عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۲
خوش آن ساعت‌ که چون تمثال از آیینهٔ فردی
تو آری سر برون از جیب ناز و من ‌کنم ‌گردی
ز رنگ ناتوانی عذر خواهد سیر این باغم
به دستنبویی خجلت ندارم جز گل زردی
اگر گردی ‌کند خاک ته پا پشت پا بوسد
بر احباب ازین بیشم نمی‌باشد ره آوردی
عقوبت از کمین معصیت غافل نمی‌باشد
شب من تیره‌تر شد آخر از تشویش شبگردی
جهان یکسر قمار آرزوی پوچ می‌بازد
بجز دست پشیمانی ‌که دارد برد و آوردی
مروت سخت دور است از مزاج بیحس ظالم
ز زخم کس نمی‌گردد دچار نیشتر دردی
به این سامان که‌ گردون نشئهٔ وارستگی دارد
بلند افتا‌ده باشد دامن برچیدهٔ مردی
اسیر فقرم اما راحت بی‌درد سر دارم
به ملک تیره‌ روزی نیست چون من سایه پرورد‌ی
به ذوق‌ کوثر و الوان نعمت خون مخور بیدل
بهشت آن بس ‌که یابی نان‌ گرم و آبک سردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۴
نیاز جلوه دارم حیرت آیینه پروردی
ز دیوان نگاه امشب برون آورده‌ام فردی
به روی چهرهٔ امکان‌، من آن رنگ سبکبالم
که هر کس می‌رود از خویش می‌خیزد ز من گردی
به بال هر نفس پرواز از خود رفتنی دارم
به رنگ اضطراب ناله‌ام توفانی دردی
بیا زاهد طریق صلح‌کل هم عالمی‌ دارد
تو و تسبیح‌، ما و می کشی‌، هر کاری و مردی
ز نیرنگ تغافل برده است آن چشم فتانم
به بازی نیز نتوان یافتن در طاسم آوردی
ز خود رفتن به یادت ریشه در موج ‌گهر دارد
به این تمکین نمی‌باشد خرام نازپروردی
به جیب بیخودی دارم سراغ شعله جولانی
چو اخگر در شکست رنگ ییدا کرده‌ام گردی
خمار عافیت نتوان شکست از نشئهٔ صهبا
گرفتم چون خزان در خون ‌گرفتم چهرهٔ زردی
ز بس جوش مخنث می‌زند این عرصهٔ عبرت
زنان ریشی برون آرند تا پیدا شود مردی
تپیدم آنقدر کز دل فسردن محو شد بیدل
به سعی کوفتنها گرم کردم آهن سردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۵
عبث چون چشم قربانی وبال مرد و زن بردی
ورق‌گرداندی و روی سیاهی درکفن بردی
به نور دل دو گامی هم درین وادی نپیمودی
چراغی داشتی چون تیره شد از انجمن بردی
حریفان را چراغ راه مقصد دستهٔ ‌گل شد
تو داغ لاله‌ای با نیل سوسن زین چمن بردی
صدایی پرفشان چون سایه اکنون زیرکوه آمد
که بر دوش سبکروحی گرانیهای تن بردی
سیهکاری نمی‌بایست زاد آخرت کردن
ازین غربت سرا رفتی و آتش در وطن بردی
طواف دار عقبایت‌ کنون معلوم خواهد شد
که از فریاد مظلومان برای خود رسن بردی
حق اندیشیدی و باطل برآمد سعی مجهولت
به‌امید آبروها ریختی‌، خون ریختن بردی
تحیر خنده دارد بر شعور غفلت آهنگت
که دل عود ترنم بود و بهر سوختن بردی
به‌خواب امن می‌ترسم سیاهیها کند زیرت
کزین آتشکده دودی عجب با خویشتن بردی
وفا درکسب اعمال اینقدر تغییر هم دارد
محبت بودی ای بیداد خصمیها به تن بردی
به نفرین جهانی باخت‌گردون نقد عمرت را
از این بازیچه افسوسی اگر بردی ز من بردی
به هر رنگ از من و ما درس عبرت بردنی دارد
زخلق آن جنس معنیها زبیدل این سخن بردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۶
اگر با پای سروی سعی آهم رهبری ‌کردی
کف خاکسترم با بال قمری همسری ‌کردی
ندادم عرض هستی ورنه با این ناتوانیها
به رنگ رشتهٔ شمعم نفس هم اژدری ‌کردی
نشد اول چراغ عافیت در دیده‌ام روشن
که پیش از دود کردن آتشم خاکستری کردی
دلی دارم که گر آیینه دیدی حیرت کارش
همان جوهر عرق از خجلت بی‌جوهری کردی
نبردم رنج تزویری ‌که زاهد از فسون او
به هر گوسالگی خود را خیال سامری‌ کردی
به بی دردی فسرد و یک نفس آدم نشد زاهد
چه بودی از هوس هم این هیولا پیکری‌ کردی
خوشا ملک فنا و دولت جاوید بیقدری
که آنجا نقش پا هم بر سر ما افسری‌کردی
اگر چون شانه حرفی از فسون زلف دانستی
دل صد چاک ما هم دست در بال پری‌ کردی
چو قمری چشم اگر می‌دوختم بر سرو آزادش
به گردن‌ گردش رنگ تحیر چنبری کردی
نگاه او گر افکندی سپند ناز در آتش
به حیرت ماندن چشم غزالان مجمری‌ کردی
زگرد جلوهٔ خود خاک بر سر ریختی بیدل
اگر نظارهٔ رفتار او کبک دری کردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۷
خیالت هر کجا تمهید راحت‌پروری کردی
به خواب بیخودی بوی بهارم بستری‌ کردی
نفس چون ناله بر باد تپیدن داد اجزایم
به توفان خیالت ‌گرنه حیرت لنگری‌ کردی
به پاس راز الفت شکر بیدردیست ‌کار من
اگر دل آب می‌گردید مژگان هم تری ‌کردی
به این نازک مزاجی حیرتم آسوده می‌دارد
و گرنه جنبش مژگان به چشمم نشتری‌ کردی
شدی یاقوت اگر آیینه‌دار رنگ اشک من
رگ خونی نمایان از نگاه جوهری‌ کردی
درین گلشن ‌که از افلاس نامی دارد آزادی
چه ‌کردی سرو مسکین ‌گر وداع بی‌بری ‌کردی
به بخت تیره ممنون تغافلهای ‌گردونم
زدی آیینه‌ام بر سنگ اگر روشنگری کردی
نبود از حق شناسیهای الفت آنقدر مشکل
که چون قمری پر پروانه را خاکستری‌ کردی
به تیغ وهم اگر می‌کرد عشق اثبات آگاهی
شکست شیشه هم سر درگریبان پری ‌کردی
جنون چون شمع در رنگ بنای من نزد آتش
که تا نقش قدم‌ گشتن سرا پایم سری ‌کردی
ازین بی‌ ماحصل افسانه‌های دردسر بیدل‌
کسی گوشی اگر می‌داشت بایستی کری کردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۸
برخود مشکن تا همه تن رنگ نگردی
ای شیشه نجوشیده عبث سنگ نگردی
دور است تلاشت ز ره ‌کعبهٔ تحقیق
ترسم‌که به ‌گرد قدم لنگ نگردی
تا راه سلامت سپری ضبط نفس‌ کن
قانون تو سازست گر آهنگ نگردی
چون خاک هواگیر درین عرصه محالست
کز خود روی و صاحب اورنگ نگردی
در آینهٔ شوخی این جلوه شکستی است
بر روی جهان بیهده چون رنگ نگردی
پیداست خراشی که ز نقش است نگین را
از نام جراحتکدهٔ ننگ نگردی
این جلوه نیرزد به غبار مژه بستن
آیینه مشو تا قفس زنگ نگردی
در عالم اضداد چه اندیشهٔ صلحست
با خود نتوان ساخت اگر جنگ نگردی
صیاد کمینگاه امل قامت پیریست
هشدار که چون حلقه شوی چنگ نگردی
بیگانگی وضع جهان حوصله خواه است
از خویش برون آی اگر تنگ نگردی
آیینهٔ نازت همه دم جلوه بهارست
ای رنگ نگردانده تو بیرنگ نگردی
بیدل به ادای مژه ‌کجدار و مریزی
پر شیفتهٔ محفل نیرنگ نگردی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۹
که‌ کشید دامن فطرتت ‌که به سیر ما و من آمدی
تو بهار عالم دیگری ز کجا به این چمن آمدی
سحر حدیقهٔ آگهی ستم است جیب درون درد
چه هوا بپرورد آتشت ‌که برون پیرهن آمدی
هوس‌ تعلق صورتت ز چه ره فتاده ضرورتت
برمیدی آنهمه از صمد که به ملک برهمن آمدی
ز عدم جدا نفتاده‌ای قدم دگر نگشاده‌ای
نگر آنکه پیش خیال خود به خیال آمدن آمدی
نه سفر بهار طراز شد، نه قدم جنون ‌تک و تاز شد
به خودت همین مژه باز شد که به غربت از وطن آمدی
نه ‌لبت‌ به ‌زمزمه‌ چنگ‌ زد،‌ نه‌ نفس ‌در دل‌ تنگ
عدم آبگینه‌ به سنگ زد که تو قابل سخن آمدی
چقدر تجرد معنی‌ات به در تصنع لفظ زد
که چو تار سبحه ز یک زبان به طواف صد دهن آمدی
چه شد اطلس فلکی قبا که درآید آن ملکی ردا
که ‌تو در زیانکدهٔ فنا پی یک دو گز کفن آمدی
ز خروش عبرت مرد و زن‌، پر یأس می‌زند این سخن
که چو شمع در بر انجمن ز چه بهر سوختن امدی
ز مزاج سایهٔ آفتاب اثر دوِیی نشکافتم
من اگر نه جای تو داشتم تو چه سان به جای من آمدی
به هوس چو بیدل بیخبر در اعتبار جهان مزن
چه بلاست ذوق‌ گهر شدن ‌که چو موج خود شکن آمدی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۰
توبا این پنجهٔ نازک چه لازم رنگها بندی
بپوشی بهله و بر بهله می‌باید حنا بندی
سراپایت چوگل غیر از شکفتن بر نمی‌دارد
تبسم زیر لب دزدی‌ کز او بند قبا بندی
غبارم تا کند یاد خرامت رنگ می‌بازم
که می‌ترسم قیامت بر من بی‌دست و پا بندی
درین محفل چه دارد سعیت از آیینه پردازی
جز این‌ کز تهمت تمثال خجلت بر صفا بندی
به شوخی حق مضمون ادب نتوان ادا کردن
عرق‌کن نقطهٔ نظمی‌ که در وصف حنا بندی
شرارکاغذ ما رنگ تصویری دگر دارد
به لوح امتیاز آتش زنی تا نقش ما بندی
درین صحرا عنان سیل بی پروا که می‌گیرد
سر تسلیم افتد پیش تا راه قضا بندی
به عرض نارساییها چه طاقت چنگ این بزمم
خمیدن می‌کشم هر چند بر دوشم صدا بندی
به این طالع چه امکانست یابم بار اقبالی
مگر از استخوانم نامه بر بال هما بندی
به‌گردونت نخواهد برد سعی پوچ بالیدن
چو نی چند از سبکمغزی‌ کمرها بر هوا بندی
دل از ساز تعلق عاقبت بر کندنی دارد
گشاد آسان شود گر اندکی این عقده وا بندی
وفا سررشتهٔ تسخیر می‌خواهد رسا بیدل
به آیینی‌که هرکس راگرفتی دست‌، پا بندی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۱
درین محفل‌که پیدا نیست رنگ حسن مقصودی
چراغ حسرت آلود نگاهم می‌کند دودی
چو آن شمعی که از فانوس تابد پرتو آهش
درون بیضه‌ام پیداست بال شعله فرسودی
خروش بینوایی‌های من یارب که می‌فهمد
چو مژگانم ز سر تا پا زبان سرمه‌آلودی
طریق بندگی ناز فضولی برنمی‌دارد
تو از وضع رضا مگذر چه مقبولی چه مردودی
عدم ایمای اسرارت‌، وجود اظهار آثارت
ز نیرنگ تو خالی نیست معدومی و موجودی
به یک مژگان زدن آیینه بی‌تمثال می‌گردد
به حیرت ساز رنگ خودنمایی می‌برد زودی
به تیغ آبرو گنج زر و گوهر نمی‌ارزد
اگر انصاف باشد طبع مایل نیست بیجودی
مشو غافل ز وضع فقر اگر آرام می‌خواهی
چو صحرا خاکساری نیست بی‌دامان مقصودی
به رنگ طوق قمری در هوای سرو موزونت
کند خاکسترمن ناله از هر حلقهٔ دودی
به راه انتظار جلوه‌ای افکنده‌ام بیدل
چو شمع‌ از چهرهٔ زرین خود فرش زر اندودی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۲
مکش رنج تأمل‌ گر زیان خواهی و گر سودی
درنگ عالم فرصت نمی‌باشد کم از دودی
جهان یکسر قماش کارگاه صبح می‌بافد
ندارد این ‌کتان جز خاک حسرت تاری و پودی
خیال آباد امکان غیر حیرت بر نمی دارد
بساط خودنماییها مچین بر بود و نابودی
درین گلزار کم فرصت کدامین صبح و کو شبنم
عرقها می‌شمارد خجلت انفاس معدودی
خیال آشیان نوبهار کیست حیرانم
که می‌بالد ز چشمم حیرت بوی‌ گل اندودی
شکرخند کدامین غنچه یارب بسملم دارد
که چون صبحم سراپا پیکر زخم نمکسودی
از این سودا که من در چارسوی نُه فلک دارم
همین در سودن دست ندامت دیده‌ام سودی
به هر سو بنگری دود کباب یاس می‌آید
به غیر از دل ندارد مجمر کون و مکان عودی
تو هم‌در آرزوی سیم و زر زنار می‌بندی
مکن طعن برهمن‌ گر کند از سنگ معبودی
علاج زندگی بی نیستی صورت نمی‌بندد
چو زخم صبح دارم در عدم امید بهبودی
به چندین داغ آهی از دل ما سر نزد بیدل
چراغ لالهٔ ما نیست تهمت قابل دودی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۳
نفس در طلب سوختی دل ندیدی
به لیلی چه دادی‌ که محمل ندیدی
به شبگیر چون شمع فرسوده وهمت
به زیر قدم بود منزل ندیدی
تو ای موج ِ غافل ز اسرار گوهر
برون‌گرد ماندی و ساحل ندیدی
به قطع مرور زمان تعین
نفس بود شمشیر قاتل ندیدی
نشد مانع عمر قید تعلق
تو رفتار این پای در گل ندیدی
طرب داشت از قید پرواز رستن
تو کیفیت رقص بسمل ندیدی
حساب تو با کبریا راست ناید
زمین را به‌ گردون مقابل ندیدی
بغیر از تک و تاز گرد خیالت
کس اینجا نبود و تو غافل ندیدی
ز اسباب خوردی فریب تجرد
تماشای بیرون محفل ندیدی
تمیز تو شد دور باش حقیقت
که حق دیدی و غیر باطل ندیدی
از این علم و فضلی‌ که غیرت ندارد
چه خواندی گر اشعار بیدل ندیدی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۴
به مکتب هوس از کیف و کم چه فهمیدی
تو فطرت عدمی از عدم چه فهمیدی
نظر بر اوج سپهرت بلند تاخت چه دید
سرت به زانو اگر گشت خم چه فهمیدی
زبان به حرف گشودی چه بود آهنگت
دو لب دمی که رساندی بهم چه فهمیدی
هزار رنگ خطت ریخت از زبان لیکن
کسی نگفت ترا ای قلم چه فهمیدی
به رشته‌های نفس نغمه‌ای جز ارّه نبود
ازین ترانه که گفتی منم چه فهمیدی
بلند و پست تو چون شمع دودی و داغیست
به سر چه دیدی و زیر قدم چه فهمیدی
قفای سایه دویدی ز شخص شرمت باد
دل آب گشت ز دیر و حرم چه فهمیدی
سواد معنی و صورت ز فهم مستغنی‌ست
صمد اگر صمد است از صنم چه فهمیدی
بغیر وهم که در درسگاه فطرت نیست
منت به هیچ قسم می‌دهم چه فهمیدی
فرامشی سبقم کیست تا ازو پرسم
که من به یاد تو گر آمدم چه فهمیدی
چنین که بیدل ما نارسای عرفان ماند
مباد غرهٔ دانش تو هم چه فهمیدی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۵
آفت ایجاد است طبع از دستگاه خود سری
دختر رز فتنه‌ها می‌زاید از بی‌شوهری
تاکی اجزای کمال ازگفتگو بر هم زدن
یک نفس هم‌گر دو لب بر هم‌گذاری دفتری
هیچکس از تنگنای چرخ ره بیرون نبرد
عالمی راکلفت این‌خانه‌کشت از بی‌دری
دل شکست اما صدا واری ننالیدیم حیف
موی چینی‌کرد ما را دستگاه لاغری
تا درین بازار عبرت جنس ما آمد به عرض
هیچکس جز بر فلک نشنید نام مشتری
ساز راحت گر همه خارست دام غفلت است
بر نگه تکلیف خواب آورد مژگان بستری
رنگها دارد بهار انتظار مدعا
فرق‌دام اینجا محال است از دکان جوهری
همچو شبنم انفعال نارسایی می‌کشم
در عرق خواباند پروازم ز بی‌بال و پری
چون دف عبرت خراش از پیکر فرسوده‌ام
پوست رفت و بر نیامد استخوان چنبری
مستی آهنگست پیغام ازل هشیار باش
جام و مینا در بغل می‌آید آواز پری
هر کدورت را که می‌بینی صفا می‌پرورد
سنگ هم در پرده دارد عالم میناگری
زحمت‌تدبیر یکسونه‌که در دیای عشق
بادبانی نیست کشتی را به از بی‌لنگری
در پناه مشرب عجز ایمن از آفات باش
خار این صحرا ندارد شیوهٔ دامن دری
تن به مردن داده را آفت دلیل ایمنی‌ست
ناز بالین پر تیر است و خواب لشکری
الفت مستی و آزادی جنون وهم کیست
پا کش از دامن چو اشک آندم‌ که از سر بگذری
از سراغ چشمهٔ حیوان که وهمی بیش نیست
می‌دهد آبی نشان آیینهٔ اسکندری
خلقی از اوهام استخراج مستی می‌کند
یادگیر آن می ‌که پیماید فرس از ساغری
طوق در گردن به گردون می‌پری چون گردباد
جای شرم است آن سلیمانی و این انگشتری
از فضولی قطع‌ کن بیدل ‌که در بزم یقین
حلقه تا گشتی به فکر خویش بیرون دری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۶
بی خبر از خود مگذر، جانب دل هم نظری
ای چمنستان جمال‌، آینه دارد سحری
زندگی یک دو نفس‌، این همه پرواز هوس
کاغذ آتش زده‌ای سر خوش مست شرری
بر هوس نشو و نما، مفت خیالست بقا
ورنه در اقلیم فنا، یأس ندارد هنری
آه درین دشت هوس نیست به ‌کام دل‌ کس
مشت غباری که بچیند نمی از چشم تری
بی‌تو چو شمعم همه‌ تن سوختهٔ یأس وطن
داغی وآهیست ز من ‌گر طلبی پا و سری
قابل آگاهی او نیست خیال من و تو
حسن خدایی نشود آینه دارش دگری
جوش حباب انجمن شوکت دریا نشود
ما همه صیقل زده‌ایم آینهٔ بی‌جگری
نیست ز هم فرق نما انجمن و خلوت ما
آینه دارد همه جا خانهٔ بیرون دری
در بر هر زیر و بمی خفته فسون عدمی
در همه سازست رمی با همه رنگست پری
پردهٔ صد رنگ دری تا به چمن راه بری
خفته ته بال پری ‌کارگه شیشه‌گری
بیدل خونین جگرم بلبل بی‌بال و پرم
نیست درین غمکده‌ها نالهٔ من بی‌اثری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۷
تا کجا آن جلوه در دل‌ها کشد میدان سری
در فشار شیشه افتاده‌ست آغوش پری
غفلت ذاتی ز تدبیر تأمل فارغ است
از فسون پنبه منت بر نمی‌دارد کری
تا عدم آوارهٔ آفات باید تاختن
جز فرو رفتن ندارد کشتی ما لنگری
فیض صحرا در غبار خانمان آسوده است
تا به دامن وارسی باید گریبان بر دری
برگ برگ بید این باغ امتحانگاه خمی‌ست
هیچ باری نیست سنگینتر ز بار بی‌بری
با خرد گفتم چه باشد انفعال آدمی
سوی‌دنیا دید وگفت‌: اشغال اسباب خری
عمرها شد می‌زنی بیدل در دیر و حرم
آه از آن روزی‌ که‌ گویندت چه زحمت می‌بری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۸
دوستان این خاکدان چون من ندارد دیگری
خانه در زیر زمین بنیاد و نقش پا دری
مردم و یاد مرا بر من نکرد آن مست ناز
در غبارم داشت استقبال پابوسش سری
می‌روم از خود چو شمع و پا به دل افشرده‌ام
کشتی من بادبان دارد به جیب لنگری
خواب راحت در تلاش مخمل و سنجاب سوخت
زیر پهلو داشتم چون ناتوانی بستری
اخگری بودم ز داغ بیکسی پامال یأس
بر سر من سایه کرد آخر کف خاکستری
از حلاوتگاه فقرم بوریایی داده‌اند
با زمین چون بند نی چسبیده‌ام بر شکری
آرزوها در سواد وهم جولان می‌کند
آنسوی میدان در افتاده‌ست با هم لشکری
زنگ غفلت محرم آیینهٔ دل بوده است
عافیت دارد درون خانه بیرون دری
دور چرخ از کوکب عاشق سیاهی‌ کم نکرد
عمرها شد یک مرکب می‌کشم از محبری
وادی واماندگی طی می‌کنیم و چاره نیست
می‌برد ما را ته پا نارسیدن رهبری
آب می‌گردیم تا مشتی عرق‌گل می‌کنیم
شیشه ساز ما ندارد جز حیا آتشگری
بسکه بی‌رویش چو شمعم زندگانی خجلت است
گر پرد رنگم به روی آب می‌گردد پری
در ادبگاهی‌که حرف تیغش آید بر زبان
گردن من بین اگرخواهی ز مو هم لاغری
بیدل از مقدار ظرف خود نمی ‌باید گذشت
وعظ مستان در خط پیمانه دارد منبری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۰
مزد تلاشم به رهت دیده ندارد گهری
آبله‌ای ‌کو که نهم در قدم خویش سری
نیست درین هفت چمن چون قدت ای غنچه دهن
گلبن نیرنگ ‌گلی سرو قیامت ثمری
گر جرس آید به نوا ور ز سپند است صدا
غیر من بی سر و پا ناله ندارد دگری
بر قد خم سنگ مزن شیشهٔ رنگم مشکن
تا بکشد نالهٔ من کوه ندارد کمری
شور جهان در قفسم صور قیامت جرسم
می‌گسلد هر نفسم رشتهٔ ساز سحری
همچو سپندم همه تن داغ دلی سرمه ‌کفن
تا عدم از هستی من ناله فشانده‌ست پری
نیست اقامتگه کس وادی جولان هوس
دامن عجز است رسا، آبله پایان سفری
هست امل پروریی لازم اقبال جهان
بی تری مغز بلندی نکند موی سری
شبههٔ هستی چو سحر می‌کندم خون به جگر
آینه بندم به عدم ‌کز نفس آرم خبری
ذوق بهار و چمنت چون نشود راهزنت
جانب آن انجمنت دل نگشوده‌ست دری
لذت این محفل دون بر نی ما خوانده فسون
داغ شو ای ناله ‌کنون راه نفس زد شکری
بیدل از آغاز گذر زحمت انجام مبر
بررخ فرصت چقدر آینه بندد شرری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۱
ای سعی نگون‌، زین دشت‌، در سر چه هوا داری
کز یک دو تپش با خاک چون آبله همواری
صد عشق و هوس داریم، صد دام و قفس داریم
تا نیم نفس داریم کم نیست گرفتاری
پوشیدن اسرارست ای شخص حباب اینجا
عریانی دیگر نیست‌ گر جامه فرود آری
غمازی اگر ننگست باید مژه پوشیدن
بیرنگ نمی‌آید از آینه‌ ستاری
در غیبت نیک و بد نقدست مکافاتت
آخر به چه روی است این‌ کز پشت برون آری
آگاهی و جهل از ما تمییز نمی‌خواهد
بی‌چشمی مژگانیم کو خواب و چه بیداری
در مرکز تسلیم است اقبال بلندیها
سر بر فلکم اما از آبله دستاری
ما ذرهٔ موهومیم اما چه توان‌ کردن
تشویش‌ کمی‌ها هم‌ کم نیست ز بسیاری
فریاد ز افلاسم‌ کاری نگشود آخر
بی‌ناخنی‌ام خون کرد از خجلت سرخاری
پرهیز میسر نیست از مخترع اوهام
چون چشم بتان عام است بیدادی و بیماری
بار نفس بیدل بر دوش دل افتاده‌ست
دل این همه سنگین نیست وقتست‌ که برداری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۳
به یأس هم نپسندید ننگ بیکاری
دل شکستهٔ ماکرد ناله معماری
در آن بساط ‌که موجود بودن‌ست غرض
چو ذره اندکی ما بس است بسیاری
به رنگ غنچه درین باغ بیدماغان را
نسیم درد سر و شبنم است سر باری
خدنگ ناله که از جوش نه فلک گذرد
منش به داغ جگر می‌کنم سپرداری
سرم به خدمت هستی فرو نمی‌آید
نفس به گردنم افتاد و کرد زناری
چه سحر کرد ندانم نگاه جادویت
که مرده است جهانی به ذوق بیماری
در آرزوی دهان تو بسکه دلتنگم
نفس به سینهٔ من ره برد به دشواری
جهانی از نم چشمم مگر به توفان رفت
به بحرش ای مژه‌ام بیش ازبن نیفشاری
دگر چو سایه‌ام از خانمان چه می‌پرسی
نشسته‌ام به غبار شکسته دیواری
نگاه اگر نشود صرف تار و پود تمیز
سر برهنه ‌کند چون حباب دستاری
ز هرزه تازی اگر بگذرد سرشک خوش است
گهر شود چو نشیند ز قطره سیاری
کجاست‌ گوهر دیگر محیط عرفان را
مگر ز جیب تامل سری برون آری
طلسم غنچه هجوم بهار در قفس است
به خون نشین و طرب‌کن اگر دلی داری
چه جلوه‌ها که نشد فرش حیرتم بیدل
صفای خانهٔ آیینه داشت همواری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۴
خطاپرست مباش‌ ای ز راستی عاری
که ‌گر سپهر شوی می‌کشی نگو نساری
جهان ز شوخی نظّارهٔ تو کهسارست
به چشم بسته نظر کن بهار همواری
قبول آفت هرکس بقدر حوصله است
به تیغ می‌کند اینجا طرف جگر داری
چو گل درین چمن از بحر عبرتت ‌کافیست
تبسمی‌ که همان چین دامن انگاری
به رنگ و بو دل خود بسته‌ای و زین غافل
که غنچه سان ‌گل پرواز در بغل داری
گره ز کار فروبستهٔ تو بگشاید
اگر چو غنچه دل شبنمی به دست آری
غبار دامن این دشت ناله اندود است
قدم دلیر منه تا دلی نیفشاری
به غیر طبع تو کز سجده‌است معراجش
کدام شعله که خاکش بکرد همواری
چنان ز دهر سبکبار بایدت رفتن
که بار نقش قدم هم به خاک نگذاری
گواه عاقبت‌ کار ظلم پیشه بس است
به خون نشستن نشتر ز مردم آزاری
ز خواب صبح سر غنچه می‌رود بر باد
مده ز دست چو شبنم عنان بیداری
به مزرعی‌ که دلش برگ خرمن آرایی‌ست
شکست می‌دروی آبگینه می‌کاری
به دوش عمر کشی بار این و آن تا چند
خوش آن ‌زمان که‌ ز اسباب ‌دست برداری
اگر ز جادهٔ تسلیم نگذری بیدل
کند به‌ کسوت موجت شکست معماری