عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
یار ما بنمود رو شد در حجاب از پرتوش
طرفه شمع است این که می گردد بتاب از پرتوش
زینهار ای دل صفات از ذات او خارج مدان
نیست غیریت میان آفتاب از پرتوش
کرد عالم را بنا و جلوه ای در کار کرد
عکس ها افتاد بر روی نقاب از پرتوش
چون نسیمی مو پریشان کرد و بر گلشن گذشت
بر زمین افتاد سنبل شد گلاب از پرتوش
کرد جا در سینهٔ آهو خیال زلف یار
گشت خون در نافهٔ او مشک ناب از پرتوش
داد عکس خویش را بر مردم آبی نشان
قصر حوران است در چشم حباب از پرتوش
از حیا خود را تماشا کرد و خوی بر رخ دمید
تا قیامت گوهرافشان شد سحاب از پرتوش
بر چه سیماب روزی یوسف ما دیده بود
تا به حالا هست او در اضطراب از پرتوش
نیک و بد کی بود چون شد مظهر او آدمی
خیر و شر آمد یکایک در حساب از پرتوش
طرفه مطلوبی سعیدا در کنار آورده ای
کآسمان را داغ دل شد آفتاب از پرتوش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
تنم چو روح سبک گشته در هوای لطیف
ز بوی خویش چو گل کرده ام غذای لطیف
خیال روی تو آرام دیده و دل ماست
به درد چشم نسازد بجز دوای لطیف
اگرچه غنچهٔ گل در قبای ناز، خوش است
خوش است قامت سرو تو در عبای لطیف
لطیف را سر و برگی به دردمندان نیست
مگر به داد سعیدا رسد خدای لطیف
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
شد شبنم بی مهر روان بر ورق گل
بلبل شده سرمست ز بوی عرق گل
بس ریخته ای خون صراحی تو در این باغ
آتش به گلستان زده امشب شفق گل
اوراق پریشان شده اش صرف هوایی است
صبحی که صبا طرح نموده سبق گل
حکم است که بی گل می گلرنگ ننوشند
داغ است دل لاله وشان ز این نسق گل
بردار ز رخ پردهٔ ناموس جهان را
سرپوش نکرده است کسی بر طبق گل
تدبیرگر جمله مهمات سعیدا
از نکهت گل ساخته سد رمق گل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
تشبیه تا به رنگ تو کردند روی گل
هرگز نمی رود ز دلم گفتگوی گل
امداد رفتن از کف پایی نخواستم
هر چند خوار کرد مرا جستجوی گل
در سر خیال سنبل زلف تو داشتم
آشفته شد دماغ من امشب ز بوی گل
زنهار ای نسیم خبردار بگذری
بسیار نازک است در این فصل خوی گل
بلبل ز بس شکایت گل را بلند کرد
دیگر نماند در دل من آرزوی گل
ساقی بیا و دختر رز را به جلوه آر
بردار پرده از رخ و بشکن سبوی گل
از خون دل به سرو روان آب داده ایم
باشد ز اشک بلبل مسکین وضوی گل
قانع نشین دلا که به یک قطره شبنمی
هر صبح مهر و ماه کند شستشوی گل
بسیار بی حجاب به آن رو نظر مکن
نرگس ندیده تیز سعیدا به سوی گل
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
دمی در پای خم سرمان و بحر و بر تماشا کن
بیا و آنچه جم می دید در ساغر تماشا کن
میان ابروی جانان عجب جنگی است پیوسته
کمان و تیر و تیغ و دشنه و خنجر تماشا کن
در این زندان هشیاری چه خود را مبتلا داری
بیا در بزم مستان عالم دیگر تماشا کن
به دل کلک خیالت هر نفس نقش دگر بندد
حساب جمع و خرج خود در این دفتر تماشا کن
به هر رنگی که می داری به یکرنگی برآرم دم
چو منصورم در آتش سوز و خاکستر تماشا کن
سعیدا دیده ای در خویش جانان را ولی مبهم
قدم نه پیشتر از خویش، نیکوتر تماشا کن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
جعل را چند ازین تحسین و تمکین؟
جعل اماره راهست و بد دین
جعل را گفتم: از سرگین گذر کن
بساتینست در صحن بساتین
جعل گفتا که: چون سرگین ببویم
مرا خوشتر ز تشمیم ریاحین
چنانم بوی سرگین تازه دارد
که شبنم در سحر بر برگ نسرین
جعل خود راست می گوید، چه گویم؟
که خود اصلش ز سرگینست و چامین
جعل در اصل خودضالست اما
ندارد آدمی این رسم و آیین
جعل گر آدمی بودی نبودی
ز طبع خویشتن در سجن سجین
جعل در اصل ذاتش کور بهتر
که کوری بهتر است از چشم کژبین
ریز، ای ساقی جان، بهر قاسم
شراب ارغوان در جام زرین
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
دل و جان سیرگاه یار خواه اینجا و خواه آنجا
من و بزمی که از خود می رود یاد نگاه آنجا
طلسمی بسته از هر سایه مژگان در اقلیمی
که چون دیوانه با زنجیر می گردد نگاه آنجا
زمین سبزه دشت محبت تازگی دارد
به مژگان دست در آغوش می روید گیاه آنجا
بنازد وادی وحشت ببالد سبزه مجنون
ندارد قطره جز چشم غزال ابر سیاه آنجا
فشردم چون دل از رشک تماشا سرزمینی را
که نقش پا چو نرگس می دمد از خاک راه آنجا
سواد دوستی رسمی ندارد غیر دلجویی
ز مهمان می خرد اسباب مجلس خانه خواه آنجا
ز بس فرش است چون آئینه چشمم در سرکویش
چو نور از جیب می تابد غبار سجده گاه آنجا
خوش آن میدان که باشد جوش دل در شأن گمنامی
فزاید رتبه در گرد پریشانی سپاه آنجا
گل افشان عرق رخساری از بحر کمان دیدم
که خود از پا فتادم تا کشیدم تیر آه آنجا
اگر چاک گریبان درشب مهتاب بنمایی
کتانی می کند پیراهن صد چاک ماه آنجا
در آن مجلس که باشد هر طرف گلبازی مژگان
چکار آید دل ما گر نگردد دستگاه آنجا
به بزم خودنمایی حرف مجنون در لباس اولی
به عریانی برد چون آب در گوهر پناه آنجا
ز رنگین افسران عقل چون باغ هوا خندد
شکست از سایه خاری جنون طرف کلاه آنجا
تحمل مرد را سرگشته بحر خطر دارد
زموج آرمیدن می شود کشتی تباه آنجا
اسیرگردش چشمی که چون پرسد گناه من
گواهی می دهد اول زبان عذرخواه آنجا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
فسونی خوانده چشمت شیشه ها را
که نرگسدان کند اندیشه ها را
خدایا وحشیان را رام ما کن
نخستین این تغافل پیشه ها را
مه نو در شفق خوش می نماید
به طاق ابرویش نه شیشه ها را
هر آهی بلبلی یا باغبانی
غمش گلزارکرد اندیشه ها را
نظر هر چند دهقان حریصی است
نفس از دل برآرد ریشه ها
اسیر از چشم آهو می گریزد
به شیران تنگ دارد بیشه ها را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
مو به مو مژگان تر باید شکار عشق را
گریه بسیار است ابر نوبهار عشق را
از نیاز ما رخت باغ تماشا گشته است
گل بخندد از گریبان خارخار عشق را
دل به امیدی غبار راه حسرت گشته است
وعده می سوزد چراغ انتظار عشق را
از نسیم جلوه ای پرواز رنگین می کنم
نکهت گل می برد از جا غبار عشق را
چون اسیر آیینه ام از تیره بختی روشن است
صبح ما شام غریبان شد دیار عشق را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
چشمت به خاک ریخته خون پیاله را
بخشیده توتیای نگه چشم لاله را
تا با خیال زلف تو پیوند کرده ام
پیچیده ام به رشته جان تار ناله را
از تاب درد کیست ندانم که نوبهار
تبخاله کرده بر لب جو داغ لاله را
گر بی رخ تو صبح به گلشن رود اسیر
سازد ز گریه داغ دل غنچه ژاله را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
جواب از خود رود چون بر زبان آری سؤالی را
شنیدن محو گردد گر به کس گویی خیالی را
چمن پیرای الفت خود گل و خود بلبل خویش است
ز پرواز هوایت شعله باغی کرده بالی را
چه در گوش دلم آهسته گفتی چون مرا دیدی
که بلبل ساختی دیوانه صاحب کمالی را
به بحر نا امیدی بیش از آن دلبستگی دارم
که از موج و حبابش نقش بندم زلف و خالی را
بهشت چشم تر دارد خیال سرو بالایی
که سروستان کند از جلوه گلزار خیالی را
دل مستان در این میخانه جام و باده می نوشد
ز دریا دود برخیزد گر اندازی سفالی را
همای بیزبانی استخوان از مغز دل دارد
چمن سازد به صحراگر فشاند گرد بالی را
چه می داند کسی چون در دل آتشخانه ها دارم
بسوزد گفتگو گر بر زبان آرم ملالی را
به دست موج اگر دریا دهد دل را خطر دارد
کتابی می کند اندیشه هر فکر محالی را
اسیر از لعل آن لب گفتگویی در نظر دارد
به دل ره داده است از ساده لوحی احتمالی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بهار تنگدلی سبز کرد حاصل ما
عبیر غنچه غبار خرابه دل ما
زموج چون نشناسد جوهر تیغش
هنوز شوق ندانسته گشت قاتل ما
حباب چشمه نزدیک راه تفرقه است
خراب سیل غبار است خانه دل ما
دمید دانه و در تنگنای خوشه خزید
به غیر عقده چه دید از گشاد مشگل ما
به یاد روی تو در آتشیم همچو اسیر
دل گداخته ما چراغ محفل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
صبح است مست باده دوشینه هوا
چاک است از تبسم گل سینه هوا
پر می زند چو باز شکاری قدح ز موج
بال تذرو دیده در آیینه هوا
کبک پیاله دل به شکفتن نمی دهد
گردیده می مصاحب دیرینه هوا
شبنم به روی گل چو مرصع پیاله ای است
از قطره قطره گوهر گنجینه هوا
بشکست شیشه توبه ما تا به باغ اسیر
خالی نشد دل پرش از کینه هوا
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
سیرگاه قدح کشان مهتاب
شوخی پیر دلجوان مهتاب
ابرو باران و روح لاله وگل
صبح نوروز می کشان مهتاب
سایه برگها چراغانها
کرده گل فرش بوستان مهتاب
در سفیداب قلع رنگ صفا
چهره پرداز گلستان مهتاب
شب هجران سیاهی داغ است
سینه داغ خونچکان مهتاب
خواب در دیده نظاره شود
چون دهد می به امتحان مهتاب
مژده وصل صبح روی تو را
می دهد از شمیم جان مهتاب
از گداز خیال او شب را
خون کند مغز استخوان مهتاب
بزم عاشق نداشت نرگسدان
سر زد از باغ آسمان مهتاب
شده شب زنده دار یاد تو را
مژه عمر جاودان مهتاب
شده مشهور در قلمرو عشق
به رفوکاری کتان مهتاب
سفر فیض اینچنین باید
کاروانی است بیزبان مهتاب
خار تا گل از او بهار فروش
هست اکسیر جسم و جان مهتاب
پرده دیده فرش راه تو کرد
داشت تا یک نفس گمان مهتاب
سفرکعبه در جوانی کرد
مرحبا پیر رهروان مهتاب
گم کند تا فضول راه گمان
یک فلک ساخت کهکشان مهتاب
ای خوشا راه دل اسیر که هست
گردی از راه کاروان مهتاب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
پری رخی است عرق کرده عکس ماه در آب
بساط آینه وا می کند نگاه در آب
فریب خورده دل گر به طرف جو گذرد
حباب می شکند گوشه کلاه در آب
جنون نه زحمت کشتی کشد نه منت موج
به پای شوق تو وا کرده ایم راه در آب
ندید روی زمین جای یک دم آسایش
حباب رفت و بنا کرد خانقاه در آب
ز موجه عرق شرم پایمال شدیم
حباب ما نتواند کشیده آه در آب
نداد دردسر ناخدا غبار اسیر
گذر کند ز پل موج این گیاه در آب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
به حرف لب نگشودن رسایی سخن است
خموشی آلت زور آزمایی سخن است
هوس زغنچه گوهر گلاب می گیرد
چه شد مرا ز لب او گدایی سخن است
طراوت چمن سبزه نگاه غزال
نسیم گلشن وحشی ادایی سخن است
شمیم وحشی گلزار تازه الحانی
غبار رهگذر عطرسایی سخن است
ز یک پیاله گلاب و شراب می نوشند
سخن یکی است سخن در جدایی سخن است
شکستگی بجز این در سخن نمی باشد
اگر بیان ادا مومیایی سخن است
ز یک ریاض یکی گل برد یکی ریحان
اگر میان دو کس آشنایی سخن است
برای خاطر بلبل ندیده سایه گل
کسی که در چمن دلگشایی سخن است
توان شناخت ز یک لفظ یک جهان ساغر
کسی نگفت که معنی کجایی سخن است
به لطف حرف کسان تازه کردن معنی
نمک حرامی خوان گدایی سخن است
گلی که بر چمن آفتاب می خندد
اسیر شهرت مردم کیایی سخن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
گریه خاکستر گداخته است
بلبل باغ ناله فاخته است
خس و خاشاک سرو وگل شده است
هر کجا آن سوار تاخته است
برق رخسار گل بهار افزون
باغها رنگهای باخته است
نرد عشق است هوش می باید
بیشتر برده هرکه باخته است
بلبل از برگ گل کبوتر باز
قد به نیرنگ بر فراخته است
به تغافل نگاه می پیچد
چشم مست تو سخت ساخته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
نه همین از دوری احباب داغم کرده است
آسمان زهر هلاهل در ایاغم کرده است
مرده شمع مجلس افروزی که از هجران او
جای روغن خون دل غم در چراغم کرده است
بسکه الفت داشت با من حسرت دیدار او
در دل خود هر نفس گرد سراغم کرده است
نو بهاری رفته است از گلشن عالم برون
گریه یاران در و دیوار باغم کرده است
غنچه باغ فراقش هر دم از شوخی اسیر
جای بو بیهوشدارو در دماغم کرده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
هر عارض افروخته مشاطه نازی است
هر جنبش مژگان چمن آرای نیازی است
گلزار نسب نامه یاران عزیز است
هر فاخته محمودی و هر سرو ایازی است
یک یک ورق صفحه ایجاد گشودیم
هر صفحه بیکارتر آیینه رازی است
از آتش و آبم نفریبد گل و شبنم
خضر ره من جلوه نظاره گدازی است
دل برد به صد رنگ و خبردار نگشتیم
دلدار اسیر تو عجب شعبده بازی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
ز جام عشق تو هر سبزه مست سودایی است
به هر طرف که نظر می کنم تماشایی است
بیاض سبزه گشودم کتاب گل خواندم
به نام شوق تو هر شبنمی معمایی است
هوا ز موج طراوت سفینه غزل است
چمن ز لاله و گل مطلع خوش انشایی است
کسی که سیلی زنجیر خورده می داند
که سرنوشت اسیران خط چلیپایی است