عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
روی تو آتش است و برو خال چون سپند
زآن رو، ز چشم بد نرسد مر ترا گزند
دیگر نبات را به جهان قیمتی نماند
زآن دم که کرد حقه لعل تو نیمخند
چون نیشکر ز قد تو لاف دروغ زد
قناد در دکانش از آن ساخت بند بند
در حقه های زلف تو دل ماند مبتلا
آهو کجا رود چو در افتاد در کمند
ای زاهدان چه منع من از عشق می کنید
بادست چون نصیحت مجنون مستمند
ما عاشقیم و هر دو جهان زیر پای ماست
آری به یمن دولت عشقیم سربلند
تلخ است صبر بر دل صوفی ولی چه باک
بیمار را چو داروی تلخ است سودمند
زآن رو، ز چشم بد نرسد مر ترا گزند
دیگر نبات را به جهان قیمتی نماند
زآن دم که کرد حقه لعل تو نیمخند
چون نیشکر ز قد تو لاف دروغ زد
قناد در دکانش از آن ساخت بند بند
در حقه های زلف تو دل ماند مبتلا
آهو کجا رود چو در افتاد در کمند
ای زاهدان چه منع من از عشق می کنید
بادست چون نصیحت مجنون مستمند
ما عاشقیم و هر دو جهان زیر پای ماست
آری به یمن دولت عشقیم سربلند
تلخ است صبر بر دل صوفی ولی چه باک
بیمار را چو داروی تلخ است سودمند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰
رخ تو آیت حسن و دهان دروست چو میم
مثال خال تو و زلف همچو نقطه جیم
در جواب او
مرا به کاسه بغرا محبتی است قدیم
گواه، صحنک ماهیچه است و آش حلیم
زهمدمی چغندر شدست آش ترش
به روزگار چنین تیره و سیاه گلیم
کشیده صف نخود آب و برنج و نان عسل
منم شجاع و نترسم ازین چهار غنیم
دلم به صحنک حلوا و نان بود مشغول
چو من به قابض ارواح جان کنم تسلیم
بنوش خربزه چندان که جای جان نبود
که سیر چون بود انسان ورا ز مرگ چه بیم
اگر بود ته نان در سقر روان زان پیش
من شکسته چو دونان روم به قعر جحیم
شود به سفره چو نانها تمام و ناشده سیر
به پیش صوفی مسکین زهی عذاب الیم
مثال خال تو و زلف همچو نقطه جیم
در جواب او
مرا به کاسه بغرا محبتی است قدیم
گواه، صحنک ماهیچه است و آش حلیم
زهمدمی چغندر شدست آش ترش
به روزگار چنین تیره و سیاه گلیم
کشیده صف نخود آب و برنج و نان عسل
منم شجاع و نترسم ازین چهار غنیم
دلم به صحنک حلوا و نان بود مشغول
چو من به قابض ارواح جان کنم تسلیم
بنوش خربزه چندان که جای جان نبود
که سیر چون بود انسان ورا ز مرگ چه بیم
اگر بود ته نان در سقر روان زان پیش
من شکسته چو دونان روم به قعر جحیم
شود به سفره چو نانها تمام و ناشده سیر
به پیش صوفی مسکین زهی عذاب الیم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۱
رخ تو مظهر انوار ربی الاعلی است
که صنع بی حد و اندازه اندرو پیداست
در جواب او
رسید عید صیام و جهان پر از غوغاست
بیا که موسم عیش و کلیچه و حلواست
اسیر حب نبات است جان شیرینم
ز شوق ماهی قندی دو دیده ام دریاست
به روز عید سعیدست هر که در عالم
به پیش دیده او، نان و قلیه و بغراست
کلیچه راز چه آرای می کند خباز
به خط و خال چه حاجت رخی که او زیباست
کلنبه پیرهن قرمشی از آن پوشید
که هست عید و به خوبان حریر زرد نواست
زرشک صحنک فرنی همیشه پالوده
ز خود بریده و پیوسته لرزه بر اعضاست
چو کله در سر صوفی مستمند امروز
هوای صحبت جان پرور رخ گیپاست
که صنع بی حد و اندازه اندرو پیداست
در جواب او
رسید عید صیام و جهان پر از غوغاست
بیا که موسم عیش و کلیچه و حلواست
اسیر حب نبات است جان شیرینم
ز شوق ماهی قندی دو دیده ام دریاست
به روز عید سعیدست هر که در عالم
به پیش دیده او، نان و قلیه و بغراست
کلیچه راز چه آرای می کند خباز
به خط و خال چه حاجت رخی که او زیباست
کلنبه پیرهن قرمشی از آن پوشید
که هست عید و به خوبان حریر زرد نواست
زرشک صحنک فرنی همیشه پالوده
ز خود بریده و پیوسته لرزه بر اعضاست
چو کله در سر صوفی مستمند امروز
هوای صحبت جان پرور رخ گیپاست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۱
زلف بر عارض زیبای تو حالی دارد
کیست در شهر که او چون تو جمالی دارد
در جواب او
صحن فرنی است که فرخنده جمالی دارد
نه چو پالوده که زلف و خط و خالی دارد
عزم همصحبتی قیمه بود اکرا را
دلم از غصه این قصه ملالی دارد
در زمانی که بود چشم تو سرخ از سبزی
صحن ماهیچه بر قیمه چه حالی دارد
طاس شیر و شکر از لطف شما می خواهم
چه کنم ماس بقر را که سفالی دارد
ترشی و آش سماق ار چه عزیزند ولیک
همچو بریان که درین شهر کمالی دارد
بامدادان سوی بازار خرامان بگذر
بنگر کله بریان چه جمالی دارد
هر کسی را ز ازل گشته مقرر هنری
صوفی و اطعمه او نیز خیالی دارد
کیست در شهر که او چون تو جمالی دارد
در جواب او
صحن فرنی است که فرخنده جمالی دارد
نه چو پالوده که زلف و خط و خالی دارد
عزم همصحبتی قیمه بود اکرا را
دلم از غصه این قصه ملالی دارد
در زمانی که بود چشم تو سرخ از سبزی
صحن ماهیچه بر قیمه چه حالی دارد
طاس شیر و شکر از لطف شما می خواهم
چه کنم ماس بقر را که سفالی دارد
ترشی و آش سماق ار چه عزیزند ولیک
همچو بریان که درین شهر کمالی دارد
بامدادان سوی بازار خرامان بگذر
بنگر کله بریان چه جمالی دارد
هر کسی را ز ازل گشته مقرر هنری
صوفی و اطعمه او نیز خیالی دارد
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۴۳ - صفای صبح
جان زنده می شود ز دم جان فزای صبح
گویی دم مسیح بود در هوای صبح
صبح است و خیز تا سوی میخانه رو کنیم
زان پیش کافتاب رسد از قفای صبح
دانی که شب چراست به دینگونه قیرگون
گویا سیه کرده ببر، در عزای صبح
دیدی که حقه باز شب تار را چسان
رسوا نمود خندهٔ دندان نمای صبح
آن کس که خفته از سر شب، تا طلوع شمس
آگه کجا بود ز هوا و صفای صبح
کس قدر صبح را نشناسد چو شب نشین
شب خفته تا به صبح، چه داند بهای صبح
عاشق که زلف یار، به دستش فتد شبی
حاشا که انتظار کشد از یرای صبح
خاک وجود، آتش دوزخ دهد به باد
آن آب چشم نیم شب و، ناله های صبح
«ترکی» به کیمیا اگرت میل و رغبت است
آن کیمیا نماز شب است و، دعای صبح
گویی دم مسیح بود در هوای صبح
صبح است و خیز تا سوی میخانه رو کنیم
زان پیش کافتاب رسد از قفای صبح
دانی که شب چراست به دینگونه قیرگون
گویا سیه کرده ببر، در عزای صبح
دیدی که حقه باز شب تار را چسان
رسوا نمود خندهٔ دندان نمای صبح
آن کس که خفته از سر شب، تا طلوع شمس
آگه کجا بود ز هوا و صفای صبح
کس قدر صبح را نشناسد چو شب نشین
شب خفته تا به صبح، چه داند بهای صبح
عاشق که زلف یار، به دستش فتد شبی
حاشا که انتظار کشد از یرای صبح
خاک وجود، آتش دوزخ دهد به باد
آن آب چشم نیم شب و، ناله های صبح
«ترکی» به کیمیا اگرت میل و رغبت است
آن کیمیا نماز شب است و، دعای صبح
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۹ - باد صبا
خوش والدی که چون تویی او را ولد بود
بر والدی چنین، همه کس را حسد بود
هر والدی که می نگری هست با ولد
بر هر ولد، نه خوبی این خط و خد بود
چون تو ولد به خانهٔ هر والدی که هست
او را ز میوه های بهشتی رسد بود
رخ ماه آسمان و، قدت سرو بوستان
بوی سیاه موی تو خوشتر زند بود
بر ماه آسمان، نه چنین لطف و دلبری ست
بر سرو بوستان، نه چنین حسن قد بود
حسن تو را به حسن نکویان، چه نسبت است
بسیار فرق ها ز صنم تا صمد بود
دامان و حبیب باد صبا پر ز عنبر است
او را مگر به زلف تو داد و ستد بود
هر کس که نیست در سر او شور عشق تو
انسان ندانمش که کم از دیو و دد بود
بنیاد سد، ز جای کند سیل اشک من
گر در رهش ز آهن و پولاد سد بود
روزی برای تجربه از من به خواه، جان
تا بنگری محبت من، تا چه حد بود
دوری نمودن تو ز«ترکی» پری رخا!
مانا حدیث دوری جان، از جسد بود
بر والدی چنین، همه کس را حسد بود
هر والدی که می نگری هست با ولد
بر هر ولد، نه خوبی این خط و خد بود
چون تو ولد به خانهٔ هر والدی که هست
او را ز میوه های بهشتی رسد بود
رخ ماه آسمان و، قدت سرو بوستان
بوی سیاه موی تو خوشتر زند بود
بر ماه آسمان، نه چنین لطف و دلبری ست
بر سرو بوستان، نه چنین حسن قد بود
حسن تو را به حسن نکویان، چه نسبت است
بسیار فرق ها ز صنم تا صمد بود
دامان و حبیب باد صبا پر ز عنبر است
او را مگر به زلف تو داد و ستد بود
هر کس که نیست در سر او شور عشق تو
انسان ندانمش که کم از دیو و دد بود
بنیاد سد، ز جای کند سیل اشک من
گر در رهش ز آهن و پولاد سد بود
روزی برای تجربه از من به خواه، جان
تا بنگری محبت من، تا چه حد بود
دوری نمودن تو ز«ترکی» پری رخا!
مانا حدیث دوری جان، از جسد بود
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۷۶ - رخصت جلوس
ساقی بده پیماله ای از آن می مجوس
زان پیشتر که طی شودم عمر،بر فسوس
زان سرخ باده ای که زتاثیر رنگ او
گردد عقیق، گر بچکانی به سندروس
می ده که هر چه می نگرم غیر جام می
دنیا و هر چه هست نیرزد به یک فلوس
نازم به پیر میکده کانجا به پای خم
جز باده خوار را ندهد رخصت جلوس
دستم نمی رسد که زبام سرای تو
آیم شبی به نزد تو از بهر پای بوس
بر عارضت خمیده سر زلف، گوییا
سلطان زنگ، خم شده در پیش شاه روس
هرگه کنم نظاره به مژگان سر کجت
یاد آید ز خنجر پهلو شکاف طوس
«ترکی» نه آن کسی است که پنهان خورد شراب
ساقی بده شراب، که نوشم علی الروس
زان پیشتر که طی شودم عمر،بر فسوس
زان سرخ باده ای که زتاثیر رنگ او
گردد عقیق، گر بچکانی به سندروس
می ده که هر چه می نگرم غیر جام می
دنیا و هر چه هست نیرزد به یک فلوس
نازم به پیر میکده کانجا به پای خم
جز باده خوار را ندهد رخصت جلوس
دستم نمی رسد که زبام سرای تو
آیم شبی به نزد تو از بهر پای بوس
بر عارضت خمیده سر زلف، گوییا
سلطان زنگ، خم شده در پیش شاه روس
هرگه کنم نظاره به مژگان سر کجت
یاد آید ز خنجر پهلو شکاف طوس
«ترکی» نه آن کسی است که پنهان خورد شراب
ساقی بده شراب، که نوشم علی الروس
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۳۵ - گلبن رعنایی
تا چند نگارا تو! بدخوی و ستمکاری
این خوی و ستمکاری از دست بده باری
شغل تو دل آزاری ست کار تو جفا کاریست
تا چند دل آزاری، تا چند جفا کاری
من بار غم عشق ات، پیوسته کشم بر دوش
تو از غم من خوردن پیوسته سبکباری
تو با منی ار دشمن، من دوستت انگارم
من گر چه ترایم دوست، تو دشمنم انگاری
هرگز نتوان برکند با سهل و به آسانی
آن دل که به تو بستم با سختی و دشواری
مستند دو چشمانت ناخورده شراب اما
از مستی چشمانت من مست، تو هشیاری
در چشم منش می جوی، ای گلبن رعنایی
در پای سمند تو بنشیند اگر خاری
خال تو به عیاری برد از کف «ترکی» دل
عیار ندیدم من، با این همه عیاری
این خوی و ستمکاری از دست بده باری
شغل تو دل آزاری ست کار تو جفا کاریست
تا چند دل آزاری، تا چند جفا کاری
من بار غم عشق ات، پیوسته کشم بر دوش
تو از غم من خوردن پیوسته سبکباری
تو با منی ار دشمن، من دوستت انگارم
من گر چه ترایم دوست، تو دشمنم انگاری
هرگز نتوان برکند با سهل و به آسانی
آن دل که به تو بستم با سختی و دشواری
مستند دو چشمانت ناخورده شراب اما
از مستی چشمانت من مست، تو هشیاری
در چشم منش می جوی، ای گلبن رعنایی
در پای سمند تو بنشیند اگر خاری
خال تو به عیاری برد از کف «ترکی» دل
عیار ندیدم من، با این همه عیاری
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۷۷ - عجب مدار
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گر، رعیت را، به ظاهر لطفِ شه میپرورد
خود، رعیت پادشه را با سپه میپرورد
پرورد خورشید مه را، نزد دانا روشن است
حسن روی یار من خورشید و مه میپرورد
موی تو شام ابد روی تو چون صبح ازل
صبح روشن از چه رو، شام سیه میپرورد؟
خط و خالت را سواد است از شعاع عارضت
آری آری برق در، دریا شبه میپرورد
خاکساری بین که غیر از مادر آگاه خویش
کس ندیدم گوهری در خاک ره میپرورد
گر ترحم میکنی درویش را منت منه
کاین ثواب بیریا چندین گنه میپرورد
نیست پروا، مرد را «حاجب» ز دهر بیثبات
دهر بیپروا، تباه است و تبه میپرورد
خود، رعیت پادشه را با سپه میپرورد
پرورد خورشید مه را، نزد دانا روشن است
حسن روی یار من خورشید و مه میپرورد
موی تو شام ابد روی تو چون صبح ازل
صبح روشن از چه رو، شام سیه میپرورد؟
خط و خالت را سواد است از شعاع عارضت
آری آری برق در، دریا شبه میپرورد
خاکساری بین که غیر از مادر آگاه خویش
کس ندیدم گوهری در خاک ره میپرورد
گر ترحم میکنی درویش را منت منه
کاین ثواب بیریا چندین گنه میپرورد
نیست پروا، مرد را «حاجب» ز دهر بیثبات
دهر بیپروا، تباه است و تبه میپرورد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
آنکه در نثر، به دعوی ید بیضا میکرد
کاش بر صفحه نظم تو تماشا میکرد
نظم و نثر تو یقین آب حیات ابد است
که سکندر، دمی از خضر تمنا میکرد
طوطی از خامه تو شکر انشا میخورد
بلبل از نامه تو خواهش املا میکرد
در پی رسم تقاضات علی الرسم لبم
بعد مدح از دهنت بوسه تقاضا میکرد
شاه از پیل پیاده کند، از اسب وزیر
آنکه عالم همه مات رخ زیبا میکرد
فیض روحالقدس اندر قلم قدرت اوست
زان که گاه سخن اعجاز مسیحا میکرد
دل صدفوار، پر از معنی گوهر، بد از آن
سینه صافی ما صنعت دریا میکرد
سوختم از شرر آتش غیرت «حاجب»
مدعی گر هوس سوختن ما میکرد
کاش بر صفحه نظم تو تماشا میکرد
نظم و نثر تو یقین آب حیات ابد است
که سکندر، دمی از خضر تمنا میکرد
طوطی از خامه تو شکر انشا میخورد
بلبل از نامه تو خواهش املا میکرد
در پی رسم تقاضات علی الرسم لبم
بعد مدح از دهنت بوسه تقاضا میکرد
شاه از پیل پیاده کند، از اسب وزیر
آنکه عالم همه مات رخ زیبا میکرد
فیض روحالقدس اندر قلم قدرت اوست
زان که گاه سخن اعجاز مسیحا میکرد
دل صدفوار، پر از معنی گوهر، بد از آن
سینه صافی ما صنعت دریا میکرد
سوختم از شرر آتش غیرت «حاجب»
مدعی گر هوس سوختن ما میکرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
زلف را خوبان پر از چین کرده اند
راه از این رخنه در چین کرده اند
با سپاه حسن و خیل خال و خط
در جهان کاری به موچین کرده اند
حور و غلمان از، گل و ریحان خلد
عرش را تا فرش تزئین کرده اند
شاهد مشروطه را، ارواح پاک
با، سر و جان مهر و کابین کرده اند
مشتری طبعان به گوش و گردنش
طوق ماه و عقد پروین کرده اند
ملک دلها خوب ویران کرده ای
خسروان دادگر این کرده اند
زین سبب پرویز را بگذاشتند
تکیه بر بهرام چوبین کرده اند
وضع این قانون و این مشروطه را
عارفان زانصاف تمکین کرده اند
در، عدد، روحانیان و قدسیان
منتخب از سبع و سبعین کرده اند
تا متاع کاسدی رایج شود
زین فروشان تکیه بر، زین کرده اند
شعر «حاجب » را به جان ارباب هوش
از ره، تصدیق تحسین کرده اند
راه از این رخنه در چین کرده اند
با سپاه حسن و خیل خال و خط
در جهان کاری به موچین کرده اند
حور و غلمان از، گل و ریحان خلد
عرش را تا فرش تزئین کرده اند
شاهد مشروطه را، ارواح پاک
با، سر و جان مهر و کابین کرده اند
مشتری طبعان به گوش و گردنش
طوق ماه و عقد پروین کرده اند
ملک دلها خوب ویران کرده ای
خسروان دادگر این کرده اند
زین سبب پرویز را بگذاشتند
تکیه بر بهرام چوبین کرده اند
وضع این قانون و این مشروطه را
عارفان زانصاف تمکین کرده اند
در، عدد، روحانیان و قدسیان
منتخب از سبع و سبعین کرده اند
تا متاع کاسدی رایج شود
زین فروشان تکیه بر، زین کرده اند
شعر «حاجب » را به جان ارباب هوش
از ره، تصدیق تحسین کرده اند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۳۸
فکر اگر ای سیمتن داری بتذخیر طلا
رنگ زرد عاشقان میباشد اکسیر طلا
طوق زرین در گلوی آن زلیخاوش مبین
سوره یوسف بگرد آورده تحریر طلا
شمع اندر پرده فانوس میگرید ز سوز
تا نگردد بر زبانش لمس گلگیر طلا
میکشد تیغ از کمر آن خسرو زرین کمر
تا بسوزاند جهان از برق شمشیر طلا
حسن روز افزون نگر کز زلف پرچین ماه من
دست خورشید فلک را بسته زنجیر طلا
گوی دولت میر باید هر که چون نور علی
ورد خود سازد بگیتی ذکر تحقیر طلا
رنگ زرد عاشقان میباشد اکسیر طلا
طوق زرین در گلوی آن زلیخاوش مبین
سوره یوسف بگرد آورده تحریر طلا
شمع اندر پرده فانوس میگرید ز سوز
تا نگردد بر زبانش لمس گلگیر طلا
میکشد تیغ از کمر آن خسرو زرین کمر
تا بسوزاند جهان از برق شمشیر طلا
حسن روز افزون نگر کز زلف پرچین ماه من
دست خورشید فلک را بسته زنجیر طلا
گوی دولت میر باید هر که چون نور علی
ورد خود سازد بگیتی ذکر تحقیر طلا
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۱۸۵
چهره یارم که باشد چون گل جنت لطیف
قرص مهر و ماه پیشش هست جرمی بس کسیف
گرچه خوبان از ظرافت دلربائی میکنند
دلربائی کس ندیده همچو یار من ظریف
خوش نمایندم بهم ز انگشت خلقی چون هلال
گشته ام بس در غم مه پیکری زرد و ضعیف
ای جنب غسلی برآر و در صفای دل بکوش
چند شویی جبهه در حمام با صابون و لیف؟
گر شریفی بایدت در کعبه دل پیشوا
نیست جز نور علی در کعبه دلها شریف
قرص مهر و ماه پیشش هست جرمی بس کسیف
گرچه خوبان از ظرافت دلربائی میکنند
دلربائی کس ندیده همچو یار من ظریف
خوش نمایندم بهم ز انگشت خلقی چون هلال
گشته ام بس در غم مه پیکری زرد و ضعیف
ای جنب غسلی برآر و در صفای دل بکوش
چند شویی جبهه در حمام با صابون و لیف؟
گر شریفی بایدت در کعبه دل پیشوا
نیست جز نور علی در کعبه دلها شریف
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۱
ندارد مه چو یارم روی زیبا
اگر دارد ندارد موی زیبا
ندیده بر فلک چشم زمانه
هلالی همچو آن ابروی زیبا
شده بس دل بدنبالش پریشان
پریشان کرده تا گیسوی زیبا
خیال سرو قدانم ز خاطر
همه برد از قد دلجوی زیبا
هزارش فتنه هر دم در کناریست
ز سحر نرگس جادوی زیبا
بیغما داده دین بس مسلمان
ز کفر طره هندوی زیبا
گل افشان بین زو صفش خامه نور
بگو آن دم ز رنگ و بوی زیبا
اگر دارد ندارد موی زیبا
ندیده بر فلک چشم زمانه
هلالی همچو آن ابروی زیبا
شده بس دل بدنبالش پریشان
پریشان کرده تا گیسوی زیبا
خیال سرو قدانم ز خاطر
همه برد از قد دلجوی زیبا
هزارش فتنه هر دم در کناریست
ز سحر نرگس جادوی زیبا
بیغما داده دین بس مسلمان
ز کفر طره هندوی زیبا
گل افشان بین زو صفش خامه نور
بگو آن دم ز رنگ و بوی زیبا
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۳
ساقیا جرعه شراب کجاست
مطربا نغمه رباب کجاست
نغمه کآردم ز مستی باز
جرعه کان کند خراب کجاست
شیشه جام خالی از می چند
قوت و قوت شیخ و شاب کجاست
جز پرند شعاع زر دوزش
آفتاب مرا نقاب کجاست
تا کند فتنه ز چشمش وام
نرگس مست نیمخواب کجاست
سنبل تر ز جعد مشکینش
تا کند تازه پیچ و تاب کجاست
چون رخش زیر طره شبرنگ
در شب تیره آفتاب کجاست
محتسب را چو می ز دست ببرد
در سرش یاد احتساب کجاست
نور در هر دلی که ماوا کرد
دیگراز ظلمتش حجاب کجاست
مطربا نغمه رباب کجاست
نغمه کآردم ز مستی باز
جرعه کان کند خراب کجاست
شیشه جام خالی از می چند
قوت و قوت شیخ و شاب کجاست
جز پرند شعاع زر دوزش
آفتاب مرا نقاب کجاست
تا کند فتنه ز چشمش وام
نرگس مست نیمخواب کجاست
سنبل تر ز جعد مشکینش
تا کند تازه پیچ و تاب کجاست
چون رخش زیر طره شبرنگ
در شب تیره آفتاب کجاست
محتسب را چو می ز دست ببرد
در سرش یاد احتساب کجاست
نور در هر دلی که ماوا کرد
دیگراز ظلمتش حجاب کجاست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۲۵
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۰
رخش که از نظر خلق جمله محجوبست
عیان بدیده معنی ز صورت خوبست
چگونه دیده ظاهر به بیند آن رخسار
که از حیا به هزاران حجاب محجوبست
کرت هواست که بینی جمال آن محجوب
ببین در آینه روی آنکه محبوبست
بصفحه رخ خوبان بدفتر حسنش
ز خط و خال بسی حرف و نقطه مکتوبست
تو این کرشمه و نازی که از بتان بینی
بحسن چهره آن یار جمله معیوبست
بحسن اوست که یوسف بچهره زیبا
بلای جان زلیخا و قلب یعقوبست
نسب مپرس ز نور و حسب که او منسوب
بنور او ز تجلیش نیز محسوبست
عیان بدیده معنی ز صورت خوبست
چگونه دیده ظاهر به بیند آن رخسار
که از حیا به هزاران حجاب محجوبست
کرت هواست که بینی جمال آن محجوب
ببین در آینه روی آنکه محبوبست
بصفحه رخ خوبان بدفتر حسنش
ز خط و خال بسی حرف و نقطه مکتوبست
تو این کرشمه و نازی که از بتان بینی
بحسن چهره آن یار جمله معیوبست
بحسن اوست که یوسف بچهره زیبا
بلای جان زلیخا و قلب یعقوبست
نسب مپرس ز نور و حسب که او منسوب
بنور او ز تجلیش نیز محسوبست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۸
ز گل و گلاب و ز لاله پیاله می جویم
وزین دو نیز شراب دوساله میجویم
هنر اگر نبود زاهدا نباشد عیب
می و پیاله ز گل دور لاله میجویم
نثار تا کنمش دامنی ز مروارید
ز ابر دیده سرشگی چو ژاله میجویم
بیاد چهره گلفام و خط زنگارش
مدام ماه شب افروز هاله میجویم
ببانگ چنگ چو حافظ همیشه گوید نور
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
وزین دو نیز شراب دوساله میجویم
هنر اگر نبود زاهدا نباشد عیب
می و پیاله ز گل دور لاله میجویم
نثار تا کنمش دامنی ز مروارید
ز ابر دیده سرشگی چو ژاله میجویم
بیاد چهره گلفام و خط زنگارش
مدام ماه شب افروز هاله میجویم
ببانگ چنگ چو حافظ همیشه گوید نور
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۱۱
ابروی تو آئینه انوار الهی
انوار الهی ز رخت فاش کماهی
هرگز نبود صرفه بجز تیرگی بخت
چشم تو که از سرمه کند بخت سیاهی
زیبا نبود بر قد کس ایشه خوبان
زینسان که بقد تو بود جامه شاهی
از همت عشق من و تأثیر دعاهاست
حسن تو که تا ماه گرفته است ز ماهی
حاصل نشد از وصل توام گر رخ گلگون
چون نور پس از هجر توام چهره کاهی
انوار الهی ز رخت فاش کماهی
هرگز نبود صرفه بجز تیرگی بخت
چشم تو که از سرمه کند بخت سیاهی
زیبا نبود بر قد کس ایشه خوبان
زینسان که بقد تو بود جامه شاهی
از همت عشق من و تأثیر دعاهاست
حسن تو که تا ماه گرفته است ز ماهی
حاصل نشد از وصل توام گر رخ گلگون
چون نور پس از هجر توام چهره کاهی