عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
به عرش عزتم جا داده است اقبال خواریها
نماند ضایع آخر فیض ضایع روزگاریها
چو با تیغ تضرع رو به سویم کرد دانستم
که تابد پنجهٔ خورشید را نیروی زاریها
به نام خویشتن گیری برات لامکان سیری
نهی گر پای استغنا به دوش بردباریها
من و در خاک و خون غلطیدن و بیطاقتی و غم
تو و مژگان خون آلود و شغل دشنه کاریها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ساخت هر کس از توکل تکیه گاه خویش را
از خس و خار خطر پرداخت راه خویش را
همچو داغ لاله ام در دل گره گردیده است
بسکه می دارم نهان در سینه آه خویش را
در قطار بی گناهانت شمردن می توان
گر توانی در شمار آری گناه خویش را
بود در گهواره ام دل مرغ دست آموز عشق
در کنار برق پروردم گیاه خویش را
گرنه لطفت هر سحر از خاک برمیگیردش
مهر چون بر چرخ اندازد کلاه خویش را
فیض بینش یافت جویا دیدهٔ داغ دلم
بسکه دزدیدم ز شرم او نگاه خویش را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
مه من چون دهد عرض صفای پیکر خود را
کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را
از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم
که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را
زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را
ز بس می ترسم از بزم چنین گیرم سر خود را
بتی دارم که سازد لیلی شب از حجاب او
نهان در حقهٔ مهر از کواکب زیور خود را
مگر گیرند در وجه بهای یک دهن خنده
بهار است و به رنگ غنچه گردآور زر خود را
مده در موج خیز غم عنان صبر را از کف
به ساحل می رسد هر کس نبازد لنگر خود را
میفکن بر زبان سخت گویان خویش را جویا
چرا عاقل زند بر سنگ خارا گوهر خود را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
بپوش از دیدهٔ نامحرم شهوت عبادت را
نهان کن در نقاب ظلمت شب حسن طاعت را
هواپیما شود بر دوش آهت گر زبان و دل
ز برگ و بار آرایش دهی نخل سعادت را
شکست نفس باغ زندگانی را کند خرم
بچشم کم نبینم سنگ باران ملامت را
زشوق زخم شمشیرت دلم بر خاک میغلطد
سرت گردم دمی هم کارفرما شو مروت را
من و دامان صحرای نجف کاندر صف محشر
بسر از هر کف خاکم نهد دست حمایت را
دل تنگم دهد چون عرض وسعت مشربی جویا
بگنجاند بچشم مور صحرای قیامت را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
پیچ و تاب غم فزاید انبساط مرد را
دل طپیدن دست گلباز است عاشق درد را
هر که تن را دوست دارد دشمن جان خود است
به که افشانی ز دامان ذلت این گرد را
پشت و روی کار خود با چشم عبرت دیده است
چون گل رعنا نخواهد آنکه سرخ و زرد را
امتیاز اهل تجرد را بود از کسر نفس
نشکنند ارباب دفتر گوشهٔ هر فرد را
حاصلی جویا ز سرد و گرم عالم برنداشت
هر که نپسندید اشک گرم و آه سرد را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
خون خوردن اینقدر پی تحصیل مال چیست؟
دانسته ای که زندگیت را مآل چیست؟
بی بهره نیست هیچ کس از روشنی چو ماه
جز فیض عام حاصل کسب کمال چیست؟
بر روی خواب غفلت دلها زند گلاب
آگه نگشته ای عرق انفعال چیست؟
از آسمان حصول تمنا چه ممکن است
خون خوردن تو در طلب این محال چیست؟
در پیش تیغ ابرو و خورشید عارضش
سیف الملوک کیست، بدیع الجمال چیست؟
پیچیند اهل فقر به دور شکم دوال
در صید نفس حاجت طبل و دوال چیست؟
مه را به چشم عبرت اگر کس نظر کند
داند که داغ خجلت روی سؤال چیست
جویا بنوش می که کریم است کردگارد
آنجا که فضل اوست هراس از وبال چیست؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
زدل جز عجز و زاری خوشنما نیست
به غیر از بیقراری خوشنما نیست
تو شهبازی به کار خویش می باش
ترحم از شکاری خوشنما نیست
زما پیش تو هنگام جدایی
بجز دل یادگاری خوشنما نیست
ترحم کن که از شاهان گه خشم
به غیر از بردباری خوشنما نیست
نوای خنده از عشاق جویا
چو کبک کوهساری خوشنما نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
از دور عشقباز ترا می توان شناخت
دوا نخست هر که ترا دید رنگ باخت
هرگز نمیرد آنکه پی جستجوی اوست
آب حیات شد چو در این ره نفس گداخت
شرمنده شد زهمسری بهتر از خودی
تا شد مقابل رخت آئینه روی ساخت
دنبال کرده نفس به جایی نمی رسد
یکران همت آنکه در این راه تاخت باخت
از اهل خلق کس نگریزد که صحبتش
با نیک و بد ز فیض نوازش بود نواخت
سنگ نمک بود محک اهل روزگار
نامرد و مرد را به همین می توان شناخت
جویا چه فیضها که نبرد از جهاد نفس
هر کس سمند سعی در این رزمگاه تاخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دل ز پهلوی تن خاکی است گر بیدار نیست
دانه را نشو و نما در سایهٔ دیوار نیست
در حریم سینهٔ عاشق هوس را بار نیست
هر فضولی محرم خلوتگه اسرار نیست
دیده ها بیگانه دیدند، مستوری زکیست؟
شهرکوران است عالم، پرده ای در کار نیست
تا به کی عصیان؟ نوای توبه ای هم ساز کن
گرچه عفوش گوش بر آواز استغفار نیست
با درشتی دولت دنیا میسر کی شود
رشته محروم از گهر ماند اگر هموار نیست
مجلس آرایی نمی باشد به غیر از شمع حسن
گرمیی با بزمها بی شعلهٔ دیدار نیست
بی بلد جویا به مقصد قوت ضعفم رساند
رهنمایی کاروان مور را در کار نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
در زنگ ابر هر قدر آیینه هواست
چشم و دل صراحی و پیمانه را صفاست
روشن ز شمع بزم بود اهل دید را
کاخر به چشم می رود آنکس که خودنماست
خواهی به مدعا رسی از مدعا گذر
زشت است مدعای تو گر ترک مدعاست
ناحق به خاک ریخته ای خون عیش را
قاضی میان ما و تو ای محتسب، خداست!‏
جویا فریب چشم سخنگوی او مخور
کس از زبان آن مژه نشنیده است راست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
هر کرا دل بی غبار کینه است
خشت دیوار تنش آیینه است
دل که پنهان در صفای سینه است
پیچ و تابش جوهر آیینه است
بادهٔ جامم گداز دل بود
شیشهٔ بزمم صفای سینه است
از زمین در کاسه اش کردیم خاک
چرخ با ما دشمن دیرینه است
در کلاه معرفت پشمیش نیست
هر که جویا خرقه اش پشمینه است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
دل که کارش با کریم افتاده در فرخندگی است
زانکه بی‌شک پیشهٔ اهل کرم بخشندگی است
سربلندی اهل عالم را ز سر افکندگی است
باعث آزادی ارباب دنیا بندگی است
زندهٔ جاوید سازد مرد را درد طلب
چون نفس در راه حق بگداخت آب زندگی است
می دهد دیوانگی از حبس تکلیف نجات
تا بود برجا گریبان تو طوق بندگی است
گلستان را نیست پیش عارضش رنگ قبول
گر فروزان است رخسار گل از شرمندگی است
می توان از راست بازی گوی نیکویی ربود
باخته است آن کس که کار و پیشه اش با زندگی است
در حریم اهل دل جویا فنا را راه نیست
محرم اسرار حق را منصب پایندگی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
حقپرستی پیش ما ترک تمنا کردن است
فرصت امروز صرف کار فردا کردن است
بهر شهرت گوشه گیریهای ارباب ریا
خویش را چون بوی گل در پرده رسوا کردن است
در خمار باده استغنا زدن بر می فروش
ناز بیجای گدا بر اهل دنیا کردن است
ساختن با کنج تنهایی ز عزلت خویش را
بهر سیر خلد امروزش مهیا کردن است
جستن از تنهای خاکی پرتو اظهار حق
مهر را در ذرهٔ ناچیز پیدا کردن ا ست
دور بینی می کند از عینک دل دیده اش
هر کرا امروز فکر کار فردا کردن است
هیچکس از خرقه پوشی تارک دنیا نشد
ترک خود کردن بر ما ترک دنیا کردن است
نشکفد هرگز به روی ما گل رخسار یار
بی دماغی کار او در کار جویا کردن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
در توبه کوش، توبه حصار سلامت است
سیلاب خرمن گنه اشک ندامت است
از شب توان گرفت مکافات روز را
روزی که نیست شب ز پی او قیامت است
صبر گرانرکاب دهد نفس را شکست
نصرت همیشه در قدم استقامت است
سرو سهی است سایهٔ بالای او، ولی
بر خاک ره فتادهٔ آن سرو قامت است
از سرزنش زیاده شود غفلت عوام
بالین خواب خلق ز سنگ ملامت است
بی رخصت رقیب به وصلش نمی رسم
چون دیدن بهشت که بعد از قیامت است
جویا ز جور نفس اگر خواهی ایمنی
از خود بپوش چشم که حصن سلامت است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
غافل از حق گر باو شد جام می هشیار نیست
باز باشد دیدهٔ نرگس ولی بیدار نیست
از ریاضت در گداز دل چو پا قایم کنی
همچو شمعت هیچ باک از کسوت زرتار نیست
شکوهٔ دنیا، دلیل حب دنیای تو بس
با بد و نیک جهان جز طالبش را کار نیست
تندخو سرکش شود ز آمیزش اهل نفاق
هیچ مهمیزی سمند شعله را چون خار نیست
غافلان در زندگی بینند دنیا را به خواب
هر که پوشیده است چشم از کار حق بیدار نیست
صاف باطن را نباشد بی اثر آه سحر
کج رود تیر تفنگ گر از درون هموار نیست
دست و پا در کار دنیا هر که در باطن زند
هیچ کم جویا در ارباب ریا از مار نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
در تماشای رخت تاب و توان از ما نیست
در ره شوق به جان تو که جان از نیست
موج را صورت هستی نبود جز دریا
دل مسافر چو شد از سینه زبان از ما نیست
غیر یک بوسه نداریم تمنا زان لعل
آن دو لب نیست گر از ما دو جهان از ما نیست
شمع را شعله زخاموشی جاوید رهاند
گر نباشد سخن عشق زبان از ما نیست
پا به دامان قناعت به توکل بنشین
رفته هر کس ز پی سود و زیان از ما نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
درویشیم به حشمت دارا برابر است
فقرم به پادشاهی دنیا برابر ا ست
آنجا که عشق شور به بحر دل افکند
یک قطرهٔ سرشک به دریا برابر است
وحشت مرا به عالم دیگر فکنده است
گمنامی ام به شهرت عنقا برابر است
دون همتی که سرکشی اش می خلد به دل
در پیش ما به خار کف پا برابر است
ما خلق خوش به شاهی عالم نمی دهیم
این گوشهٔ بهشت به دنیا برابر است
جویا به آرزو نرسد در جهان کسی
عمرش اگر به طول تمنا برابر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
این ماه چارده که ترا در برابر است
حقا که پیش روی تو نادر برابر است
افشای عیب خود نکنی روبروی خلق
چون معصیت کنی که خدا در برابر است؟
آیینه خانه ای است جهان موسم بهار
هر سو که نگریم هوا در برابر است
ای حق طلب ز دامن حیدر مدار دست
آیینهٔ خدای نما در برابر است
آن دولتی که در طلبش عمرها گذشت
جویا هزار شکر مرا در برابر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
هر که او با قامت خم گشته غافل خفته است
بی خبر در سایهٔ دیوار مایل خفته است
گر سرپایی زنی با دست بخشش فرصت است
دولت بیدار در دامان سایل خفته است
شاهد مست خیالش ز اول شب تا سحر
همچو بوی غنچه ام در خلوت دل خفته است
سیر عالم می کند از فیض بیداری دلش
پای سعی هر که در دامن منزل خفته است
نیست غیر از سحرکاری چشم خواب آلود را
کشته جویا خلق عالم را و قاتل خفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
رفتن از خویش به یادش سفر مردان است
وادی بی خبری رهگذر مردان است
تیغ صاحب جگران است بریدن زجهان
چشم بستن ز دو عالم سپر مردان است
ناز بر زندگی خضر کند کشتهٔ عشق
هر که سر باخت در این راه سر مردان است
اضطرابم به ره وادی مقصود رساند
طپش دل ز غمش بال و پر مردان ا ست