عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۸
چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار
آنچه در وهمت نگنجد جلوه‌گر دارد بهار
ساعتی چون بوی‌ گل از قید پیراهن برآ
از تو چشم آشنایی آنقدر دارد بهار
کهکشان هم پایمال موج توفان گل است
سبزه را از خواب غفلت چند بردارد بهار
از صلای رنگ عیش انجمن غافل مباش
پاره‌هایی چند بر خون جگر دارد بهار
چشم تا واکرده‌ای رنگ از نظرها رفته است
از نسیم صبح دامن بر کمر دارد بهار
بی فنا نتوان گلی زین هستی موهوم چید
صفحهٔ ما گر زنی آتش شرر دارد بهار
از خزان آیینه دارد صبح تا گل می‌کند
جز شکستن نیست رنگ ما اگر دارد بهار
ابر می‌نالد کز اسباب نشاط این چمن
هرچه دارد در فشار چشم تر دارد بهار
ازگل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانعم
این معانی درگلستان بیشتر دارد بهار
مو به مویم حسرت زخمت تبسم می‌کند
هرکه گردد بسملت بر من نظر دارد بهار
زین چمن بیدل نه سروی جست و نه شمشاد رست
از خیال قامتش دودی به سر دارد بهار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۹
سیر گلزار که یارب در نظر دارد بهار
از پر طاووس دامن بر کمر دارد بهار
شبنم ما را به حیرت آب می‌باید شدن
کز دل هر ذره توفانی دگر دارد بهار
رنگ دامن چیدن و بوی گل از خود رفتن‌ست
هر کجا گل می‌کند برگ سفر دارد بهار
جلوه تا دیدی نهان شد رنگ تا دیدی شکست
فرصت عرض تماشا اینقدر دارد بهار
محرم نبض رم و آرام ما عشق است و بس
از رگ ‌گل تا خط سنبل خبر دارد بهار
ای خرد چون بوی گل دیگر سراغ ما مگیر
درجنون سرداد ما را تا چه سر دارد بهار
سیر این گلشن غنیمت دان که فرصت بیش نیست
در طلسم خندهٔ‌ گل بال و پر دارد بهار
بوی‌گل عمریست‌ خون‌آلودهٔ‌ رنگست‌ و بس
ناوکی از آه بلبل در جگر دارد بهار
لاله داغ و گل‌ گریبان‌چاک و بلبل نوحه‌گر
غیر عبرت زین چمن دیگر چه بردارد بهار
زندگی می‌باید اسباب طرب معدوم نیست
رنگ هر جا رفته باشد در نظر دارد بهار
زخم دل عمریست درگرد نفس خوابانده‌ام
در گریبانی که من دارم سحر دارد بهار
کهنه درس فطرتیم ای آگهی سرمایگان
چند روزی شد که ما را بی‌خبر دارد بهار
چند باید بود مغرور طراوت های وهم
شبنمستان نیست بیدل چشم تر دارد بهار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
تا چند حسرت چمن و سایه‌های ابر
کو گریه‌ای ‌که خنده کنم بر هوای ابر
افراط عیش دهر ز کلفت گران‌ترست
دوش هوا پر آبله شد از ردای ابر
باید به روز عشرت مستان‌ گریستن
مژگان اگر به نم نرسانند جای ابر
زاهد مباش منکر تردامنان عشق
رحمت بهانه‌جوست در این لکه‌های ابر
چندین هزار تخم اجابت فراهم است
در سایهٔ بلندی دست دعای ابر
یارب در این چمن به چه اقبال می‌رسد
چتر بهار و سایهٔ بال همای ابر
توفان به این شکوه نبوده‌ست موجزن
چشم که پاک کرد به دامن هوای ابر
از اعتبار دست بشستن قیامت است
افتاده است آب چو آتش قفای ابر
جیب جنون مباد ز خشکی به هم درّد
زبن چشم تر که دوخته‌ام بر قبای ابر
جایی که ظرف همت مستان طلب کنند
ماییم و کاسهٔ می و دست گدای ابر
صبح بهار یاد تو در خاطرم گذشت
چندان گریستم که تهی گشت جای ابر
عمری‌ست می‌کنم عرق ومی‌چکم به خاک
بیدل سرشته‌اند گلم از حیای ابر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۱
شب زندگی سر آمد به نفس‌شماری آخر
به هوا رساند خاکم سحر انتظاری آخر
طرب بهار غفلت عرق خجالت آورد
نگذشت بی‌گلابم‌ گل خنده‌کاری آخر
الم وداع طفلی به چه درد دل سرایم
به غبار ناله بردم غم نی سواری آخر
تپشی به باد دادم دگر از نمو مپرسید
چو سحر چه ‌گل دماند نفس آبیاری آخر
سر راه وحشت رنگ ز غبار منع پاکست
ز چه پر نمی‌فشانی قفسی نداری آخر
گل باغ اعتبارت اثر وفا ندارد
بگذار از اول او را که فروگذاری آخر
به غرور تقوی‌، ای شیخ‌، مفروش وعظ بیجا
من اگر ورع ندارم تو به من چه داری آخر
به فسانهٔ تغافل ستم است چشم بستن
نگهی‌کزین‌گلستان به چه‌گل دچاری آخر
عدم و وجود و امکان همه در تو محو و حیران
ز برت‌کجا رودکس‌که تو بی‌کناری آخر
چو چراغ‌کشته بیدل ز خیال‌گریه مگذر
مژه‌ات نمی ندارد ز چه می‌فشاری آخر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۲
به ارشاد ادب در دستگاه خودسران مگذر
دهل نابسته بر لب در صف واعظ‌گران مگذر
به تحسین خسیسان هیچ نفرینی نمی‌باشد
به روی تیغ بگذر بر لب بی‌جوهران مگذر
دو عالم ننگ دارد یک قدم لغزش به خود بستن
چو خط امتحان بر جادهٔ‌ کج ‌مسطران مگذر
تهی شو از خود و راحت شمر آفات دنیا را
گر این‌کشتی نداری از محیط بیکران مگذر
مروت نیست ای منعم ز درویشان تبرایت
به شکر فربهی از پهلوی این لاغران مگذر
به خوان نعمت اهل دول ننگ است خو کردن
اگر آدم سرشتی در چراگاه خران مگذر
سراغ عافیت از خلق بیرون ‌تازیی دارد
به هرسو بگذری زین دشت ‌و در جز بر کران مگذر
تامل در طریق عشق دارد محمل خجلت
به‌هر راهی‌که ‌می‌باید گذشت‌ از خودگران‌ مگذر
تجردپیشه را نام تعلق می‌گزد بیدل
مسیحا گر نه‌ای ازکوچهٔ سوزن‌گران مگذر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۳
ناتمام همتی تا عجز سامان نیست سر
حیف این پرگار قدرت پا به دامان نیست سر
بی‌جگر در عرصهٔ غیرت علم نتوان شدن
جز به‌ دوش شمع از این محفل نمایان نیست سر
تحفهٔ تسلیم در هر جا قبول ناز اوست
گر نه‌ای دیوانه درکوه و بیابان نیست سر
در خم هر سجده اوج آبرویی خفته است
همچو اشکم آه بر هرنوک مژگان نیست سر
بر خیالی بسته‌ام دستار نیرنگ حباب
ورنه بر دوشی‌ که دارم غیر بهتان نیست سر
بسکه فکر نیستی می‌بالد از اجزای من
بر هوا چون‌گردبادم بی‌گریبان نیست سر
چون گهر چندی ز موج آزاد باید زیستن
تا به قیدگردن افتاده است غلتان نیست سر
اهل همت دامن ازگرد ندامت شسته‌اند
همچوپشت دست باب زخم دندان نیست سر
در نمد نتوان نهفت آیینهٔ اقبال مرد
زیر مو هرچند پنهان است پنهان نیست سر
وضع راحت در عدم هم مغتنم باید شمرد
ای چراغ‌کشته دایم درگریبان نیست‌سر
دانه را گردنکشی با داس می‌سازد ط‌رف
طعمهٔ تیغ‌ است تا با خاک یکسان نیست سر
یکدم از آب دم تیغی مدارایش‌کنید
آخر ای‌کم‌همتان زین بیش مهمان نیست‌سر
همچو شمعم بر امید نارسا بایدگریست
شور تیغی‌در سر افتاده‌ست و چندان‌نیست سر
بیدل امشب در نثار آباد ذوق نام او
سبحه سودای خوشی کرده‌ست‌، ارزان نیست سر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۴
در چمن تا قامتش انداز شوخی‌کرد سر
سرو خاکستر شد و پرواز قمری‌کرد سر
بی‌نیازی لازم اقبال عشق افتاده است
عجز مجنون آخر استغنا به لیلی‌کرد سر
آسمان‌عمری‌ست در ایجاد دل خول می‌خورد
تاکجا بحر ازگهر خواهد تسلی‌کرد سر
زین محیطش بیش نتوان برد جز رنج پری
از رگ گردن چو موج آنکس‌که دعوی‌کرد سر
در حقیقت هیچکس از هیچکس ممتاز نیست
نور با ظلمت در این محفل مساوی‌کرد سر
شاهد بیباکی‌گردون هجوم انجم است
جوش ساغر داشت ‌کاین طاووس مستی ‌کرد سر
قابل جولان اشکم عرصهٔ دیگر کجاست
هر دو عالم خاک شدکاین طفل بازی‌کرد سر
بسکه فرصت برگذشتن محمل تعجیل داشت
تا دم از فردا زدم افسانهٔ دی‌کرد سر
مقصدکلی به فکرکار خویش افتادنست
بی‌گریبان نیست هر راهی‌که خواهی‌کرد سر
بیدل از وضع ادب مگذر که گوهر در محیط
پای سعی موج را از ترک دعوی کرد سر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۵
تیغ در دست است یار از جیب بیرون آر سر
صبح شد بی‌پرده از خواب ‌گران بردار سر
فال آهنگ شهادت زن که در میدان عشق
هست بی‌سعی بریدن پای بی رفتار سر
در محیط عشق‌کافسون شهادت موج اوست
چون حباب از الفت تن بایدت بیزار سر
از زبان بینوای شمع می‌آید به‌گوش
کای حریفان نیست اینجا عافیت دربار سر
ای فلک در دور چشم و ابروی آن فتنه‌جوی
از مه نو ناخنی پیداکن و میخار سر
می‌نشاند بال قمری سرو را در زیر تیغ
گر کند با قامت او دعوی رفتار سر
دهر اگرگلخن شود سامان عیش من‌کجاست
یاد رخسار توام داده‌ست در گلزار سر
از گزند خلق دل فارغ ‌کن و آسوده باش
چند باید داشت باب‌ کوفتن چون مار سر
وضع همواری مده از دست اگر صاحب‌دلی
نیست اینجا سبحه را جز بر خط زنار سر
بر نتابد وادی تسلیم ما گردنکشی
همچو نقش پا در این ره می‌شود هموار سر
اهل دنیا را ز جست‌وجوی دنیا چاره نیست
می‌کشد ناچار کرکس جانب مردار سر
در جهان بی‌نیازی جز شهادت باب نیست
شمع‌سان چندان که مقدورت بود بردار سر
حاصل ‌کار شکفتنهای ما آشفتگی است
غنچه را بعد از دمیدن می‌شود دستار سر
با کدامین آبرو گردن توان افراختن
همچو شمعم‌ کاش باشد یک بریدن وار سر
جوش بحر بی‌نیازی تشنهٔ اسباب نیست
چون‌ گهر بی‌گردن اینجا می‌دهد بسیار سر
اشک مژگان است بیدل برگ ساز این چمن
می‌نهد هر غنچه بر بالین چندین خار سر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
از بس که زد خیال توام آب در نظر
مژگان شکسته‌ام ز رگ خواب در نظر
هر گوهری که در صدف دیده داشتم
از خجلت نثارتو شد آب در نظر
روز و شبم به عالم سیر خیال توست
خورشید در مقابل و مهتاب در نظر
تا کی در انتظار بهار تبسمت
شبنم صفت نمک زدن خواب در نظر
آنجاکه نیست ابروی بت قبلهٔ حضور
خون می‌خورد برهمن محراب در نظر
ما در مقام آینهٔ رنگ دیگریم
چون اشک‌، داغ در دل و سیماب در نظر
بیچاره آدمی به تکلف‌کجا رود
اوهام در تخیل و اسباب در نظر
تاگل‌کند نگاه به مژگان تنیده است
از زلف‌کیست اینقدرم تاب در نظر
ای جلوه انتظار پری‌، سیر شیشه کن
جز لفظ نیست معنی نایاب در نظر
بیدل در انتظار تو دارد ز آه و اشک
صدگردباد در دل وگرداب در نظر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۷
دام ز سیر گلشن اسباب در نظر
رنگی‌ که شعله می‌زندم آب در نظر
خون شد دل ازتکلف اسباب زندگی
یک لفظ پوچ و آن همه اعراب در نظر
مخمل نه‌ایم ولیک ز غفلت نصیب ماست
بیداریی‌که نیست به جز خواب در نظر
در وادی طلب که سراب است چشمه‌اش
اشکی مگر نشان دهدم آب در نظر
همواری از طبیعت روشن نمی‌رود
تار نگاه را نبود تاب در نظر
گلها چوشبنمت به سروچشم جا دهند
گر باشدت رعایت آداب در نظر
بر خویش هم در حسدت باز می‌شود
گرگل کند حقیقت احباب در نظر
یارب صداع غفلت ما را علاج چیست
مخموری خیال و می ناب در نظر
موهومی حقیقت ما را نموده‌اند
چون نقطهٔ دهان تو نایاب در نظر
دیگر ز سایهٔ دم تیغت‌کجا رویم
سرها سجود مایل محراب در نظر
غافل مشو که انجمن اعتبارها
ویرانه‌ای‌ست وحشت سیلاب در نظر
آسوده‌ایم درکف خاکستر امید
بیدل‌کراست بستر سنجاب در نظر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۹
گل عجزی تصور کن بهارکبریا بنگر
ز ما رنگی تراش و در کف پایش حنا بنگر
ز سیر موج‌ ، وضع قطره‌ ها پنهان نمی‌گردد
به زلف او نظر افکنده‌ای احوال ما بنگر
نگاه هرزه چون شمع اینقدر بی‌ طاقتت دارد
اگر آسودگی خواهی دمی در زیر پا بنگر
ندارد پرده ی نیرنگ هستی جز من و مایی
به هر نقشی که چشمت واشود رنگ صدا بنگر
به چشم شوخ تا کی هرزه ‌تاز شش جهت بودن
از این و آن نظر بربند و یکجا جمله را بنگر
ز حسرت‌خانهٔ اسباب سامان گذشتن کو
در این ره تا ابد از خود رو و رو بر قفا بنگر
سواد انتظار جاه تا چشمت ‌کند روشن
به عبرت استخوان کن سرمه و بال هما بنگر
نگاه ناتوانش سرمه ‌کرد اجزای امکان را
قیامت دستگاهی های این مژگان عصا بنگر
حباب باده امشب با صراحی چشمکی دارد
که برتشویش قلقل خندهٔ اهل فنا بنگر
چه لازم پرده بردارد حباب از ساز موهومش
گریبان‌چاکی عریانی من در قبا بنگر
گریبان فنا آغوش اقبال بقا دارد
شکوه سربلندیها به چشم نقش پا بنگر
زبان بیخودی افسانهٔ تحقیق می‌گوید:
که عرض هرچه خواهی چون نگاه از خود برآ بنگر
کدورت‌خیز اوهامند ابنای زمان‌، بیدل
دم حاجت دماغ این عزیزان را صفا بنگر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۰
نمی‌گویم به‌گردون سیرکن یا بر هوا بنگر
نگاهی ‌کرده‌ای ‌گل تا توانی پیش پا بنگر
به پرواز هوا تاکی عروج آهستگی غفلت
حضیض قدر جاه از سایهٔ بال هما بنگر
نگردی ازگرانیهای بار زندگی غافل
به عبرت آشناکن دیده و قد دوتا بنگر
تو ای زاهد مکن چندین جفا در حق بینایی
برآ از خلوت و کیفیت صنع خدا بنگر
حباب بیسر و پایت پیامی دارد از دریا
که ای غافل زمانی خویش را از ما جدا بنگر
چو نی از ناتوانی ناله‌ها در لب‌گره دارم
نفس‌ کن صرف امداد من و عرض نوا بنگر
در این‌گلزار هر سو شبنمی بر خاک می‌غلتد
به حال خندهٔ‌ گل ‌گریه‌ها دارد هوا بنگر
خرام سیل در وبرانه‌ها دارد تماشایی
ز رفتارت قیامت می‌رود بر دل بیا بنگر
جبینی‌سود و رنگ تهمت خون بست برپایت
به آیین ادب‌گستاخی رنگ حنا بنگر
به انصاف حیا تا پردهٔ روی حسد بندی
به‌آن‌چشمی‌که‌خود را دیده‌باشی سوی ما بنگر
ز ساز رفتن است آماده همچون شمع اجزایت
سراپای خود ای غافل به چشم نقش پا بنگر
اثرهای مروت از سیه‌چشمان مجو بیدل
وفا کن پیشه و زین قوم‌، آیین جفا بنگر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۲
قد خمیده ندارد به غیر ناله حضور
که نیست خانهٔ زنجیر بی‌صدا معمور
وجود عاریت آیینه‌دار تسلیم است
مخواه غیر خمیدن ز پیکر مزدور
محیط فال حبابی نزد ز هستی من
نماید آینه ‌ام را مگر سراب از دور
به یاد جلوه قناعت‌کن و فضول مباش
که سخت آینه ‌سوز است حسن خلوت طور
نقاب معنی مطلوب از طلب واکرد
قدح دماندن خمیازه بر لب مخمور
شه سریر یقین شد کسی ‌که چون حلاج
فراشت از علم دار رایت منصور
در این جنونکده حیرت‌طراز عبرتهاست
کمال باقی یاران به دستگاه قصور
گزیرنیست به زبر فلک ز شادی وغم
به نوش و نیش مهیاست خانهٔ زنبور
سفال خویش غنیمت شمر که مدتهاست
شکست چینی مو ریخت ازسر فغفور
در آب ملک قناعت‌ که می‌خرند آنجا
غبار شوکت جم سرمه ‌وار دیده ی مور
به چشم عبرت اگر بنگری نخواهی دید
ز جامه جز کفن ‌، از خانه‌ها ، به غیر قبور
اگر نه‌ کوری و غفلت فشرده مژگانت
گشاد چشم مدان جز تبسم لب‌ گور
گواه غفلت آفاق‌ کسب آگاهی‌ست
همان ‌خوش است که ‌باشد به خواب دیده ی ‌کور
زبان ز حرف خطا محو کام به بیدل
به هرزه چند کشی دست از آستین شعور
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۳
نکرد ضبط نفس راز وحشتم مستور
چو بوی‌گل شدم آخر به خاموشی مشهور
ز جلوهٔ تو چه‌گوید زبان حیرت من
که هست جوهر آیینه درسخن معذور
به یاد لعل تو شیرازه می‌توان بستن
چو غنچه دفتر خمیازه برلب مخمور
سر بریده نجوشد چرا ز پیکر شمع
به محفل تو که آیینه می‌دهد منصور
اگر رهی به ادبگاه درد دل می‌برد
شکست شیشهٔ ما محتسب نداشت ضرور
ز ننگ زاهد ما بگذر ای برودت طبع
به حق ریش دوشاخی‌ که نیست کم ز سمور
خلاف قاعدهٔ اصل آفت‌انگیزست
حذر کنید ز آبی‌ که سرکشد ز تنور
به عالمی‌که زند موج شعله مجمر دل
ز چشمک شرری‌ بیش نیست آتش طور
ز صبح و شبنم این باغ چشم فیض مدار
مجو طراوت عیش از چکیدن ناسور
مروت است نگهبان عاجزان ورنه
کسی دیت ننماید طلب ز کشتن مور
غبار ذرگی آیینه‌دار منفعلی‌ست
چه ممکن است فلک‌ گشتنم‌ کند معذور
منی به جلوه رساندم‌ که در تویی‌ گم شد
نداشت آینهٔ عجز بیش از این مقدور
به جام خندهٔ‌گل مست عشرتی بیدل
نرفته‌ای به خیال تبسم لب‌گور
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۴
حکم دل دارد ز همواری سر و روی‌ گهر
جز به روی خود نغلتیده‌ست پهلوی‌گهر
خواه دنیا، خواه عقباگرد بیتاب دل است
بحر و ساحل ریشه‌گیر از تخم خودروی‌ گهر
ذوق جمعیت جهانی را به شور آورده است
در دماغ بحر افتاد ازکجا بوی‌گهر
خاک افسردن به فرق اعتبار خودسری
قطره بار دل‌کشد تاکی به نیروی‌گهر
آبرو دست از تلاش ‌کار دنیا شستن است
خاک ساحل باش ای نامحرم خوی‌گهر
مدعا زین جستجو افسردن است آگاه باش
هرکجا موجی‌ست از خود می‌رود سوی ‌گهر
خفّت اهل وقار از بی‌تمیزیها مخواه
قطره را نتوان نشاندن در ترازوی‌گهر
موج استغناست خشکی در قناعتگاه فقر
بی‌نمی در طبع ما آبی‌ست از جوی‌گهر
کس به آسانی نداد آرایش اقبال ناز
موج چوگانها شکست از بردن گوی گهر
فکر خویش آن نیست‌کز دل رفع ننمایی دویی
فرق نتوان یافت از سر تا به زانوی گهر
غازهٔ اقبال من خاک ره فقر است و بس
بیدل از گرد یتیمی شسته‌ام روی‌ گهر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۵
به صفحه‌ای‌ که حدیث جنون‌ کنم تحریر
ز سطر، ناله تراود چو شیون از زنجیر
چه ممکن است در این انجمن نهان ماند
سیاه‌بختی عاشق چو مو به‌ کاسهٔ شیر
خرابهٔ دل محزون بینوایان را
به جز غبار تمنا که می‌کند تعمیر
بهار هستی اگر این بود خوشا رنگی
که صرف‌ کرد سپهرش به پردهٔ تصویر
ز دست اهل عدم هرچه آید اعجاز است
به خدمتم نپذیرند اگرکنم تقصیر
شرارکاغذم از آه من‌ حذر مکنید
که هم به خود زنم آتش اگرکنم تاثیر
گرفتم اینکه در این دشت بی‌نشان مقصد
به منزلی نرسیدی سراغ آبله‌ گیر
سواد نسخهٔ ما سخت مبهم افتاده‌ست
خیال حیرت آیینه می‌کند تحریر
نگشت سعی امل سد راه وحشت عمر
به پای شعله نشد موج خار و خس زنجیر
زمین طینت ما نیست‌ کینه‌خیز نفاق
به آب‌، آتش یاقوت‌ کرده‌اند خمیر
به خود ستم مکن ای ظالم حسد بنیاد
که هست یکسر پیکان همیشه در دل تیر
حذر ز زمزمهٔ عندلیب ما بیدل
که اخگرست به منقار ما چوآتشگیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۶
زهی ز روی تو آیینه آفتاب میر
نگه به سیر جبین تو موج ساغر شیر
به عالمی که تویی نارساست کوششها
وگرنه نالهٔ عاشق نمی‌کند تقصیر
بیاض شعر به توفان رود چو کاغذ باد
ز وصف زلف تو گر مصرعی کنم تحریر
ز حال ما به تغافل گذشتن آسان نیست
چو آب آینه داریم خاک دامنگیر
سپند نیم نفس بال اختیار نداشت
که بست محمل پرواز ما به دوش صفیر
ز چشم اهل تحیر نشان اشک مخواه
که کس گلاب نمی‌گیرد از گل تصویر
به زندگی چو نفس بی‌تلاش نتوان زیست
هوای راحت اگر افشرد دماغ‌، بمیر
بجاست با همه وحشت تعلق اوهام
نشد به ناله میسر گسستن زنجیر
به اشک و آه که جز دام ناامیدی نیست
چو شمع چند کنم رنگ رفته را تسخیر
فغان که بسمل محروم من به رنگ شرار
نبرد ذوق تپیدن به فرصت یک تیر
به خاک ریخت فلک بال طاقتم بیدل
به حکم هفت کمان تا کجا پرد یک تیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۷
غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر
که پیرگشت سحرتا دهن‌گشود به شیر
امل به صبح قیامت رساند گرد نفس
گذشت فرصت تقدیمت آن سوی تاخیر
همین‌کشاکش اوهام تا ابد باقی‌ست
فنا بجاست توخواهی بزی و خواه بمیر
در این چمن نفسی می‌کشیم و می‌گذربم
گمان مبر به‌کمانخانه آرمیدن تیر
نفس درازی اظهار جرأت آهنگ است
به سرمه تا نرسد ناله‌، عذر ما بپذیر
هنوز دامن صحرا ز گردباد پُر است
غبار عالم دیوانه نیست بی‌زنجیر
در این ستمکده سود و زیان من این است
که از شکستن دل ناله می‌کنم تعمیر
سیاه‌بختی‌ام آرایشی نمی‌خواهد
ز خاک پیرهن سایه را بس است عبیر
صفای دل به نفس عمرهاست می‌بازم
چو صبح آینه در زنگ می‌کنم شبگیر
به ناتوانی من یاس می‌خورد سوگند
که ناله‌ای نکشیدم چو خامهٔ تصویر
ز ساز عجز به هرجا نفس زدم بیدل
به قدر جوهر آیینه شد بلند صفیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۸
نه غنچه عافیت افسون‌، نه‌ گل بقا تأثیر
جهان رنگ‌، شکست ‌که می‌کند تعمیر
نشد ز عالم و جاهل جز اینقدر معلوم
که آن به خواب فتاد آن دگر پی تعبیر
گرفتم اوج پر است اعتبار عنقایت
به نارسایی بال مگس‌،‌کلاغ مگیر
نفس مسوز به آرایش بساط جنون
بس است آبله فانوس خانهٔ زنجیر
به تیغ هم نشود باز عقدهٔ‌ گرداب
به موج خون مکن ای بحر ناخن تدبیر
به شرم‌کوش‌که بنیاد حسن خوبان را
گرفته‌اند در آب گهر گل تعمیر
دلیل عبرت ما نیست غیر آ‌گاهی
گشاد دام نگاه است وحشت نخجیر
نیافتیم در این‌ کارگاه فقر و غنا
کم احتیاجی خود جز کفایت تقدیر
چه ممکن است‌ که ما را ز یأس وانخرد
به قحط‌ سال ترحم ذخیرهٔ تقصیر
زمان فرصت دیدار سخت موهوم است
به سایهٔ مژه نظّاره می‌کند شبگیر
ز تیغ حادثه پروا نمی‌کند بیدل
کسی‌که برتن او جوشن است نقش حصیر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۹
خیال زلف‌ که واکرد راه در زنجیر
که عجز نالهٔ ما کنده چاه در زنجیر
به محفل تو که غیرت ادب‌پرست حیاست
ز جوهر آینه دارد نگاه در زنجیر
چو نرگس تو که مژگان‌ کمند آفت اوست
کسی ندید بلای سیاه در زنجیر
شبی‌ که موج‌ سرشکم به قلب چرخ‌ زند
برد تپیدن سیاره راه در زنجیر
ز بسکه حلقهٔ داغم به دل هجوم آورد
تپش به دام وطن ‌کرد آه در زنجیر
به هر شکن ‌که ز گیسوی یار می‌بینم
نشسته است دلی بیگناه در زنجیر
نفس نجسته ز دل صورخیز حسرتهاست
صداکه دید به این دستگاه در زنجیر
به دور خط تو آزادگی چه امکان است
شکسته است دو عالم نگاه در زنجیر
به دستگاه سپهرم فریب نتوان داد
شکست نالهٔ مجنون‌ کلاه در زنجیر
چو موج‌ آینهٔ مستی‌ات گرفتاری‌ست
ز خود نجسته رهایی مخواه در زنجیر
ز ریشهٔ دم تسلیم می‌تپد بیدل
نهال‌ گلشن ما تا گیاه در زنجیر