عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۵
پرتوت هر جا بپردازدکنار آینه
آفتاب آید به‌گلگشت بهار آینه
در هوای شست زلفت خاک بر سرکرده‌اند
ماهیان جوهر اندر چشمه سار آینه
بی‌تو چون جوهر نگه در دیده‌ها مژگان شکست
آخر از ما نیزگل‌کرد انتظار آینه
دام جوهر نسخهٔ طاووس دارد در بغل
اینقدر رنگ ‌که شد یا رب شکار آینه
بیخودی ساغرکش‌کیفیت دیدارکیست
در شکست رنگ می‌بینم بهار آینه
هر چه بر معدوم مطلق بندی احسانست و بس
بایدم تا حشر بودن شرمسار آینه
تا به تمثالی رسد زین جلوه‌های بی‌ثبات
رفت در تشویش صیقل روزگار آینه
زین تماشاها صفای دل به غارت می‌رود
یک تامل آب در چشم از غبار آینه
غافل از تیر حوادث چند خواهی زیستن
عکس ایمن نیست اینجا در حصار آینه
دهر اگر زین رنگ پردازد بساط چشم تنگ
می‌چکد تمثال چون اشک از فشار آینه
بیدل از اندیشهٔ آن جلوهٔ حیرت ‌گداز
می‌رود چون آب از دست اختیار آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۶
بوی وصلی هست در رنگ بهار آینه
می‌گدازم دل که گردم آبیار آینه
نیست ممکن حسرت دیدار پنهان داشتن
بر ملا افکند جوهر خار خار آینه
کیست تا فهمد زبان بی‌دماغیهای من
نشئهٔ دیدار می‌خو‌اهد غبار آینه
غفلت دل پردهٔ ساز تغافلهای اوست
جلوه خوابیده‌ست یکسر در غبار آینه
بسکه محو جلوهٔ او گشت سر تا پای من
حیرتم عکس است اگر گردم دچار آینه
نور دل خواهی به فکر ظ‌اهر آرایی مباش
جوش زنگار است و بس نقش و نگار آینه
عرض جوهر نیست غیر از زحمت روشندلان
موی چشم آرد برون خط بر غبار آینه
حسن اگر از شوخی نظاره دارد انفعال
بی‌نگاهی می‌تواند کرد کار آینه
شوخی اوضاع امکان حیرت اندر حیرت است
چند باید بودنت آیینه‌دار آینه
عرصهٔ جولان آگاهی ندارد گرد غیر
هم به روی خویش می‌تازد سوار آینه
در مراد آب و رنگ از ما تحیر می‌خرند
بر کف دست است جنس اعتبار آینه
غیر حیرتخانهٔ دل مرکز آرام نیست
چون نفس غافل مباشید از حصار آینه
انتظاری نیست بیدل دولت جاوید وصل
حسرتم تا چند پردازد کنار آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۷
زد عرق پیمانه حسنی ساغر اندر آینه
کرد توفانها بهشت و کوثر اندر آینه
جلوهٔ او هرکجا تیغ تغافل آب داد
خون حیرت ریخت جوش جوهر اندر آینه
عالم آب است امشب دل بهٔاد نرگسش
شیشه‌ها دارد خیال ساغر اندر آینه
دل به نیرنگ خیالی بسته‌ایم و چاره نیست
ما کباب دلبریم و دلبر اندر آینه
آنچه از اسباب امکان دیده‌ای وهمست و بس
نیست جز تمثال چیزی دیگر اندر آینه
دامن دل‌ گرد کلفت بر نتابد بیش ازین
ای نفس تا چند می‌دزدی سر اندر آینه
طبع روشن فارغ است از فکر غفلتهای خلق
نیست ظاهر معنی گوش کر اندر آینه
در خیال آباد دل از هر طرف خواهی درآ
ره ندارد نسبت بام و در اندر آینه
گرد تمثالم ولی از سرگرانیهای وهم
بایدم کردن چو حیرت لنگر اندر آینه
صحبت روشندلان اکسیر اقبال است و بس
آب پیدا می‌کند خاکستر اندر آینه
جبهه‌ای داری جدا مپسند از ان نقش قدم
جای این عکس است بیدل خوشتر اندر آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۸
نیست محروم تماشا جوهر اندر آینه
جلوه می‌خواهی نگه می‌پرور اندر آینه
دل چو روشن شد هنرها محو حیرت می‌شود
موج جوهر کم زند بال و پر اندر آینه
حیف آگاهی‌ که باشد مایل و هم دویی
گر به معنی آشنایی منگر اندر آینه
صانع از مصنوع اگر جویی به جز مصنوع نیست
عکس می‌گردد عیان اسکندر اندر آینه
بس که پیدایی درین تهمت سرا آلودگی‌ست
دامن تمثال می‌بینم تر اندر آینه
رنگ حال نیک و بد می‌بینم اما خامشم
سرمه دارم درگلو چون جوهر اندر آینه
هیچ نقشی بر دل آگاه نفروشد ثبات
می‌نماید کوه هم بی‌لنگر اندر آینه
دل مصفاکرده را از خودنمایی چاره نیست
بیند اول خویش را روشنگر اندر آینه
حسن بیرنگی‌که عالم صورت نیرنگ اوست
عرض تمثال‌که دارد باور اندر آینه
کیست دل‌ کز جلوهٔ طاقت‌گدازش جان برد
حسرت اینجا می‌شود خاکستر اندر آینه
تا شود روشن‌که بیمار محبت مرده نیست
از نفس باید فکندن بستر اندر آینه
بیدل اظهار هنر محرومی دیدار بود
خار راه جلوه‌ها شد جوهر اندر آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۹
ای تماشایت چمن‌پرور به چشم آینه
بی توخس می‌پرورد جوهربه چشم آینه
تا جدا افتاده است از دولت دیدار تو
می‌زند مشاطه خاکستر به چشم آینه
شوق مشتاقان چرا در دیده مژگان نشکند
می‌کشد یاد خطت مسطربه چشم آینه
تا شود روشن سواد نسخهٔ حیرانی‌ام
صورت خود را یکی بنگر به چشم آینه
گریه پررسواست‌کو بند نقاب حیرتی
تا کنم سودای چشم تر به چشم آینه
ازگرانجانی ندارم ره به خلوتگاه دل
می‌شود تمثال من پیکر به چشم آینه
چون نگه بی‌مطلب افتد زشتی و خوبی یکی‌ست
سنگ هم‌ کم نیست از گوهر به چشم آینه
مست حیرت از خمار وهم امکان فارغ‌ست
انتظار کس مکن باور به چشم آینه
دعوی باربک‌بینی تا توانی برد پیش
فرق‌ کرد تمثالم از جوهر به چشم آینه
جوهر عبرت مخواه ازکس ‌که ابنای زمان
دیده‌اند احوال یکدیگر به چشم آینه
از صفای دل تو هم بیدل سراغ راز گیر
حسن معنی دید اسکندر به چشم آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۰
حیرت حسن‌ که زد نشتر به ‌چشم آینه
خشک می‌بینم رگ جوهر به چشم آینه
چارهٔ مخموری دیدار نتوان یافتن
دیده‌ام خمیازهٔ دیگر به چشم آینه
برق حیرت دستگاه جرات نظاره سوخت
تاب روی‌کیست آتشگر به چشم آینه
عجز بینش آشیان پرداز چندین جلوه است
بشکن ای نظاره بال و پر به چشم آینه
اینقدر گستاخ رویی دور از ساز حیاست
کاش مژگان بشکند جوهر به چشم آینه
صافی دل بر نمی‌دارد تمیز نیک و بد
گرد موهومی‌ست خیروشربه چشم آینه
عرض حال خویش وقف بی‌تمیزی‌کرده‌ام
داده‌ام رنگ خیالی گر به‌ چشم آینه
نقش امکان در بهار حیرتم رنگی نبست
شسته‌ام عمری‌ست این دفتر به چشم آینه
گر همه وهم است بیداری‌، طرب مفت خیال
می‌کشد تمثال هم ساغر به چشم آینه
گرد عمر رفته هم از عالم دل جسته است
گر نفس پی‌گم‌کند بنگر به چشم آینه
رنج بینش بود بیدل هستی موهوم ما
مو شدیم از پیکر لاغر به چشم آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۱
امروزکیست مست تماشای آینه
کز ناز موج می‌زند اجزای آینه
دیوانهٔ جمال تو گر نیست از چه رو
جوهرکشیده سلسله در پای آینه
در حسرت بهار خطت ‌گرد می‌کند
جوهر به جای سبزه ز صحرای آینه
موقوف جلوهٔ ‌گل شبنم بهار توست
جوش‌ گهر ز موجهٔ دریای آینه
از شرم آنکه آب نشد از نظاره‌ات
گرداب خجلت است سراپای آینه
شد عمر صرف جلوه‌پرستی‌، ولی چه سود
نگرفت بینوا دل ما جای آینه
جز حیرت آنچه هست متاع‌ کدورت است
در عشق بعد از این من و سودای آینه
با خوی زشت صحبت روشندلان مخواه
زنگی خجل شود به تماشای آینه
حسن و هزار نسخهٔ نیرنگ در بغل
ما و دلی و یک ورق انشای آینه
روزی‌ که داد عرض نزاکت میان یار
افتاد مو به دیدهٔ بینای آینه
چندان که چشم باز کنی جلوه می‌دهد
اسمی‌ست ششجهت ز مسمای آینه
بیدل به هر دلی ندهند آرزوی داغ
اسکندر است باب تمنای آینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۲
خلقی‌ست محو خود به تماشای آینه
من نیز داغم از ید بیضای آینه
بیچاره دل چه خون‌ که ز هستی نمی‌خورد
تنگ است از نفس همه‌جا، جای آینه
در عالمی‌ که حسن ز تمثال ننگ داشت
ما دل‌ گداختیم به سودای آینه
تاکی دل از فضولی حرصت الم‌ کشد
زنگار نیستی مکن ایذای آینه
آنجا که دل طربکدهٔ عرض نازهاست
خوبان چرا کنند تمنای آینه
دل در حضور صافی خود نشئهٔ رساست
حیرت بس است بادهٔ مینای آینه
آفاق شور ظاهر و مظهر گرفته است
کو حیرتی ‌که ‌گرم‌ کند جای آینه
آنجا که صیقل آینه‌دار تغافلست
پیداست تیره‌روزی اجزای آینه
عمری‌ست از امید دلی نقش بسته‌ایم
گر حسن‌ کم نگاه فتد وای آینه
الفت سراغ جلوه به جایی نمی‌رسد
حیرت دویده است به پهنای آینه
از محو جلوه طاقت رفتار برده‌اند
دستی به سر گرفته‌ کف پای آینه
بیدل شویم تا نکشد دامن هوس
خودبینیی که هست در ایمای اینه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۳
نه با صحرا سری دارم نه باگلزار سودایی
به هر جا می‌روم از خویش می‌بالد تماشایی
چه‌گل چیند دماغ آرزو از نشئهٔ تمکین
من و صد بزم مخموری دل ویک غنچه مینایی
در اول گام خواهد مفت‌گردون پی سپرگشتن
سجود آستانش از جبینم می‌کشد پایی
عنانگیر غبار کس مباد افسون خودداری
وگرنه ساحل ما نیز دارد جوش دریایی
تعلق می‌فروشد عشوهٔ مستقبل و ماضی
توگر امروز بیرون آیی از خود نیست فردایی
به زندانم مخواه افسردهٔ تکلیف آسودن
غبارم را همان دامن فشانیهاست صحرایی
رم هر ذره مهمیزی‌ست بهر وحشی غافل
مرا بیدار سازد هرکه بر راحت زند پایی
دل من واشکاف و هرچه می‌خواهی تماشاکن
که عمری شد به نام حیرتی دارم معمایی
عبارت شوخی معنیست از فکر دویی بگذر
ندارد محفل ما شیشه غیر از رنگ صهبایی
به بیدردی در این محفل چه لازم متهم بودن.
گدازی‌، گریه‌ای‌، اشکی‌، جنونی‌، ناله‌ای‌، وایی
درین صحرای نومیدی که می‌خواهد سراغ من
که از هر نقش پایم تا عدم خفته‌ست عنقایی
تامل‌های کم‌ظرفی فشرد اجزای من بیدل
دو روزی پیش ازینم قطرگیها بود دریابی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۴
ای نفس مایه درین عرصه چه پرداخته‌ای
نقد فرصت همه رنگست و تو در باخته‌ا‌ی
صفحه آتش زده‌ای ناز چراغان چه بلاست
تا به فهم پر طاووس رسی فاخته‌ای
کاش از آینه ‌کس گرد سراغت یابد
محمل آرا چو سحر بر نفس ساخته‌ای
بیش ازین فتنهٔ هنگامهٔ اضداد مباش
چه شررها که نه با پنبه در انداخته‌ای
اینقدر نیست درین عرصه جهاد نفست
قطع کن زحمت تیغی‌که تواش آخته‌ای
دهر تاراجگه سیل و بنای تو حیات
ای ستمکش نگهی خانه‌کجا ساخته‌ای
عمر در سعی غبار جسد افشاندن رفت
آخر ای روح مقدس ز کجا تاخته‌ای
نقش غیر و حرم عشق چه امکان دارد
صورت‌توست در آن پرده‌که نشناخته‌ای
گردباد آن همه بر خویش نچیند بیدل
در خور گردش سر، گردنی افراخته‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۵
این ‌چه طاووسی نازست که اندوخته‌ای‌؟
پای تا سر همه چشمی و به خود دوخته‌ای
برق نیرنگ به این جلوه قیامت دارد
شعله در پردهٔ سنگ است و جهان سوخته‌ای
رونق چار سوی دهر ز کالای دلست
کو دکانی ‌که تو این آینه نفروخته‌ای
صوف و اطلس به نظر تار تحیر دارد
پنبه‌ای چند که بر دلق گدا دوخته‌ای
فطرت آب است ز اظهار کمالی‌ که تراست
صنعت شیشه‌گران عرق آموخته‌ای
آتش منفعل روز زمینگیر حیاست
لاله گل کرد چراغی ‌که تو افروخته‌ای
بیدل اندیشهٔ طور و شجر ایمن چند
آتشی نیست درین جا تو نفس سوخته‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۶
به غبار عالم جستجو ز چه یاس خسته نشسته‌ای
که به پیش پای تو یکدل است و هزار شیشه شکسته‌ای
نبری ز خیال کسان حسد نکنی تخیل ظلم و کد
که ز دستهای دعای بد به‌کمین تیغ دو دسته‌ای
سر وبرگ عشرت صد چمن به حضور غنچه نمی‌رسد
تو بهار رونق خلد شو ز همان دلی‌که نخسته‌ای
به حضور بارگهٔ ادب ستم است دمزدن از طلب
تک و تازگرد نفس مبر به دری‌که آینه بسته‌ای
زگل تعلق این چمن به‌کجاست لالهٔ‌گوش من
چو سحر به دام و قفس متن نفسی و از همه رسته‌ای
ز فضولی هوس بقا شده‌ای به عبرتی آشنا
مژه‌گر رسد به خم حیا چو خیال ز آینه جسته‌ای
نه قوی است مجمع طاقتت نه حواس رابطه جرأتت
به کف تو وهم ازین چمن گل چیده داری و دسته‌ای
نفس از کشاکش مدح و ذم چقدر برآردت از عدم
به تأمل از چه گره خوری که چو رشتهٔ بگسسته‌ای
چه بلاست بیدل بی‌خبر که به ناله هرزه شدی سمر
همه راست درد شکست و تو که به بیدلی چه شکسته‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
چون صبح دارم از چمنی رنگ جسته‌ای
گرد شکسته‌ای به هوا نقش بسته‌ای
گل‌ کرده‌ای ز مصرع برجستهٔ نفس
یک سکته در دماغ تامل نشسته‌ای
خون می‌خورم ز درد دل و دم نمی‌زنم
ترسم بنالد آبله در پا شکسته‌ای
چون من ندارد آینه دار بساط رنگ
شیرازهٔ مژه به تحیر گسسته‌ای
نی‌گرد محملی‌ست درین دشت و نی جرس
می‌بالد از هوس دل بیداد خسته‌ای
گردون چه جامها که به ‌گردش نداشته‌ست
بر دستگاه شیشهٔ گردن شکسته‌ای
آشفتگی به هیات ما می‌خورد قسم
کم بسته روزگار به این رنگ دسته‌ای
صیاد پرفشانی اوقات فرصتم
نخجیرهاست هر نفس از خویش رسته‌ای
بیدل نمی‌توان همه دم زیر آسمان
سرکوفتن به هاون گم کرده دسته‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۸
یک تار موگر از سر دنیا گذشته‌ای
صد کهکشان ز اوج ثریا گذشته‌ای
بار دل‌ست این‌که به خاکت نشانده است
گر بی‌نفس شوی ز مسیحا گذشته‌ای
ای هرزه تاز عرصهٔ عبرت ندامتی
چون عمر مفلسان به تمنا گذشته‌ای
جمعیت وصول همان ترک جستجوست
منزل دمیده‌ای اگر از پا گذشته‌ای
ای قطرهٔ گهر شده‌، نازم به همتت
کز یک گره پل از سر دریا گذشته‌ای
در خاک ما غبار دو عالم شکسته‌اند
از هر چه بگذری ز سر ماگذشته‌ای
ای جاده‌ات غرور جهان بلند و پست
لغزیده‌ای گر از همه بالا گذشته‌ای
اشکی‌ست بر سر مژه بنیاد فرصتت
مغرور آرمیدنی اما گذشته‌ای
حرف اقامتت مثل ناخن است و مو
هر جا رسیده باشی از آنجا گذشته‌ای
برق نمودت آمدورفت شرار داشت
روشن نشد که آمده‌ای یا گذشته‌ای
بیدل دماغ ناز تو پر می‌زند به‌عرش
گویا به بال پشه ز عنقا گذشته‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۹
کیسه پرداز خیال شادی و غم رفته‌ای
چون نفس چندانکه می‌آیی فراهم رفته‌ای
بیدماغی رخصت آگاهی خویشت نداد
کز چه محفل آمدی و از چه عالم رفته‌ای
خواه گردون جلوه‌گر شو خواه دریا موج زن
هر چه باشی تا نهادی چشم برهم رفته‌ای
با همه لاف من و ما رو نهفتی در کفن
دعویت بی‌پرده شد آخر که ملزم رفته‌ای
ای خیال آواره اکنون جای آرامت کجاست
از بهشت آخر تو هم با صلب آدم رفته‌ای
عیش و غم آن به‌ که از تمییز آن‌کس بگذرد
تا بهشت آمد به یادت در جهنم رفته‌ای
آمدن فهم نشان تیر آفت بودن است
گر بدانی رفته‌ای در حصن محکم رفته‌ای
هیچکس ‌در عرصهٔ وحشت گرو تاز تو نیست
تا عدم از عالم هستی به یکدم رفته‌ای
سعی جولان تو یک سیر گریبان بود و بس
چون خط پرگار هر جا رفته‌ای خم رفته‌ای
دوستان محمل به دوش اتفاق عبرتند
پیش و پس چون ‌دست بر هم سود‌ه با هم رفته‌ای
قطع راه زندگی بیدل نمی‌خواهد تلاش
بی‌قدم زین انجمن چون شمع‌ کم‌کم رفته‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۰
گر به‌گردون می‌کشی‌ گردن و گر در سجده‌ای
از تو تا گل کرده است الله‌اکبر سجده‌ای
خم چرا باید شدن باری اگر بر دوش نیست
زندگی دارد بلایی کاین قدر در سجده‌ای
هرزه بر خود چیده‌ای ای محو اسباب غرور
یکسر مو گر ز و هم آیی فروتر سجده‌ای
همچو اشکم مایل آن آستان اما چه سود
عشق می‌گوید ادب کن جبههٔ تر سجده‌ای
بر در دل چون نفس بوسی نشست ای نفس داغ
زحمت این آستانی بسکه لنگر سجده‌ای
هر طرف لبیک و ناقوس از تو بیتاب خروش
ای‌گزند کعبه و دیر از چه نشتر سجده‌ای
جرات پرواز خاکت را به‌گردون برده‌است
ورنه هرگه می‌کشی سر در ته پر سجده‌ای
سرکشی چون شمع‌، شبگیر غروری بیش نیست
می‌رسی تا صبحدم جایی که یکسر سجده‌ای
گر خم اندیشه‌ات بیدل گریبانی کند
می‌شود روشن ‌که خود محرابی و در سجده‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۱
گر همه رفتی چو ماه از چرخ برتر سجده‌ای
تا ز پیشانی اثر داری برآن در سجده‌ای
بندگی را در عدم هم چاره نتوان یافتن
خاک اگرکشتی همان از پای تا سر سجده‌ای
لوح اظهار اینقدر تهمت نقوش عاجزی ست
ای همه معنی به جرم خط مسطر سجده‌ای
دام تکلیف نیاز توست هرجا منزلی‌ست
یعنی از دیر و حرم تاکوی دلبر سجده ای
تا نگردد جبهه فرش آشیان نیستی
چون نماز غافلان سیلی خور هر سجده‌ای
ناله داری سرکشی کن از طلسم خود برآ
ای نمازت ننگ غفلت بر مکرر سجده‌ای
خاک‌گردیدی و از وضعت پریشانی نرفت
جمع شو از آب‌گردیدن که ابتر سجده‌ای
در ضعیفی رشتهٔ ساز رعونت بیصداست
از رگ‌گردن غباری نیست تا در سجده‌ای
اوج عزت زیردست پایهٔ عجز است و بس
سرنوشت جبههٔ نیکان شدی‌گر سجده‌ای
بی‌نیازیها جبین می‌مالد اینجا بر زمین
ای ز خود غافل نگاهی تا چه جوهر سجده ای
هم ز وضع اشک خود بیدل غبار خویش‌گیر
کزگریبان تا برون آورده‌ای سر سجده‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۳
افسانهٔ وفایی اگر گوش کرده‌ای
یادم کن آنقدرکه فراموش کرده‌ای
لعلت‌خموش و دل‌هوس‌انشای‌صد سئوال
آبم ز شرم چشمهٔ بیجوش کرده‌ای
خیمازهٔ خیال تسلی کنار نیست
ای موج اختراع چه آغوش‌ کرده‌ای
دل نیست‌گوهری‌که به خاکش توان نهفت
آیینه است آنچه نمدپوش کرده‌ای
موی سپید پنبهٔ‌گوش‌کسی مباد
در خواب‌، سیر صبح بناگوش کرده‌ای
لغزیده برجهات پریشان نگاهیت
خطی دگر شد آنچه تو مغشوش ‌کرده‌ای
جزوهم چون حباب ندانم چه بار داشت
خم گشتنی که آبلهٔ دوش کرده‌ای
گر شغل هستی تو همین سعی نیستی است
امروز خواهی آنچه کنی دوش کرده‌ای
زین بیش وکم نفس به تخیل شمرده‌گیر
فرداست کاین حساب فراموش کرده‌ای
تصویر شمع‌، محرم سوز و گداز نیست
در ساغرت می است که کم نوش کرده‌ای
بیدل دلت به نور حضوری نبرد راه
ای بیخبر چراغ که خاموش کرده‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۴
خشم را آیینه پرداز ترحم کرده‌ای
در نقاب چین پیشانی تبسم کرده‌ای
هر سر مویت زبان التفاتی دیگر است
بسکه شوخی در خموشی هم تکلم‌ کرده‌ای
تا عرق از چهره‌ات خورشید ریز عبرت‌ست
چرخ را یک دشت نقش پای انجم کرده‌ای
عقده‌های غنچهٔ دل بی‌گلاب اشک نیست
می به ساغر کن کزین انگور در خم کرده‌ای
گوهر از تسلیم شد ایمن ز موج انقلاب
ساحل جمعیتی گر دست و پا گم کرده‌ای
بر حدیث مدعی کافسانهٔ دردسر است
گر تغافل کرده‌ای بر خود ترحم کرده‌ای
ای خیالت غرق سودای جهان مختصر
قطره‌ای را برده‌ای جایی‌که قلزم کرده‌ای
موج اقبال تو در گرد عدم پر می‌زند
قلزمی اما برون از خود تلاطم کرده‌ای
بی‌تکلف گر همین‌ست اعتبارات جهان
کم ز حیوانی اگر تقلید مردم ‌کرده‌ای
معرفت کز اصطلاح ما و من جوشیده است
غفلت‌ست اما تو آگاهی توهّم کرده‌ای
این زمان عرض کمالت فکر آب و نان بس است
آدمیت داشتی در کار گندم کرده‌ای
بحر امکان شوخی موج سرابی بیش نیست
دست از آبش تا نمی‌شویی تیمم ‌کرده‌ای
بسته‌ای بیدل اگر بر خود زبان مدعی
عقربی را می‌توانم‌ گفت بی دم کرده‌ای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۵
به وحشت نگاهی چه خو کرده‌ای
که خود را به پیش خود او کرده‌ای
چو صبح از نفس پر گریبان مدر
که ناموس چاک رفو کرده‌ای
یمین و یسار و پس و پیش چیست
تو یکسوبی و چارسو کرده‌ای
نه باغیست اینجا نه‌ گل نه بهار
خیالی در آیینه بو کرده‌ای
کجا نشئه‌،‌کو باده‌، ای بیخبر
چو مستان عبث های و هو کرده‌ای
عدم از تو مرهون صد قدرت است
بدی هم که کردی نکو کرده‌ای
اگر صد سحر از فلک بگذری
همان در نفس جستجو کرده‌ای
ننالیده‌ای جز به کنج دلت
اگر نیستان در گلو کرده ای
به انداز نخلت‌ کسی پی نبرد
که پر می‌زنی یا نمو کرده‌ای
ز هستی ندیدی به غیر از عدم
مگر سر به جیبت فرو کرده‌ای
نفس وار مقصود سعی تو چیست
که عمری‌ست بر دل غلو کرده‌ای
سخنهای تحقیق پر نازک است
میان گفته و فهم مو کرده‌ای
بشو دست و زین خاکدان پاک شو
تیمم بهل گر وضو کرده‌ای
جهانی نظر بر رخت دوخته‌ست
تو ای گل به سوی که رو کرده‌ای
چوبیدل چه می‌خواهی از هست ونیست
که هیچی و هیچ آرزوکرده‌ای