عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
نکرده دست تهی اهل دیده را قلاش
به رنگ آیینه از نور می کنند معاش
نسب به ساغر جم می رساند آینه ام
ز ساده لوحی من راز عالمی شد فاش
چه گل ز باغ جراحت کسی تواند چید
حذر کنید از این رازهای سینه خراش
برات روزی ما را به ما نوشته قضا
ز پاکی نظر خویش می کنیم معاش
گهر به قطره اشک آشنایی ای دارد
عجب که بحر نگردد ز گریه ام قلاش
ز نقش پای توام چون نسیم غالیه چین
به خاک راه توام چون غبار ناصیه پاش؟
ملامتم مکن ای دل که دوست می دارم
ورع پرستی پنهان و باده نوشی فاش
به رنگ آیینه از نور می کنند معاش
نسب به ساغر جم می رساند آینه ام
ز ساده لوحی من راز عالمی شد فاش
چه گل ز باغ جراحت کسی تواند چید
حذر کنید از این رازهای سینه خراش
برات روزی ما را به ما نوشته قضا
ز پاکی نظر خویش می کنیم معاش
گهر به قطره اشک آشنایی ای دارد
عجب که بحر نگردد ز گریه ام قلاش
ز نقش پای توام چون نسیم غالیه چین
به خاک راه توام چون غبار ناصیه پاش؟
ملامتم مکن ای دل که دوست می دارم
ورع پرستی پنهان و باده نوشی فاش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
خراب آباد بودم عشق را معمار خود کردم
شکست خاطر آسوده را دیوار خود کردم
کمال دشمنی آیینه نقص است فهمیدم
دل خصمی به هرکس داشتم آزار خود کردم
شمار سبحه ایمانیانم کفر مشرب بود
نفس دزدیدنی را حلقه زنار خود کردم
نمی دانم چه خواهم کرد با سرشاری حیرت
به یاد چشم مستی ساغری در کار خود کردم
غرور طاعتم اندیشه آرا گشت ترسیدم
شکست توبه ای در کار استغفارم خود کردم
به رنگ آمیزی گلهای یکرنگی همینم بس
که هر برگ گلشن آیینه دیدار خود کردم
اسیر پاکبازم خانه زاد نرد سربازی
دل و دین کفر و ایمان را فدای یار خود کردم
شکست خاطر آسوده را دیوار خود کردم
کمال دشمنی آیینه نقص است فهمیدم
دل خصمی به هرکس داشتم آزار خود کردم
شمار سبحه ایمانیانم کفر مشرب بود
نفس دزدیدنی را حلقه زنار خود کردم
نمی دانم چه خواهم کرد با سرشاری حیرت
به یاد چشم مستی ساغری در کار خود کردم
غرور طاعتم اندیشه آرا گشت ترسیدم
شکست توبه ای در کار استغفارم خود کردم
به رنگ آمیزی گلهای یکرنگی همینم بس
که هر برگ گلشن آیینه دیدار خود کردم
اسیر پاکبازم خانه زاد نرد سربازی
دل و دین کفر و ایمان را فدای یار خود کردم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
ز خاک اهل دل بوی وفایی می توان بردن
به هر دلبستگی مشکل گشایی می توان بردن
دل خونگرم من آیینه گبر و مسلمان است
ز خضر سینه صافی ره به جایی می توان بردن
بیابان عدم یک منزل نزدیک عرفان است
ز راه بی نشانی ره به جایی می توان بردن
به دام خاکساری همچو نقش پا سری دارم
به گردون از غبارم توتیایی می توان بردن
ندانم با که داری آشنایی اینقدر دانم
که هر جا می روی از من دعایی می توان بردن
مشو غافل اسیر از یاد آهوی نگاه او
کز آن بیگانه بوی آشنایی می توان بردن
به هر دلبستگی مشکل گشایی می توان بردن
دل خونگرم من آیینه گبر و مسلمان است
ز خضر سینه صافی ره به جایی می توان بردن
بیابان عدم یک منزل نزدیک عرفان است
ز راه بی نشانی ره به جایی می توان بردن
به دام خاکساری همچو نقش پا سری دارم
به گردون از غبارم توتیایی می توان بردن
ندانم با که داری آشنایی اینقدر دانم
که هر جا می روی از من دعایی می توان بردن
مشو غافل اسیر از یاد آهوی نگاه او
کز آن بیگانه بوی آشنایی می توان بردن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۷
دل را به یاد مهر و وفا آشنا مکن
غافل به سوی خویش نگر فکر ما مکن
چون غنچه نقد عمر تلف کن به راه دل
یعنی که جز به روی گلی دیده وا مکن
گیرم که صاف طینتی آیینه خو مباش
افشای راز چهره گشای صفا مکن
از بخت تیره سرمه بینش طلب چو شمع
چشم طمع سفید به هر توتیا مکن
آگه نه ای ز خوی فلک دیو سیرت است
خواهی اثر شکار تو گردد دعا مکن
آخر عزیزتر نه ای از گل در این چمن
پر تکیه ای به مسند نشو و نما مکن
تا چند ناله تا به کی افغان جرس نه ای
خود را اسیر بیهده هرزه درا مکن
غافل به سوی خویش نگر فکر ما مکن
چون غنچه نقد عمر تلف کن به راه دل
یعنی که جز به روی گلی دیده وا مکن
گیرم که صاف طینتی آیینه خو مباش
افشای راز چهره گشای صفا مکن
از بخت تیره سرمه بینش طلب چو شمع
چشم طمع سفید به هر توتیا مکن
آگه نه ای ز خوی فلک دیو سیرت است
خواهی اثر شکار تو گردد دعا مکن
آخر عزیزتر نه ای از گل در این چمن
پر تکیه ای به مسند نشو و نما مکن
تا چند ناله تا به کی افغان جرس نه ای
خود را اسیر بیهده هرزه درا مکن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
می بین چنین و یک نگه آشنا مکن
ترک جفا مکن مکن ای بیوفا مکن
ما خویش را به صافی باطن سپرده ایم
آزار خود نمی کنی آزار ما مکن
سر رشته را به دست مروت سپرده ایم
خواهی رها کن از کف و خواهی رها مکن
خواهی زبان تیغ شود مدح خوان تو
شادی به قتل دشمن بی دست و پا مکن
در کشتن اسیر مباهات می کنی
شرم از نشان و نسبت آل عبا مکن
ترک جفا مکن مکن ای بیوفا مکن
ما خویش را به صافی باطن سپرده ایم
آزار خود نمی کنی آزار ما مکن
سر رشته را به دست مروت سپرده ایم
خواهی رها کن از کف و خواهی رها مکن
خواهی زبان تیغ شود مدح خوان تو
شادی به قتل دشمن بی دست و پا مکن
در کشتن اسیر مباهات می کنی
شرم از نشان و نسبت آل عبا مکن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۹
قتل ارباب هوس نامزد ناز مکن
سوی این قوم نگاه غلط انداز مکن
گوش کم حوصله چون دیده دل محرم نیست
مکش از رشک مرا لب به سخن باز مکن
برگریزان پر و بال بهار دگر است
در چمن خاک شو ای بلبل و پرواز مکن
بی زبان باش تنک ظرف تر از شیشه نه ای
تا نگردد جگرت خون سخن آغاز مکن
خود پسند ار همه خورشید شود بی نور است
گر مسحا شده ای دعوی اعجاز مکن
گوهر عشق عزیز است نگهدار اسیر
گوش هر بی سر و پا را صدف راز مکن
سوی این قوم نگاه غلط انداز مکن
گوش کم حوصله چون دیده دل محرم نیست
مکش از رشک مرا لب به سخن باز مکن
برگریزان پر و بال بهار دگر است
در چمن خاک شو ای بلبل و پرواز مکن
بی زبان باش تنک ظرف تر از شیشه نه ای
تا نگردد جگرت خون سخن آغاز مکن
خود پسند ار همه خورشید شود بی نور است
گر مسحا شده ای دعوی اعجاز مکن
گوهر عشق عزیز است نگهدار اسیر
گوش هر بی سر و پا را صدف راز مکن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
جان بده ناکام و کام آرزو حاصل مکن
اینقدرها کار آسان را به خود مشکل مکن
جوهر دل تیره از آلایش مستی مساز
خاک این ویرانه با آب بقا هم گل مکن
موج بحر اضطرابی نام آسایش مبر
آبرویت می رود اندیشه باطل مکن
آشنا گر نیستی ساقی مکن بیگانگی
باده گر حیف است خون هم بعد از این در دل مکن
بیش از این از خاطر یاران مبر یاد اسیر
دوستی سحر حلال است ای فلک باطل مکن
اینقدرها کار آسان را به خود مشکل مکن
جوهر دل تیره از آلایش مستی مساز
خاک این ویرانه با آب بقا هم گل مکن
موج بحر اضطرابی نام آسایش مبر
آبرویت می رود اندیشه باطل مکن
آشنا گر نیستی ساقی مکن بیگانگی
باده گر حیف است خون هم بعد از این در دل مکن
بیش از این از خاطر یاران مبر یاد اسیر
دوستی سحر حلال است ای فلک باطل مکن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۴
دیده را روشن سواد سطر بینایی مکن
عقل را دیوانه زنجیر دانایی مکن
پرتو فانوس دارد خلوت سوز درون
عشق را بدنام کردی خو به تنهایی مکن
شمع را تا سرنوشت صبح روشن شد گداخت
دیده ای داری به کار خویش بینایی مکن
کاروان اولین سهو کتاب غفلت است
عقل را بیهوده از تدبیر سودایی مکن
تخم نشتر در دل از افغان میفشان چون اسیر
چاره درد محبت جز شکیبایی مکن
عقل را دیوانه زنجیر دانایی مکن
پرتو فانوس دارد خلوت سوز درون
عشق را بدنام کردی خو به تنهایی مکن
شمع را تا سرنوشت صبح روشن شد گداخت
دیده ای داری به کار خویش بینایی مکن
کاروان اولین سهو کتاب غفلت است
عقل را بیهوده از تدبیر سودایی مکن
تخم نشتر در دل از افغان میفشان چون اسیر
چاره درد محبت جز شکیبایی مکن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
همه تن آینه ای دست بر آیینه منه
سوی خود بین و عبث در نظر آیینه منه
خبر از خویش نداری خبری می شنوی
پر به کف ای ز خدا بی خبر آیینه منه
در تماشای رخت شش جهت آیینه گرند
بیش از این منت دیدار بر آیینه منه
لذت وصل مپرس از دل ظاهر بینان
نام کوته نظر بدگهر آیینه منه
سعی کن تا دل بیدار به دست آید اسیر
دیده گر هست به دیوار و در آیینه منه
سوی خود بین و عبث در نظر آیینه منه
خبر از خویش نداری خبری می شنوی
پر به کف ای ز خدا بی خبر آیینه منه
در تماشای رخت شش جهت آیینه گرند
بیش از این منت دیدار بر آیینه منه
لذت وصل مپرس از دل ظاهر بینان
نام کوته نظر بدگهر آیینه منه
سعی کن تا دل بیدار به دست آید اسیر
دیده گر هست به دیوار و در آیینه منه
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
نکند گر چه کسی گوش به فریاد کسی
هیچ کافر نکشد منت امداد کسی
هر چه می گویی از آن عربده جو می آید
آه از آن دم که به افسون رود از یاد کسی
بیش از این هم چه کند صنعت آیینه گران
درس بینش نتوان خواند به امداد کسی
رفتم از خاطرش اما نفسی بی من نیست
نتوان برد فراموشیم از یاد کسی
شعله داد از نفسی خرمن هستی بر باد
نکند رو به خرابی دل آباد کسی
یک سخن بر ورق دفتر ایجاد بس است
تا قیامت نشود هیچ کس استاد کسی
هست اقلیم محبت ستم آباد اسیر
هیچ کس شکوه نکرده است زبیداد کسی
هیچ کافر نکشد منت امداد کسی
هر چه می گویی از آن عربده جو می آید
آه از آن دم که به افسون رود از یاد کسی
بیش از این هم چه کند صنعت آیینه گران
درس بینش نتوان خواند به امداد کسی
رفتم از خاطرش اما نفسی بی من نیست
نتوان برد فراموشیم از یاد کسی
شعله داد از نفسی خرمن هستی بر باد
نکند رو به خرابی دل آباد کسی
یک سخن بر ورق دفتر ایجاد بس است
تا قیامت نشود هیچ کس استاد کسی
هست اقلیم محبت ستم آباد اسیر
هیچ کس شکوه نکرده است زبیداد کسی
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۵
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۸
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۱
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۵
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۹