عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۶
بادهء تحقیق را ظرف هوس تنگیکند
در بر آتش لباس خار و خس تنگیکند
درد را جولانگهی چون سینهٔ عشاق نیست
بر فغان مشکلکه آغوش جرس تنگیکند
بر جنون میپیچم واز خویش بیرون میروم
گردباد شوق را تاکی نفس تنگیکند
عیش رسوایی به کارم کوچه گردان وفاست
ایخوشآن وضعیکزو خلقعسس تنگیکند
در خیال راحت از فیض تپیدن غافلیم
آشیان ای کاش بر ما چون قفس تنگی کند
همچو آن سوزنکه درماند ز تار نارسا
عمر رنگ سعی بازد چون نفس تنگی کند
نه فلک در وسعتآباد دل دیوانهام
هست خلخالی که در پای مگس تنگی کند
غنچه بر یک مشت زر صد رنگ خست چیده است
اینقدر یارب مبادا دست کس تنگی کند
شکوه مردم ز گردون بیدل از کم وسعتیست
ناله در پرواز آید چون قفس تنگیکند
در بر آتش لباس خار و خس تنگیکند
درد را جولانگهی چون سینهٔ عشاق نیست
بر فغان مشکلکه آغوش جرس تنگیکند
بر جنون میپیچم واز خویش بیرون میروم
گردباد شوق را تاکی نفس تنگیکند
عیش رسوایی به کارم کوچه گردان وفاست
ایخوشآن وضعیکزو خلقعسس تنگیکند
در خیال راحت از فیض تپیدن غافلیم
آشیان ای کاش بر ما چون قفس تنگی کند
همچو آن سوزنکه درماند ز تار نارسا
عمر رنگ سعی بازد چون نفس تنگی کند
نه فلک در وسعتآباد دل دیوانهام
هست خلخالی که در پای مگس تنگی کند
غنچه بر یک مشت زر صد رنگ خست چیده است
اینقدر یارب مبادا دست کس تنگی کند
شکوه مردم ز گردون بیدل از کم وسعتیست
ناله در پرواز آید چون قفس تنگیکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۷
مشرب عشاق بر وضع هوس تنگیکند
عالم عنقا به پرواز مگس تنگی کند
واصل مقصد ز خاموشی ندارد چارهای
چون به منزل آمد آواز جرس تنگی کند
سیری از شوخی ندارد طفل آتشخوی من
اشک را کی در دویدنها نفس تنگی کند
انتظار بیخودی ما را جنون پیمانه کرد
خلق مستان از شراب دیررس تنگی کند
بویگل در رنگ دزدد بال پرواز نفس
باغ امکان بیتو از آهم ز بس تنگیکند
دیده بی رویت ندارد طاقت تشویش غیر
آنچه بر گل واشود بر خار و خس تنگیکند
بیدماغ دستگاه مشرب یکتاییام
خانهٔ آیینهٔ ما بر دو کس تنگی کند
کیسهپردازان افلاس از فضولی فارغند
بیگشادی نیستگر دست هوس تنگیکند
عالمی را الفت جسم از عدم دلگیر کرد
بر قفس پرورده بیرون قفس تنگی کند
چون سحر بیدل من و هستی تعب پیراهنی
کز حیا بر خویش تا بالد نفس تنگی کند
عالم عنقا به پرواز مگس تنگی کند
واصل مقصد ز خاموشی ندارد چارهای
چون به منزل آمد آواز جرس تنگی کند
سیری از شوخی ندارد طفل آتشخوی من
اشک را کی در دویدنها نفس تنگی کند
انتظار بیخودی ما را جنون پیمانه کرد
خلق مستان از شراب دیررس تنگی کند
بویگل در رنگ دزدد بال پرواز نفس
باغ امکان بیتو از آهم ز بس تنگیکند
دیده بی رویت ندارد طاقت تشویش غیر
آنچه بر گل واشود بر خار و خس تنگیکند
بیدماغ دستگاه مشرب یکتاییام
خانهٔ آیینهٔ ما بر دو کس تنگی کند
کیسهپردازان افلاس از فضولی فارغند
بیگشادی نیستگر دست هوس تنگیکند
عالمی را الفت جسم از عدم دلگیر کرد
بر قفس پرورده بیرون قفس تنگی کند
چون سحر بیدل من و هستی تعب پیراهنی
کز حیا بر خویش تا بالد نفس تنگی کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۸
بسکه بیروپت بهارم کلفت انشا میکند
چون حنا رنگ از گرانی سایه پیدا میکند
گر نه باد صبح چین طرهات وا میکند
نسخهٔ جمعیت ما را که اجزا میکند
عضو عضومبسکه میبالد بهسودای جنون
وسعت دامان داغ ایجاد صحرا می کند
همت !ز تدبیر بیجا تاکجا خجلتکشد
ای جنون رحمی که ما را هوش رسوا میکند
نسخهٔ هستی ز بس دقت سواد افتاده است
چشم برهم بسته حل این معما میکند
جنس درد بیکسی کم نیست در بازار ما
گر شنیدن مایه دارد ناله سودا میکند
جلوه از شوخی نقاب حیرتی افکنده است
رنگ صهبا در نظرها کار مینا میکند
دیده ما را خمار شوخی رفتار او
عاقبت خمیازه ای نقش کف پا میکند
چون شود بیحاصلی معلوم مطلب حاصلست
حاجت ما را روا نومیدی ما میکند
گر چنین بالد هوای پر فشانیهای شوق
آه ما را ربشهٔ تخم ثریا میکند
در شکست آرزو تعمیر آزادی گم است
بال چون بر هم خورد پرواز پیدا می کند
سنگ بر تدبیر زن، کار کس اینجا بسته نیست
یک شکستن صد کلید از قفل انشا میکند
رهبر مقصود بیدل وحشت از خویش است و بس
سیل چون مطلق عنان شد سیر دربا میکند
چون حنا رنگ از گرانی سایه پیدا میکند
گر نه باد صبح چین طرهات وا میکند
نسخهٔ جمعیت ما را که اجزا میکند
عضو عضومبسکه میبالد بهسودای جنون
وسعت دامان داغ ایجاد صحرا می کند
همت !ز تدبیر بیجا تاکجا خجلتکشد
ای جنون رحمی که ما را هوش رسوا میکند
نسخهٔ هستی ز بس دقت سواد افتاده است
چشم برهم بسته حل این معما میکند
جنس درد بیکسی کم نیست در بازار ما
گر شنیدن مایه دارد ناله سودا میکند
جلوه از شوخی نقاب حیرتی افکنده است
رنگ صهبا در نظرها کار مینا میکند
دیده ما را خمار شوخی رفتار او
عاقبت خمیازه ای نقش کف پا میکند
چون شود بیحاصلی معلوم مطلب حاصلست
حاجت ما را روا نومیدی ما میکند
گر چنین بالد هوای پر فشانیهای شوق
آه ما را ربشهٔ تخم ثریا میکند
در شکست آرزو تعمیر آزادی گم است
بال چون بر هم خورد پرواز پیدا می کند
سنگ بر تدبیر زن، کار کس اینجا بسته نیست
یک شکستن صد کلید از قفل انشا میکند
رهبر مقصود بیدل وحشت از خویش است و بس
سیل چون مطلق عنان شد سیر دربا میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۹
عاقبتدر حلقهٔآن زلف، دل جا میکند
عکس در آیینه راه شوخیی وامیکند
غمزهٔ وحشی مزاجت در دل مجروح من
زخم ناخن را خیال موج دریا میکند
سطر آهی تا نمایان شد دل از جا رفته است
خامهٔ الفت نمیدانم چه انشا میکند
گه تغافل میتراشد گاه نیرنگ نگاه
جلوه را آیینهٔ ما سخت رسوا میکند
دامن مستی به آسانی نمیآید به دست
باده خونها میخورد تا نشئه پیدا میکند
در زیان خویش کوش ای آنکه خواهی نفع خلق
مومیایی هم شکست خود تمنا میکند
غنچه میگویدکه ای در بندکلفتماندگان
عقدهٔ دل را همین آشفتگی وامیکند
:نیست موجودیکه نبود غرقهٔگرداب وهم
بحر هم عمریست دست موج بالا میکند
هستی بیحاصل ما بسکه مشتاق فناست
هرکه گردد خاک دل اندیشهٔ ما میکند
خاکساران تا کجا دارند پاس آبرو
سایه را از عاجزی هرکس ته پا میکند
آشیان الفت دل چون نفس در راه ماست
ورنه ما را اینقدر پرواز عنقا میکند
در بیابان طلب بیدل تأمل رهزن است
کار امروز ترا اندیشه فردا میکند
عکس در آیینه راه شوخیی وامیکند
غمزهٔ وحشی مزاجت در دل مجروح من
زخم ناخن را خیال موج دریا میکند
سطر آهی تا نمایان شد دل از جا رفته است
خامهٔ الفت نمیدانم چه انشا میکند
گه تغافل میتراشد گاه نیرنگ نگاه
جلوه را آیینهٔ ما سخت رسوا میکند
دامن مستی به آسانی نمیآید به دست
باده خونها میخورد تا نشئه پیدا میکند
در زیان خویش کوش ای آنکه خواهی نفع خلق
مومیایی هم شکست خود تمنا میکند
غنچه میگویدکه ای در بندکلفتماندگان
عقدهٔ دل را همین آشفتگی وامیکند
:نیست موجودیکه نبود غرقهٔگرداب وهم
بحر هم عمریست دست موج بالا میکند
هستی بیحاصل ما بسکه مشتاق فناست
هرکه گردد خاک دل اندیشهٔ ما میکند
خاکساران تا کجا دارند پاس آبرو
سایه را از عاجزی هرکس ته پا میکند
آشیان الفت دل چون نفس در راه ماست
ورنه ما را اینقدر پرواز عنقا میکند
در بیابان طلب بیدل تأمل رهزن است
کار امروز ترا اندیشه فردا میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۰
ساز امکان از شکست آواز پیدا میکند
بال بر هم میخورد پرواز پیدا میکند
مینهد پیش از سخن گردن به تیغ انفعال
چون قلم هرکس که شرح راز پیدا میکند
پاس ناموس حیا هم نیست آسان دشتن
چون جبین برنم زند غمازپیدا میکند
نور عبرت نیست دل را بیغبار حادثات
از شکست این آینه پرداز پیدا میکند
چون خط پرگار بر انجام میسوزد نفس
تاکسی سررشتهٔ آغازپیدا میکند
همچو شمع افسانهٔ دعوی مسلسلکردهای
این زبان آخر دهان گاز پیدا میکند
چون نگه هر چند در مژگان زدن گم میشویم
حسرت دیدار ما را باز پیدا می کند
تا بود ممکن حدیث پنبه باید گوش کرد
نغمهها این محفل بیساز پیدا میکند
نفس کافر را مسلمان کن کمال اینست و بس
سحر چون باطل شود اعجاز پیدا میکند
حسن بی ایجاد عشقی نیست در اقلیم ناز
گل چو موج رنگ زد گلباز پیدا میکند
عجز چون موصول بزم کبریا شد عجز نیست
گر نیاز آنجا رساندی ناز پیدا میکند
پا ز جوش آبله بیدل مقیم دامنست
هرکه سامانکرد عجز اعزاز پیدا میکند
بال بر هم میخورد پرواز پیدا میکند
مینهد پیش از سخن گردن به تیغ انفعال
چون قلم هرکس که شرح راز پیدا میکند
پاس ناموس حیا هم نیست آسان دشتن
چون جبین برنم زند غمازپیدا میکند
نور عبرت نیست دل را بیغبار حادثات
از شکست این آینه پرداز پیدا میکند
چون خط پرگار بر انجام میسوزد نفس
تاکسی سررشتهٔ آغازپیدا میکند
همچو شمع افسانهٔ دعوی مسلسلکردهای
این زبان آخر دهان گاز پیدا میکند
چون نگه هر چند در مژگان زدن گم میشویم
حسرت دیدار ما را باز پیدا می کند
تا بود ممکن حدیث پنبه باید گوش کرد
نغمهها این محفل بیساز پیدا میکند
نفس کافر را مسلمان کن کمال اینست و بس
سحر چون باطل شود اعجاز پیدا میکند
حسن بی ایجاد عشقی نیست در اقلیم ناز
گل چو موج رنگ زد گلباز پیدا میکند
عجز چون موصول بزم کبریا شد عجز نیست
گر نیاز آنجا رساندی ناز پیدا میکند
پا ز جوش آبله بیدل مقیم دامنست
هرکه سامانکرد عجز اعزاز پیدا میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۳
میل هوس ز عافیتم فرد میکند
گر بشکنمکلاه، دلم درد میکند
تسلیم تحفهایست که طبعم بر اهل ذوق
چو میوهٔ رسیده رهآورد میکند
خال زباد تختهٔ خاک اختراع کیست
دل را خیال مهرهٔ این نرد میکند
پر در تلاش خرمی این چمن مباش
افراط آب چهرهٔ گل زرد میکند
رم میخورد ز سایهٔ غیرت فسردگی
تمثال مرد آینه را مرد میکند
از می حذر کنید که این دشمن حیا
کاری که از ادب نتوان کرد میکند
چینی علاج تشنگی حرص جاه نیست
آب سفال دل ز هوس سرد میکند
زنگار اگرنه پردهٔ ناموس راز اوست
آیینه را خیال که شبگرد میکند
عزم فنا به شیشهٔ ساعت نهفتهایم
بیدل به پرده رفتن ماگرد میکند
گر بشکنمکلاه، دلم درد میکند
تسلیم تحفهایست که طبعم بر اهل ذوق
چو میوهٔ رسیده رهآورد میکند
خال زباد تختهٔ خاک اختراع کیست
دل را خیال مهرهٔ این نرد میکند
پر در تلاش خرمی این چمن مباش
افراط آب چهرهٔ گل زرد میکند
رم میخورد ز سایهٔ غیرت فسردگی
تمثال مرد آینه را مرد میکند
از می حذر کنید که این دشمن حیا
کاری که از ادب نتوان کرد میکند
چینی علاج تشنگی حرص جاه نیست
آب سفال دل ز هوس سرد میکند
زنگار اگرنه پردهٔ ناموس راز اوست
آیینه را خیال که شبگرد میکند
عزم فنا به شیشهٔ ساعت نهفتهایم
بیدل به پرده رفتن ماگرد میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۴
درگلستانیکه حسنش جلوهای سر میکند
گل ز شبنم دیدهٔ حیران ساغر میکند
بیتو طفل اشک مشتاقان ز درد بیکسی
گر همه در چشم غلتد خاک بر سر می کند
همچو اشکم حسرت اندیش نثار راه تست
هر صدف کز آبرو سامان گوهر میکند
اعتمادی نیست بر جمعیت اجزای ما
این ورقها را هوای زلفت ابتر میکند
موج آبش میزند تیغ محرف برکمر
سرو هر گه طرز رفتار ترا سر میکند
پاکبازان فارغند از تهمت آلودگی
حسرت دیدار گاهی چشم ما تر میکند
از جنونم عالمی پوشید چشم امتیاز
هر که عریان میشود این جامه در بر میکند
میدهد اجزای رنگ و بوی جمعیت به باد
هر که درس خندهای چون غنچه از بر میکند
راحتت فرش است اگر از وهم طاقت بگذری
ناتوانی هر چه آید پیش بستر میکند
بیخود احرام گلزار خیال کیستم
گردش رنگم ره معشوقهای سر میکند
حیرت اظهاریم بیدل لذت تحقیق کو
هیچکس آگاهی از آیینه باور میکند
گل ز شبنم دیدهٔ حیران ساغر میکند
بیتو طفل اشک مشتاقان ز درد بیکسی
گر همه در چشم غلتد خاک بر سر می کند
همچو اشکم حسرت اندیش نثار راه تست
هر صدف کز آبرو سامان گوهر میکند
اعتمادی نیست بر جمعیت اجزای ما
این ورقها را هوای زلفت ابتر میکند
موج آبش میزند تیغ محرف برکمر
سرو هر گه طرز رفتار ترا سر میکند
پاکبازان فارغند از تهمت آلودگی
حسرت دیدار گاهی چشم ما تر میکند
از جنونم عالمی پوشید چشم امتیاز
هر که عریان میشود این جامه در بر میکند
میدهد اجزای رنگ و بوی جمعیت به باد
هر که درس خندهای چون غنچه از بر میکند
راحتت فرش است اگر از وهم طاقت بگذری
ناتوانی هر چه آید پیش بستر میکند
بیخود احرام گلزار خیال کیستم
گردش رنگم ره معشوقهای سر میکند
حیرت اظهاریم بیدل لذت تحقیق کو
هیچکس آگاهی از آیینه باور میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۵
اول ،در عدم، دهنت باز میکند
تاکاف و نون تهیهٔ آواز میکند
آهنگ صور خیز تو در هر نفس زدن
ساز هزار عالم ناساز میکند
هرگاه میدهی به زبان رخصت سخن
جبریل بال میزند و ناز میکند
نیرنگ اعتبار بهار تجددت
با هم چه رنگها که نه گلباز میکند
شام ابد به جیب تو سر میبرد فرو
صبح ازل زتو سخن آغاز میکند
هر رنگ و بو که میدمد از نوبهار صنع
آیینهٔ خیال تو پرداز میکند
گر فطرت تو پر نزند در فضای قدس
خاک فسرده راکه فلکتاز میکند
زبنباغ نی دمیدن صبحی و نی گلیست
سحرآفرین تبسمت اعجاز میکند
این عرصه تا کجا نشود پایمال ناز
رخش تعین تو تک و تاز میکند
روز و شبی در انجمن اعتبار نیست
چشم تو میزند مژه و باز میکند
بیدل تآملی که در این گلشن خیال
رنگ شکستهٔ تو چه پرواز میکند
تاکاف و نون تهیهٔ آواز میکند
آهنگ صور خیز تو در هر نفس زدن
ساز هزار عالم ناساز میکند
هرگاه میدهی به زبان رخصت سخن
جبریل بال میزند و ناز میکند
نیرنگ اعتبار بهار تجددت
با هم چه رنگها که نه گلباز میکند
شام ابد به جیب تو سر میبرد فرو
صبح ازل زتو سخن آغاز میکند
هر رنگ و بو که میدمد از نوبهار صنع
آیینهٔ خیال تو پرداز میکند
گر فطرت تو پر نزند در فضای قدس
خاک فسرده راکه فلکتاز میکند
زبنباغ نی دمیدن صبحی و نی گلیست
سحرآفرین تبسمت اعجاز میکند
این عرصه تا کجا نشود پایمال ناز
رخش تعین تو تک و تاز میکند
روز و شبی در انجمن اعتبار نیست
چشم تو میزند مژه و باز میکند
بیدل تآملی که در این گلشن خیال
رنگ شکستهٔ تو چه پرواز میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۶
گر جنونم ناله واری نذر بلبل میکند
شور محشر آشیان در سایهٔگل می کند
انتظار ناز استغنا نگاهی میکشم
کز غبارم سرمهٔ چشم تغافل میکند
غیر خاکستر دلیل اضطراب شعله نیست
هرقدر پر میزند افسردگی گل میکند
عافیت خواهی به هر افسونی از جا در میا
خاک بر باد است اگر ترک تحمّل میکند
دل به مستی چون نغلتد درهوای نرگست
آب گوهر را خیالش در صدف مل میکند
از زمینگیری هوا آیینهدار شبنم است
اشک میگردد اگر آهم تنزل میکند
گریه توفان وحشت است ای چرخ دست از خود بشو
سیل ما خلخال پا از حلقهٔ پل میکند
حفظ آبرو نفس در جیب دل دزدیدن است
قطره را گوهر همان مشق تامّل میکند
گاه بر خاشاک و گه بر موج میپیچد غریق
حیلهجوی زندگی چندین توکٌل میکند
آفت این باغ بیدل برخزان موقوف نیست
صد قیامت یک نسیم آه بلبل میکند
شور محشر آشیان در سایهٔگل می کند
انتظار ناز استغنا نگاهی میکشم
کز غبارم سرمهٔ چشم تغافل میکند
غیر خاکستر دلیل اضطراب شعله نیست
هرقدر پر میزند افسردگی گل میکند
عافیت خواهی به هر افسونی از جا در میا
خاک بر باد است اگر ترک تحمّل میکند
دل به مستی چون نغلتد درهوای نرگست
آب گوهر را خیالش در صدف مل میکند
از زمینگیری هوا آیینهدار شبنم است
اشک میگردد اگر آهم تنزل میکند
گریه توفان وحشت است ای چرخ دست از خود بشو
سیل ما خلخال پا از حلقهٔ پل میکند
حفظ آبرو نفس در جیب دل دزدیدن است
قطره را گوهر همان مشق تامّل میکند
گاه بر خاشاک و گه بر موج میپیچد غریق
حیلهجوی زندگی چندین توکٌل میکند
آفت این باغ بیدل برخزان موقوف نیست
صد قیامت یک نسیم آه بلبل میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۷
هرکجا آیینهٔ حسن جنون گل میکند
دود سودا بر سر ما نازکاکل میکند
بر لب ما، خنده یکسر شکوهٔ درد دل است
هر قدر خون میخورد این شیشه قلقل میکند
سینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک
هرکه گردد شانه، یاد زلف و کاکل می کند
دل چسان با خامشی سازد که یاد جلوهات
جوهر آیینه را منقار بلبل میکند
دستگاه شوق تا بالد ز خودداری برآ
خاک را آشفتگی گردون تجمل میکند
منزلت خواهی مداراکنکه در فواره آب
اوج دارد آنقدر کز خود تنزل میکند
جلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود
دیده و دانسته حیرانی تغافل میکند
زندگی نقد نفسها ریخت در جیب فنا
از تردد هر که میرنجد توکل میکند
از سلامت دست باید شست و زین دریا گذشت
موج اینجا از شکست خویشتن پل میکند
موج چون بر هم خورد بیدل همان بحر است و بس
کم شدن از وهم هستی جزء را کل میکند
دود سودا بر سر ما نازکاکل میکند
بر لب ما، خنده یکسر شکوهٔ درد دل است
هر قدر خون میخورد این شیشه قلقل میکند
سینه چاک شوقم از فکر پریشانم چه باک
هرکه گردد شانه، یاد زلف و کاکل می کند
دل چسان با خامشی سازد که یاد جلوهات
جوهر آیینه را منقار بلبل میکند
دستگاه شوق تا بالد ز خودداری برآ
خاک را آشفتگی گردون تجمل میکند
منزلت خواهی مداراکنکه در فواره آب
اوج دارد آنقدر کز خود تنزل میکند
جلوه مست و شوق سر تا نگاه اما چه سود
دیده و دانسته حیرانی تغافل میکند
زندگی نقد نفسها ریخت در جیب فنا
از تردد هر که میرنجد توکل میکند
از سلامت دست باید شست و زین دریا گذشت
موج اینجا از شکست خویشتن پل میکند
موج چون بر هم خورد بیدل همان بحر است و بس
کم شدن از وهم هستی جزء را کل میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۸
بسکه زخم کشتهٔ نازش تلاطم میکند
هر چه را دیدم درین مشهد تبسم میکند
چشم بگشا برحصول جستجو کاینجا چو شمع
نقد خود هرکس بقدر یافتن گم میکند
پختگان دامن ز قید تنپرستی چیدهاند
بادهات از خام جوشی خدمت خم می کند
هیچکس از بیتکلف زبستن آگاه نیست
آدمی بودن خلل در عیش مردم میکند
زین نفس سوزی که دارد خلق بر طاق و سرا
سعی عبرتبافی کرم بریشم میکند
پیشبینی کن زننگ حسرت ماضی برآ
بر قفا نظاره کردن ریش را دم میکند
دهر لبریز مکافاتست اما کو تمیز
کمکسی اینجا به حال خود ترحم میکند
از ادبگاه خموشی گوش باید وام کرد
سرمهگون چشمی درین مخمل تکلم میکند
هر کجا باشد قناعت آبیار اتفاق
پهلوی از نان تهی ایجاد گندم میکند
رحم بر بی مغزی ما کن که این نقش حباب
خویش را آیینهٔ دریا توهم میکند
بیدل از بس بینم افتاده است بحر اعتبار
گوهر از گرد یتیمیها تیمم میکند
هر چه را دیدم درین مشهد تبسم میکند
چشم بگشا برحصول جستجو کاینجا چو شمع
نقد خود هرکس بقدر یافتن گم میکند
پختگان دامن ز قید تنپرستی چیدهاند
بادهات از خام جوشی خدمت خم می کند
هیچکس از بیتکلف زبستن آگاه نیست
آدمی بودن خلل در عیش مردم میکند
زین نفس سوزی که دارد خلق بر طاق و سرا
سعی عبرتبافی کرم بریشم میکند
پیشبینی کن زننگ حسرت ماضی برآ
بر قفا نظاره کردن ریش را دم میکند
دهر لبریز مکافاتست اما کو تمیز
کمکسی اینجا به حال خود ترحم میکند
از ادبگاه خموشی گوش باید وام کرد
سرمهگون چشمی درین مخمل تکلم میکند
هر کجا باشد قناعت آبیار اتفاق
پهلوی از نان تهی ایجاد گندم میکند
رحم بر بی مغزی ما کن که این نقش حباب
خویش را آیینهٔ دریا توهم میکند
بیدل از بس بینم افتاده است بحر اعتبار
گوهر از گرد یتیمیها تیمم میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۹
داغ عشقم چارهجوییها کبابم میکند
سوختن منتگذار از ماهتابم میکند
در محیط دشمن من انفعال ناکسی است
زان سرکو بهر راندن شرم آبم میکند
کاش بر بنیاد موهومی نمیکردم نظر
فهم خود بیش از خرابیها خرابم میکند
در عقوبتخانهٔ ننگ دویی افتادهٔم
ما و تو چندان که میبالد عذابم میکند
گرد شبنم پیشتاز صبح ایجاد من است
خنده، گل ناکرده، سامان گلابم میکند
نقطهٔ موهومم اما عمرها شد ذرهوار
عشق از دیوان خورشید انتخابم میکند
مخمل و دیبای جاهمگر نباشدگو مباش
بوریای فقر هم تدبیر خوابم میکند
پوست بر تن انتظار مغز معنی میکشم
آخر این جلدی که میبینی کتابم میکند
شکر پیری تا کجا کوبم که این قد دوتا
صفر اعداد خیال او حسابم میکند
سایهٔ افسردهام لیک التفات نیستی
آفتابم میکند گر بینقابم میکند
من نمیدانم کهام در بارگاه کبریا
حلقهٔ بیرون دربیدل خطابم میکند
سوختن منتگذار از ماهتابم میکند
در محیط دشمن من انفعال ناکسی است
زان سرکو بهر راندن شرم آبم میکند
کاش بر بنیاد موهومی نمیکردم نظر
فهم خود بیش از خرابیها خرابم میکند
در عقوبتخانهٔ ننگ دویی افتادهٔم
ما و تو چندان که میبالد عذابم میکند
گرد شبنم پیشتاز صبح ایجاد من است
خنده، گل ناکرده، سامان گلابم میکند
نقطهٔ موهومم اما عمرها شد ذرهوار
عشق از دیوان خورشید انتخابم میکند
مخمل و دیبای جاهمگر نباشدگو مباش
بوریای فقر هم تدبیر خوابم میکند
پوست بر تن انتظار مغز معنی میکشم
آخر این جلدی که میبینی کتابم میکند
شکر پیری تا کجا کوبم که این قد دوتا
صفر اعداد خیال او حسابم میکند
سایهٔ افسردهام لیک التفات نیستی
آفتابم میکند گر بینقابم میکند
من نمیدانم کهام در بارگاه کبریا
حلقهٔ بیرون دربیدل خطابم میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۰
حسرت امشب آه بیتأثیر روشن میکند
رشتهٔ شمعی به هر تقدیر روشن میکند
چون چراغ گل که از باد سحر گیرد فروغ
زخم ما چشم ازدم شمشیرروشن می کند
بر بیاض صبح منقوش است نظم و نثر دهر
موی کافوری سواد پیر روشن میکند
چون بنای موجپرداز از شکستم دادهاند
معنی ویرانیام تعمیر روشن میکند
ای شرر مفت نگاهت جلوهزار عافیت
روزگار آیینهٔ ما دیر روشن میکند
بیندامت حلقهٔ ماتم بود قد دوتا
نالهٔ شمع خانهٔ زنجیرروشن میکند
گر خیال آیینهدار اعتبار ما شود
صورت خوابی به صد تعبیر روشن میکند
گرمی هنگامهٔ امکان جلال عشق اوست
آتش این بیشه چشم شیر روشن میکند
بگذر از صیادی مطلب که صحرای امید
خانهٔ برق از رم نخجیر روشن می کند
بیدل از فانوس، زخم عافیت را نور نیست
شمع پیکانی در اینجا تیر روشن میکند
رشتهٔ شمعی به هر تقدیر روشن میکند
چون چراغ گل که از باد سحر گیرد فروغ
زخم ما چشم ازدم شمشیرروشن می کند
بر بیاض صبح منقوش است نظم و نثر دهر
موی کافوری سواد پیر روشن میکند
چون بنای موجپرداز از شکستم دادهاند
معنی ویرانیام تعمیر روشن میکند
ای شرر مفت نگاهت جلوهزار عافیت
روزگار آیینهٔ ما دیر روشن میکند
بیندامت حلقهٔ ماتم بود قد دوتا
نالهٔ شمع خانهٔ زنجیرروشن میکند
گر خیال آیینهدار اعتبار ما شود
صورت خوابی به صد تعبیر روشن میکند
گرمی هنگامهٔ امکان جلال عشق اوست
آتش این بیشه چشم شیر روشن میکند
بگذر از صیادی مطلب که صحرای امید
خانهٔ برق از رم نخجیر روشن می کند
بیدل از فانوس، زخم عافیت را نور نیست
شمع پیکانی در اینجا تیر روشن میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
عقل اگر صد انجمن تدبیر روشن میکند
فکرمجنون سطری از زنجیرروشن میکند
داغ نومیدی دلی دارم که در هر دم زدن
شمعها از آه بیتاثیر روشن میکند
عالمی چشم از مزار ما به عبرت آب داد
خاک ما فیض هزاراکسیر روشن میکند
ننگ رسوایی ندارد ساز تا خامش نواست
رمزصد عیب وهنرتقریرروشن میکند
میشود ظاهر به پیری معنی طول امل
جوهر این مو صفای شیر روشن میکند
غافلان را نور تحقیق از سواد فقر نیست
توتیا کی دیدهٔ تصویر روشن میکند
از رگگل میتوان فهمید مضمون بهار
فیض معنیهای ما تحریر روشن میکند
ناله امشب میخلد در دل ز ضعف پیریم
شمع بیدادکمان را تیر روشن میکند
عالم دل را عیار از دستگاه نالهگیر
وسعت صحرا رم نخجیر روشن میکند
از عرق بر جبههٔ افسون چراغان خواندهایم
بزم ما را خجلت تقصیر روشن میکند
انتظار فیض عشق از خامی خود میکشم
چوب تر را سعی آتش دیر روشن میکند
هیچکس بر در نزد بیدل ز زندانگاه چرخ
عجز ما این خانهٔ دلگیر روشن میکند
فکرمجنون سطری از زنجیرروشن میکند
داغ نومیدی دلی دارم که در هر دم زدن
شمعها از آه بیتاثیر روشن میکند
عالمی چشم از مزار ما به عبرت آب داد
خاک ما فیض هزاراکسیر روشن میکند
ننگ رسوایی ندارد ساز تا خامش نواست
رمزصد عیب وهنرتقریرروشن میکند
میشود ظاهر به پیری معنی طول امل
جوهر این مو صفای شیر روشن میکند
غافلان را نور تحقیق از سواد فقر نیست
توتیا کی دیدهٔ تصویر روشن میکند
از رگگل میتوان فهمید مضمون بهار
فیض معنیهای ما تحریر روشن میکند
ناله امشب میخلد در دل ز ضعف پیریم
شمع بیدادکمان را تیر روشن میکند
عالم دل را عیار از دستگاه نالهگیر
وسعت صحرا رم نخجیر روشن میکند
از عرق بر جبههٔ افسون چراغان خواندهایم
بزم ما را خجلت تقصیر روشن میکند
انتظار فیض عشق از خامی خود میکشم
چوب تر را سعی آتش دیر روشن میکند
هیچکس بر در نزد بیدل ز زندانگاه چرخ
عجز ما این خانهٔ دلگیر روشن میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۳
ناتوانی باز چون شمعم چه افسون میکند
میپرد رنگ و مرا از بزم بیرون میکند
بیش از آنکان پنجهٔ بیباک بربندد نگار
سایهٔ برک حنا برمن شبیخون میکند
خلق ناقص اینکمالاتیکه میچیند به هم
همچو ماه نو حساب کاهش افزون میکند
تا ابد صید دو عالمگر تپد در خاک و خون
بهلهٔ ناموس از دستش که بیرون میکند
هر دماغی را به سودای دگر میپرورند
آتش این خانه دود از موی مجنون میکند
پایهٔ اقبال عزت خاص قدر صبح نیست
تا نفس باقیست هرکس سیر گردون میکند
ای بداندیش از مکافات عمل ایمن مباش
وضع شیطان آدمی را نیز ملعون میکند
درخور افسوس از این میخانه ساغر میکشم
دست بر هم سودن اینجا چهره گلگون میکند
فطرتدون هم زر و سیمشکفیلعبرت است
مالداری خواجه را سرکوب قارون میکند
فکر خود خمخانهٔ رازست اگر وامیرسی
سر به زانو دوختن ناز فلاطون میکند
موی پیری بس که در سامان تجهیز فناست
تا کفن گردد سفید ایجاد صابون میکند
میرسد آخر زسعی آمد ورفت نفس
باد دامانی که فرش خانه واژون میکند
تا غباری درکمین داربم آسودن کجاست
خاک مجنون در عدم هم یاد هامون میکند
بیدل از فهم تلاش درد غافل نگذری
دل به صد خون جگر یک آه موزون میکند
میپرد رنگ و مرا از بزم بیرون میکند
بیش از آنکان پنجهٔ بیباک بربندد نگار
سایهٔ برک حنا برمن شبیخون میکند
خلق ناقص اینکمالاتیکه میچیند به هم
همچو ماه نو حساب کاهش افزون میکند
تا ابد صید دو عالمگر تپد در خاک و خون
بهلهٔ ناموس از دستش که بیرون میکند
هر دماغی را به سودای دگر میپرورند
آتش این خانه دود از موی مجنون میکند
پایهٔ اقبال عزت خاص قدر صبح نیست
تا نفس باقیست هرکس سیر گردون میکند
ای بداندیش از مکافات عمل ایمن مباش
وضع شیطان آدمی را نیز ملعون میکند
درخور افسوس از این میخانه ساغر میکشم
دست بر هم سودن اینجا چهره گلگون میکند
فطرتدون هم زر و سیمشکفیلعبرت است
مالداری خواجه را سرکوب قارون میکند
فکر خود خمخانهٔ رازست اگر وامیرسی
سر به زانو دوختن ناز فلاطون میکند
موی پیری بس که در سامان تجهیز فناست
تا کفن گردد سفید ایجاد صابون میکند
میرسد آخر زسعی آمد ورفت نفس
باد دامانی که فرش خانه واژون میکند
تا غباری درکمین داربم آسودن کجاست
خاک مجنون در عدم هم یاد هامون میکند
بیدل از فهم تلاش درد غافل نگذری
دل به صد خون جگر یک آه موزون میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۴
قامت خمکز حیا سوی زمین رو میکند
فهم میخواهد اشارتهای ابرو میکند
هر کجا باشیم در اندوه از خود رفتنیم
شمع ما سر بر هوا هم، سیر زانو می کند
سایه و تمثال راکم نیستگر سنجی به باد
شرم خفت سنگ ما را بیترازو میکند
چشم بند سحر الفت را نمیباشد علاج
دل گرفتار خود است و یاد گیسو میکند
این چنین کز ناتوانیها شکستم دادهاند
گر رسد چینی به یادم نوحه بر مو میکند
بسکه یاران در همین ویرانهها گم گشتهاند
میچکد اشکم ز چشم و خاک را بو میکند
روز بازار تعین آنقدر مالوف نیست
خلق چون شب شد دکان در چشم آهو میکند
ناتوانی هم به جایی میرسد، مردانه باش
سایه کار قاصد مطلب به پهلو میکند
با توکّل کس نمیپرداخت گر میداشت شرم
دستگاه نعمت بیخواست بدخو میکند
طبع ظالم در ریاضت مایل اصلاح نیست
تیغ را تدبیر خونریزی تنکرو میکند
حالت از کف میرود در فکر مستقبل مرو
این خیال دورگرد آخر تو را، او میکند
تاکجا بیدل ز گردون خجلتم باید کشید
اینکمان سخت، پر زورم به بازو میکند
فهم میخواهد اشارتهای ابرو میکند
هر کجا باشیم در اندوه از خود رفتنیم
شمع ما سر بر هوا هم، سیر زانو می کند
سایه و تمثال راکم نیستگر سنجی به باد
شرم خفت سنگ ما را بیترازو میکند
چشم بند سحر الفت را نمیباشد علاج
دل گرفتار خود است و یاد گیسو میکند
این چنین کز ناتوانیها شکستم دادهاند
گر رسد چینی به یادم نوحه بر مو میکند
بسکه یاران در همین ویرانهها گم گشتهاند
میچکد اشکم ز چشم و خاک را بو میکند
روز بازار تعین آنقدر مالوف نیست
خلق چون شب شد دکان در چشم آهو میکند
ناتوانی هم به جایی میرسد، مردانه باش
سایه کار قاصد مطلب به پهلو میکند
با توکّل کس نمیپرداخت گر میداشت شرم
دستگاه نعمت بیخواست بدخو میکند
طبع ظالم در ریاضت مایل اصلاح نیست
تیغ را تدبیر خونریزی تنکرو میکند
حالت از کف میرود در فکر مستقبل مرو
این خیال دورگرد آخر تو را، او میکند
تاکجا بیدل ز گردون خجلتم باید کشید
اینکمان سخت، پر زورم به بازو میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۵
ذوق فقر افسانهٔ اقبالکوته میکند
بیطنابی خیمهٔ گردنکشی ته میکند
ای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس
این سحر هر دم زدن روز تو بیگه میکند
در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم
ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته میکند
عمرها شد خاک کوه و دشت بر سر میدوی
پیش پا نادیدن این مقدار گمره میکند
عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا
راه چندین دشت یک پا لغز کوته میکند
خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست
این تیمم زان وضوهایت منزه میکند
رنگها گرداندهای، ای غافل از نیرنگ دل
آینه عمریست زین تمثالت آگه میکند
بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست
صنعت عشق ازکلف آرایش مه میکند
شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنیست
از ازل کبکی درین کهسار قهقه میکند
دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است
بیدل مسکین فقیر است الله الله میکند
بیطنابی خیمهٔ گردنکشی ته میکند
ای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس
این سحر هر دم زدن روز تو بیگه میکند
در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم
ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته میکند
عمرها شد خاک کوه و دشت بر سر میدوی
پیش پا نادیدن این مقدار گمره میکند
عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا
راه چندین دشت یک پا لغز کوته میکند
خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست
این تیمم زان وضوهایت منزه میکند
رنگها گرداندهای، ای غافل از نیرنگ دل
آینه عمریست زین تمثالت آگه میکند
بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست
صنعت عشق ازکلف آرایش مه میکند
شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنیست
از ازل کبکی درین کهسار قهقه میکند
دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است
بیدل مسکین فقیر است الله الله میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۶
با هستیام وداع تو و من چه میکند
با فرصت نیامده رفتن چه میکند
بخت سیه زچشمکسان جوهرم نهفت
شبهای تار ذره به روزن چه میکند
فریاد از که پرسم و پیش که جان دهم
کان غایب از نظر به دل من چه میکند
هستی برای هیچکس آسودگی نخواست
گر دوست اینکند به تو دشمن چه میکند
تیغ قضا سر همه درپا فکنده است
گردون درین مصاف به جوشن چه میکند
هرشیشه دل حریف تکوتاز عشق نیست
جاییکه مرد نالهکند زن چه میکند
رنگ به گردش آمدهای در کمین ماست
گر سنگ نیستیم فالاخن چه میکند
دل خنده کار زشتی اعمال کس مباد
زنگی چراغ آینه روشن چه میکند
داغ دل از تلاش نفسها همان بجاست
در سنگ آتش اینهمه دامن چه میکند
آه از مآل خرمی و انبساط عمر
تا گل درین بهار شکفتن چه میکند
دلهای غافل و اثر وعظ تهمت است
بر عضو مرده مالش روغن چه میکند
تسلیم عشق را به رعونت چه نسبت است
بیدل سر بریده به گردن چه میکند
با فرصت نیامده رفتن چه میکند
بخت سیه زچشمکسان جوهرم نهفت
شبهای تار ذره به روزن چه میکند
فریاد از که پرسم و پیش که جان دهم
کان غایب از نظر به دل من چه میکند
هستی برای هیچکس آسودگی نخواست
گر دوست اینکند به تو دشمن چه میکند
تیغ قضا سر همه درپا فکنده است
گردون درین مصاف به جوشن چه میکند
هرشیشه دل حریف تکوتاز عشق نیست
جاییکه مرد نالهکند زن چه میکند
رنگ به گردش آمدهای در کمین ماست
گر سنگ نیستیم فالاخن چه میکند
دل خنده کار زشتی اعمال کس مباد
زنگی چراغ آینه روشن چه میکند
داغ دل از تلاش نفسها همان بجاست
در سنگ آتش اینهمه دامن چه میکند
آه از مآل خرمی و انبساط عمر
تا گل درین بهار شکفتن چه میکند
دلهای غافل و اثر وعظ تهمت است
بر عضو مرده مالش روغن چه میکند
تسلیم عشق را به رعونت چه نسبت است
بیدل سر بریده به گردن چه میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۷
بر اهل فضل دانش و فنگریه میکند
تا خامه لب گشود سخن گریه میکند
پر بیکسیم کز نم چشم مسامها
هرچند مو دمد ز بدن گریه میکند
درپیری ازتلاش سخن ضبط لبکنید
دندان دمی که ریخت دهن گریه می کند
عقل از فسون نفس ندارد برآمدن
بیچاره است مرد چون زن گریه میکند
اشکی که مهر پروردش در کنار چشم
چون طفل بر زمین مفکن گریه میکند
ای قطره غفلت از نم چشم محیط چند
از درد غربت تو وطن گریه میکند
تیمار جسم چند عرق ریز انفعال
تعمیر بر بنای کهن گریه میکند
هنگامهٔ چه عیش فروزمکه همچو شمع
گل نیز بی تو بر سر من گریه می کند
شبنم درین بهار دلیل نشاط نیست
صبحیست کز وداع چمن گریه میکند
بیدل به هرکجا رگ ابری نشان دهند
در ماتم حسین و حسنگریه میکند
تا خامه لب گشود سخن گریه میکند
پر بیکسیم کز نم چشم مسامها
هرچند مو دمد ز بدن گریه میکند
درپیری ازتلاش سخن ضبط لبکنید
دندان دمی که ریخت دهن گریه می کند
عقل از فسون نفس ندارد برآمدن
بیچاره است مرد چون زن گریه میکند
اشکی که مهر پروردش در کنار چشم
چون طفل بر زمین مفکن گریه میکند
ای قطره غفلت از نم چشم محیط چند
از درد غربت تو وطن گریه میکند
تیمار جسم چند عرق ریز انفعال
تعمیر بر بنای کهن گریه میکند
هنگامهٔ چه عیش فروزمکه همچو شمع
گل نیز بی تو بر سر من گریه می کند
شبنم درین بهار دلیل نشاط نیست
صبحیست کز وداع چمن گریه میکند
بیدل به هرکجا رگ ابری نشان دهند
در ماتم حسین و حسنگریه میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۹
هر که اینجا میرسد بیاعتدالی میکند
شمع هم در بزم مستان شیشه خالی میکند
تا به گردون چید آثار بنای میکشی
طاق این میخانه را ساغر هلالی میکند
زاهدا بر ریش چندان اعتمادت فاسد است
آخر این قالی که میبافی جوالی میکند
درس دانش ختم کن کایینهدار سیم و زر
زنگی مکروه را ملا جمالی میکند
سر به زانوییم اما جمله بیرون دریم
حلقه از خود هم همان سیر حوالی میکند
طاقتی کو تا کسی نازد به افسون تلاش
رنگها پرواز در افسردهبالی میکند
زندگی صید رم است آگاه باشید از نفس
گرد فرصت در نظر ناز غزالی میکند
غره نتوان زیست بر باد و بروت اعتبار
چینی فغفور را یک مو سفالی میکند
وهم چون شمعت گداز دل گوارا کرده است
آتش است آبی که در جامت زلالی میکند
از زبان حیرت دیدار کس آگاه نیست
عمرها شد چشم من فریاد حالی میکند
جز ندامت نیست دلاک کسلهای هوس
دست افسوسی که دارم سینهمالی میکند
گوشهٔ دیوار فقرم گرمی پهلو بس است
سایه، بر دوش و برم، کار نهالی میکند
چون چنار از بیبری هم کاش تا پیری رسم
چارهٔ من دود آه کهنهسالی میکند
شرم محروم است بیدل از حصول مدعا
بیشتر کار جهان بیانفعالی میکند
شمع هم در بزم مستان شیشه خالی میکند
تا به گردون چید آثار بنای میکشی
طاق این میخانه را ساغر هلالی میکند
زاهدا بر ریش چندان اعتمادت فاسد است
آخر این قالی که میبافی جوالی میکند
درس دانش ختم کن کایینهدار سیم و زر
زنگی مکروه را ملا جمالی میکند
سر به زانوییم اما جمله بیرون دریم
حلقه از خود هم همان سیر حوالی میکند
طاقتی کو تا کسی نازد به افسون تلاش
رنگها پرواز در افسردهبالی میکند
زندگی صید رم است آگاه باشید از نفس
گرد فرصت در نظر ناز غزالی میکند
غره نتوان زیست بر باد و بروت اعتبار
چینی فغفور را یک مو سفالی میکند
وهم چون شمعت گداز دل گوارا کرده است
آتش است آبی که در جامت زلالی میکند
از زبان حیرت دیدار کس آگاه نیست
عمرها شد چشم من فریاد حالی میکند
جز ندامت نیست دلاک کسلهای هوس
دست افسوسی که دارم سینهمالی میکند
گوشهٔ دیوار فقرم گرمی پهلو بس است
سایه، بر دوش و برم، کار نهالی میکند
چون چنار از بیبری هم کاش تا پیری رسم
چارهٔ من دود آه کهنهسالی میکند
شرم محروم است بیدل از حصول مدعا
بیشتر کار جهان بیانفعالی میکند