عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
هرکه جا داد او رسوم اهل دنیا در دماغ
از شراب خون دل هر دم کشد چندین ایاغ
آنکه بار ننگ و عار ابلهان گیرد بدوش
او الاغ است او الاغ است او الاغ است او الاغ
دل چو پر شد از غم دنیا نماند جای دین
شغل دنیا کی گذارد بهر دینداری دماغ
در کمین عمر بنشسته است دزدی هر طرف
از زن و فرزند و مال و خانه و دکان و باغ
آنزمان آگه شود کز عمر ماند یکنفس
بر زبان واحسرتا و بر دل و جان درد و داغ
پیر شد آن بوالهوس گوید جوانم من هنوز
کار خواهم کرد زیر پس عمر بگذارد بلاغ
ریش مردک شد سفید و ماند از آن ده موسیه
گوید او هست این دو رنگ از ریش خود گیرد کلاغ
ابلهانرا واعظی کردن نه کار تست فیض
کار خود نیکو کن و می دار از عالم فراغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
جان اسیر محنت و غم دل قرین درد و داغ
بیدماغم بیدماغم بیدماغم بیدماغ
میشود از قصه خون وز دیده می‌آید برون
لحظه لحظه میخورم از خون دل چندین ایاغ
در درونم لاله هست و گل ز یمن داغها
وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سیر باغ
شد ملول از صحبت جان سوزم از پیشم برفت
از که گیرم این دل گم گشته را یا رب سراغ
دل بفرمانم نشد تا چند بتوان داد پند
زین غم جانسوز سر تا پای گشتم داغ داغ
از مراد خود گذشتم هرچه خواهد گو بشو
خواهش آن بیغمان من دارم از خواهش فراغ
من بخود درمانده و بیچاره با صد درد و غم
دم بدم بیدردی آید گیرد از حالم سراغ
مهربانیهای دم سردان بسی سرد است سرد
گرمی این بیغمان سوزنده‌تر از سوز داغ
آنکه از حال دلم پرسید گوید کو جواب
ای برادر رحم کن بر فیض بیدل کو دماغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
بهرزه شیفته شد دل بهر خیال دریغ
نبرد ره بتماشای آن جمال دریغ
بسوی عشق حقیقی نیافتیم رهی
فدای دوست نکردیم عمر و مال دریغ
ببوم سینه نکشتیم تخم مهر و وفا
نخورد هیچ دل ما غم مآل دریغ
خیال وصل بسی پخت این دل پر شور
بدست هیچ نیامد از آن خیال دریغ
تمام عمر بعشق مجاز فانی رفت
بماند جان ز حقیقت در انفعال دریغ
نخورد جان غم جانان درینجهان روزی
گذشت در غم بیهوده ماه و سال دریغ
گذشت عمر بمهر بتان سنگین دل
بعشق حق ننمودیم اشتغال دریغ
نشست زنگ حوادث بر آینهٔ دل ما
نتافت پرتو آن حسن بی‌زوال دریغ
ز عشق نیست به جز نام فیض را افسوس
ز دوست نیست بدستش به جز خیال دریغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
ز عشق جوی کرامت ز عشق جوی شرف
بغیر عشق نباشد رهی بهیچ طرف
بغیر عشق مکن هیچ کار اگر بکنی
غرامتست و ندامت تحسر است واسف
بعشق کوش که فخر است عشق مردانرا
مفاخران نرسد شان بغیر عشق صلف
بکوش تا که کند عشق رخنه در دل تو
ز سینه ساز برای خدنگ عشق هدف
بغیر عشق منه دل که زود برگیری
بغیر عشق مکن نقد عمر خویش تلف
بهر طرف بمپوی و عنان بعشق سپار
برد ترا بهمان ره که رفت شاه نجف
ز من شنو سخن راست یار در دل ماست
بعشق کوش و برون آور این گهر ز صدف
اگر تو غوص کنی در بحار گفته فیض
سفینه پر کنی از دُر که آوریش بکف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
در دل تنگم خموشی میکند انبار حرف
محرمی کو تا بگویم اندک از بسیار حرف
حرفهای پختهٔ سنجیده دارم در درون
گر بنطق آیم توانم گفت صد طومار حرف
محرمی خواهم که در یابد بحدس صایبش
از لب خاموش من بی منت اظهار حرف
حال دل از چشم گویا فهمد آنکش دیده هست
عاشقانرا نیست جز از چشم گوهر بار حرف
من نمیخواهم که گویم حرفی از اندوه دل
میکند چون میتراود از دل خونبار حرف
خارخار گفتنی چون تنگ دارد سینه را
آید از بهر گشایش بر زبان ناچار حرف
چند حرف از قشر بتوان گفت با اصحاب کل
اهل دل کو تا بهم گوئیم از اسرار حرف
بحر پر دُر معارف خواهم و کان سخن
تا بریزد بر دلم از لعل گوهر بار حرف
از بلاغت میزداید گاه زنگ از دل سخن
وز حلاوت گاه دلرا میبرد از کار حرف
صاحب دلراست فهم رازها از سازها
صاحب دل شو شنو از نای و موسیقار حرف
نکتها در جست در صوت طیور آگاه را
گر ترا هوشی است در سر بشنو از منقار حرف
شد مضامین در میان اهل معنی مبتذل
تازه گوئی کو که آرد فکرش از ابکار حرف
هرکه قدر حرف نشناسد مکن با او خطاب
حیف باشد حیف جز با مردم هشیار حرف
مستمع ز افسردگی خمیازه‌اش در خواب کرد
با که گویم کی توان الا بر بیدار حرف
چون نمی‌یابی کسی گوشی دهد حرف ترا
بعد از این ای فیض میگو با در و دیوار حرف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
ای تو در لطف و نکوئی طاق
رحم کن بر اسیر قهر فراق
بتو دادیم امیدها هر چند
در بدی کرده‌ایم استغراق
هم تو ما را نگاه دار از خود
ما لنا منک ربنا من واق
کاری از دست ما نمی‌آید
هم تو کن کار ما توئی خلاق
ما همه فانئیم و تو باقی
ما لنا ینفد و مالک باق
طاعت ما پذیر از در لطف
جرم بخشای از ره اشفاق
بر تو بخشایش گنه آسان
صبر بر جان ما بغایت شاق
جگر ما گزید مار هوا
قدر سمعنا و عندک الرتاق
نظری کن ز روی لطف و کرم
فیض را بالعشّی و الاشراق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
شکرلله که شد عیان ره حق
یافت جانم درین جهان ره حق
پیشتر ز آنکه پا زره ماند
دید چشم دلم عیان ره حق
در تنم بود مرغ روح قریب
برد او را به آشیان ره حق
در پس پرده ره عیان دیدم
دیدم از رهزنان نهان ره حق
در طلب خون دل بسی خوردم
نتوان یافت رایگان ره حق
از برونش سؤال می‌کردم
بود در جان من نهان ره حق
همه کس را نمی‌دهند نشان
هست مخصوص عاشقان ره حق
ای بسا عاقلی که آمد و رفت
رو نهان ماند در جهان ره حق
فیض در خودبخود سفر میکن
که ترا در دلست و جان ره حق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
عشق است اصل بندگی من بنده و مولای عشق
عشق است آب زندگی من بنده و مولای عشق
برتر ز جان دان عشق را مشمار آسان عشق را
مفروش ارزان عشق را من بنده و مولای عشق
عشق است جان جان جان از عشق شد پیدا جهان
عشق است پیدا و نهان من بنده و مولای عشق
جنت سرای عشق دان دوزخ بلای عشق دان
جانرا فدای عشق دان من بنده و مولای عشق
عالم برای عشق دان آدم قبای عشق دان
خاتم لقای عشق دان من بنده و مولای عشق
عشق‌است چون شیر ژیان عشق‌است چون ببردمان
عشقست نادر پهلوان من بنده و مولای عشق
مشمار منکر عشق را هشیار بنگر عشق را
بازیچه مشمر عشق را من بنده و مولای عشق
نزدیکش آئی گم شوی چون قطره در قلزم شوی
در آتشش هیزم شوی من بنده و مولای عشق
جان موجه دریای عشق دل گوهر یکتای عشق
سر کاسه صهبای عشق من بنده و مولای عشق
سر مطبخ سودای عشق جان محفل غوغای عشق
دل جای های های عشق من بنده و مولای عشق
کار من و تدبیر عشق سعی من و تقدیر عشق
حلق من و زنجیر عشق من بنده و مولای عشق
فخر من از بالای عشق از همت والای عشق
وز کبر و استغنای عشق من بنده و مولای عشق
من عاشق سیمای عشق من واله و شیدای عشق
من چاکر و لالای عشق من بنده و مولای عشق
دست منست و پای عشق کرد منست ورای عشق
فیض است و استیلای عشق من بنده و مولای عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰
بوی گلزار هوست قصه عشق
میبرد سوی دوست قصهٔ عشق
میکشد رفته رفته جان از تن
مغز گیرد ز پوست قصهٔ عشق
ای که صد چاک در دلست ترا
چاک دلرا رفوست قصهٔ عشق
هست در ذکر حق نهان مستی
می حق را کدوست قصهٔ عشق
هر که دارد ز حق بدل شوقی
بردش سوی دوست قصهٔ عشق
دم بدم رو بسوی حق دارد
هر کرا گفت گوست قصهٔ عشق
هر سر موی من کند شکری
که مرا موبموست قصهٔ عشق
روبروی خدا بود عاشق
که جهان پشت و روست قصهٔ عشق
یکنفس ذکر حق ز دست مده
دوست دارد چو دوست قصهٔ عشق
گلستان حق و بوی گل ذکرش
حق محیط است وجوست قصهٔ عشق
خام افسرده بهرهٔ نبرد
پختگانرا نکوست قصهٔ عشق
ذکر حق فیض بوی حق دارد
گل گلزار اوست قصهٔعشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
صد شکر که عاقبت سر آمد غم دل
کرد آنکه دلم ریش شد او مرهم دل
شد دوزخ من بهشت اندوه و نشاط
بگرفت سپاه خرمی عالم دل
آمد سحری بدل سرافیل سروش
صوری بدمید سور شد ماتم دل
یکچند اگر دیو هوا داشت رسید
آخر بسلیمان خرد خاتم دل
کوهی شده بود از احد سنگین‌تر
از بس که نشسته بود بر هم غم دل
چون دست من از دادن جان کوته بود
هر غم که زیاد شد گرفتم کم دل
ناگه بوزید بادی از عالم قدس
برداشت ز روی غم در هم دل
سوز دل از آتش جهنم گذرد
جنت نرسد بروضهٔ خرم دل
در گریهٔ دل کجا رسد زاری چشم
دریای دو دیده گم شود در نم دل
هر بار که شد دچار من بود گران
آن یار کجاست کو بود محرم دل
از بس که دلم راز نهان داشت بسوخت
کو اهل دلی که تا شود همدم دل
این درّ سخن که ریزد از خامهٔ فیض
آید همه از یم کف حاتم دل
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
پیشتر ز افلاک شور عشق بر سر داشتم
پیشتر ز املاک تسبیح تو از بر داشتم
پیش از آن کز مشرق هستی برآید مهر و مه
بر کمر از شمشه مهر تو زیور داشتم
پیش ازاین ناهید در بزم تو مطرب بوده مه
پیش از این بهرام بهر دیو خنجر داشتم
کی ز کیوان بود و از برجیس و از بهرام نام
کز جوارت تخت و از قرب تو افسر داشتم
پیشتر از پیر تیر و خامهٔ تدبیر او
حرف مهرت می‌نوشتم کلک و دفتر داشتم
یاد ایامی که سوز عشق جانان ساز بود
از دل و از سینه در جان عود و مجمر داشتم
یاد ایامی که با او بودم و بی‌خویشتن
عیشها با یار خود در عالم زر داشتم
یاد ایامی که بوی حق ز هر سو میوزید
عقل و جان و هوش و دل زان بود معطر داشتم
گاه میدادم دل از کف گاه میبردم بفن
دلربا بودم گهی و گاه دلبر داشتم
گاه در آتش ز عشق و گاه در آب از حیا
عشرت ماهی و آئین سمندر داشتم
رسم بینائی و آئین توانائیم بود
در ازل آئینه و ملک سکندر داشتم
من ندانستم بغربت خواهم افتاد از وطن
بهر عیش جاودانی فکر دیگر داشتم
عشرتی میخواستم پیوسته بی‌آسیب هجر
در وصالش بی‌عنا عیشی مصور داشتم
شکر کز صبح ازل پیوسته تا شام ابد
خویشتن را در بقای او معمر داشتم
فیض میداند که مقصودم از این افسانه چیست
آشنا داند که من بی تن چه در سر داشتم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۳
تن دادم او را جان شدم جان دادمش جانان شدم
آنکو بگنجد در جهان از دولت عشق آن شدم
کردم سفر از آب و گل تا ملک جان اقلیم دل
از تن بجان می تاختم تا از نظر پنهان شدم
دیدم جهانرا سربسر چیدم ثمر از هر شجر
گشتم گدای دربدر تا عاقبت سلطان شدم
در جادهای مشتبه هر سالکی را رهبری
در شاه راه معرفت من پیرو قرآن شدم
تن در بلا بگداختم تا کار جانرا ساختم
از آب و گل پرداختم از پای تا سر جان شدم
مأوای دلدارست دل کی جای اغیار است دل
دارم بدو این خانه را بر درگهش دربان شدم
رفتم بملک آگهی دیدم بدیها را بهی
خود را ز خود کردم تهی جسم جهانرا جان شدم
خود را ز خود انداختم از خود بحق پرداختم
سر در ره او باختم سردار سربازان شدم
یاران در هستی زدند من قبله کردم نیستی
هر کس ز عقل آباد شد من از جنون عمران شدم
زاهد بزهد آورد رو عابد عبادت کرد خو
شد آنچه شاید غیر من من آنچه باید آن شدم
بودم ز مهرش ذرهٔ بودم ز بحرش قطرهٔ
خورشید بس تابان شدم دریای بی‌پایان شدم
ای فیض بس بالادوی لاف ازمنی تا کی زنی
دعوای بیمعنی کنی من این شدم من آن شدم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
امروز دگر در سر سودای دگر دارم
با این دل دیوانه غوغای دگر دارم
هر عهد که بستم من بشکست دل شیدا
دل رای دگر دارد من رای دگر دارم
مجنون ز غم لیلی بگرفت ره صحرا
من در دل دیوانه صحرای دگر دارم
آن داد قرار من بگرفت قرار من
ماوای من اینجا نیست ماوای دگر دارم
عنقا طلبا خوش باش کز دولت عشقش من
در قاف وجود خود عنقای دگر دارم
ای منتظر فردا چون من ز خودی فردا
کامروز نشد اینجا فردای دگر دارم
زاهد اگر از شاهد با شهد بود خرسند
من از لب نوشینش حلوای دگر دارم
مجنون و همان لیلا فیض و رخ هر زیبا
کز پرتو هر جانان لیلای دگر دارم
گفتم که بشیدائی افسانه شدم گفتا
من بر سر هر کوئی شیدای دگر دارم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
از معانی مغز بیرون میکشم
معنوی داند که من چون میکشم
بسته دارم تا نظر در صورتی
معنی هر لحظه بیرون میکشم
لیلیی دارم که نتوان دیدنش
در غمش صد بار بیرون میکشم
کاسهای زهر هجر دوست را
عشق میداند که من چون میکشم
موسیم من عقل هرون من است
منت نصرت ز هرون میکشم
یکسر مو سر نه می‌پیچم ز عقل
این ریاضتها بقانون میکشم
از پی تحصیل زاد آخرت
جورها از دنیی دون میکشم
دم بدم زان غمزه تیری میرسد
خامهٔ پرهیز در خون میکشم
بهر بی‌اندازه عیشی در درون
محنت ز اندازه بیرون میکشم
دل ز دنیا کنده و در ارض تن
رنج خسف جسم قارون میکشم
رنجها باشد کلید گنجها
رنجها از طاقت افزون میکشم
تا رسم از رنج در گنجی چو فیض
جورها از چرخ گردون میکشم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶
کنم اندیشهٔ دنیا شود عقبا فراموشم
کنم اندیشه عقبا شود دنیا فراموشم
بیا اندیشه باقی کنم کان جای اندیشه است
ز فانی بر کنم دل تا شود یکجا فراموشم
کسی کز وی من آبادم دمی نگذارد از یادم
ولی از عزو استغنا کند خود را فراموشم
شوم غافل از و هر دم دگر آید فرا یادم
بیادش گویم ای مقبل مشو جانا فراموشم
مرا تا بینمت سیر و بیادم آر چون رفتی
بیا اینجا در آغوشم مکن آنجا فراموشم
دل اندر عهد او بستم بامید وفا داری
چو دانستم که خواهد کرد بی‌پروا فراموشم
مرا آن یار میگوید بیادم دار پیوسته
نه امروزم بیاد آری کنی فردا فراموشم
اگر پیوسته نتوانی گهی در خاطرم میدار
بیادی چون مرا هر جا مکن یکجا فراموشم
بیادی چون مرا هر دم سزد گاهی کنی یادم
روی یکدم گر از یادم مکن الا فراموشم
چو فیض از دین و از دنیا گذشتم بهر یاد او
بآن غایت که شد هم دین و هم دنیا فراموشم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
زین جهان پست بالا میروم
تا محل قدس اعلا میروم
از مکان و لامکان خواهم گذشت
تا فراز جا و بیجا میروم
میروم تا موطن اصلی خویش
از کجاها تا کجاها میروم
نقی باطل کردم و اثبات حق
از لم و لا سوی الا میروم
مرغ جان را رسته بال معرفت
تا نه پنداری که با پا میروم
این دوتائی خرقهٔ پر عار را
خرق کردم عور و یکتا میروم
رفته رفته در تنم جان شد بزرگ
تنگ شد جا سوی بیجا میروم
من نمی‌گنجم درین عالم دگر
بر من اینجا تنگ شد جا میروم
میروم تا منبع هر هستیی
جای فیض آنجاست آنجا میروم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
از حضور قدس جانرا در سفر افکنده‌ایم
در سفر هم خویش را در شور و شر افکنده‌ایم
در کف نفس و هوا و دیو اسیر افتاده‌ایم
تا بلذات جهان بیجا نظر افکنده‌ایم
بهر تعظیم خسان و اعتبار ابلهان
خویشتن را چون گدایان دربدر افکنده‌ایم
راه دوزخ پیش داریم و بسرعت میرویم
بی محابا خویشتن را در خطر افکنده‌ایم
راه جنت را بما بنموده حق با صد دلیل
از ضلالت خویش را ما در سقر افکنده‌ایم
سوی ما از یار ما با آنکه می‌آید خبر
ما درین ره خویشتن را بی‌خبر افکنده‌ایم
دوست را با ما نظرها هست پیدا و نهان
ما چو کوران آن نظرها از نظر افکنده‌ایم
جان ما را تیر باران حوادث کرد چرخ
ما به پیش تیر بارانش سپر افکنده‌ایم
تا نپنداری که ما اینراه را خود میرویم
پیش چوگان قضا چون گوی سر افکنده‌ایم
جان شد این تن وعدهٔ‌ دیدار جانان تا شنید
چشم شد در گوش تا ما این خبر افکنده‌ایم
حرف او بشنیده دل هر جا که گوشی داده‌ایم
روی او دیده است جان هر جا نظر افکنده‌ایم
تا بکی در عرض ره خواهیم گشتن عمر شد
بهر کاری فیض خود را در سفر افکنده‌ایم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
بکوی یار بی‌پروا گذشتیم
دل آنجا ماند و ما ز آنجا گذشتیم
غلط کی میتوان ز آنجا گذشتن
مگر ما بیخود و بی ما گذشتیم
نه ما ماند و نه سر ماند و نه پا ماند
هم از ما هم ز سر هم پا گذشتیم
چو از یار حقیقی بوی بردیم
ز هر گلدستهٔ رعنا گذشتیم
عیان دیدیم خورشید ازل را
ز هر مه طلعت زیبا گذشتیم
حدیث از شاهد و ساقی مگوئید
که این را خط زدیم و آنرا گذشتیم
بجان و دل غم مولی گزیدیم
هم از دنیا هم از عقبا گذشتیم
نمی‌پیچیم در زهاد و عباد
هم از اینها هم از آنها گذشتیم
نه از دنیا و عقبا طرف بستیم
بماندیم این دو را برجا گذشتیم
چو در اقلیم بیجانی رسیدیم
ز راه و منزل و ماوا گذشتیم
بخلوت خانهٔ توحید رفتیم
هم از لا و هم از الا گذشتیم
دل و جانرا بحق دادیم چون فیض
ز گفت و گو و از غوغا گذشتیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
وقت آنست که جوینده اسرار شویم
بگذاریم تن کار و دل کار شویم
روح را پاک بر آریم ز آلایش تن
پیشتر ز آنکه اجل آید و مردار شویم
چند ما را طلبد یار و تغافل ورزیم
بعد ازین از دل و جان ماش طلبکار شویم
عشق را کاش بدانیم کدامست دکان
تا دو صد جان بکف آریم و خریدار شویم
جای آن دارد اگر صد دل و صد جان بدهیم
قابل مرحمت یک نظر یار شویم
گره دل نگشاید بسر انگشت خرد
کار عشقست بیا از پی این کار شویم
علم و تفوی و عبادت همه مستی آرد
جرعهٔ کو ز می عشق که هشیار شویم
افسر عشق پی زیور جان دست آریم
تا یکی در پی آرایش دستار شویم
آتش عشق درین پردهٔ ناموس زنیم
هرچه هستیم بر خلق نمودار شویم
بر سر کوچه و بازار اگر می نوشیم
به از آنست که در پرده پندار شویم
فوت افسرده دلی چند ز پس کوچه خریم
از پی مائده عشق به بازار شویم
چند چندان بت عیار فریبند ما را
خیز تا رهزن هر جابت عیار شویم
گر ز آزاد گرانان بدرائیم از پای
به از آنست که خود بر سر بازار شویم
شد شب عمر و ز آفاق سرت صبح دمید
چشم و دل باز کن ای فیض که بیدار شویم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
در دل هر ذره مهر جان ما دارد وطن
میکشد بهر گل جان خارهای جور تن
اینجهان و آنجهان از جان گریبان چاک کرد
تا دهد جا جان ما را در درون خویشتن
هر که قدر جان پاک ما شناسد چون ملک
سجده آرد جان ما را ز آنکه شد جانرا وطن
خاک ما دارد شرف بر جان ابلیس لعین
ز آنکه این تن داد حق را آن ز حق دزدید تن
نور حق پنهان شد اندر خاک از چشم عدو
نور آتش دید در خود گفت کی باشد چومن
اجر چندین ساله طاعت رفت از دستش برون
چونکه پا بیرون نهاد از انقیاد ذوالمنن
چون حسد برد و تکبر کافر شد رجیم
در پناه حق گریزای فیض زین دو همچو من
سعیها دارد بسی ابلیس در اهلاک ما
تاتوانی سعی میکن در نجات خویشتن