عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
جانا حیوه من زلب می پرست تست
بندم بپا مبند که جانم بدست تست
سوگند بر لب تو که در خطه خطا
گر فته فتد همه از چشم مست تست
ایشوخ دلنشین تو ندانم چه فتنه
کاشوب کشور دل ما از نشست تست
اینجان ما و این تو که کوه ارسپر کنم
تیر از نشان بدر رود از شست شست تست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
جنبش کبک بزیبائی رفتار تو نیست
پر طاوس بحسن خط رخسار تو نیست
شکری نیست که در خنده شیرین توئی
نمکی نیست که در لهجه گفتار تو نیست
همه افسوس بدلدادن من دارد و من
دارم افسوس بر آندل که گرفتار تو نیست
گر بگویم که من از مهر تو برخواهم گشت
در و دیوار بگویند که اینکار تو نیست
جان فدای تو که با جوهر حسنی که تراست
خودفروشی است متاعی که ببازار تو نیست
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
تا دل من ریش و لعل و نمکین است
ریش به از مرهم است گر نمک این است
خرمن مشگست زلف او مزنش هان
شانه که غارتگر صبا بکمین است
سر بزن ای ترک ساده هندوی خط را
اجر غلامی که سرکشید همین است
زاهد اگر آیتی بحسن تو خواهد
خط غبار رخت کتاب مبین است
واعظ از حد مسر فسانه که ما را
سابقه عشق تا بروز پسین است
جذبه عشق آتشی است و تاب نیارد
شیخ تنگ مایه را که خانه بنین است
رشته زلف نگار اگر بکف آری
سست مگیرش دلا که حبل متین است
کشته تیغ ترا گواه چه حاجت
نرگس مست تو خود گواه امین است
نیّر بیدل که رو بکوی تو آورد
خواجه مرانش ز در که ملک یمین است
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
چند عمر اندر پی آب سکندر بگذرد
بگذر از ظلمات تن تا آبت از سر بگذرد
باد کبر از سر بنه کاین سر چو سر در خاک کرد
باد های مشکبو بر وی مکرر بگذرد
برد نقد عمر نرّاد سپهرت پاک تو
هی بگردان طاس تا دادت زششدر بگذرد
چنبر گیتی ترا از خار و خس پرویز نی است
دانه پاک آنگه شود از چشم چنبر بگذرد
عمر چونخواهد گذشتن خواه کوته خه دراز
به که با افسانه موئی معنبر بگذرد
عشق در بر ما ز عشق ما بر او افزونتر است
دلبر از دل نگذرد گر دل ز دلبر بگذرد
چون بر آتش میزنی در عاشقی مردانه زن
آب خه کم خه فزون زان پس که از سر بگذرد
بوکه تعبیری رود بر چین زلف روز و شب
ورد خوانم تا بخوابم مشک و عنبر بگذرد
دوشم از بر درگذشت و خونم از سربر گذشت
تا چه باشد سرگذشت اربار دیگر بگذرد
چشمی از مستی دمادم بنگرد برچین زلف
راست چون شاهی که با تمکین به لشگر بگذرد
فتنه عالم گیر شد ای سر و سرکش پایدار
کاین قیامت ترسم از غوغای محشر بگذرد
ماه من گر پرده مشکین براندازد ز رو
تیره آنروزی که بر خورشید خاور بگذرد
هر زمان که آید مرا یاد از خم ابروی او
راست پیش چشم من مرگ مصور بگذرد
نیّرا خونشد دل از یاد لبش ورزیده ریخت
بعد از اینم تا چها بر دیده تر بگذرد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
مگو جان بی سبب بر گردن از مویت رسن دارد
دلی گم کرده امیدی بر آن چاه ذقن دارد
سرآمد عمر دل در چین زلفش همچنان باقی
غریب آری بشهری گر رود دل در وطن دارد
یمین الله بر این گر تن دهد پیراهن نازش
توان گفتن که صد یوسف درون پیرهن دارد
گر از من سرگران دارد نگار گلرخم شاید
ز سوی زلف پرچین نسبتی با نسترن دارد
بناز ای کوه غم کز تیشه آهم سمر گشتی
که اینصیت و صدا را بیستون از کوهکن دارد
ندارد شهر سنگی در خور دیوانه عشقش
بطفلان گو دل شیدا سر دشت و دمن دارد
نه مرداست آنکه از دست غمت چون پیرزن نالد
که گر زخمی بدل دارد زشست تیر زن دارد
قدشرا باغبان گر نارون گفتم مرنج از من
که منتها بر این گر سرنهد بر نارون دارد
الا ای شوخ فرزانه مزن آنموی را شانه
که صد زنجیر دیوانه بهرچین و شکن دارد
دلا بکر سخن در گور کن کاینچارگان مادر
زنو زادن سترون گشت و هفت آباء عنن دارد
چو ققنس سوزد ار بر خود عجب نبود بسی نیر
وزین الحان گوناگون که در دل طبع من دارد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
حسن از آنپایه گذشته است که در وصف من آید
مگر او پرده براندازد و خود رخ بنماید
رشگم از پرتو خورشید جهانتاب برآید
که همه روز همی روی بدیوار تو ساید
همه ما را بقفا عیب کنند اهل سلامت
کس بروی تو نگوید دل مردم نرباید
وعده قتل من ایکاش بفردا نگذارد
عهد خوبان همه دانند که بس دیر نپاید
چه بود زاهد اگر ذوق حضور تو ندارد
در فردوس ملایک بهمه کس نگشاید
رخ برافروز بگو با گل سوری که ببلبل
ناز مفروش که از زشت رخان ناز نشاید
ساقی آب طرب انگیز به بیدردلان ده
درد جامی بمن آور که مرا درد فزاید
خلفی چونتو نزاید مگر از مادر گیتی
تا از اینصورت زیبای دلاویز چه زاید
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
همچو نی وصل تو هر دم که مرا یاد آید
تا نفس هست دل از درد بفریاد آید
همه عشاق ز بیداد بتان داد کشند
من همه داد کشم تا ز تو بیدار آید
ناز صیاد دلا چونتو بسی کشته بدام
تو همه ناله کن و باش که صیاد آید
بس غریب است که گردیش بدامن نرسد
اینهمه خانه که از زلف تو بر باد آید
دل که چندی شده و بران ز تبه کاری عمر
چشم دارم که بدست غمت آباد آید
من سر زلف تو گردم که کشد در سبدم
گر چه هر شده که گردد بسر آزاد آید
آنچه آید بسر من ز لب شیرینت
کوه بر سر کشد ار بر سر فرهاد آید
چه فتاده است در آنگو که همه عالم از او
با غم و درد رود گر همه دلشاد آید
مگرم روی جنونست که هر سونگرم
همه در چشم خیال تو پریزاد آید
برنگشتی فلک از کاوش آهم ز جفا
باش کز پی حشم ناله بامداد آید
غمت اربا دل من ناز فروشد چه عجب
نوعروسی است که بر حجلۀ داماد آید
پی در آبست خیال قدش از جانرود
نیر از دیدۀ همه گو شط بغداد آید
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
دودی ز آهم ار بدرون نی اوفتد
آتش بخشک و تر ز صدای وی اوفتد
از سر ربود هوش من آنچشم پرخمار
تادیگر اتفاق افاقت کی اوفتد
آرد مذاق حکمت اشراق طبع می
عکسی اگر زروت بجام می افتد
سلطان اگر بدولت وصلت رسد بخواب
از چشمش افسر جم و تخم کی اوفتد
ترسم که جان بوصل نماند ز شوق اگر
چشمم بروی قاصد فرخ پی اوفتد
گفتم که وعدۀ تو چه شد گفت کی کجا
آری دوای درد کهن بر کی اوفتد
ترسم بهار گلشن روی تو سر شود
زینطول ناز و وعدۀ ما بردی اوفتد
ابجذ به جنون سوی لیلی مکش مرا
ایمن نیم که آتش من در حی اوفتد
نیر رو آبجو که جهان جز سراب نیست
بیحاصل است کار که بر لاشی اوفتد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
خون من جای می ار خورد لبش نوشش باد
لیک عهد لبش امید که در گوشش باد
خیره روئی که خطا بر قلم صنع گرفت
شرم از این چشم و لب و زلف و بنا گوشش باد
تا سپاه خط سبزش بدر آید بقصاص
لب من بر لب چون خون سیاووشش باد
گفتمش چیست میان دولبت گفت که هیچ
ای دلم برخی ابهام لب نوشش باد
زلف و خال و خط و مژگان زده در صف بر چشم
دیده خاک ره ترکان سیه پوشش باد
دی ز زلفش بدل و بوسه شکستیم جناغ
یا رب این کشمکش از یاد فراموشش باد
بخموشی لبش آتش زده بر خرمن من
جان فدای اثر آتش خاموشش باد
بو که تعبیر رود روز بر بیداری بخت
شاده وصل تو در خواب هم آغوشش باد
نیر این نکته سرائی که در اوصاف تو کرد
زلف پرچین تو تشریف بر و دوشش باد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
نسزد چنین جمالی بحجاب ناز باشد
در دولتست بگذار همشه باز باشد
اگرش ببینی ایدل گله های زلف او را
بر او مگوی ترسم که سخن دراز باشد
سر و عقل و جان و دینم همه پاک بردی و غم
نخورم که عاشق آنست که پاکباز باشد
نظری بروت دارم نظری سوی رقیبت
که وصول بر حقیقت زره مجاز باشد
بنمای طاق ابرو و بگو گوش زاهد
تو که قبله را ندانی خوش از این نماز باشد
دل پر شکستگانرا صنما بچشم دلکش
منما که طایر من نه حریف باز باشد
غم دل سرود زلفش همه موبمو بشانه
عجبا کسی نجستیم و که اهل راز باشد
به نیاز نذر کردم که گر رسم بوصلت
همه از تو ناز و انکار و زمن نیاز باشد
صنما مگو که خوبان همه خون دل بر زند
بزه نبود ار یکی زین همه دلنواز باشد
هم اگر بشرع نهی است ز خون بیگناهان
تو بهانه چو نگارا که ترا جواز باشد
ز اسیر باز باشد که یکی بدر برد جان
ز نظر فتاده صیدی که اسیر ناز باشد
بشب ارشهان ببندد دربار خویش نیر
در دولت شه ماه همه شب فراز باشد
شه کشور ولایت مه منظر هدایت
که بر آن در بدایت همه را نیاز باشد
بمنی و خیف مشعر که رخ امید از ایندر
نکنم بسوی دیگر همه گر حجاز باشد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ساقی مجلس گشود زلف سمن سود
مجلسیان پر کنید دامن مقصود
حسن تو روز رخ ایاز سیه کرد
مژده برای باد صبحگاه بمعمود
چشم زلیخا گر اینجمال به بند
یوسف خود را دهد بدرهم معدود
دوست چو با ماست ساز عیش تمام است
بیهده مطرب مساز زمزمۀ عود
صحبت خوبان ز شیخ و شعفه نهان به
مایۀ غوغاست بانک نای و دف ورود
طرۀ مشگین بر آتش رخ گلگون
مجلس ما را بس است مجمرۀ عود
قرعۀ خال تو تا بنام من آمد
هیچ نخواهم دگر ز طالع مسعود
وصل تو از یاد برد وعدۀ فردا
قصۀ موجود به ز غصۀ مفقود
رشک بخواب آیدم که سر زده هر شب
تنک کشد در بر آندو چشم می آلود
وه که مرا آتش خلیل بسوزد
سرد شد ار بر خلیل آتش نمرود
داروی مرگم ده ایطبیب که دیگر
کار دل ناتوان گذشت ز بهبود
دیده ز خوبان بدوختیم و خطا بود
تیر نظر بر درید جوشن داود
نیرّ از این طبع آبدار گهر ریز
بر در شه کن نثار گوهر منضود
میر عرب صاحب سریر ولایت
مهر سپهر وجود و سایۀ معبود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
رنجه مباش از دل از تو در گله باشد
مرغ گرفتار تنگ حوصله باشد
یکسره دل خون شود ز دیده بریزد
به که گرفتار یار ده دله باشد
از تو نرنجم گرم ز بوسه کشی سر
کشمکشی رسم هر معامله باشد
خال بزلفش چنان خزیده که گوئی
دزد شبی در کمین قافله باشد
سهل بود در قفا ملامت دشمن
چون نظر دوست در مقابله باشد
تنگ شکر بشکند ترانه نیرّ
گر لب شیرین دلبرش صله باشد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ترک چشمت چو کمین از پی نخجیر کند
شیوۀ هر نگهش کار دو صد تیر کند
دل سودازده را چاره ز زنجیر گذشت
تا دگر حلقۀ زلف تو چه تدبیر کند
پرده بردار که از شعشعۀ طلعت تو
کس برویت نتواند نظری سیر کند
آنچه شیران قوی پنجه به نخجیر نکرد
آهوش چشم خطاکار تو با شیر کند
نادراز دست تو جانی بسلامت برود
حشم زلف تو زیندست که شبگیر کند
وقت آنست که طبل لمن الملک زند
حشمت اینکار که در شیوۀ تسخیر کند
دل بصد عشوه کند صید ندارد نگهش
نیرّ اینحالت طفلانه مرا پیر کند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
یاد موی توام از دیده بدر می نرود
خط محویست که از روی قمر می نرود
آنکه گوید بسر آرم هوس زلف دراز
ما هم این تجربه کردیم بسر می نرود
صدق پیش آر که دایم نرود عشوه بکار
اگر این بار رود بار دگر می نرود
منعم از گریه مفرمای ز دنباله دل
داغ مرگ پسر از چشم پدر می نرود
طعن مردم ز من و زلف تو در دست رقیب
میرم اینداغ هنوزم ز جگر می نرود
سر هر راه که گیرم ز پی شکوه بعمد
ره بگرداند و زینرا هگذر می نرود
خونبهائی ز لبت ده بشهیدان باری
اینهمه خون قتیلان بهدر می نرود
عشق را می نرود آب بیک چو با عقل
مثل است این بزمین میخ دو سر می نرود
دیده میدوزم و تیر تو ز دل درگذر است
چکنم کار ز پیشم به سپر می نرود
شانه کوته کن از آنزلف که خونشد دل من
هرگز ایندست درازی ز نظر می نرود
دل عشاق بدست آر که از جور رقیب
خون دل نیست که از دیده ببر می نرود
نکسلد دست دل خسته ز موی کمرت
کوه اگر میرود از جای دگر می نرود
بس نه من خواجه حدیث لب او میگویم
موضعی نیست که این بار شکر می نرود
واعظان گویدم از مهر علی دل بردار
در من این عیب قدیمست بدر می نرود
نیرّا همت از او جو که کرم دارانرا
هیچ خواهنده تهیدست ز در می نرود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
زلف بملک حسن بسر تا کله نهاد
برداشت پای نخوت و بر فرق مه نهاد
عادت نبود تیغ کشیدن بروی ماه
این رسم تازه را خم زلف سیه نهاد
گر عالمی کشد چه عجب ترک چشم او
یا سای قتل عام نه این پادشه نهاد
بر بوی خاکپای تو دل هر کجا که دید
خاک رهی است روی بر آنخاکره نهاد
آهو چنین نگه نکند چشم تو مگر
قانون دیگری ز برای نگه نهاد
مردم هلال او بسر انگشت مینمود
اینماه رسم را بشب چهارده نهاد
چشمت خرابی دل ما را بخط نگفت
تا رو بکشور دل ما با سپه نهاد
طاعت بود نظاره بهر ماه تو ولیک
ابروی او برای من اینرا گنه نهاد
بالله که جز بمهر شهنشاه لو کشف
هر کو نهاد دل بخیال تبه نهاد
نیر هوای روضۀ رضوان ز سر بهشت
هر کس که روی بر در این بارگه نهاد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
نظرم دوش بدیدار مهی زیبا بود
شب تاریک مرا روز جهان آرا بود
حالتی بود مرا دمبدم از جذبۀ شوق
که اثر هیچ نبود از من و او تنها بود
متحیر بجمالش که چه صورت پرداخت
قلم صنع که صورتگر این دیبا بود
پای تا سر همه با چشم تامل میرفت
ارغوان و سمن و نسترن و مینا بود
علم الله که بجز قامت طوبای بهشت
هر چه گویم قدموزونش از آن بالا بود
آنچه از گلشن رضوان بحکایت گویند
همه در آئینه صورت او پیدا بود
او چو دریا بتموج هم از جنبش و ناز
مردم دیدۀ من ماهی آندریا بود
لب و رویش ز عرق باده بمینا میکرد
او مرا ساقی گل پیکر و مه سیما بود
خوشه چین نظر از روش بدامن میبرد
بار نسرین و گل و لاله که در صحرا بود
همه من بودم و پروانه و شمع رخ او
شهد الله که اگر باز دلی با ما بود
نیّر آن باغ ارم بود که من میدیدم
یا بهشتی که مرا لب بلب حورا بود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
خیل خیال تست که بر چشم ما رود
یا تخت جم که بر سر مور از هوا رود
یغمای دین و دل گذرد ایدل فکار
سر بر مکن ز دیده که در زیر پا رود
رفتی و سیل اشک جگرگون ز سرگذشت
بعد از تو بر سر دل ما تاچها رود
چونست دل شکسته و در سر هوای زلف
از سر اگر بشیشه شکستن بلا رود
دیوانه بر جهد ز سر جسر تا بحشر
با عاقلان کشاکش چون و چرا رود
نشگفت اگر خیال تو در چشم ما نشست
باشد که پادشه بسرای گدا رود
زلف تو بر شکست و ز چین تاختن صداست
تا نالۀ شکسته دلان تا کجا رود
نفکند اگر نظر ز حقارت بصید ما
افتد دلا که تیر نگاهی خطا رود
گفتم دلم ز کوی تو خواه شدن بقهر
گیسو گشود و گفت رها دار تا رود
گر مومیای وصل تو داروی درد مااست
ترسم که عمر در طلب مومیا رود
عاقل برو ملامت دیوانگان مکن
دیوانه آن بود که پی هر صدا رود
گر در هوای موی جوانان رود سرم
نشگفت بس سری بسر کیمیا رود
ایزلف مشگبو دل ما را نگاهدار
بس کشمکش هنوز در اینماجرا رود
صوفی همه بشیر ریا میدهد بخلق
فریاد از این معامله گر با خدا رود
گر دیگران ز کعبه بسوی خدا روند
نیرّ ز بارگاه شه هل اتی رود
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
مهل آنروی که از پرده پدیدار آید
ترسم از چشم بد خلق به آزار آید
دام نرچین که دگر نیست دلی در همه شهر
که نه بر حلقۀ زلف تو گرفتار آید
زبر خویش ترانم که مگس از سرقند
نرود ور برود نیز دگربار آید
قامتت کرد قیامی و قیامت برخواست
چه شود آه ندانم که برفتار آید
عقد بر جبهه میفکن که طبیبان نکند
رو ترش چون بسر بستر بیمار آید
علم الله نبرد نام سلامت بزبان
خستۀ را که ز در چونتو پرستار آید
ایدل غمزده خوابی که شب از نیمه گذشت
وقت آنست که همسایه بزنهار آید
ایطبیب از سر نیرّ بسلامت بگذر
کآتش اندر تو نگیرد چو بگفتار آید
ایقدت سرو اگر سرو برفتار آید
وی لبت غنچه اگر غنچه بگفتار آید
زلف ار برد یغما دل شهری چه عجب
هر چه گویند از آن رهزن طرّار آید
گردو صدناو کم آید ز تو بر سینۀ ریش
چشم آنست هنوزم که دگر بار آید
دم جان بخش مسیحاست سحر خیز انرا
سخن تلخ کز آن لعل شکر بار آید
یا رب آنخال که ما را شد از او روز سیاه
ببلای خم زلف تو گرفتار آید
آنکه بیمار غمت کرد ز دوری نیّر
دل قوی دار که خود نیز پرستار آید
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
هر صباحم که ره از خانۀ خمار افتد
خم و ساقی و صراحی همه از کار افتد
یار مهمان من است امشب و دانی ساقی
که چنین وقت در این بزم چه در کار افتد
مطربا پای فرو کوب و بزن چنگ بچنگ
شیخ را گو زحد کیک بشلوار افتد
دامن خیمه بچینید که از وجد سماع
آسمان چرخ زند بلکه ز رفتار افتد
بس کن ایغمزۀ مستانه ز صید دل خلق
ترسمش چشم بچشم آید و بیمار افتد
پای صدق اربخرابات نهد واعظ مست
غالب آنست که می نوشد و هشیار افتد
باز کن زلف چلیپا که سحر خیز انرا
سیحه درهم کسلد کار بزنار افتد
دلشد آسیمه ز چشمت بسوی زلف که خلق
کج کند ره چوبکی مست ببازار افتد
مهل آنزلف که بر دور زنخدان آید
ترسمش خم شده در چاه نگونسار افتد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
از تو نتابم رخ ای نگار بمعبود
گر چو خلیلم بری بآتش نمرود
طلعت زیبا گر این بود که تو داری
قیمت یوسف کم از دراهم معدود
خواجه دهی پند من ز عشق وی اما
می نتوان گفت ترک عادت معهود
داغ فراقم گشود دیده دلا باش
تا دگر آید بدست دامن مقصود
جان بلب آمد فدای چشم تو ساقی
آبحیاتی از آندهان می آلود
برخی پروانه ام که تا بر معشوق
بال پر خویشتن بسوخت نیاسود
فکر دگر کن دلا که نوش لب یار
قوّت صبر من ار نکاست نیفزود
شمع وجودم گداخت غیرت اغیار
کاش تو بودی و هر چه غیر تو مفقود
خاک سر کوی تست کعبۀ دلها
زاهد بیچاره راه بیهده پیمود