عبارات مورد جستجو در ۱۹۲ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۶
شاهنشهی که برتر از عرش آستانش
از راه کینه بر خاک افکند آسمانش
ششصد هزار لشکر جمع آمدند یکسر
با تیغ و تیر و خنجر بهر هلاک جانش
قومی زهر کناره، افزون تر از ستاره
آماده اشاره بر قتل نوجوانش
از بهر قتل اصحاب، و از تشنگی احباب
بر چهره اشک خوناب از جزع تر روانش
یک سو خروش طفلان از تشنگی به کیهان
یک جا به خاک غلطان جسم برادرانش
تا سبط شاه لولاک از زین فتاد بر خاک
آماده اسیری گشتند خواهرانش
یغما به سوکش از غم، بسرای شرح ماتم
وز آتش جهنم می باش در امانش
از راه کینه بر خاک افکند آسمانش
ششصد هزار لشکر جمع آمدند یکسر
با تیغ و تیر و خنجر بهر هلاک جانش
قومی زهر کناره، افزون تر از ستاره
آماده اشاره بر قتل نوجوانش
از بهر قتل اصحاب، و از تشنگی احباب
بر چهره اشک خوناب از جزع تر روانش
یک سو خروش طفلان از تشنگی به کیهان
یک جا به خاک غلطان جسم برادرانش
تا سبط شاه لولاک از زین فتاد بر خاک
آماده اسیری گشتند خواهرانش
یغما به سوکش از غم، بسرای شرح ماتم
وز آتش جهنم می باش در امانش
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷
آن راد سر به نوک سنان بر سزا نبود
و آن پاک تن به لجه ی خون در سزا نبود
آن جسم تابناک و سر پاک را مگر
جز خون و خاک بالش و بستر سزا نبود
آن تن که خلعت آمدش از حله های خلد
عریان به خاک معرکه بی سر سزا نبود
وقت قتال شاه ملایک سپاه را
از آه و اشک رایت و لشکر سزا نبود
چون صید تیر خورده به چنگ سگان شام
شیرحجاز واله و مضطر سزا نبود
بر داغ نوجوان پسر آن ناتوان پدر
اشکش به خاک و آه بر اختر سزا نبود
بر قصد یک تن ار همه خود بت پرست نیز
یک دشت تیغ و نیزه و خنجر سزا نبود
یک قلب وتیغ های مجدد زهی ستم
یک جسم و تیرهای مکرر سزا نبود
آن را کش اختران زره و خود و مهر و ماه
از خار و خاره جوشن و مغفر سزا نبود
و آنرا که اطلس فلکش طرف آستین
خاک سیاه خلعت پیکر سزا نبود
شمعی که چشم عقل از او کسب نور کرد
خامش فتاده در ره صرصر سزا نبود
فلک نجات و لنگر ایجاد و بحر جود
در شط خون چو حوت شناور سزا نبود
ظلمی که رفت بر شه دین زان سپاه دون
در حق هیچ ظالم کافر سزا نبود
آهنگ قتل و غارت و انداز اخذر و اسر
بر زادگان شافع محشر سزا نبود
آری همیشه پیشه ی دوران چنین گذشت
گردون به کام دشمن ارباب دین گذشت
و آن پاک تن به لجه ی خون در سزا نبود
آن جسم تابناک و سر پاک را مگر
جز خون و خاک بالش و بستر سزا نبود
آن تن که خلعت آمدش از حله های خلد
عریان به خاک معرکه بی سر سزا نبود
وقت قتال شاه ملایک سپاه را
از آه و اشک رایت و لشکر سزا نبود
چون صید تیر خورده به چنگ سگان شام
شیرحجاز واله و مضطر سزا نبود
بر داغ نوجوان پسر آن ناتوان پدر
اشکش به خاک و آه بر اختر سزا نبود
بر قصد یک تن ار همه خود بت پرست نیز
یک دشت تیغ و نیزه و خنجر سزا نبود
یک قلب وتیغ های مجدد زهی ستم
یک جسم و تیرهای مکرر سزا نبود
آن را کش اختران زره و خود و مهر و ماه
از خار و خاره جوشن و مغفر سزا نبود
و آنرا که اطلس فلکش طرف آستین
خاک سیاه خلعت پیکر سزا نبود
شمعی که چشم عقل از او کسب نور کرد
خامش فتاده در ره صرصر سزا نبود
فلک نجات و لنگر ایجاد و بحر جود
در شط خون چو حوت شناور سزا نبود
ظلمی که رفت بر شه دین زان سپاه دون
در حق هیچ ظالم کافر سزا نبود
آهنگ قتل و غارت و انداز اخذر و اسر
بر زادگان شافع محشر سزا نبود
آری همیشه پیشه ی دوران چنین گذشت
گردون به کام دشمن ارباب دین گذشت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۲
قاتل به قصد قربت اگر تیغ کین کشید
خاکش به دیده تیغ چرا بی گنه برید
قتل تو ماتمی است جهان را که جاودان
با وی برابری نکند صد هزار عید
پی چون نشد ستور که دشمن برآن سوار
بر نعش چاک چاک تو او راند و آن دوید
تا از عطش گلت شده نیلوفری رواست
سوسن وش ار به چشم چمن خارها خلید
کام جوان و پیر به یک رشحه تلخ ساخت
آن می که کام خشک تو زان جام ها کشید
این غم کجا برم که غمت هیچ کس نخورد
جز خواهران بی کس و اطفال ناامید
دهر از ازل گرفته عزایت که روز و شب
گیسو برید شام و سحر پیرهن درید
اکرام بین که بعد شهادت چه کرد خصم
از نی جنازه بستش و از خون کفن برید
پرداخت محملی که نظیرش ملک نیافت
آراست خلعتی که ندیدش فلک ندید
تا نام روز رفت و نشان شب این ستم
بر نیک و بد نرفته سیه بوده یا سفید
قاتل براین قتیل نه تنها گریست زار
تیغی که سربریدش از آن نیز خون چکید
در بطن مادران همه طفلان خورند خون
ز آبی که طفلش از دم پیکان کین مکید
نامد به خیمه گاه چرا با کمال قرب
چون شط فغان العطش از تشنگان شنید
خود گر نه پای دجله به زنجیر بسته بود
دست قضا چرا نه به سر سوی وی چمید
از کشتن این چراغ که نورش زیاد شد
هرچش عدو نهفت ظهورش زیاد شد
خاکش به دیده تیغ چرا بی گنه برید
قتل تو ماتمی است جهان را که جاودان
با وی برابری نکند صد هزار عید
پی چون نشد ستور که دشمن برآن سوار
بر نعش چاک چاک تو او راند و آن دوید
تا از عطش گلت شده نیلوفری رواست
سوسن وش ار به چشم چمن خارها خلید
کام جوان و پیر به یک رشحه تلخ ساخت
آن می که کام خشک تو زان جام ها کشید
این غم کجا برم که غمت هیچ کس نخورد
جز خواهران بی کس و اطفال ناامید
دهر از ازل گرفته عزایت که روز و شب
گیسو برید شام و سحر پیرهن درید
اکرام بین که بعد شهادت چه کرد خصم
از نی جنازه بستش و از خون کفن برید
پرداخت محملی که نظیرش ملک نیافت
آراست خلعتی که ندیدش فلک ندید
تا نام روز رفت و نشان شب این ستم
بر نیک و بد نرفته سیه بوده یا سفید
قاتل براین قتیل نه تنها گریست زار
تیغی که سربریدش از آن نیز خون چکید
در بطن مادران همه طفلان خورند خون
ز آبی که طفلش از دم پیکان کین مکید
نامد به خیمه گاه چرا با کمال قرب
چون شط فغان العطش از تشنگان شنید
خود گر نه پای دجله به زنجیر بسته بود
دست قضا چرا نه به سر سوی وی چمید
از کشتن این چراغ که نورش زیاد شد
هرچش عدو نهفت ظهورش زیاد شد
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۷
چون نوبت قتال ز یاران به شه فتاد
پاسی پس از مقاتله در قتلگه فتاد
چون زخم های خویش به گرداب خون نشست
چون مرغ پر به خون زده برخاک ره افتاد
با یک هزار و نهصد و پنجاه زخم بیش
او را چو نوک تیر به خون جایگه فتاد
یا از عناد اهل حسد یوسفی عزیز
با پاره پاره پیکر عریان به چه افتاد
چون شمس شامگه که به سرخی کند غروب
طلعت نهفت و صبح جهانی سیه فتاد
بر داغ مرگ او دل اسلام و کفر سوخت
و آتش به جان بتکده و خانقه فتاد
آن ساعت از تراکم اطوار مختلف
با روز رستخیز بسی مشتبه فتاد
از بادهای زرد و سیه کآن زمان وزید
شد کهربا زمین و فلک چون شبه فتاد
پس فوجی از سپاه چو سیلاب فتنه خیز
از حرب گاه آمد و در خیمگه فتاد
هر سفله ی حریص در آزار اهل بیت
از فرط ناکسی به خیالی تبه فتاد
از اضطراب زینب و کلثوم و عابدین
لرزید عرش و رعشه به خورشید و مه فتاد
اموال شاه کشته به تاراج قوم رفت
هر چیزشان به چنگ یکی ز آن سپه فتاد
برروی بانوان حرم برقعی نماند
از فرق آفتاب سزد گر کله فتاد
خاک خیام ز آتش خصمش به باد رفت
و آن کاروان بی سر و سامان به ره فتاد
پس راه کوفه پیش گرفتند آن گروه
پیچید برخود آن در و دیوار و دشت و کوه
پاسی پس از مقاتله در قتلگه فتاد
چون زخم های خویش به گرداب خون نشست
چون مرغ پر به خون زده برخاک ره افتاد
با یک هزار و نهصد و پنجاه زخم بیش
او را چو نوک تیر به خون جایگه فتاد
یا از عناد اهل حسد یوسفی عزیز
با پاره پاره پیکر عریان به چه افتاد
چون شمس شامگه که به سرخی کند غروب
طلعت نهفت و صبح جهانی سیه فتاد
بر داغ مرگ او دل اسلام و کفر سوخت
و آتش به جان بتکده و خانقه فتاد
آن ساعت از تراکم اطوار مختلف
با روز رستخیز بسی مشتبه فتاد
از بادهای زرد و سیه کآن زمان وزید
شد کهربا زمین و فلک چون شبه فتاد
پس فوجی از سپاه چو سیلاب فتنه خیز
از حرب گاه آمد و در خیمگه فتاد
هر سفله ی حریص در آزار اهل بیت
از فرط ناکسی به خیالی تبه فتاد
از اضطراب زینب و کلثوم و عابدین
لرزید عرش و رعشه به خورشید و مه فتاد
اموال شاه کشته به تاراج قوم رفت
هر چیزشان به چنگ یکی ز آن سپه فتاد
برروی بانوان حرم برقعی نماند
از فرق آفتاب سزد گر کله فتاد
خاک خیام ز آتش خصمش به باد رفت
و آن کاروان بی سر و سامان به ره فتاد
پس راه کوفه پیش گرفتند آن گروه
پیچید برخود آن در و دیوار و دشت و کوه
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۲۸
تنهای یاوران همه در خاک و خون طپان
سرهای همرهان همه بر نیزه خون چکان
خونابه ی گلوی وی از چوب نی چکید
یا خون گریست با همه آهن دلی سنان
دل شان به داغ انده و تشویش هم رکاب
تن شان به تاب حسرت و تیمار هم عنان
تن ها قتیل تیغ گذاران لشکری
سرها دلیل ناقه سواران کاروان
افغان به ماتم شهدا رفته در خروش
ماتم به حالت اسرا گشته نوحه خوان
پهلوی شاه بی کس و همراه اهل بیت
تن ها به خاک خفته و سرها به ره دوان
تنها به پاس شه همه برآستان مقیم
سرها به سرپرستی اهل حرم روان
نالان از این رزیت و آشوب وحش و طیر
گریان ازین مصیبت و آسیب انس و جان
تن ها گواه حسرت سرهای تشنه لب
سرها نشان پیکر مجروح کشتگان
هم اشک در عزای شهیدان سرشک ریز
هم آه در هوای اسیران به سر زنان
تن ها کنایتی ز معادات دهر دون
سرها علامتی ز ستم های آسمان
زین ماجرا عجب نه اگر خون به جام اشک
جاری بود ز دیده ی جبریل جاودان
هم کر شد از شنفتن این سرگذشت گوش
هم لال شد ز گفتن این داستان زبان
سرگشته گشت کلک صفایی درین حدیث
از آن ره سه چار قافیه آورد شایگان
هر شعله آه دل الفی زین روایت است
هر قطره اشک خون نقطی زین حکایت است
سرهای همرهان همه بر نیزه خون چکان
خونابه ی گلوی وی از چوب نی چکید
یا خون گریست با همه آهن دلی سنان
دل شان به داغ انده و تشویش هم رکاب
تن شان به تاب حسرت و تیمار هم عنان
تن ها قتیل تیغ گذاران لشکری
سرها دلیل ناقه سواران کاروان
افغان به ماتم شهدا رفته در خروش
ماتم به حالت اسرا گشته نوحه خوان
پهلوی شاه بی کس و همراه اهل بیت
تن ها به خاک خفته و سرها به ره دوان
تنها به پاس شه همه برآستان مقیم
سرها به سرپرستی اهل حرم روان
نالان از این رزیت و آشوب وحش و طیر
گریان ازین مصیبت و آسیب انس و جان
تن ها گواه حسرت سرهای تشنه لب
سرها نشان پیکر مجروح کشتگان
هم اشک در عزای شهیدان سرشک ریز
هم آه در هوای اسیران به سر زنان
تن ها کنایتی ز معادات دهر دون
سرها علامتی ز ستم های آسمان
زین ماجرا عجب نه اگر خون به جام اشک
جاری بود ز دیده ی جبریل جاودان
هم کر شد از شنفتن این سرگذشت گوش
هم لال شد ز گفتن این داستان زبان
سرگشته گشت کلک صفایی درین حدیث
از آن ره سه چار قافیه آورد شایگان
هر شعله آه دل الفی زین روایت است
هر قطره اشک خون نقطی زین حکایت است
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۲
شه لب تشنه ی بی غمگسارم پدر
سرور سینه محزون زارم پدر
شهید بی کفن آه ای پدر جان
به خونت غرقه تن افتاده عریان
شدت سر به نی بر
تنت چاک به خون در
بر جای بالین زرت واویلا
شدخاک خواری بسترت واویلا
شه اقلیم غم آخر سرت کو پدر
سپهدارت کجا شد لشکرت کو پدر
قتیل خنجر کین یاورانت
ذلیل قید دشمن دخترانت
بدن چاک کفن خاک
ستم کش تعبناک
میر علمدارت چه شد واویلا
اولاد و انصارت چه شد واویلا
سرت بر نیزه چون مه جلوه گر شد پدر
تنت در لجه چون بط غوطه ور شد پدر
به داغت جامه ی جان چاکم اولی
وزین غم بر سر من خاکم اولی
به یکبار شدم خوار
نه محرم نه غمخوار
چاک گریبانم نگر واویلا
آهنگ افغانم نگر واویلا
یکی از روی میدان کن نگاهم پدر
به سیلاب سرشک و سوز آهم پدر
سرشکم موج خون انگیخت بر خاک
فغانم برد دود دل بر افلاک
دم آمیز یم انگیز
جگرسوز شرربیز
مژگان گهر ریزم ببین واویلا
افغان فلک خیزم ببین واویلا
صفایی زین رزیت در فغان شد پدر
به استدعای بخشایش نوان شد پدر
که فرمایش در محشر عنایت
کنی احوالش از رحمت رعایت
نبخشی گر آنجا
گناهش سراپا
طومار اعمالش سیه واویلا
سامان احوالش تبه واویلا
سرور سینه محزون زارم پدر
شهید بی کفن آه ای پدر جان
به خونت غرقه تن افتاده عریان
شدت سر به نی بر
تنت چاک به خون در
بر جای بالین زرت واویلا
شدخاک خواری بسترت واویلا
شه اقلیم غم آخر سرت کو پدر
سپهدارت کجا شد لشکرت کو پدر
قتیل خنجر کین یاورانت
ذلیل قید دشمن دخترانت
بدن چاک کفن خاک
ستم کش تعبناک
میر علمدارت چه شد واویلا
اولاد و انصارت چه شد واویلا
سرت بر نیزه چون مه جلوه گر شد پدر
تنت در لجه چون بط غوطه ور شد پدر
به داغت جامه ی جان چاکم اولی
وزین غم بر سر من خاکم اولی
به یکبار شدم خوار
نه محرم نه غمخوار
چاک گریبانم نگر واویلا
آهنگ افغانم نگر واویلا
یکی از روی میدان کن نگاهم پدر
به سیلاب سرشک و سوز آهم پدر
سرشکم موج خون انگیخت بر خاک
فغانم برد دود دل بر افلاک
دم آمیز یم انگیز
جگرسوز شرربیز
مژگان گهر ریزم ببین واویلا
افغان فلک خیزم ببین واویلا
صفایی زین رزیت در فغان شد پدر
به استدعای بخشایش نوان شد پدر
که فرمایش در محشر عنایت
کنی احوالش از رحمت رعایت
نبخشی گر آنجا
گناهش سراپا
طومار اعمالش سیه واویلا
سامان احوالش تبه واویلا
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۰
مدر پیراهن طاقت غریبان را
مزن دامن بر آتش ناشکیبان را
برادر جان علی اکبر
از این رفتن بیا بگذر
سفر خواهی اگر خاکم به سر خواهی
اگر خاکم به سر خواهی سفر خواهی
ز ما پیر و جوان هرکس به میدان شد
در اول پی به خون و خاک یکسان شد
تن سر دادگان در خون تپان بنگر
سر آزادگان بر نی روان بنگر
یکی را سر به نوک نیزه عریان بین
ز چوگان ستم چون گوی غلطان بین
یکی را تن به خاک ازچرخ دون بنگر
چو خاک از بخت وارونش زبون بنگر
ز ما هفتاد تن یک یک برون آمد
که خاک از خون پاکش لاله گون آمد
پدر تنها عدو بی رحم و ما بی کس
غریبان را همان داغ شهیدان بس
پس از خود خواری ما را توهم کن
بر این مشت اسیر آخر ترحم کن
رعایت کن زمهر این جمع مضطر را
برادر را و خواهر را و مادر را
دل ازکف داده گانت را صبوری کو
تنی کش دل نباشد تاب دوری کو
چو لایق باشد الطاف خدایی را
چه خوف از فتنه محشر صفایی را
مزن دامن بر آتش ناشکیبان را
برادر جان علی اکبر
از این رفتن بیا بگذر
سفر خواهی اگر خاکم به سر خواهی
اگر خاکم به سر خواهی سفر خواهی
ز ما پیر و جوان هرکس به میدان شد
در اول پی به خون و خاک یکسان شد
تن سر دادگان در خون تپان بنگر
سر آزادگان بر نی روان بنگر
یکی را سر به نوک نیزه عریان بین
ز چوگان ستم چون گوی غلطان بین
یکی را تن به خاک ازچرخ دون بنگر
چو خاک از بخت وارونش زبون بنگر
ز ما هفتاد تن یک یک برون آمد
که خاک از خون پاکش لاله گون آمد
پدر تنها عدو بی رحم و ما بی کس
غریبان را همان داغ شهیدان بس
پس از خود خواری ما را توهم کن
بر این مشت اسیر آخر ترحم کن
رعایت کن زمهر این جمع مضطر را
برادر را و خواهر را و مادر را
دل ازکف داده گانت را صبوری کو
تنی کش دل نباشد تاب دوری کو
چو لایق باشد الطاف خدایی را
چه خوف از فتنه محشر صفایی را
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۵
سرها همه بر نیزه و تن ها همه بر خاک
از کین زمین آه و ز بی مهری افلاک
تا هوش همی راه سپارد سر بی تن
تا دیده همی کار کند پیکر صد چاک
تن ها همه انباشته در خاک و به خون در
سرها همه آویخته از حلقه ی فتراک
بر هرتن مجروح و دل ریش و لب خشک
صد چشمه روان بیشتر از دیده ی نمناک
در ریختن خون عزیزان همه اسراف
در بذل کمین شربت آبی همه امساک
ای وای بر آن قوم که حرمت نشناسند
از خون تن پاک تو تا خون دل تاک
در حیز امکان مگر این است اگر هست
جوری که بدو پی نبرد پایه ی ادراک
سیراب تر از باغ بهشت آل نبی بود
چاره ی لب خشک ار شدی از دیده ی نمناک
این باد مخالف ز کجا خاست که آمیخت
هفتاد چمن لاله و گل با خس و خاشاک
نگذاشت اثر اهل زنا ز آل پیمبر
چو از دولت جمشید نشان صولت ضحاک
ران بر رگ دل نشتر این داغ صفایی
وز اشک بشو نامه ی آلوده ی ناپاک
از کین زمین آه و ز بی مهری افلاک
تا هوش همی راه سپارد سر بی تن
تا دیده همی کار کند پیکر صد چاک
تن ها همه انباشته در خاک و به خون در
سرها همه آویخته از حلقه ی فتراک
بر هرتن مجروح و دل ریش و لب خشک
صد چشمه روان بیشتر از دیده ی نمناک
در ریختن خون عزیزان همه اسراف
در بذل کمین شربت آبی همه امساک
ای وای بر آن قوم که حرمت نشناسند
از خون تن پاک تو تا خون دل تاک
در حیز امکان مگر این است اگر هست
جوری که بدو پی نبرد پایه ی ادراک
سیراب تر از باغ بهشت آل نبی بود
چاره ی لب خشک ار شدی از دیده ی نمناک
این باد مخالف ز کجا خاست که آمیخت
هفتاد چمن لاله و گل با خس و خاشاک
نگذاشت اثر اهل زنا ز آل پیمبر
چو از دولت جمشید نشان صولت ضحاک
ران بر رگ دل نشتر این داغ صفایی
وز اشک بشو نامه ی آلوده ی ناپاک
صفایی جندقی : نوحهها
شمارهٔ ۱۶
شاهی که برد سجده به خاک درش افلاک
آغشته به خون خفت به خاکش تن صد چاک
آن سر که ز گیسوی نبی داشتی افسر
لب تشنه و مجروح شد آویزه ی فتراک
یک دشت فزون خیره کش بی گنه آویز
نز قهر ولی بیم و نه از خشم خدا باک
زین سو همه سستی تن و سختی پیمان
زان سو همه تیغ ستم و بازوی چالاک
سرهای عطش سوخته یکسر همه برنی
تن های لگدکوفته یکسان همه با خاک
تن ها به تب آشفته تر از سینه مجروح
جان ها به لب آزرده تر از خاطر غمناک
ز آن سفله ی شامی به بنات شه یثرب
خاکم به دهان قصد پرستاری حاشاک
بی دیده حشمت نگرستن به چه زهره
چهر حرم حرمت کل صرصر هتاک
ذوق تو فرامش نکند ذایقه ی صبر
شیرینی شکر نبرد تلخی تریاک
خون تو امان بخش دماء دو جهان است
حرف است که خون می نتوان کرد به خون پاک
بی فر تولای تو توحید صفایی
آمیخته کفری است به صد زندقه و اشراک
آغشته به خون خفت به خاکش تن صد چاک
آن سر که ز گیسوی نبی داشتی افسر
لب تشنه و مجروح شد آویزه ی فتراک
یک دشت فزون خیره کش بی گنه آویز
نز قهر ولی بیم و نه از خشم خدا باک
زین سو همه سستی تن و سختی پیمان
زان سو همه تیغ ستم و بازوی چالاک
سرهای عطش سوخته یکسر همه برنی
تن های لگدکوفته یکسان همه با خاک
تن ها به تب آشفته تر از سینه مجروح
جان ها به لب آزرده تر از خاطر غمناک
ز آن سفله ی شامی به بنات شه یثرب
خاکم به دهان قصد پرستاری حاشاک
بی دیده حشمت نگرستن به چه زهره
چهر حرم حرمت کل صرصر هتاک
ذوق تو فرامش نکند ذایقه ی صبر
شیرینی شکر نبرد تلخی تریاک
خون تو امان بخش دماء دو جهان است
حرف است که خون می نتوان کرد به خون پاک
بی فر تولای تو توحید صفایی
آمیخته کفری است به صد زندقه و اشراک
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۱۵- تاریخ وفات آخوند ملامحمد حسن بهرام
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۵۵- تاریخ وفات مرحوم مبرورفاضل آگاه میرزا حبیب الله طاب الله ثراه
نظام قاری : مخیّلنامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۱ - در گریختن ایلچی از بند صوف
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند هفدهم
آه از دمی که رو به ره آورد کاروان
بر هفتم آسمان شد از آن کاروان فغان
یک کاروان تمام زن و طفل خورد سال
از جور چرخ بی کس و در، بند ناکسان
یک تن نبود محرمشان غیر عابدین
آن هم علیل و زار و گرفتار و ناتوان
مردان کاروان همه بی سر به روی خاک
سرها، به نیزه با سرِ سالار کاروان
آشوبِ حشر شور قیامت شد آشکار
چون سوی قتلگاه شد آن کاروان روان
دیدند سروران همه تن داده بر قضا
دل بر قدر نهاده و سر داده بر سنان
تن های مهوشان همه افتاده بر زمین
هر یک چو آفتابی و برتر ز آسمان
بی تاب بر زمین همه افکنده خویش را
از ناقه ها چو برگ خزان موسم خزان
زن های بی برادر و اطفال بی پدر
هریک کشیده در بر خود پیکری چو جان
آن بلبلان زار، به گلزار قتلگاه
چون جسم گلرخان همه از دیده خون فشان
هر بلبلی ز داغ گلی با هزار، شور
افکنده غلغلی که گلم رفته از میان
بر باد رفت گلشن زهرا، به نینوا
افتاده بلبلان خوش الحانش از نوا
بر هفتم آسمان شد از آن کاروان فغان
یک کاروان تمام زن و طفل خورد سال
از جور چرخ بی کس و در، بند ناکسان
یک تن نبود محرمشان غیر عابدین
آن هم علیل و زار و گرفتار و ناتوان
مردان کاروان همه بی سر به روی خاک
سرها، به نیزه با سرِ سالار کاروان
آشوبِ حشر شور قیامت شد آشکار
چون سوی قتلگاه شد آن کاروان روان
دیدند سروران همه تن داده بر قضا
دل بر قدر نهاده و سر داده بر سنان
تن های مهوشان همه افتاده بر زمین
هر یک چو آفتابی و برتر ز آسمان
بی تاب بر زمین همه افکنده خویش را
از ناقه ها چو برگ خزان موسم خزان
زن های بی برادر و اطفال بی پدر
هریک کشیده در بر خود پیکری چو جان
آن بلبلان زار، به گلزار قتلگاه
چون جسم گلرخان همه از دیده خون فشان
هر بلبلی ز داغ گلی با هزار، شور
افکنده غلغلی که گلم رفته از میان
بر باد رفت گلشن زهرا، به نینوا
افتاده بلبلان خوش الحانش از نوا
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
نگاهش ناگهان چون تیر نازی بر کمان بندد
اجل بیتاب میگردد که خود را بر نشان بندد
به صد دل از دم شمشیر نازش آرزو دارد
اجل تعویذ زخمی را که بر بازوی جان بندد
به کینم بر کمر شمشیر جرأت بست و حیرانم
که چون هرگز کسی از شعله مویی بر میان بندد!
نگاه او نهانم میکشد در خون و میترسم
که ناگه تهمت خون مرا بر آسمان بندد
اگر رشک زلیخایی برد ترسم که نگذارد
که بوی پیرهن در مصر بار کاروان بندد
ز بس موج سرشکم گوهر ارزان کرده میترسم
فلک بازار گرم کان و دریا را دکان بندد
متاع رنگ و بو دارد رواج امشب که میخواهد
چمن آیین عید جلوة آن دلستان بندد
نگیرد تا اجازت از رخش مشّاطة گلشن
طلسم رنگ نتواند به روی ارغوان بندد
خوش آن عزّت که پیشش چون کمر بر بستگان فیّاض
گهش بند قبا بگشایدش گاهی میان بندد
اجل بیتاب میگردد که خود را بر نشان بندد
به صد دل از دم شمشیر نازش آرزو دارد
اجل تعویذ زخمی را که بر بازوی جان بندد
به کینم بر کمر شمشیر جرأت بست و حیرانم
که چون هرگز کسی از شعله مویی بر میان بندد!
نگاه او نهانم میکشد در خون و میترسم
که ناگه تهمت خون مرا بر آسمان بندد
اگر رشک زلیخایی برد ترسم که نگذارد
که بوی پیرهن در مصر بار کاروان بندد
ز بس موج سرشکم گوهر ارزان کرده میترسم
فلک بازار گرم کان و دریا را دکان بندد
متاع رنگ و بو دارد رواج امشب که میخواهد
چمن آیین عید جلوة آن دلستان بندد
نگیرد تا اجازت از رخش مشّاطة گلشن
طلسم رنگ نتواند به روی ارغوان بندد
خوش آن عزّت که پیشش چون کمر بر بستگان فیّاض
گهش بند قبا بگشایدش گاهی میان بندد
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۰۳ - حلقهٔ ماتم
به شام چون اسرارا خرابه شد منزل
فزون ز کرب و بلا گشت بهرشان غم دل
طعامشان همگی بود لخته های جگر
شرابشان همه از قطره های اشک بصر
یکی ز هجر پدر، در خروش و آه و فغان
یکی ز داغ پسر، از دو دیده اشک فشان
رقیه دختر نیک اخترامام شهید
در آن خرابه ز هجر پدر، چو نی نالید
ز بسکه کرد فغان آن صغیره شد بی تاب
به روی خاک، سر خود نهاد و رفت به خواب
به خواب دید که بابایش آمده ز سفر
گرفته تنگ چو جان عزیزش اندر بر
زبان به شکوه گشود آن سلالهٔ حیدر
به گریه گفت چرا دیر آمدی ز سفر؟
از آن زمان که تو پنهان شدی ز دیدهٔ من
شکیب و صبر برفت از دل رمیدهٔ من
ز خیمه جانب صحرا مرا کشانیدند
به پشت ناقهٔ عریان، مرا نشانیدند
میان راه ز بس خصم زد مرا سیلی
رخم ز صدمهٔ سیلی خصم، شد نیلی
ز ترس شمر که می زد مرا ز روی غضب
جدا نمی شدم از پیش عمه ام زینب
نکرد درد دل خویش را تمام اظهار
که آن سلاله زهرا ز خواب شد بیدار
ز خواب شد بیدار و هر طرف نگریست
پدر ندید و غمین گشت و زار زار گریست
ز دیده اشک فرو ریخت همچو مروارید
ز هجر روی پدر، همچو بید می لرزید
به گریه گفت که ای عمه جان! چه شد پدرم
که آفتاب رخش بود سایه ای به سرم
مگر نه باب من آمد همین زمان ز سفر
مرا کشید ز راه وفا چو جان، در بر
من از فراق پدر، عمه سخت غمگینم
چه روی داد که او را دگر نمی بینم
بگو به من که کجا رفت عمه جان، پدرم
که از فراق رخش، خون چکد ز چشم ترم
از آن صغیره چو زینب شنید این سخنان
درید جامه و از دل کشید آه و فغان
یقین نمود که در خواب دیده بابش را
به فکر رفت که بدهد چسان جوابش را
کشید از دل اندوهگین خود فریاد
به گریه گفت که فریاد زین همه بیداد
ز آه و نالهٔ آن طفل، بانوان حرم
زدند گرد رقیه چو حلقهٔ ماتم
در آن خرابه چو افغان آن ستم زدگان
قیامتی شد و گردید رستخیز عیان
رسید نالهٔ غمدیده گان به گوش یزید
ز خادمی سبب بانگ ناله را پرسید
جواب داد که طفلی ز سیدالشهدا
یقین کرد که دیده پدر را به عالم رویا
کنون که بخت بد از خواب کرده بیدارش
پدر طلب کند از عمهٔ دل افگارش
به او گفت یزید آن ستم گر غدار
که طفل را نبود عقل و دانش بسیار
برای دیدن بابش بود ز بسکه حریص
میان مرده و زنده کجا دهد تشخیص
کنون سر پدر در طبق چو لاله نهید
پی تسلی آن طفل، در خرابه برید
سر مطهر سر حلقهٔ شهیدان را
نهاد در طبق آن خادم یزید دغا
روانه گشت به سوی خرابه آن بی دین
گذارد در بر آن طفل، آن طبق به زمین
فتاد دیدهٔ آن طفل، بر طبق گفتا
به اشک و آه که ای عمه! از برای خدا
نخواستم من ماتم رسیده عمه طعام
طعام بی پدرم، عمه بر من است حرام
من از برای پدر، می کشم ز سینه فغان
نخواهم از تو ای عمه جان! نه آب و نه نان
بگفت زینب غمدیده کی کشیده تعب
شود فدایی تو جان عمه ات زینب
به دست خویش تو سرپوش را بنه به کنار
ز عارض پدر ای همه! توشه ای بردار
ز بس به باب خود آن طفل شوق بی حد داشت
چگویم آه که سرپوش را چسان برداشت
بر آن بریده سر آن طفل را نظر چو فتاد
لبش به لب به نهاد و ز شوق سر جان داد
ز بانگ گریهٔ اهل حرم، در آن شب تار
ز خواب دیدهٔ این چرخ پیر شد بیدار
سزا بود که بر آن طفل، یک جهان گریند
عجب نباشد اگر اهل آسمان گریند
همین نه «ترکی» ازاین ماجرا پریشان است
که چشم فاطمه در باغ خلد گریان است
فزون ز کرب و بلا گشت بهرشان غم دل
طعامشان همگی بود لخته های جگر
شرابشان همه از قطره های اشک بصر
یکی ز هجر پدر، در خروش و آه و فغان
یکی ز داغ پسر، از دو دیده اشک فشان
رقیه دختر نیک اخترامام شهید
در آن خرابه ز هجر پدر، چو نی نالید
ز بسکه کرد فغان آن صغیره شد بی تاب
به روی خاک، سر خود نهاد و رفت به خواب
به خواب دید که بابایش آمده ز سفر
گرفته تنگ چو جان عزیزش اندر بر
زبان به شکوه گشود آن سلالهٔ حیدر
به گریه گفت چرا دیر آمدی ز سفر؟
از آن زمان که تو پنهان شدی ز دیدهٔ من
شکیب و صبر برفت از دل رمیدهٔ من
ز خیمه جانب صحرا مرا کشانیدند
به پشت ناقهٔ عریان، مرا نشانیدند
میان راه ز بس خصم زد مرا سیلی
رخم ز صدمهٔ سیلی خصم، شد نیلی
ز ترس شمر که می زد مرا ز روی غضب
جدا نمی شدم از پیش عمه ام زینب
نکرد درد دل خویش را تمام اظهار
که آن سلاله زهرا ز خواب شد بیدار
ز خواب شد بیدار و هر طرف نگریست
پدر ندید و غمین گشت و زار زار گریست
ز دیده اشک فرو ریخت همچو مروارید
ز هجر روی پدر، همچو بید می لرزید
به گریه گفت که ای عمه جان! چه شد پدرم
که آفتاب رخش بود سایه ای به سرم
مگر نه باب من آمد همین زمان ز سفر
مرا کشید ز راه وفا چو جان، در بر
من از فراق پدر، عمه سخت غمگینم
چه روی داد که او را دگر نمی بینم
بگو به من که کجا رفت عمه جان، پدرم
که از فراق رخش، خون چکد ز چشم ترم
از آن صغیره چو زینب شنید این سخنان
درید جامه و از دل کشید آه و فغان
یقین نمود که در خواب دیده بابش را
به فکر رفت که بدهد چسان جوابش را
کشید از دل اندوهگین خود فریاد
به گریه گفت که فریاد زین همه بیداد
ز آه و نالهٔ آن طفل، بانوان حرم
زدند گرد رقیه چو حلقهٔ ماتم
در آن خرابه چو افغان آن ستم زدگان
قیامتی شد و گردید رستخیز عیان
رسید نالهٔ غمدیده گان به گوش یزید
ز خادمی سبب بانگ ناله را پرسید
جواب داد که طفلی ز سیدالشهدا
یقین کرد که دیده پدر را به عالم رویا
کنون که بخت بد از خواب کرده بیدارش
پدر طلب کند از عمهٔ دل افگارش
به او گفت یزید آن ستم گر غدار
که طفل را نبود عقل و دانش بسیار
برای دیدن بابش بود ز بسکه حریص
میان مرده و زنده کجا دهد تشخیص
کنون سر پدر در طبق چو لاله نهید
پی تسلی آن طفل، در خرابه برید
سر مطهر سر حلقهٔ شهیدان را
نهاد در طبق آن خادم یزید دغا
روانه گشت به سوی خرابه آن بی دین
گذارد در بر آن طفل، آن طبق به زمین
فتاد دیدهٔ آن طفل، بر طبق گفتا
به اشک و آه که ای عمه! از برای خدا
نخواستم من ماتم رسیده عمه طعام
طعام بی پدرم، عمه بر من است حرام
من از برای پدر، می کشم ز سینه فغان
نخواهم از تو ای عمه جان! نه آب و نه نان
بگفت زینب غمدیده کی کشیده تعب
شود فدایی تو جان عمه ات زینب
به دست خویش تو سرپوش را بنه به کنار
ز عارض پدر ای همه! توشه ای بردار
ز بس به باب خود آن طفل شوق بی حد داشت
چگویم آه که سرپوش را چسان برداشت
بر آن بریده سر آن طفل را نظر چو فتاد
لبش به لب به نهاد و ز شوق سر جان داد
ز بانگ گریهٔ اهل حرم، در آن شب تار
ز خواب دیدهٔ این چرخ پیر شد بیدار
سزا بود که بر آن طفل، یک جهان گریند
عجب نباشد اگر اهل آسمان گریند
همین نه «ترکی» ازاین ماجرا پریشان است
که چشم فاطمه در باغ خلد گریان است
ابوالفضل بیهقی : مجلد ششم
بخش ۲۸ - بر دار کردن حسنک، بخش سوم
و آن روز و آن شب تدبیر بر دار کردن حسنک در پیش گرفتند. و دو مرد پیک راست کردند با جامه پیکان که از بغداد آمدهاند و نامه خلیفه آورده که حسنک قرمطی را بر دار باید کرد و بسنگ بباید کشت تا بار دیگر بر رغم خلفا هیچ کس خلعت مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرد. چون کارها ساخته آمد، دیگر روز چهارشنبه دو روز مانده از صفر، امیر مسعود برنشست و قصد شکار کرد و نشاط سه روزه، با ندیمان و خاصّگان و مطربان، و در شهر خلیفه شهر را فرمود داری زدن بر کران مصلّای بلخ، فرود شارستان . و خلق روی آنجا نهاده بودند؛ بو سهل برنشست و آمد تا نزدیک دار و بر بالایی بایستاد. و سواران رفته بودند با پیادگان تا حسنک را بیارند؛ چون از کران بازار عاشقان درآوردند و میان شارستان رسید، میکائیل بدانجا اسب بداشته بود، پذیره وی آمد، وی را مؤاجر خواند و دشنامهای زشت داد. حسنک دروی ننگریست و هیچ جواب نداد، عامّه مردم او را لعنت کردند بدین حرکت ناشیرین که کرد و از آن زشتها که بر زبان راند، و خواصّ مردم خود نتوان گفت که این میکائیل را چه گویند. و پس از حسنک این میکائیل که خواهر ایاز را بزنی کرده بود بسیار بلاها دید و محنتها کشید، و امروز بر جای است و بعبادت و قران خواندن مشغول شده است؛ چون دوستی زشت کند، چه چاره از بازگفتن؟
و حسنک را بپای دار آوردند، نعوذ باللّه من قضاء السّوء، و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمدهاند. و قرآن خوانان قرآن میخواندند . حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و از اربند استوار کرد و پایچههای ازار را ببست و جبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دستها درهم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار . و همه خلق بدرد میگریستند. خودی، روی پوش، آهنی بیاوردند عمدا تنگ، چنانکه روی و سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را ببغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را همچنان میداشتند، و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراختر آوردند. و درین میان احمد جامهدار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان میگوید: «این آرزوی تست که خواسته بودی و گفته که «چون تو پادشاه شوی، ما را بر دار کن.» ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیر المؤمنین نبشته است که تو قرمطی شدهای، و بفرمان او بر دار میکنند.» حسنک البتّه هیچ پاسخ نداد.
پس از آن خود فراختر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که بدو . دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند «شرم ندارید، مرد را که میبکشید [به دو ] بدار برید؟» و خواست که شوری بزرگ بپای شود، سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود، بنشاندند و جلّادش استوار ببست و رسنها فرود آورد. و آواز دادند که سنگ دهید، هیچ کس دست بسنگ نمیکرد و همه زارزار میگریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند، و مرد خود مرده بود که جلّادش رسن بگلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگارش. و گفتارش، رحمة اللّه علیه، این بود که گفتی مرا دعای نشابوریان بسازد و نساخت. و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستد نه زمین ماند و نه آب، و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمة اللّه علیهم. و این افسانهیی است با بسیار عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سوی نهادند . احمق مردا که دل درین جهان بندد! که نعمتی بدهد و زشت بازستاند .
لعمرک ما الدّنیا بدار اقامة
اذا زال عن عین البصیر غطاؤها
و کیف بقاؤ النّاس فیها و انّما
ینال باسباب الفناء بقاؤها
رودکی گوید:
بسرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که بگور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس
بدل آنکه گیسوت پیراست
آنکه زلفین و گیسوت پیراست
گرچه دینار یا درمش بهاست
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش نه نابیناست
چون ازین فارغ شدند، بو سهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنیدم از بو الحسن حربلی که دوست من بود و از مختصّان بو سهل، که یک روز شراب میخورد و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبّه . پس گفت:
نوباوه آوردهاند، از آن بخوریم . همگان گفتند: خوریم. گفت: بیارید. آن طبق بیاوردند و ازو مکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیّر شدیم و من از حال بشدم. و بو سهل بخندید، و باتّفاق شراب در دست داشت، ببوستان ریخت، و سر باز بردند. و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم، گفت: «ای بو الحسن، تو مردی مرغ دلی، سر دشمنان چنین باید.» و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند. و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بو نصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشهمند بود، چنانکه بهیچ وقت او را چنان ندیده بودم، و میگفت: چه امید ماند؟ و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و بدیوان ننشست.
و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد، چنانکه اثری نماند تا بدستور فرو گرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند، چون بشنید، جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست بدرد، چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. و ماتم پسر سخت نیکو بداشت، و هر خردمند که این بشنید، بپسندید. و جای آن بود. و یکی از شعرای نشابور این مرثیه بگفت اندر مرگ وی و بدین جای یاد کرده شد:
ببرید سرش را که سران را سر بود
آرایش دهر و ملک را افسر بود
گر قرمطی و جهود و گر کافر بود
از تخت بدار برشدن منکر بود
و حسنک را بپای دار آوردند، نعوذ باللّه من قضاء السّوء، و دو پیک را ایستانیده بودند که از بغداد آمدهاند. و قرآن خوانان قرآن میخواندند . حسنک را فرمودند که جامه بیرون کش. وی دست اندر زیر کرد و از اربند استوار کرد و پایچههای ازار را ببست و جبّه و پیراهن بکشید و دور انداخت با دستار، و برهنه با ازار بایستاد و دستها درهم زده، تنی چون سیم سفید و رویی چون صد هزار نگار . و همه خلق بدرد میگریستند. خودی، روی پوش، آهنی بیاوردند عمدا تنگ، چنانکه روی و سرش را نپوشیدی، و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود که سرش را ببغداد خواهیم فرستاد نزدیک خلیفه. و حسنک را همچنان میداشتند، و او لب میجنبانید و چیزی میخواند، تا خودی فراختر آوردند. و درین میان احمد جامهدار بیامد سوار و روی بحسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند سلطان میگوید: «این آرزوی تست که خواسته بودی و گفته که «چون تو پادشاه شوی، ما را بر دار کن.» ما بر تو رحمت خواستیم کرد، اما امیر المؤمنین نبشته است که تو قرمطی شدهای، و بفرمان او بر دار میکنند.» حسنک البتّه هیچ پاسخ نداد.
پس از آن خود فراختر که آورده بودند، سر و روی او را بدان بپوشانیدند. پس آواز دادند او را که بدو . دم نزد و از ایشان نیندیشید. هر کس گفتند «شرم ندارید، مرد را که میبکشید [به دو ] بدار برید؟» و خواست که شوری بزرگ بپای شود، سواران سوی عامّه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک را سوی دار بردند و بجایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود، بنشاندند و جلّادش استوار ببست و رسنها فرود آورد. و آواز دادند که سنگ دهید، هیچ کس دست بسنگ نمیکرد و همه زارزار میگریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند، و مرد خود مرده بود که جلّادش رسن بگلو افکنده بود و خبه کرده. این است حسنک و روزگارش. و گفتارش، رحمة اللّه علیه، این بود که گفتی مرا دعای نشابوریان بسازد و نساخت. و اگر زمین و آب مسلمانان بغصب بستد نه زمین ماند و نه آب، و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت هیچ سود نداشت. او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند نیز برفتند، رحمة اللّه علیهم. و این افسانهیی است با بسیار عبرت. و این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا بیک سوی نهادند . احمق مردا که دل درین جهان بندد! که نعمتی بدهد و زشت بازستاند .
لعمرک ما الدّنیا بدار اقامة
اذا زال عن عین البصیر غطاؤها
و کیف بقاؤ النّاس فیها و انّما
ینال باسباب الفناء بقاؤها
رودکی گوید:
بسرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که بگور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس
بدل آنکه گیسوت پیراست
آنکه زلفین و گیسوت پیراست
گرچه دینار یا درمش بهاست
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش نه نابیناست
چون ازین فارغ شدند، بو سهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود از شکم مادر. و پس از آن شنیدم از بو الحسن حربلی که دوست من بود و از مختصّان بو سهل، که یک روز شراب میخورد و با وی بودم، مجلسی نیکو آراسته و غلامان بسیار ایستاده و مطربان همه خوش آواز. در آن میان فرموده بود تا سر حسنک پنهان از ما آورده بودند و بداشته در طبقی با مکبّه . پس گفت:
نوباوه آوردهاند، از آن بخوریم . همگان گفتند: خوریم. گفت: بیارید. آن طبق بیاوردند و ازو مکبّه برداشتند. چون سر حسنک را بدیدیم همگان متحیّر شدیم و من از حال بشدم. و بو سهل بخندید، و باتّفاق شراب در دست داشت، ببوستان ریخت، و سر باز بردند. و من در خلوت دیگر روز او را بسیار ملامت کردم، گفت: «ای بو الحسن، تو مردی مرغ دلی، سر دشمنان چنین باید.» و این حدیث فاش شد و همگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند. و آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بو نصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشهمند بود، چنانکه بهیچ وقت او را چنان ندیده بودم، و میگفت: چه امید ماند؟ و خواجه احمد حسن هم برین حال بود و بدیوان ننشست.
و حسنک قریب هفت سال بر دار بماند، چنانکه پایهایش همه فروتراشید و خشک شد، چنانکه اثری نماند تا بدستور فرو گرفتند و دفن کردند، چنانکه کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست. و مادر حسنک زنی بود سخت جگرآور، چنان شنودم که دو سه ماه ازو این حدیث نهان داشتند، چون بشنید، جزعی نکرد، چنانکه زنان کنند، بلکه بگریست بدرد، چنانکه حاضران از درد وی خون گریستند، پس گفت: بزرگا مردا که این پسرم بود! که پادشاهی چون محمود این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. و ماتم پسر سخت نیکو بداشت، و هر خردمند که این بشنید، بپسندید. و جای آن بود. و یکی از شعرای نشابور این مرثیه بگفت اندر مرگ وی و بدین جای یاد کرده شد:
ببرید سرش را که سران را سر بود
آرایش دهر و ملک را افسر بود
گر قرمطی و جهود و گر کافر بود
از تخت بدار برشدن منکر بود
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۱۲ - گذشته شدن امیر سعید
روز شنبه نیمه این ماه نامه غزنین رسید بگذشته شدن امیر سعید، رحمة اللّه علیه، و امیر فرودسرای بود و شراب میخورد، نامه بنهادند و زهره نداشتند که چنین خبری در میان شراب خوردن بدو رسانند، دیگر روز چون بر تخت بنشست، پیش تا بار بداد، ساخته بودند که این نامه خادمی پیش برد و بداد و بازگشت. امیر چون نامه بخواند، از تخت فرود آمد و آهی بکرد که آوازش فرود سرای بشنیدند و فرمود خادمان را که پیش رواق که برداشته بودند فروگذاشتند و آواز آمد که امروز بار نیست.
غلامان را بازگردانیدند. و وزیر و اولیا و حشم بطارم آمدند و تا چاشتگاه فراخ بنشستند که مگر امیر بماتم نشیند، پیغام آمد که بخانهها باز باید گشت که نخواهیم نشست. و قوم بازگشتند.
و گذشته شدن این جهان نادیده قصّهیی است، ناچار بیارم که امیر از همه فرزندان او را دوستتر داشت و او را ولیعهد میکرد و خدای، عزّ و جلّ، نامزد جای پدر امیر مودود را کرد، پدر چه توانست کرد؟ و پیش تا خبر مرگ رسید، نامهها آمد که او را آبله آمده است و امیر، رضی اللّه عنه، دل مشغول میبود و میگفت «این فرزند را که یک بار آبله آمده بود، این دیگر باره غریب است.» و آبله نبود که علّتی افتاد جوان جهان نادیده را و راه مردی بر وی بسته ماند، چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد، و با طبیبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه، که عنّین نبود، و افتد جوانان را ازین علّت. زنان گفته بودند، چنانکه حیلتها و دکّان ایشان است که «این خداوند زاده را بستهاند .» و پیرزنی از بزی زهره درگشاد و از آن آب بکشید و چیزی بر آن افگند و بدین عزیز گرامی داد، خوردن بود و هفت اندام را افلیج گرفتن، و یازده روز بخسبید و پس کرانه شد. امیر، رضی اللّه عنه، برین فرزند بسیار جزع کرده بود فرود سرای. و این مرگ نابیوسان هم یکی بود از اتفّاق بد، که دیگر کس نیارست گفت او را که از آب گذشتن صواب نیست، که کس را بار نمیداد و مغافصه برنشست و سوی ترمذ رفت.
و پس درین دو روز پیغام آمد سوی وزیر که «ناچار بباید رفت . ترا با فرزند مودود ببلخ مقام باید کرد با لشکری که اینجا نامزد کردیم از غلامان سرایی و دیگر اصناف . و حاجب سباشی بدره گز رود و اسبان و غلامان سرایی را آنجا بدان نواحی با سلاح بداشته بود و با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرون غلامان و خیل وی. و حاجب بگتغدی آنجا ماند بر سر غلامان، و سپاه سالار باز آمد و لشکریانی از مقدّمان و سرهنگان و حاجبان که نبشته آمده است، آن کار را همه راست باید کرد.» گفت «فرمان بردارم» و تا نزدیک نماز شام بدرگاه بماند تا همه کارها راست کرده آمد.
غلامان را بازگردانیدند. و وزیر و اولیا و حشم بطارم آمدند و تا چاشتگاه فراخ بنشستند که مگر امیر بماتم نشیند، پیغام آمد که بخانهها باز باید گشت که نخواهیم نشست. و قوم بازگشتند.
و گذشته شدن این جهان نادیده قصّهیی است، ناچار بیارم که امیر از همه فرزندان او را دوستتر داشت و او را ولیعهد میکرد و خدای، عزّ و جلّ، نامزد جای پدر امیر مودود را کرد، پدر چه توانست کرد؟ و پیش تا خبر مرگ رسید، نامهها آمد که او را آبله آمده است و امیر، رضی اللّه عنه، دل مشغول میبود و میگفت «این فرزند را که یک بار آبله آمده بود، این دیگر باره غریب است.» و آبله نبود که علّتی افتاد جوان جهان نادیده را و راه مردی بر وی بسته ماند، چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد، و با طبیبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه، که عنّین نبود، و افتد جوانان را ازین علّت. زنان گفته بودند، چنانکه حیلتها و دکّان ایشان است که «این خداوند زاده را بستهاند .» و پیرزنی از بزی زهره درگشاد و از آن آب بکشید و چیزی بر آن افگند و بدین عزیز گرامی داد، خوردن بود و هفت اندام را افلیج گرفتن، و یازده روز بخسبید و پس کرانه شد. امیر، رضی اللّه عنه، برین فرزند بسیار جزع کرده بود فرود سرای. و این مرگ نابیوسان هم یکی بود از اتفّاق بد، که دیگر کس نیارست گفت او را که از آب گذشتن صواب نیست، که کس را بار نمیداد و مغافصه برنشست و سوی ترمذ رفت.
و پس درین دو روز پیغام آمد سوی وزیر که «ناچار بباید رفت . ترا با فرزند مودود ببلخ مقام باید کرد با لشکری که اینجا نامزد کردیم از غلامان سرایی و دیگر اصناف . و حاجب سباشی بدره گز رود و اسبان و غلامان سرایی را آنجا بدان نواحی با سلاح بداشته بود و با وی دو هزار سوار ترک و هندو بیرون غلامان و خیل وی. و حاجب بگتغدی آنجا ماند بر سر غلامان، و سپاه سالار باز آمد و لشکریانی از مقدّمان و سرهنگان و حاجبان که نبشته آمده است، آن کار را همه راست باید کرد.» گفت «فرمان بردارم» و تا نزدیک نماز شام بدرگاه بماند تا همه کارها راست کرده آمد.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۵۶
احمد شاملو : هوای تازه
سمفونی تاريک
غنچههای یاسِ من امشب شکفته است. و ظلمتی که باغِ مرا بلعیده، از بویِ یاسها معطر و خوابآور و خیالانگیز شده است.
با عطرِ یاسها که از سینهی شب برمیخیزد، بوسههایی که در سایه ربوده شده و خوشبختیهایی که تنها خوابآلودگی شب ناظرِ آن بوده است بیدار میشوند و با سمفونی دلپذیرِ یاس و تاریکی جان میگیرند.
و بویِ تلخِ سروها ــ که ضربهای آهنگِ اندوهزای گورستانیست و به یأسهای بیدار لالای میگوید ــ در سمفونی یاس و تاریکی میچکد و میانِ آسمانِ بیستاره و زمینِ خوابآلود، شبِ لجوج را از معجونِ عشق و مرگ سرشار میکند.
عشق، مگر امشب با شوهرش مرگ وعدهی دیداری داشته است... و اینک، دستادست و بالابال بر نسیمِ عبوس و مبهمِ شبانگاه پرسه میزنند.
دلتنگیهای بیهودهی روز در سایههایِ شب دور و محو میشوند و پچپچهشان، چون ضربههایِ گیج و کشدارِ سنج، در آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی به گوش میآید.
و آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی، امشب سرنوشتی شوم و ملکوتی را در آستانهی رؤیاها برابرِ چشمانِ من به رقص میآورد.
□
امشب عشقِ گوارا و دلپذیر، و مرگِ نحس و فجیع، با جبروت و اقتدار زیرِ آسمانِ بینور و حرارت بر سرزمینِ شب سلطنت میکنند...
امشب عطرِ یاسها سنگرِ صبر و امیدِ مرا از دلتنگیهای دشوار و سنگینِ روز بازمیستاند...
امشب بوی تلخِ سروها شعلهی عشق و آرزوها را که تازهتازه در دلِ من زبانه میکشد خاموش میکند...
امشب سمفونی تاریکِ یاسها و سروها اندوهِ کهن و لذتِ سرمدی را در دلِ من دوباره به هم میآمیزد...
امشب از عشق و مرگ در روحِ من غوغاست...
۱۳۲۶
با عطرِ یاسها که از سینهی شب برمیخیزد، بوسههایی که در سایه ربوده شده و خوشبختیهایی که تنها خوابآلودگی شب ناظرِ آن بوده است بیدار میشوند و با سمفونی دلپذیرِ یاس و تاریکی جان میگیرند.
و بویِ تلخِ سروها ــ که ضربهای آهنگِ اندوهزای گورستانیست و به یأسهای بیدار لالای میگوید ــ در سمفونی یاس و تاریکی میچکد و میانِ آسمانِ بیستاره و زمینِ خوابآلود، شبِ لجوج را از معجونِ عشق و مرگ سرشار میکند.
عشق، مگر امشب با شوهرش مرگ وعدهی دیداری داشته است... و اینک، دستادست و بالابال بر نسیمِ عبوس و مبهمِ شبانگاه پرسه میزنند.
دلتنگیهای بیهودهی روز در سایههایِ شب دور و محو میشوند و پچپچهشان، چون ضربههایِ گیج و کشدارِ سنج، در آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی به گوش میآید.
و آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی، امشب سرنوشتی شوم و ملکوتی را در آستانهی رؤیاها برابرِ چشمانِ من به رقص میآورد.
□
امشب عشقِ گوارا و دلپذیر، و مرگِ نحس و فجیع، با جبروت و اقتدار زیرِ آسمانِ بینور و حرارت بر سرزمینِ شب سلطنت میکنند...
امشب عطرِ یاسها سنگرِ صبر و امیدِ مرا از دلتنگیهای دشوار و سنگینِ روز بازمیستاند...
امشب بوی تلخِ سروها شعلهی عشق و آرزوها را که تازهتازه در دلِ من زبانه میکشد خاموش میکند...
امشب سمفونی تاریکِ یاسها و سروها اندوهِ کهن و لذتِ سرمدی را در دلِ من دوباره به هم میآمیزد...
امشب از عشق و مرگ در روحِ من غوغاست...
۱۳۲۶