عبارات مورد جستجو در ۲۳۸ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
از توبه ی من دیر مغان بیت حزن شد
مستوری من توبه ی صد توبه شکن شد
در دیده بدل گشت سیاهی بسپیدی
نظاره که ریحان ترم برگ سمن شد
از باده ی صافم نگشاید دل روشن
تا شمع جمال تو چراغ دل من شد
بر ساغر می شاید اگر لب نرسانم
چون خاتم لعل تو مرا مهر دهن شد
دیدم بدل جام جم آیینه ی حسنت
کارم ز مه روی تو بر وجه حسن شد
آن عشق و جوانی که درین واقعه بایست
افسوس که در بیخردی دردی دن شد
این دل که سفال سیه میکده ها بود
از فیض نظر مجمره مشگ ختن شد
دی مست تو آن پنبه که از گوش برون کرد
از بهر گلو بستنش امروز رسن شد
دوک فلک پیر بسا رشته ی باریک
کز بهر ردا رشت ولی تار کفن شد
پار آن شجر حسن نهال گل نو بود
امسال چه شمشاد قد و سیم بدن شد
بس روغن دل مرهم کافور جگر ساخت
معشوق که شیرین سخن و پسته دهن شد
حاشا که بیانش عرق تلخ گدازد
آن را که لب لعل پر از در سخن شد
عمری که چو ایام بهاران گذران بود
افسوس که از بیخردی درد بدن شد
قطع نظر از ساغر می کرد فغانی
بگذاشت در میکده و مرغ چمن شد
مستوری من توبه ی صد توبه شکن شد
در دیده بدل گشت سیاهی بسپیدی
نظاره که ریحان ترم برگ سمن شد
از باده ی صافم نگشاید دل روشن
تا شمع جمال تو چراغ دل من شد
بر ساغر می شاید اگر لب نرسانم
چون خاتم لعل تو مرا مهر دهن شد
دیدم بدل جام جم آیینه ی حسنت
کارم ز مه روی تو بر وجه حسن شد
آن عشق و جوانی که درین واقعه بایست
افسوس که در بیخردی دردی دن شد
این دل که سفال سیه میکده ها بود
از فیض نظر مجمره مشگ ختن شد
دی مست تو آن پنبه که از گوش برون کرد
از بهر گلو بستنش امروز رسن شد
دوک فلک پیر بسا رشته ی باریک
کز بهر ردا رشت ولی تار کفن شد
پار آن شجر حسن نهال گل نو بود
امسال چه شمشاد قد و سیم بدن شد
بس روغن دل مرهم کافور جگر ساخت
معشوق که شیرین سخن و پسته دهن شد
حاشا که بیانش عرق تلخ گدازد
آن را که لب لعل پر از در سخن شد
عمری که چو ایام بهاران گذران بود
افسوس که از بیخردی درد بدن شد
قطع نظر از ساغر می کرد فغانی
بگذاشت در میکده و مرغ چمن شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
من آشفته هم در خواب مستی کاش می مردم
که روز از مستی شب این همه خجلت نمی بردم
زبان خود بدندان می گزم هر دم من ناکس
که از بهر چه در مستی لبت را نام می بردم
کشم صد انفعال از خویش و میرم از پشیمانی
چو یاد آرم که در مستی سگ آن کوی آزردم
بمستی دوش رنجانیدم از خود خاطر یاران
چه کردم کاش خون می خوردم و آن می نمی خوردم
فغانی یار چون می شد ملول از هایهای من
چرا اول به آه و ناله جان بر لب نیاوردم
که روز از مستی شب این همه خجلت نمی بردم
زبان خود بدندان می گزم هر دم من ناکس
که از بهر چه در مستی لبت را نام می بردم
کشم صد انفعال از خویش و میرم از پشیمانی
چو یاد آرم که در مستی سگ آن کوی آزردم
بمستی دوش رنجانیدم از خود خاطر یاران
چه کردم کاش خون می خوردم و آن می نمی خوردم
فغانی یار چون می شد ملول از هایهای من
چرا اول به آه و ناله جان بر لب نیاوردم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۲۹
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۵۶
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۲۸
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۵
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۷
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
روزگاری ست که از غایت نادانی خویش
چون خطت نامه سیاهم ز پریشانی خویش
آنچنان کفر سر زلف تو بدنامم کرد
که خجل می شوم از نام مسلمانی خویش
سرکشی نیست دلم را که تو را سجده نکرد
خاک راه تو نیازرد به پیشانی خویش
هیچکس از گنه عشق بتان توبه نکرد
که پشیمان نشد آخر ز پشیمانی خویش
عاقبت عشق ز رخ پردهٔ دعوی برداشت
تا خیالی کند اقرار به حیرانی خویش
چون خطت نامه سیاهم ز پریشانی خویش
آنچنان کفر سر زلف تو بدنامم کرد
که خجل می شوم از نام مسلمانی خویش
سرکشی نیست دلم را که تو را سجده نکرد
خاک راه تو نیازرد به پیشانی خویش
هیچکس از گنه عشق بتان توبه نکرد
که پشیمان نشد آخر ز پشیمانی خویش
عاقبت عشق ز رخ پردهٔ دعوی برداشت
تا خیالی کند اقرار به حیرانی خویش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
یارب که دهد آب باین تخم که کشتیم
دست که دهد تاب باین رشته که رشتیم
حنظل ندهد شکر و شوره ندهد گل
تا خود چه دهد بار از این خار که کشتیم
بر دست خداوند بود محو و هم اثبات
ما غیر گنه هیچ بدفتر ننوشتیم
گر نفس نکشتیم زشهوت عجبی نیست
خود در طلب نفس ستمکاره بکشتیم
بگذار مرا با مغ و مغ زاده تو زاهد
ما از سر حوران بهشت تو گذشتیم
دست از لی خاک من از عشق سرشته است
ما خود گل خود را بازل بر نه سرشتیم
لیلی بدرون دل ما بیهده پویان
سودا زده مجنون صفت آواره دشتیم
از صبح ازل خواب همی کرد در این مهد
عمر آمده و رفته و بیدار نگشتیم
بودم چو مگس دست بسر از سر حسرت
تا دامن مقصود خود از دست نهشتیم
طوفان بود این وسوسه و ما چو حبابیم
دریا بود این مرحله و ما و تو خشتیم
شمشیر صفت پیش گرفتیم کجی را
همچون سپر آئینه ولی در پس پشتیم
آشفته مگر دست بگیرند نکویان
ورنه طمع از نیک بریدیم که زشتیم
ما بر در حیدر بنشینیم بامید
با دوزخیان گوی که دربان بهشتیم
دست که دهد تاب باین رشته که رشتیم
حنظل ندهد شکر و شوره ندهد گل
تا خود چه دهد بار از این خار که کشتیم
بر دست خداوند بود محو و هم اثبات
ما غیر گنه هیچ بدفتر ننوشتیم
گر نفس نکشتیم زشهوت عجبی نیست
خود در طلب نفس ستمکاره بکشتیم
بگذار مرا با مغ و مغ زاده تو زاهد
ما از سر حوران بهشت تو گذشتیم
دست از لی خاک من از عشق سرشته است
ما خود گل خود را بازل بر نه سرشتیم
لیلی بدرون دل ما بیهده پویان
سودا زده مجنون صفت آواره دشتیم
از صبح ازل خواب همی کرد در این مهد
عمر آمده و رفته و بیدار نگشتیم
بودم چو مگس دست بسر از سر حسرت
تا دامن مقصود خود از دست نهشتیم
طوفان بود این وسوسه و ما چو حبابیم
دریا بود این مرحله و ما و تو خشتیم
شمشیر صفت پیش گرفتیم کجی را
همچون سپر آئینه ولی در پس پشتیم
آشفته مگر دست بگیرند نکویان
ورنه طمع از نیک بریدیم که زشتیم
ما بر در حیدر بنشینیم بامید
با دوزخیان گوی که دربان بهشتیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۷
بیهده عمری بصرف مهر خوبان کرده ایم
درد بود است آنچه او را فکر درمان کرده ایم
لطمه ها چون گو بسی خوردیم از چوگان زلف
بر سر میدان عشقت تا که جولان کرده ایم
نیست در این شهر طفلی کاو نخوانده درس عشق
خویشتن را تا ادیب این دبستان کرده ایم
ما که پیکان قضا را همچو پستان میمکیم
تا چها در کودکی با شیر پستان کرده ایم
خاتم عشق تو زیب دست نامحرم چراست
اهرمن وش تا خیانت با سلیمان کرده ایم
چون زلیخا تهمتی از عشق بر خود بسته ایم
یوسف خود را عبث در کند و زندان کرده ایم
خود قلندروار داده خرقه تقوی بمی
بر در میخانه بیجا عیب زندن کرده ایم
در هوای آن پری رو کز میان خلق رفت
یکجهان جانرا نثار راه دیوان کرده ایم
تا کشد آن چشم مستم بر سر سیخ مژه
خویش را بر آتشین روی تو بریان کرده ایم
صرف زلف مهوشان آشفته کرده عمر خود
خاطر خود را عبث ایدل پریشان کرده ایم
سبحه بر زنار زلف گیسوان کرده بدل
کفر را آورده ایم و نام ایمان کرده ایم
درد بود است آنچه او را فکر درمان کرده ایم
لطمه ها چون گو بسی خوردیم از چوگان زلف
بر سر میدان عشقت تا که جولان کرده ایم
نیست در این شهر طفلی کاو نخوانده درس عشق
خویشتن را تا ادیب این دبستان کرده ایم
ما که پیکان قضا را همچو پستان میمکیم
تا چها در کودکی با شیر پستان کرده ایم
خاتم عشق تو زیب دست نامحرم چراست
اهرمن وش تا خیانت با سلیمان کرده ایم
چون زلیخا تهمتی از عشق بر خود بسته ایم
یوسف خود را عبث در کند و زندان کرده ایم
خود قلندروار داده خرقه تقوی بمی
بر در میخانه بیجا عیب زندن کرده ایم
در هوای آن پری رو کز میان خلق رفت
یکجهان جانرا نثار راه دیوان کرده ایم
تا کشد آن چشم مستم بر سر سیخ مژه
خویش را بر آتشین روی تو بریان کرده ایم
صرف زلف مهوشان آشفته کرده عمر خود
خاطر خود را عبث ایدل پریشان کرده ایم
سبحه بر زنار زلف گیسوان کرده بدل
کفر را آورده ایم و نام ایمان کرده ایم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
نخل را باد خزان تنها نه عریان کرد و رفت
برگ عیشش عندلیبان را پریشان کرد و رفت
مشفق قیقاچی که آن برگشته مژگان کرد و رفت
لاله زار سینهٔ ما را نیستان کرد و رفت
رنگ و بویی کز رخ و زلفش نسیم اندوخت دوش
صبحگاهان صرف تعمیر گلستان کرد و رفت
شوخ رنگین جلوهٔ من تا از این وادی گذشت
دشت را از لاله خون دل به دامان کرد و رفت
کار دل با تیغ ابرویی است کز نظاره ای
چشم را بر روی ما زخم نمایان کرد و رفت
تخم اشکی هر که امروز از پشیمانی فشاند
بهر خود صحرای محشر را گلستان کرد و رفت
از سر زلف که آمد رو به این وادی نسیم
خاطر آسوده ام جویا پریشان کرد و رفت
برگ عیشش عندلیبان را پریشان کرد و رفت
مشفق قیقاچی که آن برگشته مژگان کرد و رفت
لاله زار سینهٔ ما را نیستان کرد و رفت
رنگ و بویی کز رخ و زلفش نسیم اندوخت دوش
صبحگاهان صرف تعمیر گلستان کرد و رفت
شوخ رنگین جلوهٔ من تا از این وادی گذشت
دشت را از لاله خون دل به دامان کرد و رفت
کار دل با تیغ ابرویی است کز نظاره ای
چشم را بر روی ما زخم نمایان کرد و رفت
تخم اشکی هر که امروز از پشیمانی فشاند
بهر خود صحرای محشر را گلستان کرد و رفت
از سر زلف که آمد رو به این وادی نسیم
خاطر آسوده ام جویا پریشان کرد و رفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
از غرور توبه غرق معصیت تا گردنم
تر شد از اشک پشیمانی همانا دامنم
سر ز بار منت احسان نیارم راست کرد
لطف یاران طوق سنگینی شده بر گردنم
بسکه کاهیدم ز درد عشق چون گرد عبیر
کرده پنهان ضعف تن در پردهٔ پیراهنم
در خیال آن سر مژگان ز بس بگداختم
همچو ماهی استخوان خارییست پنهان در تنم
دامنی بر آتشم جویا زند هر برگ گل
سوز عشق او یکی صد شد ز سیر گلشنم
تر شد از اشک پشیمانی همانا دامنم
سر ز بار منت احسان نیارم راست کرد
لطف یاران طوق سنگینی شده بر گردنم
بسکه کاهیدم ز درد عشق چون گرد عبیر
کرده پنهان ضعف تن در پردهٔ پیراهنم
در خیال آن سر مژگان ز بس بگداختم
همچو ماهی استخوان خارییست پنهان در تنم
دامنی بر آتشم جویا زند هر برگ گل
سوز عشق او یکی صد شد ز سیر گلشنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۸
آن نوجوان ز جور پشیمان نمیشود
وین پیر بت پرست مسلمان نمیشود
کارم ز دست عشق بمردن کشید دل
از کار خود هنوز پشیمان نمیشود
یکشب نمیشود که زغم دست یاربم
با جیب صبح دست و گریبان نمیشود
حیران آن جمال نه تنها منم که عقل
حیران آن کسی است که حیران نمیشود
ای گریه میل در نظرم کش باشک گرم
کز دست دیده کار من آسان نمیشود
گفتی که گنج عشق نهان دار و عیش کن
گنجی است عشق یار کهه پنهان نمیشود
آن آتشی که در دل اهلی ز لعل اوست
تسکین بآب چشمه حیوان نمیشود
وین پیر بت پرست مسلمان نمیشود
کارم ز دست عشق بمردن کشید دل
از کار خود هنوز پشیمان نمیشود
یکشب نمیشود که زغم دست یاربم
با جیب صبح دست و گریبان نمیشود
حیران آن جمال نه تنها منم که عقل
حیران آن کسی است که حیران نمیشود
ای گریه میل در نظرم کش باشک گرم
کز دست دیده کار من آسان نمیشود
گفتی که گنج عشق نهان دار و عیش کن
گنجی است عشق یار کهه پنهان نمیشود
آن آتشی که در دل اهلی ز لعل اوست
تسکین بآب چشمه حیوان نمیشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
توبه کردم عمری اکنون باده صافی میکنم
عمر ضایع کرده خود را تلافی میکنم
گر چو جام جم نگویم آگه از غیبم چه عیب
روزگاری شد که از می سینه صافی میکنم
همچو مویی شد تنم وز غم شکافم سینه را
در خیال آن میان من موشکافی میکنم
زهر هجران میخورم امید وصل نوش نیست
من بصبر این زهر را تریاک شافی میکنم
روز و شب در عیش و شادی از غمش چون اهلیم
هم غمش کرد اینوفا کان عیش وافی میکنم
عمر ضایع کرده خود را تلافی میکنم
گر چو جام جم نگویم آگه از غیبم چه عیب
روزگاری شد که از می سینه صافی میکنم
همچو مویی شد تنم وز غم شکافم سینه را
در خیال آن میان من موشکافی میکنم
زهر هجران میخورم امید وصل نوش نیست
من بصبر این زهر را تریاک شافی میکنم
روز و شب در عیش و شادی از غمش چون اهلیم
هم غمش کرد اینوفا کان عیش وافی میکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۷
تا دست بر اسباب سلامت نفشانی
از دامن خود گرد ملامت نفشانی
چون نقد روان میرود از دست تو ایدل
حیفست که بر آن قد و قامت نفشانی
زاهد مزن اینطعنه که در پای جوانان
سرمایه پیری بغرامت نفشانی
ای دیده مشو خیره بخورشید جمالش
تا هر طرفی اشک ندامت نفشانی
اهلی تو چنان سوخته گلخن عشقی
کاین گرد غم از خود بقیامت نفشانی
از دامن خود گرد ملامت نفشانی
چون نقد روان میرود از دست تو ایدل
حیفست که بر آن قد و قامت نفشانی
زاهد مزن اینطعنه که در پای جوانان
سرمایه پیری بغرامت نفشانی
ای دیده مشو خیره بخورشید جمالش
تا هر طرفی اشک ندامت نفشانی
اهلی تو چنان سوخته گلخن عشقی
کاین گرد غم از خود بقیامت نفشانی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۲
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۴