم من عور العین و قصر الد و خرس النطق وخنس الانف و ضیق الطرف و قبض الکف و ضعف النفس و خفه الراس.
و الشعر قمل کله و صئبان
و لیس فی رجلیه الا خیطان
کانما یفزع منه الشیطان. فوجده ذاتا مستجمعا لجمیع صفات النقص و نال بما یهواه و قال هو و الله شجره تخرج فی اصل الجحیم طلعها کانه روس الشیاطین ثم اصطفاه لنفسه و رباه فی حجره و کل علیه عقاربت من الجن و عضاریط من الانس حتی تعلم دقایق النوک و تحمل مناعب الغیک و ذاق عسیله الکمرغب لحم الخنزیر و الخمر و صار کاملا فی نفسه فایقا علی ابناء جنسه فسلم الیه کنوز النفاق و ولاه ارض العراق و لعمری قد نفث فی روعی انه جاء فی امرالله کما جاء فی القرون الماضیه و فارالتنور مره ثانیه غیر ان الطوفان بلغ بعض الارض دون لبعض فبدا بکور الکزاز و فراهان و انتهی بمدینه اصبهان فاغتش الدجال فی عشه و اشتغل بغله و غشه و انشد بعض المعاصرین فی هذا الحال.
این یوسف یک چشم که آمد بسپاهان
ای قوم ببینید که دجال نباشد
فاقسم الحضار بطلاق نسائهم و ارواح آبائهم انه هو نفسه بعینه غیر ان الناس لایتبعونه بالطبع و حماره المعهود لایسمح بالتمربل یضیق استه بخلا لضرطته و یضمن بقسوه فضلا عن فضله فقلت علی رسلکم اخطا ولله استه الحفره انی و حق ربی و حرمه جدی لست بخائف جبان طائش رعش البنان من خروج الدجال و افواجه او ظهور الطوفان و امواجه بعدما استمسک باذیال اجدادی الطاهرین و ساداتی المعصومین صلوات الله و سلام علیهم اجمعین و هم اهل بیت من تمسک بهم نجی و من تخلف عنهم غرق فاتر العلج و شانه ان شاء ماج و هاج و ان شاء رعد و برق.
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان
ارعدوا برق بالعین فما وعیدک لی بضایر فالان صرت الی الائمه و الامور الی المصایر و قد کنت احفظ شیئا قاله قابل فی بعض الاحیان مخاطبا الاعیان یکادیناسب هذاالمقام و الکلام یجرالکلام.
الم تعلموا یا قوم حسن بلاءنا
و لماتکن للعالمین اجور
نیسیتم غداه العسکران و لیله
رحی الحرب بین العسکرین تدور
و ایام ادبار ثلث تومکم
کتائب جیش کالجبال تمور
واهوال وادی الرس لازال عندها
یشیب صغیرا اویموت کبیر
فکم من کمی و دفیها لوانه
یعیر جناحی طایر فیطیر
ولم نرالا فل جیش کانهم
طیور بزاه خلفها و صقور
اناس هم عند اصطکاک عدوهم
بغات فاما عندنا فنسور
صبرنا و طارواثم ساروا بارضنا
فویل لقوم صابر و ثبور
و نحن صعالیک الرجال بارضهم
وهم ساده فی ارضنا و صدور
یسیرون فوق الشاخخات الی العلی
و نحن الی غورالوهادنسیر
فلم انس لیل الدبر حیث رایتهم
وقد حضرت اکفانهم و قبور
یقولون هاخیل العدو مبیت
و لیس ولی عندنا و نصیر
فقلت لهم لاتهلکوا و تاملوا
فانی علیم بالامور خبیر
سری نحو کم من بعض رجاله القری
قلیل لکم عند اللقاء کثیر
و علج اتی کن کنور تفلیس حافیا
اسیرا علینا حاکم و امیر
سبوه بیوم سعرت جاحم الوغا
وفی وجنیته جنه و سعیر
یقاتل ابطال الرجال لحاظه
بذی سقم ضعف لها و فتور
و یطمع فیه الجائرون و لم یزل
یحیف علیهم طرفه و یجور
فما زال حتی اسود بالشعر وجهه
تموت واحئی فی هواه ایور
و یا لیتنا کناترابا ولم یکن
امیرا علینا مثل ذاک اسیر
ولکن شکرنا شاهنا و الهنا
و ما الناس الا شاکرا و کفور
و ما اثبت هذه البیات عبثا لاناقد کنا منذسنین نیف علی سبعه و ثلثین نخدم علی اعتاب الدوله العلیه العالیه بقلوب صادقه و نیات صادفیه و جنوب عن المضاجع متجافیه ما امرنا بشغل و خدمه ولاد عینا لدفع مهمه الاقمنابه فی الساعه و عجلنا الیه بالسمع و الطاعه غیر بالین بالبرد والحذ اهلین آملین من عن النفع و الضربل مخلصین لربناالدین السار حین فی مسارح الیقین نسرع الیه فی المبادرین و نشتاق الی قربه فی المشتاقین وندنو منه دنوالمخلصین التهینا تجارع ولا لهوعن ذکره و لاتشعلنا ملامه ولاعی عن امره نلزم الخدمه فی اللیل و الیوم و لاتاخذنا سنه ولانوم الی ان نجمت فتن الروس فی ثغورالملک المحروس و ظهرالفساد فی البر و البجر و قد کان والدنا السعید فی ناحیه من هذا الامر و و مقام سنی من حضره القراب و محل رفیع من الفراغه والا من فلما احس بعذاالامر و رجع الحجافل عن الحرب قبل الارض و شمر للعرض و استاذن من السلطان واقبل نحو آذربایجان و نحن الیوم فی العدد اغنیاء عن المدود ابونا شیخ کبیر و حسبنا الله و نعم النصیر فکنا فی اجتماع کعقدالثریا و اعتداد کمقولات الاعراض و افلاک السماء و الشیخ البسه الله حلل النور و اقامه فی دارالسرور کالواسطه فی انتظام العقدو العاشره فی المقولات العشره و المدبر فی السموات التسع لم یزل ینتظم عقودنا منه و تتقوم وجودنا بو یستقیم مدارنا بامره فصرها عشره کامله و دمنا مادام وجوده و فاض علینا بره وجوده کالعقول العشره و النفسوس المبشره ندبرالامر و نودب الدهر و نسارع فی الخیر ولانستمد من الغیر بل یعاضد البعض و نباعد عن الخلف و النقض و کان الشیخ یکونا فی کل الامور و نحلظه فی الغیب و الحضور و نتبعه فی الشده و الرخاء و نخدمه بالرغیه و الرضاء فولی بعضنا امر ضیاعه و ریاسه زراعه و خلف البعض فی حضره العلیاء لدفع مکایدالاعداء و اقام باقین فی حضره نیابه الملک و سده ولایه العهد و جعلهم نوابا لنفسه اسبابا لامره فمانام نفرالاقام نفر و ماغاب احدالا حضر اخر و متی کثر اعداد الاعوان تقل خطوب الزمان و تکل اسهم الرماه اذا احترس و فورالحماه فما زلنا فی انعم العیش و اسدالحال فائزین بالمآرب و المال جاهدین فی طریق الخدمه خادمین لاعتاب الدین و الدوله نبدل الجد والجهد و نستحلی المشقه والجهد فی ازاحه الکفر و ازاحه الخلق وادامه العدل و اقامه الحق و ردنا الثغور فرانیا الامور واهیه القوی منفصمه العری مهدومه الارکان معدومه الاعوان و الناس کانهم جراد منتشر یقولون یومئذ این المفروالطغاه مقبولن علی البلاد مکثرون فیها الفساد فهنهضنا بالستعمال الرای و فتحنا اجنحه الکفر و عجلنا فی ترتیب الکتب و الکتائب و تسئیر الرسل و الرسایل و تسحیدالمعابل و تشیید المعاصل و المقاول و المعاول و خضنا بحارالمهالک و غمارالمعارک مستبدین بطاعه السلطان مستمدین من ربناالرحمن نعض قوما باللسان و نهز قوما بالاحسان و نستعبد برا بالبر و نسنقبل نسترد شرا بالشر و لانقعد عن سعی و لانقصر عن شیء من ماله الاهواء و القلوب وازله الامراض والعیوب و اقاله العثرات و الذنوب و کثیرا ممایعلمه علام الغیوب حتی استقام اودالامر و سدت ثقب الثغر و سکن جاش العبادو اجتمع شمل البلاد و مالت قلوب الناس و ذهبت بواعث الوسواس ورقی خراج المملک علی وفق منهاج العدل من عشرات الالوف الی احاد الکرور فاخذنا من اموال الناس ما تطهرهم و تزکیهم بلاتکلیف شاق و تکلف و مشاق بل بالطوع و الرضا و فتاوی دارالقضاء و امضاء العدول و الملماء ثم اقبلنا بعد ذلک الی دول الاطراف و دعوناهم بالود ولایتلاف واستعنا من ربناالمعین لتالیف قلوبهم مع المسلمین فاجبوا الدعوه و ارادو لالفه و ارسلو السفراء و راسلو الامراء واهدوا الی الحضره العلیا هدایا من الاف الصرر و شفاف الدرر و امعه و اثواب واسلحه و اطواب و کثیرا مماتحتاج بها من المعدات و بالعزوالنصر بکل مارجونا منه واملنا عنه فرای والدی السعید ان یحدث بکده الاکید معاقل و حصونا فی ثغور الملک و کتائب جنود یعارض العدو بالمثل فقصرت عن ذلک همه القوم و شحذوا السنه الطعن و اللوم فظل یدعوهم بالبصاره و التبصر و یغرونه بالغوایه والتنصر الی ان قالو هووالله عیسی بن مریم قدظهر ثانیاً فی الامم و التزمت قصاری همته للنصاری من امته ان یروج شعارهم فینا و یومر شرارهم علینا فید عونا الیوم بزبهم و عسدا بغیهم فلا نقبل ذلک الزی و ما نری یتبعه الا اراذلنا بادی الرای انا وجدنا آباءنا علی امه و انا علی آثارهم مقتدون فما زال یمنعه الرامقون و یهزء بالمناقون والله یستهزءبهم ویمدهم فی طغیانهم یعمهون و هو ادام الله عیشه فی عراض الجنان و اقامه فی ریاض الرضوان غیر بال باللوم والعذال مستحخف بتلک الارجاف والا قوال کانما حرضوه بما حذروه عنه و اغروه بما ازروه و نعم ماقال حسن ابن هانی:
ماحطلک الواشون عن رتبه
عندی و ما ضرک مغتاب
کانهم اثنوا و لم یعلموا
علیک عندی بالذی عابوا
فقال یاقوم اعملوا علی مکانتکم انی عامل فسوف تعلمون و شرع فی الامر مشمرا عن ساقی الجهد لایخاف لومه لائم و لا یبالی بطعن طاعن حتی روج النظام الجدید و اسس اساس السعید و حاربوا جموع الروس فردو اشدهم و فلو احدهم و هرعوا الی قتالهم و ثبتوا عند صیالهم و ناجزو اکرادا لبلباس و احفاد الخناس فهموا علیهم و انحدروا الیهم و قتلوا لصوصهم و شرارهم و اورثوا ارضهم و دیارهم ثم توجهوا تلقاء بلادالارمنیه و انهزمت عنهم جنودالرومیه فسار ذکرهم شرقا و غربا و ملئواالقوب خوفا و رعبا و اشتاق الی تتبع نظامهم و التقوم بقوامهم اکثر کماه العصر و ولاه کل مصر فشهدت بحسنناالضرات و طلبوا التعلم مناکرات و مرات و اکثر وافیه وجدا و طلبا بعد ما زعموه لهوا فنام کل من لام و غذر کل من عذل و بهت الذی کفر وعرفنا کل من انکر و الحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنتهدی لاولا ان هدینا الله.
و لکن فی طی تلک الاحوال حسندنا الدهر و اصابتنا عین الکمال و ثبت علی ابینا خطوب وافره و کروب متواتره فتوفی اکثر اولاده و ذهبت نضره اعواده و سارت الفتره فینا حولا بعد حول و شهرا بعد شهر و یوما بعد یوم.
حتی فقدناه فقدان الشباب ولیتنا
فدیناه من شباننا بالوف
و مازال حتی از هق الموت نفسه
شجی لعدو و لجی لضعیف
فلقی ربه الکریم و نجی من کربه العظیم و یقیت فی دارالبلاء و البلاء متقلبابین الارزاء والاعداء جاروت اعدائی و جاورربه شتان بین جواره و جواری.
ولم یبق لی من کل بنی ابی وازهار عیشی و طربی الا واحد ماجاوزالعشرین فبت مکررا لشعر بعض الاعجمین.
ای هفت برادر که بهشت آن شماست
رضوان جنان خادم ایوان شماست
در خلد وصال یکدگر یاد آرید
زین خسته که در آتش هجران شماست
وقد وقفت فی بعض الاحیان علی قصیده فریده من شعرائ کازران یسمی بجمالا فوجدتها سحر احلالا و ماء زالالارایت فیها ابیاتا کانه نطق من لسانی و لهج عن بیانی و عملها بامری وقالها من قولی فمنها.
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر از غم صد چو ماه کنعانم بود
می گفتم من که پیر کنعانم
آن کس که بدین جهان فرستادم
ننهاد جوی خوشی در انبانم
گوئی همه شیر درد و غم دادم
مادر که بلب نهاد پستانم
یارب تو بفضل خویشتن، باری
زین ورطه هولناک برهانم
ثم لما قبض والدی السعید خلف عیالا کثیرا من آله و عترته والنابتین من منبته قلت ان کان صبیانه صغارا فی السن فخد ماته کبار فی السنین و هولاء اهل بیته و وراثه من ذکوره و اناثه لاینازع فی سلطانهم احد ولایطمع فی حقهم طامع فکنت مغترا بحسن الخدمه مطمئنا بحقوق القدمه حتی امرت من حضره ولایه العهد الی سده خلافه العصر لاعرض نبذا من مصالح الثغ و اصلح بعضا من مفاسد الامر فما غبت عن اخوان تبریز ونوابی فی الدیوان العزیز الا کما غاب موسی عن قومه فضل القوم من بعده و بعد سابور عن ملکه فهلک الملک من بعده.
به عون الله و منه. مقدمه و تصحیح و حواشی و فهرست کتاب منشآت میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی رحمه الله علیه بنا بر سفارش آقای ابوالقاسم میرباقری مدیر انتشارات شرق باهتمام این بنده سید بدرالدین یغمائی بتاریخ روز پنج شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ماه یک هزار و سیصد و شصت و شش شمسی برابر پانزدهم رمضان المبارک یک هزار و چهارصد و هفت قمری مصادف با روز ولادت با سعادت امام حسن مجتبی علیه السلام بانجام رسید.
به قول شیخ اجل سعدی شیراز:
بماند سال ها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذره خاک افتاده جایی
غرض نقشی است کز ما بازماند
والسلام
الله جارک فی انطلاقک تلقاء مصرک من عراقک حیث انصرفت مجددا داء اشتیاقی و اشتیاقک فعلمت ما یجد المودع حین ضمک و اعتناقک فترکت ذاک تعمدا و خرجت اهرب من فراقک و العجب ان الهرب لم یجدلی بطائل و ما کنت الاکما قال القائل خطاطیف حجن فی حبال متینه تمدبها اید الیک نوازع فیاویلتی من بسط یدالفراق بین آذربیجان والعراق و یالهفی من هجوم خیله و نجوم لیله واشتداد آلامه و امتداد ایامه ان الفراق هو الملیک الجائر و انارعیه فاین الناصر لعمری قد طال عهدة و زمانه و عظم ملکه و سلطانه و ما هو الاحاکم لایعدل فی رعیته و لایمکن الفرار من حکومته فهل للهارب من سبیل او للهائم من دلیل الویل ثم الویل حیث لامقر فی ارضه و لا مفر من بغضه و لاسبیل الی الخلاص ولات حین مناص فیم الاقامه فی تبریز لاسکنی بها و لا ناقتی فیهاو لاجملی هذا و ان کنت سایلا عن سیاق امری ومساق عمری فی زمان الحال و مظان الاهوال فظن خیرا و لاتسئل عن الخبر اذلیس للکلف المعنی شاهد عن حاله یغنیک من تساله هل علمتم مافعلتم من شرایط الانصاف فی رعایه الاضیاف عن وفودی علیکم و مقامی لدیکم و نزولی بدارکم و سکونی فی جوارکم فوالله مانزلت بدارالخلافه الا بالعز و الشرافه و وقریزری علی الجبال و وفر لایسمعه الخیال فی رغدالعیش ورخاء البال مع ما ینبغی لارباب المجد و المعالی من کثره العبید و الموالی والخبل و البغال و جمال کالجبال و احمال ذات اثقال تثقل علی الارض و تفوق علی السماء و یضیق عنها القضاء من صنایع الصین و بدایع قسطنطین وحلل الیمن و در العدن و خیار الشفوف و صنوف الظروف واوان کالامانی من ذهب کاللهب و فضه غضه و زجاج کالسراج و بلور کترائب الحور و حقائب من الرغائب و عیاب من الثیاب و قدور راسیات و جفان کالجواب و کثیر مما امسکت عنه خوفا للاطاله و الاطناب و ماعشت فیها الاکالبدر عند افوله و النجم حین ذبوله و القلب عند اجتماع الحزن و السیل بعد انقطاع المزن و الثلج تحت سموم المصیف و الغصن بین دبور الخریف ما طلعت یوما شمس الا و یومی حسد بالامس و ما وضع لیل حملا الا و همی نتج بالعکس فما کنت الاکالبدر التمام یزید هزالا حتی یعود هلالا و النخل ذات الاکمام تصیر حطبا؛ بعد ما تعطی رطبافکم من مستضئی بنور اشراقی و مستنظل بظل اوراقی کفیته حده الحر فکافانی بشده الحرق واخرجته من الظلمات الی النور فجازانی بالکلب و العقور
و هذه عاده الدنیا و شیمتها
فلا ترج فما انت شکیمتها
اماتری النخل عندا خضرار عودها و انتصاج عنقودها ترغب فیها الطباع و تهتز علیها الاطماع و تلتذ منها الاذواق و تجتمع علیها الاشواق حتی تبید الاثمار و تصفر الاوراق وتنصرف عنها التمار خالیه الاطباق فلا تجزی من ذائقی حلوها و مجتنی قنوها و آکلی بسرها و تمرها و شاربی خلها و خمرها الا الجد فی کسر عودها و النفخ فی نار وقودها کذلک البدر و ان کان فی لیله القدر قما اجلی حالکا و لانجی هالکا و لا اغنی محتاجا عن السراج و لم یهد سبیلا فی غیهب داج الا و الناس یقبلون بوجوههم الیه فیشهدون عکوسهم فیه و یقولون سواد فی وجهه بل ظلام من نفسه و لم یدروانه من صفاء مرآته لامن کدوره ذاته فحینا عابوه و بالکلف و حینا لاموه اذا انخسف و ما زالو یهذرون و یهزون بانه ذو و شوم ابلق اوذو کلوم ابهق فما انفک متقلبا بین متهانف لبعض اطواره و متجانف عن بعض ادواره و اعجبا حتی الکلاب یعدون علیه و یعوون بین یدیه جزاء بما اوصله من فضله العام و نجاهم من حالک الظلام.بیت:
مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر طینت خود میتند:
یا حبذا ایا منافی وصلکم یا حبذا حیث کنت فی اوایل الحال ثقیل الکاهل من تکفل الاعمال یطفح من یدی الندی و لایطمع فی الخصوم و العدی بل یقصدون بابی من کل جانب لیفثا بحد النوائب و تحل بعقد المطالب فما من طامع و خائف و طائع و مخالف الاقایم بها بالکره و الطوع و سارع الیها بالقسر و الطبع و مامن سائل و زائر و راحل و مجاور الا لازم بها فی الیوم و اللیل و لازب بها بالشوق و المیل لزوم الجراد بزروع البلاد و لزوب الذبناب بصحون القناد. بیت:
گر برانی نرود ور بزنی باز آید
ناگزیر است مگس دکه حلوائی را
فکم وافق بالباب قبل الاذان و داخل فی البیت من غیر استیذان جاءنی لعرض الحاجه و راعنی بفرط السماجه فقدم العرض علی الفرض و سابق البعض علی البعض حتی کادوا ینثالون علی کعرف الضبع بحیث یشغنی العیاده عن العباده و عطاء الصلات عن اداء الصلوه و قضاء الحاجات عن دعاء المناجات و کم جار جائر فی جواری و سار سائر نحوداری قداتانی غب العشاء و دعانی بعد الاستعشاء فالفی دفی مذیلا بالفراش و کفی سبیلا للمعاش و رجع عنی بانبساط و انتعاش و قد سعد بختی و شرف بیتی بقدوم القروم وحضور الصدور وشهود الاشراف و الالاف و ورود الاخوان و الاخدان و لقاء الاحرار و الابرار فی آناء اللیل و اطراف النهار و ما جالست احدا منهم الا و فخمونی فی مجلسهم و قدمونی علی انفسهم و ثنو المجدی الوساده و اثنوا علی بالوفاده و قد دعانی دعائم الملک و زعایم اناس بمجالس ذات اوانس من قصور ما لهن قصور و دوربها الراحات تدور فی جمع من ساده کرام وجهم من قاده الاقوام یطوف علیهم ولدان مخلدون باکواب و اباریق و کاس من معین لایصدعون عنها و لاینزفون و فاکهه مما یتخیرون و لحم طیر مما یشتهون و حور عین کامثال اللولو المکنون.
فلنا فی الوثاق شمع و جمع
من ندامی و مطرب و مدام
و حدیث الهوی و وجد و انس
و لذیذ الشوی و نقل و جام
و بساط علیه ورد و آس
و بهار و نرجس و خزام
و هواء کانه اهواء
فی لیال کانها الایام
و شموس الضحی لنا خادمات
و بدور الدجی لنا خدام
فمازلت مستویا علی عروش مبثوثه بالفروش متکا علی ارائک محفوفه بالملائک استخدم الحور العین و استسقی من ماء معین راتع الطرف فی ریاض الخلود من بیاض الخدود لاعب الکف بلیالی العذار فی حوالی النهار وارد الروح علی سواق الراح نایل الکاس عن راح سواق صباح لانت معاطفهم ورق نسیمهم و دنت مقاطفهم و طاب جناهم اقدیهم بالجان ثم بمهجتی فاصیر فی کل اللسان فداهم فما احلی مرالشمول عن حلوالشمایل و مرالشمال فی روض الخمایل.
و الانهر بالمیاه ملای و الغصن من النسیم مایل ترتع عینی فی جنه الحزن فترجع الی جنه الحسن و جنا الجنتین دان فیها فاکهه و نخل و رمان فکم عشت مشعوفا بمعاطات الکاس و مواخاه الناس ذاهلا عن نوایب الدهر و عواقب الامر حتی قلب الزمان ظهره و انشب البلاء ظفره و ولی البخت علی دبرا و اثار الجو غبرا فکانه برق تالق بالحمی ثم انثنی فکانه لم یلمع فاصبحت کان لم یکن بینی و بین الناس معرفه و لا استیناس و لم یکن لی فی الدهر اسم من الاحبه و لا رسم من المحبه و لم یخلق الله شیئا یقال له الموده کان لم یکن بین الحجون الی الصفاء حدیث و لم یسم بمکه سامر فکان عهد الاحباب کعهد الشباب و لمع الشهاب و قباب الحباب و کرامه الضیف کسحابه الصیف و زیاده الطیف و اقامه تلحجیج فی منی الخفیف ابکی الذین اذا قونی محبتهم حتی اذا ایقطونی للهوی رقدوا فیقظت هیهنا عن النوم و نهضت سائلا عن القوم فقلت هل للعهد وفاء قالوا کما فی القاف عنقاء فقلت این اداء الحقوق قالوا عند الابلق العقوق فقلت کیف الصدق فی الاقوال قالو امثل الباب فی الاغوال.
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وزهر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
این الوداد بین العباد و الوفاق فی ارض العراق والامان فی هذا الزمان و النصرفی ذلک العصر والعون فی عالم الکون.
هیهات تصرب فی حدید بارد
لو کنت تطلب خله من عندنا
قمضی الذین اتوابه من قبلنا
والله اعلم بالذی من بعدنا
فایقنت بصدودالوفاء عن عهندالخلفا و وجوب الخطاء لوجوب الخطاء و عرفت عله اخائهم فی عندالرخاء و قله ولائهم عندالبلاء فترنمت بشعر شیخ الشعراء
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
دوست نبود آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
و ما راعنی الاسرعه تحولهم من حال الی حال و تشکلهم بمختلفات الاشکال و رجوعهم من الامر الی نقیضه و من المرء الی بغیضه بسهوله و اعجال من دون تعسر و اشکال سیما ان عرضت لهم مخیفه او عرضت علیهم جیفه کما قال زفربن ابی خلیفه:
انما قیس علی اصحابه
خشن الملمس صعب سبع
و تری قیسا ذلولالینا
ان عراه طمع اوفزع
و ایم الله ان تولیدالاختصام بلا عداوه سابقه و توکیدالاختصاص بالاموده صادقه لاصعب عندی من خرط القتاد و مضغ الصخر الصلاد و لکن رایت منهم فی هذاالباب ما تحارفیها العیون و الاالباب و تفوق علی علم السحر و عمل الجفر و صناعه الکیمیاء و تسخیر روحانیات السماء بل یعجز عن وصول شاوه الاعجاز لاسیماعند ردالصدور علی الاعجاز فماراد عجز علی الصدر و ماقام سهاء مقام البدر الاوالقوم یحیطون کالها له علیها و بدورون کالآته بین یدیه و ینصبون حبالهم لقلبه و یعادون احبابهم یحبه فبعدا لتلک الایام و تعاسا لهولاء الا قوام فما هم الاخوان النعمه و طلاب الطمعه و احباب الفایده و اتباع المائده یعرفون الحب بالحبوب والقدر بالقدور و یدورون خلف الخوان حیث یدور.
فلاجازه قوم ولاحل دونه
و لکن یسیرالقوم حیث یسیر
ثم لما فرغ منی الکیس و الکاس و جآء رجآء الناس بالیاس تذکرت شعر جریر و قلت معرضا بهم معرضا عنهم.
قد کنت خدنا لنا یاهند فاعتبری
ما غالک الیوم من شیبی و تقویسی
فشبهت عاده الجلسا ببعض عادات النساء حیث یهوین رجالا عندهم ثراء المال فیظهرن الشعف بهم و الشعف الیهم والقلق لهم و الملق لدیهم حتی یذهب من المرء ماله و یضعف حاله و تخیب اوطاره و اماله فیر جعن بالخو بعدالشجی و السوا بعدالهلوی والافاقه بعدالعشق والملاله بعدالمیل کما قل یوما ثرائی و مل قومی ثوائی فجاوا بالاسفاق بعدالاشقاق و الازرآء والضد بعدالود و الخلف خلف الوعد وکم رایت غصه بعد عزه و نقمه بعد نعمه و عسرا بعد یسر و قبحا بعد حسن حتی صار مجلسی محبسی و مدامی ملامی و غنائی عنائی و طربی تعبی و ندیمی ندمی والدهر یعتقب اللذات بالالم فلم یبق لی شفیق و لا رفیق و لم یلقنی صدیق الا بما لایلیق فاخرونی بعد ماقدمونی و زیفونی بعد ماضیفونی و رزقونی فمزقونی و متعونی فمنعونی
الا لااری الله عباده
مضیف سراه بنی باهله
فلونال من رغفهم نائل
لعادت لآکلها اکله
کانی دعیت الی حفرهالمخافه لاعلی سفره الضیافه اذکان نزلی فیها العزل و حظی منها الحظ و نصیبی عنها النصب و لقمی منها النقم و ثریدی فی دم الورید و شوائی عن نضیج الخلب و شرابی عن عبیط القلب فشرقت لکل ماشربت و غصصت لکل ما التقمت و ما کان امری فی التقاط اللقم الا کابینا ادم حیث زله الشیطان علی الشجره فاجاب دعوه الفجره و جنی فی اجتناب الحبه و خرج من ریاض الجنه.
تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه
جرمی بجوان نیست چو گمراه شود پیر
ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفرلنا و ترحمنا لنکونن من الخاسرین
مسکین ابن آدم اسیر الجوع و صریح الهجوع علیل السمع ذلیل الطمع غافل فی زمان الحال ذاهل عن مضی الاحوال، جاهل بحوادث الاستقبال بصیر بالعیوب ضریر فی الغیوب سریع الی الخطوب یسرع فی المسیر و لم یدر کیف المصیر و الی ان یسیر یاکل صنوف الطعام و یاکله صروف الایام فایام الله انی لو کنت عالما الرباع حتی وقعت فی برائن السباع و ما کنت فی مضیف الاخوان الا کجزور قربان ابرزوه عندالضحی من عیدالاضحی مشنف الاذنین مکحل العینین مقلد النحر مخلع الظهر مجللا بالشعوف مه ولا بین الدفوف یدور حول الدورب و الدور فیلاقونه بالفرح والسرور و یبذلون لدیه النقود و یعلقون علیه العقود و یسیرون خلفه فیریدون بالفرح و السرور و یبذلون لدیه النقود و یعلقون علیه العقود و یسیرون خلفه فیریدون بالفرح و السرو و یبذلون لدیه النقود و یعلقون علیه العقود و یسیرون خلفه فیریدون حتفه و یحبونه بحلو صاف و هل لیس هذا الحتف بکاف فما ذاق حلو هم ذوقا و ما مال الیه حرصا و شوقا الا اذا قوة فی الان مراره الطعن السنان فمازال الحلو فی حلقه و الرمح فی نحره و الجازر شاحذ حد فاسه حاضر علی راسه حتی قطعوه اربا اربا و انتقموا طعنا و ضربا.
انصفوا یا معاشر الالاف
هکذا ذابکم مع الاضیاف
افذقت الحلواء و بوت بالبلواء فکان هذا جزآء لاجترائی و انتقاما لالنقامی کما قال الشاعر التهامی:
نزلت داره شیخ من بنی چشم
فزارنی مثل ضیف غیر محتشم
فیت مستعجبا حتی فطنت بما
قد اجترات علی بعض من اللقم
یا شیخ مهلا فماقد نلت من نقم
مانال ملتقم من باس منتقم
و کفی بالله شهیدا بینی و بینکم انی ما اکلت لقمه الا و خلفها الف لطمه و ما شربت الا و بعدها الف ضربه و ما اجبت دعوه الا دعتنی الی النزع و مالبست خلعه الا البستنی بالخلع کانی لبست خلع الروم کالملک الضلیل و اکلت عنب الطوس کالامام الجلیل و اجبت دعوه الترک کشبل قابوس و هممت غرفه النهر طالوت مرحبا بدار الضیافه فی دار الخلافه اذ کنت فیها کرکب بطحاء فی ارض الطفوف او کضیف زباء فی وقع السیوف او کطارق اللیل فی المسجد المعروف.
این حکایت گوش کن ای نیک پی
مسجدی بد در کنار شهر ری
هیچ کس آنجا نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
و ان شئتم الوقوف و الاطلاع علی تمام الحکایه فعلیکم بکلام المعنوی فی کتاب المثنوی و این الخبر من العیان فاذکروا ایها الاخوان مقامی فی محروسه طهران و ایامی فی مجاوره الخلان یزدکم حسن الاعتبار و یلذالاسماع عن سایر الاخبار فلم انس یوما جاءکم فاسق بنباء فخلتم انه هدهد من سباء او بشیر مصر ینشر طیب القمیص و یبشر بقدوم بلقیس فاقبلتم الیه و اجمعتم علیه و تلقیتم قوله بالیقین و صدقتموه من غیر تبیین بل زعمتم انه لکم رسول امین قد جاءکم بکتاب مبین او امام عدل اتاکم بقول فصل و ماهو بالهزل فاجتهدتم فی سماع الحدیث عن لسان الخبیث وجد قوم فی بث قول الئیم عم یتسائلون عن النباء العظیم و ما زالوا یتجسسون منه و یتحدثون نه و یکثرون فی تقریره و تکریره و یزیدون علیه الاضعاف بل الالاف حتی اضاعوا مناقبی و اشاعو مثالبی ناقلین عن باقل غیر عاقل کاسب من سبیل الاسافل راقص فی المجامع و المحافل.
فکانه وسط المجامع راقصا
خلقت مفاصله بغیر عظام
و کانه عند المطامع ناکسا
وقفت اسافله لکل حرام
والد الامارد واحدا بعد واحد، بایع المقاعد بالارقاب والا باعد، ماءبون غیر مأمون مفعول غیر مقبول جلف جلقی فاجرشقی معتاد بدالک الایر محتاج بماءالعیر اینما بوجهه لایات بخیر:
زشت باشد ز روی عقل نهاد
بر حروف قبیح او انگشت
عادتش هم چو جسر بغداد است
آب در زیر و آدمی بر پشت
ان من اعجب العجائب عندی
داء شیخ مفلس ماءبون
مشته من اسنه القوم طعنا
نافذ الرمح فی خلال البطون
طالماحک و استحک و ادمی
حلقه است مغربل مطعون
ورطه قبه الهرمان فیها
رجل نمل یدب فی جوف نون
نفد المال و الجمال و لاتنفد
دود مد بها فی کون
یشتکی حکه تزاد متی زاد
علی سنه مدار السنین
مستعینا من الرجال لضر
معضل کشفه فهل من معین
لم یجد فی مدینه الخیر یوما
مثل یومی دمشق و الماطرون
فغدا الیوم فتره لایور
بعد ما کان فتنة لعیون
فشاع خبری فی البلاد و اختلجت عروق الفساد فی صدور اهل العناد فقام کل فقع بقاع بارزا الی بالحرب و النزاع و کل رمل بواد ثائرا علی نقع الجلاد و زاد الخصوم جراه و جوله و العداه عده وعده و عزالامر و عظم الخطب و طار الاخوان و تفرق الاعوان و تذبذب الشیطان بینی و بین السلطان فعدم العصام و قدم الخصام و نجم البلاء و هجم الاعداء و ضاقت علی الارض و السماء فوفقت فردا واحدا بلاعضد و ظهر تحت سیوف القهر و اسنه الدهر.
فقلت لها عیشی جعار و جزری
بلحم امرء لایوجد الیوم ناصره
فسووا الصفوف و سلوا السیوف واتونی بالوف بعد الوف من نظام جدید اسسه والدی السعید لیحفظ بدین جده فرجفوا بالی حرب ولده فکم من بیض و سمر نقلناها من البر و البحر لمنع جموع الروس عن نهاب النفوس فصارت حربه لحربنا و آله لطعننا و ضربنا قاتلونا قاتلهم الله بهار و لم نزل نغزی القوم بتعلیم فنون القال لتدهیر جنود الضلال وجئنهم بعده استاد و رئیس من معلمی الافرنج و الانگلیس فلما اخذوا نبذا من العلم و جنح الروس الی السلم اذا اعملوا علومهم فینا و وجهوا جموعهم الینا فصارت اعمالنا اغلالتا و تدبیرنا تدمیرنا و صرنا کما قال الشاعر:
اعلمه الرمایه کل یوم
فلما استد ساعده رمانی
یا وفا خود نبود در عالم
یا کسی خود درین زمانه نکرد
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد
فجدو فی قبض کفی و کف یدی و شنوا الغارات علی بیتی و بلدی و ما ابقوا شیئا من ترک الحیاء و سفلک الدماء و ضبط الحبوب و خبط الزروع و قلع الاصول و قطع الفروع و انتهاب الدواب و اغتنام الاغنام.
کان التاج معقود علیهم
لاغنام نهبن بذی ابان
و اعیار صوادر عن حماتی
بوادی الرمل و البرق الدوانی
توالب ترفع الاذناب عنها
شراس تاهمنمن الافانی
آهسته تر نه ملک خراسان گرفته
آسوده تر نه رایت سنجر گرفته
درهم شکسته دل خاقانی از جفا
تاوان بده ز لعل که گوهر شکسته
کانی فی وحدتی جم من جنود الروم و جموع الروس و جیوش الترک قد هجمت علی ثغور الملک فقابلنی قاید الفس بفرسان الاعجام و آساد الاجام واحد من ولاه الکفر فی الوف من طغاه الدهر قد فشت منی ثلمه فی الدین فابتها نفوس المسلمین و شحذوا علی سیوف الجلاد و جاهدوا فی الله حق جهاد.
هلا سللتم سیوف الحرب اذ هجمت
علی مساکنکم احزاب کفار
وارتاع منهم غداه الروع قایدکم
روغ الثعالب من ذی لبده ضاری
فما لقی الدهر یوما غیر کرار
منهم و لم یلق منکم غیر فرار
اری ثعالب یوم الروع قد صحبوا
برائن الاسد فی فتکی و اضراری
کان انیابهم مع فرط حدتها
لیت تعود الا عضه الجار
فهجموا علی ارضی بل عل عرضی و طمعوا فی نقدی بل فی فقدی و طلبوا املاکی بل اهلاکی و قطعوا اقطاعی بل اضلاعی حتی ضاعت جل ضیاعی واقوت خلت ای رباعی و انهدمت حصونی و قلاعی و عفت آثارداری و انمحت اطلاع دیاری و ما قام احد من اقاربی و اقوامی و صنایعی و خدامی بالنصر و الاغاثه و الامداد و الاعانه بل کانو کشیعه زید و اصحاب عبید و صنایع برمک و توابع مزدک و صحب مسلم بن عقیل و رهط ابراهیم الخلیل فیت اترنم طورا بمفتتح الحماسیات و طورا بفاتحه المعلقات فاقول تاره.
قفا نبک من ذکری حبیب و منزل
و اخری لوکنت من مازن لم تستبح ابلی
و ما کنت فی طی تلک الاحوال و سمع هولاء الاقوال الا ثابت الجنان ساکت اللسان اراقب احداث الزمان و ارجی الخیر من ربی الرحمن لاابالی باحد من الناس من الذنب الی الراس اسمع الفا و لاانطق حرفا و الحظ سیفا و لااغمض طرفا غامضا عینی علی القذی طاویا حضنی علی الاذی عری الجوف عن الخوف غضیض النظر من الحذر کانی الطود من صلد الصخور و قعر من خضم البحور غیر بال بهبوب الجنوب و عبور الدبور.
ما ان الین لغیر الحق اسئله
حتی یلین لضرس الماضغ الحجر
و ایم الله انی مارایت حرا یحری ان یستغاث بو فحلا ینبغی ان یستعان منه بل بلیت بزمان قحط فیه الرجال و لم یرب الاربه الحجال و صاحبه عقد و خلخال و لو کان ابوالعتاهیه حیا لماخص ابن معن بما قال:
فما تضغ بالسیف اذا لم تک قتالا
فکسر حلیه السیف و قم صمغ لک خلخالا
و قد کنت من بدو عمری الی الان خادما فی دفاتر الدیوان صاحبا للاکابر و الاعیان مجربا بحمله الاصرا و عمله الوزر فی حلهم و ترحالهم و افعالهم و اعمالهم و آرائهم و اهوائهم فکثیرا مارایت اناسا یستجیرون بهم و یستمدون منهم فیفتتحون الثناء بحمدهم و مدحهم و یطیلون الکلام فی ذکرهم و شکرهم ثم یدعوهم بحزن طویل و بکاء و عویل بحیث یکاد یرق لهم السمآء و تلین الصخره الصماء و یحرق قلب البحر و یضیق صدر البر یترحم علیهم الدهر و قل ما احفظ انهم نهضوا الدفع ظلم و قضاء حکم او اصغاء عرض و اجراء فرض من دون حیف و اغماض و تجنب و اعراض الالغرض آخر و مرض اکبر فعلمت انی لو اعطیت لسان سحبان فی الحمد و بیان حسان فی المدح و مبالغه النابغه فی العذر و اغراق الغضایری فی الشکر و اخلاص الحمیری فی حسن الذکر و افراط الانوری فی القریه و الکذب ثم مدحتهم بالف لسان و شکرتهم من غیر احسان و حمدتهم فوق ما یحمد کل انسان و اعتذرت الیهم بلا ذنب و قصور و حسنت ذکرهم بقول المین و الزور فرحجت العور علی الحور و الظلمه علی النور و الثوم علی العبیر و الصوف علی الحریر و قلت البقل اغلی من العقل و المقل احلی من النقل والسمک ارفع من السماک و الفلک اوسع من الافلاک و شهدت بحلاوه المرار و عذوبه الامرار و لذاذه حب المر و سلامه ذات العر و شهامه الثور و شجاعه السنور و امانه الفار فی الدار و طهاره ذیل جعار و حسن خدود القرود و یمن قدوم الغربان السود و زیفت تهادی الخنساء و زینت تمشی الخنفساء و اثبت شمایل الرجال لبهاتر النساء فریضت ببومه عن الطواویس و بجماجم عن الفرادیس و اعریت الضلاله عن رهط ابلیس فاقررت بالوهیه اللات و ربوبیه المناه و نبوه السجاح و امامه السفاح و اقسمت ان ابن حرب ما کفر و ابن عاص ما غدر و یزید بن معویه معاویه ما ظلم و الخلافه حق لمروان بن حکم و ابن مروان سلطان عطوف و الحجاج رحمان روف و ابودوانیق حاتم فی السخاء و ابن فلان رستم عنداللقاء منفرد بحسن العهد و الوفاء و صرت کما قال زند بن الجون فتاملت و اسلت بعشرین قصیده کلما اخری جدیده لما کنت الاکمن یوقد الرماد و یسمع الجماد و یبرد بالسموم و بعالج بالسموم و یستخیر الشرور سیتظل بالحرور و ما کانوا الاکما قال الله تعالی: لهم قلوب لایفقهون بها و لهم اعین لایبصرون بها و لهم آذان لا یسمعون بها و لو علم الله فهم خیرا لاسمعهم و لو اسمعهم لتولوا فمن استجارهم لکان کالمستجیر من الرمضاء بالنار او کسبا یا ذبیان یاملن رحله حصن و ابن سیار فما هم الاکسید و صیف وصفه عثمن عثمان مختاری.
گفتم: ای رویم فدای روی چون ماه تو باد
گرت بفروشد بجان باشد روا و بس حقیر
گفت: رو تدبیر زر کن جان مده زیرا که نیست
چون ترااز جان، خداوند مرا از زر گریز
فاصطیفت الصمت علی الخوار و الصبر علی الاصرار لانی بعد ما وردت بلده الری و منعت فی الشرب عن الری و وقعت فی شرک الفخ و اودت بشاهی ضربه الرخ قطع رزقی من خزانه الدیوان و منع حقی فی ارض فراهان فاصبحت فی عدم بعد غنم و فقر بعدوفر و حرج بعدالفرج و نصب بعد النشب و قد کنت احدا من المعارف کثیر المخارج و المصارف فلم اقدر علی تقلیل الخرج و تغییر الوضع و اعلان الخفض بعد الرفع فقصمتنی الدواب و اکلنی الاصحاب و قد اقبل شهر رمضان و لم یسمح بی معاشر الاخوان قرضه من ابریز تبریز و لقمه من دقاق العراق بل سنوا بسنه البخل و سدوا علی باب الدخل و لم یحضرنی شئی غیر بعض الاثاث من الجدد و الرثاث فقلت طاقتی و اشتدت فاقتی و ضقت ذرعا و ما استطعت صبرا و کاد فقری ان یکون کفرا فحمدت الرحمن و لعنت الشیطان و اکثریت صفه فی باب مسجد السلطان و نقلت علیها کل ما کان من حریر و لباس و حدید و نحاس و ظروف و شفوف و فروش ذات نقوش فوجدت قوما فی زی البحار وغی الفجار لم الق احدا منهم الا غالی البیع رخیص الشری قاطع الکیس عن کل الوری یکذبون بروس المال و یخلطون الحرام بالحلال فالفونی قلیل الخبره فی بیع القماش کثیر الحاجه الی وجه المعاش جایع البطن ساغب الحلق کاتم الامر عن معشر الخلق فصنو بیحی بل هموا بذبحی وجد وافی غبنی و تفریط مالی و طعنی و تفصیح حالی حتی اسلمت الصنادیق بالزنادیق و الفصوص باللصوص فلقونی بکثیر من الحجج و النصوص الی ان عیبت و حبیت و رضیت بغیر ما رضیت فشروها بثمن بخس و صرفته فی زمن نحس و صرت کما قال الشاعر:
لم یبق عندی ما یباع بدرهم
و کفاک عنی منظری عن مخبری
الا بقیه ماء وجه صنتها
من ان یباع و این این المشتری
فاصحبت فاقد الحیل خائب الامل خاسر العمل اعلل القلب بلیت و لعل تالیا رب اخرجنا من هذه القریه و خلصنا من هذه الکدیه لقد لقینا من سفرنا هذا نصبا و راینا من اطوار دهرنا عجبا و ملاء نادلو الکرب الی عقد الکرب الارب و لم یبق من راحلتنا سوی القتب.
غیر من در خانه ام چیزی نماند
خود نماندی گر، بکاری آمدی
حتی خرجت من مصرهم کما خرج موسی من مصر فرعون فاقد الغوث عادم العون ملاء العیون صفر الیدین راجعا بخفی حنین هاربا من شماته الاصحاب راضیا من الغنیمه بالایاب فقلت رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر و توکلت علیه و هو نعم المولی و نعم النصیر.
و لم تنفق لی فی هذه الحاله سعه لتحصیل مال اصرفه فی رشوه العمال و اخذ حقوقی المغصوبه و اموالی المنهوبه فبقیت عقاری عند الناهب و ضیاعی فی ید الغاصب و ماهو الاعلج عسر العلاج و غر کثیر الاجاج مجدد یسر الحجاج محظوظ بتقرب السلاطین مطواع لاوامر الشیاطین متباع لبضایع العرض والدین ضعیف الرای فی علم السلوک قوی الحال فی ابواب الملوک قصیر الباع مدید الامل شدید الباس جدید العمل اشبه الرجال بالدجال و اشد العمال فی الاعمال جعال لما یقول فعال لما یرید لایسئل عما یفعل و لایکف عما یسئل فیمنع و لایمنع و یطمع و لایشبع یشرب حتی یفرغ الاناء و لا یصدر حتی یغیض الماء ویهلک الرعاء کانه نطفه طالح تشبه بناقه صالح الا انه یشرب فی کل یوم و لایترک قسمه اللقوم اودابه من دواب البحر قد حضرت مادبه سلیمان و اکلت کل ما کان و ما اسارت شیئا لانسان و حیوان و نعم ما قال الصاحب:
و صاحب لی بطنه کالهاویه
کان فی امعائه معویه
دست طمعش گر برسد بر جبل قاف
از بال و پر عنقا پرواز ستاند
ور ناظم گردون شود از فرقد و جوزا
خواهد که قرین دزدد و انباز ستاند
مالی که بانجام ز ملکی نتوان یافت
خواهد که ز یک قریه دزدد و انباز ستاند
تبت ید الخناس جاء باخبث الناس من کور تفلیس بل صادترب الخناس من سرب ابلیس فجر اذنه من سوق الی سوق و داراسته من بوق الی بوق حتی شروه ببضع دنانیر و القوه فی بعض التنانیر
و لایرجی الخیر عند امرء مرت ید الخناس فی راسه و ظالماکان الرمان متجسسا فی اثناء دوره متفصحا عن ابناء لیظفر علی خلق لم یخلق الله شیئا اسفل منه و ارذل عنه فیشرفه بمقعد المهد و یفعه من الحضیض الوهد و یملکه رقاب الاحرار و یولیه البلاد و الامصارکی یظهر فعله الذمیم و یعلن دابه القدیم فحرش حجر الضیاع وقتش ترب التلاع و جرب کل فقع بقاع و عاج نحود من الدیار و رسوم کل دار جس بین یوالی الابعار و بواقی الاثار حتی انعطف الی ربوع الرومیه و وفد علی جموع الشومیه ففتح باب تنور کانها بیت زنبور و اخراج علجا حدیث السن کانه من ولد الجن معقر الوجه بالرماد مغرق القلب بالسواد معروف الام بالخنساء مشتبه الاجداد و الآباء و عرف فیها کل آیات اللوم و دلایل الشوم من عور العین و قصر الد و خرس النطق وخنس الانف و ضیق الطرف و قبض الکف و ضعف النفس و خفه الراس.
و الشعر قمل کله و صئبان
و لیس فی رجلیه الا خیطان
کانما یفزع منه الشیطان. فوجده ذاتا مستجمعا لجمیع صفات النقص و نال بما یهواه و قال هو و الله شجره تخرج فی اصل الجحیم طلعها کانه روس الشیاطین ثم اصطفاه لنفسه و رباه فی حجره و کل علیه عقاربت من الجن و عضاریط من الانس حتی تعلم دقایق النوک و تحمل مناعب الغیک و ذاق عسیله الکمرغب لحم الخنزیر و الخمر و صار کاملا فی نفسه فایقا علی ابناء جنسه فسلم الیه کنوز النفاق و ولاه ارض العراق و لعمری قد نفث فی روعی انه جاء فی امرالله کما جاء فی القرون الماضیه و فارالتنور مره ثانیه غیر ان الطوفان بلغ بعض الارض دون لبعض فبدا بکور الکزاز و فراهان و انتهی بمدینه اصبهان فاغتش الدجال فی عشه و اشتغل بغله و غشه و انشد بعض المعاصرین فی هذا الحال.
این یوسف یک چشم که آمد بسپاهان
ای قوم ببینید که دجال نباشد
فاقسم الحضار بطلاق نسائهم و ارواح آبائهم انه هو نفسه بعینه غیر ان الناس لایتبعونه بالطبع و حماره المعهود لایسمح بالتمربل یضیق استه بخلا لضرطته و یضمن بقسوه فضلا عن فضله فقلت علی رسلکم اخطا ولله استه الحفره انی و حق ربی و حرمه جدی لست بخائف جبان طائش رعش البنان من خروج الدجال و افواجه او ظهور الطوفان و امواجه بعدما استمسک باذیال اجدادی الطاهرین و ساداتی المعصومین صلوات الله و سلام علیهم اجمعین و هم اهل بیت من تمسک بهم نجی و من تخلف عنهم غرق فاتر العلج و شانه ان شاء ماج و هاج و ان شاء رعد و برق.
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتی بان
ارعدوا برق بالعین فما وعیدک لی بضایر فالان صرت الی الائمه و الامور الی المصایر و قد کنت احفظ شیئا قاله قابل فی بعض الاحیان مخاطبا الاعیان یکادیناسب هذاالمقام و الکلام یجرالکلام.
الم تعلموا یا قوم حسن بلاءنا
و لماتکن للعالمین اجور
نیسیتم غداه العسکران و لیله
رحی الحرب بین العسکرین تدور
و ایام ادبار ثلث تومکم
کتائب جیش کالجبال تمور
واهوال وادی الرس لازال عندها
یشیب صغیرا اویموت کبیر
فکم من کمی و دفیها لوانه
یعیر جناحی طایر فیطیر
ولم نرالا فل جیش کانهم
طیور بزاه خلفها و صقور
اناس هم عند اصطکاک عدوهم
بغات فاما عندنا فنسور
صبرنا و طارواثم ساروا بارضنا
فویل لقوم صابر و ثبور
و نحن صعالیک الرجال بارضهم
وهم ساده فی ارضنا و صدور
یسیرون فوق الشاخخات الی العلی
و نحن الی غورالوهادنسیر
فلم انس لیل الدبر حیث رایتهم
وقد حضرت اکفانهم و قبور
یقولون هاخیل العدو مبیت
و لیس ولی عندنا و نصیر
فقلت لهم لاتهلکوا و تاملوا
فانی علیم بالامور خبیر
سری نحو کم من بعض رجاله القری
قلیل لکم عند اللقاء کثیر
و علج اتی کن کنور تفلیس حافیا
اسیرا علینا حاکم و امیر
سبوه بیوم سعرت جاحم الوغا
وفی وجنیته جنه و سعیر
یقاتل ابطال الرجال لحاظه
بذی سقم ضعف لها و فتور
و یطمع فیه الجائرون و لم یزل
یحیف علیهم طرفه و یجور
فما زال حتی اسود بالشعر وجهه
تموت واحئی فی هواه ایور
و یا لیتنا کناترابا ولم یکن
امیرا علینا مثل ذاک اسیر
ولکن شکرنا شاهنا و الهنا
و ما الناس الا شاکرا و کفور
و ما اثبت هذه البیات عبثا لاناقد کنا منذسنین نیف علی سبعه و ثلثین نخدم علی اعتاب الدوله العلیه العالیه بقلوب صادقه و نیات صادفیه و جنوب عن المضاجع متجافیه ما امرنا بشغل و خدمه ولاد عینا لدفع مهمه الاقمنابه فی الساعه و عجلنا الیه بالسمع و الطاعه غیر بالین بالبرد والحذ اهلین آملین من عن النفع و الضربل مخلصین لربناالدین السار حین فی مسارح الیقین نسرع الیه فی المبادرین و نشتاق الی قربه فی المشتاقین وندنو منه دنوالمخلصین التهینا تجارع ولا لهوعن ذکره و لاتشعلنا ملامه ولاعی عن امره نلزم الخدمه فی اللیل و الیوم و لاتاخذنا سنه ولانوم الی ان نجمت فتن الروس فی ثغورالملک المحروس و ظهرالفساد فی البر و البجر و قد کان والدنا السعید فی ناحیه من هذا الامر و و مقام سنی من حضره القراب و محل رفیع من الفراغه والا من فلما احس بعذاالامر و رجع الحجافل عن الحرب قبل الارض و شمر للعرض و استاذن من السلطان واقبل نحو آذربایجان و نحن الیوم فی العدد اغنیاء عن المدود ابونا شیخ کبیر و حسبنا الله و نعم النصیر فکنا فی اجتماع کعقدالثریا و اعتداد کمقولات الاعراض و افلاک السماء و الشیخ البسه الله حلل النور و اقامه فی دارالسرور کالواسطه فی انتظام العقدو العاشره فی المقولات العشره و المدبر فی السموات التسع لم یزل ینتظم عقودنا منه و تتقوم وجودنا بو یستقیم مدارنا بامره فصرها عشره کامله و دمنا مادام وجوده و فاض علینا بره وجوده کالعقول العشره و النفسوس المبشره ندبرالامر و نودب الدهر و نسارع فی الخیر ولانستمد من الغیر بل یعاضد البعض و نباعد عن الخلف و النقض و کان الشیخ یکونا فی کل الامور و نحلظه فی الغیب و الحضور و نتبعه فی الشده و الرخاء و نخدمه بالرغیه و الرضاء فولی بعضنا امر ضیاعه و ریاسه زراعه و خلف البعض فی حضره العلیاء لدفع مکایدالاعداء و اقام باقین فی حضره نیابه الملک و سده ولایه العهد و جعلهم نوابا لنفسه اسبابا لامره فمانام نفرالاقام نفر و ماغاب احدالا حضر اخر و متی کثر اعداد الاعوان تقل خطوب الزمان و تکل اسهم الرماه اذا احترس و فورالحماه فما زلنا فی انعم العیش و اسدالحال فائزین بالمآرب و المال جاهدین فی طریق الخدمه خادمین لاعتاب الدین و الدوله نبدل الجد والجهد و نستحلی المشقه والجهد فی ازاحه الکفر و ازاحه الخلق وادامه العدل و اقامه الحق و ردنا الثغور فرانیا الامور واهیه القوی منفصمه العری مهدومه الارکان معدومه الاعوان و الناس کانهم جراد منتشر یقولون یومئذ این المفروالطغاه مقبولن علی البلاد مکثرون فیها الفساد فهنهضنا بالستعمال الرای و فتحنا اجنحه الکفر و عجلنا فی ترتیب الکتب و الکتائب و تسئیر الرسل و الرسایل و تسحیدالمعابل و تشیید المعاصل و المقاول و المعاول و خضنا بحارالمهالک و غمارالمعارک مستبدین بطاعه السلطان مستمدین من ربناالرحمن نعض قوما باللسان و نهز قوما بالاحسان و نستعبد برا بالبر و نسنقبل نسترد شرا بالشر و لانقعد عن سعی و لانقصر عن شیء من ماله الاهواء و القلوب وازله الامراض والعیوب و اقاله العثرات و الذنوب و کثیرا ممایعلمه علام الغیوب حتی استقام اودالامر و سدت ثقب الثغر و سکن جاش العبادو اجتمع شمل البلاد و مالت قلوب الناس و ذهبت بواعث الوسواس ورقی خراج المملک علی وفق منهاج العدل من عشرات الالوف الی احاد الکرور فاخذنا من اموال الناس ما تطهرهم و تزکیهم بلاتکلیف شاق و تکلف و مشاق بل بالطوع و الرضا و فتاوی دارالقضاء و امضاء العدول و الملماء ثم اقبلنا بعد ذلک الی دول الاطراف و دعوناهم بالود ولایتلاف واستعنا من ربناالمعین لتالیف قلوبهم مع المسلمین فاجبوا الدعوه و ارادو لالفه و ارسلو السفراء و راسلو الامراء واهدوا الی الحضره العلیا هدایا من الاف الصرر و شفاف الدرر و امعه و اثواب واسلحه و اطواب و کثیرا مماتحتاج بها من المعدات و بالعزوالنصر بکل مارجونا منه واملنا عنه فرای والدی السعید ان یحدث بکده الاکید معاقل و حصونا فی ثغور الملک و کتائب جنود یعارض العدو بالمثل فقصرت عن ذلک همه القوم و شحذوا السنه الطعن و اللوم فظل یدعوهم بالبصاره و التبصر و یغرونه بالغوایه والتنصر الی ان قالو هووالله عیسی بن مریم قدظهر ثانیاً فی الامم و التزمت قصاری همته للنصاری من امته ان یروج شعارهم فینا و یومر شرارهم علینا فید عونا الیوم بزبهم و عسدا بغیهم فلا نقبل ذلک الزی و ما نری یتبعه الا اراذلنا بادی الرای انا وجدنا آباءنا علی امه و انا علی آثارهم مقتدون فما زال یمنعه الرامقون و یهزء بالمناقون والله یستهزءبهم ویمدهم فی طغیانهم یعمهون و هو ادام الله عیشه فی عراض الجنان و اقامه فی ریاض الرضوان غیر بال باللوم والعذال مستحخف بتلک الارجاف والا قوال کانما حرضوه بما حذروه عنه و اغروه بما ازروه و نعم ماقال حسن ابن هانی:
ماحطلک الواشون عن رتبه
عندی و ما ضرک مغتاب
کانهم اثنوا و لم یعلموا
علیک عندی بالذی عابوا
فقال یاقوم اعملوا علی مکانتکم انی عامل فسوف تعلمون و شرع فی الامر مشمرا عن ساقی الجهد لایخاف لومه لائم و لا یبالی بطعن طاعن حتی روج النظام الجدید و اسس اساس السعید و حاربوا جموع الروس فردو اشدهم و فلو احدهم و هرعوا الی قتالهم و ثبتوا عند صیالهم و ناجزو اکرادا لبلباس و احفاد الخناس فهموا علیهم و انحدروا الیهم و قتلوا لصوصهم و شرارهم و اورثوا ارضهم و دیارهم ثم توجهوا تلقاء بلادالارمنیه و انهزمت عنهم جنودالرومیه فسار ذکرهم شرقا و غربا و ملئواالقوب خوفا و رعبا و اشتاق الی تتبع نظامهم و التقوم بقوامهم اکثر کماه العصر و ولاه کل مصر فشهدت بحسنناالضرات و طلبوا التعلم مناکرات و مرات و اکثر وافیه وجدا و طلبا بعد ما زعموه لهوا فنام کل من لام و غذر کل من عذل و بهت الذی کفر وعرفنا کل من انکر و الحمدلله الذی هدانا لهذا و ماکنا لنتهدی لاولا ان هدینا الله.
و لکن فی طی تلک الاحوال حسندنا الدهر و اصابتنا عین الکمال و ثبت علی ابینا خطوب وافره و کروب متواتره فتوفی اکثر اولاده و ذهبت نضره اعواده و سارت الفتره فینا حولا بعد حول و شهرا بعد شهر و یوما بعد یوم.
حتی فقدناه فقدان الشباب ولیتنا
فدیناه من شباننا بالوف
و مازال حتی از هق الموت نفسه
شجی لعدو و لجی لضعیف
فلقی ربه الکریم و نجی من کربه العظیم و یقیت فی دارالبلاء و البلاء متقلبابین الارزاء والاعداء جاروت اعدائی و جاورربه شتان بین جواره و جواری.
ولم یبق لی من کل بنی ابی وازهار عیشی و طربی الا واحد ماجاوزالعشرین فبت مکررا لشعر بعض الاعجمین.
ای هفت برادر که بهشت آن شماست
رضوان جنان خادم ایوان شماست
در خلد وصال یکدگر یاد آرید
زین خسته که در آتش هجران شماست
وقد وقفت فی بعض الاحیان علی قصیده فریده من شعرائ کازران یسمی بجمالا فوجدتها سحر احلالا و ماء زالالارایت فیها ابیاتا کانه نطق من لسانی و لهج عن بیانی و عملها بامری وقالها من قولی فمنها.
من واپس کاروان و پیش از من
رفتند برادران و خویشانم
گر از غم صد چو ماه کنعانم بود
می گفتم من که پیر کنعانم
آن کس که بدین جهان فرستادم
ننهاد جوی خوشی در انبانم
گوئی همه شیر درد و غم دادم
مادر که بلب نهاد پستانم
یارب تو بفضل خویشتن، باری
زین ورطه هولناک برهانم
ثم لما قبض والدی السعید خلف عیالا کثیرا من آله و عترته والنابتین من منبته قلت ان کان صبیانه صغارا فی السن فخد ماته کبار فی السنین و هولاء اهل بیته و وراثه من ذکوره و اناثه لاینازع فی سلطانهم احد ولایطمع فی حقهم طامع فکنت مغترا بحسن الخدمه مطمئنا بحقوق القدمه حتی امرت من حضره ولایه العهد الی سده خلافه العصر لاعرض نبذا من مصالح الثغ و اصلح بعضا من مفاسد الامر فما غبت عن اخوان تبریز ونوابی فی الدیوان العزیز الا کما غاب موسی عن قومه فضل القوم من بعده و بعد سابور عن ملکه فهلک الملک من بعده.
به عون الله و منه. مقدمه و تصحیح و حواشی و فهرست کتاب منشآت میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی رحمه الله علیه بنا بر سفارش آقای ابوالقاسم میرباقری مدیر انتشارات شرق باهتمام این بنده سید بدرالدین یغمائی بتاریخ روز پنج شنبه بیست و چهارم اردیبهشت ماه یک هزار و سیصد و شصت و شش شمسی برابر پانزدهم رمضان المبارک یک هزار و چهارصد و هفت قمری مصادف با روز ولادت با سعادت امام حسن مجتبی علیه السلام بانجام رسید.
به قول شیخ اجل سعدی شیراز:
بماند سال ها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذره خاک افتاده جایی
غرض نقشی است کز ما بازماند
والسلام
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱ - بسم اللّه الرحمن الرحیم
باز طبعم را هوای دیگر است
بلبل جان را نوای دیگر است
باز شهباز دلم پرواز کرد
تا چه رسم است اینکه یار آغاز کرد
این چه شور است آخر اندر خاطرم
مایه ی سودا بود اندر سرم
در مشام من چه گل دارد خبر
این نسیم از باغ خلد آمد مگر
موج دریای معانی میرسد
یا نشان از بی نشانی میرسد
طبع را الهام ربانیست این
یا مگر تلقین روحانیست این
از جهان جان فتوحست این سخن
ماورای عقل و روحست این سخن
برتر است از عرش اعلی منزلش
زانکه توحید خدایست اولش
گرچه گفتم آنچه از تقلید ماست
وحدتست او برتر از توحید ماست
بر زبان حرف آید و در دل خیال
برتر است از هر دو ملک لایزال
هیبتش مرغ خرد را پر بسوخت
طوطی اندیشه ها را لب بسوخت
دور از این اندیشه تأویل همه
برتر از تشبیه و تمثیل همه
سر توحیدش نیابد فهم کس
حیرت آمد حاصل دانا و بس
عزتش اندیشه را مسمار زد
تا یقین اینجا در انکار زد
کفر و ایمان گفته در حیرت ورا
جل و عز تشبیه یا رب الوری
هرچه هستش آشنائی میدهد
جمله بر وحدت گواهی میدهد
تا نپنداری که او بیش و کم است
کاین همه از نوع و جنس عالمست
پنج و چار و شش نباشد ذات او
نفی هستی ها بود اثبات او
چون نگشت آگه کس از سر قدم
علت معلول را درکش قلم
مبدع بیچون و بی آلت خداست
هرچه عقلت پی برد اینجا خطاست
کفر و ایمان عرصه ی میدان او
گوی دلها درخم چوگان او
آنچه دریابد همه زیبا نهاد
الذی هو قاهر فوق العباد
فعل او با فعل کس مانند نی
جز خموشی رهبری مانند هی
پرتو او داده مارا خرمی
ورنه چند و چیست اصل آدمی
صنع او چون لطف خود اظهار کرد
آب و گل را قابل دیدار کرد
کنت کنزاً تا چه حکمتهاست این
فیه من روحی چه نسبتهاست این
این همه آب حیات از جوی تو
عقل را سرگشته گم در کوی تو
آتش شوقت جهانی سوخته
بی تو شمع هیچکس نفروخته
از صفات ذات پاکت نیک ب د
معترف گشته به نادانی خود
خطبه ب ر نام تو خوانند این همه
از تو جز نامی ندانند این همه
گرچه توحید تو می خوانیم ما
هم تو دانائی و نادانیم ما
ای پر از غوغای تو بازار دل
حیرت و سوداست با تو کاردل
عقل چون زائل شود خود غافل است
کی شناسد مر تو را این مشکل است
تا قبول فیض تو همره نشد
جان زجان و دل ز دل آگه نشد
قدرتت یک نفخه در حکمت دمید
جوهر و جسم و طبایع شد پدید
قسمت از امر تو آمد بیش و کم
گردش افلاک باشد متهم
زیر و بالا و نهان و آشکار
نیست جز آثار صنع کردگار
حضرت او برتر از الا و لاست
این مگس دان از پی غوغای ماست
ای مبرا از خیالات و گمان
ای منزه از اشارات و بیان
آدمی را کی رسد اثبات تو
ای بخود معروف و عارف ذات تو
گر دمی لطف توام تلقین کند
جبرئیلم از فلک تحسین کند
چون کمال دانشم نادانیست
چاره کارم همه حیرانیست
باریم توفیق ده تا یک نفس
بر زبان رانم همی حمد تو بس
این عروسی را که گشتم جلوه گر
تازه دارش پیش هر صاحبنظر
پرده بر رویش فروهشتم بسی
تا نبیند خویشتن را هر کسی
مریم بکر آمد این پوشیده رو
همچو مریم بی گناه از گفتگو
یا رب از چشم بدانش دور دار
اهل دل را چشم از او پرنور دار
من که حلقه بر در جان میزنم
رب هب لی چون سلیمان میزنم
بخششی کن تا بدار الملک دین
ملک معنی را کنم زیر نگین
مهر خود کن تا بخوانندش همه
داغ خود کن تا بدانندش همه
وارهان از محنت آب و گلم
تا شود هستی تو جان و دلم
کاشف اسرار و دانای ضمیر
چون تو را دانم خدایا دستگیر
بر سر کوی خودم خورسندکن
هرچه من بگسسته ام پیوند کن
گر بگردد قبله معبودم توئی
و ر بپاید قصه مقصودم توئی
ای ورای هرچه میگیرم قیاس
نعمتم دادی و کردی حق شناس
گر زیان کردم تو دیدی از نهفت
صد یکی نتوانم از شکر تو گفت
گر بهر موئی دو صد سجده برم
شکر موئی ناورم چون بنگرم
بد بسی کردم نکو پنداشتم
هیچ جای آشتی نگذاشتم
ای شب افروز سحرخیزان راه
همچو شب دارم دل و نامه سیاه
حالت من گشته چون صبح نخست
بی ثبات و خود نما ونادرست
غافلم از کار و عقلم داده ای
من گریزانم تو در بگشاده ای
رحم کن بر غفلت و نادانیم
کی بخواند گر تو بیرون رانیم
ای امید ناامیدان کوی تو
هر دو عالم را اشارت سوی تو
زان عنایتهای بی علت که هست
این ز پا افتاده را مفکن ز دست
پیش از آن کز من توانائی رسد
رحمتی کن گرچه رسوائی رسد
دانشم از عالم تحقیق بخش
بر طریق مصطفی توفیق بخش
بلبل جان را نوای دیگر است
باز شهباز دلم پرواز کرد
تا چه رسم است اینکه یار آغاز کرد
این چه شور است آخر اندر خاطرم
مایه ی سودا بود اندر سرم
در مشام من چه گل دارد خبر
این نسیم از باغ خلد آمد مگر
موج دریای معانی میرسد
یا نشان از بی نشانی میرسد
طبع را الهام ربانیست این
یا مگر تلقین روحانیست این
از جهان جان فتوحست این سخن
ماورای عقل و روحست این سخن
برتر است از عرش اعلی منزلش
زانکه توحید خدایست اولش
گرچه گفتم آنچه از تقلید ماست
وحدتست او برتر از توحید ماست
بر زبان حرف آید و در دل خیال
برتر است از هر دو ملک لایزال
هیبتش مرغ خرد را پر بسوخت
طوطی اندیشه ها را لب بسوخت
دور از این اندیشه تأویل همه
برتر از تشبیه و تمثیل همه
سر توحیدش نیابد فهم کس
حیرت آمد حاصل دانا و بس
عزتش اندیشه را مسمار زد
تا یقین اینجا در انکار زد
کفر و ایمان گفته در حیرت ورا
جل و عز تشبیه یا رب الوری
هرچه هستش آشنائی میدهد
جمله بر وحدت گواهی میدهد
تا نپنداری که او بیش و کم است
کاین همه از نوع و جنس عالمست
پنج و چار و شش نباشد ذات او
نفی هستی ها بود اثبات او
چون نگشت آگه کس از سر قدم
علت معلول را درکش قلم
مبدع بیچون و بی آلت خداست
هرچه عقلت پی برد اینجا خطاست
کفر و ایمان عرصه ی میدان او
گوی دلها درخم چوگان او
آنچه دریابد همه زیبا نهاد
الذی هو قاهر فوق العباد
فعل او با فعل کس مانند نی
جز خموشی رهبری مانند هی
پرتو او داده مارا خرمی
ورنه چند و چیست اصل آدمی
صنع او چون لطف خود اظهار کرد
آب و گل را قابل دیدار کرد
کنت کنزاً تا چه حکمتهاست این
فیه من روحی چه نسبتهاست این
این همه آب حیات از جوی تو
عقل را سرگشته گم در کوی تو
آتش شوقت جهانی سوخته
بی تو شمع هیچکس نفروخته
از صفات ذات پاکت نیک ب د
معترف گشته به نادانی خود
خطبه ب ر نام تو خوانند این همه
از تو جز نامی ندانند این همه
گرچه توحید تو می خوانیم ما
هم تو دانائی و نادانیم ما
ای پر از غوغای تو بازار دل
حیرت و سوداست با تو کاردل
عقل چون زائل شود خود غافل است
کی شناسد مر تو را این مشکل است
تا قبول فیض تو همره نشد
جان زجان و دل ز دل آگه نشد
قدرتت یک نفخه در حکمت دمید
جوهر و جسم و طبایع شد پدید
قسمت از امر تو آمد بیش و کم
گردش افلاک باشد متهم
زیر و بالا و نهان و آشکار
نیست جز آثار صنع کردگار
حضرت او برتر از الا و لاست
این مگس دان از پی غوغای ماست
ای مبرا از خیالات و گمان
ای منزه از اشارات و بیان
آدمی را کی رسد اثبات تو
ای بخود معروف و عارف ذات تو
گر دمی لطف توام تلقین کند
جبرئیلم از فلک تحسین کند
چون کمال دانشم نادانیست
چاره کارم همه حیرانیست
باریم توفیق ده تا یک نفس
بر زبان رانم همی حمد تو بس
این عروسی را که گشتم جلوه گر
تازه دارش پیش هر صاحبنظر
پرده بر رویش فروهشتم بسی
تا نبیند خویشتن را هر کسی
مریم بکر آمد این پوشیده رو
همچو مریم بی گناه از گفتگو
یا رب از چشم بدانش دور دار
اهل دل را چشم از او پرنور دار
من که حلقه بر در جان میزنم
رب هب لی چون سلیمان میزنم
بخششی کن تا بدار الملک دین
ملک معنی را کنم زیر نگین
مهر خود کن تا بخوانندش همه
داغ خود کن تا بدانندش همه
وارهان از محنت آب و گلم
تا شود هستی تو جان و دلم
کاشف اسرار و دانای ضمیر
چون تو را دانم خدایا دستگیر
بر سر کوی خودم خورسندکن
هرچه من بگسسته ام پیوند کن
گر بگردد قبله معبودم توئی
و ر بپاید قصه مقصودم توئی
ای ورای هرچه میگیرم قیاس
نعمتم دادی و کردی حق شناس
گر زیان کردم تو دیدی از نهفت
صد یکی نتوانم از شکر تو گفت
گر بهر موئی دو صد سجده برم
شکر موئی ناورم چون بنگرم
بد بسی کردم نکو پنداشتم
هیچ جای آشتی نگذاشتم
ای شب افروز سحرخیزان راه
همچو شب دارم دل و نامه سیاه
حالت من گشته چون صبح نخست
بی ثبات و خود نما ونادرست
غافلم از کار و عقلم داده ای
من گریزانم تو در بگشاده ای
رحم کن بر غفلت و نادانیم
کی بخواند گر تو بیرون رانیم
ای امید ناامیدان کوی تو
هر دو عالم را اشارت سوی تو
زان عنایتهای بی علت که هست
این ز پا افتاده را مفکن ز دست
پیش از آن کز من توانائی رسد
رحمتی کن گرچه رسوائی رسد
دانشم از عالم تحقیق بخش
بر طریق مصطفی توفیق بخش
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳ - در بیان معرفت و نصیحت گوید
هان حسینی این همه سودا چراست
بر سر بازارت این غوغا چراست
بشکن این گوهر که مقدارش نماند
در دو عالم یک خریدارش نماند
مرغ زیرک باش بشکن دام را
خاک ره بر سر فکن ایام را
آتش انگیز است هر بادی که هست
بر گذر زین محنت آبادی که هست
جای غولست این سرای پر نهیب
مردمی خواهی از این مردم مکیب
این سگ نفست چو روبه پرفنست
خواب خرگوشت دهد این روشنست
چون تک آهو نداری در نبرد
ای دهان بسته در این صحرا مگرد
بیشه پر شیر است از آن پرهیز کن
چون پلنگان سوی صحراخیز کن
ای غریب خسته درتابی هنوز
کاروان بگذشت و در خوابی هنوز
آدمی خوار است چرخ خیره گرد
تا نگردی غافل ای داننده مرد
با که کرد این چرخ سرگردان وفا
این طمع خامست و این دانش خطا
یک قدح بی رنج مخموری کراست
هر گلی را زخم خاری در قفاست
این نمایش ها به روی روزگار
می توان دیدن به چشم اعتبار
با چنین گردنده حالاتی که هست
دیده بردوز از خیالاتی که هست
بی تصرف باش در راه یقین
هرکه بد باشد تو او را نیک بین
درد اگر قسم تو آید نوش کن
صافش انگار این سخن در گوش کن
بر سر بازارت این غوغا چراست
بشکن این گوهر که مقدارش نماند
در دو عالم یک خریدارش نماند
مرغ زیرک باش بشکن دام را
خاک ره بر سر فکن ایام را
آتش انگیز است هر بادی که هست
بر گذر زین محنت آبادی که هست
جای غولست این سرای پر نهیب
مردمی خواهی از این مردم مکیب
این سگ نفست چو روبه پرفنست
خواب خرگوشت دهد این روشنست
چون تک آهو نداری در نبرد
ای دهان بسته در این صحرا مگرد
بیشه پر شیر است از آن پرهیز کن
چون پلنگان سوی صحراخیز کن
ای غریب خسته درتابی هنوز
کاروان بگذشت و در خوابی هنوز
آدمی خوار است چرخ خیره گرد
تا نگردی غافل ای داننده مرد
با که کرد این چرخ سرگردان وفا
این طمع خامست و این دانش خطا
یک قدح بی رنج مخموری کراست
هر گلی را زخم خاری در قفاست
این نمایش ها به روی روزگار
می توان دیدن به چشم اعتبار
با چنین گردنده حالاتی که هست
دیده بردوز از خیالاتی که هست
بی تصرف باش در راه یقین
هرکه بد باشد تو او را نیک بین
درد اگر قسم تو آید نوش کن
صافش انگار این سخن در گوش کن
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۵ - در بیان معرفت عشق و تحقیق آن
چون سمند فکرتم جولان نمود
گوی معنی از دو عالم در ربود
پرتو عشق آمد این افسانه چیست
آشنا داند که این بیگانه نیست
عالمی دانم به گفتگوی عشق
در میان یک تن ندارد بوی عشق
عشق بر چرخ حقیقت اختراست
از محبت یک قدم بالاتر است
عشق بر نابودنی سودا کند
عشق در ویرانه ها غوغا کند
عشق را یکسان نماید کفر و دین
عشق را نبود غم شک و یقین
عشق شاهان را چه در تاب افکند
خلوتی را در خرابات افکند
عشق غواصست در دریای حق
مرکبش روحست در دریای حق
شهسوار عشق چون لشکر کشد
خواجه را در خدمت چاکر کشد
در حقیقت حل مشکلهاست عشق
صیقل آئینه ی دلهاست عشق
ضد عقلست این حکایت گوشدار
تا به عقل اندر نکوشی هوشدار
عقل گوید جبه و دستار کو
عشق گوید خانه ی خَمار کو
عقل هستی می کند کاین درخور است
عشق مستی می کند کاین خوشتر است
عقل می گوید پریشانی مکن
عشق می خندد که نادانی مکن
عقل گوید کارسازی می کنم
عشق گوید پاکبازی می کنم
عقل می سازد که این آسوده کیست
عشق می سوزد که این آلودگیست
عقل می خندد که این ننگست و نام
عشق می پرد که این دانه است و دام
عقل گوید که خدائی می کنم
عشق گوید پارسائی میکنم
عشق هم جویای عشق است ای پسر
جان جانها جای عشق است ای پسر
ملک عشق آمد ورای کاینات
فارغ از غوغای افعال و صفات
عشق و عاشق را قلم در کش تمام
تا همه معشوق ماند والسلام
گر ز معشوقت خیالی بر سر است
نیست معشوق آن خیالی دیگراست
هرچه در فهم تو آید آن توئی
برگذر اینجا نمی گنجد دوئی
عشق را گیرم که در قرآن نگفت
عشق را در گنج ما اوحی نهفت
رَب ارنی از زبان عشق گفت
لی مَعَ اللّه از زبان عشق سفت
عشق نبود پیشه ی هر بوالهوس
عشق را هم عاشقان دانند و بس
گوی معنی از دو عالم در ربود
پرتو عشق آمد این افسانه چیست
آشنا داند که این بیگانه نیست
عالمی دانم به گفتگوی عشق
در میان یک تن ندارد بوی عشق
عشق بر چرخ حقیقت اختراست
از محبت یک قدم بالاتر است
عشق بر نابودنی سودا کند
عشق در ویرانه ها غوغا کند
عشق را یکسان نماید کفر و دین
عشق را نبود غم شک و یقین
عشق شاهان را چه در تاب افکند
خلوتی را در خرابات افکند
عشق غواصست در دریای حق
مرکبش روحست در دریای حق
شهسوار عشق چون لشکر کشد
خواجه را در خدمت چاکر کشد
در حقیقت حل مشکلهاست عشق
صیقل آئینه ی دلهاست عشق
ضد عقلست این حکایت گوشدار
تا به عقل اندر نکوشی هوشدار
عقل گوید جبه و دستار کو
عشق گوید خانه ی خَمار کو
عقل هستی می کند کاین درخور است
عشق مستی می کند کاین خوشتر است
عقل می گوید پریشانی مکن
عشق می خندد که نادانی مکن
عقل گوید کارسازی می کنم
عشق گوید پاکبازی می کنم
عقل می سازد که این آسوده کیست
عشق می سوزد که این آلودگیست
عقل می خندد که این ننگست و نام
عشق می پرد که این دانه است و دام
عقل گوید که خدائی می کنم
عشق گوید پارسائی میکنم
عشق هم جویای عشق است ای پسر
جان جانها جای عشق است ای پسر
ملک عشق آمد ورای کاینات
فارغ از غوغای افعال و صفات
عشق و عاشق را قلم در کش تمام
تا همه معشوق ماند والسلام
گر ز معشوقت خیالی بر سر است
نیست معشوق آن خیالی دیگراست
هرچه در فهم تو آید آن توئی
برگذر اینجا نمی گنجد دوئی
عشق را گیرم که در قرآن نگفت
عشق را در گنج ما اوحی نهفت
رَب ارنی از زبان عشق گفت
لی مَعَ اللّه از زبان عشق سفت
عشق نبود پیشه ی هر بوالهوس
عشق را هم عاشقان دانند و بس
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۲ - در بیان معرفت توحید
چون مسافر گشتی اندر راه دین
صدق باشد مرکب و رهبر یقین
باز کن چشم خرد را پیش و پس
عقل فرزانه تورا استاد بس
نفی کن اثبات هر موجود را
تا بدانی هستی معبود را
چون یقین شد کافر نیند خداست
ذات پاکش را مگو چون و چراست
حضرت او برتر از حد و مثال
درنگنجد صورت و وهم و خیال
بی بدایت بوده ذات او نخست
بی نهایت همچنان باشد درست
وصف خود کرد و بدان موصوف شد
نام خود کرد و بدان معروف شد
او به خود هست و همه هستی از اوست
نیست آمد هرچه آمد جمله اوست
ذات او را نیست نقصان و زوال
نی سکون و نی تحرک را مجال
در کمال لایزالی کاملست
بی جهت هرجا که جوئی حاصلست
در دو عالم هیچ کس همتاش نیست
همچو عالم پستی و بالاش نیست
دانش عامی ندارد زین گذر
اهل صورت را تمامست این قدر
رهروان کز ملک معنی آگهند
کشتگان خنجر الا الله اند
از دو کون آزاد و از خود بی نشان
در فنای کل شده دامن کشان
محو بینند آنچه غیر حق بود
نیستی شان زین سبب مطلق بود
هرچه باشد از نهایتها که هست
جمله را در نور حق یابند و بس
از فنای خویشتن یکتا شده
جمله در حق هم بحق بینا شده
چون رسد آنجا همه گردد مراد
دور از این معنی حلول و اتحاد
هوشیار و مست و گویا و خموش
گاه جمله چشم و گاهی جمله گوش
نور حق در سر او پیدا شده
او ز سر خویشتن یکتا شده
هرکه او از بند خود آزاد نیست
دار ملک وحدتش آبادنیست
سر توحید آن زمان گردد عیان
کز قفس یابد رهائی مرغ جان
بگذرد از گلخن طبع و حواس
نی خیال و وهم بیند نی قیاس
نفس رعنا را ببرد دست و پای
عقل دور اندیش را ماند بجای
هر دو عالم با همه شادی و غم
غرقه گرداند بدریای عدم
چون بیاسود از گرامی مرکبش
در بر معشوق خود باداش و بس
تا بدانی هر که رفت آنجا رسید
با کسی کاو دیدۀ دارد پدید
ای بسی دانا که گفت این سر گذشت
سر فرو آورد و حیران درگذشت
صدق باشد مرکب و رهبر یقین
باز کن چشم خرد را پیش و پس
عقل فرزانه تورا استاد بس
نفی کن اثبات هر موجود را
تا بدانی هستی معبود را
چون یقین شد کافر نیند خداست
ذات پاکش را مگو چون و چراست
حضرت او برتر از حد و مثال
درنگنجد صورت و وهم و خیال
بی بدایت بوده ذات او نخست
بی نهایت همچنان باشد درست
وصف خود کرد و بدان موصوف شد
نام خود کرد و بدان معروف شد
او به خود هست و همه هستی از اوست
نیست آمد هرچه آمد جمله اوست
ذات او را نیست نقصان و زوال
نی سکون و نی تحرک را مجال
در کمال لایزالی کاملست
بی جهت هرجا که جوئی حاصلست
در دو عالم هیچ کس همتاش نیست
همچو عالم پستی و بالاش نیست
دانش عامی ندارد زین گذر
اهل صورت را تمامست این قدر
رهروان کز ملک معنی آگهند
کشتگان خنجر الا الله اند
از دو کون آزاد و از خود بی نشان
در فنای کل شده دامن کشان
محو بینند آنچه غیر حق بود
نیستی شان زین سبب مطلق بود
هرچه باشد از نهایتها که هست
جمله را در نور حق یابند و بس
از فنای خویشتن یکتا شده
جمله در حق هم بحق بینا شده
چون رسد آنجا همه گردد مراد
دور از این معنی حلول و اتحاد
هوشیار و مست و گویا و خموش
گاه جمله چشم و گاهی جمله گوش
نور حق در سر او پیدا شده
او ز سر خویشتن یکتا شده
هرکه او از بند خود آزاد نیست
دار ملک وحدتش آبادنیست
سر توحید آن زمان گردد عیان
کز قفس یابد رهائی مرغ جان
بگذرد از گلخن طبع و حواس
نی خیال و وهم بیند نی قیاس
نفس رعنا را ببرد دست و پای
عقل دور اندیش را ماند بجای
هر دو عالم با همه شادی و غم
غرقه گرداند بدریای عدم
چون بیاسود از گرامی مرکبش
در بر معشوق خود باداش و بس
تا بدانی هر که رفت آنجا رسید
با کسی کاو دیدۀ دارد پدید
ای بسی دانا که گفت این سر گذشت
سر فرو آورد و حیران درگذشت
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۳ - در بیان تعریف عارف
چون به وحدت درگذشتی از دویی
عارف اسرار توحیدش تویی
کس نداند شرح حال معرفت
عاجزی آمد کمال معرفت
معرفت اصل شناسائی بود
چشم و دل را نور بینائی بود
گر تو بینائی به انوار یقین
عارف و معروف را جز حق مبین
عارف از خود هیچ کاری درنیافت
زانکه حق را جز بحق نتوان شناخت
گر نبودی بخشش حق رهنمون
سر بی چون را که پی بردی برون
معرفت خورشید گشت و ذره جان
ذره از خورشید چون داند نشان
زین چمن در دست ماند چون گلی
چیست از هر سو نفیر بلبلی
این گره را کی توان هرگز گشاد
چون سررشته به دست کس نداد
راهرو اینجا قدم سری نیافت
جز تحیر هیچ رمزی درنیافت
آنکه حیران گشت از این راز نهفت
رب زدنی هم ز عجز خویش گفت
عارف او از جان خود گشته جدا
از امید و بیم و از فقر و غنا
گم شد از خود هر که حق را باز یافت
سر او را هر دو عالم بر نتافت
در حریم آشنائی یار اوست
هرچه غیر حق بود زنار اوست
دیده و دانسته ونادان شده
جسته و دریافته حیران شده
سر سر شرا قدم پوینده نیست
جز خدا بیننده و گوینده نیست
آه اگر یابی ز حال خود خبر
این همه افسانه گردد مختصر
چند از این سرگشته بودن بی سبب
کان این گوهر توئی از خود طلب
همچو نابینا مبر هر سوی دست
با تو در زیر گلیم است آنچه هست
ای یگانه چند از این نقش دوئی
طالب خود شو که این جمله توئی
در طریق معرفت نائی درست
تا تو خود را باز نشناسی نخست
عارف اسرار توحیدش تویی
کس نداند شرح حال معرفت
عاجزی آمد کمال معرفت
معرفت اصل شناسائی بود
چشم و دل را نور بینائی بود
گر تو بینائی به انوار یقین
عارف و معروف را جز حق مبین
عارف از خود هیچ کاری درنیافت
زانکه حق را جز بحق نتوان شناخت
گر نبودی بخشش حق رهنمون
سر بی چون را که پی بردی برون
معرفت خورشید گشت و ذره جان
ذره از خورشید چون داند نشان
زین چمن در دست ماند چون گلی
چیست از هر سو نفیر بلبلی
این گره را کی توان هرگز گشاد
چون سررشته به دست کس نداد
راهرو اینجا قدم سری نیافت
جز تحیر هیچ رمزی درنیافت
آنکه حیران گشت از این راز نهفت
رب زدنی هم ز عجز خویش گفت
عارف او از جان خود گشته جدا
از امید و بیم و از فقر و غنا
گم شد از خود هر که حق را باز یافت
سر او را هر دو عالم بر نتافت
در حریم آشنائی یار اوست
هرچه غیر حق بود زنار اوست
دیده و دانسته ونادان شده
جسته و دریافته حیران شده
سر سر شرا قدم پوینده نیست
جز خدا بیننده و گوینده نیست
آه اگر یابی ز حال خود خبر
این همه افسانه گردد مختصر
چند از این سرگشته بودن بی سبب
کان این گوهر توئی از خود طلب
همچو نابینا مبر هر سوی دست
با تو در زیر گلیم است آنچه هست
ای یگانه چند از این نقش دوئی
طالب خود شو که این جمله توئی
در طریق معرفت نائی درست
تا تو خود را باز نشناسی نخست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۶ - در بیان معرفت دل گوید
دل چه باشد مخزن اسرار حق
خلوت جان بر سر بازار حق
دل امین بارگاه محرمیست
دل اساس کارگاه آدمیست
دل پذیرفت آنچه عالم برنیافت
دل بدانست آنچه عرش اندر نیافت
بلبل جان را بباغ او نشست
شاهباز معرفت او را بدست
روح قدسی همنشین و در برش
عقل کل خود پاسبانی بر سرش
وصف شیطانی و روحانی در اوست
ملک روحانی و جسمانی در اوست
زورق روحست در آب حیات
سیر او در قعر دریای صفات
گاه انس و گاه قرب و گاه عین
چون فلک گردنده بین الاصبعین
حق نظرها دارد اندر کوی دل
نی بهرچوگان درآید گوی دل
آنکه بر پهلوی چپ خوانی دلش
آن نه دل باشد ولیکن منزلش
در میان نفس و جانش مستقر
آن یکی چون مادر و دیگر پدر
روح تو آبست و نفست همچو خاک
زین دو جوهر زاید این فرزند پاک
سوی هر دو روز وشب گردان بود
نام او قلب از برای آن بود
چون بهر دو جانبش فرماندهیست
در وجودش مسند شاهنشهیست
هرکه او غواص دریای دلست
صدهزاران در معنی حاصلست
گر تو را معنی دل حاصل شود
آن زمان دل در وجودت دل شود
ور در این معنی نداری دسترس
دل مخوانش خانه دیواست و بس
طالبی کاین راه پنهان باز یافت
گوهر کان را در این کان بازیافت
آسمان دل چو آمد دروجود
آفتاب جان در آن تابان نمود
خلوت جان بر سر بازار حق
دل امین بارگاه محرمیست
دل اساس کارگاه آدمیست
دل پذیرفت آنچه عالم برنیافت
دل بدانست آنچه عرش اندر نیافت
بلبل جان را بباغ او نشست
شاهباز معرفت او را بدست
روح قدسی همنشین و در برش
عقل کل خود پاسبانی بر سرش
وصف شیطانی و روحانی در اوست
ملک روحانی و جسمانی در اوست
زورق روحست در آب حیات
سیر او در قعر دریای صفات
گاه انس و گاه قرب و گاه عین
چون فلک گردنده بین الاصبعین
حق نظرها دارد اندر کوی دل
نی بهرچوگان درآید گوی دل
آنکه بر پهلوی چپ خوانی دلش
آن نه دل باشد ولیکن منزلش
در میان نفس و جانش مستقر
آن یکی چون مادر و دیگر پدر
روح تو آبست و نفست همچو خاک
زین دو جوهر زاید این فرزند پاک
سوی هر دو روز وشب گردان بود
نام او قلب از برای آن بود
چون بهر دو جانبش فرماندهیست
در وجودش مسند شاهنشهیست
هرکه او غواص دریای دلست
صدهزاران در معنی حاصلست
گر تو را معنی دل حاصل شود
آن زمان دل در وجودت دل شود
ور در این معنی نداری دسترس
دل مخوانش خانه دیواست و بس
طالبی کاین راه پنهان باز یافت
گوهر کان را در این کان بازیافت
آسمان دل چو آمد دروجود
آفتاب جان در آن تابان نمود
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۱۷ - در بیان معرفت روح میفرماید
شمع جان را در لگن پنهان نهاد
قفل این گنجینه را نتوان گشاد
جان به امر ایزد آمد در وجود
در عبارت بیش از این فرمان نبود
جان ندارد زندگی آب و گل
عقل ز این معنی فرو ماند خجل
نور و عزت هر دو جان آدمست
زان عزیز بارگاه و محرمست
چون نقاب کُنت کنزاً برفکند
شور و غوغا در همه کشور فکند
نامه جان را به مهر خود نوشت
خاک آدم را بدست خود سرشت
چون بسر شد روزگار چل صبوح
بر سریر قالب آمد شاه روح
از جهان بی نشان اورانشان
در حریم خاص شد دامن کشان
چون کس از گنج نگه آگه نبود
هم بخود از خود نشانی وا نمود
گرنه این گوهر در این دریا بدی
ساحل این بحر ناپیدا بدی
گر نبودی پرتو حق در وجود
آب و گل را ک ی ملک کردی سجود
آفرینش را حیات از جام او
آدم معنی از آن شد نام او
عارفان را حیرتست از و ی بسی
زانکه نشناسد بتحقیقش کسی
علم و قدرت دارد و سمع و بصر
جز بچشم دل نیاید در نظر
در شبستان محبت بار او
در هوای دل پریدن کاراو
چشم او را سرمه حق الیقین
دست او نقد امانت را مبین
رهروان را برتر از و ی راه نیست
کانچه او داند کسی آگاه نیست
او بهر صورت براندازد نقاب
نایدم اظهار این معنی صواب
شهسواری کاندرین معنی رسد
درد او را دارو از موئی رسد
خاص خاص است این چنین فرزانهای
گر تواند برد از اینجا دانهای
نفس او رسته ز بند آب و گل
از صفای خود گرفته جا بدل
دل بدار الملک جان سلطان شده
جان ندیم حضرت جانان شده
رهرو اینجا وارهد از ما و من
بیش از این محرم نمیباشد سخن
آنچه مق ص ود است از او یابی خبر
قطب عالم را شد آن صاحب نظر
مرد ک امل جهل را در هر قدم
زنده گرداند چو روح الله بدم
وصف او از هرچه گویم برتر است
امتان را مصطفی دیگراست
نه بغفلت زین حکایت برخوری
باز کن چشم خرد تا بنگری
قفل این گنجینه را نتوان گشاد
جان به امر ایزد آمد در وجود
در عبارت بیش از این فرمان نبود
جان ندارد زندگی آب و گل
عقل ز این معنی فرو ماند خجل
نور و عزت هر دو جان آدمست
زان عزیز بارگاه و محرمست
چون نقاب کُنت کنزاً برفکند
شور و غوغا در همه کشور فکند
نامه جان را به مهر خود نوشت
خاک آدم را بدست خود سرشت
چون بسر شد روزگار چل صبوح
بر سریر قالب آمد شاه روح
از جهان بی نشان اورانشان
در حریم خاص شد دامن کشان
چون کس از گنج نگه آگه نبود
هم بخود از خود نشانی وا نمود
گرنه این گوهر در این دریا بدی
ساحل این بحر ناپیدا بدی
گر نبودی پرتو حق در وجود
آب و گل را ک ی ملک کردی سجود
آفرینش را حیات از جام او
آدم معنی از آن شد نام او
عارفان را حیرتست از و ی بسی
زانکه نشناسد بتحقیقش کسی
علم و قدرت دارد و سمع و بصر
جز بچشم دل نیاید در نظر
در شبستان محبت بار او
در هوای دل پریدن کاراو
چشم او را سرمه حق الیقین
دست او نقد امانت را مبین
رهروان را برتر از و ی راه نیست
کانچه او داند کسی آگاه نیست
او بهر صورت براندازد نقاب
نایدم اظهار این معنی صواب
شهسواری کاندرین معنی رسد
درد او را دارو از موئی رسد
خاص خاص است این چنین فرزانهای
گر تواند برد از اینجا دانهای
نفس او رسته ز بند آب و گل
از صفای خود گرفته جا بدل
دل بدار الملک جان سلطان شده
جان ندیم حضرت جانان شده
رهرو اینجا وارهد از ما و من
بیش از این محرم نمیباشد سخن
آنچه مق ص ود است از او یابی خبر
قطب عالم را شد آن صاحب نظر
مرد ک امل جهل را در هر قدم
زنده گرداند چو روح الله بدم
وصف او از هرچه گویم برتر است
امتان را مصطفی دیگراست
نه بغفلت زین حکایت برخوری
باز کن چشم خرد تا بنگری
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۱ - در بیان رضا و کیفیت آن میفرماید
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۴ - در بیان قبض و بسط میفرماید
در محبت چون زدی گام نخست
قبض و بسط از گردش احوال تست
هر فتوحی کز بر جانان رسد
بیدلان را مژده ی درمان رسد
بشکفد گلها ز باغ خوشدلی
روی دل گردد ز انده صیقلی
دل ز شادی چون شود مست و خراب
نفس را بوئی رساند از شراب
شرط باشد هر که میگیرد بدست
خاک را از جرعه ای سازند مست
نفس را از جرعه آرد در خوشی
دست بردارد ز بهر سرکشی
عزت عشقش کشد در پیچ و خم
آن همه شادی بدل گردد به غم
قسم او گردد ز باغ روزگار
هرگلی را بر جگر صد گونه خار
نفس گل را باشد این معنی عیان
مرغ دل را برتر آمد آشیان
راست پرسی این همه هستی تست
این همه درد سر از مستی تست
این سر پر درد را گر آگهی
در گریبان فناکش تا رهی
نیستی جولانگه اهل دلست
شاهراهِ عاشقان کاملست
جان عاشق دوست را طالب شود
نور حق باهستیش غالب شود
گفت مردی کاندرین ره کاملست
نیستی راهست و هستی منزلست
ره مخوفست ای غریب هر دری
جهد میکن تا ازین ره بگذری
چون فنا گردی فنا اندر فنا
از بقای حق رسی اندر بقا
قبض و بسط از گردش احوال تست
هر فتوحی کز بر جانان رسد
بیدلان را مژده ی درمان رسد
بشکفد گلها ز باغ خوشدلی
روی دل گردد ز انده صیقلی
دل ز شادی چون شود مست و خراب
نفس را بوئی رساند از شراب
شرط باشد هر که میگیرد بدست
خاک را از جرعه ای سازند مست
نفس را از جرعه آرد در خوشی
دست بردارد ز بهر سرکشی
عزت عشقش کشد در پیچ و خم
آن همه شادی بدل گردد به غم
قسم او گردد ز باغ روزگار
هرگلی را بر جگر صد گونه خار
نفس گل را باشد این معنی عیان
مرغ دل را برتر آمد آشیان
راست پرسی این همه هستی تست
این همه درد سر از مستی تست
این سر پر درد را گر آگهی
در گریبان فناکش تا رهی
نیستی جولانگه اهل دلست
شاهراهِ عاشقان کاملست
جان عاشق دوست را طالب شود
نور حق باهستیش غالب شود
گفت مردی کاندرین ره کاملست
نیستی راهست و هستی منزلست
ره مخوفست ای غریب هر دری
جهد میکن تا ازین ره بگذری
چون فنا گردی فنا اندر فنا
از بقای حق رسی اندر بقا
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۲۸ - در بیان تفرید میفرماید
مرد فرد از نور وحدت بهره مند
نی قبول و رد خلقش پایبند
عرصۀ میدان او را حال نی
دید او را دیدن افعال نی
مرغ وحدت ز آشیان حق پرد
همچو برق آید بزودی بگذرد
بلبل جان از قفس پران شود
گه بخندد مرد و گه گریان شود
گه جمال دوست بردارد نقاب
گه زحسن عزتش گردد حجاب
جذبه حق در رباید از خودش
تا به علیین برآرد مسندش
این سخن چون همدم طالب شود
گاه مغلوب و گهی غالب شود
آنکه مغلوبست محبوس خودست
اندرین ره مشکل او بیحد است
آنکه غالب شد پرید از دام خویش
در حریم قدس کرد آرام خویش
حال پستی دار ملک ابتلاست
مهره ها در ششدربازی دعاست
از پی شوق هرکه نوشد جام او
در جهان با حق بود آرام او
هیبت حسنش چو بربودت ز خویش
پرده ی چشم تو بردارد ز پیش
هرچه غیر است از میان بیرون شود
پس امید از بیم مرد افزون شود
مجلس پر نقش آمد این مقام
عشق بازان را نشاط آمد مدام
مایه ی سودا از این بازار خاست
پس کلیم الله از این دیدار خواست
نی قبول و رد خلقش پایبند
عرصۀ میدان او را حال نی
دید او را دیدن افعال نی
مرغ وحدت ز آشیان حق پرد
همچو برق آید بزودی بگذرد
بلبل جان از قفس پران شود
گه بخندد مرد و گه گریان شود
گه جمال دوست بردارد نقاب
گه زحسن عزتش گردد حجاب
جذبه حق در رباید از خودش
تا به علیین برآرد مسندش
این سخن چون همدم طالب شود
گاه مغلوب و گهی غالب شود
آنکه مغلوبست محبوس خودست
اندرین ره مشکل او بیحد است
آنکه غالب شد پرید از دام خویش
در حریم قدس کرد آرام خویش
حال پستی دار ملک ابتلاست
مهره ها در ششدربازی دعاست
از پی شوق هرکه نوشد جام او
در جهان با حق بود آرام او
هیبت حسنش چو بربودت ز خویش
پرده ی چشم تو بردارد ز پیش
هرچه غیر است از میان بیرون شود
پس امید از بیم مرد افزون شود
مجلس پر نقش آمد این مقام
عشق بازان را نشاط آمد مدام
مایه ی سودا از این بازار خاست
پس کلیم الله از این دیدار خواست
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۲ - در علم الیقین و عین الیقین میفرماید
دیده باطن اگر بینا شود
آنچه پنهان خواندۀ پیدا شود
سر وحدت را به بینی بی بیان
عین عین اینجا فرو شد در بیان
آنکه در بحر حقیقت راه یافت
گوهر حق الیقین ناگاه یافت
از دو کون آزاد و از خود هم برست
مرغ آن بر شاخ اَو اَدنی نشست
آنچه علم و عین از او دارد نشان
بی نشان شد نزد او دامن کشان
گنج حق را جان پاک او امین
این بود دیباچه حق الیقین
خاص در علم الیقین و خاص خاص
دیده در عین الیقین از خود خلاص
منظر حق الیقین والاتر است
این سعادت انبیا را در خوراست
گر حقیقت پرسی از حق الیقین
در مقام لی مَعَ اللّه باز بین
آنچه پنهان خواندۀ پیدا شود
سر وحدت را به بینی بی بیان
عین عین اینجا فرو شد در بیان
آنکه در بحر حقیقت راه یافت
گوهر حق الیقین ناگاه یافت
از دو کون آزاد و از خود هم برست
مرغ آن بر شاخ اَو اَدنی نشست
آنچه علم و عین از او دارد نشان
بی نشان شد نزد او دامن کشان
گنج حق را جان پاک او امین
این بود دیباچه حق الیقین
خاص در علم الیقین و خاص خاص
دیده در عین الیقین از خود خلاص
منظر حق الیقین والاتر است
این سعادت انبیا را در خوراست
گر حقیقت پرسی از حق الیقین
در مقام لی مَعَ اللّه باز بین
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۶ - حکایت بایزید علیه الرحمة
رهروی ناگه بنزد بایزید
چون بر آمد خانه را دربسته دید
حلقه بر در زد که مرغ دام کو
رهبر عالم شد بسطام کو
بایزیدش گفت کای روشن روان
سالها شد تا ازو جویم نشان
در همه عمر آرزوی او مراست
بایزید اندر همه عالم کجاست
من بسی جستم ز پیدا و نهفت
کس نشان بایزیدم را نگفت
پاکبازان ره چنین پیموده اند
تا دمی بیخود ز خود آسوده اند
گر بدو پیوندی از خود درگذر
بی نشان شو تا نشان یابی مگر
با تو گویم در رهش چون آمدی
همچو مار از پوست بیرون آمدی
چون بر آمد خانه را دربسته دید
حلقه بر در زد که مرغ دام کو
رهبر عالم شد بسطام کو
بایزیدش گفت کای روشن روان
سالها شد تا ازو جویم نشان
در همه عمر آرزوی او مراست
بایزید اندر همه عالم کجاست
من بسی جستم ز پیدا و نهفت
کس نشان بایزیدم را نگفت
پاکبازان ره چنین پیموده اند
تا دمی بیخود ز خود آسوده اند
گر بدو پیوندی از خود درگذر
بی نشان شو تا نشان یابی مگر
با تو گویم در رهش چون آمدی
همچو مار از پوست بیرون آمدی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
گرم خون کردم بمژگان آه آتشناک را
شسته ام از آتش خود کینه خاشاک را
حرز مینا هست از بد گردی گردون چه باک
در بغل داریم سنگ شیشه افلاک را
آسمان کودن پرست و ما همه فطرت بلند
چون توان خس پوش کردن شعله ادراک را
تا رواج شانه را آئینه در زلف تو دید
می کند در رنگ پنهان سینه بیچاک را
در ره سرکش سواری دست و پائی می زنیم
کز حرم آورده صید لایق فتراک را
در گلستانی که زلف سنبلش آشفته نیست
پیچ و تاب خاطرم پیچیده دست تاک را
انتخابی کرده ام از گرم و سرد روزگار
اشک گرم خویش و آب چشمه دردناک را
اشک و آه من باین عالم کلیم آورده اند
آتش بیدود را، سیلاب بیخاشاک را
شسته ام از آتش خود کینه خاشاک را
حرز مینا هست از بد گردی گردون چه باک
در بغل داریم سنگ شیشه افلاک را
آسمان کودن پرست و ما همه فطرت بلند
چون توان خس پوش کردن شعله ادراک را
تا رواج شانه را آئینه در زلف تو دید
می کند در رنگ پنهان سینه بیچاک را
در ره سرکش سواری دست و پائی می زنیم
کز حرم آورده صید لایق فتراک را
در گلستانی که زلف سنبلش آشفته نیست
پیچ و تاب خاطرم پیچیده دست تاک را
انتخابی کرده ام از گرم و سرد روزگار
اشک گرم خویش و آب چشمه دردناک را
اشک و آه من باین عالم کلیم آورده اند
آتش بیدود را، سیلاب بیخاشاک را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
در آتش ارفکنم تخم مهربانی را
دهم به تربیتش آب زندگانی را
به دوستی که گرم دسترس به جان باشد
به مزد، کینه دهم دشمنان جانی را
حنای عیش جهان چون، شفق نمی ماند
دلا زدست مده اشک ارغوانی را
تعلقم به حیاتست وقت پیری بیش
که مفت باخته ام موسم جوانی را
غمی زکار فرو بسته نیست، می ترسم
که از بدیهه ی اشکم برد روانی را
به آن رسیده کز آئینه رو بگردانی
چه خوش رسانده ای آئین سرگرانی را
به اختیار جهان دلنشین کس نشود
چنانکه منزل بی آب کاروانی را
به سرو خانگی ار آشنا شود قمری
به بال اره کند سرو بوستانی را
کلیم بخت مرا روز خوش نصیب کرد
مباد یاد کنم عهد شادمانی را
دهم به تربیتش آب زندگانی را
به دوستی که گرم دسترس به جان باشد
به مزد، کینه دهم دشمنان جانی را
حنای عیش جهان چون، شفق نمی ماند
دلا زدست مده اشک ارغوانی را
تعلقم به حیاتست وقت پیری بیش
که مفت باخته ام موسم جوانی را
غمی زکار فرو بسته نیست، می ترسم
که از بدیهه ی اشکم برد روانی را
به آن رسیده کز آئینه رو بگردانی
چه خوش رسانده ای آئین سرگرانی را
به اختیار جهان دلنشین کس نشود
چنانکه منزل بی آب کاروانی را
به سرو خانگی ار آشنا شود قمری
به بال اره کند سرو بوستانی را
کلیم بخت مرا روز خوش نصیب کرد
مباد یاد کنم عهد شادمانی را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
نیلگون شد فلک از تیرگی اختر ما
گردد آئینه سیه تاب ز خاکستر ما
بیکسانیم، گذاری بسر ما که کند
مگر از گریه گهی بگذرد آب از سر ما
ایدل انگار که چون تیغ به بند افتادیم
بهتر آنست که ظاهر نشود جوهر ما
نه تذرویم نه طاوس چه در ما دیدست
که پرد دیده دام از پی بال و پر ما
روی گرمی چو نبینیم بکس وانشویم
نخل مومیم بجز شعله نچیند بر ما
نشئه از باده ندیدیم و طرب از مستی
خاک محنت زده ای بود گل ساغر ما
اشک اختر همه از دیده گردون بچکد
مصلحت نیست که دودی بکند مجمر ما
پیش این جوهریانی که درین بازارند
قیمت رشته فزونتر بود از گوهر ما
نیست دور از اثر طالع پست تو کلیم
که بچاه افتد اگر سیر کند اختر ما
گردد آئینه سیه تاب ز خاکستر ما
بیکسانیم، گذاری بسر ما که کند
مگر از گریه گهی بگذرد آب از سر ما
ایدل انگار که چون تیغ به بند افتادیم
بهتر آنست که ظاهر نشود جوهر ما
نه تذرویم نه طاوس چه در ما دیدست
که پرد دیده دام از پی بال و پر ما
روی گرمی چو نبینیم بکس وانشویم
نخل مومیم بجز شعله نچیند بر ما
نشئه از باده ندیدیم و طرب از مستی
خاک محنت زده ای بود گل ساغر ما
اشک اختر همه از دیده گردون بچکد
مصلحت نیست که دودی بکند مجمر ما
پیش این جوهریانی که درین بازارند
قیمت رشته فزونتر بود از گوهر ما
نیست دور از اثر طالع پست تو کلیم
که بچاه افتد اگر سیر کند اختر ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
تا پیش پای بیند دور از تو دیده ی ما
نزدیک کرده ره را پشت خمیده ی ما
از سیل گریه ی ما آفت زبس که دیده است
ناید به روی ما باز رنگ پریده ی ما
زآسایشی که دارد رفته بخواب راحت
در دامن قناعت پای کشیده ی ما
پیوند آشنائی از نیک و بد بریدیم
نه گل نه خار گیرد دامان چیده ی ما
دارد زاشک و مژگان آب روان و سبزه
از دل اگر به تنگی، بنشین به دیده ی ما
تا در زمین رسیده باران شرار گردد
در مزرع امید آفت رسیده ی ما
دارد به سیر گیتی همچون سخن رفیقی
دلگیر از سفر نیست نام دو دیده ی ما
زلف به پا فتاده، تأثیر آن همین است
کافتد کلیم در پا جیب دریده ی ما
نزدیک کرده ره را پشت خمیده ی ما
از سیل گریه ی ما آفت زبس که دیده است
ناید به روی ما باز رنگ پریده ی ما
زآسایشی که دارد رفته بخواب راحت
در دامن قناعت پای کشیده ی ما
پیوند آشنائی از نیک و بد بریدیم
نه گل نه خار گیرد دامان چیده ی ما
دارد زاشک و مژگان آب روان و سبزه
از دل اگر به تنگی، بنشین به دیده ی ما
تا در زمین رسیده باران شرار گردد
در مزرع امید آفت رسیده ی ما
دارد به سیر گیتی همچون سخن رفیقی
دلگیر از سفر نیست نام دو دیده ی ما
زلف به پا فتاده، تأثیر آن همین است
کافتد کلیم در پا جیب دریده ی ما