عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۶
لاله‌اش از سیلیت نیلوفری شد آه آه
ای معلم شرم از آن رویت نشد رویت سیاه
ای معلم ، ای خدا ناترس، ای بیدادگر
من گرفتم دارد او همسنگ حسن خود گناه
کرد رویت سد نگاه جان فزا ازبهر عذر
خونبهای سد هزاران چون تو ناکس هر نگاه
باد دستت خشک همچون خامهٔ آن ماهرو
باد رخسارت سیه چون مشق آن تابنده ماه
جان من معذور فرما، من نبودم با خبر
زندگی را ورنه من می‌ساختم بر وی تباه
این زمان هم غم مخور دارم برای کشتنش
همچو وحشی تیر آه جان گداز عمر کاه
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۸
ناوکت بر سینهٔ این ناتوان آمد همه
آفرین بادا که تیرت بر نشان آمد همه
شد نشان تیر بیداد تو جسم لاغرم
سد خدنگ انداختی، بر استخوان آمد همه
جان و دل کردم نشان پیش خدنگ غمزه‌ات
جست تیرت از دل زار و به جان آمد همه
جان من گویا نشان تیر بیداد تو بود
زانکه بر جان من بی‌خانمان آمد همه
بر تن خم گشته وحشی زخمها خوردم از او
تیر پرکش کرده زان ابرو کمان آمد همه
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸۱
چه شود گرم نوازی به عنایت خطابی
نه اگر برای لطفی به بهانهٔ عتابی
ته پای جان شکاری دل من به خون زند پر
چو کبوتری که افتد به تصرف عقابی
چو منش رکاب بوسم چه سبک عنان سواری
چو به غیر همعنان شد چو بلا گران رکابی
همه خرقهٔ صلاحم شده خارخار و گل گل
ز میی که داغ آن می نرود به هیچ بابی
بگذار درس دانش که نهایتی ندارد
ز کتاب عشق وحشی بنویس یک دو بابی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸۸
ای از گل عذارت هر مرغ را نوایی
در هر دلی خیالی بر هر سری هوایی
آیین بی‌وفایی هم خود بگو که خوب است
از چون تو خوبرویی و ز چون تو دلربایی
هر جا سگ تو دیدم رو داد گریه بیخود
چون بی‌کسی که بیند از دورآشنایی
آمد به بزم رندان مست از می شبانه
مینا شکست جایی ساغر فکند جایی
وحشی وداع جان کن کامد به دیدن تو
سنگین دلی ، غریبی ، عاشق کشی ، بلایی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۴
از برای خاطر اغیار خوارم می‌کنی
من چه کردم کاینچنین بی‌اعتبارم می‌کنی
روزگاری آنچه با من کرد استغنای تو
گر بگویم گریه‌ها بر روزگارم می‌کنی
گر نمی‌آیم به سوی بزمت از شرمندگیست
زانکه هر دم پیش جمعی شرمسارم می‌کنی
گر بدانی حال من گریان شوی بی‌اختیار
ای که منع گریه ی بی‌اختیارم می‌کنی
گفته‌ای تدبیر کارت می‌کنم وحشی منال
رفت کار از دست، کی تدبیر کارم می‌کنی؟
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹۶
ای آنکه عرض حال من زار کرده‌ای
با او کدام درد من اظهار کرده ای
آزاد کن ز راه کرم گر نمی‌کشی
ما را چه بی‌گناه گرفتار کرده‌ای
تا من خجل شوم که بد غیر گفته‌ام
دایم سخن ز نیکی اغیار کرده‌ای
تا جان دهم ز شوق چو این مژده بشنوم
آهنگ پرسش من بیمار کرده‌ای
وحشی به کار غیر اگر شهره‌ای چه شد
نقد حیات صرف در این کار کرده ای
وحشی بافقی : مثنویات
سرآغاز
گله‌ای دارم از تو و گله‌ای
که نگنجد به هیچ حوصله‌ای
گله‌ای دود در دماغم از آن
گله‌ای باد بر چراغم از آن
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
پیوستن دوستان به هم آسان است
دشوار بریدن است و آخر آن است
شیرینی وصل را نمی‌دارم دوست
از غایت تلخیی که در هجران است
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
خوش آن که شود بساط مهجوری طی
در بزم وصال می‌کشم پی در پی
می‌جویمت آنچنان که مهجور وصال
مشتاق توام چنان که مخمور به می
وحشی بافقی : ناظر و منظور
بیان خوابی و اظهار اضطرابی که ناظر را از راز پنهان از بی‌صبری خبر داده و داغ ناصبوریش بر جگر نهاده و حکایت مفارقت و شکایت مهاجرت
چنین گفت آن ادیب نکته پرداز
که درس عاشقی می‌کرد آغاز
که منظور از وفا چون گل شکفتی
حکایتهای مهر آمیز گفتی
به نوشین لعل آن شوخ شکر خند
دل مسکین ناظر ماند در بند
حدیث خوش‌ادا گلزار یاریست
نهال بوستان دوستاریست
حدیث ناخوش از اهل مودت
به پای دل نشاند خار نفرت
بسا یاران که بودی این گمانشان
که بی هم صبر نبود یک زمانشان
به حرف ناخوشی کز هم شنیدند
چنان پا از ره یاری کشیدند
که مدتها برآمد زان فسانه
نشد پیدا صفایی در میانه
خوش آن صحبت که در آغاز یاریست
در او سد گونه لطف و دوستداریست
کمال لطف جانان آن مجال است
که روز اول بزم وصال است
بسا لطفی که من از یار دیدم
به ذوق بزم اول کم رسیدم
به عیش بزم اول حالتی هست
که حالی آن چنان کم می‌دهد دست
تو گویی عیش عالم وام کردند
نخستین بزم وصلش نام کردند
به عاشق لطف معشوق است بسیار
ولی چندان که شد عاشق گرفتار
بلی صیاد چندان دانه ریزد
که مرغ از صیدگاهی برنخیزد
چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار
بود در سلک مرغان گرفتار
چه خوش می‌گفت در کنج خرابات
به دختر شاهدی شیرین حکایات
اگر خواهی که با جور تو سازند
حیات خویش در جور تو بازند
به آغاز محبت در وفا کوش
وفا کن تا بری زاهل وفا هوش
بنای مهر چون شد سخت بنیاد
تو خواهی لطف میکن خواه بیداد
تو شمعی را که میداری به آتش
نگه دارش که گردد شعله سرکش
چراغی را که از آتش شراریست
کجا بر پرتو او اعتباریست
چنین القصه لطف آن وفا کیش
شدی هر روز از روز دگر بیش
دمی بی یکدگر آرامشان نه
به غیر ازدیدن هم کارشان نه
اگر یک لحظه می‌بودند بی هم
برون می‌رفت افغانشان ز عالم
شدی هر روز افزون شوق ناظر
به مکتب بیشتر می‌گشت حاضر
چو بی‌منظور یک دم جا گرفتی
به همدرسان ره غوغا گرفتی
که قرآن کردم از دست شما بس
نمی‌خواهم که همدرسم شود کس
مرا دیوانه کرد این درس خواندن
نمی‌دانم چه می‌خواهید از من
به یکدیگر دریدی دفتر خویش
که این مکتب نمی‌خواهم از این بیش
نظر از راه مکتب بر نمی‌داشت
بدین اندوه و این رنج عالمی داشت
دمی سد ره برون رفتی ز مکتب
که شاه من کجا رفتست یا رب
گذشته آفتاب از جای هر روز
کجا رفتست آن مهر جهانسوز
ازین مکتب گرفتندش مگر باز
و گر نه کو که با من نیست دمساز
گهی کردی به جای خویش مسکن
کشیدی سر به جیب و پا به دامن
شدی منظور چون از دور پیدا
ز روی خرمی می‌جست از جا
که ای جای تو چشم خون فشانم
بیا کز داغ دوری سوخت جانم
خوشا عشق و بلای عشقبازی
دل ما و جفای عشقبازی
خوش آن راحت که دارد زحمت عشق
مبادا هیچ دل بی‌زحمت عشق
در او غم را خواص شادمانی
ازو مردن حیات جاودانی
نهان در هر بلایش سد تنعم
به هر اندوه او سد خرمی گم
به جام او مساوی شهد با زهر
در او یکسان خواص زهر و پازهر
فراغت بخشد از سودای غیرت
رهاند خاطر از غوغای غیرت
نشاند در مقام انتظارت
که کی آید برون از خانه یارت
دمی گر دیرتر آید برون یار
ز دل بیرون رود طاقت به یکبار
شود وسواس عشقت رهزن صبر
کنی سد چاک در پیراهن صبر
لباس صبر تا دامن دریدن
گریبان چاک هر جانب دویدن
در آن راهش که روزی دیده باشی
ز مهرش گرد سر گردیده باشی
روی آنجا به تقریبی نشینی
سراغش گیری از هر کس که بینی
که گردد ناگهان از دور پیدا
نگاهش جانب دیگر به عمدا
به شوخی دیده را نادیده کردن
به تندی از بر عاشق گذردن
به هر دیدن هزاران خنده پنهان
تغافل کردنی سد لطف با آن
بدینسان مدتی بودند دمساز
دلی فارغ ز چرخ حیله پرداز
شبی چون طرهٔ منظور ناظر
به کنجی داشت جا آشفته خاطر
درآن آشفتگی خواب غمش برد
غم عالم به دیگر عالمش برد
میان بوستانی جای خود دید
چه بستان، جنتی مأوای خود دید
چنار و سرو را در دست بازی
لباس سبزه از شبنم نمازی
به زیر سایهٔ سرو و صنوبر
به یک پهلو فتاده سبزه تر
صنوبر صوف سبز افکنده بر دوش
درخت بید گشته پوستین پوش
در آن گلشن نظر هر سو گشادی
که ناگه ز آن میان برخاست بادی
بسان خس ربود از جای خویشش
بیابانی عجب آورده پیشش
بیابان غمی ، دشت بلایی
کشنده وادیی ، خونخوار جایی
عیان از گردباد آن بیابان
ز هر سو اژدری بر خویش پیچان
ز موج پشته‌های ریگ آن بر
نمایان گشته نقش پشت اژدر
زبان اژدها برگ گیاهش
خم و پیچ افاعی کوره راهش
عیان از کاسه‌های چشم اژدر
ز هر سو لالهٔ سیراب از آن بر
شده زهر مصیبت سبزه زارش
ز خون بیدلان گل کرده خارش
کدوی می شده خر زهره در وی
به زهر او داده از جام فنا می
پی گمگشتهٔ آن دشت اندوه
شد آتش چشم اژدر بر سر کوه
به غایت کرد هولی در دلش کار
ز روی هول شد از خواب بیدار
به خود می‌گفت این خوابی که دیدم
وزان در جیب محنت سر کشیدم
به بیداری نصیبم گر شود وای
چه خواهم کرد با جان غم افزای
از آن خواب گران کوه غمی داشت
چه کوه غم که بار عالمی داشت
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
حکایت
زلیخا را چو پیری ناتوان کرد
گلش را دست فرسود خزان کرد
ز چشمش روشنایی برد ایام
نهادش پلکها بر هم چو بادام
کمان بشکستش ابروی کماندار
خدنگ انداز غمزه رفتش از کار
لبش را خشک شد سرچشمهٔ نوش
بکلی نوشخندش شد فراموش
در آن پیری که سد غم حاصلش بود
همان اندوه یوسف در دلش بود
دلش با عشق یوسف داشت پیوند
به یوسف بود از هر چیز خرسند
سر مویی ز عشق او نمی‌کاست
بجز یوسف نمی جست و نمی‌خواست
کمال عشق در وی کارکر شد
نهال آرزویش بارور شد
بر او نو گشت ایام جوانی
مهیا کرد دور زندگانی
به مزد آن که داد بندگی داد
دوباره عشق او را زندگی داد
اگرمی‌بایدت عمر دوباره
مکن پیوند عمر از عشق پاره
ز هر جا حسن بیرون می‌نهد پای
رخی از عشق هست آنجا زمین سای
نیازی هست هر جا هست نازی
نباشد ناز اگر نبود نیازی
نگاهی باید از مجنون در آغاز
که آید چشم لیلی بر سر ناز
ایاز ار جلوه‌ای ندهد به بازار
نیابد همچو محمودی خریدار
میان حسن و عشق افتاد این شور
ز ما غیر نگاهی ناید از دور
نه عذرا آگهی دارد نه وامق
که می‌گردند چوم معشوق و عاشق
زلیخا خفته و یوسف نهفته
نه نام و نی نشان هم شنفته
ز بیرون آگهی نه وز درون سوی
به هم ناز و نیاز اندر تک وپوی
نیاز وناز را رایت به عیوق
نه عاشق زان هنوز آگه نه معشوق
ز راه نسبت هر روح با روح
دری از آشنایی هست مفتوح
از این در کان به روی هر دو باز است
ره آمد شد ناز و نیاز است
میان آن دو دل کاین در بود باز
بود در راه دایم قاصد راز
اگر عالم همه گردند همدست
گمان این مبرکاین در توان بست
بود هرجا دری از خشت و از گل
برآوردن توان الا در دل
تنی سهل است کردن از تنی دور
دل از دل دور کردن نیست مقدور
در آن قربی که باشد قرب جانی
خلل چون افکند بعد مکانی
تن از تن دور باشد هست مقدور
بلا باشد که باشد جان ز جان دور
غرض گر آشناییهای جانست
چه غم گر سد بیابان در میانست
که مجنون خواه در حی ، خواه در دشت
به جولانگاه لیلی می‌کند گشت
نهانی صحبت جانها به جانها
عجب مهریست محکم بر دهانها
خوش آن صحبت که آنجا بار تن نیست
نگهبان را مجال دم زدن نیست
تو دایم در میان راز می‌باش
پس دیوار گو غماز می‌باش
در آن صحبت که جان دردسر آرد
که باشد دیگری تا دم برآرد
به شهوت قرب تن با تن ضرور است
میان عشق و شهوت راه دور است
به شهوت قرب جسمانی‌ست ناچار
ندارد عشق با این کارها کار
ز بعد ظاهری خسرو زند جوش
که خواهد دست با شیرین در آغوش
چو پاک است از غرضها طبع فرهاد
ز قرب و بعد کی می‌آیدش یاد
ز شیرین نیست حاصل کام پرویز
از آن پوید به بازار شکر تیز
ندارد کوهکن کامی ، که ناکام
به کوی دیگرش باید زدی گام
به شغل سد هوس خسرو گرفتار
به حکم حسن شیرین کی کند کار
بباید جست بیکاری چو فرهاد
که بتوانش پی کاری فرستاد
نهد حسن از پی کار دلی پای
که بتواند شد او را کارفرمای
رود خوبی شیرین عشق گویان
نشان خانهٔ فرهاد جویان
بدان کش کار فرمایی بود کار
سراغ کارکن امریست ناچار
نیاید کارها بی کارکن راست
اگر چه عمده سعی کارفرماست
درین خرم اساس دیر بنیاد
به چیزی خاطر هر کس بود شاد
بود هر دل به ذوق خاص در بند
ز مشغولی به شغل خاص خرسند
برون از نسبت هر اشتراکی
سرشته هر گلی از آب و خاکی
از آن گل شاخ امیدی دمیده
به نشو خاص ازان گل سر کشیده
به نوعی گشته هر شاخی برومند
یکی را زهر دربار و یکی قند
مذاق هرکس از شاخی برد بهر
یکی را قند قسمت شد یکی زهر
ولی آنکس که با تلخی کند خوی
نسازد یک جهان زهرش ترش روی
کسی کز قند باشد چاشنی یاب
ز اندک تلخیی گردد عنان تاب
ترش رویش کند یک تلخ بادام
شکر جوید کز آن شیرین کند کام
چو خسرو را به زهر آلوده شد قند
ز زهر چشم شیرین شکر خند
نمودش تلخ آن زهر پر از نوش
که دادش عشوهٔ ماه قصب پوش
اگر چه بود شهد زهر مانند
به جانش یک جهان تلخی پراکند
چنان آزرده گشتش طبع نازک
که عاجز گشت نازش در تدارک
بشد با گریه‌های خنده آلود
لبش پر زهر و زهرش شکر اندود
دلش پر شکوه، جانش پرشکایت
ولی خود دیر پروا در حکایت
درون پرجوش و دل با سینه در جنگ
سوی بازار شکر کرد آهنگ
مزاج شاه نازک بود بسیار
ندارد طبع نازک تاب آزار
بود نازک دو طبع اندر زمانه
که جویند از پی رنجش بهانه
یکی طبع شهان و شهریاران
یکی از گلرخان و گلعذاران
ز طبع زود رنج پادشاهان
مپرس از من ، بپرس از دادخواهان
ز خوی دیر صلح فتنه سازان
بپرس از من ، مپرس از بی نیازان
کسی زین هر دو گر خود بهره‌مند است
که داند خشم و ناز او که چند است
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در اظهار نمودن شیرین محبت خویش را به آن غمین مهجور
اثرها دارد این آه شبانه
ولی گر نیست عاشق در میانه
عجبها دارد این عشق پر افسون
ولی چون عاشق از خود رفت بیرون
چو بیخود از دلی آهی برآید
درون تیرگی ماهی برآید
چو بی‌خود آید از جانی فغانی
شود نامهربانی مهربانی
چو عاشق را مراد خویش باید
به رویش کی در وصلی گشاید
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست
دلی باید ز هر امید خالی
درون سوز، آرزوکش، لاابالی
که تا با تلخ کامی‌ها برآید
مگر شیرین لبی را درخورآید
چو فرهاد آرزو را در درون کشت
کلید آرزوها یافت در مشت
به کلی کرد چون از خود کرانه
بیامد تیر آهش بر نشانه
نمود از دولت عشق گرامیش
اثر در کام شیرین تلخ کامیش
چنان بد کن شه خوبان ارمن
سر شکر لبان شیرین پر فن
شد از آن دشت مینا فام دلگیر
وزان گلگشت دلکش خاطرش سیر
به خود می‌گفت شیرین را چه افتاد
که جان با تلخکامی بایدش داد
نه وحش دشتم و نه دام کهسار
که بی دام اندر این دشتم گرفتار
گل بستانی آوردم به صحرا
ندانستم نخواهد ماند رعنا
گل صحرا تماشایی ندارد
طراوت های رعنایی ندارد
خدنگم را اسیر غرق خون به
به رنجیرم سر و کار جنون به
چه اینجا بود باید با دل تنگ
به سر دست و به پا خار و به دل سنگ
خود این می‌گفت و خود انصاف می‌داد
که جرم این دشت و صحرا را نیفتاد
به باغ آیم چو با جانی پر از داغ
گنه بر خود نهم بهتر که بر باغ
اگر دوزخ نهادی در بهشت است
چه بندد بر بهشت این جرم زشت است
کسی کش کام تلخ از جوش صفر است
به شکر نسبت تلخیش بی‌جاست
تو گویی از دلی آهی اثر کرد
که شیرین را چنین خونین جگر کرد
اگر دانم ز خسرو مشکل خویش
هوس را ره نیابم در دل خویش
همانا آن غریب صنعت آرا
که کار افکندمش با سنگ خارا
به سنگ اشکستنش چون بود دستی
دلم را زو پدید آمد شکستی
به چشم از دل پس آنگه داد مایه
ز نزدیکان محرم خواند دایه
بگفت ای زهر غم در کامم از تو
به لوح زندگانی نامم از تو
چه بودی گر نپروردی به شیرم
که پستان اجل می‌کرد سیرم
به شیر اول ز مرگم وا رهاندی
به آخر در دم شیرم نشاندی
چه درد است این که در دل گشته انبوه
دلست این دل نه هامون است و نه کوه
دمی دیگر در این دشت ار بمانم
به کوه ازدشت باید شد روانم
بگفتا دایه کای جانم ز مهرت
فروزان چون ز می تابنده چهرت
به دل درد و به جانت غم مبادا
ز غم سرو روانت خم مبادا
چرا چون زلف خود در پیچ وتابی
سیه روز از چه‌ای چون آفتابی
ز پرویز اربدینسان دردمندی
از اینجا تا سپاهان نیست چندی
به گلگون تکاور ده عنان را
سیه گردان به لشکر اسپهان را
عتاب و غمزه را با هم برآمیز
به تاراج بلا ده رخت پرویز
در این ظلمات غم تا چند مانی
روان شو همچو آب زندگانی
ز تاب زلف از خسرو ببر تاب
ز آب لعل بر شکر بزن آب
ز لعل آبدار و روی انور
به شکر آب شو بر خسرو آذر
دل پرویز شیرین را مسخر
تو تلخی کردی و دادی به شکر
نشاید ملک دادن دیگران را
سپردن خود به درویشی جهان را
شکر را گر چه در آن ملک ره نیست
که دور از روی تو در ذات شه نیست
ولی چون دزد را بینی به خواری
برافرازد علم در شهریاری
حدیث دایه را شیرین چو بشنفت
برآشفت و به تلخی پاسخش گفت
که ای فرتوت از این بیهوده گویی
به دل آزار شیرین چند جویی
مگر هر کس دلی دارد پریشان
ز پرویزش غمی بوده‌ست پنهان
مگر هرکس دلی دارد پر آتش
ز شکر خاطری دارد مشوش
مرا این سرزمین ناسازگار است
به پرویز و سفاهانم چکار است
ز پرویزم بدل چیزی نبوده‌ست
چنان دانم که پرویزی نبوده‌ست
من این آب وهوای ناموافق
نمی‌بینم به طبع خویش لایق
کجا با اسفهانم خوش فتاده‌ست
که پندارم در آن آتش فتاده‌ست
غرض اینست کز این آب و خاک است
که جان غمگین و دل اندوهناک است
چو باید رفت از این وادی به ناچار
کجا باید نمود آهنگ رفتار
تو کز ما سالخورد این جهانی
صلاح خردسالان را چه دانی
چو دایه دید پر خون دیدهٔ او
ز خسرو خاطر رنجیدهٔ او
به خود گفت این گل از بی‌عندلیبی
سر و کارش بود با ناشکیبی
اگر چه طبعش از خسرو نفور است
ولی آشفتهٔ او را ضرور است
مهی در جلوه با این نازنینی
نخواهد ساخت با تنها نشینی
گلی زینسان چمن افروز و دلکش
که رویش در چمن افروخت آتش
رواج نوبهارش گو نباشد
کم از مرغی هزارش گو نباشد
بگفتا گشت باید رهنمونش
که راه افتد به سوی بیستونش
مگر چون ناز او بیند نیازی
به گنجشکی شود مشغول بازی
مگر چون زلف او بیند اسیری
به نخجیری شود آسوده شیری
بگفت اکنون کزین صحرا به ناچار
بباید بار بر بستن به یکبار
صلاح اینست ای شوخ سمنبر
که سوی بیستون رانی تکاور
که صحرایش سراسر لاله زار است
همه کوهش بهار است و نگار است
مگر ، چون گشت آن صحرا نماید
گره از عقدهٔ خاطر گشاید
هم اندر بیستون آن فرخ استاد
که دارد در تن آهن جان ز فولاد
یقین زان دم که بازو بر گشوده‌ست
ز کلک و تیشه صنعتها نموده‌ست
به صنعت‌های او طبعت خوش افتد
که صنعتهای چینی دلکش افتد
در اینجا نیز چندی بود باید
که تا بینم از گردون چه زاید
حدیث دایه را شیرین چو بشنید
تبسم کرد و پنهانی پسندید
بگفتا گر چه اکنون خاطر من
به جایی خوش ندارد بار بر من
کز آن روزی که مسکن شد عراقم
همه زهر است و تلخی در مذاقم
ز پرویزم زمانی خاطر شاد
نبوده‌ست ای که روز خوش نبیناد
ولیکن چون هوای بیستون نیز
بود چون دشت ارمن عشرت انگیز
بباید یک دوماه آن جایگه بود
وزان پس رو به ارمن کرد و آسود
به حکمش رخت از آن منزل کشیدند
به سوی بیستون محمل کشیدند
ز بس هر سو غزالی نازنین بود
سراسر دشت چون صحرای چین بود
به سرعت بسکه پیمودند هامون
به یک فرسنگی از تک ماند گلگون
یکی زان مه جبینان شد سبک تاز
به گوش کوهکن گفت این خبر باز
چنین گویند کن پولاد پنجه
که بود از پنجه‌اش پولاد رنجه
میان بربست و آمد پیش بازش
نیازی برد اندر خود ر نازش
چنان کان ماه پیکر بد سواره
به گردن بر کشید آن ماه پاره
عیان از پشت زین آن ماه رخسار
چو ماهی کاو عیان گردد ز کهسار
به چالاکی همی برد آن دل افروز
به گلگون شد به چالاکی تک آموز
تو کز نیروی عشقت آگهی نیست
مشو منکر که این جز ابلهی نیست
اگر گویی نشان عشقبازان
تنی لاغر بود جسمی گدازان
ز عاشق این سخن صادق نباشد
وگر باشد یقین عاشق نباشد
کسی کو بر دلش چون عشق یاریست
برش گلگون کشیدن سهل کاریست
نه هر کوعاشق است از غم نزار است
بسا کس را که این غم سازگار است
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در توصیف دشتی که رشک گلزار بهشت بود و تفرج شیرین در آن دشت و رسیدن نامهٔ خسرو به او
بهار دلکش و باغ معانی
چنین پیدا کند راز نهانی
که شیرین آن بهار گلشن راز
بهاران شد به دشتی غصه پرداز
بهشتی کوثر اندر چشمه سارش
دم عیسی نهان در نوبهارش
فضایش چون سرای می‌فروشان
هوایش چون دماغ باده نوشان
همه صحرا گرفته لاله و گل
خروش ساری و دستان بلبل
زبان سوسنش از گفت خاموش
که آهنگ تذوراتش کند گوش
به پای چشمه با گلهای شاداب
فروغ آتش افزون گشته از آب
ز سنگش لاله‌های آتشین رنگ
برآورده برون چون آتش از سنگ
در او رضوان به منت گشته مزدور
ز خاکش برده عطر طره حور
گلش یکسر به رنگ ارغوان بود
ولیکن با نشاط زعفران بود
ز خاکش سبزه چون خنجر دمیده
به قصد جان غم خنجر کشیده
ز بس در وی درخت سایه گستر
نبودش جز سیاه سایه پرور
نگون بید موله در سمن زار
سمن را سجده می‌بردی شمن زار
از آن ساغر که نرگس داده پیوست
شقایق خورده و افتاده سرمست
از آن لحنی که موزون کرده شمشاد
شنیده سرو و گشته از غم آزاد
نگون از کوه سیل از ابر آزار
توگفتی کوهکن گرید به کهسار
چمن از باد گشته عنبر آگین
تو گفتی طره بگشاده‌ست شیرین
چمان در آن چمن شیرین مه رو
چو شاخ طوبی اندر باغ مینو
ز قامت سرو بن را جلوه آموز
شقایق را ز عارض چهره افروز
ز درویش ارغوان را آب رفته
ز مویش سنبل اندر تاب رفته
سر زلف آشنا با شانه کرده
ز سنبل باد را بیگانه کرده
دو نرگس را نمود از سرمه مشکین
چمن کرد از دو آهو صفحهٔ چین
تبسم را درون غنچه ره داد
به دست غمزه تیری از نگه داد
بهم بر زد کمند صید پرویر
بلای زهر گشت آشوب پرهیز
عدوی کوهکن را کرده سرمست
هزاران دشنه‌اش بنهاد در دست
بلای عقل را آموخت رفتار
عدوی صبر را فرمود گفتار
تفرج را سوی سرو و سمن شد
گلستانی به تاراج چمن شد
به پای سرو گه آرام بگرفت
به زیر یاسمن گه جام بگرفت
نگویی میل سرو و یاسمن داشت
که سرو و یاسمی در پیرهن داشت
خرام آموختی سرو و چمن را
طراوت وام دادی یاسمن را
ز چشم آموخت نرگس را فریبی
ز طرز دلبری دادش نصیبی
به سنبل شد ز گیسو داد گستر
که گر دل می‌بری باری چنین بر
به گلگشت از رخ خویش آتش افکن
که آتش در دل بلبل چنین زن
به جان سرو تالی داد سروش
که داد آگاهی از جان تذورش
چو لختی جان شیرین آرمیدش
به سوی باده میل دل کشیدش
یکی زان ماهرویان گشت ساقی
به جامش کیمیای عمر باقی
بپیمود آتش اندیشه سوزش
فروزان کرد ماه شب فروزش
به لب چون برد راح ارغوانی
به کوثر داد آب زندگانی
چو آتش گشت از می‌روی شیرین
نمود از روی شیرین خوی شیرین
چو سر خوش گشت از جام پیاپی
بزد آهی وگفت ای بخت تا کی
اسیر محنت ایام بودن
به کام دشمنان نا کام بودن
کجا شیرین کجا آن دشت و وادی
کجا شیرین و کوی نامردای
کجا شیرین و زهر غم چشیدن
کجا شیرین و بار غم کشیدن
کجا شیرین کجا این درد و این سوز
کجا شیرین کجا این صبح و این روز
نه از کس آتشم در خرمن افتاد
که این آتش هم از من در من افتاد
گرفتم دشمنی را دوست داری
شمردم خود سری را حق گزاری
محبت خواستم از خود پرستی
نهادم نام هشیاری به مستی
وفا کردم طلب از بیوفایی
سزای من که جستم ناسزایی
به تلخی روز شیرین می‌رود سر
لب خسرو شکر خاید ز شکر
گهی انصاف دادی کاین چه راه است
به کس بستن گناه خود گناه است
تو صیدی افکنی بر خاک چالاک
نبندی از غرور او را به فتراک
چو صیاد دگر گیرد ز راهش
گنهکار از چه خوانی بیگناهش
ترا در دست ز آب صاف جامی
ننوشی تا بنوشد تشنه کامی
اگر درهم شوی بس ناصواب است
نه جرم تشنه و نه جرم آب است
ترا پا در شود ناگه به کنجی
ز استغنا به یک دانگش نسنجی
چو از وی مفلسی کامی برآرد
پیشمان گر شوی سودی ندارد
چو در دست تو شمعی شب فروز است
تو گویی چهره‌ام خورشید روز است
از او گر بی‌کسی محفل فروزد
اگر سوزد دلت آن به که سوزد
وگر بهر فریب خاطر خویش
نمودی معذرت را مرهم ریش
که گر چه سینه از غم ریش کردم
سپاس من که پاس خویش کردم
نهان کردم ز دزد خانه کالا
به گنج خویش بستم راه یغما
به گلچینان در گلزار بستم
هوس‌را آرزو در دل شکستم
ببستم چنگل شاهین ز دراج
ندادم گنج گوهر را به تاراج
نهفتم غنچه‌ای از باد شبگیر
گرفتم آهویی از پنجه شیر
حذر از دشمن خون خواره کردم
رطب را پاس از افیون خواره کردم
چنین با خویشتن می‌گفت و می‌گشت
که آمد برق خرمن سوزی از دشت
سواری چون شرر ز آتش جهیده
ز خسرو در بر شیرین رسیده
به دستش نامهٔ سر بسته شاه
جگر سوز و درون آشوب و جانکاه
عباراتی به زهر آلوده پیکان
بدل آتش برآتش گشته دامان
اشاراتی همه چون خنجر تیز
جگر سوراخ کن، خونابه انگیز
چو شیرین حرف حرف نامه را دید
به خویش از تاب دل چون نامه پیچید
به یاران گفت جشن ای سوگواران
که آمد نامه یاران به یاران
کرا لب تشنه اینک آب حیوان
کرا شب تیره اینک مهر تابان
کرا برجست چشم این شادمانی
کرا خارید کام این ارمغانی
که گفتی شه ز شیرین کی کند یاد
بگو این نامهٔ شه کوریت باد
که فالی زد که این شادی برآمد
که آهی زد که این اندر سر آمد
کدامین طالع این امداد کرده‌ست
که شاه از مستمندان یاد کرده‌ست
پرستاری ز شه بیمار گشته‌ست
که بخت بی کسان بیدار گشته‌ست
شکر را آسمان خاری به پا کرد
که خسرو صدقه بخشید فدا کرد
ازین بی شبهه شه را مدعایی‌ست
ز مسکینان طلبکار دعایی‌ست
همیشه خوش ز دور آسمانی
شکر از طالع و شاه از جوانی
پس آنگه نامه شه را بینداخت
ز نرگس یاسمن را ارغوان ساخت
چو لختی ارغوان بر یاسمن کشت
به تلخی پاسخ این نامه بنوشت
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
جایی که گذرگاه دل محزونست
آن جا دو هزار نیزه بالا خونست
لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند
مجنون داند که حال مجنون چونست؟
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
یوسف رویی، کزو فغان کرد دلم
چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم
امروز نشانهٔ غمان کرد دلم
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
لعل او بازار جان خواهد شکست
خندهٔ او مهر کان خواهد شکست
عابدان را پرده این خواهد درید
زاهدان را توبه آن خواهد شکست
هودج نازش نگنجد در جهان
لیک محمل برجهان خواهد شکست
پرنیان جوئی به پای پیل غم
دل چو پیل پرنیان خواهد شکست
روی گندم گون او در چشم ماه
خار راه کهکشان خواهد شکست
غمزه‌ش ار غوغا کند هیچش مگوی
کو طلسم آسمان خواهد شکست
دشمنان از داغ هجرش رسته‌اند
پل همه بر دوستان خواهد شکست
جای فریاد است خاقانی که چرخ
نالهٔ فریاد خوان خواهد شکست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت
باز به پیرانه سر، عشق تو از سر گرفت
یار درآمد به کوی، شور برآمد ز شهر
عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت
لعل تو یک خنده زد، مرده دلی زنده کرد
حسن تو یک شعله زد، سوخته‌ای درگرفت
تاختن آورد هجر، تیغ بلا آخته
زحمت هستی ما، از ره ما برگرفت
شیر به چنگال عنف، گردن آهو شکست
باز به منقار قهر، بال کبوتر گرفت
صبر و دل و دین ما جمله ز ما بستند
روح مجرد بماند دامن دل برگرفت
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
سر و زر کو که منت یارم جست
فرصت آمدنت یارم جست
بن مویی ز دلم کم نشود
سر موئی ز تنت یارم جست
نه میی از قدحت یارم خواست
نه گلی از چمنت یارم جست
نه من آیم نه توام دانی خواند
نه تو آئی نه منت یارم جست
گم شد از من دل من چون دهنت
نه دلم نه دهنت یارم جست
چون کنم قصه لبت کشت مرا
که قصاص از سخنت یارم جست
هم شوم زنده چو تخم قز اگر
جای در پیرهنت یارم جست
بر تو نظاره هزار انجمن است
از کدام انجمنت یارم جست
من کیم کز شکر و پستهٔ تو
بوس فندق‌شکنت یارم جست
وطنت در دل خاقانی باد
تا مگر زان وطنت یارم جست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
به جائی رسید عشق که بر جای جان نشست
سلامت کرانه کرد، خود اندر میان نشست
برآمد سپاه عشق به میدان دل گذشت
درآمد خیال دوست در ایوان جان نشست
مرا باز تیغ صبر بفرسود و زنگ خورد
مگر رنگ بخت داشت بر او زنگ از آن نشست
فغان از بلای عشق که در جانم اوفتاد
تو گفتی خدنگ بود که در پرنیان نشست
مرا دی فریب داد که خاقانی آن ماست
به امید این حدیث چگونه توان نشست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
چرا ننهم؟ نهم دل بر خیالت
چرا ندهم؟ دهم جان در وصالت
بپویم بو که در گنجم به کویت
بجویم بو که دریابم جمالت
کمالت عاجزم کرد و عجب نیست
که تو هم عاجزی اندر کمالت
شبم روشن شده است و من ز خوبی
ندانم بدر خوانم یا هلالت
مرا پرسی که دل داری؟ چه گویم
که بس مشکل فتاده است این سؤالت
خیالت دوش حالم دید گفتا
که دور از حال من زار است حالت
ز خاقانی خیالی ماند و آن نیز
مماناد ار بماند بی‌خیالت