عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
نمی نهم به تماشای گل قدم بی تو
نمی زنم به کسی همچو غنچه دم بی تو
کتابتی به تو انشا نمی توانم کرد
فتاده است ز انگشت من قلم بی تو
شدست کشورم از رفتن تو زیر و زبر
گرفته ملک دلم را سپاه غم بی تو
به داغ سینه خود مرهمی که بگذارم
فتیله می شود و می کند ستم بی تو
چو شمع شب همه شب سوختن بود کارم
ز دیده ریخته اشک و نشسته ام بی تو
به روی بستر خود خواب را نمی بینم
چو چشم آهوی وحشی نموده رم بی تو
دل کباب من از جای برنمی خیزد
نهاده آتش من سینه را به نم بی تو
خط غبار جمال تو بود سر خط من
قلم شکسته و گم کرده ام رقم بی تو
ز رفتن تو هلالی شدست ماه تمام
شدست نور چراغ سپهر کم بی تو
نمی کنند لبم تر ز چشمه زمزم
نمی دهند مرا جای در هرم بی تو
چو شمع ماتمیان دود شعله آهم
در آسمان زده چون کهکشان علم بی تو
غلام حلقه به گوش تو قمریان شده اند
چو طوق فاخته گردیده سرو خم بی تو
نمی کنی به لب خشک سیدا رحمی
کشیده است ارادت ز جام جم بی تو
نمی زنم به کسی همچو غنچه دم بی تو
کتابتی به تو انشا نمی توانم کرد
فتاده است ز انگشت من قلم بی تو
شدست کشورم از رفتن تو زیر و زبر
گرفته ملک دلم را سپاه غم بی تو
به داغ سینه خود مرهمی که بگذارم
فتیله می شود و می کند ستم بی تو
چو شمع شب همه شب سوختن بود کارم
ز دیده ریخته اشک و نشسته ام بی تو
به روی بستر خود خواب را نمی بینم
چو چشم آهوی وحشی نموده رم بی تو
دل کباب من از جای برنمی خیزد
نهاده آتش من سینه را به نم بی تو
خط غبار جمال تو بود سر خط من
قلم شکسته و گم کرده ام رقم بی تو
ز رفتن تو هلالی شدست ماه تمام
شدست نور چراغ سپهر کم بی تو
نمی کنند لبم تر ز چشمه زمزم
نمی دهند مرا جای در هرم بی تو
چو شمع ماتمیان دود شعله آهم
در آسمان زده چون کهکشان علم بی تو
غلام حلقه به گوش تو قمریان شده اند
چو طوق فاخته گردیده سرو خم بی تو
نمی کنی به لب خشک سیدا رحمی
کشیده است ارادت ز جام جم بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
گردیده شمع بزمم بی آب و تاب بی تو
فانوس من فگنده کشتی در آبی بی تو
در بوستان چو شبنم آسایشی ندارم
پرواز کرده رفته از دیده خواب بی تو
از مشرق لب بام خود را نمی نمایی
چون ذره بی قرارم ای آفتاب بی تو
بر روی غنچه و گل سیلی زند نگاهم
خار است در دماغم بوی گلاب بی تو
دیوار آشیانم افتاده بر سر من
عمریست خانمانم باشد خراب بی تو
تو همچو می نشسته در مجلس حریفان
من روز و شب در آتش همچون کباب بی تو
ای بی ترحم از من هرگز خبر نگیری
بی من تو در تنعم من در عذاب بی تو
اسباب عشرتم را بر هم زدی و رفتی
عهد و وفا شکسته چنگ و رباب بی تو
آتش زده صراحی بر خود چو شمع مجلس
پروانه کرده خود را مرغ کباب بی تو
از چشم من چو سیماب آرام رفته بیرون
یک ره نمی برآیم از اضطراب بی تو
پیچد به خود چو گرداب دریا به جستجویت
بستند رخت هستی موج و حباب بی تو
سودای خط سبزت بر دست سیدا را
کلکش ندیده هرگز روی کتاب بی تو
فانوس من فگنده کشتی در آبی بی تو
در بوستان چو شبنم آسایشی ندارم
پرواز کرده رفته از دیده خواب بی تو
از مشرق لب بام خود را نمی نمایی
چون ذره بی قرارم ای آفتاب بی تو
بر روی غنچه و گل سیلی زند نگاهم
خار است در دماغم بوی گلاب بی تو
دیوار آشیانم افتاده بر سر من
عمریست خانمانم باشد خراب بی تو
تو همچو می نشسته در مجلس حریفان
من روز و شب در آتش همچون کباب بی تو
ای بی ترحم از من هرگز خبر نگیری
بی من تو در تنعم من در عذاب بی تو
اسباب عشرتم را بر هم زدی و رفتی
عهد و وفا شکسته چنگ و رباب بی تو
آتش زده صراحی بر خود چو شمع مجلس
پروانه کرده خود را مرغ کباب بی تو
از چشم من چو سیماب آرام رفته بیرون
یک ره نمی برآیم از اضطراب بی تو
پیچد به خود چو گرداب دریا به جستجویت
بستند رخت هستی موج و حباب بی تو
سودای خط سبزت بر دست سیدا را
کلکش ندیده هرگز روی کتاب بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
پیچیده با نگاهم از سیر باغ بی تو
از سینه ام چو لاله گل کرده داغ بی تو
پروانه ام نشسته بیرون در چو کوران
فانوس من ندیده روی چراغ بی تو
تو می کشی به اغیار من با دو چشم خونبار
تو خوش دماغ بی من من بی دماغ بی تو
چون گل تمام زخمم دارم سری به ناصور
الماس پاره ها را سازم سراغ بی تو
گلبانگ عندلیبان از نوحه گر دهد یاد
ماتم سرا نماید از دور باغ بی تو
آید تبسم تو هر گه به خاطر من
پیمانه نمک را ریزم به داغ بی تو
هر کس ز هند آید پرسم ز خط و خالت
خود را دهم تسلی برگشت زاغ بی تو
ای غنچه سیدا را سیر چمن مفرمای
باشد سر بریده گلهای باغ بی تو
از سینه ام چو لاله گل کرده داغ بی تو
پروانه ام نشسته بیرون در چو کوران
فانوس من ندیده روی چراغ بی تو
تو می کشی به اغیار من با دو چشم خونبار
تو خوش دماغ بی من من بی دماغ بی تو
چون گل تمام زخمم دارم سری به ناصور
الماس پاره ها را سازم سراغ بی تو
گلبانگ عندلیبان از نوحه گر دهد یاد
ماتم سرا نماید از دور باغ بی تو
آید تبسم تو هر گه به خاطر من
پیمانه نمک را ریزم به داغ بی تو
هر کس ز هند آید پرسم ز خط و خالت
خود را دهم تسلی برگشت زاغ بی تو
ای غنچه سیدا را سیر چمن مفرمای
باشد سر بریده گلهای باغ بی تو
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۲
رفت آن شوخ از نظر بر روی افگنده نقاب
مانده خالش در دلم چون لاله داغ انتخاب
چون نسازد آتش من زهره پروانه آب
همچو شمعم هست شبها بر رخ آن آفتاب
سینه بریان دیده گریان تن گدازان دل کباب
هر کجا رفتم به یاد زلف او خوردم شکست
در تمنای رخ او رفت کار من ز دست
کی شود بر من میسر صحبت آن شوخ مست
بسته اند از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمین خاطر حزین تن در بلا جان در عذاب
آنکه رخسارش منور چون مه نخشب که بود
قصه مهر و وفا می خواند در مکتب که بود
ساغر عیشم به او تا صبح لب بر لب که بود
مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب
زاهدان را برده از جا زلف چون قلاب او
گشته عالم زیر دست تیغ چون محراب او
نیست تنها گل خجل از چهره سیراب او
بر زمین و آسمان دارند آب و تاب او
آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
دوش دیدم آن پری رو در پی گفت و شنود
همچو گل می رفت خندان سوی اغیار حسود
جستم از بی طاقتی همچون سپند از جای زود
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
سینه ام چون لاله داغ از سیر گلشن می شود
گل اگر بر سر زنم گلمیخ آهن می شود
سنبل از نظاره من دود گلخن می شود
تیره بختم کانچنان از طالع من می شود
نور ظلمت روز شب گوهر صدف دریا سراب
سیدا داغ دلمرا آرزوی نیش اوست
شوخ چشمی را که دایم لاله و گل ریش اوست
همچو مژگان خنجر عاشق کشی در پیش اوست
محتشم دارد بت بی رحم کاندر کیش اوست
رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب
مانده خالش در دلم چون لاله داغ انتخاب
چون نسازد آتش من زهره پروانه آب
همچو شمعم هست شبها بر رخ آن آفتاب
سینه بریان دیده گریان تن گدازان دل کباب
هر کجا رفتم به یاد زلف او خوردم شکست
در تمنای رخ او رفت کار من ز دست
کی شود بر من میسر صحبت آن شوخ مست
بسته اند از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمین خاطر حزین تن در بلا جان در عذاب
آنکه رخسارش منور چون مه نخشب که بود
قصه مهر و وفا می خواند در مکتب که بود
ساغر عیشم به او تا صبح لب بر لب که بود
مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب
زاهدان را برده از جا زلف چون قلاب او
گشته عالم زیر دست تیغ چون محراب او
نیست تنها گل خجل از چهره سیراب او
بر زمین و آسمان دارند آب و تاب او
آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب
دوش دیدم آن پری رو در پی گفت و شنود
همچو گل می رفت خندان سوی اغیار حسود
جستم از بی طاقتی همچون سپند از جای زود
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب
سینه ام چون لاله داغ از سیر گلشن می شود
گل اگر بر سر زنم گلمیخ آهن می شود
سنبل از نظاره من دود گلخن می شود
تیره بختم کانچنان از طالع من می شود
نور ظلمت روز شب گوهر صدف دریا سراب
سیدا داغ دلمرا آرزوی نیش اوست
شوخ چشمی را که دایم لاله و گل ریش اوست
همچو مژگان خنجر عاشق کشی در پیش اوست
محتشم دارد بت بی رحم کاندر کیش اوست
رحم ظلم احسان سیاست مهر کین گرمی عتاب
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۵
مرا در انتظارت خانه دل روشن است امشب
پی نظاره چشمم منتظر بر روزن است امشب
چو شمعم رشته های اشک دامن دامنست امشب
بیا کز دوریت مژگان به چشمم سوزن است امشب
نفس در سینه ام چون خار در پیراهن است امشب
شدم چون مهر و مه عمری به گرد مرکز عالم
ندیدم جز گیاه صبر داغ عشق را مرهم
مرا گویند تا اهلان نخواهی زیستن زین غم
عجب دارم که پیوند حیاتم نگسلد از هم
که پیچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب
مرا آن به که خون خود به خاک کوی او ریزم
غباری گردم و در دامن زلفش درآویزم
به فکر آستانش هر نفس از جای برخیزم
چه سازم در سلامتخانه تسلیم نگریزم
مرا یکدانه و برق بلا صد خرمن است امشب
به یادش همچو گل آغوش واکرده گریبانم
بسان حلقه گرداب شد از گریه دامانم
چو شمعم بس که افتادست آتش بر رگ جانم
ز جوش اشک می لرزد چو اهل حشر مژگانم
قیامت در مصیبت خانه چشم من است امشب
نگاری را که بود از عکس رویش خان مان روشن
نمی دادی به دست خار همچون برگ گل دامن
شنو ای سیدا امروز حال روزگار من
همان دستی که صایب داشت با او دوش در گردن
ز هجران با غم روی زمین در گردن است امشب
پی نظاره چشمم منتظر بر روزن است امشب
چو شمعم رشته های اشک دامن دامنست امشب
بیا کز دوریت مژگان به چشمم سوزن است امشب
نفس در سینه ام چون خار در پیراهن است امشب
شدم چون مهر و مه عمری به گرد مرکز عالم
ندیدم جز گیاه صبر داغ عشق را مرهم
مرا گویند تا اهلان نخواهی زیستن زین غم
عجب دارم که پیوند حیاتم نگسلد از هم
که پیچ و تاب زلفش در رگ جان من است امشب
مرا آن به که خون خود به خاک کوی او ریزم
غباری گردم و در دامن زلفش درآویزم
به فکر آستانش هر نفس از جای برخیزم
چه سازم در سلامتخانه تسلیم نگریزم
مرا یکدانه و برق بلا صد خرمن است امشب
به یادش همچو گل آغوش واکرده گریبانم
بسان حلقه گرداب شد از گریه دامانم
چو شمعم بس که افتادست آتش بر رگ جانم
ز جوش اشک می لرزد چو اهل حشر مژگانم
قیامت در مصیبت خانه چشم من است امشب
نگاری را که بود از عکس رویش خان مان روشن
نمی دادی به دست خار همچون برگ گل دامن
شنو ای سیدا امروز حال روزگار من
همان دستی که صایب داشت با او دوش در گردن
ز هجران با غم روی زمین در گردن است امشب
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۳۵ - قوناق
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۳۸ - ریخته گر
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ز بسکه دیر شد ای دوست انتهای فراقت
برفت از نظرم روز ابتدای فراقت
همین نه من بفراق تو مبتلا شدم و بس
به هر که می نگرم هست مبتلای فراقت
مگر بشر بت وصلم کنی علاج که دیگر
به هیچ به نشود درد بیدوای فراقت
دل حزین نشود هیچگه زیاد تو خالی
انیس جان نبود هیچکس سوای فراقت
کنار من که فراقت نشسته جای تو خواهم
شود دمی که نشینی تو باز جای فراقت
ز من جدا نشود لحظه فراق و چه خوش بود
اگر وفای تو هم بود چون وفای فراقت
فراق هم بفراق تو مبتلاست نداند
صغیر با که دهد شرح ماجرای فراقت
برفت از نظرم روز ابتدای فراقت
همین نه من بفراق تو مبتلا شدم و بس
به هر که می نگرم هست مبتلای فراقت
مگر بشر بت وصلم کنی علاج که دیگر
به هیچ به نشود درد بیدوای فراقت
دل حزین نشود هیچگه زیاد تو خالی
انیس جان نبود هیچکس سوای فراقت
کنار من که فراقت نشسته جای تو خواهم
شود دمی که نشینی تو باز جای فراقت
ز من جدا نشود لحظه فراق و چه خوش بود
اگر وفای تو هم بود چون وفای فراقت
فراق هم بفراق تو مبتلاست نداند
صغیر با که دهد شرح ماجرای فراقت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
روزی ار غم برود نیست مرا یار دگر
در کجا جویم از اینگونه وفادار دگر
هر کسی را بجهان مونس و غمخواری هست
غیر غم نیست مرا مونس و غمخوار دگر
سوزنی هم به ره عشق ندارم با خویش
خار از پای درآرم به سر خار دگر
ماه من با همه بی مهری و دلسردی تو
نبود گرم چو بازار تو بازار دگر
آمدی کشتی و افکندی و رفتی آخر
بر سر کشتهٔ خود کن گذری بار دگر
بعد دیدار توام دیده مبیناد جهان
گر کنم دیدهٔ دل باز به دیدار دگر
گر تو را هست چو من عاشق دلداده بسی
بخدا نیست مرا غیر تو دلدار دگر
ز آه من سوخت جهانی و ندانم چه شود
اگر از سینه کشم آه شرر بار دگر
بلبل گلشن عشقم من وزین باغ صغیر
نتوانم که کنم روی به گلزار دگر
در کجا جویم از اینگونه وفادار دگر
هر کسی را بجهان مونس و غمخواری هست
غیر غم نیست مرا مونس و غمخوار دگر
سوزنی هم به ره عشق ندارم با خویش
خار از پای درآرم به سر خار دگر
ماه من با همه بی مهری و دلسردی تو
نبود گرم چو بازار تو بازار دگر
آمدی کشتی و افکندی و رفتی آخر
بر سر کشتهٔ خود کن گذری بار دگر
بعد دیدار توام دیده مبیناد جهان
گر کنم دیدهٔ دل باز به دیدار دگر
گر تو را هست چو من عاشق دلداده بسی
بخدا نیست مرا غیر تو دلدار دگر
ز آه من سوخت جهانی و ندانم چه شود
اگر از سینه کشم آه شرر بار دگر
بلبل گلشن عشقم من وزین باغ صغیر
نتوانم که کنم روی به گلزار دگر
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
دل برگرفته ایم از این خلق بوالهوس
مائیم در زمانه و عشق بتی و بس
در انتظار اینکه فتد کاروان براه
داریم گوش جان همه بر نالهٔ جرس
خرم دمی که رخت سوی آشیان کشم
شد مرغ جان ملول در این تنگنا قفس
دارم دلی شکسته و اینست حجتم
کز دل همی شکسته برآید مرا نفس
از لطف خود مرا مکن ای دوست نا امید
زیرا که نیست جز تو امیدم بهیچکس
از خون دل بیاد تو پیمانه میکشم
نبود به پای بوس توام چونکه دسترس
در بزم دوست میخور و مستی کن ای صغیر
کانجا نه شهنه بر تو برد راه و نی عسس
مائیم در زمانه و عشق بتی و بس
در انتظار اینکه فتد کاروان براه
داریم گوش جان همه بر نالهٔ جرس
خرم دمی که رخت سوی آشیان کشم
شد مرغ جان ملول در این تنگنا قفس
دارم دلی شکسته و اینست حجتم
کز دل همی شکسته برآید مرا نفس
از لطف خود مرا مکن ای دوست نا امید
زیرا که نیست جز تو امیدم بهیچکس
از خون دل بیاد تو پیمانه میکشم
نبود به پای بوس توام چونکه دسترس
در بزم دوست میخور و مستی کن ای صغیر
کانجا نه شهنه بر تو برد راه و نی عسس
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
دوش بهر گریه در هجرت مجالی داشتم
با خیال طرهات آشفته حالی داشتم
یاد ایامی که با لبخندی از لعل لبت
میزدودی از دل من گر ملالی داشتم
میگرفتم از اشارتهای ابرویت جواب
در ضمیر از هر دو عالم گر سئوالی داشتم
کاش بودم با کبوترهای بامت همنشین
باز خوش بودم اگر بشکسته بالی داشتم
تا کنون هجر تو جسم و جان من فرسوده بود
در دل خود گر نهام ید وصالی داشتم
زیر شمشیر تو کردم ناله از بیطاقتی
در شهیدانت از این فعل انفعالی داشتم
این غزل با سوز دلام یخت پا تا سر صغیر
چونکه در دل لالهسان داغ غزالی داشتم
با خیال طرهات آشفته حالی داشتم
یاد ایامی که با لبخندی از لعل لبت
میزدودی از دل من گر ملالی داشتم
میگرفتم از اشارتهای ابرویت جواب
در ضمیر از هر دو عالم گر سئوالی داشتم
کاش بودم با کبوترهای بامت همنشین
باز خوش بودم اگر بشکسته بالی داشتم
تا کنون هجر تو جسم و جان من فرسوده بود
در دل خود گر نهام ید وصالی داشتم
زیر شمشیر تو کردم ناله از بیطاقتی
در شهیدانت از این فعل انفعالی داشتم
این غزل با سوز دلام یخت پا تا سر صغیر
چونکه در دل لالهسان داغ غزالی داشتم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
بخیال ماه رویت بودم ز ضعف حالی
که ز ماه نو به خاطر برسد تو را خیالی
حرکات چشم مست و خط سبزت این نماید
که بسبزه زار جنت بچمد همی غزالی
برخت ز خط و خالت بنوشته کلک قدرت
که نیافریده زین به بجهان خدا جمالی
چو بیفکنی چرخ موز مور شکنج مویت ابرو
چو به پشت تیره ابری بنظر رسد هلالی
همه دم کنم تصور که تو در کنارم آیی
عجب اینکه شادمانم بتصور محالی
من و آنمقام کز دل بمیان نهند صحبت
نه کسی دهد جوابی نه کسی کند سئوالی
بوصال دوست سوگند صغیر در زمانه
بتر از فراق یاران نبود دگر ملالی
که ز ماه نو به خاطر برسد تو را خیالی
حرکات چشم مست و خط سبزت این نماید
که بسبزه زار جنت بچمد همی غزالی
برخت ز خط و خالت بنوشته کلک قدرت
که نیافریده زین به بجهان خدا جمالی
چو بیفکنی چرخ موز مور شکنج مویت ابرو
چو به پشت تیره ابری بنظر رسد هلالی
همه دم کنم تصور که تو در کنارم آیی
عجب اینکه شادمانم بتصور محالی
من و آنمقام کز دل بمیان نهند صحبت
نه کسی دهد جوابی نه کسی کند سئوالی
بوصال دوست سوگند صغیر در زمانه
بتر از فراق یاران نبود دگر ملالی
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۷۰ - تاریخ فوت مرحوم میرزا حسن المتخلص بآتش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ای از کرشمه رخنه گر جان من بیا
آشوب دین و آفت ایمان من بیا
ای کینه ساز عربده پرداز من، مرو
ای زود خشم دیر پشیمان من بیا
رفتی و دیده چون صدف بی گهر بماند
ای نور دیده گهر افشان من بیا
هجر تو ساخت خانه صبر مرا خراب
بهر عمارت دل ویران من بیا
گمنام عشق را نتوان یافت ای اجل
روزی که آیی، از پی افغان من بیا
دارد عزیمت دل میلی خدنگ ناز
ای مرهم جراحت پنهان من بیا
آشوب دین و آفت ایمان من بیا
ای کینه ساز عربده پرداز من، مرو
ای زود خشم دیر پشیمان من بیا
رفتی و دیده چون صدف بی گهر بماند
ای نور دیده گهر افشان من بیا
هجر تو ساخت خانه صبر مرا خراب
بهر عمارت دل ویران من بیا
گمنام عشق را نتوان یافت ای اجل
روزی که آیی، از پی افغان من بیا
دارد عزیمت دل میلی خدنگ ناز
ای مرهم جراحت پنهان من بیا
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
مشو با روی آتشناک، شبها شمع محفلها
که میسوزند بال آرزو پروانه دلها
دم مردن، به سختی جان من دل از تو برگیرم
مرا در کار آسان بین چنین افتاده مشکلها
فشاندم قطرههای اشک در کویش، چه دانستم
کزان تخم وفا، گلهای حسرت روید از گلها
همان از بدگمانی گوش بر آواز او باشم
اگر صد بار شبها بشنوم غوغای محفلها
درین ره نیست غیر از جان سپردن چارهای، میلی
که سخت افتادهام از پا ودر پیش است منزلها
که میسوزند بال آرزو پروانه دلها
دم مردن، به سختی جان من دل از تو برگیرم
مرا در کار آسان بین چنین افتاده مشکلها
فشاندم قطرههای اشک در کویش، چه دانستم
کزان تخم وفا، گلهای حسرت روید از گلها
همان از بدگمانی گوش بر آواز او باشم
اگر صد بار شبها بشنوم غوغای محفلها
درین ره نیست غیر از جان سپردن چارهای، میلی
که سخت افتادهام از پا ودر پیش است منزلها
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
دل به جان آمده از عشق نهان، یار کجاست
پرده از راز برانداز دل زار کجاست
بس که از نازکی خوی تو میاندیشم
با خیال تو مرا زهره گفتار کجاست
رفت دل از پی دلدار و نپرسید از من
که دگربار ترا وعده دیدار کجاست
چند گویید که آزار بود لازم عشق
عشق اینجاست، بگویید که آزار کجاست
ای خوش آن طالب دیدار که در راه طلب
شوق در گوش دلش گفت که دلدار کجاست
میلی از بادیه عشق بکش پا، که ترا
تاب پیمودن این وادی خونخوار کجاست
پرده از راز برانداز دل زار کجاست
بس که از نازکی خوی تو میاندیشم
با خیال تو مرا زهره گفتار کجاست
رفت دل از پی دلدار و نپرسید از من
که دگربار ترا وعده دیدار کجاست
چند گویید که آزار بود لازم عشق
عشق اینجاست، بگویید که آزار کجاست
ای خوش آن طالب دیدار که در راه طلب
شوق در گوش دلش گفت که دلدار کجاست
میلی از بادیه عشق بکش پا، که ترا
تاب پیمودن این وادی خونخوار کجاست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
گلگون قبای من که بر ابرش برآمدست
توفان آب بر سر آتش برآمدست
مجنون آن فرشته خصالم که از حیا
پنهان ز چشم خلق، پریوش برآمدست
هنگامه زود برمشکن از هوای خواب
امشب که با تو صحبت ما خوش برآمدست
از بس که در تنم ز تب مرگ، جان بسوخت
امروز همچو دود ز آتش برآمدست
میلی نسیم آه تو گویا برو گذشت
کان خطّ نو دمیده مشوش برآمدست
توفان آب بر سر آتش برآمدست
مجنون آن فرشته خصالم که از حیا
پنهان ز چشم خلق، پریوش برآمدست
هنگامه زود برمشکن از هوای خواب
امشب که با تو صحبت ما خوش برآمدست
از بس که در تنم ز تب مرگ، جان بسوخت
امروز همچو دود ز آتش برآمدست
میلی نسیم آه تو گویا برو گذشت
کان خطّ نو دمیده مشوش برآمدست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
گذشت دور گل و یار سوی باغ نرفت
که آفتاب به نظّاره ی چراغ نرفت
ز بوی نافه چین، همچو داغ لاله مرا
خیال کاکل نورسته از دماغ نرفت
ببین نهایت دلبستگی که خون مرا
به رنگ برگ گل از دامن تو داغ نرفت
به روز واقعه در دشت غم سیهپوشی
به ناله بر سر مجنون به غیر داغ نرفت
چو دید مرغ چمن را به سوی گل نگران
دگر ز غیرت خوبی به گشت راغ نرفت
دگر به بزم رقیبان نرفته، یا ز فریب
مرا چو بر سر ره دید، بیسراغ نرفت؟
هزار شکر که تا میلی از فراق نمرد
به رغم بوالهوسان از پی فراغ نرفت
که آفتاب به نظّاره ی چراغ نرفت
ز بوی نافه چین، همچو داغ لاله مرا
خیال کاکل نورسته از دماغ نرفت
ببین نهایت دلبستگی که خون مرا
به رنگ برگ گل از دامن تو داغ نرفت
به روز واقعه در دشت غم سیهپوشی
به ناله بر سر مجنون به غیر داغ نرفت
چو دید مرغ چمن را به سوی گل نگران
دگر ز غیرت خوبی به گشت راغ نرفت
دگر به بزم رقیبان نرفته، یا ز فریب
مرا چو بر سر ره دید، بیسراغ نرفت؟
هزار شکر که تا میلی از فراق نمرد
به رغم بوالهوسان از پی فراغ نرفت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
عشّاق که ترک ره دلدار گرفتند
از غیرت همراهی اغیار گرفتند
تا با خبر از صحبت اغیار نباشم
در پیش من، از هم، خبر یار گرفتند
شادم که نخواهد سوی اغیار نظر کرد
در بزمش اگر جای من زار گرفتند
امّید حمایت ز کسانی که مرا بود
از ناکسیام جانب اغیار گرفتند
از بس که به عاشقطلبی نام برآورد
خلقی سر راهش پی اظهار گرفتند
میلی به سر راه تو جمعند رقیبان
از یار مگر رخصت آزار گرفتند؟
از غیرت همراهی اغیار گرفتند
تا با خبر از صحبت اغیار نباشم
در پیش من، از هم، خبر یار گرفتند
شادم که نخواهد سوی اغیار نظر کرد
در بزمش اگر جای من زار گرفتند
امّید حمایت ز کسانی که مرا بود
از ناکسیام جانب اغیار گرفتند
از بس که به عاشقطلبی نام برآورد
خلقی سر راهش پی اظهار گرفتند
میلی به سر راه تو جمعند رقیبان
از یار مگر رخصت آزار گرفتند؟