عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
چون حال بدم در نظر دوست نکوست
دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست
چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست
بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
کس نیست که غم از دل ما داند برد
یا چارهٔ کار عشق بتواند برد
گفتم که به شوخی ببرد دست از ما
زین دست که او پیاده می‌داند برد
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴
آن درد ندارم که طبیبان دانند
دردیست محبت که حبیبان دانند
ما را غم روی آشنایی کشتست
این حال نباید که غریبان دانند
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۲
ای بی‌تو فراخای جهان بر ما تنگ
ما را به تو فخرست و تو را از ما ننگ
ما با تو به صلحیم و تو را با ما جنگ
آخر بنگویی که دلست این یا سنگ؟
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۲
آن رفته که بود دل بدو مشغولم
وافکنده به شمشیر جفا مقتولم
بازآمد و آن رونق پارینش نیست
خط خویشتن آورد که من مغرولم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۴
بگذشت بر آب چشم همچون جویم
پنداشت کزو مرحمتی می‌جویم
من قصهٔ خویشتن بدو چون گویم؟
ترکست و به چوگان بزند چون گویم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۸
ای بی‌رخ تو چو لاله‌زارم دیده
گرینده چو ابر نوبهارم دیده
روزی بینی در آرزوی رخ تو
چون اشک چکیده در کنارم دیده
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۱
در وهم نیاید که چه شیرین دهنی
اینست که دور از لب ودندان منی
ما را به سرای پادشاهان ره نیست
تو خیمه به پهلوی گدایان نزنی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۲
گر کام دل از زمانه تصویر کنی
بی‌فایده خود را ز غمان پیر کنی
گیرم که ز دشمن گله آری بر دوست
چون دوست جفا کند چه تدبیر کنی؟
سعدی : مراثی
در مرثیهٔ ابوبکر سعد بن زنگی
دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟
یتیم خسته که از پای برکند خارش؟
خدنگ درد فراق اندرون سینهٔ خلق
چنان نشست که در جان نشست سوفارش
چو مرغ کشته قلم سر بریده می‌گردد
چنانکه خون سیه می‌رود ز منقارش
دهان مرده به معنی سخن همی گوید
اگرچه نیست به صورت زبان گفتارش
که زینهار به دنیا و مال غره مباش
بخواهدت به ضرورت گذاشت یک‌بارش
چه سود کاسهٔ زرین و شربت مسموم
دریغ گنج بقا گر نبودی این مارش
بس اعتماد مکن بر دوام دولت دهر
که آزمودهٔ خلق است خوی غدارش
نظر به حال خداوند دین و دولت کن
که فیض رحمت حق بر روان هشیارش
سپهر تاج کیانی ز تارکش برداشت
نهاد بر سر تربت کلاه و دستارش
گرت به شهد و شکر پرورد زمانهٔ دون
وفای عهد ندارد به دوست مشمارش
دگر شکوفه نخندد به باغ فیروزی
که خون همی رود از دیده‌های اشجارش
چگونه غم نخورد در فراق او درویش
که غم فزون شد و از سر برفت غمخوارش
امیدوار وجودی که از جهان برود
میان خلق بماند به نیکی آثارش
از آب چشم عزیزان که بر بساط بریخت
به روز باران مانست صفهٔ بارش
نظر به حال چنین روز بود در همه عمر
نماز نیم‌شبان و دعای اسحارش
گمان مبر که به تنهاست در حظیرهٔ خاک
قرین گور و قیامت بسست کردارش
گرش ولایت و فرمان و گنج و مال نماند
بماند رحمت پروردگار غفارش
قضای حکم ازل بود روز ختم عمل
دگر چه فایده تعداد ذکر و کردارش
ولیک دوست بگرید به زاری از پی دوست
اگرچه باز نگردد به گریهٔ زارش
غمی رسید به روی زمانه از تقدیر
که پشت طاقت گردون دو تا کند بارش
همین جراحت و غم بود کز فراق رسول
به روزگار مهاجر رسید و انصارش
برفت سایهٔ درویش و سترپوش غریب
بپوش بار خدایا به عفو ستارش
به خیل خانهٔ کروبیان عالم قدس
به گرد خیمهٔ روحانیون فرود آرش
عدو که گفت به غوغا که درگذشتن دوست
جهان خراب شود سهو بود پندارش
هم آن درخت نبود اندرین حدیقهٔ ملک
که بعد از این متفرق شوند اطیارش
نمرد نام ابوبکر سعد بن زنگی
که ماند سعد ابوبکر نامبردارش
چراغ را که چراغی ازو فرا گیرند
فرو نشیند و باقی بماند انوارش
خدایگان زمان و زمین مظفر دین
که قائمست به اعلاء دین و اظهارش
بزرگوار خدایا به فر و دولت و کام
دوام عمر بده سالهای بسیارش
به نیک مردان کز چشم بد بپرهیزش
به راستان که ز ناراستان نگه دارش
که نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل
درست باز نیامد حساب پرگارش
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
تنها ز همه خلق و نهان می‌گریم
چشم از غم دل به آسمان می‌گریم
طفل از پی مرغ رفته چون گریه کند
بر عمر گذشته همچنان می‌گریم
سعدی : قصاید و قطعات عربی
فی مرثیة امیرالمؤمنین المعتصم بالله و ذکر واقعة بغداد
حبست بجفنی المدامع لاتجری
فلما طغی الماء استطال علی السکر
نسیم صبا بغداد بعد خرابها
تمنیت لو کانت تمر علی قبری
لان هلاک النفس عند اولی النهی
احب لهم من عیش منقبض الصدر
زجرت طبیبا جس نبضی مداویا
الیک، فما شکوای من مرض یبری
لزمت اصطبارا حیث کنت مفارقا
و هذا فراق لایعالج بالصبر
تسائلنی عما جری یوم حصرهم
و ذالک ممالیس یدخل فی‌الحصر
ادیرت کؤوس الموت حتی کانه
رؤس الاساری ترجحن من السکر
لقد ثکلت ام القری و لکعبة
مدامع فی‌المیزاب تسکب فی‌الحجر
بکت جدر المستنصریة ندبة
علی العلماء الراسخین ذوی الحجر
نوائب دهر لیتنی مت قبلها
ولم ار عدوان السفیه علی الحبر
محابر تبکی بعدهم بسوادها
و بعض قلوب الناس احلک من حبر
لحا الله من یسدی الیه بنعمة
و عند هجوم الناس یألف بالغدر
مررت بصم الراسیات اجوبها
کخنساء من فرط البکاء علی صخر
ایا ناصحی بالصبر دعنی و زفرتی
اموضع صبر و الکبود علی الجمر؟
تهدم شخصی من مداومة البکا
و ینهدم الجرف الدوارس بالمخر
وقفت بعبادان ارقب دجلة
کمثب دم قان یسیل الی البحر
وفائض دمعی فی مصیبة واسط
یزید علی مد البحیرة والجزر
فجرت میاه العین فازددت حرقة
کما احترقت جوف الدما میل بالفجر
ولا تسألنی کیف قلبک والنوی
جراحة صدری لاتبین بالسبر
و هب ان دارالملک ترجع عامرا
و یغسل وجه العالمین من العفر
فاین بنوالعباس مفتخر الوری
ذوو الخلق المرضی و الغرر الزهر
غدا سمرا بین الانام حدیثهم
وذا سمر یدمی المسامع کالسمر
و فی الخبر المروی دین محمد
یعود غریبا مثل مبتداء الامر
ااغرب من هذا یعود کمابدا
و سبی دیارالسلم فی بلدالکفر؟
فلا انحدرت بعد الخلائف دجله
و حافاتها لا اعشبت ورق الخضر
کان دم الاخوین اصبح نابتا
بمذبح قتلی فی جوانبها الحمر
بکت سمرات البید و الشیح و الغضا
لکثرة ماناحت اغاربة القفر
ایذکر فی اعلی المنابر خطبة
و مستعصم بالله لم یک فی الذکر
ضفادع حول الماء تلعب فرحة
اصبر علی هذا و یونس فی القعر؟
تزاحمت الغربان حول رسومها
فاصبحت العنقاء لازمة الوکر
ایا احمد المعصوم لست بخاسر
و روحک والفردوس عسر مع الیسر
و جنات عدن خففت بمکارة
فلابد من شوک علی فنن البسر
تهناء بطیب العیش فی مقعد الرضا
ودع جیف الدنیا لطائفة النسر
ولا فرق ما بین القتیل و میت
اذاقمت حیا بعد رمسک والنخر
تحیة مشتاق و الف ترحم
علی الشهداء الطاهرین من الوزر
هنیا لهم کأس المنیة مترعا
و ما فیه عندالله من عظم الاجر
«فلا تحسبن الله مخلف وعده»
بان لهم دارالکرامة والبشر
علیهم سلام الله فی کل لیلة
بمقتلة الزورا الی مطلع الفجر
اابلغ من امر الخلافة رتبة
هلم انظروا ما کان عاقبة الامر
فلیت صماخی صم قبل استماعه
بهتک اساتیر المحارم فی الاسر
عدون حفایا سبسبا بعد سبسب
رخائم لایسطعن مشیا علی الحبر
لعمرک لو عاینت لیلة نفرهم
کأن العذاری فی‌الدجی شهب تسری
و ان صباح الاسر یوم قیامة
علی امم شعث تساق الی الحشر
و مستصرخ یا للمرة فانصروا
و من یصرخ العصفور بین یدی صقر؟
یساقون سوق المعز فی کبد الفلا
عزائز قوم لم یعودن بالزجر
جلبن سبایا سافرات وجوهها
کواعب لم یبرزن من خلل الخدر
و عترة قنطوراء فی کل منزل
تصیح باولاد البرامک من یشری؟
تقوم و تجثو فی المحاجر و اللوی
و هل یختفی مشی النواعم فی الوعر؟
لقد کان فکری قبل ذلک مائزا
فاحدث امر لایحیط به فکری
و بین یوی صرف الزمان و حکمه
مغللة ایدی الکیاسة والخبر
وقفت بعبادان بعد صراتها
رأیت خضیبا کالمنی بدم النحر
محاجر ثکلی بالدموع کریمة
و ان بخلت عین الغمائم بالقطر
نعوذ بعفوالله من نار فتنة
تأحج من قطر البلاد الی قطر
کان شیاطین القیود تفلتت
فسال علی بغداد عین من القطر
بدا و تعالی من خراسان قسطل
فعاد رکاما لایزول عن البدر
الام تصاریف الزمان و جوره
تکلفنا ما لانطیق من الاصر
رعی الله انسانا تیقظ بعدهم
لان مصاب الزید مزجرة العمرو
اذا ان للانسان عند خطوبه
یزول الغنی، طوبی لمملکة الفقر
الا انما الایام ترجع بالعطا
ولم تکس الا بعد کسوتها تعری
ورائک یا مغرور خنجر فاتک
و انت مطاط لا تفیق و لاتدری
کناقة اهل البد وظلت حمولة
اذا لم تطق حملا تساق الی العقر
وسائر ملک یقتفیه زواله
سوی ملکوت القائم الصمد الوتر
اذا شمت الواشی بموتی، فقل له
رویدک ماعاش امرؤ الدهر
و مالک مفتاح الکنوز جمیعها
لدی الموت لم تخرج یداه سوی صفر
اذا کان عندالموت لافرق بیننا
فلا تنظرن الناس بالنظر الشزر
و جاریه الدنیا نعومة کفها
محببة لکنها کلب الظفر
ولو کان ذو مال من الموت فالتا
لکان جدیرا بالتعاظم والکبر
ربحت الهدی ان کنت عامل صالح
وان لم تکن، والعصر انک فی خسر
کما قال بعض الطاعنین لقرنه
بسمر القنا نیلت معانقة السمر
امدخر الدنیا و تارکها اسی
لدار غد ان کان لابد من ذخر
علی المرء عار کثرة المال بعده
و انک یا مغرور تجمع للفخر
عفاالله عنا ما مضی من جریمة
و من علینا بالجمیل من الصبر
وصان بلادالمسلمین صیانة
بدولة سلطان البلاد ابی بکر
ملیک غدا فی کل بلدة اسمه
عزیزا و محبوبا کیوسف فی مصر
لقد سعدالدنیا به دام سعده
و ایده المولی بألویة النصر
کذلک تنشا لینة هو عرقها
و حسن نبات الارض من کرم البذر
و لو کان کسری فی زمان حیاته
لقال الهی اشدد بدولته أزری
بشکرالرعایا صین من کل فتنة
و ذلک ان اللب یحفظ بالقشر
یبالغ فی الانفاق والعدل و التقی
مبالغة السعدی فی نکت الشعر
و ماالشعر ایم الله لست بمدع
و لو کان عندی ما ببابل من سحر
هنالک نقادون علما و خبرة
و منتخبو القول الجمیل من الهجر
جرت عبراتی فوق خدی کبة
فانشأت هذا فی قضیة ما یجری
و لو سبقتنی سادة جل قدرهم
و ما حسنت منی مجاوزة القدر
ففی السمط یاقوت و لعل وجاجة
و ان کان لی ذنب یکفر بالعذر
و حرقة قلبی هیجتنی لنشرها
کما فعلت نار المجامر بالعطر
سطرت و لولا غض عینی علی البکا
لرقرق دمعی حسرة فمحا سطری
احدث اخبارا یضیق بها صدری
و احمل اصارا ینؤ بها ظهری
ولا سیما قلبی رقیق زجاجه
و ممتنع وصل الزجاج لدی الکسر
ألا ان عصری فیه عیشی منکد
فلیت عشاء الموت بادر فی عصری
خلیلی ما احلی الحیوة حقیقة
واطیبها، لولا الممات علی الاثر
و رب الحجی لا یطمن بعیشة
فلا خیر فی وصل یردف بالهجر
سواء اذا مامت وانقطع المنی
امخزن تبن بعد موتک ام تبر
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا فی الغزل
حدائق روضات النعیم وطیبها
تضیق علی نفس یجور حبیبها
فیالیت شعری ای ارض ترحلوا
و بینی و بین الحی بید اجوبها
ذکرت لیالی الوصل و اشتاق باطنی
فیا حبذا تلک اللیالی و طیبها
و مجلسنا یحکی منازل جنة
و فی ید حوراء المحلة کوبها
بقلبی هوی کالنمل یا صاح لم یزل
تقرض احشائی و یخفی دبیبها
فلا تحسبن البعد یورث سلوة
فنار غرامی لیس یطفی لهیبها
و جلباب عهدی لایرث جدیده
و روضة حبی لایجف رطیبها
سقی سحب الوسمی غیطان ارضکم
و ان لم یکن طوفان عینی ینوبها
منازل سلمی شوقتنی کابة
و ما ضر سلمی ان یحن کئیبها
بکت مقلة السعدی ما ذکرالحمی
واطیب ما یبکی ادیار غریبها
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا فی الغزل
ان لم امت یوم الوداع تأسفا
لاتحسبونی فی المودة منصفا
من مات لاتبکوا علیه ترحما
و ابکوا لحی فارق المتألفا
یا طیف ان غدر الحبیب تجانبا
بینی و بینک موعد لن یخلفا
لما حدا الحادی و جد رحیلهم
ظفر العدو بما یؤمل و اشتفی
ساروا باقسی من جبال تهامه
قلبا فلا تذر الدموع فتتلفا
یا سائلی عمن بلیت بحبه
ابت المحاسن ان تعد و توصفا
ماذا یقال ولا شبیه لحسنه
لو کان ذا مثل اذا لتألفا
فکشفن عما فی البراقع مختف
و ترکن ما تخفی الصدور مکشفا
هل یقنعن من الحبیب بنظرة
ظمان لو شرب البحیرة ما اکتفی
اوقفت راحلتی بارض مودع
و بکیت حتی ان بللت الموقفا
منهم الیهم شکوتی و توجعی
ما انصفون ولم اجد مستنصفا
سعدی صبرا فالتصبر لم یکن
فی العشق الا ان یکون تکلفا
سعدی : قصاید و قطعات عربی
ایضا فی‌الغزل
متی جمع شملی بالحبیب المغاضب
و کیف خلاص القلب من یدسالب
اظن الذی لم یرحم الصب اذبکی
یقایس مسلوب الفؤاد بلاعب
فقدت زمان الوصل والمرء جاهل
بقدر لذیذ العیش قبل المصائب
تجانب خلی والوداد ملازمی
و فارق الفی والخیال مواظبی
ولم اربعدالیوم خلا یلومنی
علی حبکم الا نأیت بجانبی
الیک بتعنیف اللوائم عن فتی
سبته لحاظ الغانیات الکواعب
لقد هلکت نفسی بتدلیة الهوی
و کم قلت فیما قبل یا نفس راقبی
اشبه ما القی بیوم قیامة
و سیل دموعی بانتثار الکواکب
و ان سجع القمری صبحا اهمنی
لفقد احبائی کصرخة ناعب
اری سحبا فی الجو تمطر لؤلؤا
علی‌الروض لکنا علی کحاصب
الام رجائی فیه والبعد مانعی
و کیف اصطباری عنه والشوق جاذبی
و من ذاالذی یشتاق دونک جنة
دع النار مثوای و انت معاقبی
عزیز علی السعدی فرقة صاحب
و طوبی لمن یختار عزلة راهب
و هذا کتاب لا رسالة بعده
لقد ضج من شرح المودة کاتبی
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۱
رفت آن کم بر تو آبی بود
یا سلام مرا جوابی بود
از سر ناز وز سر خوبی
هر دمی با منت عتابی بود
وعده‌های خوشم همی داد
گویی آن وعده‌ها سرابی بود
روزگار وصال چون بگذشت
گویی آن روزگار خوابی بود
بر کف من ز دست ساقی بزم
هر نفس ساغر شرابی بود
خستهٔ مانده‌ام نمی‌پرسی
که مرا خستهٔ خرابی بود
حبذا آنکه از زکات لبت
عاشقان تو را نصابی بود
سعدیا چون زمان وصل گذشت؟
ای دریغا که چون سرابی بود
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۷
چه درد دلست اینچه من درفتادم
که در دام مهر تو دلبر فتادم؟
چه بد کرده بودم که ناگه ازینسان
به دست تو شوخ ستمگر فتادم؟
مرا با چنین دل سر عشقبازی
نبود اختیاری ولی درفتادم
به میدان عشق تو در اسب سودا
همی تاختم تیز و در سر فتادم
بدینگونه هرگز نیفتادم ارچه
درین شیوه صد بار دیگر فتادم
ز غرقاب این غم، رهایی نیابم
که در موج دیده چو لنگر فتادم
خیال لب و روی و خلاش بدیدم
به سر در گل و مشک و شکر فتادم
بلغزید دستم از آن زلف مشکین
بدان خاک مشکین به چه درفتادم
دران چاه جانم خوش افتاد لیکن
ز بدبختی خویش بر در فتادم
به طالع همی خورده سعدی همه عمر
که بودی تو غمخوار و غمخور فتادم
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۱۹
من این نامه که اکنون می‌نویسم
به آب چشم پر خون می‌نویسم
ازین در بر نوشتم نامه لیکن
نه آن سوزست کاکنون می‌نویسم
به عذرا درد وامق می‌نمایم
به لیلی حال مجنون می‌نویسم
نگارا قصهٔ خود را به خدمت
نمی‌دانم که تا چون می‌نویسم
تو بپذیر، ارچه من عذری نیارم
تو خوش خوان، گرچه من دون می‌نویسم
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲۱
بیا بیا که ز عشقت چنان پریشانم
که می‌رود ز غمت بر زبان پریشانم
تو فارغ از من و من در غم تو
بیا ببین که ز غم بر چه سان پریشانم
نه روی با تو نشستن نه رای ( ... )
من شکسته دل اندر میان پریشانم
نمی‌توان که به دست آورم کلاله تو
چو سنبل تو شب و روز از آن پریشانم
نمی‌توان که به دست و دیده‌ام ز ( ... )
ازان همیشه من از دستشان پریشانم
ز دست دیده ودل هیچ کس پریش نگشت
ازین بتر که من اندر جهان پریشانم
چگونه جمع شود خاطرم که ( ... )
ز دست جور تو نامهربان پریشانم
ز عطر مجمر وصفت نیافتم بویی
ازان ز آتش دل چون دخان پریشانم
دلم به وعدهٔ وصل ار چه خوش کند سعدی
چو در فراق بوم همچنان پریشانم
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲۴
چنان خوب رویی بدان دلربایی
دریغت نیاید به هر کس نمایی
مرا مصلحت نیست لیکن همان به
که در پرده باشی و بیرون نیایی
وفا را به عهد تو دشمن گرفتم
چو دیدم مرا فتنه تو بیوفایی
چنین دور از خویش و بیگانه گشتم
که افتاد با تو مرا آشنایی
اگر نه امید وصال تو بودی
ز دیده برون کردمی روشنایی
نیاید تو را هیچ غم بی‌دل من
کسی دید خود عید بی‌روستایی
من و غم ازین پس که دور از رخ تو
چه باشد اگر یک شبی پیشم آیی؟