عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۵
ز من برگشته ای، جانا، ندانم با که می سازی؟
حدیث ما نمی پرسی، که داند با که همرازی؟
کلاه اندازد از سر گاه دیدن قامت خوبان
تو سر می افگنی، جانا، مکن چندین سرافرازی
نوازش می کنی و جان برون می آید از حسرت
توانی مردمی کردن که چشمی بر من اندازی
دلم گر کافری ورزید گریه چیست، ای دیده؟
چو نتوانم که بستانم، مکن بیهوده غمازی
مرا بر جان رسیده زخم و او مشغول ناز خود
شکاری می طپد در خون و ترک مست در بازی
بقای شمع باد، ار صد هزاران چون تو می میرد
ایا پروانه مقبل که بر آتش به پروازی
چو جانان کرد جا در دل، تورو، ای جان بی حاصل
که با سلطان به یک خانه گدایی را چه انبازی؟
ز درد آگه نه ای، ای پارسا، زان می دهی پندم
اگر چون من شوی بی دل، بدین گفتن نپردازی
چه درد سر دهی، خسرو، ز گفت و گوی خویش او را
چه نالی اندران بستان، نه بس مرغ خوش آوازی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۶
بدین صفت که تویی در زمانه، معذوری
اگر به صورت زیبای خویش مغروری
دلم چو آینه صورت پرست شد، چه کنم؟
به هر طرف که نظر می کنم تو منظوری
به بلبلان برسانید تا نفس نزنید
که غنچه پای برون می نهد ز مستوری
مرا چو از تو اجازت به زندگانی نیست
به زیر پای تو جان می دهم به دستوری
ترا که شوق عزیزی نسوخت، کی دانی؟
که چیست بر دل خسرو ز داغ مهجوری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۲
به فراغ دل زمانی نظری به ماهرویی
به از آنکه چند شاهی، همه عمر های و هویی
نه ز دست نوجوانان به چمن شدم، ولیکن
هوس جمال جانان نرود به رنگ و بویی
نفسم به آخر آمد، نظرم ندید سیرش
بجز این نماند ما را هوسی و جستجویی
ببرید ناتوان را به طبیب آدمی کش
که چو مرد نیست باری به نظاره چو اویی
چه خوش است مست ما را به کرشمه لعب چوگان
که به خاک در نغلتد سر ما بسان گویی
به خدا که رشکم آید ز رخت به چشم خود هم
که نظر دریغ باشد ز چنان لطیف رویی
دل من که شد ندانم چه شد آن غریب ما را
که برفت عمر و نآمد خبرش به هیچ سویی
سخن سگان شبرو نزند مگر کسی را
که شبیش بوده باشد گذری به گرد کویی
مکن، ای صبا، مشوش سر زلف آن پریوش
که هزار جان خسرو به فدای تار مویی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴۴
در سر افتاده ز عشق توام، ای جان، هوسی
با سگ کوی تو گفتم که برآرم نفسی
بر درت حلقه چو زنجیر درم بهر درای
ناله ها کردم و فریاد چو بانگ جرسی
نشدی ملتفت حال من، ای عمر عزیز
هرگز این خواری و زاری نکشیده ست کسی
حلقه زلف سمن سای تو در دور قمر
فتنه پیدا کند و غارت و آشوب بسی
سر به سر با سگ کوی تو نهاده خسرو
چون به پابوس تو، ای جان، نشدش دسترسی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۳
مسلمانان، گرفتارم به دست نامسلمانی
ازین دیوانه بدمستی و بدخویی و نادانی
به طره آشنا بندی، به خنده پارسا بینی
به غمزه ناخدا ترسی، به کشتن نامسلمانی
به ابرو فتنه انگیزی، به نرگس عالم آشوبی
به بالا آفت آبادی، به کاکل کافرستانی
مکن چندین گله، ای دل، مگو بد خوبرویان را
کزان کافر دلانت حاضرست اینجا مسلمانی
مرا افسوس می آید که تیرت می خورد دشمن
من آخر دوستم، جانا، دلم خوش کن به پیکانی
دعای بد نخواهم کرد، لیکن این قدر گویم
که یارب، مبتلا گردی چو من روزی به هجرانی
مرا کشت این صبا هر دم که یادم می دهد امشب
که وقتی میهمانی داشتم اندر گلستانی
من از بیدار بودن وه که دیوانه شدم، باری
خدایا، این شب هجران ندارد هیچ پایانی
طبیبا، بهر جان ناتوانم غم مخور چندین
رها کن جان دهم، زیرا نمی ارزم به درمانی
کنون یاد شراب و شاهد و مستی و قلاشی
گذشته ست آن که خسرو را سری بودی و سامانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۹
صبا آمد، ولی بویی ازان گلزار بایستی
چه سود از بوی گل ما را، نسیم یار بایستی
رخش در جلوه نازست و من از گریه نابینا
دریغا، دیده های بخت من بیدار بایستی
شبانگاهم که چون بی رحمتان می کشت هجرانش
شفاعت خواه من آن لعل شکربار بایستی
چه سودم، زانکه در کشتن رسد خلقی به نظاره
نگاهی سوی من، زان نرگس بیمار بایستی
شراب عشق خوردم، نیست کس کارد به سامانم
دلم گر مست شد، باری خرد هشیار بایستی
در آن ساعت که سرو تو من اندر بوستان دیدم
اگر در چشم من گل نیست باری خار بایستی
ز خوبی هر چه باید نازنینان را همه داری
ولیکن از وفا خالی بر آن رخسار بایستی
سگان در کوی او شبگرد و خسرو را درو ره نی
طفیل آن سگان، باری مرا هم بار بایستی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸۷
مطربا سوی چمن وقت گل آهنگ تو کو
صوت تو، نغمه تو، بربط تو، چنگ تو کو
پیش آن لعل چه نازی به صفا ای یاقوت
آب تو، تاب تو، رخشانی تو، رنگ تو کو
ای فلک گر به پری چهره من داری بخت
مکر تو، سحر تو، افسون تو، نیرنگ تو کو
چند گویی که منم خسرو اقلیم سخن
ملک تو، کشور تو، تاج تو، اورنگ تو کو
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح امیر ابو احمد محمدبن محمود غزنوی
دی ز لشکر گه آمد آن دلبر
صد ره سبز باز کرد از بر
راست گفتی بر آمد اندر باغ
سوسنی از میان سیسنبر
گرد لشکر فرو فشاند همی
زان سمن بوی زلف لاله سپر
راست گفتی که بر گذرگه باد
نافه ها را همی گشاید سر
باد، زلف سیاه او برداشت
تاب او باز کرد یک زدگر
راست گفتی ز مشک بر کافور
لعبتانند گشته بازیگر
چون مرا دید پیش من بگریخت
آن، سرا پای سیم ساده پسر
راست گفتی یکی شکاری بود
پیش یوز امیر شیر شکر
میر ابواحمد آنکه حشر نمود
مر ددانرا به صید گاه اندر
راست گفتی که صید گاهش بود
اندر آن روز نایب محشر
بکمرهای کوه، مردان تاخت
تا بتازند رنگ را ز کمر
راست گفتی که رنگ تازانرا
اندر آن تاختن بر آمد پر
بانگ برخاست از چپ و از راست
کوه لرزید و گشت زیر و زبر
راست گفتی بهم همی شکنند
سنگ خارا بصد هزار تبر
تازیان اندر آمدند ز کوه
رنگ و جز رنگ بیکرانه ومر
راست گفتی و صیفتانندی
روی داده سوی وصیفت خر
حلقه ای ساخت پادشاه جهان
گرد ایشان ز لعبتان خزر
راست گفتی که دشت باغی گشت
گرد او سرو رست سر تاسر
همه گمگشتگان همی گشتند
اندرآن دشت عاجز و مضطر
راست گفتی هزیمتی سپهند
خسته و جسته و فکنده سپر
پیش خسرو، بتان آهو چشم
یک بیک را بدوختند جگر
راست گفتی مخالفان بودند
پیش گردنکشان این لشکر
هر که را میر خسته کرد بتیر
زانجهان نزد او رسید خبر
راست گفتی که تیر شاه گشاد
زینجهان سوی آنجهان ره و در
وز دگر سو در آمدند بکار
شرزه یوزان چو شیر شرزه نر
راست گفتی مبارزان بودند
هر یکجا جوشنی سیاه به بر
رنج نادیده کامکار شدند
هر یکی بر یکی بنیک اختر
راست گفتی که عاشقانندی
نیکوانرا گرفته اندر بر
همه هامون ز خون ایشان گشت
لعل چون روی آن بت دلبر
راست گفتی بفر دولت میر
سنگ آن دشت گشت سرخ گهر
پس بفرمود شاه تاهمه را
گرد کردند پیش او یکسر
راست گفتی سپاه دارا بود
کشته پیش مصاف اسکندر
بنهادند شان قطار قطار
گرهی مهتر و صفی کهتر
راست گفتی که خفته مستانند
جامه هاشان ز لعل سیکی تر
چون ملکشان بدید، از آن سه یکی
به حشم داد: و مابقی به حشر
راست گفتی ز بهر ایشان بود
آن شکار شگفت شاه مگر
شادمان روی سوی خیمه نهاد
آن شه خوب روی نیک سیر
راست گفتی نبرده حیدر بود
بازگشته به نصرت از خیبر
شاد باد آن سوار سرخ قبای
که همی آن شکار برد بسر
راست گفتی که آفتابستی
بجهان گسترانده تابش و فر
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در مدح ابوبکر عمید الملک قهستانی عارض لشکر گوید
ای غالیه کشیده ترا دست روزگار
باز این چه غالیه ست که تو برده ای بکار
روی ترا به غالیه کردن چه حاجتست
او را چنانکه هست بدو دست بازدار
آرایشی بکار چه داری همی کزو
آرایش خدای تبه گردد، ای نگار!
شغلی دهم بدست تو، تا دل نهی بر آن
رو باده برنگ لب خویشتن بیار
عیدست و مهرگان وبه عیدو به مهر گان
نو باوه یی بود می سوری ز دست یار
می ده مرا و مست مگردان که وقت خواب
باشد به مدح خویش کند خواجه خواستار
خواجه عمید عارض لشکر عمید ملک
بوبکر سید همه سادات روزگار
آن مهتری که هر که در آفاق مهترست
با کهتران او نرود جز همال وار
از کهتری به مهتری آنکس رسد که او
توفیق یابد و کند این خدمت اختیار
آزاده را همی حسد آید ز بندگانش
هر شور بخت را حسد آید ز بختیار
گیرند خسروان و بزرگان محتشم
از بهر جاه پای و رکابش همی کنار
پیش ملک پیاده رود برترین شهی
آن جایگه که خواجه سید رود سوار
کس جاه او نجوید و هر کو بزرگتر
دارد به جاه و خدمت او دلپسند کار
او را خدای عز وجل حشمتی نهاد
برتر ز حشمت ملکان بزرگوار
از آسمان به قدر گذشت و دلش هنوز
آنجا که قدر اوست نگیرد همی قرار
اختر فرود همت اویست و فضل او
برتر ز همتست و فزونتر هزار بار
جاه بزرگ یافت و لیکن به فضل یافت
با جاه، عز و فضل بباید به هر شمار
عزی که آن ز فضل نباشد بتر ز ذل
فخری که آن ز فضل نباشد بتر ز عار
نفس شریف و اصل بزرگ ودل قوی
با فضل یار کرد و مکین شد بدین چهار
گر در جهان به فضل چنو دیگریستی
ما را کنون از آن خبر ستی در این دیار
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - در مدح امیرابواحمد محمد بن سلطان محمود
مجلس بساز ای بهار پدرام
واندر فکن می به یکمنی جام
همرنگ رخسار خویش گردان
جام بلورینه از می خام
زان می که یاقوت سرخ گردد
در خانه، از عکس او در و بام
زان می که در شب ز عکس خامش
هر دم بر آید ستاره بام
یک روز گیتی گذاشت باید
بی می نباید گذاشت ایام
از می چو کوه پاره شود دل
از می چو پولاد گردد اندام
شادی فزاید می اندر ارواح
قوت نماید می اندر اجسام
می را کنون آمده ست نوبت
می را کنون آمده ست هنگام
کز صید باز آمده ست خسرو
با شادکامی وز صید باکام
خسرو محمد که عالم پیر
از عدل او تازه گشت و پدرام
گویند بهرام همچو شیران
مشغول بودی به صید مادام
بر گوش آهو بدوختی پای
چو پیش تیرش گذاشتی گام
با ممکن است این سخن برابر
لفظیست این در میانه عام
نخجیر والان این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام
با گور و آهو که شه گرفته ست
باشد شمار نبات سوتام
ده روز با اوبه صید بودم
هر روز ار بامداد تاشام
یک ساعت ا زبس شکار کردن
در خیمه او را ندیدم آرام
در دشتها او توده بر آورد
از گور و نخجیر و از دد ودام
آنجا شکاری بکرد از آغاز
وینجا شکاری دیگر به فرجام
ایزد مر او را یکی پسر داد
با طلعت خوب و با صورت تام
بر تخته عمر او نوشته
چندانکه او را هوابود عام
«ارجو» که مردی شود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام
با پیل پیلی کند به میدان
با شیر شیری کند به آجام
اندر سخاوت به جای خورشید
وندر شجاعت به جای بهرام
تدبیر او روی مملکت شوی
شمشیر او خون دشمن آشام
در جنگ جستن چو طوس نوذر
در دیو کشتن چو رستم سام
بر دوستداران دولت خویش
گیتی نگه داشته به صمصام
پیش پدر با امیر نامی
جوید به روز مبارزت نام
تیغش کند برزمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام
ای شهریار ملوک عالم
ای بازوی دین و پشت اسلام
نشگفت باشد که چون تو باشد
فرزند تو نامدار و فهام
تا لاله روید ز تخم لاله
بادام خیزد ز شاخ بادام
تا چون بخندد بهار خرم
از لاله بینی بر کوه اعلام
تو کامران باش و دشمن تو
سرگشته و مستمند و بدکام
گیتی ترا یار گردون ترا یار
گیتی ترا رام روز تو پدرام
از ساحت توبر گشته اندوه
پیوسته ز ایزد بتو بر اکرام
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶ - در حسب و حال و رنجش خاطر سلطان و طلب عفو گوید
ای ندیمان شهریار جهان
ای بزرگان درگه سلطان
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان
پیش شاه جهان شماگویید
سخن بندگان شاه جهان
من هم از بندگان سلطانم
گرچه امروز کم شدم ز میان
مر مرا حاجت آمده ست امروز
به سخن گفتن شماهمگان
همگان حال من شنیدستید
بلکه دانسته اید و دیده عیان
شاه گیتی مرا گرامی داشت
نام من داشت روز و شب به زبان
باز خواندی مرا ز وقت به وقت
باز جستی مرا زمان به زمان
گاه گفتی بیا و رود بزن
گاه گفتی بیا و شعر بخوان
به غزل یافتم همی احسنت
به ثنا یافتم همی احسان
من ز شادی بر آسمان برین
نام من بر زمین دهان بدهان
این همی گفت فرخی را دوش
زر بداده ست شاه زر افشان
آن همی گفت فرخی را دی
اسب داده ست خسرو ایران
نو بهاری شکفته بود مرا
که مر آن رانبود بیم خزان
باغها داشتم پر از گل سرخ
دشتها پر شقایق نعمان
از چپ و راست سوسن و خیری
وز پس و پیش نرگس و ریحان
از سر کوه بادی اندرجست
گل من کرد زیر گل پنهان
بکف من نماند جز غم و درد
زانهمه نیکویی نماندنشان
گفتی آنرا بخواب دیدستم
یا کسی گفت پیش من هذیان
حال آدم چو حال من بوده ست
این دوحالست همسر و یکسان
آنچه زین حالها بمادو رسید
مر سادا بهیچ پیر و جوان
من ز دیدار شه جدا ماندم
آدم از خلد و روضه رضوان
چشم بد ناگهان مرا دریافت
کارم از چشم بد رسید بجان
شاه از من به دل گران گشته ست
بگناهی که بیگناهم از آن
سخنی باز شد به مجلس شاه
بیشتر بود از آن سخن بهتان
سخن آن بد که باده خورده همی
به فلان جای فرخی و فلان
این سخن با قضا برابر گشت
از قضاها گریختن نتوان
راد مردی کنیدو فضل کنید
برشه حق شناس حرمت دان
من درین روزها جز آن یکروز
می نخوردم به حرمت یزدان
به سرایی درون شدم روزی
با لبی خشک و با دلی بریان
گفتم آن جا یکی خبرپرسم
زانچه درد مرا بود درمان
خبری یافتم چنانکه مرا
راحت روح بود و رامش جان
قصد کردم که باز خانه روم
تا دهم صدقه و کنم قربان
آن خبر ده مرا تضرع کرد
که مرو مرمرا بمان مهمان
تا بدین شادی و نشاط خوریم
قدحی چند باده از پس نان
من بپاداش آن خبر که بداد
بردم او را بدین سخن فرمان
خوردم آنجا دو سه قدح سیکی
بودم آن جا بدان سبب شادان
خویشتن را جز این ندانم جرم
من و سوگند مصحف و قرآن
اگر این جرم در خور ادبست
چوب و شمشیر وگردن اینک و ران
گوبزن مرمرا و دور مکن
گوبکش مرمرا و دور مران
شاه ایران از آن کریمترست
که دل چون منی کند پخسان
جاودان شاد باد و خرم باد
تن و جانش قوی و آبادان
کار او همچو نام او محمود
نام نیکوی او سر دیوان
هر که جز روزگار او خواهد
روزگارش مباد نیم زمان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح شمس الکفاة خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی
مکن ای ترک مکن قدر چنین روز بدان
چون شد این روز، درین روز رسیدن نتوان
گر بناگوش تو چون سیم سپیدست چه سود
تو ندانی که بود شب ز پس روز نهان
نه تو آورده ای آیین بناگوش سپید
مردمان را همه بوده ست بناگوش چنان
بس بناگوش چون سیما که سیه شد چو شبه
آن تو نیز شود صبر کن ای جان جهان
هر که را عارض ساده ست سیه خواهد شد
نه به انگشت، فرو رفت بخواهی ز میان (؟)
دست خدمت نه و ناگاه بر آوردن خط
خرد ذاتی او آمد پست دگران (؟)
ورتو خدمت نکنی بر دل من رنج منه
تا بی اندوه برم خدمت خواجه به کران
کدخدای ملک مشرق و سلطان بزرگ
صاحب سید ابوالقاسم خورشید زمان
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هر زمان زنده شود نام ملک نوشروان
رای فرخنده او جلوه ده مملکتست
لاجرم مملکت آراسته دارد چو جنان
آفرین باد بر آن رای پسندیده کزو
شاه شادست وسپه شاد جهان آبادان
عالمی همچو کمانی به کفش داد امیر
رای اوکرد به آسانی چون تیر کمان
چون ازو یاد کنی زو به دعا یاد کنند
خلق گیتی که و مه، مرد و زن و پیرو جوان
در همه عمر نرفته ست و ازین پس نرود
نام او جز به ثنا گفتن و بر هیچ زبان
تابراین بالش بنشسته نگفته ست کسی
که بر این بالش جز خواجه نشسته ست فلان
هم بگویندی، گرجای سخن یابندی
مردم یاوه سخن را نتوان بست دهان
او ازین کار گریزنده و این بالش ازو
اندر آویخته پیوسته چو قالب به روان
هر که این بالش و این صدر طلب کرد همی
از پی سود طلب کرد نه از بهر زیان
خواجه میراث پدر برد بدین شغل بکار
این خبر نیست که من گفتم، چیزیست عیان
لاجرم بر در ایوان ملک مدح و ثناست
پیش ازین بود شبانرزی فریاد و فغان
ای به حری و به آزادگی از خلق پدید
چو گلستان شکفته ز سیه شورستان
خداندان تو شریفست، از آنی تو شریف
تو چنانی به شریفی که بود زراز کان
دست بخشنده تو نام تو بازرگان کرد
تو کنون گویی این را چه دلیلست و نشان
شغل بازرگان آنست که چیزی بخرد
تا به مقدار و به اندازه کند سود از آن
تو به دینار همه روزه همی شکر خری
کیست آن کو نکند یاد تو چون بازرگان
شکر تو برما فرضست چوهر پنج نماز
بیشتر گردد هر روز ونگیرد نقصان
بگزاریم بر آنسان که توانیم گزارد
نشود شکر بر ما به تغافل نسیان
اثر نعمت تو بر ما زان بیشترست
که توان آورد آن را به تغافل کفران
شاعران را زتو زر و شاعران را ز تو سیم
شاعران را ز تونام و شاعران را زتو نان
ای سر بار خدایان سر سال عجمست
تو به شادی بزی و سال به شادی گذران
زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش
بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۷ - در مدح خواجه ابوالقاسم احمد بن حسین میمندی
زمانه رغم مرا ای به رخ ستیزه ماه
خطی کشید بر آن عارض سپید سیاه
گمانش آن که تبه کرد جای بوسه من
ز غالیه نشود جایگاه بوسه تباه
شیی به گرد مه اندر کشید و آگه نیست
که از میان شب تیره خوب تابد ماه
خسوف داد مه روشن ترا و چه گفت
که من نگه نکنم سوی او معاذ الله
کنون نگاه کنم سوی مه که مه بگرفت
چو مه گرفت بدو بیشتر کنند نگاه
سمنستان ترا پر بنفشه کردو رواست
بنفشه کشت و گلی خوشتر از نبفشه مخواه
زمانه گویی ازین نوبنفشه ای که نشاند
نهال داشت ز باغ وزیر ایران شاه
جلیل صاحب ابو القاسم آنکه خامه اوست
بهم کننده گنج امیر رو پشت سپاه
نشان مهتری آن قوم رابودکه بود
به سجده کردن او سوده گشته روی و جباه
کهان به جودش پشت دوتاه راست کنند
مهان به خدمت او پشتها کنند دوتاه
دریست خدمت او خلق را بزرگ و شریف
که جز بزرگ و شریف اندر او نیابد راه
کهیست همت او را بلند وسایه بزرگ
کز و نگاه کنی مه نماید اندر چاه
شبیست هیبت او را سیاه روی و دراز
که روز عمر عدو زو سیه شدو کوتاه
اگر ز هیبت او آتشی کنند از تف
ستارگان بگدازند چون درم درگاه
وگرزعادت او صورتی کنند از حسن
سپهر برسر او سازد از ستاره کلاه
زدوستی که مرا او راست عفو ساده شود
چو کهتری بر او معترف شود به گناه
شتاب گیرد و گرمی به وقت پاداشن
صبور گردد و آهسته گاه بادافراه
زمین اگر ز کف راد او گرفتی آب
نبات زرین رستی ازو به جای گیاه
اگر زطبعش بودی هوا نگشتی زابر
چو روی آینه کرده اندر آینه آه
ادب عزیز ازو گشت ورنه پشت ادب
شکسته بودو رخ لاله گونش گشته چو کاه
ایا گرفته مروت ز خاندان تو نام
ایا فزوده وزارت ز روزگار تو جاه
بزرگ بود همیشه وزارت و به تو باز
بزرگتر شد یارب تو بر فزای و مکاه
خجسته طلعتی و شاه را خجسته وزیر
بزرگ همتی وجود را بزرگ پناه
امید زایر تورنجه گشت و خیره بماند
ز بسکه کردبه دریای بخشش تو شناه
مگر سخاوت تو روز روشنست که کس
نماند ناشده اندر جهان ازو آگاه
سخا بزرگ امیریست لشکرش بسیار
دل تو لشکر او را فراخ لشکر گاه
کسی که پنج سخن زان تو سؤال کند
جواب یابد پیوسته پنج را پنجاه
نگاه داشته باشد همیشه از همه بد
کسی که داشته باشد محبت تو نگاه
به نامت ار بنگارند روبهی بر خاک
چو صید خواهی ازو، شیر گیرد آن روباه
همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم
کنند گرم و دل افروز خانه و خرگاه
همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز خفتن بیگه ز بامداد پگاه
به هر مرادی فرمانبر تو باد فلک
به هر هوایی یاریگر تو باد اله
موافقان تو با ناز و نوش و ناله چنگ
مخالفان توبا ویل و وای و ناله و آه
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۸ - نیزاو راست
مرا گر چو من دوستداری نباید
مرا نیز همچون تویی کم نیاید
جدایی همی جویی ازمن ولیکن
ترا گر بشاید مرا می نشاید
چرا مهربانی نمایم کسی را
که پیوسته نامهربانی نماید
چرا دل نهم بر دل جنگجویی
که دل زو همه درد و رنج آزماید
دل آن را دهم کو به دل دادن من
بر افروزد و شادمانی فزاید
چو دل دادم آنگه سوی دل گرایم
تن آنجا گراید کجا دل گراید
دلم نازک و مهر بانست و رنی
درین کار گفتار چندین چه باید
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۴ - ازاوست
خدای داند بهتر که چیست در دل من
ز بس جفای توای بیوفای عهدشکن
چو مهربانان در پیش من نهادی دل
نبرد و برد دلم جز به مهربانی ظن
همی ندانست این دل که دل سپردن تو
همیشه کار تو بوده ست زرق و حیله و فن
دل تو آمده بوده ست تا دلم ببرد
ببردو رفت به کام و مراد باز وطن
من از فریب تو آگه نه وتو سنگین دل
همی فریفته بودی مرا به چرب سخن
هم آن کسی که به خوشی به من سپردی دل
چو دل نباشد جان را چه کرد خواهم من
کنون که حال چنین شد چه باز خواهی دل
چه اوفتاد که دل بازخواستی از من
دلم ببردی وجان هم ببر که مرگ بهست
ز زندگانی اندر شماتت دشمن
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۹ - و او راست
ای جهانی ز تو به آزادی
بر من از تو چراست بیدادی
دل من دادی و نبود مرا
از دل بیوفای تو شادی
دل دهان دل به دوستی دادند
تومرا دل به دشمنی دادی
قصدکردی به دل ربودن من
برهلاک دلم بر استادی
تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی
دل ببردی و جان شد از پس دل
ای تن اندر چه محنت افتادی
بردل دوستان فرامشتی
بر دل دشمنان همه یادی
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۰ - و ازوست
ای ترک حق نعمت عاشق شناختی
رفتی و ساختی ز جفا هر چه ساختی
کردار من به پای سپردی و کوفتی
گرد هوای خویش گرفتی و تاختی
با تو به دل چنان که توان ساخت ساختم
بر من ز حیله هر چه توان باخت باختی
نتوانی ای نگارین گفتن مراکه تو
از بندگان خویش مرا کم نواختی
گویا حدیث ما و توگفت، ای بت،آنکه گفت
«ای حق شناس رو که نکو حق شناختی »
فرخی سیستانی : قطعات و ابیات بازماندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۴ - همو راست
بر وعده مرا شکیب فرمایی
تا کی کنم ای صنم شکیبایی
از بهر سه بوسه مستمندی را
خواهی که سه سال صبر فرمایی
راز دل خویش با تو بگشادم
باشدکه بر این مرا ببخشایی
بربرگ سمن به مشک بنبشتی
تا راز مرا به خلق بنمایی
بد مهر بتی و سنگدل یاری
لیکن چو دل و چو دیده دریابی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
چون ترا میل و مرا ازتو شکیبایی نیست
صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست
مر ترا نیست بمن میل و شکیبایی هست
بنده را هست بتو میل و شکیبایی نیست
چه بود سود از آن عمر که بی دوست رود
چه بود فایده ازچشم چو بینایی نیست
بر سر کوی تو در قید وفای خویشم
ور نه رفتنم ای دوست زبی پایی نیست
من سگ کویم و هرجای مرا مأواییست
بودنم بر در این خانه زبی جایی نیست
گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را
بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست
دل رهایی طلبد از تو بهر روی که هست
ور چه داند که چو روی تو بزیبایی نیست
در چو دربهر بود چون تو نباشد صافی
گل چو بر شاخ بود چون تو بر عنایی نیست
سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو
دولت آنکه تو یکشب بر او آیی نیست
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
ای ترا هرگز نبوده یاری از یاران دریغ
وصل خود را چند داری از طلب کاران دریغ
غم فرستادی بجانم جان بدل ایثار کرد
یار را هرگز نباشد راحت از یاران دریغ
ما همه بیمار عشق و داروی ما وصل تست
ظلم باشد داشتن دارو ز بیماران دریغ
شمع وصلت کرده روشن روز چندین خفته را
در شب تاریک هجرت مانده بیداران دریغ
خشک شد بی آب وصلت کشت زار عیش ما
تا بکی داری ز کشت خشک ما باران دریغ
من باقبالی برین در دارم آبی ورنه داشت
خاک این درگاه را دولت ز بسیاران دریغ
هرکه بیند با رقیبان مر ترا گوید همی
هستی ای گنج گهر در صحبت ماران دریغ
یار زیبایی ولیکن انده یارانت نیست
دلبری لیکن نداری خوی دلداران دریغ