عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
خصم چون گردید عاجز بردباری پیشه کرد
مار چون بی دست و پا شد، خاکساری پیشه کرد
همچو شمع و شعله می میرد زیکدم هجر او
در جهان با دشمن خود هر که یاری پیشه کرد
بر رخش در خواب غفلت زدخوی خجلت گلاب
آنکه از کردار زشتش شرمساری پیشه کرد
گشته باران آبروی عالم از افتادگی
شد عزیز مصر خوبی آنکه خواری پیشه کرد
تا در دلها از او جویا بود یک کوچه راه
دم به دم آنکس که همچون نای زاری پیشه کرد
مار چون بی دست و پا شد، خاکساری پیشه کرد
همچو شمع و شعله می میرد زیکدم هجر او
در جهان با دشمن خود هر که یاری پیشه کرد
بر رخش در خواب غفلت زدخوی خجلت گلاب
آنکه از کردار زشتش شرمساری پیشه کرد
گشته باران آبروی عالم از افتادگی
شد عزیز مصر خوبی آنکه خواری پیشه کرد
تا در دلها از او جویا بود یک کوچه راه
دم به دم آنکس که همچون نای زاری پیشه کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
بهر دنیا بودنت غمگین زنادانی بود
خط بطلان تو چین بر لوح پیشانی بود
از گداز تن چه اندیشی اگر جان پروری
پاس تن مانند شمع تدشمن جانی بود
هر که دانشور بود دانا نداند خویش را
دعوی دانایی مردم ز نادانی بود
از غرور تو به عاصی تر شوند اهل ریا
دامن زاهد، تر از اشک پشیمانی بود
تا گشاید لب به رنگ غنچه رسوا می شود
بر دل هر کس که جویا زخم پنهانی بود
خط بطلان تو چین بر لوح پیشانی بود
از گداز تن چه اندیشی اگر جان پروری
پاس تن مانند شمع تدشمن جانی بود
هر که دانشور بود دانا نداند خویش را
دعوی دانایی مردم ز نادانی بود
از غرور تو به عاصی تر شوند اهل ریا
دامن زاهد، تر از اشک پشیمانی بود
تا گشاید لب به رنگ غنچه رسوا می شود
بر دل هر کس که جویا زخم پنهانی بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
دلی که نیست حزین شادمان نمی باشد
گر اینچنین نبود آنچنان نمی باشد
ز حادثات اگر خواهی ایمنی بگریز
به کشوری که در او آسمان نمی باشد
چه مایه نفع که از نقد عمر برگیرد
کسی که در غم سود و زیان نمی باشد
به اوج قرب چسان ره بری ز استدلال
برای بام فلک نردبان نمی باشد
به قدر بودن دنیا به فکر دنیا باش
کسی همیشه در این خاکدان نمی باشد
بهشت نقدی اگر هست در جهان جویا
به جز مصاحبت دوستان نمی باشد
گر اینچنین نبود آنچنان نمی باشد
ز حادثات اگر خواهی ایمنی بگریز
به کشوری که در او آسمان نمی باشد
چه مایه نفع که از نقد عمر برگیرد
کسی که در غم سود و زیان نمی باشد
به اوج قرب چسان ره بری ز استدلال
برای بام فلک نردبان نمی باشد
به قدر بودن دنیا به فکر دنیا باش
کسی همیشه در این خاکدان نمی باشد
بهشت نقدی اگر هست در جهان جویا
به جز مصاحبت دوستان نمی باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
خلعت بی طمعی زیب هنرور باشد
آبرو شمع نهانخانه گوهر باشد
صبح از صدق صفا فیض جهانگیری یافت
هر که دل را کند آیینه سکندر باشد
اینقدر خاک تمنا چه فشانی بر دل؟
تا به کی آب حیات تو مکدر باشد
غیر را راه مده در حرم کعبهٔ دل
نیست شایستهٔ مسجد که مصور باشد
چه بلایی است عزیزان مرض بیدردی
داغ دل گر نشود نیک نکوتر باشد
این غزلهای تو جویا که بعینه قند است
از لبش گر شنوی قند مکرر باشد
آبرو شمع نهانخانه گوهر باشد
صبح از صدق صفا فیض جهانگیری یافت
هر که دل را کند آیینه سکندر باشد
اینقدر خاک تمنا چه فشانی بر دل؟
تا به کی آب حیات تو مکدر باشد
غیر را راه مده در حرم کعبهٔ دل
نیست شایستهٔ مسجد که مصور باشد
چه بلایی است عزیزان مرض بیدردی
داغ دل گر نشود نیک نکوتر باشد
این غزلهای تو جویا که بعینه قند است
از لبش گر شنوی قند مکرر باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
آنانکه رو به خلوت آن دلربا کنند
باید که خویش را ز خود اول جدا کنند
دل را به ناز چاشته خوار جفا کنند
تا رفته رفته اش به بلا مبتلا کنند
آهی خمیر مایهٔ صد صبح روشن است
آنجا که رو به عالم صدق و صفا کنند
تا آبرویشان نرود همچو آب جوی
پاکان به قطره ای چو گهر اکتفا کنند
آنانکه شاه کشور شب زنده داری اند
شب را قیاس سایهٔ بال هما کنند
همچون شکست شیشه صدا می شود بلند
اینجا اگر نگه به نگه آشنا کنند
جویا جماعتی که هوس می کنند عشق
دانسته خویش را به بلا مبتلا کنند
باید که خویش را ز خود اول جدا کنند
دل را به ناز چاشته خوار جفا کنند
تا رفته رفته اش به بلا مبتلا کنند
آهی خمیر مایهٔ صد صبح روشن است
آنجا که رو به عالم صدق و صفا کنند
تا آبرویشان نرود همچو آب جوی
پاکان به قطره ای چو گهر اکتفا کنند
آنانکه شاه کشور شب زنده داری اند
شب را قیاس سایهٔ بال هما کنند
همچون شکست شیشه صدا می شود بلند
اینجا اگر نگه به نگه آشنا کنند
جویا جماعتی که هوس می کنند عشق
دانسته خویش را به بلا مبتلا کنند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
از رفتنت خوشی ز چمن دور می شود
هر غنچهٔ گلی دل رنجور می شود
از بی دماغی ام سر گلگشت باغ نیست
کآنجا ز شور خندهٔ گل شور می شود
ظالم مکن ستم به ضعیفان که روز حشر
هر مور صد برابر زنبور می شود
مانند ریگ شیشهٔ ساعت عجب مدان
گر گور خاکسار پر از نور می شود
ای دل جراحتت نپذیرد علاج کس
چون گل ز بخیه زخم تو ناسور می شود
هر روز اینچنین که شود روزگار تنگ
این عرصه رفته رفته دل مور می شود
از جوش آرزو دل ابنای روزگار
پرشورتر ز خانهٔ زنبور می شود
جویا ز شوق جان سپرد یا علی، اگر
داند که با سگان تو محشور می شود
هر غنچهٔ گلی دل رنجور می شود
از بی دماغی ام سر گلگشت باغ نیست
کآنجا ز شور خندهٔ گل شور می شود
ظالم مکن ستم به ضعیفان که روز حشر
هر مور صد برابر زنبور می شود
مانند ریگ شیشهٔ ساعت عجب مدان
گر گور خاکسار پر از نور می شود
ای دل جراحتت نپذیرد علاج کس
چون گل ز بخیه زخم تو ناسور می شود
هر روز اینچنین که شود روزگار تنگ
این عرصه رفته رفته دل مور می شود
از جوش آرزو دل ابنای روزگار
پرشورتر ز خانهٔ زنبور می شود
جویا ز شوق جان سپرد یا علی، اگر
داند که با سگان تو محشور می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
اگر شه ور گدا کز مرگ دایم بر حذر باشد
بلند و پست دنیا رمزی از زیر و زبر باشد
مرا در شیشهٔ دل بادهٔ راز است می لرزم
که اینجا آمد و رفت نفس موج خطر باشد
مزن لاف محبت گر نداری همت شیران
به راه عشق دل بازی ز پهلوی جگر باشد
به راه نیستی زادی نباید صدق کیشان را
زبان حق سرا این قوم را برگ سفر باشد
اگر نادم نباشی ترک اظهار ندامت کن
ز گریه دامن اهل ریا پیوسته تر باشد
ز تیغ ابروی او بیش از شمشیر می ترسم
کزین سر را ود آفت بوزو دل را خطر باشد
کمالی نیست پیش اهل دل کس را نرنجاندن
بلی در کیش ما از کس ترنجیدن هنر باشد
خبر ار زخود ندارد او که در بزم قدح نوشی
تعجب چیست گر از حال جویا بی خبر باشد
بلند و پست دنیا رمزی از زیر و زبر باشد
مرا در شیشهٔ دل بادهٔ راز است می لرزم
که اینجا آمد و رفت نفس موج خطر باشد
مزن لاف محبت گر نداری همت شیران
به راه عشق دل بازی ز پهلوی جگر باشد
به راه نیستی زادی نباید صدق کیشان را
زبان حق سرا این قوم را برگ سفر باشد
اگر نادم نباشی ترک اظهار ندامت کن
ز گریه دامن اهل ریا پیوسته تر باشد
ز تیغ ابروی او بیش از شمشیر می ترسم
کزین سر را ود آفت بوزو دل را خطر باشد
کمالی نیست پیش اهل دل کس را نرنجاندن
بلی در کیش ما از کس ترنجیدن هنر باشد
خبر ار زخود ندارد او که در بزم قدح نوشی
تعجب چیست گر از حال جویا بی خبر باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
کباب خود دلم را شعلهٔ آواز او دارد
چو شمع بزم پنداری که آتش در گلو دارد
نیندازد خدا با سخت رویان کار یکرنگان
که با آیینه هر کس روبرو گردد دورو دارد
بهاران آنچنان عشرت فزا آمد که زاهد هم
دماغی با وجود کله خشکی چون کدو دارد
گل بی اعتباری راست زان نشو و نما در هند
که اینجا آبروی مرد حکم آب جو دارد
میسر نیست تحصیل می ام در موسمی جویا
که باغ از غنچه و گل هر طرف جام و سبو دارد
چو شمع بزم پنداری که آتش در گلو دارد
نیندازد خدا با سخت رویان کار یکرنگان
که با آیینه هر کس روبرو گردد دورو دارد
بهاران آنچنان عشرت فزا آمد که زاهد هم
دماغی با وجود کله خشکی چون کدو دارد
گل بی اعتباری راست زان نشو و نما در هند
که اینجا آبروی مرد حکم آب جو دارد
میسر نیست تحصیل می ام در موسمی جویا
که باغ از غنچه و گل هر طرف جام و سبو دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
خاکساری جوشن شمشیر آفت می شود
کوتهی دیوار را حصن سلامت می شود
رفتگان را طور رفتارش برانگیزد زخاک
قامتش چون در خرام آید قیامت می شود
هر مجازی را به درگاه حقیقت مسلکی است
چون هوس برخویشتن بالد محبت می شود
رحم در دلها کن ای ساقی که از جام دگر
عارض او برق خرمن سوز طاقت می شود
هر کرا باشد قسیم نار و جنت مقتدا
راضی از دنیا و مافیها به قسمت می شود
طور رفتارش ز بس از جا درآرد سایه را
همچو سروی در پی آن قد و قامت می شود
با دل بیدار عاشق می کند ترک جفا
ترک من در هوشیاری بی مروت می شود
در تصور با تو همراهند اغیار دغا
از خیالت در حریم دیده کثرت می شود
روز تا شب گریه کن جویا که از شرم گناه
آب چون گردید دل، اشک ندامت می شود
کوتهی دیوار را حصن سلامت می شود
رفتگان را طور رفتارش برانگیزد زخاک
قامتش چون در خرام آید قیامت می شود
هر مجازی را به درگاه حقیقت مسلکی است
چون هوس برخویشتن بالد محبت می شود
رحم در دلها کن ای ساقی که از جام دگر
عارض او برق خرمن سوز طاقت می شود
هر کرا باشد قسیم نار و جنت مقتدا
راضی از دنیا و مافیها به قسمت می شود
طور رفتارش ز بس از جا درآرد سایه را
همچو سروی در پی آن قد و قامت می شود
با دل بیدار عاشق می کند ترک جفا
ترک من در هوشیاری بی مروت می شود
در تصور با تو همراهند اغیار دغا
از خیالت در حریم دیده کثرت می شود
روز تا شب گریه کن جویا که از شرم گناه
آب چون گردید دل، اشک ندامت می شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
رخت آیینه را لبریز صاف نور می سازد
شرر را در دل خارا چراغ طور می سازد
دل اهل ریا از ترک دنیا تیره می گردد
سحر را چشم پوشیدن شب دیجور می سازد
ز دونان بیشتر اهل بصیرت در تعب باشند
مگس با چشم مردم خویش را زنبور می سازد
علاج چرخ کج رو پشت دست همتم داند
کمان سخت را سرپنجهٔ پرزور می سازد
ز خود دوری گزین باشد زنزدیکان او گردی
به خود نزدیکیت از بزم جانان دور می سازد
به عنوان کنایه ریزه خواینهای غیر امشب
ز غیرت خاطرم را محشور زنبور می سازد
نباشد بی سبب آمیزش می با کدو جویا
مزاج خشک مغزان را می انگور می سازد
شرر را در دل خارا چراغ طور می سازد
دل اهل ریا از ترک دنیا تیره می گردد
سحر را چشم پوشیدن شب دیجور می سازد
ز دونان بیشتر اهل بصیرت در تعب باشند
مگس با چشم مردم خویش را زنبور می سازد
علاج چرخ کج رو پشت دست همتم داند
کمان سخت را سرپنجهٔ پرزور می سازد
ز خود دوری گزین باشد زنزدیکان او گردی
به خود نزدیکیت از بزم جانان دور می سازد
به عنوان کنایه ریزه خواینهای غیر امشب
ز غیرت خاطرم را محشور زنبور می سازد
نباشد بی سبب آمیزش می با کدو جویا
مزاج خشک مغزان را می انگور می سازد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
زورآوران که پنجهٔ افلاک می برند
در کاسهٔ امل چه به جز خاک می برند
آنانکه شبنم گل شب زنده داری اند
فیض سحر به دیدهٔ نمناک می برند
آنجا که نوش داروی شادی دهند ساز
البته نسخه از ورق تاک می برند
پروانه طینتان که به شمع یقین رسند
بال پرش ز شعلهٔ ادراک می برند
مردان به روی خاک سربندگی نهند
زان پیشتر که سر به ته خاک می برند
آیینه خاطران که به روی تو واله اند
بس فیضها که از نظر پاک می برند
در زیر خاک واصل دریای رحمت اند
آنانکه چون حباب دل پاک می برند
از بهر قوت وقت سرانجام راه را
رشندلان ز شعلهٔ ادراک می برند
در کاسهٔ امل چه به جز خاک می برند
آنانکه شبنم گل شب زنده داری اند
فیض سحر به دیدهٔ نمناک می برند
آنجا که نوش داروی شادی دهند ساز
البته نسخه از ورق تاک می برند
پروانه طینتان که به شمع یقین رسند
بال پرش ز شعلهٔ ادراک می برند
مردان به روی خاک سربندگی نهند
زان پیشتر که سر به ته خاک می برند
آیینه خاطران که به روی تو واله اند
بس فیضها که از نظر پاک می برند
در زیر خاک واصل دریای رحمت اند
آنانکه چون حباب دل پاک می برند
از بهر قوت وقت سرانجام راه را
رشندلان ز شعلهٔ ادراک می برند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
زخم دلم چو غنچه فراهم نمی شود
ممنون چرب نرمی مرهم نمی شود
از منعمی بخواه که هر چند می دهد
هیچ از خزانهٔ کرمش کم نمی شود
زاهد، به حسن خلق، گرفتم فرشته شد
اما هزار حیف که آدم نمی شود
با آنکه هست بر دل سنگین بنای او
هرگز اساس عهد تو محکم نمی شود
صبحی نشد که جانب خورشید عارضت
چشمم روان چو دیدهٔ شبنم نمی شود
بتوان عیار مرد گرفت از فروتنی
شمشیر اصیل تا نبود خم نمی شود
اعجاز حسن بین که زگلزار عارضش
جویا به چیدن تو گلی کم نمی شود
ممنون چرب نرمی مرهم نمی شود
از منعمی بخواه که هر چند می دهد
هیچ از خزانهٔ کرمش کم نمی شود
زاهد، به حسن خلق، گرفتم فرشته شد
اما هزار حیف که آدم نمی شود
با آنکه هست بر دل سنگین بنای او
هرگز اساس عهد تو محکم نمی شود
صبحی نشد که جانب خورشید عارضت
چشمم روان چو دیدهٔ شبنم نمی شود
بتوان عیار مرد گرفت از فروتنی
شمشیر اصیل تا نبود خم نمی شود
اعجاز حسن بین که زگلزار عارضش
جویا به چیدن تو گلی کم نمی شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۶
کامت چو در شوی به خطرها همی دهند
در بحر غوطه زن که گهرها همی دهند
در فکر روزیانه مخور غم که هر سحر
از آفتاب زر به سپرها همی دهند
جایی که پردهٔ لب اظهار خامشی است
فریاد را چه مایه اثرها همی دهند
از سرد و گرم حادثه چون نخل سربلند
یکره زجا مرو که ثمرها همی دهند
آن سرگذشته ای که بجست از میان کار
روز جزا چه تاج و کمرها همی دهند
جویا دماغ ساغر عشقست شیرگیر
دلها همی برند و جگرها همی دهند
در بحر غوطه زن که گهرها همی دهند
در فکر روزیانه مخور غم که هر سحر
از آفتاب زر به سپرها همی دهند
جایی که پردهٔ لب اظهار خامشی است
فریاد را چه مایه اثرها همی دهند
از سرد و گرم حادثه چون نخل سربلند
یکره زجا مرو که ثمرها همی دهند
آن سرگذشته ای که بجست از میان کار
روز جزا چه تاج و کمرها همی دهند
جویا دماغ ساغر عشقست شیرگیر
دلها همی برند و جگرها همی دهند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
دل به قدر عقل هر کس را اسیر غم شود
چون سبک مغزی فزون شد سرگردانی کم شود
آدمیت فوق خوبیها بود، خوارش مگیر
آنکه بتواند ملک گردید، کاش آدم شود
گر غباری ز آستان عشق بنشیند به کوه
سونش الماس جزء اعظم مرهم شود
صبحدم چون بی نقاب آمد به گلشن بوی گل
از گداز شرم بر رخسار او شبنم شود
بسکه در هجر تو، جویا تن به سختی داده است
در رگش مانند مژگان تو نشتر خم شود
چون سبک مغزی فزون شد سرگردانی کم شود
آدمیت فوق خوبیها بود، خوارش مگیر
آنکه بتواند ملک گردید، کاش آدم شود
گر غباری ز آستان عشق بنشیند به کوه
سونش الماس جزء اعظم مرهم شود
صبحدم چون بی نقاب آمد به گلشن بوی گل
از گداز شرم بر رخسار او شبنم شود
بسکه در هجر تو، جویا تن به سختی داده است
در رگش مانند مژگان تو نشتر خم شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
در این زمانه خوشش باد اگر غمی دارد
ز فوت وقت هر آن دل که ماتمی دارد
ببند چشم و دهن را از دیدن و گفتن
غمین مباش که هر زخم مرهمی دارد
کسی که ساخت به بیش و کم توکل و حرص
نه فکر بیش و نه اندیشهٔ کمی دارد
دلی که بستهٔ آن زلف عنبرین گردید
عجب نباشد اگر حال درهمی دارد
تو کامیاب تجرد نه ای چه می دانی
که ترک کام دو عالم چه عالمی دارد
کسی که شرم کند از سیاه کاری دل
به زیر خرقه براهیم ادهمهی دارد
به تار زلف اسیر است پای دل جویا
هنوز مرغ نوآموز او دمی دارد
ز فوت وقت هر آن دل که ماتمی دارد
ببند چشم و دهن را از دیدن و گفتن
غمین مباش که هر زخم مرهمی دارد
کسی که ساخت به بیش و کم توکل و حرص
نه فکر بیش و نه اندیشهٔ کمی دارد
دلی که بستهٔ آن زلف عنبرین گردید
عجب نباشد اگر حال درهمی دارد
تو کامیاب تجرد نه ای چه می دانی
که ترک کام دو عالم چه عالمی دارد
کسی که شرم کند از سیاه کاری دل
به زیر خرقه براهیم ادهمهی دارد
به تار زلف اسیر است پای دل جویا
هنوز مرغ نوآموز او دمی دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
زموج چین توانی ساده کردن گر جبین خود
کشی چون آفتاب آفاق را زیر نگین خود
توانی در کمند وحدت آری خویش را آسان
پس زانوی عزلت گر نشینی در کمین خود
کند آن کس که از شب زنده داری چشم دل روشن
ید بیضا برون آرد چو شمع از آستین خود
به چشم خواب اگر ریزی نمک از صبح بیداری
توانی ساخت چون انجم فلک ها را زمین خود
مکافات عمل پشت لبش را سبز خواهد کرد
به آن زهری که از دشمنام دارد در نگین خود
زآشوب پریشان خاطری ها جمع کن خود را
که چون خرمن شوی سازی جهانی خوشه چین خود
به شوق عشق بازی خویشتن را زنده می دارم
کسی چون من نباشد در جهان جویا رهین خود
کشی چون آفتاب آفاق را زیر نگین خود
توانی در کمند وحدت آری خویش را آسان
پس زانوی عزلت گر نشینی در کمین خود
کند آن کس که از شب زنده داری چشم دل روشن
ید بیضا برون آرد چو شمع از آستین خود
به چشم خواب اگر ریزی نمک از صبح بیداری
توانی ساخت چون انجم فلک ها را زمین خود
مکافات عمل پشت لبش را سبز خواهد کرد
به آن زهری که از دشمنام دارد در نگین خود
زآشوب پریشان خاطری ها جمع کن خود را
که چون خرمن شوی سازی جهانی خوشه چین خود
به شوق عشق بازی خویشتن را زنده می دارم
کسی چون من نباشد در جهان جویا رهین خود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
صید خلق اهل ریا در گوشه گیری دیده اند
دامن خود را از آن چون دام ماهی چیده اند
مولوی پر تکیه بر علمت مکن پرگاروار
آهنین پایان در این ره بیشتر لغزیده اند
قدر خود بنگر به میزان تمیز اهل طبع
مردم موزون سراسر مردم سنجیده اند
گوشه گیران فارغند از حلقهٔ اهل ریا
خویش را مانند محراب از میان دزدیده اند
غم به دل باشند اسباب تعلق برده را
همچو گل تا بوده اند آزادگان خندیده اند
پیش اهل دید جویا خودستایان را بس است
لاف فهمیدن دلیل آنکه نافهمیده اند
دامن خود را از آن چون دام ماهی چیده اند
مولوی پر تکیه بر علمت مکن پرگاروار
آهنین پایان در این ره بیشتر لغزیده اند
قدر خود بنگر به میزان تمیز اهل طبع
مردم موزون سراسر مردم سنجیده اند
گوشه گیران فارغند از حلقهٔ اهل ریا
خویش را مانند محراب از میان دزدیده اند
غم به دل باشند اسباب تعلق برده را
همچو گل تا بوده اند آزادگان خندیده اند
پیش اهل دید جویا خودستایان را بس است
لاف فهمیدن دلیل آنکه نافهمیده اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
سوار ابلق لیل و نهار خود باشد
اگر کسی بتواند سوار خود باشد
خوشا حضور نماز کسی که چون محراب
ز خود تهی شود و در کنار خود باشد
به خامشی مگریز از خطر که همچو حباب
دلت ز پاس نفس در حصار خود باشد
کسی که پاس نگه پیشه کرد چون فانوس
حصار دیدهٔ شب زنده دار خود باشد
به روی گرم چو، مهر آنکه با خلایق زیست
گل سر سبد روزگار خود باشد
کسی که کرده قناعت به قطره ای چو گهر
همیشه مایه ور اعتبار خود باشد
به هوشیاری و مستی، وقار او جویا
چو بی قراری ما برقرار خود باشد
اگر کسی بتواند سوار خود باشد
خوشا حضور نماز کسی که چون محراب
ز خود تهی شود و در کنار خود باشد
به خامشی مگریز از خطر که همچو حباب
دلت ز پاس نفس در حصار خود باشد
کسی که پاس نگه پیشه کرد چون فانوس
حصار دیدهٔ شب زنده دار خود باشد
به روی گرم چو، مهر آنکه با خلایق زیست
گل سر سبد روزگار خود باشد
کسی که کرده قناعت به قطره ای چو گهر
همیشه مایه ور اعتبار خود باشد
به هوشیاری و مستی، وقار او جویا
چو بی قراری ما برقرار خود باشد