عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مفردات
شمارهٔ ۲۶
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
خاکش، اگر ز دوری، بر باد رفته باشد
آن یار نیست کش یار از یاد رفته باشد
با آنکه کشت خود را، از عشق خسرو، اما
مشکل زیاد شیرین، فرهاد رفته باشد
ذوق اسیری آن مرغ داند که از پی صید
روزی بآشیانش، صیاد رفته باشد
تا کی جفا، روزی اندیشه کن که ما را
تا آسمان ز جورت فریاد رفته باشد
صیاد مهربانی، آذر گمان نبردم
کآنجا که صیدش از پا افتاد، رفته باشد
آن یار نیست کش یار از یاد رفته باشد
با آنکه کشت خود را، از عشق خسرو، اما
مشکل زیاد شیرین، فرهاد رفته باشد
ذوق اسیری آن مرغ داند که از پی صید
روزی بآشیانش، صیاد رفته باشد
تا کی جفا، روزی اندیشه کن که ما را
تا آسمان ز جورت فریاد رفته باشد
صیاد مهربانی، آذر گمان نبردم
کآنجا که صیدش از پا افتاد، رفته باشد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
تو را که گفت : رخ از دوستان بگردانی؟!
ز دوستان، رخ چون بوستان بگردانی؟!
به گلبنی که کند نوحه زاغی ای بلبل
جز این چه چاره، کزو آشیان بگردانی؟!
چو تازی از پی صیدم سمند ناز مباد
زنی به تیغم و از من عنان بگردانی
زمام ناقه ی یار از کفت نیفتد اگر
بگرد محملم ای ساربان بگردانی
به پیری، از ستمش آه اگر کشم یا رب
گزند آه مرا، ز آن جوان بگردانی
چو رو به قبله کنند اهل قبله ای همدم
مباد رویم از آن آستان بگردانی
رفیق برهمن و شیخ اگر شوی آذر
ز دیر و کعبه ی دل این و آن بگردانی
ز دوستان، رخ چون بوستان بگردانی؟!
به گلبنی که کند نوحه زاغی ای بلبل
جز این چه چاره، کزو آشیان بگردانی؟!
چو تازی از پی صیدم سمند ناز مباد
زنی به تیغم و از من عنان بگردانی
زمام ناقه ی یار از کفت نیفتد اگر
بگرد محملم ای ساربان بگردانی
به پیری، از ستمش آه اگر کشم یا رب
گزند آه مرا، ز آن جوان بگردانی
چو رو به قبله کنند اهل قبله ای همدم
مباد رویم از آن آستان بگردانی
رفیق برهمن و شیخ اگر شوی آذر
ز دیر و کعبه ی دل این و آن بگردانی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - و له فیه داد و دهش
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - ساقی نامه
بیا ساقی، آن جام خورشید فام
که مانده است بر وی ز جمشید نام
بمن ده بپایان پیری مگر
ز سر گیرم این دور کآمد بسر
بیا ساقی، ای در کفت جام جم
چو بالای فرق فریدون علم
تو را زیبد آن کاویانی درفش
که سیمینه ساقی و زرینه کفش
بمن ده که چون کاوه خیزم ز جای
سر تاج ضحاک سایم بپای
ز دل، درد دیرینه بیرون کنم؛
تماشای فر فریدون کنم
بیا ساقی، آن مایه ی کین و مهر
که افروخت از وی منوچهر چهر
بمن ده، که از سوک آیم بسور
کشم کینه ی ایرج از سلم و تو ر
بیا ساقی، آن نوشداروی می
که درخواست رستم ز کاووس کی
بمن ده، که سهرابیم زخمناک
پدر کرده پهلویم از تیغ چاک
بیا ساقی، آن آب چون آفتاب
که سرخ است چون تیغ افراسیاب
بمن ده، که از جان برآرم خروش
چه خون سیاووش آیم بجوش
شناسد هر آنکس که بیهوش نیست
که می، کم ز خون سیاووش نیست
بیا ساقی، آن جام کیخسروی
بمن ده، دهم تا جهان را نوی
بگویم چهار دیده ز آیین او
جهن بین من، چون جهان بین او
تو را راز آینده گفتن هوس
مرا آنچه دیدم، بر او رفته بس
بیا ساقی، آن نار پرورده را
که خوش کرده گلنار گون پرده را
بمن ده، که ترک فلک بیگناه
چو بیژن فگندم بچاه سیاه
مگر دختر رز بدلداریم
کند چون منیژه پرستاریم
بیا ساقی، آن جام لهراسپی
مکلل چو اکلیل گشتاسپی
بمن ده، که رویی تن از پور زال
ندید آنچه دیدم از این پیر زال!
بیا ساقی آن ساغر ده منی
بمن ده، که دارم سر بهمنی
مگر گام ننهاده در کام مار
ز زابل کشم کین اسفندیار
بیا ساقی، امشب درین گلشنک
می روشنم بخش چون روشنک
که از خون دارا بود غازه اش
سکندر شود مست از آوازه اش
مگر کین دارا ز گردون کشم
درفش سکندر بهامون کشم
بیا ساقی، آن جام آیینه رنگ
که دور از سکندر گرفته است زنگ
بمن ده، که صافی کنم سینه را
برون آرم از زنگ آیینه را
بیا ساقی، آن می که شاه اردشیر
کشیدی و کشتی بشمشیر شیر
بمن ده، که کرمان بدود و بداد
ستانم بیک هفته از هفت واد
بیا ساقی، آن می که بهرام خورد
بشیر افگنی از میان تاج برد
بمن ده، ز من بشنو آن سرگذشت
که بهرام در گور و، گوران بدشت
بیا ساقی، آن کاسه ی کسروی
که بخشد تهی کیسه را خسروی
بمن ده، که ساغر ز دستم فتاد
بطاق دل از غم شکستم فتاد
بیا ساقی، آن جام لبریز را
شکرریز کن نام پرویز را
بمن ده همه مه چه غره چه سلخ
که شیرین کند کام تلخ آب تلخ
نمانم دگر در دل از فاقه رنج
گشایم از آن هفت خط هشت گنج
بیا ساقی، آن شمع آتشکده
ز شمع رخ اندر دل آتش زده
از آن آتش تر، که زردشت داشت
از آن ساغر زر، که در مشت داشت
بمن ده که روغن ندارد چراغ
بود خشکم از آتش دل دماغ(؟!)
بیا ساقی، آن آفت کبر و ناز
بمن ده، که آسایم از هر دو باز
چکاند بکام آن، گر از وی دمی
رساند بلب این، گر از وی نمی
هم اشعث شود شهره نامش بجود
هم ابلیس آرد بر آدم سجود
بیا ساقی، آبی که روز نخست
ز گرد عدم خاک آدم بشست
بمن ده، که خیزم بشکر وجود
بپروردگار خود آرم سجود
بیا ساقی، آن کشتی نوح را
بیا ساقی، آن راحت روح را
بمن ده، که دردم ندارد پزشک
فتادم بطوفان ز سیل سرشک
بیا ساقی، آن می ز خوان خلیل
کز آن تندرستی پذیرد علیل
بمن ده،کز آن آب کوثر سرشت
کنم نار نمرود باغ بهشت
بیا ساقی، آبی که آتش وش است
بمن ده، که نه آب و نه آتش است
گر آبست، از آن خانه روشن چراست؟!
ور آتش، از آن بزم گلشن چراست؟!
همانا که آمیخت دردی کشی
ز خضر آبی و از خلیل آتشی
بیا ساقی، آن جان نواز جهان
که نوشید خضر از سکندر نهان
بمن ده که از دست کشتی شکن
خرابی کنم در خرابات تن
چنان کاو زد آتش بحکم قدر
پسر کشت کاسوده ماند پدر
دهم رنگ من نیز ناگشته مست
بخون جگر گوشه ی تاک دست
مباد از خمار آردم سر بدرد
کند عاقبت، آنچه باید نکرد
بیا ساقی آن می ز جام بلور
که چون آتشش دید موسی به طور
بمن ده، که تا خامه ی بی بها
کنم چو ن عصای کلیم اژدها
بیا ساقی، آن روح پرور سبو
که مریم شد آبستن از بوی او
چو عیسی بمن ده، دو جام صبوح
که بر خاک آدم دمم تازه روح
بیا ساقی، آن یوسف می بمن
که دارد ز مینا بتن پیرهن
از آن چون شمیمم رسد بر مشام
شناسم چو یعقوب صبحی ز شام
بیا ساقی، آن می که چون مایده
برندان شب عید شد عایده
بمن ده که سی روز شد روزه ام
بهر در مگردان بدریوزه ام
بیا ساقی، آن بکر چون حور عین
که در خم سر آورد یک اربعین
بمن ده، که چل ساله تنهاییم
فگند از فلک طشت رسواییم
بیا ساقی، آن می که چون سلسبیل
سرشتی ز کافور و از زنجبیل
بمن ده، که آتش بجانم گرفت
دل از گرم و سرد جهانم گرفت
بیا ساقی، آن مایه ی ایمنی
کز آن دوستی خاست، نه دشمنی
بمن ده، که از کین گرایم بمهر
بجامی کنم آشتی با سپهر
بیا ساقی، ای چشمت از می خراب
دریغت چرا آید از تشنه آب؟!
مگر نیست در گوشت از میفروش
که جامی بنوشان و جامی بنوش
وگر بینی ای ماه خورشید جام
که در خورد من نیست جام تمام
از آن جام کش نیمه خوردی بده
اگر صاف حیف است، دردی بده!
بیا ساقی، ای حسنت آشوب شهر
گوارا ز شیرین زبانیت زهر
بشیرین گواری می تلخ خور
مخور غم، که تلخ است والحق مر
بیا ساقی، آن جام گلنار رنگ
کش از بو چو بلبل خروشید چنگ
بمن ده، که بوی گلم آرزوست
خروشیدن بلبلم آرزوست
بیا ساقی، آن جام فیروزه گون
چو فیروزه در دست دارد شگون
بمن ده، که فیروزیم آرزوست
همه روزه، این روزیم آرزوست
بیا ساقی، آن می کز آن صبحگاه
شود مهر روشن چو از مهر ماه
بمن ده که نه ماه جویم نه مهر
بخندم برفتار گردان سپهر
بیا ساقی، آن می که هوش آورد
دل خفتگان را بجوش آورد
بمن ده که هشیاریم آرزوست
از این خواب، بیداریم آرزوست
بیا ساقی، آن می که پیر مغان
فرستاد اصحاب را ارمغان
بمن ده که صبح است و وقت صبوح
خروس سحر گفت: الراح روح
بیا ساقی آن مومیائی می
که جوید شکسته درستی ز وی
بمن ده که پیمانه ی دل ز دست
فتاد و چو پیمان مستان شکست
بیا ساقی ای باغبان بهشت
سرجوی بگشا که خشک است کشت
بده آبی، این کشت پژمرده را
بجوش آور این خون افسرده را
بیا ساقی، آن می که دی داشتی
وز آن جستی اسلام و کفر آشتی
بمن ده، که از کعبه آیم بدیر
هم شان بهم صلح و الصلح خیر
بیا ساقی، آن کیمیای مراد
که هر کو خورد، نارد از فاقه یاد
بمن ده، که از دست تنگی رهم
بزور زر، از زرد رنگی رهم
بیا ساقی، آن داروی نوش بهر
که داروی درد است و تریاق زهر
بمن ده، که افعی غم جان گزاست
بغم گر نهم نام افعی سزاست
بیا ساقی ای نرگست نیم خواب
بلب تشنگان ده ز خون خم آب
همه شب چو ز اندوه خواب آیدم
همه روزه، چون روزیی بایدم
بخشت خمم، به ز زانوت سر
بلب خون خم، به که خون جگر
بکش ساقی، از جام زر آب رز
اگر نقل خواهی، لب خود بمز
ورت جام زر نیست، پر کن سفال؛
که می از سفالم خوش آید بفال
بیا ساقی امشب که بر روی تو
مه نو ببینم چو ابروی تو
که بست از چه ابر بهاری تتق
همان مینماید هلال از افق
چو سیمین کلیدی که شبهای عید
گشایند میخانه ها ز آن کلید
و یا دست ناهید را مشگراست
که گوش سپهر از نوایش کر است
گرفته دف لاجوردی بکف
همی ساید انگشت سیمین بدف
بیا ساقی آن جام کش می فروش
تهی کرد از لعل گون باده دوش
سحر پیش میگون لب آرش چو کی
که چون غنچه لبریز گردد ز می
که مانده است بر وی ز جمشید نام
بمن ده بپایان پیری مگر
ز سر گیرم این دور کآمد بسر
بیا ساقی، ای در کفت جام جم
چو بالای فرق فریدون علم
تو را زیبد آن کاویانی درفش
که سیمینه ساقی و زرینه کفش
بمن ده که چون کاوه خیزم ز جای
سر تاج ضحاک سایم بپای
ز دل، درد دیرینه بیرون کنم؛
تماشای فر فریدون کنم
بیا ساقی، آن مایه ی کین و مهر
که افروخت از وی منوچهر چهر
بمن ده، که از سوک آیم بسور
کشم کینه ی ایرج از سلم و تو ر
بیا ساقی، آن نوشداروی می
که درخواست رستم ز کاووس کی
بمن ده، که سهرابیم زخمناک
پدر کرده پهلویم از تیغ چاک
بیا ساقی، آن آب چون آفتاب
که سرخ است چون تیغ افراسیاب
بمن ده، که از جان برآرم خروش
چه خون سیاووش آیم بجوش
شناسد هر آنکس که بیهوش نیست
که می، کم ز خون سیاووش نیست
بیا ساقی، آن جام کیخسروی
بمن ده، دهم تا جهان را نوی
بگویم چهار دیده ز آیین او
جهن بین من، چون جهان بین او
تو را راز آینده گفتن هوس
مرا آنچه دیدم، بر او رفته بس
بیا ساقی، آن نار پرورده را
که خوش کرده گلنار گون پرده را
بمن ده، که ترک فلک بیگناه
چو بیژن فگندم بچاه سیاه
مگر دختر رز بدلداریم
کند چون منیژه پرستاریم
بیا ساقی، آن جام لهراسپی
مکلل چو اکلیل گشتاسپی
بمن ده، که رویی تن از پور زال
ندید آنچه دیدم از این پیر زال!
بیا ساقی آن ساغر ده منی
بمن ده، که دارم سر بهمنی
مگر گام ننهاده در کام مار
ز زابل کشم کین اسفندیار
بیا ساقی، امشب درین گلشنک
می روشنم بخش چون روشنک
که از خون دارا بود غازه اش
سکندر شود مست از آوازه اش
مگر کین دارا ز گردون کشم
درفش سکندر بهامون کشم
بیا ساقی، آن جام آیینه رنگ
که دور از سکندر گرفته است زنگ
بمن ده، که صافی کنم سینه را
برون آرم از زنگ آیینه را
بیا ساقی، آن می که شاه اردشیر
کشیدی و کشتی بشمشیر شیر
بمن ده، که کرمان بدود و بداد
ستانم بیک هفته از هفت واد
بیا ساقی، آن می که بهرام خورد
بشیر افگنی از میان تاج برد
بمن ده، ز من بشنو آن سرگذشت
که بهرام در گور و، گوران بدشت
بیا ساقی، آن کاسه ی کسروی
که بخشد تهی کیسه را خسروی
بمن ده، که ساغر ز دستم فتاد
بطاق دل از غم شکستم فتاد
بیا ساقی، آن جام لبریز را
شکرریز کن نام پرویز را
بمن ده همه مه چه غره چه سلخ
که شیرین کند کام تلخ آب تلخ
نمانم دگر در دل از فاقه رنج
گشایم از آن هفت خط هشت گنج
بیا ساقی، آن شمع آتشکده
ز شمع رخ اندر دل آتش زده
از آن آتش تر، که زردشت داشت
از آن ساغر زر، که در مشت داشت
بمن ده که روغن ندارد چراغ
بود خشکم از آتش دل دماغ(؟!)
بیا ساقی، آن آفت کبر و ناز
بمن ده، که آسایم از هر دو باز
چکاند بکام آن، گر از وی دمی
رساند بلب این، گر از وی نمی
هم اشعث شود شهره نامش بجود
هم ابلیس آرد بر آدم سجود
بیا ساقی، آبی که روز نخست
ز گرد عدم خاک آدم بشست
بمن ده، که خیزم بشکر وجود
بپروردگار خود آرم سجود
بیا ساقی، آن کشتی نوح را
بیا ساقی، آن راحت روح را
بمن ده، که دردم ندارد پزشک
فتادم بطوفان ز سیل سرشک
بیا ساقی، آن می ز خوان خلیل
کز آن تندرستی پذیرد علیل
بمن ده،کز آن آب کوثر سرشت
کنم نار نمرود باغ بهشت
بیا ساقی، آبی که آتش وش است
بمن ده، که نه آب و نه آتش است
گر آبست، از آن خانه روشن چراست؟!
ور آتش، از آن بزم گلشن چراست؟!
همانا که آمیخت دردی کشی
ز خضر آبی و از خلیل آتشی
بیا ساقی، آن جان نواز جهان
که نوشید خضر از سکندر نهان
بمن ده که از دست کشتی شکن
خرابی کنم در خرابات تن
چنان کاو زد آتش بحکم قدر
پسر کشت کاسوده ماند پدر
دهم رنگ من نیز ناگشته مست
بخون جگر گوشه ی تاک دست
مباد از خمار آردم سر بدرد
کند عاقبت، آنچه باید نکرد
بیا ساقی آن می ز جام بلور
که چون آتشش دید موسی به طور
بمن ده، که تا خامه ی بی بها
کنم چو ن عصای کلیم اژدها
بیا ساقی، آن روح پرور سبو
که مریم شد آبستن از بوی او
چو عیسی بمن ده، دو جام صبوح
که بر خاک آدم دمم تازه روح
بیا ساقی، آن یوسف می بمن
که دارد ز مینا بتن پیرهن
از آن چون شمیمم رسد بر مشام
شناسم چو یعقوب صبحی ز شام
بیا ساقی، آن می که چون مایده
برندان شب عید شد عایده
بمن ده که سی روز شد روزه ام
بهر در مگردان بدریوزه ام
بیا ساقی، آن بکر چون حور عین
که در خم سر آورد یک اربعین
بمن ده، که چل ساله تنهاییم
فگند از فلک طشت رسواییم
بیا ساقی، آن می که چون سلسبیل
سرشتی ز کافور و از زنجبیل
بمن ده، که آتش بجانم گرفت
دل از گرم و سرد جهانم گرفت
بیا ساقی، آن مایه ی ایمنی
کز آن دوستی خاست، نه دشمنی
بمن ده، که از کین گرایم بمهر
بجامی کنم آشتی با سپهر
بیا ساقی، ای چشمت از می خراب
دریغت چرا آید از تشنه آب؟!
مگر نیست در گوشت از میفروش
که جامی بنوشان و جامی بنوش
وگر بینی ای ماه خورشید جام
که در خورد من نیست جام تمام
از آن جام کش نیمه خوردی بده
اگر صاف حیف است، دردی بده!
بیا ساقی، ای حسنت آشوب شهر
گوارا ز شیرین زبانیت زهر
بشیرین گواری می تلخ خور
مخور غم، که تلخ است والحق مر
بیا ساقی، آن جام گلنار رنگ
کش از بو چو بلبل خروشید چنگ
بمن ده، که بوی گلم آرزوست
خروشیدن بلبلم آرزوست
بیا ساقی، آن جام فیروزه گون
چو فیروزه در دست دارد شگون
بمن ده، که فیروزیم آرزوست
همه روزه، این روزیم آرزوست
بیا ساقی، آن می کز آن صبحگاه
شود مهر روشن چو از مهر ماه
بمن ده که نه ماه جویم نه مهر
بخندم برفتار گردان سپهر
بیا ساقی، آن می که هوش آورد
دل خفتگان را بجوش آورد
بمن ده که هشیاریم آرزوست
از این خواب، بیداریم آرزوست
بیا ساقی، آن می که پیر مغان
فرستاد اصحاب را ارمغان
بمن ده که صبح است و وقت صبوح
خروس سحر گفت: الراح روح
بیا ساقی آن مومیائی می
که جوید شکسته درستی ز وی
بمن ده که پیمانه ی دل ز دست
فتاد و چو پیمان مستان شکست
بیا ساقی ای باغبان بهشت
سرجوی بگشا که خشک است کشت
بده آبی، این کشت پژمرده را
بجوش آور این خون افسرده را
بیا ساقی، آن می که دی داشتی
وز آن جستی اسلام و کفر آشتی
بمن ده، که از کعبه آیم بدیر
هم شان بهم صلح و الصلح خیر
بیا ساقی، آن کیمیای مراد
که هر کو خورد، نارد از فاقه یاد
بمن ده، که از دست تنگی رهم
بزور زر، از زرد رنگی رهم
بیا ساقی، آن داروی نوش بهر
که داروی درد است و تریاق زهر
بمن ده، که افعی غم جان گزاست
بغم گر نهم نام افعی سزاست
بیا ساقی ای نرگست نیم خواب
بلب تشنگان ده ز خون خم آب
همه شب چو ز اندوه خواب آیدم
همه روزه، چون روزیی بایدم
بخشت خمم، به ز زانوت سر
بلب خون خم، به که خون جگر
بکش ساقی، از جام زر آب رز
اگر نقل خواهی، لب خود بمز
ورت جام زر نیست، پر کن سفال؛
که می از سفالم خوش آید بفال
بیا ساقی امشب که بر روی تو
مه نو ببینم چو ابروی تو
که بست از چه ابر بهاری تتق
همان مینماید هلال از افق
چو سیمین کلیدی که شبهای عید
گشایند میخانه ها ز آن کلید
و یا دست ناهید را مشگراست
که گوش سپهر از نوایش کر است
گرفته دف لاجوردی بکف
همی ساید انگشت سیمین بدف
بیا ساقی آن جام کش می فروش
تهی کرد از لعل گون باده دوش
سحر پیش میگون لب آرش چو کی
که چون غنچه لبریز گردد ز می
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۶
دگرباره دیدم بجای کنشت
یکی خانقه، رشک قصر بهشت
فضا دلگشا چون کف موسویش
هوا جان فزا چون دم عیسویش
همه آب از چشمه ی زمزمش
همه خاک از پیکر آدمش
ز جان و دل پاک، خشت و گلش
خنک آنکه بودی در آن منزلش
تو گویی که آن بقعه ی بی عدیل
درو گر شدش نوح و بنا خلیل
بهر صفه اش، صوفی یی سینه صاف
زبان، پاکش از لوث لاف و گزاف
بهر گوشه درویشی آزاده بخت
زده تکیه بر پوست چون شه بتخت
همه رانده ی خلوت خاکیان
همه خوانده ی بزم افلاکیان
نه در سر هوائی، نه در دل شکی؛
برآورده چل اربعین هر یکی
همه عور، اما جنیبت کشان!
همه مور، اما سلیمان نشان!
همه سیم پاش و همه پشم پوش
همه دردمند و همه درد نوش
بدانش توانا، بتن ناتوان؛
ز هر خطه تا خط وحدت دوان
همه پا کشیده ز راه هوا
همه چشم پوشیده از ماسوا
زده پا بدنیا دم از دین همه
یکی جو، یکی گو، یکی بین همه!
چو ابدال، از عشق پیرایه شان
فتاده بخورشید و مه، سایه شان
یکایک قرین اویس قرن
زده حلقه پهلوی هم چون پرن
در آن حلقه، سر حلقه دانشوری
گدای درش، شاه هر کشوری
حریفی، بروی جهان کرده پشت
ظریفی، دلش نرم و دلقش درشت
بجام جهان بین زده پشت دست
ازو مست هشیار و هشیار مست
ز زهدش، کهن زال گیتی یله؛
ز گرگ فلک، پاسبان گله
ز تشریف شاهانش آسوده دوش
تن از ناقه ی صالحش پشم پوش
بریده سر خشم و شهوت بصبر
بصبر اختر آورده بیرون ز ابر
بپا داشت از موی سر سلسله
ز جا بر نیاوردیش زلزله
نجنبیدی آن شیخ از آرامگاه
مگر از دم مطرب خانقاه
دل مطربان چون بجوش آمدی
از ایشان یکی در خروش آمدی
ز جا خاستی و اصحاب و جد
چنان کز حدی ناقه ی اهل نجد
کشاندی چنان دامن پاک را
که در رقص آوردی افلاک را
همه دست افشان و من مانده محو
بحالی که دانی، نه سکر و نه صحو
مگر شیخ را در میان سماع
ز دست دل افتاد با دین وداع
نگاهی نهان دید از مهوشی
رهش گم شد از پرتو آتشی
دل و دین و دانش ز کف باخته
که از پردگی پرده نشناخته
چو صنعان سوی روم رفت از حجاز
نبردش بکوی حقیقت مجاز
از آن جا که شاه از شریک است دور
نسازد بانباز طبع غیور
ز دانش بجان غیر شاهیش
ز دریا برون داد جان ماهیش
مریدان سرافگنده در پای پیر
بمردند، دیدند چون مرگ میر
چنان کآدمی را ز سر زندگی است
چو سر رفت، تن را پراکندگی است
در افتاد آن قطب و آن دایره
ز هم ریخت چون بقعه ی بایره
ز پرواز طوطی شیرین نفس
پریدند آن طوطیان در قفس
پس از صوفیان خانقه شد خراب
شد آن چشمه ی زندگانی سراب
بریشان فرود آمد آن خانقاه
به ایزد برم هم ز ایزد پناه
یکی خانقه، رشک قصر بهشت
فضا دلگشا چون کف موسویش
هوا جان فزا چون دم عیسویش
همه آب از چشمه ی زمزمش
همه خاک از پیکر آدمش
ز جان و دل پاک، خشت و گلش
خنک آنکه بودی در آن منزلش
تو گویی که آن بقعه ی بی عدیل
درو گر شدش نوح و بنا خلیل
بهر صفه اش، صوفی یی سینه صاف
زبان، پاکش از لوث لاف و گزاف
بهر گوشه درویشی آزاده بخت
زده تکیه بر پوست چون شه بتخت
همه رانده ی خلوت خاکیان
همه خوانده ی بزم افلاکیان
نه در سر هوائی، نه در دل شکی؛
برآورده چل اربعین هر یکی
همه عور، اما جنیبت کشان!
همه مور، اما سلیمان نشان!
همه سیم پاش و همه پشم پوش
همه دردمند و همه درد نوش
بدانش توانا، بتن ناتوان؛
ز هر خطه تا خط وحدت دوان
همه پا کشیده ز راه هوا
همه چشم پوشیده از ماسوا
زده پا بدنیا دم از دین همه
یکی جو، یکی گو، یکی بین همه!
چو ابدال، از عشق پیرایه شان
فتاده بخورشید و مه، سایه شان
یکایک قرین اویس قرن
زده حلقه پهلوی هم چون پرن
در آن حلقه، سر حلقه دانشوری
گدای درش، شاه هر کشوری
حریفی، بروی جهان کرده پشت
ظریفی، دلش نرم و دلقش درشت
بجام جهان بین زده پشت دست
ازو مست هشیار و هشیار مست
ز زهدش، کهن زال گیتی یله؛
ز گرگ فلک، پاسبان گله
ز تشریف شاهانش آسوده دوش
تن از ناقه ی صالحش پشم پوش
بریده سر خشم و شهوت بصبر
بصبر اختر آورده بیرون ز ابر
بپا داشت از موی سر سلسله
ز جا بر نیاوردیش زلزله
نجنبیدی آن شیخ از آرامگاه
مگر از دم مطرب خانقاه
دل مطربان چون بجوش آمدی
از ایشان یکی در خروش آمدی
ز جا خاستی و اصحاب و جد
چنان کز حدی ناقه ی اهل نجد
کشاندی چنان دامن پاک را
که در رقص آوردی افلاک را
همه دست افشان و من مانده محو
بحالی که دانی، نه سکر و نه صحو
مگر شیخ را در میان سماع
ز دست دل افتاد با دین وداع
نگاهی نهان دید از مهوشی
رهش گم شد از پرتو آتشی
دل و دین و دانش ز کف باخته
که از پردگی پرده نشناخته
چو صنعان سوی روم رفت از حجاز
نبردش بکوی حقیقت مجاز
از آن جا که شاه از شریک است دور
نسازد بانباز طبع غیور
ز دانش بجان غیر شاهیش
ز دریا برون داد جان ماهیش
مریدان سرافگنده در پای پیر
بمردند، دیدند چون مرگ میر
چنان کآدمی را ز سر زندگی است
چو سر رفت، تن را پراکندگی است
در افتاد آن قطب و آن دایره
ز هم ریخت چون بقعه ی بایره
ز پرواز طوطی شیرین نفس
پریدند آن طوطیان در قفس
پس از صوفیان خانقه شد خراب
شد آن چشمه ی زندگانی سراب
بریشان فرود آمد آن خانقاه
به ایزد برم هم ز ایزد پناه
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۸ - حکایت
امیری امارت خدا داده داشت
غلامی و فرزندی آزاده داشت
شبی هر دو را در برابر نشاند
ز درج لب اینگونه گوهر فشاند
که: هر یک ازین روزگار دراز
هوائی که دارید گویید باز
که بینم شما را در اندیشه چیست؟!
ز خونابه و می در این شیشه چیست؟!
پسر گفتش: ای بخت آموزگار
همی خواهم از گردش روزگار
که باشد زمین زیر گنجم همه
بهر دشتم از تازی اسبان رمه
ز بسیاری نعمت و ناز من
بگیتی نباشد کس انباز من
غلام خردمند و روشن ضمیر
زمین را ببوسید و گفت: ای امیر
همی خواهم از کردگار جهان
که تا زنده ام آشکار ونهان
خرم بنده و آزاد سازم ز جود
نه ز ایشان که داند مرا بنده بود
دگر از کرم بر فشانم درم
کنم بنده آزادگان از کرم
چو بشنفت از ایشان امیر این کلام
ببوسید از مهر روی غلام
نخستش ز مال خود آزاد کرد
ز آزادی او دلش شاد کرد
بگفت: ای تو را بخت فیروزمند
بلند اخترت کرده همت بلند!
شنیدم سراسر همه رازتان
شد آویزه ی گوشم آوازتان
همی بینم امروز فاش از نهان
که فردا چه خواهید دید از جهان
مرادم نه این بود از این سبز طشت
دریغ آسمان بر مرادم نگشت
مرا غیر ازین بود با خود قرار
ولی نیست در دست کس اختیار
برید آسمانم ز فرزند مهر
بکام تو گردید و گردد سپهر
ز تو دولت افزوده، زو کاسته؛
چه کوشم بکار خدا خواسته؟!
غلام چنینم، ز فرزند به
درخت برافشان، برومند به
غلامی و فرزندی آزاده داشت
شبی هر دو را در برابر نشاند
ز درج لب اینگونه گوهر فشاند
که: هر یک ازین روزگار دراز
هوائی که دارید گویید باز
که بینم شما را در اندیشه چیست؟!
ز خونابه و می در این شیشه چیست؟!
پسر گفتش: ای بخت آموزگار
همی خواهم از گردش روزگار
که باشد زمین زیر گنجم همه
بهر دشتم از تازی اسبان رمه
ز بسیاری نعمت و ناز من
بگیتی نباشد کس انباز من
غلام خردمند و روشن ضمیر
زمین را ببوسید و گفت: ای امیر
همی خواهم از کردگار جهان
که تا زنده ام آشکار ونهان
خرم بنده و آزاد سازم ز جود
نه ز ایشان که داند مرا بنده بود
دگر از کرم بر فشانم درم
کنم بنده آزادگان از کرم
چو بشنفت از ایشان امیر این کلام
ببوسید از مهر روی غلام
نخستش ز مال خود آزاد کرد
ز آزادی او دلش شاد کرد
بگفت: ای تو را بخت فیروزمند
بلند اخترت کرده همت بلند!
شنیدم سراسر همه رازتان
شد آویزه ی گوشم آوازتان
همی بینم امروز فاش از نهان
که فردا چه خواهید دید از جهان
مرادم نه این بود از این سبز طشت
دریغ آسمان بر مرادم نگشت
مرا غیر ازین بود با خود قرار
ولی نیست در دست کس اختیار
برید آسمانم ز فرزند مهر
بکام تو گردید و گردد سپهر
ز تو دولت افزوده، زو کاسته؛
چه کوشم بکار خدا خواسته؟!
غلام چنینم، ز فرزند به
درخت برافشان، برومند به
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۵ - حکایت
یکی تاجر از شهر خود شد روان
بسوی دگر شهر با کاروان
خرش در میان گل از پا فتاد
ز یاران خود خواجه تنها فتاد
زدش بوسه بسیار بر دست و پای
نشد راضی آن خر که خیزد ز جای
چو شد خواجه از بردنش ناامید
خر دیگر از خر سواران خرید
سبک رفت و پالان و بارش کشید
ز پا نعل و از سر فسارش کشید
خر افگند عریان و خود شد روان
رسانید خود را سوی کاروان
خرک خواجه را دید چون دور، گفت
که: جان بردم از دست این خواجه مفت!
بهار است فردا و این مرغزار
شود سیر از فیض ابر بهار
درین دشت بس سبزه خواهم چرید
دف زهره ز آواز خواهم درید
غرض در دلش فکرها میگذشت
بناگه نظر کرد کز طرف دشت
سگ گرسنه چشم بی توشه یی
ز ره آمد و خفت در گوشه یی
خر از دیدن سگ، شد اندیشناک
کز آن دیدنش بود بیم هلاک
بپاخاست گاه از گل و گاه خفت
بسوی سگ آورد پس روی و گفت
که: ای رشته ی فکرتت پیچ پیچ
چه میخواهی اینجا بگو؟ گفت: هیچ!
ز بس راه پیموده فرسوده ام
زمانی در این گوشه آسوده ام
خرش گفت: زهار، اینجا ممان
نیم من شکار تو ای بدگمان
بمن تا نمیرم نداری رجوع
گر اینجا بمانی بمیری ز جوع
منم سخت جان، آرزوی تو خام
پی صید خود خیز و بردار گام
سگش گفت: ای سر قطار خران
خران سبزه ی تر بیادت چران
اگر سخت جانی تو در روزگار
مرا نیز خود در جهان نیست کار
نه گستاخم و بی ادب این قدر
که تا زنده یی پا نهم پیشتر
نه آنم که تنها گذارم تو را
دم واپسین، واگذارم تو را
تو تا زنده یی، پاسبان توام؛
تو شه، من سگ آستان توام
کجا سگ ز صاحب جدایی کند؟!
وفادار کی بیوفائی کند؟!
چریدی چو در مرغزار جنان
خر عیسی ات گشت هم داستان
نخواهم که جسم تو گردد ستوه
ز گرگان دشت و پلنگان کوه
دوم، سر قدم ساخته سوی تو
کنم چرب دندان ز پهلوی تو
نمانم دمی استخوانت بخاک
که بر خاک نپسندمت چشم پاک
چه تشویش جوع منت در دل است
ازین فکر، پایت چرا در گل است؟!
تو را عمر بیش از یک امروز نیست
چراغ حیاتت شب افروز نیست
بامید این زنده ام سالها
کت از خون کنم سرخ چنگالها
رسیده کنون نیم جانت بلب
بجان سختی امروز آری بشب
بود طاقت جوع یکروزه ام
کجا میفرستی بدریوزه ام؟!
یک امروز تا شب که من همرهم
نه تو جان بری و نه من جان دهم!
بسوی دگر شهر با کاروان
خرش در میان گل از پا فتاد
ز یاران خود خواجه تنها فتاد
زدش بوسه بسیار بر دست و پای
نشد راضی آن خر که خیزد ز جای
چو شد خواجه از بردنش ناامید
خر دیگر از خر سواران خرید
سبک رفت و پالان و بارش کشید
ز پا نعل و از سر فسارش کشید
خر افگند عریان و خود شد روان
رسانید خود را سوی کاروان
خرک خواجه را دید چون دور، گفت
که: جان بردم از دست این خواجه مفت!
بهار است فردا و این مرغزار
شود سیر از فیض ابر بهار
درین دشت بس سبزه خواهم چرید
دف زهره ز آواز خواهم درید
غرض در دلش فکرها میگذشت
بناگه نظر کرد کز طرف دشت
سگ گرسنه چشم بی توشه یی
ز ره آمد و خفت در گوشه یی
خر از دیدن سگ، شد اندیشناک
کز آن دیدنش بود بیم هلاک
بپاخاست گاه از گل و گاه خفت
بسوی سگ آورد پس روی و گفت
که: ای رشته ی فکرتت پیچ پیچ
چه میخواهی اینجا بگو؟ گفت: هیچ!
ز بس راه پیموده فرسوده ام
زمانی در این گوشه آسوده ام
خرش گفت: زهار، اینجا ممان
نیم من شکار تو ای بدگمان
بمن تا نمیرم نداری رجوع
گر اینجا بمانی بمیری ز جوع
منم سخت جان، آرزوی تو خام
پی صید خود خیز و بردار گام
سگش گفت: ای سر قطار خران
خران سبزه ی تر بیادت چران
اگر سخت جانی تو در روزگار
مرا نیز خود در جهان نیست کار
نه گستاخم و بی ادب این قدر
که تا زنده یی پا نهم پیشتر
نه آنم که تنها گذارم تو را
دم واپسین، واگذارم تو را
تو تا زنده یی، پاسبان توام؛
تو شه، من سگ آستان توام
کجا سگ ز صاحب جدایی کند؟!
وفادار کی بیوفائی کند؟!
چریدی چو در مرغزار جنان
خر عیسی ات گشت هم داستان
نخواهم که جسم تو گردد ستوه
ز گرگان دشت و پلنگان کوه
دوم، سر قدم ساخته سوی تو
کنم چرب دندان ز پهلوی تو
نمانم دمی استخوانت بخاک
که بر خاک نپسندمت چشم پاک
چه تشویش جوع منت در دل است
ازین فکر، پایت چرا در گل است؟!
تو را عمر بیش از یک امروز نیست
چراغ حیاتت شب افروز نیست
بامید این زنده ام سالها
کت از خون کنم سرخ چنگالها
رسیده کنون نیم جانت بلب
بجان سختی امروز آری بشب
بود طاقت جوع یکروزه ام
کجا میفرستی بدریوزه ام؟!
یک امروز تا شب که من همرهم
نه تو جان بری و نه من جان دهم!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۴ - حکایت
شنیدم شهی کز ستم عار داشت
وزیری خردمند هشیار داشت
سحرگه بخدمت چو بستی میان
شدی از رخ آثار بیمش عیان
برویش اگر شاه خندان شدی
وزیر اضطرابش دو چندان شدی
دل از اضطرابش بجا نامدی
بایوان خود باز تا نامدی
پسر، چون پدر را بدانگونه دید
ز بیم شهش رنگ در رو ندید
بگفت: ای پدر در دلت غم مباد
پسر را ز سر سایه ات کم مباد
بگو: در دلت چیست زینسان هراس؟
نه شه ظالم است و نه تو ناسپاس؟!
جهانی ز خلق تو و عدل شاه
شد آباد و بینم تو را بر لب آه؟!
پدر خواندش این داستان و گریست
که بشنو مپرس اضطرابت ز چیست
مرا کرد روزی حکایت کسی
که بود آگه از کار گیتی بسی
که بوده است در روزگار کیان
یکی پیره زن را یکی ماکیان
شب و روز از وی خورش یافته
پرستاری و پرورش یافته
برآمد یکی روز بر بام کاخ
دلی تنگ دید و جهانی فراخ
شد او را همه حق نعمت زیاد
نگفت آن زن پیر را خیر باد
ببامی دگر جست از آن بام راه
چنین رفت تا بام ایوان شاه
چو شاهین شاهش بدانگونه دید
همه کار ایام وارونه دید
سیه شد بچشمش جهان سربسر
صلا زد که ای مرغ کوته نظر
در این محنت آباد گشتم بسی
ندیدم ز تو بیوفاتر کسی
مگر با خود این فکر ناکرده یی
که از بیضه تا سر برآورده یی
چها دیده یی ز آدمی زادگان
چه از بندگان و چه ز آزادگان؟!
همت روزی از ریزه ی خوانشان
همت خانه در کاخ و ایوانشان
نگهداریت کرده از هر گزند
نه بر بال رشته، نه بر پای بند
رهاییت دادند از هر عقاب
نه منقار شاهین نه چنگ عقاب!
چو یک بیضه ی سیم رنگ آوری
ز غوغا جهانی به تنگ آوری
ازیشان همه پرورش یافتی
ز آب و زدانه خورش یافتی
چو نیرو گرفتی از آن پرورش
نبودت ز دیوار افزون پرش
از آن خانه کت بود دار القرار
چو سوی دگر خانه کردی گذار
دگر نامدت هیچ از آن خانه یاد
کت ازمرحمت صاحبش دانه داد؟!
مرا آشیان تا سر کوه بود
سرم فارغ از قید اندوه بود
سحر میل پرواز چون کردمی
جهان زیر بال و پر آوردمی
بشب بود در دامن کوهسار
ز تیهو و دراج و کبکم شکار
قضا تا بپای من افگنده دام
مرا آدمی زاد تا کرده رام
نه پیچیده ام سر زحکم قضا
بحکم قضا کرده خود را رضا
مطیعم، کنون آدمی زاد را
چو صیدی که رام است صیاد را
نگریم ز جورش، گرم پر شکست
ننالم ز دستش، گرم پای بست
پی صید چون رو بصحرا کند
بصحرا ز پا رشته ام وا کند
ز خون تذروان گلرنگ چنگ
چو منقار کبکان کنم سرخ رنگ
برآید چو از طبل بازش فغان
ز تیهو و کبک آرمش ارمغان
بپای خود آیم بدام از وفا
نه پروای جور و نه بیم جفا
بپاسخ چنین گفتش آن ماکیان
که: ای منزلت تختگاه کیان
تو تا پا نهادی در این دامگاه
بود دست شاهانست آرامگاه
ندیدی چو خود هیچ مرغی دگر
که سوزندش از سیخ و آتش جگر
که چون خود بسی دیده ام صد هزار
طپیده چه فربه بخون، چه نزار!
ولی تا مرا آدمی دیده رام
بمن عیش از بیم جان شد حرام
نباشم گریزان چرا از کسی
که مرغان چو من کرده بسمل بسی؟!
وزیری خردمند هشیار داشت
سحرگه بخدمت چو بستی میان
شدی از رخ آثار بیمش عیان
برویش اگر شاه خندان شدی
وزیر اضطرابش دو چندان شدی
دل از اضطرابش بجا نامدی
بایوان خود باز تا نامدی
پسر، چون پدر را بدانگونه دید
ز بیم شهش رنگ در رو ندید
بگفت: ای پدر در دلت غم مباد
پسر را ز سر سایه ات کم مباد
بگو: در دلت چیست زینسان هراس؟
نه شه ظالم است و نه تو ناسپاس؟!
جهانی ز خلق تو و عدل شاه
شد آباد و بینم تو را بر لب آه؟!
پدر خواندش این داستان و گریست
که بشنو مپرس اضطرابت ز چیست
مرا کرد روزی حکایت کسی
که بود آگه از کار گیتی بسی
که بوده است در روزگار کیان
یکی پیره زن را یکی ماکیان
شب و روز از وی خورش یافته
پرستاری و پرورش یافته
برآمد یکی روز بر بام کاخ
دلی تنگ دید و جهانی فراخ
شد او را همه حق نعمت زیاد
نگفت آن زن پیر را خیر باد
ببامی دگر جست از آن بام راه
چنین رفت تا بام ایوان شاه
چو شاهین شاهش بدانگونه دید
همه کار ایام وارونه دید
سیه شد بچشمش جهان سربسر
صلا زد که ای مرغ کوته نظر
در این محنت آباد گشتم بسی
ندیدم ز تو بیوفاتر کسی
مگر با خود این فکر ناکرده یی
که از بیضه تا سر برآورده یی
چها دیده یی ز آدمی زادگان
چه از بندگان و چه ز آزادگان؟!
همت روزی از ریزه ی خوانشان
همت خانه در کاخ و ایوانشان
نگهداریت کرده از هر گزند
نه بر بال رشته، نه بر پای بند
رهاییت دادند از هر عقاب
نه منقار شاهین نه چنگ عقاب!
چو یک بیضه ی سیم رنگ آوری
ز غوغا جهانی به تنگ آوری
ازیشان همه پرورش یافتی
ز آب و زدانه خورش یافتی
چو نیرو گرفتی از آن پرورش
نبودت ز دیوار افزون پرش
از آن خانه کت بود دار القرار
چو سوی دگر خانه کردی گذار
دگر نامدت هیچ از آن خانه یاد
کت ازمرحمت صاحبش دانه داد؟!
مرا آشیان تا سر کوه بود
سرم فارغ از قید اندوه بود
سحر میل پرواز چون کردمی
جهان زیر بال و پر آوردمی
بشب بود در دامن کوهسار
ز تیهو و دراج و کبکم شکار
قضا تا بپای من افگنده دام
مرا آدمی زاد تا کرده رام
نه پیچیده ام سر زحکم قضا
بحکم قضا کرده خود را رضا
مطیعم، کنون آدمی زاد را
چو صیدی که رام است صیاد را
نگریم ز جورش، گرم پر شکست
ننالم ز دستش، گرم پای بست
پی صید چون رو بصحرا کند
بصحرا ز پا رشته ام وا کند
ز خون تذروان گلرنگ چنگ
چو منقار کبکان کنم سرخ رنگ
برآید چو از طبل بازش فغان
ز تیهو و کبک آرمش ارمغان
بپای خود آیم بدام از وفا
نه پروای جور و نه بیم جفا
بپاسخ چنین گفتش آن ماکیان
که: ای منزلت تختگاه کیان
تو تا پا نهادی در این دامگاه
بود دست شاهانست آرامگاه
ندیدی چو خود هیچ مرغی دگر
که سوزندش از سیخ و آتش جگر
که چون خود بسی دیده ام صد هزار
طپیده چه فربه بخون، چه نزار!
ولی تا مرا آدمی دیده رام
بمن عیش از بیم جان شد حرام
نباشم گریزان چرا از کسی
که مرغان چو من کرده بسمل بسی؟!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۸ - حکایت
جهانگردی از خیل کارآگهان
سیاحت همیکرد گرد جهان
ره افتادش، از انقلاب سپهر
شبانگه بدریای مغرب چو مهر
نظر افگنان شد بدریا کنار
مگر عبرتی گیرد از روزگار
بصیادی افتاد چشمش نخست
که هر صید را کرده دامی درست
همه ماهی تازه و نغز و پاک
گرفتی ز آب و فگندی بخاک
نشسته به پهلوی آن صید گیر
یکی سرو قد دختر دلپذیر
چوماهی عیان دختر اندر میان
ز اطراف او ریخته ماهیان
تو گفتی که در برج حوت آفتاب
کشیده است از چهره ی خودنقاب!
پدر هر چه ماهی کشیدی بدام
بخاکش کشاندی بسعی تمام
دگر باره آن دختر محترم
در آبش فگندی ز راه کرم
بپرسید سیاح از آن ماه چهر
که ای مهر روی تو در جان مهر
مکن ضایع اینگونه رنج پدر
بودناخلف، دزد گنج پدر
چنین گنج ضایع پسندی چرا؟!
گره کو گشاید، تو بندی چرا؟!
بپای پدر بایدت سر نهاد
که از ماهی ای ماه قوت تو داد
نه آخر تو را مایه از گنج اوست؟!
نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟!
پدر را که شد رنج کش زینهار
مرنجان که رنجاندت روزگار!
بپاسخ چنین گفتش آن نوش لب
که: دورم مدان زینهار از ادب
نیم ناخلف، نیست خونم هدر؛
کزین پیشتر گفت با من پدر
که: صیدی که،غافل شد از ذکر حق
بود دام صیاد را مستحق
چنین صید، بر خود پسندم چرا؟!
دل خود، باین قوت بندم چرا؟!
گرفتم که قوتی جز این نیستم
ز جوع ار بمیرم، حزین نیستم
چرا قوت من گردد این صیدخام؟!
که از حق شود غافل، افتد بدام؟!
پدر را گرین قوت بهر من است
شکر داند او لیک زهر من است!
سیاحت همیکرد گرد جهان
ره افتادش، از انقلاب سپهر
شبانگه بدریای مغرب چو مهر
نظر افگنان شد بدریا کنار
مگر عبرتی گیرد از روزگار
بصیادی افتاد چشمش نخست
که هر صید را کرده دامی درست
همه ماهی تازه و نغز و پاک
گرفتی ز آب و فگندی بخاک
نشسته به پهلوی آن صید گیر
یکی سرو قد دختر دلپذیر
چوماهی عیان دختر اندر میان
ز اطراف او ریخته ماهیان
تو گفتی که در برج حوت آفتاب
کشیده است از چهره ی خودنقاب!
پدر هر چه ماهی کشیدی بدام
بخاکش کشاندی بسعی تمام
دگر باره آن دختر محترم
در آبش فگندی ز راه کرم
بپرسید سیاح از آن ماه چهر
که ای مهر روی تو در جان مهر
مکن ضایع اینگونه رنج پدر
بودناخلف، دزد گنج پدر
چنین گنج ضایع پسندی چرا؟!
گره کو گشاید، تو بندی چرا؟!
بپای پدر بایدت سر نهاد
که از ماهی ای ماه قوت تو داد
نه آخر تو را مایه از گنج اوست؟!
نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟!
پدر را که شد رنج کش زینهار
مرنجان که رنجاندت روزگار!
بپاسخ چنین گفتش آن نوش لب
که: دورم مدان زینهار از ادب
نیم ناخلف، نیست خونم هدر؛
کزین پیشتر گفت با من پدر
که: صیدی که،غافل شد از ذکر حق
بود دام صیاد را مستحق
چنین صید، بر خود پسندم چرا؟!
دل خود، باین قوت بندم چرا؟!
گرفتم که قوتی جز این نیستم
ز جوع ار بمیرم، حزین نیستم
چرا قوت من گردد این صیدخام؟!
که از حق شود غافل، افتد بدام؟!
پدر را گرین قوت بهر من است
شکر داند او لیک زهر من است!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
جز به جان کس نشناسد صفت جانان را
هم به جانان بنگر تا بشناسی جان را
نیست هستی به جز از هستی و هستی همه اوست
خواجه بیهوده به خود می نهد این بهتان را
هوس خرمی از سر بنه ای طالب دوست
آتش افروز بخاری نخرد بستان را
ره چو مقصد بود آن به نبود پایانش
عاشق آن نیست که اندیشه کند پایان را
عشق نیران طلبش می برد از باغ نعیم
ورنه آدم نپسندد به خود این حرمان را
کافرم خواند یکی وان دگرم مؤمن گفت
عشق هم کفر ببرد از من و هم ایمان را
رو خرابی طلب ای دل که نگیرند خراج
جز ز آباد و نبخشند مگر ویران را
در هوس خانه ی تن دیر بماندیم، کجاست
مرگ تا برکند این لعب گه شیطان را
کشتی از لطمه ی موجی شکند، کوش نشاط
تا شوی بحر و به هم درشکنی توفان را
هم به جانان بنگر تا بشناسی جان را
نیست هستی به جز از هستی و هستی همه اوست
خواجه بیهوده به خود می نهد این بهتان را
هوس خرمی از سر بنه ای طالب دوست
آتش افروز بخاری نخرد بستان را
ره چو مقصد بود آن به نبود پایانش
عاشق آن نیست که اندیشه کند پایان را
عشق نیران طلبش می برد از باغ نعیم
ورنه آدم نپسندد به خود این حرمان را
کافرم خواند یکی وان دگرم مؤمن گفت
عشق هم کفر ببرد از من و هم ایمان را
رو خرابی طلب ای دل که نگیرند خراج
جز ز آباد و نبخشند مگر ویران را
در هوس خانه ی تن دیر بماندیم، کجاست
مرگ تا برکند این لعب گه شیطان را
کشتی از لطمه ی موجی شکند، کوش نشاط
تا شوی بحر و به هم درشکنی توفان را
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۷
محفل عشقش چو می آراستند
اول از بیگانگان پیراستند
ساقی آنگه باده در گردش فکند
باده ها در سینه ها آتش فکند
باده ی شوق انجمن افروز شد
آتش می باز عالم سوز شد
دست جذبه دامن جانها گرفت
اشک حیرت راه دامنها گرفت
آسمانها و زمینها سر خوشند
کز حریفان همان بزم خوشند
از یکی جرعه زمین سر مست شد
هم زپا افتاد و هم از دست شد
مست افتادست از خود بی خبر
نی شناسد سر زپا نی پا ز سر
طاقت چرخ از زمین چون بیش بود
در بساط قرب هم زان پیش بود
دورها خوردست و اکنون سر خوش است
از پی دور دگر در گردش است
شخص انسان کز همه کاملتر است
ذات او را لطف حق شاملتر است
جرعه ها نوشیده و پیمانه ها
جرعه نه پیمانه نه خمخانه ها
نشأه ی می کرده نه دروی بروز
آگهی او را نه از مستی هنوز
جنبش گردون و آرام زمین
گشته در شخص وجود او ضمین
گر بجنبد عرش فرش راه اوست
از حد امکان برون خرگاه اوست
ور گراید سوی تمکین رای خود
کوه کی جنباندش از جای خود
اول از بیگانگان پیراستند
ساقی آنگه باده در گردش فکند
باده ها در سینه ها آتش فکند
باده ی شوق انجمن افروز شد
آتش می باز عالم سوز شد
دست جذبه دامن جانها گرفت
اشک حیرت راه دامنها گرفت
آسمانها و زمینها سر خوشند
کز حریفان همان بزم خوشند
از یکی جرعه زمین سر مست شد
هم زپا افتاد و هم از دست شد
مست افتادست از خود بی خبر
نی شناسد سر زپا نی پا ز سر
طاقت چرخ از زمین چون بیش بود
در بساط قرب هم زان پیش بود
دورها خوردست و اکنون سر خوش است
از پی دور دگر در گردش است
شخص انسان کز همه کاملتر است
ذات او را لطف حق شاملتر است
جرعه ها نوشیده و پیمانه ها
جرعه نه پیمانه نه خمخانه ها
نشأه ی می کرده نه دروی بروز
آگهی او را نه از مستی هنوز
جنبش گردون و آرام زمین
گشته در شخص وجود او ضمین
گر بجنبد عرش فرش راه اوست
از حد امکان برون خرگاه اوست
ور گراید سوی تمکین رای خود
کوه کی جنباندش از جای خود
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲
طالب من گر شود یک ره کسی
راهها بنمایمش هر سو بسی
چون مرا بشناسد از آیات من
عاشق آید بر صفات ذات من
شد چو عاشق وزمن آگه شد همی
زان پس او را زنده نگذارم دمی
بس عجب نبود اگر کشتم منش
عاشق است و لازم آمد کشتنش
کشتن عاشق بهر مذهب رواست
خاصه این عاشق که معشوقش خداست
پس مرا ز آیین دین مصطفا
بر شهید خویش باید خونبها
وانکه هم منظور و هم مقبول من
گشت ز انسان تا که شد مقتول من
هر دو عالم نیست خونش را بها
غیر من او را نشاید خونبها
هم منم دل برده، هم بیدل منم
هم منم مقتول و هم قاتل منم
کی سزا بینم بجای خویشتن
دیگری را خونبهای خویشتن
خویش را نه رایگانی بخشمش
کشته ام تا زندگانی بخشمش
کشته ی عشق ار شوی زنده شوی
تا ابد باقی و پاینده شوی
عشقبازی را شعار دیگر است
رسم او رسم دیار دیگر است
بی سبب با دوستاران دشمن است
دشمنی او همین تا کشتن است
کشتگان خویش را شد دوستار
گر کشد عشق ای خوشا آن اعتبار
این بود آیین عشق،این کیش عشق
چاره جز مردن نباشد پیش عشق
هم نهان دارد بمردن زندگی
هم خداوندی نهان در بندگی
عشق اگر میراندت روزنده باش
ور خداوندی بخواهی بنده باش
بندگی ما و تو نی بندگیست
حاصل این تا ابد شرمندگیست
بندگی چبود خدا را یافتن
از خودی سوی خدا بشتافتن
هر چه جز حق از میان برداشتن
بندگی هم برکران بگذاشتن
نه عمل را راه در این شاهراه
علم را نه بار در این بارگاه
مدرکات ما همه وهم و خیال
حق تعالی شانه ی عما یقال
چون رسید اینجا سخن خاموش شو
لب ببند و پای تا سر گوش شو
رازهای نا شنیده گوش دار
لیک در گفتن زبان خاموش دار
از مقیمان در میخانه ام
میرسد هر دم زنو پیمانه ام
در درون میکده آوازهاست
بر زبان چنگ و نی خوش رازهاست
رازها می آیدم زانجا بگوش
لیک میگوید سروشم شو خموش
باز ساقی ساغرم لبریز کرد
ز آتشین آبیم آتش تیز کرد
کوه از یک قطره می مدهوش شد
کی توانم من دگر خاموش شد
می ندانم محرم از نامحرمی
هر که خواهد گو بیا بشنو همی
راز خوبان را چرا باید نهفت
راز ما بد سیرتان باید نهفت
راز خوبان را نهفتن کی رواست
رازهای ما نهفتن را سزاست
خوبرو را روی بی پرده نکوست
آنکه در پرده بباید زشتروست
ماه کی باشد روا در زیر میغ
میغها پنهان بباید ای دریغ
راهها بنمایمش هر سو بسی
چون مرا بشناسد از آیات من
عاشق آید بر صفات ذات من
شد چو عاشق وزمن آگه شد همی
زان پس او را زنده نگذارم دمی
بس عجب نبود اگر کشتم منش
عاشق است و لازم آمد کشتنش
کشتن عاشق بهر مذهب رواست
خاصه این عاشق که معشوقش خداست
پس مرا ز آیین دین مصطفا
بر شهید خویش باید خونبها
وانکه هم منظور و هم مقبول من
گشت ز انسان تا که شد مقتول من
هر دو عالم نیست خونش را بها
غیر من او را نشاید خونبها
هم منم دل برده، هم بیدل منم
هم منم مقتول و هم قاتل منم
کی سزا بینم بجای خویشتن
دیگری را خونبهای خویشتن
خویش را نه رایگانی بخشمش
کشته ام تا زندگانی بخشمش
کشته ی عشق ار شوی زنده شوی
تا ابد باقی و پاینده شوی
عشقبازی را شعار دیگر است
رسم او رسم دیار دیگر است
بی سبب با دوستاران دشمن است
دشمنی او همین تا کشتن است
کشتگان خویش را شد دوستار
گر کشد عشق ای خوشا آن اعتبار
این بود آیین عشق،این کیش عشق
چاره جز مردن نباشد پیش عشق
هم نهان دارد بمردن زندگی
هم خداوندی نهان در بندگی
عشق اگر میراندت روزنده باش
ور خداوندی بخواهی بنده باش
بندگی ما و تو نی بندگیست
حاصل این تا ابد شرمندگیست
بندگی چبود خدا را یافتن
از خودی سوی خدا بشتافتن
هر چه جز حق از میان برداشتن
بندگی هم برکران بگذاشتن
نه عمل را راه در این شاهراه
علم را نه بار در این بارگاه
مدرکات ما همه وهم و خیال
حق تعالی شانه ی عما یقال
چون رسید اینجا سخن خاموش شو
لب ببند و پای تا سر گوش شو
رازهای نا شنیده گوش دار
لیک در گفتن زبان خاموش دار
از مقیمان در میخانه ام
میرسد هر دم زنو پیمانه ام
در درون میکده آوازهاست
بر زبان چنگ و نی خوش رازهاست
رازها می آیدم زانجا بگوش
لیک میگوید سروشم شو خموش
باز ساقی ساغرم لبریز کرد
ز آتشین آبیم آتش تیز کرد
کوه از یک قطره می مدهوش شد
کی توانم من دگر خاموش شد
می ندانم محرم از نامحرمی
هر که خواهد گو بیا بشنو همی
راز خوبان را چرا باید نهفت
راز ما بد سیرتان باید نهفت
راز خوبان را نهفتن کی رواست
رازهای ما نهفتن را سزاست
خوبرو را روی بی پرده نکوست
آنکه در پرده بباید زشتروست
ماه کی باشد روا در زیر میغ
میغها پنهان بباید ای دریغ
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۶
خواجه ای بودست از پیشینگان
با بزانش میل و با بوزینگان
بابزی در خانه یک بوزینه داشت
روزی از خانه قدم بیرون گذاشت
یک سبوی ماست بود اندر فضا
وان کنیزک خفته در کنج سرا
دید بوزینه چو خالی خانه را
هم سبو پر دید و هم پیمانه را
نرم نرمک میخ خود بر کندزود
با سبو پیوست و پس خورد آنچه بود
پس ز بیم خواجه مکری در گرفت
اندکی ز آن ماست بر کف بر گرفت
با هزاران پوزش آمد پیش بز
ای دریغ از پوزه و از ریش بز
میخ بز بر کند و بندش بر گسست
پس بجای خویش محکم بر نشست
نیم خفته آن کنیزک نیم چشم
می بدید و خنده بودش جای خشم
ناگه از در با هزاران برک و ساز
باز آمد خواجه ی بوزینه باز
دیدی اسپیدی سبو در پوز بز
شد جهان بر وی سیه چون روز بز
هر کجا در خانه چوب و سنگ بود
خواجه را زان سو همی آهنگ بود
بز ز پیش و او ز پس هر سوروان
گاه افتان گاه خیزان گه دوان
فارغ آن بوزینه از این کشمکش
در کنار میخ خود بنشسته خوش
گاه میخندید و گه میداد تیز
نه بریش بز بریش خواجه نیز
وان کنیزک همچنان تا دیرگاه
گه گشاده دیده، گه بسته نگاه
این مثل در تست شو آگه زراز
ای تو هم بز باز و هم بوزینه باز
عقل یزدانی چو آن بوزینه بود
نفست آن مکاره ی دیرینه بود
کارفرما در تو نفس سرکش است
توهمی گویی که کار دانش است
این سخن را گر چه شرحی در خور است
لیک در مقصد سخن اولیتر است
پس قیاس از فکرت بوزینه خواست
تاسبوی خواجه خالی شد زماست
نطق اگر اینست اگر آنست نطق
مشترک در جنس حیوان است نطق
چون حدیثی گفته آمد از قیاس
در نیاز عقل بر فعل حواس
به که هم زین ره سرودی سر کنیم
لیک آهنگی از این خوشتر کنیم
عاریت کردستم از آگه دلان
من زبان، تو نیز رو گوشی ستان
تا کنی فهم این حدیث نغز را
پوست بگذاری و گیری مغز را
کوش تا سودی از این سودا بری
کی گهر بی غوص از این دریا بری
گفته آمد اندکی زین پیشتر
که بود حس مبدأ درک بشر
نفس را جز ذات خود گر مدر کیست
مبدأ ادراک آن حس بیشکی ست
وانچه بیرونست از حس ذات تست
و هم و غفلت نیز در وی ره نجست
نفس بی آلت کند ادراک نفس
حس کجا و درک ذات پاک نفس
وانچه با آلت شود معلوم تو
هست معقول تو یا موهوم تو
لاجرم نفست محیط وی شود
ورنه در خورد تصور کی شود
شاید از محسوس را گویی که بود
بی وجود حاس در خارج وجود
لیک هر معقول فرع عاقل است
ذات بی او ذات عاقل باطل است
این سخن را گر مسلم داشتی
منتی بر کفت ما بگذاشتی
یک زمان بنشین و با ما راز کن
عقده ای در رشته دارم باز کن
آنکه را معبود میدانی بگو
جز تو باشد یا تو باشی عین او
گر تویی این خود حدیث مغلق است
که تو هستی فانی و باقی حق است
حز تو گر باشد محاط نفس تست
خود یکی نقش از بساط نفس تست
با بزانش میل و با بوزینگان
بابزی در خانه یک بوزینه داشت
روزی از خانه قدم بیرون گذاشت
یک سبوی ماست بود اندر فضا
وان کنیزک خفته در کنج سرا
دید بوزینه چو خالی خانه را
هم سبو پر دید و هم پیمانه را
نرم نرمک میخ خود بر کندزود
با سبو پیوست و پس خورد آنچه بود
پس ز بیم خواجه مکری در گرفت
اندکی ز آن ماست بر کف بر گرفت
با هزاران پوزش آمد پیش بز
ای دریغ از پوزه و از ریش بز
میخ بز بر کند و بندش بر گسست
پس بجای خویش محکم بر نشست
نیم خفته آن کنیزک نیم چشم
می بدید و خنده بودش جای خشم
ناگه از در با هزاران برک و ساز
باز آمد خواجه ی بوزینه باز
دیدی اسپیدی سبو در پوز بز
شد جهان بر وی سیه چون روز بز
هر کجا در خانه چوب و سنگ بود
خواجه را زان سو همی آهنگ بود
بز ز پیش و او ز پس هر سوروان
گاه افتان گاه خیزان گه دوان
فارغ آن بوزینه از این کشمکش
در کنار میخ خود بنشسته خوش
گاه میخندید و گه میداد تیز
نه بریش بز بریش خواجه نیز
وان کنیزک همچنان تا دیرگاه
گه گشاده دیده، گه بسته نگاه
این مثل در تست شو آگه زراز
ای تو هم بز باز و هم بوزینه باز
عقل یزدانی چو آن بوزینه بود
نفست آن مکاره ی دیرینه بود
کارفرما در تو نفس سرکش است
توهمی گویی که کار دانش است
این سخن را گر چه شرحی در خور است
لیک در مقصد سخن اولیتر است
پس قیاس از فکرت بوزینه خواست
تاسبوی خواجه خالی شد زماست
نطق اگر اینست اگر آنست نطق
مشترک در جنس حیوان است نطق
چون حدیثی گفته آمد از قیاس
در نیاز عقل بر فعل حواس
به که هم زین ره سرودی سر کنیم
لیک آهنگی از این خوشتر کنیم
عاریت کردستم از آگه دلان
من زبان، تو نیز رو گوشی ستان
تا کنی فهم این حدیث نغز را
پوست بگذاری و گیری مغز را
کوش تا سودی از این سودا بری
کی گهر بی غوص از این دریا بری
گفته آمد اندکی زین پیشتر
که بود حس مبدأ درک بشر
نفس را جز ذات خود گر مدر کیست
مبدأ ادراک آن حس بیشکی ست
وانچه بیرونست از حس ذات تست
و هم و غفلت نیز در وی ره نجست
نفس بی آلت کند ادراک نفس
حس کجا و درک ذات پاک نفس
وانچه با آلت شود معلوم تو
هست معقول تو یا موهوم تو
لاجرم نفست محیط وی شود
ورنه در خورد تصور کی شود
شاید از محسوس را گویی که بود
بی وجود حاس در خارج وجود
لیک هر معقول فرع عاقل است
ذات بی او ذات عاقل باطل است
این سخن را گر مسلم داشتی
منتی بر کفت ما بگذاشتی
یک زمان بنشین و با ما راز کن
عقده ای در رشته دارم باز کن
آنکه را معبود میدانی بگو
جز تو باشد یا تو باشی عین او
گر تویی این خود حدیث مغلق است
که تو هستی فانی و باقی حق است
حز تو گر باشد محاط نفس تست
خود یکی نقش از بساط نفس تست
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
می روم از خویش هر ساعت ز دنبال نفس
محمل ما را بود ساز شکست دل جرس
می توان امروز بودن فرش پای آفتاب
شبروان راه را چون سایه نبود بیم کس
تا نباشی رهنورد وادی دشت عدم
کی رسی در جاده اقبال این بال فرس؟!
بی فنا حاصل نگردد دولت دیدار او
کس چسان سازد تمنای وصال او هوس؟!
پختگان را کی بود از صحبت دونان گذیر
شعله را بسیار باشد احتیاج خار و خس!
کارگاه باغ امکان را بود نیرنگ ها
زاغ در صحرا و بلبل گشته محبوس قفس
خانه دل را تو از زنگ کدورت صاف کن
می شود آئینه اینجا تیره از جوش نفس
هر که را باشد به قدر مشرب خود جاده ای
کی بود فیل دمان را تاب یک گشت فرس؟!
اشک در راه طلب باشد دلیل مدعا
کاغذ ابری بود آئین عشق بوالهوس
دل به دزدی می رود امشب به جعد زلف او
کی بود عیار را اندیشه چوب عسس؟!
طغرل از ضبط نفس فال سعادت می زنم
بر سر مرغ سخن بال هما باشد قفس
محمل ما را بود ساز شکست دل جرس
می توان امروز بودن فرش پای آفتاب
شبروان راه را چون سایه نبود بیم کس
تا نباشی رهنورد وادی دشت عدم
کی رسی در جاده اقبال این بال فرس؟!
بی فنا حاصل نگردد دولت دیدار او
کس چسان سازد تمنای وصال او هوس؟!
پختگان را کی بود از صحبت دونان گذیر
شعله را بسیار باشد احتیاج خار و خس!
کارگاه باغ امکان را بود نیرنگ ها
زاغ در صحرا و بلبل گشته محبوس قفس
خانه دل را تو از زنگ کدورت صاف کن
می شود آئینه اینجا تیره از جوش نفس
هر که را باشد به قدر مشرب خود جاده ای
کی بود فیل دمان را تاب یک گشت فرس؟!
اشک در راه طلب باشد دلیل مدعا
کاغذ ابری بود آئین عشق بوالهوس
دل به دزدی می رود امشب به جعد زلف او
کی بود عیار را اندیشه چوب عسس؟!
طغرل از ضبط نفس فال سعادت می زنم
بر سر مرغ سخن بال هما باشد قفس
طغرل احراری : دیوان اشعار
نوروزنامه
الا ای آنکه شد اقبال یاور
به سکان درت الطاف باور!
توئی پشت و پناه خلق عالم
به دلریشان توئی پیوسته مرهم
به رسم تحفه کردم نسخه ای چند
به نامت از کمال لطف بینند
به هر سالی ز جمعه تا دوشنبه
قیاسی کن ازان سالش بدو به
اگر شنبه آید روز نوروز
بود آن سال پر برف ای دلفروز!
بود آنسال خشک و نرخ ارزان
اگر چه کمتر آرد ابر باران
بود نقصان دخل و میوه کمتر
شود در سال دیگر غله را بر
ولیکن کودکان را مرگ باشد
ازان نخل پدر بی برگ باشد
اگر نوروز در یکشنبه آید
به نظم این سخن فکری بیاید
زمستان تنگ و سرما سهل باشد
به سرها کی ستیز جهل باشد؟!
شود باران بسیاری بهاران
شود تغییر پنبه سله ارزان
ولیکن میوه اش بسیار گردد
بهار خوب و پرانبار گردد
اگر دوشنبه آید روز نوروز
به نیکی های غله چشم را دوز
زمستان خشک و سرما سخت آید
زمستان پوستین پر رخت باید
شود آن سال دخل غله نیکو
ولی سلطان به لشکر آورد رو
شود آن سال نرخ غله ارزان
اگر چه می شود در غله نقصان
نمی داند کسی آن را به هر حال
شود غله گران در آخر سال
اگر نوروز در سه شنبه آید
یقین آن سال سر تا سر به آید
شود آن سال پر باران و پر برف
به ارزانی غله می رود حرف
خلائق جملگی آسوده باشند
همه کس در فراغت بوده باشند
شود میوه قلیل و غله بسیار
بود بیماری و مرگ اندک ای یار
اگر شد چارشنبه روز نوروز
مپرس احوال سال ای مرد دلسوز
در آن سال ای برادر غله کاری
شود نیکو ز باران بهاری
شود غله تلف چون که در آن سال
میانه باشد اسم آنسال را حال
نباشد نرخ را آخر قراری
به مردم مرگ باشد بی شماری
اگر چه مردمان گردند بیجان
ولیکن بیشتر مرگ بزرگان
اگر نوروز در پنجشنبه آید
نکوسال است این گفتن نشاید
زمستان سخت آید میوه بسیار
ولیکن کار غله سهل ای یار
در آن سال این بت فرخنده دیدار
شود نرخش گران و مرگ بسیار
اگر در جمعه آید روز نوروز
ز حیرانی شنو این نظم آموز!
ز غله بهره ای گیرند مردم
ز هر جنس از همه بهتر ز گندم
شود در مردمان کم میوه خوردن
شود با کودکان بس مرگ و مردن
دو سه بیت از نقیبی یادگار است
چرا کین اهل حکمت را به کار است
رفیقا از کرم هر گه که خوانی
به سامانی دعائی می رسانی!
به سکان درت الطاف باور!
توئی پشت و پناه خلق عالم
به دلریشان توئی پیوسته مرهم
به رسم تحفه کردم نسخه ای چند
به نامت از کمال لطف بینند
به هر سالی ز جمعه تا دوشنبه
قیاسی کن ازان سالش بدو به
اگر شنبه آید روز نوروز
بود آن سال پر برف ای دلفروز!
بود آنسال خشک و نرخ ارزان
اگر چه کمتر آرد ابر باران
بود نقصان دخل و میوه کمتر
شود در سال دیگر غله را بر
ولیکن کودکان را مرگ باشد
ازان نخل پدر بی برگ باشد
اگر نوروز در یکشنبه آید
به نظم این سخن فکری بیاید
زمستان تنگ و سرما سهل باشد
به سرها کی ستیز جهل باشد؟!
شود باران بسیاری بهاران
شود تغییر پنبه سله ارزان
ولیکن میوه اش بسیار گردد
بهار خوب و پرانبار گردد
اگر دوشنبه آید روز نوروز
به نیکی های غله چشم را دوز
زمستان خشک و سرما سخت آید
زمستان پوستین پر رخت باید
شود آن سال دخل غله نیکو
ولی سلطان به لشکر آورد رو
شود آن سال نرخ غله ارزان
اگر چه می شود در غله نقصان
نمی داند کسی آن را به هر حال
شود غله گران در آخر سال
اگر نوروز در سه شنبه آید
یقین آن سال سر تا سر به آید
شود آن سال پر باران و پر برف
به ارزانی غله می رود حرف
خلائق جملگی آسوده باشند
همه کس در فراغت بوده باشند
شود میوه قلیل و غله بسیار
بود بیماری و مرگ اندک ای یار
اگر شد چارشنبه روز نوروز
مپرس احوال سال ای مرد دلسوز
در آن سال ای برادر غله کاری
شود نیکو ز باران بهاری
شود غله تلف چون که در آن سال
میانه باشد اسم آنسال را حال
نباشد نرخ را آخر قراری
به مردم مرگ باشد بی شماری
اگر چه مردمان گردند بیجان
ولیکن بیشتر مرگ بزرگان
اگر نوروز در پنجشنبه آید
نکوسال است این گفتن نشاید
زمستان سخت آید میوه بسیار
ولیکن کار غله سهل ای یار
در آن سال این بت فرخنده دیدار
شود نرخش گران و مرگ بسیار
اگر در جمعه آید روز نوروز
ز حیرانی شنو این نظم آموز!
ز غله بهره ای گیرند مردم
ز هر جنس از همه بهتر ز گندم
شود در مردمان کم میوه خوردن
شود با کودکان بس مرگ و مردن
دو سه بیت از نقیبی یادگار است
چرا کین اهل حکمت را به کار است
رفیقا از کرم هر گه که خوانی
به سامانی دعائی می رسانی!
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴
زهی خواجه صدر انجام غلامت
خهی خسرو چرخ دراهتمامت
تو دستور شرقی و مغرب به حکمت
تو مشهور غربی و مشرق مقامت
کشیده به حد جنوب است خیلت
رسیده به قطب شمالی خیامت
ازین سقف نیلی لقب باش صاحب
زر افشانده بر گیتی از جود عامت
ده و دو بروج است یک حد اسمت
فلک حلقه در گوش دو میم نامت
بر آفاق و انفس نشان بزرگیت
بر افلاک و انجم عطای عظامت
امینی شهان را امامی جهان را
ندانم چه خوانم امین یا امامت
دلت کان و گوهر بنات ضمیرت
کفت بحرو لولو خط با نظامت
بهاری بود خلد عدن از رضایت
شراری بود دوزخ از انتقامت
ز تعظیم لبیک گوید جوابت
اگر بشنود چرخ اعظم پیامت
بر اطراف عالم همه سیم بارد
اگر ابر طوفی زند گرد بامت
به عمر از پی آب حیوان نپوید
اگر خضر یک جرعه نوشد ز جامت
ز خسف و ز کسف ایمن آید مه و خور
گر آیند در سایه اعتصامت
زمین گویی از پهنه کبریایت
فلک برجی از قلعه احتشامت
به قدر کرم گردهی نان دو نان
که گوید که این آس نه در تمامت
از آن کام جاروب عطلت برآید
که این آسیاها نگردد به کامت
صبا واله اشهب باد پایت
قضا عاشق ادهم تیز گامت
به قصد عدو گر نمائی قیامی
قیامت شود آشکار از قیامت
اگر کمترین پایه جوئی زدوران
سر چرخ اعظم بود زیر گامت
وگر کمترین بنده خواهی ز عالم
شه اختران گوید ای من غلامت
پس از لفظ اشهد که گفتی ان الله
دگر با الف در نپیچیده لامت
میانجی کلام قدیم آمد ار نی
حدیث قدم رفتی اندر کلامت
گر از روم و هند آری اندیشه در دل
شود بی گمان قیصر روم رامت
وگر نیت و رای بیت الله آری
حرم پیشواز آید از احترامت
بزرگا کریما روفا رحیما
به ذات کریمی که کرد از کرامت
که وقت سحر می گذارم به خلوت
دعائی که آن هست بر بنده و امت
دل و جان من بر دعای تو وقف است
روان می فرستم به هر صبح و شامت
به پیک سحر می سپارم دعایت
به دست صبا می فرستم سلامت
نگر تا نگردی گرانبار ازین حال
اگر نظم و نژی فرستد غلامت
از او شعر شیرین طلب طبع خرم
اگر چه دهد دردسر چون مدامت
الا تا بود بام و شام جهان باد
چراغ جهان وقف بر بام و شامت
گه با میان وجه نان با میانت
گه شام دخل شبان خرج شامت
حیات تو بادا که تا حشر باشد
حیات جهان از کف چون عمامت
فلک طالع حشمت مستقیمت
جهان تابع دولت مستد امت
دوام است فرجام کردار نیکو
دلیل است کردار تو بر دوامت
خهی خسرو چرخ دراهتمامت
تو دستور شرقی و مغرب به حکمت
تو مشهور غربی و مشرق مقامت
کشیده به حد جنوب است خیلت
رسیده به قطب شمالی خیامت
ازین سقف نیلی لقب باش صاحب
زر افشانده بر گیتی از جود عامت
ده و دو بروج است یک حد اسمت
فلک حلقه در گوش دو میم نامت
بر آفاق و انفس نشان بزرگیت
بر افلاک و انجم عطای عظامت
امینی شهان را امامی جهان را
ندانم چه خوانم امین یا امامت
دلت کان و گوهر بنات ضمیرت
کفت بحرو لولو خط با نظامت
بهاری بود خلد عدن از رضایت
شراری بود دوزخ از انتقامت
ز تعظیم لبیک گوید جوابت
اگر بشنود چرخ اعظم پیامت
بر اطراف عالم همه سیم بارد
اگر ابر طوفی زند گرد بامت
به عمر از پی آب حیوان نپوید
اگر خضر یک جرعه نوشد ز جامت
ز خسف و ز کسف ایمن آید مه و خور
گر آیند در سایه اعتصامت
زمین گویی از پهنه کبریایت
فلک برجی از قلعه احتشامت
به قدر کرم گردهی نان دو نان
که گوید که این آس نه در تمامت
از آن کام جاروب عطلت برآید
که این آسیاها نگردد به کامت
صبا واله اشهب باد پایت
قضا عاشق ادهم تیز گامت
به قصد عدو گر نمائی قیامی
قیامت شود آشکار از قیامت
اگر کمترین پایه جوئی زدوران
سر چرخ اعظم بود زیر گامت
وگر کمترین بنده خواهی ز عالم
شه اختران گوید ای من غلامت
پس از لفظ اشهد که گفتی ان الله
دگر با الف در نپیچیده لامت
میانجی کلام قدیم آمد ار نی
حدیث قدم رفتی اندر کلامت
گر از روم و هند آری اندیشه در دل
شود بی گمان قیصر روم رامت
وگر نیت و رای بیت الله آری
حرم پیشواز آید از احترامت
بزرگا کریما روفا رحیما
به ذات کریمی که کرد از کرامت
که وقت سحر می گذارم به خلوت
دعائی که آن هست بر بنده و امت
دل و جان من بر دعای تو وقف است
روان می فرستم به هر صبح و شامت
به پیک سحر می سپارم دعایت
به دست صبا می فرستم سلامت
نگر تا نگردی گرانبار ازین حال
اگر نظم و نژی فرستد غلامت
از او شعر شیرین طلب طبع خرم
اگر چه دهد دردسر چون مدامت
الا تا بود بام و شام جهان باد
چراغ جهان وقف بر بام و شامت
گه با میان وجه نان با میانت
گه شام دخل شبان خرج شامت
حیات تو بادا که تا حشر باشد
حیات جهان از کف چون عمامت
فلک طالع حشمت مستقیمت
جهان تابع دولت مستد امت
دوام است فرجام کردار نیکو
دلیل است کردار تو بر دوامت
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۷
فخر دارد پارس بر کل اقالیم زمین
از مکان چون هست کانون وداد و داد و دین
خسرو عادل ابوبکر آنکه رای راستان
خواندش از راست رائی شهریار راستین
آن جوابختی که دولت زایدش از آستان
وان جهانبخشی که دریا ریزدش از آستین
آن خداوندی که در اعطا دهد اموال کان
وان عدوبندی که در هیجا کشد اموال کین
زفتی ازدستش چنان نالان که اجزاء زمان
رادی از طبعش چنان بالان که اشجار زمین
بر حسود او فلک دارد خدنگ اندر کمان
بر عدوی او جهان دارد نهنگ اندر کمین
خنجر هند و نهادش شد جهان را پاسبان
چشم بگشا ای جهان وین پاسبان دین ببین
در حضر با همنشینان در سفر با همرهان
رفق سازد تا شدندش هم رهی و هم رهین
او یمن ملک و روی ملک چون نجم یمان
تا به حفظش دارد او تیغ یمانی در یمین
ای فلک قدر که از بزمت برد غیرت جنان
وی ملک صدری که از رزمت خورد هیبت جنین
خنجرت چون گاه کوشش حمله آرد برسران
دشمنان را سر زتن دور افکند ران از سرین
در سخا صاحب نصابی در وفا صاحب قران
در مروت بی نظیری در فتوت بی قرین
از قفا بنمایدت حالی چنین خصم جبان
چین شود پیدا در آن دم هر جبان را از جبین
لفظ تو گاه سخا با سائلان بردار هان
قول تو روز وغا با پردلان بگذار هین
در زرافشانی کفت چون در خزان شاخ رزان
در هنردانی دلت چون با گهر رای رزین
ذکر تو با هر زبان جاریست اندر هر مکان
لاجرم مهر تو آمد در دل و جانها مکین
از تو جویم استعانت بعد عون مستعان
جز ترا هرگز نخواهم دیگری را مستعین
چون تو در احسان به من رغبت نمائی آنچنان
طبع من درشان تو مدحت سراید اینچنین
ولله ار امروز چون من بنده زیر آسمان
کس بود در دهر خواهی غث شمر خواهی سمین
اندر این معنی ز همرنگان و از هم پوستان
گرچه زاهل پوستینم نکندم کس پوستین
تا بود ای شه نشان از شاهی و شادی نشان
شادمان تا جاودان در سایه این شه نشین
بگذران عمری که نقد آن نگجد در بنان
تا ببینی با محمد سبط سبطین را بنین
هم بر این آئین بمان و کام چون فرمان بران
تات چون فرمانبران فرمان برد چرخ برین
تو همین مخدوم باش و بنده در خدمت همان
قصه مان کوتاه گشت و ماجرامان بدهمین
از مکان چون هست کانون وداد و داد و دین
خسرو عادل ابوبکر آنکه رای راستان
خواندش از راست رائی شهریار راستین
آن جوابختی که دولت زایدش از آستان
وان جهانبخشی که دریا ریزدش از آستین
آن خداوندی که در اعطا دهد اموال کان
وان عدوبندی که در هیجا کشد اموال کین
زفتی ازدستش چنان نالان که اجزاء زمان
رادی از طبعش چنان بالان که اشجار زمین
بر حسود او فلک دارد خدنگ اندر کمان
بر عدوی او جهان دارد نهنگ اندر کمین
خنجر هند و نهادش شد جهان را پاسبان
چشم بگشا ای جهان وین پاسبان دین ببین
در حضر با همنشینان در سفر با همرهان
رفق سازد تا شدندش هم رهی و هم رهین
او یمن ملک و روی ملک چون نجم یمان
تا به حفظش دارد او تیغ یمانی در یمین
ای فلک قدر که از بزمت برد غیرت جنان
وی ملک صدری که از رزمت خورد هیبت جنین
خنجرت چون گاه کوشش حمله آرد برسران
دشمنان را سر زتن دور افکند ران از سرین
در سخا صاحب نصابی در وفا صاحب قران
در مروت بی نظیری در فتوت بی قرین
از قفا بنمایدت حالی چنین خصم جبان
چین شود پیدا در آن دم هر جبان را از جبین
لفظ تو گاه سخا با سائلان بردار هان
قول تو روز وغا با پردلان بگذار هین
در زرافشانی کفت چون در خزان شاخ رزان
در هنردانی دلت چون با گهر رای رزین
ذکر تو با هر زبان جاریست اندر هر مکان
لاجرم مهر تو آمد در دل و جانها مکین
از تو جویم استعانت بعد عون مستعان
جز ترا هرگز نخواهم دیگری را مستعین
چون تو در احسان به من رغبت نمائی آنچنان
طبع من درشان تو مدحت سراید اینچنین
ولله ار امروز چون من بنده زیر آسمان
کس بود در دهر خواهی غث شمر خواهی سمین
اندر این معنی ز همرنگان و از هم پوستان
گرچه زاهل پوستینم نکندم کس پوستین
تا بود ای شه نشان از شاهی و شادی نشان
شادمان تا جاودان در سایه این شه نشین
بگذران عمری که نقد آن نگجد در بنان
تا ببینی با محمد سبط سبطین را بنین
هم بر این آئین بمان و کام چون فرمان بران
تات چون فرمانبران فرمان برد چرخ برین
تو همین مخدوم باش و بنده در خدمت همان
قصه مان کوتاه گشت و ماجرامان بدهمین