عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
درین دریای بی پایان، درین طوفان شورافزا
دل افکندیم، بسم الله مجریها و مرسیها
مگر این بحر بی پایان، حریف درد دل گردد
که دارد در جگر دریای آتش، حرص استسقا
ز راه فیض، نتوان دیدهٔ امّید پوشیدن
که باشد کاروان مصر، بوی پیرهن کالا
نکونامان، سر شوریده ای دارم به ننگ اندر
غم آشامان، دل دریاکشی دارم نهنگ آسا
نیاسودم به سر مستی، نیاشفتم به مخموری
به یک حالت سرآوردم، چه در سرّا، چه در ضرّا
تهی دستیم، از سود و زیان ما چه می پرسی؟
درین بازار قلّابی، نه دین داریم و نی دنیا
ز دنیا نفرتی دارم، ز عقبا وحشتی دارم
به این سامان، منم سلطان دارالملک استغنا
تراشد از دل سنگین من بتخانه را آزر
فروزد از شرار من، چراغ دیر را ترسا
به تهمت بوالهوس بر خویش می بندد، نمی داند
که داغ عشق باشد بر جگر چون لاله، مادر زا
سرم از خشک مغزی های زهد آسوده می گردد
به مستی گر دهد ساقی به دستم گردن مینا
به افسونِ لبی، چون نی حزین از خود تهی گشتم
تو آگاهی ز حال بیخودان، یا عالم النّجوا
دل افکندیم، بسم الله مجریها و مرسیها
مگر این بحر بی پایان، حریف درد دل گردد
که دارد در جگر دریای آتش، حرص استسقا
ز راه فیض، نتوان دیدهٔ امّید پوشیدن
که باشد کاروان مصر، بوی پیرهن کالا
نکونامان، سر شوریده ای دارم به ننگ اندر
غم آشامان، دل دریاکشی دارم نهنگ آسا
نیاسودم به سر مستی، نیاشفتم به مخموری
به یک حالت سرآوردم، چه در سرّا، چه در ضرّا
تهی دستیم، از سود و زیان ما چه می پرسی؟
درین بازار قلّابی، نه دین داریم و نی دنیا
ز دنیا نفرتی دارم، ز عقبا وحشتی دارم
به این سامان، منم سلطان دارالملک استغنا
تراشد از دل سنگین من بتخانه را آزر
فروزد از شرار من، چراغ دیر را ترسا
به تهمت بوالهوس بر خویش می بندد، نمی داند
که داغ عشق باشد بر جگر چون لاله، مادر زا
سرم از خشک مغزی های زهد آسوده می گردد
به مستی گر دهد ساقی به دستم گردن مینا
به افسونِ لبی، چون نی حزین از خود تهی گشتم
تو آگاهی ز حال بیخودان، یا عالم النّجوا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
زهی از خار خارت شعله در جان، گلستانها را
ز لعلت، مهر خاموشی به لب، سوسن زبانها را
بهار عارضت هر گوشه، صد بی خانمان دارد
زدند آتش ز شوقت، عندلیبان آشیانها را
نه در کنعان نه در بازار مصرت می توان دیدن
بیابان گرد حیرت کرده شوقت، کاروانها را
ندارد مطربی حاجت، سماع ما سبکباران
به شور آرد نسیم آشنایی، نیستان ها را
اگر داری دل سختی، محبت نرم می سازد
نهنگ عشق دردم میگدازد استخوان ها را
به کویت جذبهٔ شوق مرا، رهبر نمی باید
برافکن پرده از عارض، یقین گردان گمان ها را
نهنگ عشق، دردم می گدازد استخوانها را
شتابم در فلاخن می نهد، سنگ نشانها را
ز لعلت، مهر خاموشی به لب، سوسن زبانها را
بهار عارضت هر گوشه، صد بی خانمان دارد
زدند آتش ز شوقت، عندلیبان آشیانها را
نه در کنعان نه در بازار مصرت می توان دیدن
بیابان گرد حیرت کرده شوقت، کاروانها را
ندارد مطربی حاجت، سماع ما سبکباران
به شور آرد نسیم آشنایی، نیستان ها را
اگر داری دل سختی، محبت نرم می سازد
نهنگ عشق دردم میگدازد استخوان ها را
به کویت جذبهٔ شوق مرا، رهبر نمی باید
برافکن پرده از عارض، یقین گردان گمان ها را
نهنگ عشق، دردم می گدازد استخوانها را
شتابم در فلاخن می نهد، سنگ نشانها را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
تا سرمه کشد چشم ملامتگر ما را
غیرت سرپا زد کف خاکستر ما را
خوش دردسری می کشم از درد، ندانم
بالین ز دَمِ تیغ که باشد، سر ما را؟
این خامه که چون شمع ز آتش نفسان است
رشک پر پروانه کند، دفتر ما را
بی منّت زلفی، رَوَد از خویش حواسم
حاجت به سیاهی نبود لشکر ما را
شوری که حزین ، در دل از آن پسته دهان است
آرد به سخن، کلک زبان آور ما را
غیرت سرپا زد کف خاکستر ما را
خوش دردسری می کشم از درد، ندانم
بالین ز دَمِ تیغ که باشد، سر ما را؟
این خامه که چون شمع ز آتش نفسان است
رشک پر پروانه کند، دفتر ما را
بی منّت زلفی، رَوَد از خویش حواسم
حاجت به سیاهی نبود لشکر ما را
شوری که حزین ، در دل از آن پسته دهان است
آرد به سخن، کلک زبان آور ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
چو لاله با چمن حسن و عشق، خوست مرا
می مجاز و حقیقت به یک سبوست مرا
ز نکهت نفسم می دمد بهار، که دل
ز داغ عشق تو چون نافه مشکبوست مرا
به گرد بام و درم دیر و کعبه می گردد
از آن زمان که به درگاه عشق، روست مرا
ز خود تهی شده ام چون نی و ز ناله پرم
خروش درد تو پیچیده درگلوست مرا
عقیق صبر، زبانم به کام حسرت سوخت
مکیدن لب لعل تو، آرزوست مرا
گدای عشقم و ناید فرو به مهر سرم
می چو آتش سوزنده در سبوست مرا
به راه صبح ندارم چراغ دیده، حزین
که داغ بر جگر و سینه بی رفوست مرا
می مجاز و حقیقت به یک سبوست مرا
ز نکهت نفسم می دمد بهار، که دل
ز داغ عشق تو چون نافه مشکبوست مرا
به گرد بام و درم دیر و کعبه می گردد
از آن زمان که به درگاه عشق، روست مرا
ز خود تهی شده ام چون نی و ز ناله پرم
خروش درد تو پیچیده درگلوست مرا
عقیق صبر، زبانم به کام حسرت سوخت
مکیدن لب لعل تو، آرزوست مرا
گدای عشقم و ناید فرو به مهر سرم
می چو آتش سوزنده در سبوست مرا
به راه صبح ندارم چراغ دیده، حزین
که داغ بر جگر و سینه بی رفوست مرا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
وفاپیشگان، دوستداران خدا را
بگویید آن یار دیر آشنا را
که بیگانگی تا کی و چند، ظالم؟
چه شد مهربانی، چه آمد وفا را؟
شگفته ست رنگین بهار سرشکم
ببین در برم، اشک گلگون قبا را
قدم رنجه فرما و بنشین به چشمم
گره باز کن ابروی دلگشا را
به صید دل ناتوان آشنا کن
ستمکاره مژگان تیغ آزما را
میان باز کن، با دل جمع بنشین
پریشان مکن سنبل مشکسا را
توان گاهی از پرسشی یاد کردن
اسیران زندان مهر و وفا را
حدیثی سوال از من بی زبان کن
سخن یاد ده، بلبل بی نوا را
لَئن کَلَّ عن کشف سرّی لسانی
ینادی بذکراک قلبی جها را
و ان اعتدت زلّتی لا ابالی
عسی الله فی الحبِّ یعفوا العثا را
ایالائمی کفّ عنّی و وجدی
و دعنی فقد طار عقلی وحا را
و لم ادرنی موقفی حین یبدو
اسبعین ام سبع ارمی الجما را
دل آسودگان قدر نعمت ندانند
غم عشق ما را، سلامت شما را
چنین داد پاسخ: که در بزم گیتی
کسی گرم، هرگز نکرده ست جا را
سخن کردم از خامشی، بلبلی گفت:
که نتوان نهفت آه درد آشنا را
نفس گرم می آید از پردهٔ دل
حزین ، آتشی هست در سینه ما را
بگویید آن یار دیر آشنا را
که بیگانگی تا کی و چند، ظالم؟
چه شد مهربانی، چه آمد وفا را؟
شگفته ست رنگین بهار سرشکم
ببین در برم، اشک گلگون قبا را
قدم رنجه فرما و بنشین به چشمم
گره باز کن ابروی دلگشا را
به صید دل ناتوان آشنا کن
ستمکاره مژگان تیغ آزما را
میان باز کن، با دل جمع بنشین
پریشان مکن سنبل مشکسا را
توان گاهی از پرسشی یاد کردن
اسیران زندان مهر و وفا را
حدیثی سوال از من بی زبان کن
سخن یاد ده، بلبل بی نوا را
لَئن کَلَّ عن کشف سرّی لسانی
ینادی بذکراک قلبی جها را
و ان اعتدت زلّتی لا ابالی
عسی الله فی الحبِّ یعفوا العثا را
ایالائمی کفّ عنّی و وجدی
و دعنی فقد طار عقلی وحا را
و لم ادرنی موقفی حین یبدو
اسبعین ام سبع ارمی الجما را
دل آسودگان قدر نعمت ندانند
غم عشق ما را، سلامت شما را
چنین داد پاسخ: که در بزم گیتی
کسی گرم، هرگز نکرده ست جا را
سخن کردم از خامشی، بلبلی گفت:
که نتوان نهفت آه درد آشنا را
نفس گرم می آید از پردهٔ دل
حزین ، آتشی هست در سینه ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
از نالهٔ عاشق چه خبر بوالهوسی را
آری خبر از درد کسی نیست کسی را
هر خیره سری چاشنی درد نداند
از مائدهٔ عشق، چه قسمت مگسی را
زخم دل نالان مرا، چاره محال است
مرهم چه نهی سینهٔ چاک جرسی را؟
شرمندهٔ یک بوسه نیم زان لب جان بخش
هرگز نپذیرفت ز ما، ملتمسی را
گلگشت چمن گر به زغن گشت مسلّم
در بسته به ما داد محبت قفسی را
رفتند چو باد سحری، خرده شناسان
چون گل به دعا می طلبم، همنفسی را
با پردهٔ گوشی، نشود ساز خروشم
در خاک برم حسرت فریاد رسی را
با سفله، سری همّت آزاده ندارد
هرگز گل دستار نسازیم خسی را
رفته ست حزین از گرهت تا زده ای دم
حیف است غنیمت نشماری نفسی را
آری خبر از درد کسی نیست کسی را
هر خیره سری چاشنی درد نداند
از مائدهٔ عشق، چه قسمت مگسی را
زخم دل نالان مرا، چاره محال است
مرهم چه نهی سینهٔ چاک جرسی را؟
شرمندهٔ یک بوسه نیم زان لب جان بخش
هرگز نپذیرفت ز ما، ملتمسی را
گلگشت چمن گر به زغن گشت مسلّم
در بسته به ما داد محبت قفسی را
رفتند چو باد سحری، خرده شناسان
چون گل به دعا می طلبم، همنفسی را
با پردهٔ گوشی، نشود ساز خروشم
در خاک برم حسرت فریاد رسی را
با سفله، سری همّت آزاده ندارد
هرگز گل دستار نسازیم خسی را
رفته ست حزین از گرهت تا زده ای دم
حیف است غنیمت نشماری نفسی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
گناهی نیست عالم سوزی آن آتشین رو را
عنان داری نیارد کرد آتش، گرمی خو را
ز بوی پیرهن، دیدار بیند پیر کنعانی
به هر کسوت شناسد عشق، حسن آشنا رو را
محال است، آب تیغ تند خویی، بر لب خشکی
که داند جوهر شمشیر ناز، آن چین ابرو را
به دور حلقه های زلف او از دفتر خوبی
قلم پرداز قدرت حلقه گیرد، چشم آهو را
من و پیشانی تسلیم و خاک رهگذار او
جبین از صندل بتخانه، گر شاد است هندو را
نجوید دل، تغافل شیوه مژگانش به ایمایی
گران افتاده لنگر، تیغ بازان جفا جو را
نزاع کفر و دین برخاست تا برقع برافکندی
کند شیخ و برهمن، سجده، آن محراب ابرو را
نباشد در خور هر بینوایی گنج باد آورد
به دامان صبا مگشای آن مشکینه گیسو را
به هر آشفته مغزی، بر میفشان عنبرین کاکل
دماغ بو شناسان می شناسد نکهت مو را
می گلگون بخواه از ساقی سنبل بناگوشی
بهار از سبزه خط، کرده زنگاری، لب جو را
حزین از لاف دارد با نی من، همسری بلبل
خدا اجری دهد ما را و انصافی دهد او را
عنان داری نیارد کرد آتش، گرمی خو را
ز بوی پیرهن، دیدار بیند پیر کنعانی
به هر کسوت شناسد عشق، حسن آشنا رو را
محال است، آب تیغ تند خویی، بر لب خشکی
که داند جوهر شمشیر ناز، آن چین ابرو را
به دور حلقه های زلف او از دفتر خوبی
قلم پرداز قدرت حلقه گیرد، چشم آهو را
من و پیشانی تسلیم و خاک رهگذار او
جبین از صندل بتخانه، گر شاد است هندو را
نجوید دل، تغافل شیوه مژگانش به ایمایی
گران افتاده لنگر، تیغ بازان جفا جو را
نزاع کفر و دین برخاست تا برقع برافکندی
کند شیخ و برهمن، سجده، آن محراب ابرو را
نباشد در خور هر بینوایی گنج باد آورد
به دامان صبا مگشای آن مشکینه گیسو را
به هر آشفته مغزی، بر میفشان عنبرین کاکل
دماغ بو شناسان می شناسد نکهت مو را
می گلگون بخواه از ساقی سنبل بناگوشی
بهار از سبزه خط، کرده زنگاری، لب جو را
حزین از لاف دارد با نی من، همسری بلبل
خدا اجری دهد ما را و انصافی دهد او را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
محبّت خون گرمی بخشد این گلبن مثالان را
به فرقم گستراند، سایهٔ نازک نهالان را
در این محفل که ربط آشنایی نسبتی خواهد
به آن موی میان، الفت بود نازک خیالان را
سرت گردم، میفشان کاکل و رحمی به دلها کن
مزن بر هم به بازی، حلقهٔ آشفته حالان را
به گلزاری که بلبل را نوایی آشنا دادی
رسایی ده زبان عجز نالیهای نالان را
به آن دستی که می در ساغر جمشید می ریزی
به وصل قطره ای خوش کن، دل ساغر سفالان را
زیان ناز خواهد شد نگاه سرمه آلودی
تسلّی گر نمایی، خاطر دلهای نالان را؟
درین گلشن حزین ، از خجلت فکر رسای تو
رسایی بید مجنون شد، سرا پا انفعالان را
به فرقم گستراند، سایهٔ نازک نهالان را
در این محفل که ربط آشنایی نسبتی خواهد
به آن موی میان، الفت بود نازک خیالان را
سرت گردم، میفشان کاکل و رحمی به دلها کن
مزن بر هم به بازی، حلقهٔ آشفته حالان را
به گلزاری که بلبل را نوایی آشنا دادی
رسایی ده زبان عجز نالیهای نالان را
به آن دستی که می در ساغر جمشید می ریزی
به وصل قطره ای خوش کن، دل ساغر سفالان را
زیان ناز خواهد شد نگاه سرمه آلودی
تسلّی گر نمایی، خاطر دلهای نالان را؟
درین گلشن حزین ، از خجلت فکر رسای تو
رسایی بید مجنون شد، سرا پا انفعالان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دل دریا گهر، سرمایه بخشید ابر مژگان را
نماند حسرتی در یاد، مهمان کریمان را
نسیم آشنا کو، تا ز گل بی پرده تر گردم؟
نهم چون غنچه تا کی در بغل چاک گریبان را؟
نمک پروردهٔ عشق است، آه سینه پردازم
فغان من، دو بالا می کند، شور بیابان را
فریب وعدهٔ وصلی که نقصان لبش گردد
چه از سرمایه کم سازد، دل حسرت فراوان را
می نازی که چشم از ساغر دیدار او می زد
خمارش می کشد خمیازه بر آغوش، مژگان را
ز شادی بسته می گردد، زبان شکوه آلودم
تبسّم گر به زخمم بشکند مُهر نمکدان را
حزین از محرمان بی ادب غیر از سر زلفش
که می گوید به او حال منِ خاطر پریشان را؟
حزین از محرمان بی ادب غیر از سر زلفش
که می گوید به او حال منِ خاطر پریشان را؟
نماند حسرتی در یاد، مهمان کریمان را
نسیم آشنا کو، تا ز گل بی پرده تر گردم؟
نهم چون غنچه تا کی در بغل چاک گریبان را؟
نمک پروردهٔ عشق است، آه سینه پردازم
فغان من، دو بالا می کند، شور بیابان را
فریب وعدهٔ وصلی که نقصان لبش گردد
چه از سرمایه کم سازد، دل حسرت فراوان را
می نازی که چشم از ساغر دیدار او می زد
خمارش می کشد خمیازه بر آغوش، مژگان را
ز شادی بسته می گردد، زبان شکوه آلودم
تبسّم گر به زخمم بشکند مُهر نمکدان را
حزین از محرمان بی ادب غیر از سر زلفش
که می گوید به او حال منِ خاطر پریشان را؟
حزین از محرمان بی ادب غیر از سر زلفش
که می گوید به او حال منِ خاطر پریشان را؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
دیدم صنمی، های صلا، کعبه نشینها
بیعانه ببازید به یادش دل و دینها
در عشق، دل از کوثر و رضوان نگشاید
از دوست تسلی نتوان گشت، به اینها
صید دلم افتاد به صحرای رمیدن
صیّاد نگاهان! بگشایید کمینها
شد خاک، سر سجده بران در قدم تو
بخرام که فرش است به راه تو جبینها
آن کیست که در جلوه گهت رخش بتازد؟
کرده ست تهی، غمزهٔ بی باک تو زینها
در کیش محبت هدف ناوک نازند
ابروی کمان دار تو را چله نشین ها
زیر قلم توست حزین کشور معنی
این نقش ندارند خدیوان به نگینها
بیعانه ببازید به یادش دل و دینها
در عشق، دل از کوثر و رضوان نگشاید
از دوست تسلی نتوان گشت، به اینها
صید دلم افتاد به صحرای رمیدن
صیّاد نگاهان! بگشایید کمینها
شد خاک، سر سجده بران در قدم تو
بخرام که فرش است به راه تو جبینها
آن کیست که در جلوه گهت رخش بتازد؟
کرده ست تهی، غمزهٔ بی باک تو زینها
در کیش محبت هدف ناوک نازند
ابروی کمان دار تو را چله نشین ها
زیر قلم توست حزین کشور معنی
این نقش ندارند خدیوان به نگینها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
داغند، ز رخسار تو ای رشک چمنها
چون لاله، شهیدان به سمن زار کفنها
از شرم، صدف را به دهان مهر خموشی ست
تا شد صدف گوهر نام تو، دهنها
خون در جگر نافهٔ دل چون نشود خشک؟
در هر شکن زلف تو افتاده ختنها
با چاشنی لذت زندان غمت رفت
از خاطر یوسف صفتان، یاد وطنها
نگذاشت به جا آتش عشق تو سپندی
من مانده ام از سوخته جان ها تن تنها
دارد لب خاموش، هم آغوشی معنی
بر چهرهٔ اندیشه نقاب است سخنها
در خاک، حزین یاد عقیق لب او برد
گرد سر این خاک شود، خون یمنها
چون لاله، شهیدان به سمن زار کفنها
از شرم، صدف را به دهان مهر خموشی ست
تا شد صدف گوهر نام تو، دهنها
خون در جگر نافهٔ دل چون نشود خشک؟
در هر شکن زلف تو افتاده ختنها
با چاشنی لذت زندان غمت رفت
از خاطر یوسف صفتان، یاد وطنها
نگذاشت به جا آتش عشق تو سپندی
من مانده ام از سوخته جان ها تن تنها
دارد لب خاموش، هم آغوشی معنی
بر چهرهٔ اندیشه نقاب است سخنها
در خاک، حزین یاد عقیق لب او برد
گرد سر این خاک شود، خون یمنها
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
رنگینی دکّان شود آن چشم سیه را
از خونم اگر غازه دهد، تیغ نگه را
آن غالیه گون خال، ندانم به چه تقصیر
در نیل کشد اختر این بخت سیه را؟
یک تشنه جگر را به زنخدان تو ره نیست
خضر خط سبز است که دارد سر چه را
امروز زمین، زیر پی لشکر حسن است
بر طرف بناگوش ببین گرد سپه را
پای طلبم، آبله فرسود نگردد
نزدیک کند لغزش اگر، دوری ره را
از چشمهٔ خورشید لبی تر نتوان کرد
منّت، کلف اندود نماید رخ مه را
خوش دوزخ نقدی ست حزین ، آتش خجلت
گیرم که به روی تو نیارند گنه را
از خونم اگر غازه دهد، تیغ نگه را
آن غالیه گون خال، ندانم به چه تقصیر
در نیل کشد اختر این بخت سیه را؟
یک تشنه جگر را به زنخدان تو ره نیست
خضر خط سبز است که دارد سر چه را
امروز زمین، زیر پی لشکر حسن است
بر طرف بناگوش ببین گرد سپه را
پای طلبم، آبله فرسود نگردد
نزدیک کند لغزش اگر، دوری ره را
از چشمهٔ خورشید لبی تر نتوان کرد
منّت، کلف اندود نماید رخ مه را
خوش دوزخ نقدی ست حزین ، آتش خجلت
گیرم که به روی تو نیارند گنه را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
نوشیده چمن دردی جام طربش را
با دامن گل پاک نموده ست، لبش را
خوش کرده ام ای دیده به پیوند دل خویش
از سلسله ها، طرّه ٔ عالی نسبش را
در رهگذر پیرهن ار دیده سفید است
نگذاشته ام دست ز دامان، طلبش را
غمگین نیم احوالم اگر یار نپرسد
از شمع نپرسیده کسی، تاب و تبش را
بیرون ز سویدای دل ما نتوان کرد
سودای سیه خانهٔ خال عربش را
فریاد، که کردند جدا، تلخ دهانم
از سایهٔ نخلی که نچیدم رطبش را
بگرفت کنار از برم آن ماه سمن بر
کز پردهٔ دل بافته بودم قصبش را
از کوتهی بخت نباشد ز چه باشد؟
رنجیده ز ما یار و ندانم سببش را
در دوزخ عشقیم، اگر عشق گناه است
انصاف چه شد شعله فروز غضبش را؟
کاری به تماشای گل و لاله نداریم
خوش کرده ام از باغ، شراب عنبش را
شد تیره دل، از تیرگی روز فراقت
بی رحم بگو چون به سر آریم شبش را؟
شوریده سر انداخت به صحرای قیامت
دیوانهٔ صحرای تو، شور و شغبش را
بی اصل و نسب، بوالبشر ایجاد از آن شد
تا از گهر خویش طرازد حسبش را
شوق تو حزین ، ازکشش کعبهٔ گل نیست
دل کعبهٔ عشق است، نگهدار ادبش را
با دامن گل پاک نموده ست، لبش را
خوش کرده ام ای دیده به پیوند دل خویش
از سلسله ها، طرّه ٔ عالی نسبش را
در رهگذر پیرهن ار دیده سفید است
نگذاشته ام دست ز دامان، طلبش را
غمگین نیم احوالم اگر یار نپرسد
از شمع نپرسیده کسی، تاب و تبش را
بیرون ز سویدای دل ما نتوان کرد
سودای سیه خانهٔ خال عربش را
فریاد، که کردند جدا، تلخ دهانم
از سایهٔ نخلی که نچیدم رطبش را
بگرفت کنار از برم آن ماه سمن بر
کز پردهٔ دل بافته بودم قصبش را
از کوتهی بخت نباشد ز چه باشد؟
رنجیده ز ما یار و ندانم سببش را
در دوزخ عشقیم، اگر عشق گناه است
انصاف چه شد شعله فروز غضبش را؟
کاری به تماشای گل و لاله نداریم
خوش کرده ام از باغ، شراب عنبش را
شد تیره دل، از تیرگی روز فراقت
بی رحم بگو چون به سر آریم شبش را؟
شوریده سر انداخت به صحرای قیامت
دیوانهٔ صحرای تو، شور و شغبش را
بی اصل و نسب، بوالبشر ایجاد از آن شد
تا از گهر خویش طرازد حسبش را
شوق تو حزین ، ازکشش کعبهٔ گل نیست
دل کعبهٔ عشق است، نگهدار ادبش را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
به آب از آتش می داده ام خاک مصلّا را
به باد، از نالهٔ نی دادهام، ناموس تقوا را
جبین را سجده فرسای در پیر مغان کردم
به بام کعبهٔ دل می زنم، ناقوس ترسا را
برهمن زادهٔ زنّاربندی برده ایمانم
که سودا می کنم باکفر زلفش دبن و دنیا را
نه ماضی هست پیش من نه مستقبل، خوشا حالم
یکی از قطع خواهش کرده ام، امروز و فردا را
ز رنج و راحت گیتیگل مقصود می چینم
برون آورده ام از پای دل، خار تمنّا را
مصفا می کند آیینهٔ دل را نظر بستن
تماشاهاست در هر پرده ای، ترک تماشا را
محبّت بر سر هر سنگ فرهاد دگر دارد
چها در عالم امر است، عشق کارفرما را؟
به لیلی می رساند نسبت آخر، تربت مجنون
به خاک کشتگان عشق، بی پروا منه پا را
به گوش اهل صورت کی رسد آوازهٔ معنی؟
نوای بلبل دیبا، سزد گلهای دیبا را
حیات آن را شمارم، کز خودی بستاندم ساقی
به جام می فروشم، شربت خضر و مسیحا را
حزین، چون موی آتش دیده می گردد رگ خوابم
به مخمل گر شبی سودا کنم، بالین دیبا را
به باد، از نالهٔ نی دادهام، ناموس تقوا را
جبین را سجده فرسای در پیر مغان کردم
به بام کعبهٔ دل می زنم، ناقوس ترسا را
برهمن زادهٔ زنّاربندی برده ایمانم
که سودا می کنم باکفر زلفش دبن و دنیا را
نه ماضی هست پیش من نه مستقبل، خوشا حالم
یکی از قطع خواهش کرده ام، امروز و فردا را
ز رنج و راحت گیتیگل مقصود می چینم
برون آورده ام از پای دل، خار تمنّا را
مصفا می کند آیینهٔ دل را نظر بستن
تماشاهاست در هر پرده ای، ترک تماشا را
محبّت بر سر هر سنگ فرهاد دگر دارد
چها در عالم امر است، عشق کارفرما را؟
به لیلی می رساند نسبت آخر، تربت مجنون
به خاک کشتگان عشق، بی پروا منه پا را
به گوش اهل صورت کی رسد آوازهٔ معنی؟
نوای بلبل دیبا، سزد گلهای دیبا را
حیات آن را شمارم، کز خودی بستاندم ساقی
به جام می فروشم، شربت خضر و مسیحا را
حزین، چون موی آتش دیده می گردد رگ خوابم
به مخمل گر شبی سودا کنم، بالین دیبا را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
در بغل آرزو کند، تیغ تو تندخوی را
عرضه کنم اگر به گل، زخم شکفته روی را
مشک به کوی بیزدت، طرّه به باد اگر دهی
دل به کنار ریزدت، شانه کنی چو موی را
رشک ریاض خلد شد، دیده ز فیض عارضت
یاد قد تو کردام، سرو کنار جوی را
پرده چه پوشیم که من، در غم دل به عالمی
صبح صفت نموده ام، سینهٔ بی رفوی را؟
هست نقاب دلبران، شرم و حجاب و خال و خط
تیغ برهنه گفته ام، حسن برهنه روی را
دور رسید چون به ما، صاف شراب رفته بود
چرخ کند به ساغرم، درد ته سبوی را
وقت صبوح شد حزین، از می غم به لب چکان
زهر چش ترنّمی، کلک ترانه گوی را
عرضه کنم اگر به گل، زخم شکفته روی را
مشک به کوی بیزدت، طرّه به باد اگر دهی
دل به کنار ریزدت، شانه کنی چو موی را
رشک ریاض خلد شد، دیده ز فیض عارضت
یاد قد تو کردام، سرو کنار جوی را
پرده چه پوشیم که من، در غم دل به عالمی
صبح صفت نموده ام، سینهٔ بی رفوی را؟
هست نقاب دلبران، شرم و حجاب و خال و خط
تیغ برهنه گفته ام، حسن برهنه روی را
دور رسید چون به ما، صاف شراب رفته بود
چرخ کند به ساغرم، درد ته سبوی را
وقت صبوح شد حزین، از می غم به لب چکان
زهر چش ترنّمی، کلک ترانه گوی را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
نگارین جلوهٔ من، تا به کی هر جا نهی پا را؟
چه خواهد شد اگر بر چشم خون پالا نهی پا را؟
رکاب از مقدمت جایی که گردیده ست نورانی
چرا بر چشم مشتاقان، به استغنا نهی پا را؟
همان از شوق پابوس تو آتش در سرم سوزد
اگر بر تربتم ای شمع بزم آرا، نهی پا را
به راهت لخت دل افشانده ام تا رشک نگذارد
که بر خاک از غرور حسن، بی پروا نهی پا را
چه نقصان می رسد دامان نازت را اگر باری
چو بوی پیرهن، بر چشم نابینا نهی پا را؟
تواند شدکه فرقم افسر نقش قدم یابد
اگر گامی فرود از اوج استغنا نهی پا را
بکش پا را ز بزم غیر، اینک چشم و دل حاضر
نمی زیبد سرت گردم، که نازیبا نهی پا را
جبین رفتگان خاک است، بی پروا چه می تازی؟
سبک تر نه که بر آیینهٔ سیما نهی پا را
ز طوق عرشیان خلخال بندد ناقهٔ شوقت
اگر مردانه چون ما، بر سر دنیا نهی پا را
نسازد گر به ساحل تخته بندت خشکی مشرب
چو موج خوش عنان، سرمست بر دریا نهی پا را
اگر نعلین جسم تیره را از پا برون آری
به چشم روشنان عالم بالا نهی پا را
ز آب و گل توانی چون مسیحا گر برون آمد
ازین کاخ دنی، بر طارم اعلا نهی پا را
رمیدن هر کجا پیمایدت، جام سبک روحی
زمین رطل گران گیرد، چو بر خارا نهی پا را
اگر پای شرف در دامن غیرت کشیدستی
دریغستت اگر بر دامن دارا نهی پا را
به فرش بوریا، گر چیده ای گل از شکر خوابی
خلد خارت، اگر بر بستر دیبا نهی پا را
توانی تکیه زد پاینده بر تخت سلیمانی
چو بیرون از طلسم جسم جان فرسا نهی پا را
قدم گر در رَهِ دیر مغان سنجیده بگذاری
شود محراب طاعات جبین، هر جا نهی پا را
حزین از رهروان رفته، این مصرع بود یادم
سبک رو آنچنان کامروز، بر فردا نهی پا را
چه خواهد شد اگر بر چشم خون پالا نهی پا را؟
رکاب از مقدمت جایی که گردیده ست نورانی
چرا بر چشم مشتاقان، به استغنا نهی پا را؟
همان از شوق پابوس تو آتش در سرم سوزد
اگر بر تربتم ای شمع بزم آرا، نهی پا را
به راهت لخت دل افشانده ام تا رشک نگذارد
که بر خاک از غرور حسن، بی پروا نهی پا را
چه نقصان می رسد دامان نازت را اگر باری
چو بوی پیرهن، بر چشم نابینا نهی پا را؟
تواند شدکه فرقم افسر نقش قدم یابد
اگر گامی فرود از اوج استغنا نهی پا را
بکش پا را ز بزم غیر، اینک چشم و دل حاضر
نمی زیبد سرت گردم، که نازیبا نهی پا را
جبین رفتگان خاک است، بی پروا چه می تازی؟
سبک تر نه که بر آیینهٔ سیما نهی پا را
ز طوق عرشیان خلخال بندد ناقهٔ شوقت
اگر مردانه چون ما، بر سر دنیا نهی پا را
نسازد گر به ساحل تخته بندت خشکی مشرب
چو موج خوش عنان، سرمست بر دریا نهی پا را
اگر نعلین جسم تیره را از پا برون آری
به چشم روشنان عالم بالا نهی پا را
ز آب و گل توانی چون مسیحا گر برون آمد
ازین کاخ دنی، بر طارم اعلا نهی پا را
رمیدن هر کجا پیمایدت، جام سبک روحی
زمین رطل گران گیرد، چو بر خارا نهی پا را
اگر پای شرف در دامن غیرت کشیدستی
دریغستت اگر بر دامن دارا نهی پا را
به فرش بوریا، گر چیده ای گل از شکر خوابی
خلد خارت، اگر بر بستر دیبا نهی پا را
توانی تکیه زد پاینده بر تخت سلیمانی
چو بیرون از طلسم جسم جان فرسا نهی پا را
قدم گر در رَهِ دیر مغان سنجیده بگذاری
شود محراب طاعات جبین، هر جا نهی پا را
حزین از رهروان رفته، این مصرع بود یادم
سبک رو آنچنان کامروز، بر فردا نهی پا را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
به سر گسترده دارد ظلّ عالی، خیل نازش را
مخلّد باد یا رب سایه، مژگان درازش را
فسون عاشقیّ ماست با خال و خم زلفش
که بازی می تواند برد، مار مهره بازش را؟
قبول سجده را لازم بود، محراب ابرویی
به کیش من قضا باید کند زاهد نمازش را
هنوز آن شمع بی پروا، نبودش محفل افروزی
که از دل داشتم پروانهٔ سوز و گدازش را
برد عشّاق را فریاد من تا کعبهٔ کویش
حدی شد ناله ام، صحرا نوردان حجازش را
من و نقش قدم، درکوی او زادیم، هم طالع
سرا پا یک جبین سجده ام، خاک نیازش را
به دلتنگی خوشم کز پرده بر ناید غم عشقش
چو بو، در پرده پنهان کرده ام از رشک، رازش را
مرصع کار، از لخت دل شورنده سر دارم
شکن های پریشان طرّهٔ سنبل طرازش را
ندارم شکوه در راه محبّت از سر خاری
به پای بی خبر طی کرده ام شیب و فرازش را
هوس دارد که سازد تار جان پیوند هر مویش
اگر محمود می برّد سر زلف ایازش را
حزین از ناله خامش گشت و تحسینی نفرمودی
به این جادودمی ها، خامه افسانه سازش را
مخلّد باد یا رب سایه، مژگان درازش را
فسون عاشقیّ ماست با خال و خم زلفش
که بازی می تواند برد، مار مهره بازش را؟
قبول سجده را لازم بود، محراب ابرویی
به کیش من قضا باید کند زاهد نمازش را
هنوز آن شمع بی پروا، نبودش محفل افروزی
که از دل داشتم پروانهٔ سوز و گدازش را
برد عشّاق را فریاد من تا کعبهٔ کویش
حدی شد ناله ام، صحرا نوردان حجازش را
من و نقش قدم، درکوی او زادیم، هم طالع
سرا پا یک جبین سجده ام، خاک نیازش را
به دلتنگی خوشم کز پرده بر ناید غم عشقش
چو بو، در پرده پنهان کرده ام از رشک، رازش را
مرصع کار، از لخت دل شورنده سر دارم
شکن های پریشان طرّهٔ سنبل طرازش را
ندارم شکوه در راه محبّت از سر خاری
به پای بی خبر طی کرده ام شیب و فرازش را
هوس دارد که سازد تار جان پیوند هر مویش
اگر محمود می برّد سر زلف ایازش را
حزین از ناله خامش گشت و تحسینی نفرمودی
به این جادودمی ها، خامه افسانه سازش را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
سفید کرد غمت دیده های تار مرا
بود سیاهی زلف تو روزگار مرا
چو شمع، سوز دل خود مرا تمام کند
به دیگری نگذارد غم تو کار مرا
ز رستخیز نخیزد ز جا مگر که دگر
هوای گرد تو گشتن بود، غبار مرا
ز چشم مست توام یک نظر بس است ولی
هزار میکده می، نشکند خمار مرا
دغل مباز که هرگز خراب نتوان کرد
ز فیل مست ستم، عهد استوار مرا
چو زلف، رشتهٔ گلدستهٔ میان تو شد
وفا پر از گل حسرت کند کنار مرا
همیشه ریشهٔ نخلم ز گریه بود در آب
سموم هجر فرو ریخت، برگ و بار مرا
ز تندباد نلرزد، چو شاخ سنگین شد
دواست رطل گران، دست رعشه دار مرا
به شمع وادی ایمن گشود دیده کلیم
ندیده بود مگر آتشین عذار مرا؟
کند شکوفه ی بادام، خار مژگانم
به چشم من گذر افتد اگر، بهار مرا
خمار در سر و چون چشم یار بیمارم
خبر دهید ز من، مست هوشیار مرا
خوشم که ناوک آن غمزه، خسته است حزین
دل فگار مرا، جان بی قرار مرا
بود سیاهی زلف تو روزگار مرا
چو شمع، سوز دل خود مرا تمام کند
به دیگری نگذارد غم تو کار مرا
ز رستخیز نخیزد ز جا مگر که دگر
هوای گرد تو گشتن بود، غبار مرا
ز چشم مست توام یک نظر بس است ولی
هزار میکده می، نشکند خمار مرا
دغل مباز که هرگز خراب نتوان کرد
ز فیل مست ستم، عهد استوار مرا
چو زلف، رشتهٔ گلدستهٔ میان تو شد
وفا پر از گل حسرت کند کنار مرا
همیشه ریشهٔ نخلم ز گریه بود در آب
سموم هجر فرو ریخت، برگ و بار مرا
ز تندباد نلرزد، چو شاخ سنگین شد
دواست رطل گران، دست رعشه دار مرا
به شمع وادی ایمن گشود دیده کلیم
ندیده بود مگر آتشین عذار مرا؟
کند شکوفه ی بادام، خار مژگانم
به چشم من گذر افتد اگر، بهار مرا
خمار در سر و چون چشم یار بیمارم
خبر دهید ز من، مست هوشیار مرا
خوشم که ناوک آن غمزه، خسته است حزین
دل فگار مرا، جان بی قرار مرا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
بس که چون صبح زند دم ز صفا سینه ما
صورت کین، همه مهر است در آیینه ما
دو حریصیم که تا محشرمان سیری نیست
ما ز مهر تو، دل سخت تو ازکینهٔ ما
می نهد شیر محبت به فراغت پهلو
نیستانی شده از تیر جفا، سینه ما
پرده از کار ریا، عشق نگیرد ز کرم
مصلحت هاست درین خرقهٔ پشمینهٔ ما
داد بر باد، تف عشق تو خاکستر دل
همچنان شعله زند خاطرت ازکینه ما
به هوای گل رخسار تو در رقص بود
شعلهٔ عشق در آتشکدهٔ سینهٔ ما
ذره آسا به هوای تو، سراپا مهریم
در دل رشک، گره چون نشودکینه ما؟
بندهٔ جام شرابیم حزین ، زانکه برد
لوث آلودگی، از خرقه پشمینه ما
صورت کین، همه مهر است در آیینه ما
دو حریصیم که تا محشرمان سیری نیست
ما ز مهر تو، دل سخت تو ازکینهٔ ما
می نهد شیر محبت به فراغت پهلو
نیستانی شده از تیر جفا، سینه ما
پرده از کار ریا، عشق نگیرد ز کرم
مصلحت هاست درین خرقهٔ پشمینهٔ ما
داد بر باد، تف عشق تو خاکستر دل
همچنان شعله زند خاطرت ازکینه ما
به هوای گل رخسار تو در رقص بود
شعلهٔ عشق در آتشکدهٔ سینهٔ ما
ذره آسا به هوای تو، سراپا مهریم
در دل رشک، گره چون نشودکینه ما؟
بندهٔ جام شرابیم حزین ، زانکه برد
لوث آلودگی، از خرقه پشمینه ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
به گلشن غنچه، یاد از نوشخندان می دهد ما را
نشانی سرو، از بالا بلندان می دهد ما را
نکرد آن غنچه لب در مستیم هر چند کوتاهی
خیال نرگسش، مستی دو چندان می دهد ما را
کنم قالب تهی، چون نقش پا بینم به راه او
خبر از حال زار مستمندان می دهد ما را
اسیر پیچ و تاب موج اشک آلوده مژگانم
فریب سنبل گیسو بلندان می دهد ما را
زبانش آشنا هرگز نشد با حرف بی مغزی
قلم، پیغامی از مشکل پسندان می دهد ما را
به دشت از جلوه های لاله، داغم تازه می گردد
که یاد از سینه های دردمندان می دهد ما را
حزین ، نظارهٔ گل نوبهاران در گلستان ها
تسلی با خیال ارجمندان می دهد ما را
نشانی سرو، از بالا بلندان می دهد ما را
نکرد آن غنچه لب در مستیم هر چند کوتاهی
خیال نرگسش، مستی دو چندان می دهد ما را
کنم قالب تهی، چون نقش پا بینم به راه او
خبر از حال زار مستمندان می دهد ما را
اسیر پیچ و تاب موج اشک آلوده مژگانم
فریب سنبل گیسو بلندان می دهد ما را
زبانش آشنا هرگز نشد با حرف بی مغزی
قلم، پیغامی از مشکل پسندان می دهد ما را
به دشت از جلوه های لاله، داغم تازه می گردد
که یاد از سینه های دردمندان می دهد ما را
حزین ، نظارهٔ گل نوبهاران در گلستان ها
تسلی با خیال ارجمندان می دهد ما را