عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۲۳
چون نهاد او پهند را نیکو
قید شد در پهند او آهو
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲ - شاعر افسانه
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
من از دل این غار و تو از قله آن قاف
از دل به هم افتیم و به جانانه بگرییم
دودیست در این خانه که کوریم ز دیدن
چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان
شمعیم که در گوشه ی کاشانه بگرییم
من نیز چو تو شاعر افسانه خویشم
بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم
از جوش و خروش خم وخم خانه خبر نیست
با جوش و خروش خم و خم خانه بگرییم
با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی
در فاجعه حکمت فرزانه بگرییم
با چشم صدف خیز که بر گردن ایام
خرمهره ببینیم و به دردانه بگرییم
بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار
جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم
پروانه نبودیم در این مشعله باری
شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
بیگانه کند در غم ما خنده ولی ما
با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم
بگذار به هذیان تو طفلانه بگرییم
ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷ - چه خواهد بودن
آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن
یا حریفی نشود رام چه خواهد بودن
حاصل از کشمکش زندگی ای دل نامی است
گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن
آفتابی بود این عمر ولی بر لب بام
آفتابی به لب بام چه خواهد بودن
نابهنگام زند نوبت صبح شب وصل
من گرفتم که بهنگام چه خواهد بودن
چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام
نه تو باشی و نه ایام چه خواهد بودن
گر دلی داری و پابند تعلق خواهی
خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن
شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰
ای سنایی قدح دمادم کن
روح ما را ز راح خرم کن
لحن را همچو «لام» سر بفراز
جام را همچو «جیم» قد خم کن
خشکسالیست کشت آدم را
فتح بابش تویی پر از نم کن
حجرهٔ عقل را ز تحفهٔ روح
تازه چون سجده جای مریم کن
هین که عالم گرفت دیو سپید
خیز تدبیر رخش رستم کن
قفس بلبلان سیمین بال
سقف این سبزبام طارم کن
رزم بر موج بحر اخضر ساز
بزم بر اوج چرخ اعظم کن
همه ره طوطیان چو زاغند
خویشتن را شکر مکن سم کن
هر چه جز یار دام او بشکن
هر چه جز عشق نام او غم کن
راز با عاشقان محرم گوی
ناز با شاهدان محرم کن
خویشتن در حریم حرمت عشق
محرم بادهٔ محرم کن
زین سپس با بهشتیان عشرت
در نهانخانهٔ جهنم کن
ز ره پنج در به یک دو سه می
چار دیوار عشق محکم کن
از پی چشم زخم مشتی شوخ
دیگ سودای خویش سردم کن
بندهٔ آن دو زلف پر خم شو
چاکری آن رخان خرم کن
همچو جمشید برفراز صبا
تکیه بر مسند شه جم کن
پس چو جمشید بر نشین بر باد
همه را زیر نقش خاتم کن
پری و دیو و جنی و انسی
حشرات زمین فراهم کن
آن گهٔ بعد ازین سکندروار
گرد بر گرد سد محکم کن
همچو یاجوج اهل آتش را
از پر خویش هین رمارم کن
سرنگون در سقر فگن همه را
دوزخ از چشمشان محشم کن
نقش ترتیب صوفیان فلک
به یک آسیب جرعه در هم کن
نه هواگیر چون سلیمان باش
نه هوس بخش همچو حاتم کن
همه اسلام هستی و مستیست
گر مسلمانی این مسلم کن
یک دم از بی خودی سه باده بخور
چار تکبیر بر دو عالم کن
هر چه هستی ست نام آن مستی
نسخ ماتم سرای آدم کن
همه این کن ولیک با محرم
چون نیابی مخنثی هم کن
از خرد چشم اندکی بردار
وز کله پشم لختکی کم کن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۰
ای به عین حقیقت اندر عین
باز کرده ز بهر دیدن عین
پیش عین تو عین دوست عیان
تو رسیده به عین و گویی این
چون تو آید ز عین تو همه تو
ایستاده چو سد ذوالقرنین
تا تو گویی تو آن نه تو تو تویی
آن تو از تو دروغ باشد و مین
کی مسلم بود ترا توحید
چون که اثبات می کنی اثنین
بیش تو زان میان به باطل و حق
چند گویی تفاوت ما بین
در یکی حال مستحیل بود
اجتماع وجود مختلفین
اول از پیش خویش نه قدمی
تا جدا گردد اصل مال از دین
نظر از غیر منقطع کن زانک
شاهد غیر در دل آور عین
چند گویی ز حال غیر که قال
قال بی‌حال عار باشد و شین
چون سنایی ز خود نه منقطعی
که حکایت کنی ز حال حسین
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۴
زهرهٔ مردان نداری خدمت سلطان مکن
پنجهٔ شیران نداری عزم این میدان مکن
فرش شاهان گر ندیدی گستریده شاهوار
خویشتن چنبر مساز و نقش شادروان مکن
خانه را گر کدخدایی می‌ندانی کرد هیچ
پادشاهی زمین و ملکت یزدان مکن
در خراباتی ندانی رطل مالامال خورد
چهرهٔ زرد ار نداری دعوی ایمان مکن
صدق بوذر چون نداری چون سنایی بی‌نیاز
صحبت سلمان مجوی و دعوی ماهان مکن
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۷
خسرو از مازندران آید همی
یا مسیح از آسمان آید همی
یا ز بهر مصلحت روح‌الامین
سوی دنیا زان جهان آید همی
یا سکندر با بزرگان عراق
سوی شرق از قیروان آید همی
«ریگ آموی و درازی راه او
زیر پامان پرنیان آید همی»
«آب جیحون از نشاط روی دوست
اسب ما را تا میان آید همی»
رنج غربت رفت و تیمار سفر
«بوی یار مهربان آید همی»
این از آن وزنست گفته رودکی
«یاد جوی مولیان آید همی»
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸ - وله در رثاء
زین زمان خلاصه ذریت نبی
مهر سپهر مرتبهٔ ماه فلک جناب
یعنی قوام ملت و دین آن که در جهان
ننهاد پای سعی جز اندر ره صواب
هم خورده بذر مزرع جودش بزرگ و خرد
هم خوشه‌چین خرمن او بود شیخ و شاب
چون آن یگانه مطلع انوار فیض بود
سر بر زد از سپهر وجودش دو آفتاب
آراسته یکی به کمالات حیدری
وز علم جعفری دگری گشته کامیاب
چون درگذشت از پی تاریخ او خرد
غیر از دو آفتاب نیاورد در حساب
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۸۴ - وله ایضا
ای همایون فارس میدان دولت کاورند
کهکشان بهر ستوران تو کاه از کهکشان
گرچه ناچارست بهر هر ستوری کاه و جو
تا به دستور ستور من نیفتد از توان
مرکب من نام جو نشنید هرگز زان سبب
می‌کنم کاه فقط خواهش ز دستور زمان
که به این حیوان رساندن گرچه شغل لازمست
بام اندای منازل هست لازم‌تر از آن
آصفا وقت است تنگ و کاه و در دهها فراخ
خامه در دست تو فرمانبر به تحریک بنان
یک نفس شو ملتفت وز رشحه ریزیهای کلک
زحمت یک ساله کن رفع از من بی‌خانمان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷ - وله ایضا
ای جهان را از تو در گوش امید
استمالت‌های عام شامله
از پی اصلاح چشمم لازمست
مصلحی از مصلحات کامله
سویم از روی نوازش کن روان
مرتبانی چون زنان حامله
صد چنین در بطنش اندر پرورش
یا هلیله نامشان یا آمله
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در مدح جمال الانام حسام الدین
دوش آن زمان که چشمهٔ زراب آسمان
سیماب‌وار زین سوی چاه زمین گریخت
مه را گرفته دیدم گفتم ز تیغ میر
جرم فلک پس سپر آهنین گریخت
لرزان ستارگان ز حسام حسام دین
چون سگ گزیده‌ای که ز ماء معین گریخت
سیمرغ دولت از فزع دیو گوهران
در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت
حرزی است کز قلادهٔ اهریمن خبیث
بگسست و در حمایل روح المین گریخت
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت
طفلی است ماهروی که از مار حمیری
در ماه رایت پسر آبتین گریخت
شمشیر دین نگر که ز شمشیری اهرمن
همچون سروش مرگ ز صور پسین گریخت
خاقانی از تحکم شمشیر حادثات
اندر پناه همت شمشیر دین گریخت
پندار موری از فزع نیش سگ مگش
اندر مشبک مگس انگبین گریخت
یا عنکبوت غار ز آسیب پای پیل
اندر حریم کعبهٔ پیل آفرین گریخت
چون رنجه شد بپرسش من رنج شد ز تن
گفتی که جم درآمد و دیو لعین گریخت
از من گریخت حادثه ز اقبال او چنانک
علت ز باد عیسی گردون نشین گریخت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۸
خطی مجهول دیدم در مدینه
بدانستم که آن خط آشنا نیست
بر آن خط اولین سطری نبشته
که جوزا نزد خورشید سما نیست
به جان پادشا سوگند خوردم
که نزد پادشاه جز پادشا نیست
چو خاقانی نداند کاین چه سر است
جواب این سخن گفتن روا نیست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - این قطعه را در واقعهٔ حبس خویش گفته
بهشت صدرا تا دولت تو در دربست
بر آستان تو درهای آسمان بگشاد
قریشی هدی از رایت تو کرد شرف
یمانی ظفر از تیغ تو گرفت نژاد
به بارگاه تو دامن کشان رسید انصاف
ز درگه تو گریبان دریده شد بیداد
سپهر مهرهٔ بازوی بندگان تو گشت
از آن قبل ز قبول فنا شده است آزاد
سیه سپید جهان گوئی از دوات تو خاست
که صورت شب و روز آمد آبنوس نهاد
به یاد حضرت تو یوسفان مصر سخن
مدام جام معانی کشند تا بغداد
ز بود بنده و نابود او چه برخیزد
کجا رضای تو نبود، نبود و بود مباد
رضای خاطر من چون توئی تواند جست
که آب و دانهٔ سیمرغ جم تواند داد
خدایگان سپهر آستان نکو داند
که در جهان سخن بنده بی‌نظیر افتاد
در آن مبین که ز پشت دروگری زاده است
کجا خلیل پیمبر ه از دروگر زاد
ز بنده بوی برند آن و این در این صنعت
اگرچه موی برند این و آن در این بنیاد
در آن چه عیب که از سرب بشکند الماس
هنر در آن، که ز الماس بشکند پولاد
بدل من آمدم اندر جهان سنائی را
بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد
دهان دهر به گوهر چنان بیاکندم
که ره نبود نفس را که گویدم فریاد
به باغ خاطر من خواه تازه نخل سخن
ز خشک بید هر افسرده‌ای چه اری یاد
ز نخل، میوه توان چید چون بیازی دست
ز بید کرم توان یافت چون بجنبد باد
اگر جهان من از غم کهن شده است رواست
جهان به مدح تو تازه کنم بقای تو باد
دلی که مدح تو سازد شکسته به که درست
چو جای گنج سگالی خراب به کاباد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - در نکوهش زن
زخم بر دل رسید خاقانی
تا خود آسیب بر خرد چه رسد
نقب محنت به گنج عمر رسید
تا به بنیاد کالبد چه رسد
گوئی از باغ جان رسد خبرت
بوئی ای مه نمی‌رسد چه رسد
چرخ را ز آه من زیان چه بود؟
پیل را از پشه لگد چه رسد؟
از فراش کهن به لات رسید
تا ازین نو رسیده خود چه رسد
غم رسید از ترنج تازه تو را
تا ز نارنج دست زد چه رسد
از یکی زن رسد هزار بلا
پس ببین تا ز ده به صد چه رسد
سنگ باران ابر لعنت باد
بر زن نیک، تا به بد چه رسد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۹
چه شد که بادیه بربود رنگ خاقانی
که صبح فام شد از راه و شام‌گون آمد
در آفتاب نبینی که شد اسیر کسوف
چو تیغ زنگ زده در میان خون آمد
میار طعنه در آن کش سموم بادیه سوخت
که آن سفر ز عذاب سقر فزون آمد
مکن به لون سیه دیگ را شکسته، ببین
که از دهان کدام اژدها برون آمد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۶ - در توصیف قلم و دوات خود
دوات من ز برون جدول و درون دریاست
نهنگ و آب سیاهش عجب بدان ماند
عمود صبح ندیدی سواد شام در او
دوات من به دو معنی بدان نشان ماند
رواست کو ید بیضای موسوی است دوات
که خامه نیز به ثعبان درفشان ماند
زبان خامهٔ جوشن در زره بر من
به دور باش سنان فعل و تیرسان ماند
چو خسروان گذرم بر مصاف نطق و دوات
از آن به خانهٔ زراد خسروان ماند
عنان جیحون در دست طبع خاقانی است
از آن جهت به سمرقند خضرخان ماند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۹ - در مرثیهٔ خواجه ناصر الدین ابراهیم عارف گنجه‌ای
خاقانیا عروس صفا را به دست فقر
هر هفت کن که هفت تنان در رسیده‌اند
در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ
بازان کز آشیان طریق پریده‌اند
همچون گوزن هوی برآورده در سماع
شیران کز آتش شب شبهت رمیده‌اند
سلطان دلان به عرش براهیم بنده‌وار
از بهر آب دست سراب قد خمیده‌اند
بر نام او به سنت همنام او همه
مرغان نفس را ز درون سر بریده‌اند
خضر ارچه حاضر است نیارد نهاد دست
بر خرقه‌های او که ز نور آفریده‌اند
پیران هفت چرخ به معلوم هشت خلد
یک ژندهٔ دوتائی او را خریده‌اند
از بهر پاره پیر فلک را به دست صبح
دلق هزار میخ ز سر برکشیده‌اند
واینک پی موافقت صف صوفیان
صوف سپید بر تن مشرق دریده‌اند
در مشرق آفتاب چنان جامه خرقه کرد
کواز خرق جامه به مغرب شنیده‌اند
تا گنجه را ز خاک براهیم کعبه‌ای است
مردان کعبه گنجه نشینی گزیده‌اند
من دیده‌ام که حد مقامات او کجاست
آنان ندیده‌اند که کوتاه دیده‌اند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۶
ای امیر امرای سخن و شاه سخا
به سخن مثل عطارد به سخا چون خورشید
توئی استاد سخن هم توئی استاد سخا
حاتم طائی شاگرد تو زیبد جاوید
میر میران توئی و ما همه رسمی توایم
رسمیان را به صخا و سخن توست امید
از سخای تو تمنا کنم آن چیز که هست
چون سخن‌های تو شیرین و چو بخت تو سفید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۱
نیست در ایام چیزی از وفا نایافت‌تر
کیمیا شد اهل، بل کز کیمیا نایافت‌تر
آشنا سیمرغ‌وار اندر جهان نایافت شد
ایمه از سیمرغ بگذر کاشنا نایافت‌تر
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۷ - در مرثیهٔ وحید الدین پسر عم خود
جان عطارد از تپش خاطر وحید
چونان بسوخت کز فلک آبی نماندش
جان وحید را به فلک برد ذو الجلال
تا هم فلک به جای عطارد نشاندش