عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای شکرخا کرده شکرت طوطی گفتار ما
شکر تست الحمدلله همچو طوطی کار ما
قلب روی اندوده را گر امتحان ز آتش کنی
جز سیه رویی نباشد حاصل کردار ما
پیش بت سر بر زمین دست دعا بر آسمان
شد زمین و آسمان شرمنده از اطوار ما
نیکی ما اندک و زشتی ما بسیار لیک
پیش احسانت چه سنجد اندک و بسیار ما
عنکبوت تن پرسد رشته جان بی تو لیک
بگسلیم از رشته جان زانکه شد زنار ما
راستان را راه عشق آمد صراط المستقیم
پای لغز ما بود از عقل ناهموار ما
از حریم کعبه امید کس نومید نیست
با وجود گمرهی اهلی، مکن انکار ما
شکر تست الحمدلله همچو طوطی کار ما
قلب روی اندوده را گر امتحان ز آتش کنی
جز سیه رویی نباشد حاصل کردار ما
پیش بت سر بر زمین دست دعا بر آسمان
شد زمین و آسمان شرمنده از اطوار ما
نیکی ما اندک و زشتی ما بسیار لیک
پیش احسانت چه سنجد اندک و بسیار ما
عنکبوت تن پرسد رشته جان بی تو لیک
بگسلیم از رشته جان زانکه شد زنار ما
راستان را راه عشق آمد صراط المستقیم
پای لغز ما بود از عقل ناهموار ما
از حریم کعبه امید کس نومید نیست
با وجود گمرهی اهلی، مکن انکار ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳
آنکه نور دیده سازد روی آتش ناک را
سرمه چشم ملایک ساخت مشتی خاک را
گر دل آدم نبودی جلوه گاه حسن او
با گل آدم چه نسبت بود جان پاک را
آه ازین نقاش شورانگیز کز نقش بیان
زنگ از دل می برد آیینه ادراک را
تا ابد از صورت شیرین لبان پرویزوار
دیده از حیرت ببندد خسرو افلاک را
هر که کرد از شکر لطف خودش شیرین زبان
زهر حسرت میدهد نوش لبش تریاک را
ای که می گویی خرام قدم خوبان دل برد
این خرامیدن که داد آن قامت چالاک را
گر نکردی خون اهلی چشم خوبان را حلال
تیغ خونریزی ندادی غمزه بی باک را
سرمه چشم ملایک ساخت مشتی خاک را
گر دل آدم نبودی جلوه گاه حسن او
با گل آدم چه نسبت بود جان پاک را
آه ازین نقاش شورانگیز کز نقش بیان
زنگ از دل می برد آیینه ادراک را
تا ابد از صورت شیرین لبان پرویزوار
دیده از حیرت ببندد خسرو افلاک را
هر که کرد از شکر لطف خودش شیرین زبان
زهر حسرت میدهد نوش لبش تریاک را
ای که می گویی خرام قدم خوبان دل برد
این خرامیدن که داد آن قامت چالاک را
گر نکردی خون اهلی چشم خوبان را حلال
تیغ خونریزی ندادی غمزه بی باک را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر چون مسیح از لطف او بر اوج افلاکیم ما
یک ذره خاکیم از زمین آخر همان خاکیم ما
با آن گل گلزار جان کس نام خود گل چون نهد
حاشا که گوییم این سخن یک مشت خاشاکیم ما
از پرتو شمع ازل گر زنده شد جان چون شرر
میرد چو گردد دور از و زین غصه غما کیم ما
جایی که سیمرغ خرد در قاف قدرت کم پرد
در جلوه ما همچو مگس یا رب چه بی باکیم ما
در گلشن الطاف او خاری نیازارد دلی
از خار خار طبع خود چون غنچه دل چاکیم ما
نیکان سر افراز عمل شیباز دست شه شدند
سر گشته از بخت نگون چون صید فتراکیم ما
زهر گنه در جان ما کردست کار خویشتن
اما هنوز از لطف او دربند تریاکیم ما
هر چند ابر رحمتش شوید ز ما گرد گنه
مغرور هم نتوان شدن کز هر گنه پاکیم ما
اهلی بکنه ذات او کز فهم ما بالاتر است
نتوان رسید از درک خود گر جمله ادراکیم ما
یک ذره خاکیم از زمین آخر همان خاکیم ما
با آن گل گلزار جان کس نام خود گل چون نهد
حاشا که گوییم این سخن یک مشت خاشاکیم ما
از پرتو شمع ازل گر زنده شد جان چون شرر
میرد چو گردد دور از و زین غصه غما کیم ما
جایی که سیمرغ خرد در قاف قدرت کم پرد
در جلوه ما همچو مگس یا رب چه بی باکیم ما
در گلشن الطاف او خاری نیازارد دلی
از خار خار طبع خود چون غنچه دل چاکیم ما
نیکان سر افراز عمل شیباز دست شه شدند
سر گشته از بخت نگون چون صید فتراکیم ما
زهر گنه در جان ما کردست کار خویشتن
اما هنوز از لطف او دربند تریاکیم ما
هر چند ابر رحمتش شوید ز ما گرد گنه
مغرور هم نتوان شدن کز هر گنه پاکیم ما
اهلی بکنه ذات او کز فهم ما بالاتر است
نتوان رسید از درک خود گر جمله ادراکیم ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
الا ای ساقی گلرخ که گشتی شمع محفلها
زغیرت عاشقان کشتی ز حسرت سوختی دلها
از آن روزست در دلها خیال دانه خالت
که دهقان ازل تخم محبت ریخت در دلها
فغان ای کعبه جانها که در راه تمنایت
چو مور از ضعف شیران را بهر گام است منزلها
درین وادی مکن ای ساربان آرایش محمل
که در خون شهیدان غرقه خواهی دید محملها
زاشگ گرم ما بحر کرم یا رب بجوش آور
وزین گرداب خون افکن گرفتاران بساحلها
بجز پیر مغان زاهد، که سازد مشکل ما حل؟
تو دانی حال خود مشکل چه دانی حل مشکلها
پی دنیا و مافیها گران جانی مکش اهلی
قدح کش گر سبک روحی .....لها
زغیرت عاشقان کشتی ز حسرت سوختی دلها
از آن روزست در دلها خیال دانه خالت
که دهقان ازل تخم محبت ریخت در دلها
فغان ای کعبه جانها که در راه تمنایت
چو مور از ضعف شیران را بهر گام است منزلها
درین وادی مکن ای ساربان آرایش محمل
که در خون شهیدان غرقه خواهی دید محملها
زاشگ گرم ما بحر کرم یا رب بجوش آور
وزین گرداب خون افکن گرفتاران بساحلها
بجز پیر مغان زاهد، که سازد مشکل ما حل؟
تو دانی حال خود مشکل چه دانی حل مشکلها
پی دنیا و مافیها گران جانی مکش اهلی
قدح کش گر سبک روحی .....لها
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
دلا خراب مکن نقش بت پرستی را
چو گرد باد فروپیچ گرد هستی را
دم مسیح و حیات خضر بما نرسد
غنیمتی شمر ای دوست وقت مستی را
چو سرو باش دل آزاده با تهی دستی
مگو چو غنچه بکس حال تنگدستی را
فلک بپایه معراج خاکیان نرسد
بلند قدر ندانست قدر پستی را
تورو بدوست کن از قبله در گذر اهلی
به بت پرست چه نسبت خدا پرستی را
چو گرد باد فروپیچ گرد هستی را
دم مسیح و حیات خضر بما نرسد
غنیمتی شمر ای دوست وقت مستی را
چو سرو باش دل آزاده با تهی دستی
مگو چو غنچه بکس حال تنگدستی را
فلک بپایه معراج خاکیان نرسد
بلند قدر ندانست قدر پستی را
تورو بدوست کن از قبله در گذر اهلی
به بت پرست چه نسبت خدا پرستی را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
به خلوت بهل شیخ دل مرده را
که دوزخ بهشت است افسرده را
دل زاهد از می کجا بشکفد
شکفتن محال است پژمره را
اگر درد جامی دهد لعل تو
زتریاک به زهر غم خورده را
ز خاکم چو بر داشتی مفکنم
میفکن نهال بر آورده را
مکن وعده از انتظارم مکش
میازار دیگر دل آزرده را
از آن لاله در خون خود غرقه است
که بر داغ دل می درد پرده را
دل اهلی از توبه بی چاره شد
بلی چاره یی نیست خود کرده را
که دوزخ بهشت است افسرده را
دل زاهد از می کجا بشکفد
شکفتن محال است پژمره را
اگر درد جامی دهد لعل تو
زتریاک به زهر غم خورده را
ز خاکم چو بر داشتی مفکنم
میفکن نهال بر آورده را
مکن وعده از انتظارم مکش
میازار دیگر دل آزرده را
از آن لاله در خون خود غرقه است
که بر داغ دل می درد پرده را
دل اهلی از توبه بی چاره شد
بلی چاره یی نیست خود کرده را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
در گریبان ریز ساغر زاهد سالوس را
تا بسوزد ز آتش می خرقه ناموس را
خسته دل را دمی جانبخش می باید طبیب
عیسیی جو کین کرامت نیست جالینوس را
چون گدایانم بهل کز دور می بوسم زمین
زانکه من لایق نبودم دولت پابوس را
گرنه در دل آتشین رویی بود از دل چه سود
شمع اگر نبود چه خاصیت بود فانوس را
کاسه می گیر چون نرگس که دوران فلک
کاسه سر خاک ره کردست کیکاوس را
زیور حسن تو از فر سعادت چون هماست
حاجت زیور نباشد جلوه طاوس را
بیش ازین اهلی، نشاید بت پرستی را نهفت
طبل پنهان چون توان زد فاش کن ناقوس را
تا بسوزد ز آتش می خرقه ناموس را
خسته دل را دمی جانبخش می باید طبیب
عیسیی جو کین کرامت نیست جالینوس را
چون گدایانم بهل کز دور می بوسم زمین
زانکه من لایق نبودم دولت پابوس را
گرنه در دل آتشین رویی بود از دل چه سود
شمع اگر نبود چه خاصیت بود فانوس را
کاسه می گیر چون نرگس که دوران فلک
کاسه سر خاک ره کردست کیکاوس را
زیور حسن تو از فر سعادت چون هماست
حاجت زیور نباشد جلوه طاوس را
بیش ازین اهلی، نشاید بت پرستی را نهفت
طبل پنهان چون توان زد فاش کن ناقوس را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
زشت است کان نکورو از حد برد جفا را
گر بد نیاید او را طاقت نماند ما را
تا چند عاشقان را خوبان به رشک سوزند
یارب جزای خودده این قوم بی وفا را
افسوس ای عزیزان کز بهر بی وفایی
بیگانه کردم از خود یاران آشنا را
چون کوهکن نیابد شیرین کسی وگرنه
فرهاد بر تراشد چون او ز سنگ خارا
گر پارساست دلبر گومی منوش با کس
نا خون بجوش ناید رندان پارسا را
هرچند کز غم آخر بر باد داد خاکم
بر دل مباد گردی آن کعبه صفا را
از دوستان شکایت اهلی نه شرط یاری است
یا ترک دوستی کن یا دل بنه جفا را
گر بد نیاید او را طاقت نماند ما را
تا چند عاشقان را خوبان به رشک سوزند
یارب جزای خودده این قوم بی وفا را
افسوس ای عزیزان کز بهر بی وفایی
بیگانه کردم از خود یاران آشنا را
چون کوهکن نیابد شیرین کسی وگرنه
فرهاد بر تراشد چون او ز سنگ خارا
گر پارساست دلبر گومی منوش با کس
نا خون بجوش ناید رندان پارسا را
هرچند کز غم آخر بر باد داد خاکم
بر دل مباد گردی آن کعبه صفا را
از دوستان شکایت اهلی نه شرط یاری است
یا ترک دوستی کن یا دل بنه جفا را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
بر صید حرم تیغ مزن زانکه حرام است
کار دل صد خسته به یک غمزه تمام است
در خیل محبان تو مجنون که شناسد؟
عشاق تو بسیار، بگوییم کدام است
جام جم ما درد سفال سگ او بس
جم با همه حشمت سگ این دردی جام است
آنجا که محبت فکند سایه به هیبت
سلطان جهان بنده فرمان غلام است
عمری است که من در طلب کعبه وصلت
از شام به صبحم نظر از صبح به شام است
در مذهب اهلی بخلاف همه عالم
می گرچه حلال است ولی بی تو حرام است
کار دل صد خسته به یک غمزه تمام است
در خیل محبان تو مجنون که شناسد؟
عشاق تو بسیار، بگوییم کدام است
جام جم ما درد سفال سگ او بس
جم با همه حشمت سگ این دردی جام است
آنجا که محبت فکند سایه به هیبت
سلطان جهان بنده فرمان غلام است
عمری است که من در طلب کعبه وصلت
از شام به صبحم نظر از صبح به شام است
در مذهب اهلی بخلاف همه عالم
می گرچه حلال است ولی بی تو حرام است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
امروز در لطف به روی همه بازست
کان نرگس سرمست به سوی همه بازست
تا جرعه جام تو نصیب که کند بخت؟
کاندر پی این جرع گلوی همه بازست
ازدر سگ کویت نرود با همه خواری
هر چند در عیش به روی همه بازست
در بزم حسودان مدهم جرعه آن لب
کانجا دهن بیهده گوی همه بازست
نومید مرو اهلی ازین در که رهم نیست
بازآ که در دوست به روی همه بازست
کان نرگس سرمست به سوی همه بازست
تا جرعه جام تو نصیب که کند بخت؟
کاندر پی این جرع گلوی همه بازست
ازدر سگ کویت نرود با همه خواری
هر چند در عیش به روی همه بازست
در بزم حسودان مدهم جرعه آن لب
کانجا دهن بیهده گوی همه بازست
نومید مرو اهلی ازین در که رهم نیست
بازآ که در دوست به روی همه بازست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
گر بدامن گردی از آن رهگذر می بایدت
دامنی از دامن گل پاک تر می بایدت
گر امید وصل باشد در قیامت دور نیست
ایکه عاشق میشوی صبر اینقدر می بایدت
ورچراغ وصل میخواهی که افروزی چو شمع
آه گرم و گریه شام و سحر می بایدت
گر دلت خواهد که نور دیدها باشی چو شمع
جان من دلجویی اهل نظر می بایدت
ای که گویی فکر وصل او به نقد جان کنم
راست می پرسی زمن فکری دگر می بایدت
دست از خود همچو طوطی باید اول شستنت
اهلی از لعل لب او گر شکر می بایدت
دامنی از دامن گل پاک تر می بایدت
گر امید وصل باشد در قیامت دور نیست
ایکه عاشق میشوی صبر اینقدر می بایدت
ورچراغ وصل میخواهی که افروزی چو شمع
آه گرم و گریه شام و سحر می بایدت
گر دلت خواهد که نور دیدها باشی چو شمع
جان من دلجویی اهل نظر می بایدت
ای که گویی فکر وصل او به نقد جان کنم
راست می پرسی زمن فکری دگر می بایدت
دست از خود همچو طوطی باید اول شستنت
اهلی از لعل لب او گر شکر می بایدت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
هر که در عشق بتان بی درد زیست
در ره دنیا و دین نامرد زیست
هر که واقف از خزان عمر گشت
با سرشک سرخ و روی زرد زیست
کی به کس مجنون شود فردا انیس
او که امروز از دو عالم فرد زیست
چون نسوزد دل؟ چو شمع از آه گرم
کی درین آتش توان دلسرد زیست
ای خوشا وقت سبکروحی که او
چون نسیم صبح عالمگرد زیست
ساقیا می ده که بی جام شراب
کم کسی زین خاکدان بی گرد زیست
از غم اهلی مخور غم ای پری
زانکه او تا زیست غم پرورد زیست
در ره دنیا و دین نامرد زیست
هر که واقف از خزان عمر گشت
با سرشک سرخ و روی زرد زیست
کی به کس مجنون شود فردا انیس
او که امروز از دو عالم فرد زیست
چون نسوزد دل؟ چو شمع از آه گرم
کی درین آتش توان دلسرد زیست
ای خوشا وقت سبکروحی که او
چون نسیم صبح عالمگرد زیست
ساقیا می ده که بی جام شراب
کم کسی زین خاکدان بی گرد زیست
از غم اهلی مخور غم ای پری
زانکه او تا زیست غم پرورد زیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هرجا که بود یار و سرور است
غایب مشو از وی اگرت میل حضور است
زخم دل ما مرهم صبرست علاجش
وین مرهم زخمی است که با درد صبور است
معراج سعادت طلبی روی سوی عشق آر
کاندر ممر عقل ترقی به مرور است
ساقی همه دم زهر غمی گر رسد از دور
هر کو به تو نزدیک ز غمها همه دور است
صد فتنه شود زنده گر از عشق زنی دم
گویا نفس اهل محبت دم صور است
با گل منشین تا نخوری خار ملامت
گر عشق ضروری است ملامت چه ضرور است
اهلی مکنش سرزنش از سجده آن بت
گر بنده خطا کرد خداوند غفور است
غایب مشو از وی اگرت میل حضور است
زخم دل ما مرهم صبرست علاجش
وین مرهم زخمی است که با درد صبور است
معراج سعادت طلبی روی سوی عشق آر
کاندر ممر عقل ترقی به مرور است
ساقی همه دم زهر غمی گر رسد از دور
هر کو به تو نزدیک ز غمها همه دور است
صد فتنه شود زنده گر از عشق زنی دم
گویا نفس اهل محبت دم صور است
با گل منشین تا نخوری خار ملامت
گر عشق ضروری است ملامت چه ضرور است
اهلی مکنش سرزنش از سجده آن بت
گر بنده خطا کرد خداوند غفور است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
مصر شرف از حسن ادب یوسف جان یافت
دولت بعبث جان برادر نتوان یافت
داریم گمانی که ترا هست دهان لیک
کس گنج یقین را نتواند بگمان یافت
آنی که تو داری بصفت راست نیاید
آن مست می تست که کیفیت آن یافت
آن زخم جفا خورد شکاریم که از ما
بی خون جگر کس نتوانست نشان یافت
دشنام ترا قدر دعا گوی تو داند
کز تلخی دشنام تو شیرینی جان یافت
یکدم بوصال تو امانم ندهد هجر
هرگز نتواند کسی از مرگ امان یافت
آیینه اسکندر و جام جم اگر هست
اینست که اهلی ز کف پیر مغان یافت
دولت بعبث جان برادر نتوان یافت
داریم گمانی که ترا هست دهان لیک
کس گنج یقین را نتواند بگمان یافت
آنی که تو داری بصفت راست نیاید
آن مست می تست که کیفیت آن یافت
آن زخم جفا خورد شکاریم که از ما
بی خون جگر کس نتوانست نشان یافت
دشنام ترا قدر دعا گوی تو داند
کز تلخی دشنام تو شیرینی جان یافت
یکدم بوصال تو امانم ندهد هجر
هرگز نتواند کسی از مرگ امان یافت
آیینه اسکندر و جام جم اگر هست
اینست که اهلی ز کف پیر مغان یافت