عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۹ - در شکایت گوید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲ - فیالهجا
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۹ - در مطایبه گوید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۱
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷۶ - لطیفه
ای سروری که کوکبهٔ کبریات را
کمتر جنیبت ابلق ایام سرکشست
رای تو در نظام ممالک براستی
تیری که جیب گنبد گردونش ترکشست
اکنون که از گشاد فلک بر مسام ابر
پیکان باد را گذر تیر آرشست
وز برف ریزه گوشهٔ هر ابر پارهای
تیغست گوییا که به گوهر منقشست
برحسب حال مطلع شعری گزیدهام
واوردهام به صورت تضمین و بس خوشست
گویم کسی که چهرهٔ روزی چنین بدید
خاصه چنین که طرهٔ شبها مشوشست
بر خاطرش هر آینه این شعر بگذرد
کامروز وقت باده و خرگاه و آتشست
چندان بقات باد ز تاثیر نه سپهر
کاندر زمانه طبع چهار و جهت ششست
کمتر جنیبت ابلق ایام سرکشست
رای تو در نظام ممالک براستی
تیری که جیب گنبد گردونش ترکشست
اکنون که از گشاد فلک بر مسام ابر
پیکان باد را گذر تیر آرشست
وز برف ریزه گوشهٔ هر ابر پارهای
تیغست گوییا که به گوهر منقشست
برحسب حال مطلع شعری گزیدهام
واوردهام به صورت تضمین و بس خوشست
گویم کسی که چهرهٔ روزی چنین بدید
خاصه چنین که طرهٔ شبها مشوشست
بر خاطرش هر آینه این شعر بگذرد
کامروز وقت باده و خرگاه و آتشست
چندان بقات باد ز تاثیر نه سپهر
کاندر زمانه طبع چهار و جهت ششست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۹۶ - سکنجبین از کسی به طرز لغز خواسته
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۹ - در طلب شراب
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۳ - فیالحکمة والنصیحة
در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه کردی به سوی دشت گشت
در تموز و دی به سالی یک دو بار
آمدی در قلب شهر از طرف دشت
گفتی ای آنان کتان آماده بود
زیر قرب و بعد ازین زرینه طشت
قاقم و سنجاب در سرما سه چار
توزی و کتان به گرما هفت و هشت
گر شما را با نوایی بد چه شد
ورچه ما را بود بیبرگی چه گشت
راحت هستی و رنج نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
سال و مه کردی به سوی دشت گشت
در تموز و دی به سالی یک دو بار
آمدی در قلب شهر از طرف دشت
گفتی ای آنان کتان آماده بود
زیر قرب و بعد ازین زرینه طشت
قاقم و سنجاب در سرما سه چار
توزی و کتان به گرما هفت و هشت
گر شما را با نوایی بد چه شد
ورچه ما را بود بیبرگی چه گشت
راحت هستی و رنج نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - صفیالدین موفق هیزمی به انوری وعده کرد و حکیم غلام خود را به طلب آن فرستاد چون به وعده وفا نکرد این قطعه در هجو او گفت
صفیالدین موفق را چو بینی
بگویش کانوری خدمت همی گفت
همی گفت ای به وقت کودکی راد
همی گفت ای به گاه خواجگی زفت
اگر از من بپرسد کو چه میکرد
بگو در وصف تو دری همی سفت
به وصف حجرهٔ پیروزه در بود
که آمد گنبد پیروزه را جفت
به شب گفت اندرو بودم ز نورش
سواد شب ز چشمم ذره ننهفت
غلو میکرد کز حسنش زمین را
بهاری تا به روز حشر نشکفت
سحاب از آب چشمش صحن میشست
صبا از تاب زلفش فرش میرفت
درین بود انوری کامد غلامش
که هیزم نیست چون آتش برآشفت
مرا گفت از چهار انگشت مردم
که بر چارم فلک طنزش زند سفت
به استدعای خرواری دو هیزم
زمستانی چو خر در گل همی خفت
بگویش کانوری خدمت همی گفت
همی گفت ای به وقت کودکی راد
همی گفت ای به گاه خواجگی زفت
اگر از من بپرسد کو چه میکرد
بگو در وصف تو دری همی سفت
به وصف حجرهٔ پیروزه در بود
که آمد گنبد پیروزه را جفت
به شب گفت اندرو بودم ز نورش
سواد شب ز چشمم ذره ننهفت
غلو میکرد کز حسنش زمین را
بهاری تا به روز حشر نشکفت
سحاب از آب چشمش صحن میشست
صبا از تاب زلفش فرش میرفت
درین بود انوری کامد غلامش
که هیزم نیست چون آتش برآشفت
مرا گفت از چهار انگشت مردم
که بر چارم فلک طنزش زند سفت
به استدعای خرواری دو هیزم
زمستانی چو خر در گل همی خفت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۹ - از کسی یخ خواهد
ای خداوندی که هر کز خدمتت گردن کشید
از ره جنبش فلک در گردنش افکند فخ
هم نکو خواهانت را دایم به روی تو نشاط
هم بداندیشانت را دایم به ... من زنخ
ساحت آفاق را اکنون که فراش سپهر
از حزیران صدره گسترد و تموز و آب یخ
بر سپهر اول از تاثیر نور آفتاب
حدت خوی از عذار مه فرو شوید وسخ
میوها سر درکشند از شدت گرما به شاخ
ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخ
وحش را گردد زبان در کام چون پشت کشف
طیر را گردد نفس در حلق چون پای ملخ
در چنین گرما ز بختم هیچ سردی نی که نیست
جز یکی کان نسبتی دارد به من یعنی که یخ
از ره جنبش فلک در گردنش افکند فخ
هم نکو خواهانت را دایم به روی تو نشاط
هم بداندیشانت را دایم به ... من زنخ
ساحت آفاق را اکنون که فراش سپهر
از حزیران صدره گسترد و تموز و آب یخ
بر سپهر اول از تاثیر نور آفتاب
حدت خوی از عذار مه فرو شوید وسخ
میوها سر درکشند از شدت گرما به شاخ
ماهیان بیرون فتند از جوشش دریا به شخ
وحش را گردد زبان در کام چون پشت کشف
طیر را گردد نفس در حلق چون پای ملخ
در چنین گرما ز بختم هیچ سردی نی که نیست
جز یکی کان نسبتی دارد به من یعنی که یخ
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۲ - در تهنیت دارو خوردن مجدالدین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح پیروز شاه
آنکه او دست و دلت را سبب روزی کرد
درگهت را در پیروزی و بهروزی کرد
یافت از دست اجل جان گرامیش خلاص
هر کرا خدمت جانپرور تو روزی کرد
ای ولینعمت احرار سوی نعمت و ناز
آز را داعی جود تو رهآموزی کرد
با جهانی کفت آن کرد که با خاک و نبات
باد نوروزی و باران شبانروزی کرد
فضلهٔ بزم توفراش به نوروز برفت
باغ را مایه به دست آمد و نوروزی کرد
بخت پیروز ترا گنبد فیروزهٔ چرخ
تاقیامت سبب نصرت و پیروزی کرد
زبدهٔ گوهر آن شاه که از گوشهٔ تخت
سالها گوهر تاجش فلکافروزی کرد
پاسبانی جهان گر تو بگویی بکند
فتنه بیعدل کزین پیش جانسوزی کرد
وز سراپردهٔ آن شاه کز انگشت نفاذ
ماه را پرده دری کرد و قبادوزی کرد
از شب و روز میندیش که با تست بهم
آنکه از زلف شبی کرد و ز رخ روزی کرد
درگهت را در پیروزی و بهروزی کرد
یافت از دست اجل جان گرامیش خلاص
هر کرا خدمت جانپرور تو روزی کرد
ای ولینعمت احرار سوی نعمت و ناز
آز را داعی جود تو رهآموزی کرد
با جهانی کفت آن کرد که با خاک و نبات
باد نوروزی و باران شبانروزی کرد
فضلهٔ بزم توفراش به نوروز برفت
باغ را مایه به دست آمد و نوروزی کرد
بخت پیروز ترا گنبد فیروزهٔ چرخ
تاقیامت سبب نصرت و پیروزی کرد
زبدهٔ گوهر آن شاه که از گوشهٔ تخت
سالها گوهر تاجش فلکافروزی کرد
پاسبانی جهان گر تو بگویی بکند
فتنه بیعدل کزین پیش جانسوزی کرد
وز سراپردهٔ آن شاه کز انگشت نفاذ
ماه را پرده دری کرد و قبادوزی کرد
از شب و روز میندیش که با تست بهم
آنکه از زلف شبی کرد و ز رخ روزی کرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح ملکالشرق علاء الدین محمد امیر کوه
امیرالجبال آنکه با جاه جودش
نه گردون براند نه دریا ستیزد
چو دست گهر بار او نیست گردون
به پرویزن ابر گوهر چه بیزد
پلنگ خلافش نزد هیچ کس را
که درحال موش اجل برنمیزد
فلک ساغر ماه نو پیش دارد
که از جام همت جراعی بریزد
مگر سیم سیماب شد دستش آتش
هر آنجا که این آمد آن میگریزد
که از موج دریای دستش کم آمد
که گوید که از کوه دریا نخیزد
نه گردون براند نه دریا ستیزد
چو دست گهر بار او نیست گردون
به پرویزن ابر گوهر چه بیزد
پلنگ خلافش نزد هیچ کس را
که درحال موش اجل برنمیزد
فلک ساغر ماه نو پیش دارد
که از جام همت جراعی بریزد
مگر سیم سیماب شد دستش آتش
هر آنجا که این آمد آن میگریزد
که از موج دریای دستش کم آمد
که گوید که از کوه دریا نخیزد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۸
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۱ - در هجو شخصی که به علی مهتاب مشهور بود
طبع مهتاب را دو خاصیت است
که ببندد بدان و بگشاید
به یکی جان چو جور بخراشد
به دگر دل چو عدل بزداید
ماهتابیست این علی مهتاب
که اخس الخواص میزاید
سیب انصاف را ببندد رنگ
قصب عهد را بفرساید
گل آزادگی نکرده فزون
در زکام جفا بیفزاید
مد دریای مکرمت نکند
تا به جوی ثنا برون ناید
باز در جزر میکند تاثیر
تا چو آب و گلشن بیالاید
این چنین ماهتاب دانی چه
گازر حادثات را شاید
تا گرش در حساب کون و فساد
کز شش و هفت جام درباید
به ذراع فجی به دست قضا
ناگهان بر فناش پیماید
که ببندد بدان و بگشاید
به یکی جان چو جور بخراشد
به دگر دل چو عدل بزداید
ماهتابیست این علی مهتاب
که اخس الخواص میزاید
سیب انصاف را ببندد رنگ
قصب عهد را بفرساید
گل آزادگی نکرده فزون
در زکام جفا بیفزاید
مد دریای مکرمت نکند
تا به جوی ثنا برون ناید
باز در جزر میکند تاثیر
تا چو آب و گلشن بیالاید
این چنین ماهتاب دانی چه
گازر حادثات را شاید
تا گرش در حساب کون و فساد
کز شش و هفت جام درباید
به ذراع فجی به دست قضا
ناگهان بر فناش پیماید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۶
صاحبا سقطهٔ مبارک تو
نه ز آسیب حادثات رسید
دوش این واقعه چو حادث شد
منهیی زاسمان به بنده دوید
ماجرایی از آن حکایت کرد
بنده برگویدت چنان که شنید
گفت دی خواجهٔ جهان زچمن
ناگهانی چو سوی قصر چمید
مگر اندر میان آن حرکت
چین دامن زخاک ره برچید
خاک در پایش اوفتاد وبه درد
روی در کفش او همی مالید
یعنی از بنده در مکش دامن
آسمان انبساط خاک بدید
غیرت غیر برد بر پایش
قوت غیرتش چو درجنبید
رخ ترش کرد و آستین بر زد
سیلی خصموار باز کشید
خاک مسکین زبیم سیلی او
مضطرب گشت و جرم در دزدید
پای میمونش از تزلزل خاک
مگر از جای خویشتن بخزید
هم از این بود آنکه وقت سحر
دوش گیسوی شب زبن ببرید
هم از این بود آنکه زاول روز
صبح برخویشتن قبا بدرید
یا ربش هیچ تلخییی مچشان
که از این سهل شربتی که چشید
نور بر جرم آفتاب فسرد
خوی ز اندام آسمان بچکید
نه ز آسیب حادثات رسید
دوش این واقعه چو حادث شد
منهیی زاسمان به بنده دوید
ماجرایی از آن حکایت کرد
بنده برگویدت چنان که شنید
گفت دی خواجهٔ جهان زچمن
ناگهانی چو سوی قصر چمید
مگر اندر میان آن حرکت
چین دامن زخاک ره برچید
خاک در پایش اوفتاد وبه درد
روی در کفش او همی مالید
یعنی از بنده در مکش دامن
آسمان انبساط خاک بدید
غیرت غیر برد بر پایش
قوت غیرتش چو درجنبید
رخ ترش کرد و آستین بر زد
سیلی خصموار باز کشید
خاک مسکین زبیم سیلی او
مضطرب گشت و جرم در دزدید
پای میمونش از تزلزل خاک
مگر از جای خویشتن بخزید
هم از این بود آنکه وقت سحر
دوش گیسوی شب زبن ببرید
هم از این بود آنکه زاول روز
صبح برخویشتن قبا بدرید
یا ربش هیچ تلخییی مچشان
که از این سهل شربتی که چشید
نور بر جرم آفتاب فسرد
خوی ز اندام آسمان بچکید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۶
ای فلک پیش قدر تو ناقص
وی جهان پیش دست تو درویش
دولتت را زوال بیگانه
مدتت را خلود آمده خویش
در بزرگی ز روی نسبت و قدر
ذاتت از کل آفرینش بیش
حلم تو زود عفو دیر عتاب
حزم تو پیش بین دوراندیش
دوش در پیش خدمت تو که باد
آسمانش به خدمت آمده پیش
آن تجاوز نکردهام که توان
داشت جایز به هیچ مذهب و کیش
هیچ دانی چگونه خواهم خواست
عذر بیخردگی و مستی خویش
وی جهان پیش دست تو درویش
دولتت را زوال بیگانه
مدتت را خلود آمده خویش
در بزرگی ز روی نسبت و قدر
ذاتت از کل آفرینش بیش
حلم تو زود عفو دیر عتاب
حزم تو پیش بین دوراندیش
دوش در پیش خدمت تو که باد
آسمانش به خدمت آمده پیش
آن تجاوز نکردهام که توان
داشت جایز به هیچ مذهب و کیش
هیچ دانی چگونه خواهم خواست
عذر بیخردگی و مستی خویش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۱ - در وصف کوشک و سرای مجدالدین ابوالحسن عمرانی
حبذا کارنامهٔ ارژنگ
ای بهار از تو رشک برده به رنگ
صحنت از صحن خلد دارد عار
سقفت از سقف چرخ دارد ننگ
داده رنگ ترا قضا ترکیب
کرده نقش ترا قدر بیرنگ
صورت قندهار پیش تو زشت
عرصهٔ روزگار نزد تو تنگ
وحش و طیرت به صورت و به صفت
همه همواره در شتاب و درنگ
تیر ترکانت فارغست از تاب
تیغ گردانت ایمنست از زنگ
داعی زایر صریر درت
هم ز یک خطوه هم ز یک فرسنگ
حاکی مطربان خمت به صدا
هم در آن پرده هم بر آن آهنگ
لب نائیت میسراید نای
دست چنگیت مینوازد چنگ
بوده بر یاد خواجه بیگه و گاه
جام ساقیت پر شراب چو زنگ
مجد دین بوالحسن که فرهنگش
خاک را فر دهد هوا را هنگ
آنکه عدلش در انتظام امور
شکل پروین دهد به هفتو رنگ
وانکه سهمش در انتقام حسود
ناف آهو کند چو کام نهنگ
تا بود پشت و روی کار جهان
گه شکر در مذاق و گاه شرنگ
باد پیوسته از سرشک حسد
روی بدخواه تو چو پشت پلنگ
ای بهار از تو رشک برده به رنگ
صحنت از صحن خلد دارد عار
سقفت از سقف چرخ دارد ننگ
داده رنگ ترا قضا ترکیب
کرده نقش ترا قدر بیرنگ
صورت قندهار پیش تو زشت
عرصهٔ روزگار نزد تو تنگ
وحش و طیرت به صورت و به صفت
همه همواره در شتاب و درنگ
تیر ترکانت فارغست از تاب
تیغ گردانت ایمنست از زنگ
داعی زایر صریر درت
هم ز یک خطوه هم ز یک فرسنگ
حاکی مطربان خمت به صدا
هم در آن پرده هم بر آن آهنگ
لب نائیت میسراید نای
دست چنگیت مینوازد چنگ
بوده بر یاد خواجه بیگه و گاه
جام ساقیت پر شراب چو زنگ
مجد دین بوالحسن که فرهنگش
خاک را فر دهد هوا را هنگ
آنکه عدلش در انتظام امور
شکل پروین دهد به هفتو رنگ
وانکه سهمش در انتقام حسود
ناف آهو کند چو کام نهنگ
تا بود پشت و روی کار جهان
گه شکر در مذاق و گاه شرنگ
باد پیوسته از سرشک حسد
روی بدخواه تو چو پشت پلنگ
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۲ - در شکایت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸۲ - در شکایت اهل زمان