عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
ای دل اگر دیو نئی ملک سلیمان چکنی
با رخ آن جان جهان آرزوی جان چکنی
آن گل رخسار نگر نام گلستان چه بری
وان قد و رفتار نگر سرو خرامان چکنی
باده خور و شاد بزی انده گیتی چه خوری
حکمت یونان به طلب ملکت یونان چکنی
از سر هستی بگذر از سر مستی چه روی
دست بدار از سر و زر این همه دستان چکنی
در گذر از ظلمت دل غرق سیاهی چه شوی
واب خور از مشرب جان چشمهٔ حیوان چکنی
بی‌سببی ترک من ای ترک پریرخ چه دهی
بی‌گنهی قصد من ای خسرو خوبان چکنی
عارض گلگون بنما دم ز گلستان چه زنی
سنبل مشکین بگشا دستهٔ ریحان چکنی
گر نزنی بر صف دل خنجر مژگان چه کشی
ور نشوی قلب شکن بر سر میدان چکنی
کوی تو شد قبلهٔ جان روی به بطحا چه نهی
روی تو شد کعبهٔ دل قطع بیابان چکنی
گر تو نئی رنج روان خون ضعیفان چه خوری
ور تو نئی گنج روان در دل ویران چکنی
چون همه جمعیت من در سر سودای تو شد
کار دلم همچو سر زلف پریشان چکنی
خیز و در میکده زن خیمه بصحرا چه زنی
نغمهٔ خواجو بشنو مرغ خوش‌الحان چکنی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
شاید آنزلف شکن بر شکن ار می‌شکنی
دل ما را مشکن بیش بپیمان شکنی
کار زلف سیه ار سر ز خطت برگیرد
چشم بر هم نزنی تا همه بر هم نزنی
گر چه سر بر خط هندوی تو دارد دایم
ای بسا کار سر زلف که در پا فکنی
از چه در تاب شو دهر نفسی گر بخطا
نسبت زلف تو کردند بمشک ختنی
وصف بالای بلندت بسخن ناید راست
راستی دست تو بالاست ز سرو چمنی
چون لب لعل تو در چشم من آید چه عجب
گرم از چشم بیفتاد عقیق یمنی
گر چه تلخست جواب از لب شورانگیزت
آب شیرین برود از تو بشکر دهنی
هر شبم آه جگر سوز کند همنفسی
هر دمم کلک سیه روی کند همسخنی
چشم خواجو چو سر درج گهر بگشاید
از حیا آب شود رستهٔ در عدنی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
نه عهد کرده‌ئی آخر که قصد ما نکنی
چرا جفا کنی و عهد را وفا نکنی
چو آگهی که نداریم جز لبت کامی
روا بود که ز لب کام ما روا نکنی؟
ز ما نیامده جرمی خدا روا دارد
که کینه ورزی و اندیشه از خدا نکنی
من غریب که گشتم ز خویش بیگانه
چه حالتست که با خویشم آشنا نکنی
مرا چو از همه عالم نظر به جانب تست
نظر بسوی من خسته دل چرا نکنی
کنون که کشتی و بر خاک راهم افکندی
بود که بر سر خاک چنین رها نکنی
ترا که آگهی از حال دردمندان نیست
معینست که درد مرا دوا نکنی
اگر چنانکه سر صلح و دوستی داری
چرا نیائی و با دوستان صفا نکنی
چو آب دیده ز سر بگذشت خواجو را
چه خیزدار بنشینی و ماجرا نکنی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
ای لاله زار آتش روی تو آب روی
بر باد داده آب رخ من چو خاک کوی
از من مشوی دست که من بیتو شسته‌ام
هم رو به آب دیده و هم دست از آبروی
با پرتو جمال تو خورشید گو متاب
با قامت بلند تو شمشاد گو مروی
خوش بر کنار چشمهٔ چشمم نشسته‌ئی
آری خوشست سروی سهی بر کنار جوی
یا رب سرشک دیده گریانم از چه باب
و آیا شکنج زلف پریشانت از چه روی
شرح غمم چو آب فرو خواند یک بیک
حال دلم چو باد فرو گفت مو بموی
تا کی حدیث زلف تو در دل توان نهفت
مشک ختن هر آینه پیدا شود ببوی
روزی اگر بتیغ محبت شوم قتیل
خونم از آن سیه دل نامهربان بجوی
خواجو به آب دیده گر از خود نشست دست
در آتش فراق برو دست ازو بشوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۸
مستی ز چشم دلکش میگون یار جوی
وز جام باده کام دل بیقرار جوی
اکنون که بانگ بلبل مست از چمن بخاست
با دوستان نشین و می خوشگوار جوی
گر وصل یار سرو قدت دست می‌دهد
چون سرو خوش برآی و لب جوبیار جوی
فصل بهار باده گلبوی لاله گون
در پای گل ز دست بتی گلعذار جوی
از باغ پرس قصه بتخانهٔ بهار
و انفاس عیسوی ز نسیم بهار جوی
ای دل مجوی نافهٔ مشکل ختا ولیک
در ناف شب دو سلسلهٔ مشکبار جوی
خود را ز نیستی چو کمر در میان مبین
یا از میان موی میانان کنار جوی
خواهی که در جهان بزنی کوس خسروی
در باز ملک کسری و مهر نگار جوی
بعد از هزار سال که خاکم شود غبار
بوی وفا ز خاک من خاکسار جوی
هر دم که بیتو بر لب سرچشمه بگذرم
گردد روان ز چشمهٔ چشمم هزار جوی
خواجو اگر چنانکه در این ره شود هلاک
خونش ز چشم جادوی خونخوار یار جوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
ای صبا با بلبل خوشگوی گوی
می‌نماید لالهٔ خود روی روی
صبحدم در باغ اگر دستت دهد
خوش برآ چون سرو و طرف جوی جوی
هر زمان کز دوستان یاد آورم
خون روان گردد ز چشمم جوی جوی
ای تن از جان بر دل چون نال نال
وی دل از غم بر تن چون موی موی
دست آن شمشاد ساغر گیر گیر
سوی آن سرو صنوبر پوی پوی
حلقه‌های زلفش از گل برفکن
دسته‌های سنبل خوش بوی بوی
می‌خورد از جام لعلش باده خون
می‌برد ز افعی زلفش موی موی
حال چوگان چون نمی‌دانی که چیست
ای نصیحت گو بترک گوی گوی
چون بوصلت نیست خواجو دسترس
باز کن زان دلبر بد خوی خوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۰
جان پرورم گهی که تو جانان من شوی
جاوید زنده مانم اگر جان من شوی
رنجم شفا بود چو تو باشی طبیب من
دردم دوا شود چو تو درمان من شوی
پروانه وار سوزم و سازم بدین امید
کاید شبی که شمع شبستان من شوی
دور از تو گر چه ز آتش دل در جهنمم
دارم طمع که روضهٔ رضوان من شوی
مرغ دلم تذرو گلستان عشق شد
بر بوی آنکه لاله و ریحان من شوی
اکنون که خضر ظلمت زلف تو شد دلم
بگشای لب که چشمهٔ حیوان من شوی
چشمم فتاد بر تو و آبم ز سر گذشت
و اندیشه‌ام نبود که طوفان من شوی
چون شمع پیش روی تو میرم ز سوز دل
هر صبحدم که مهر درفشان من شوی
زلفت بخواب بینم و خواهم که هر شبی
تعبیر خوابهای پریشان من شوی
می‌گفت دوش با دل خواجو خیال تو
کاندم رسی بگنج که ویران من شوی
وان ساعتت رسد که بر ابنای روزگار
فرمان دهی که بندهٔ فرمان من شوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
ایکه گوئی کز چه رو سر گشته می‌کردی چو گوی
گوی را منکر نشاید گشت با چوگان بگوی
قامتم شد چون کمند زلف مهرویان دو تا
بسکه می‌جویم دل سرگشته را در خاک کوی
صوفیان را بی می صافی نمی‌باشد صفا
جامهٔ صوفی بجام بادهٔ صافی بشوی
چند گوئی در صف رندان کجا جویم ترا
تشنگانرا هر کجا آبی روان یابی بجوی
ساقیان خفتند و رندان همچنان در های های
مطربان رفتند و مستان همچنین در های و هوی
یکنفس خواهم که با گل خوش برآیم در چمن
لیک نتوانم ز دست بلبل بسیار گوی
خویشتن را از میانت باز نتوانم شناخت
زانکه فرقی نیست از موی میانت تا بموی
دل بدستت داده‌ام لیکن کدامم دستگاه
خاک کویت گشته‌ام اما کدامم آبروی
گر وطن بر چشمهٔ آب روانت آرزوست
خوش برآ بر گوشهٔ چشمم چو گل بر طرف جوی
گر تو برقع می‌گشائی ماه گو دیگر متاب
ور تو قامت می‌نمائی سرو گو هرگز مروی
لاله را گر دل بجام ارغوانی می‌کشد
بلبلان را بین چو خواجو مست و لایعقل ببوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۲
چون نی سر گشتهٔ چوگان چو گوی
رو بترک گوی سر گردان بگوی
گوی چون با زخم چوگانش سریست
بوک چوگان سر فرود آرد بگوی
تشنگان را بر کنار جو ببین
کشتگانرا در میان خون بجوی
عارفان در وجد و ما در های های
مطربان در شور و ما در های و هوی
تشنهٔ خمخانه باشد جان من
کوزه‌گر چون از گلم سازد سبوی
گر شوم خاک رهت کو راه آن
ور نهم رو بر درت کو آب روی
شاید ار بر چشمها جایت کنند
زانکه گل خوشتر بود بر طرف جوی
با رخت خورشید تابان گو متاب
با قدت سرو خرامان گو مروی
دل که بر خاک درت گم کرده‌ام
می‌برم در زلف مشکین تو بوی
گر ترا با موی می‌باشد سری
فرق نبود موئی از من تا بموی
با لبت خواجو ز آب زندگی
گر نشوید دست دست از وی بشوی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۳
ای سبزه دمانیده بگرد قمر از موی
سر سبزی خط سیهت سر بسر از موی
جز پرتو رخسار تو از طره شبرنگ
هرگز نشنیدیم طلوع قمر از موی
بر طرف بناگوش تو آن سنبل مه پوش
افکنده دو صد سلسله بر یکدگر از موی
بی‌موی میانت تن من در شب هجران
چون موی میانت شده باریکتر از موی
موئی ز میانت سر موئی نکند فرق
تا ساخته‌ئی موی میانرا کمر از موی
موئیست دهان تو و از موی شکافی
هنگام سخن ریخته لؤلؤی تر از موی
بیرون ز میان تو که ماننده موئیست
کس بر تن سیمینت نبیند اثر از موی
خواجو چو بوصف دهنت موی شکافد
یک نکته نگوید ز دهانت مگر از موی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۴
ای میان تو چو یک موی و دهان یکسر موی
نتوان دیدن از آن موی میان یک سر موی
بی‌میان و دهن تنگ تو از پیکر و دل
زین ندارم به جز از موئی وزان یک سر موی
ناوک چشم تو گر موی شکافد شاید
کابروت فرق ندارد ز کمان یک سر موی
تو بهنگام سخن گر نشوی موی شکاف
کس نیابد ز دهان تو نشان یک سر موی
ور نیاید دهنت در نظر ای جان جهان
نکنم میل سوی جان و جهان یک سر موی
تاب تیر تو ندارم که ندارد فرقی
ناوک غمزه‌ات از نوک سنان یک سر موی
زاهد صومعه در حلقهٔ زنار شود
گر شود از سر زلف تو عیان یک سر موی
نکشد این دل دیوانه سودائی من
سر از آن سلسله مشک فشان یک سر موی
خواجو ار زانکه بهر موی زبانی گردد
نکند از غم عشق تو بیان یک سر موی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
ای پیک عاشقان اگر از حالم آگهی
روشن بگو حکایت آن ماه خرگهی
بگذر ز بوستان نعیم و ریاض خلد
ما را ز دوستان قدیم آور آگهی
وقت سحر که باد صبا بوی جان دهد
جان تازه کن بباده و باد سحرگهی
ای ماه شب نقاب تو در اوج دلبری
و آهوی شیر گیر تو در عین روبهی
آزاد باشد از سر صحرا و پای گل
در خانه هر کرا چو تو سروی بود سهی
گفتی که در کنار کشم چون کمر ترا
تا کی کنی بهیچ حدیث میان تهی
زان آب آتشی قدحی ده که تشنه‌ام
گر باده می‌دهی و ببادم نمی‌دهی
سلطان اگر چنانکه گناهی ندیده است
بی ره بود که روی بگرداند از رهی
از پا در آمدیم و ندیدم حاصلی
زان گیسوی دراز مگر دست کوتهی
خواجو اگر گدای درت شد سعادتیست
بر آستان دوست گدائی بود شهی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
گر تو شیرین شکر لب بشکر خنده در آئی
بشکر خندهٔ شیرین دل خلقی بربائی
آن نه مرجان خموشست که جانیست مصور
وان نه سرچشمه نوشست که سریست خدائی
وصف بالای بلندت بسخن راست نیاید
با تو چون راست توان گفت ببالا که بلائی
سرو را کار ببندد چو میان تنگ ببندی
روح را دل بگشاید چو تو برقع بگشائی
همه گویند که آن ترک ختائی بچه زانروی
نکند ترک خطا با تو که ترکست و ختائی
چون درآئی نتوانم که مراد از تو بجویم
که من از خود بروم چون تو پری چهره در آئی
تو جدائی که جدائی طلبی هر نفس از ما
گر چه هر جا که توئی در دل پرحسرت مائی
من بغوغای رقیبان ز درت باز نگردم
که گدا گر بکشندش نکند ترک گدائی
وحشی از قید تو نگریزد و خواجو ز کمندت
که گرفتار بتانرا نبود روی رهائی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
چون پیکر مطبوعت در معنی زیبائی
صورت نتوان بستن نقشی بدلارائی
با نرگس مخمورت بیمست ز بیماری
با زلف چلیپایت ترسست ز ترسائی
مجنون سر زلفت لیلی بدلاویزی
فرهاد لب لعلت شیرین به شکر خائی
چون سرو سهی می‌کرد از قد تو آزادی
می‌داد بصد دستش بالای تو بالائی
آنرا که بود در سر سودای سر زلفت
گردد چو سر زلفت سرگشته و سودائی
گفتم که بدانائی از قید تو بگریزم
لیکن بشد از دستم سرشتهٔ دانائی
زان مردمک چشمم بی اشک نیارامد
کارام نمی‌باشد در مردم دریائی
در مذهب مشتاقان ننگست نکونامی
در دین وفاداران کفرست شکیبائی
از لعل روان بخشت خواجو چو سخن راند
ظاهر شود از نطقش اعجاز مسیحائی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۰
ای سر زلف ترا پیشه سمن فرسائی
وی لب لعل ترای عادت روح افزائی
رقم از غالیه بر صفحهٔ دیباچه زنی
مشک تاتار چرا بر گل سوری سائی
لعل در پوش گهر پاش ترا لؤلؤی تر
چه کند کز بن دندان نکند لالائی
روی خوب تو جهانیست پر از لطف و جمال
وین عجبتر که تو خورشید جهان آرائی
گفته بودی که ازو سیر برایم روزی
چون مرا جان عزیزی عجب ار برنائی
همه شب منتظر خیل خیال تو بود
مردم دیدهٔ من در حرم بینائی
گر نپرسی خبر از حال دلم معذوری
که سخن را نبود در دهنت گنجائی
تو مرا عمر عزیزی و یقین می‌دانم
که چو رفتی نتوانی که دگر باز آئی
لب شیرین تو خواجو چو بدندان بگرفت
از جهان شور برآورد بشکر خائی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
ایکه عنبر ز سر زلف تو دارد بوئی
جعدت از مشک سیه فرق ندارد موئی
آهوانند در آن غمزهٔ شیر افکن تو
گر چه در چشم تو ممکن نبود آهوئی
دل بزلفت من دیوانه چرا می‌دادم
هیچ عاقل ندهد دل بچنان هندوئی
مدتی گوشه گرفتم ز خدنگ اندازان
عاقبت گشت دلم صید کمان ابروئی
عین سحرست که پیوسته پریرویانرا
طاق محراب بود خوابگه جادوئی
دل شوریده که گم کردن و دادم بر باد
می‌برم در خم آن طره مشکین بوئی
بهر دفع سخن دشمن و از بیم رقیب
دیده سوی دگری دارم و خاطر سوئی
بلبل سوخته دل باز نماندی بگلی
اگر آگه شدی از حسن رخ گلروئی
دل خواجو همه در زلف بتان آویزد
زانکه دیوانه شد از سلسلهٔ گیسوئی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳
برخیز که بنشیند فریاد ز هر سوئی
زان پیش که برخیزد صد فتنه ز هر کوئی
در باغ بتم باید کز پرده برون آید
ور نی به چه کار آید گل بی رخ گلروئی
آن موی میان کز مو بر موی کمر بندد
موئی و میان او فرقی نکند موئی
دل باز به جان آید کز وی خبری یابد
بلبل بفغان آید کز گل شنود بوئی
آن سرو خرامانم هر لحظه به چشم آید
انصاف چه خوش باشد سروی بلب جوئی
گر دست رسد خواجو برخیز چو سرمستان
با زلف چو چوگانش امروز بزن گوئی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۴
ای ترک پریچهره بدین سلسله موئی
شرطست که دست از من دیوانه بشوئی
بر روی نکو این همه آشفته نگردند
سریست در اوصاف تو بیرون ز نکوئی
طوبی نشنیدیم بدین سرو خرامی
خورشید ندیدیم بدین سلسله موئی
ای باد بهاری مگر از گلشن یاری
وی نفحهٔ مشکین مگر از طره اوئی
انفاس بهشتی که چنین روح فزائی
یا نکهت اوئی که چنین غالیه بوئی
گر بار دگر سوی عراقت گذر افتد
زنهار که با آن مه بی‌مهر بگوئی
کای جان و دلم سوخته از آتش مهرت
آگاه نی از من دلسوخته گوئی
بوی جگر سوخته آید بمشامت
هر ذره ز خاک من مسکین که ببوئی
در نامه اگر شرح دهم قصه شوقت
کلکم دو زبانی کند و نامه دو روئی
در خاک سر کوی تو گمشد دل خواجو
فریاد گر آن گمشده را باز نجوئی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
از مشک سوده دام بر آتش نهاده‌ئی
یا جعد مشک فام بر آتش نهاده‌ئی
زلفت بر آب شست فکندست یا ز زلف
بر طرف دانه دام بر آتش نهاده‌ئی
بازم بطره از چه دلاویز می‌کنی
چون فلفلم مدام بر آتش نهاده‌ئی
زان لعل آبدار که همرنگ آتشست
نعلم علی‌الدوام بر آتش نهاده‌ای
هم فلفلت بر آتش و هم نعل تافتست
بر نام من کدام بر آتش نهاده‌ئی
دلهای شیخ و شاب بخون در فکنده‌ئی
جانهای خاص و عام بر آتش نهاده‌ئی
از زلف مشکبوی تو مجلس معطرست
گوئی که عود خام بر آتش نهاده‌ئی
آبی بر آتشم زن از آن آتش مذاب
کاب و گلم تمام بر آتش نهاده‌ئی
چون آبگون قدح ز می آتش نقاب شد
پنداشتم که جام بر آتش نهاده‌ئی
خواجو برو به آب خرابات غسل کن
گر رخت ننگ و نام بر آتش نهاده‌ئی
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۸
از لب شیرین چون شکر نبات آورده‌ئی
وز حبش بر خسرو خاور برات آورده‌ئی
بت پرستانرا محقق شد که این خط غبار
از پی نسخ بتان سومنات آورده‌ئی
مهر ورزانرا تب محرق بشکر بسته‌ئی
یا خطی در شکرستان بر نبات آورده‌ئی
خستگان ضربت تسلیم را بهر شفا
نسخهٔ کلی قانون نجات آورده‌ئی
ای خط سبز نگارین خضر وقتی گوئیا
زانکه سودای لب آب حیات آورده‌ئی
تا کشیدی نیل بر ماه از پی داغ صبوح
چشمهٔ نیل از حسد در چشم لات آورده‌ئی
چون روانم بیند از دل دیده را در موج خون
گویدم در دجله نهری از فرات آورده‌ای
زاندهان گر کام جان تنگدستان می‌دهی
لطف کن گر هیچم از بهر زکوة آورده‌ئی
دوش می‌گفتم حدیث تیره شب با طره‌هات
گفت خواجو باز با ما ترهات آورده‌ئی