عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۴
چون صراحی رخت در میخانه می باید کشید
این که گردن می کشی پیمانه می باید کشید
کم نه ای از لاله، صاف و درد این میخانه را
با لب خندان به یک پیمانه می باید کشید
می شود سنگین زبار خلق میزان حساب
سختی از اطفال چون دیوانه می باید کشید
نیل چشم زخم می باید وصال گنج را
ناز جغد ای گوشه ویرانه می باید کشید
پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی
تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید
خلوت فانوس جای شمع عالمسوز نیست
این الف بر سینه پروانه می باید کشید
تا چون ابر و مطلع برجسته ای انشا کنی
عمرها زلف سخن را شانه می باید کشید
می کند با آن قد موزون نظر بازی به شمع
سرمه ای در دیده پروانه می باید کشید
دل زقرب زلف نزدیک است خود را گم کند
اندکی زنجیر این دیوانه می باید کشید
عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را زصاحبخانه می باید کشید
نیست آسایش درین عالم که بهر خواب تلخ
منت شیرینی افسانه می باید کشید
از خط مشکین غرور آن سمنبر کم نشد
ناز گل از سبزه بیگانه می باید کشید
در بهارستان یکتایی بلند و پست نیست
ناز خار و گل به یک دندانه می باید کشید
مدتی بار دل مردم شدی صائب بس است
پا به دامن بعد ازین مردانه می باید کشید
این که گردن می کشی پیمانه می باید کشید
کم نه ای از لاله، صاف و درد این میخانه را
با لب خندان به یک پیمانه می باید کشید
می شود سنگین زبار خلق میزان حساب
سختی از اطفال چون دیوانه می باید کشید
نیل چشم زخم می باید وصال گنج را
ناز جغد ای گوشه ویرانه می باید کشید
پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی
تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید
خلوت فانوس جای شمع عالمسوز نیست
این الف بر سینه پروانه می باید کشید
تا چون ابر و مطلع برجسته ای انشا کنی
عمرها زلف سخن را شانه می باید کشید
می کند با آن قد موزون نظر بازی به شمع
سرمه ای در دیده پروانه می باید کشید
دل زقرب زلف نزدیک است خود را گم کند
اندکی زنجیر این دیوانه می باید کشید
عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را زصاحبخانه می باید کشید
نیست آسایش درین عالم که بهر خواب تلخ
منت شیرینی افسانه می باید کشید
از خط مشکین غرور آن سمنبر کم نشد
ناز گل از سبزه بیگانه می باید کشید
در بهارستان یکتایی بلند و پست نیست
ناز خار و گل به یک دندانه می باید کشید
مدتی بار دل مردم شدی صائب بس است
پا به دامن بعد ازین مردانه می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۱
شکر لعل لبش در تلخی دشنام می پیچد
زشیرینی زبانش بوسه در پیغام می پیچد
گل امیدواری می توان چید از عتاب او
به ظاهر گرچه گوش آرزوی خام می پیچد
دل پر خون عاشق می شود گلگونه رویش
به این عنوان اگر آن زلف عنبر فام می پیچد
درین صحرا که دامن بر کمر بسته است کهسارش
زهی غافل که پا در دامن آرام می پیچد
رهایی نیست از موج حوادث بیقراران را
زبیتابی به بال و پر فزون این دام می پیچد
زغفلت رشته امید خود کوتاه می سازد
گدای کوته اندیشی که در ابرام می پیچد
به دست پر، عنان نتوان گرفتن اسب سرکش را
تهیدستی عنان نفس بدفرجام می پیچد
اگر صید مراد هر دو عالم در کمند آرد
زناکامی همان صائب دل خودکام می پیچد
زشیرینی زبانش بوسه در پیغام می پیچد
گل امیدواری می توان چید از عتاب او
به ظاهر گرچه گوش آرزوی خام می پیچد
دل پر خون عاشق می شود گلگونه رویش
به این عنوان اگر آن زلف عنبر فام می پیچد
درین صحرا که دامن بر کمر بسته است کهسارش
زهی غافل که پا در دامن آرام می پیچد
رهایی نیست از موج حوادث بیقراران را
زبیتابی به بال و پر فزون این دام می پیچد
زغفلت رشته امید خود کوتاه می سازد
گدای کوته اندیشی که در ابرام می پیچد
به دست پر، عنان نتوان گرفتن اسب سرکش را
تهیدستی عنان نفس بدفرجام می پیچد
اگر صید مراد هر دو عالم در کمند آرد
زناکامی همان صائب دل خودکام می پیچد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۳
خوشا چشمی که با آن طاق ابرو آشنا گردد
کز این محراب هر حاجت که می خواهی روا گردد
در ایام خط از عاشق عنا نداری نمی آید
گدای شرمگین در پرده شب بی حیا گردد
دل بیگانه خوی من میانجی برنمی دارد
من و حسنی که پیش از چشم با دل آشنا گردد
زمطلب چون گذشتی سر نهد مطلب به دنبالت
فلک بر مدعا گردد چو دل بی مدعا گردد
سخنور شکوه بیهوده دارد از تهیدستی
نمی داند که نی چون پر شکر شد بینوا گردد
زیاد پیری افتد رعشه در رگهای جان من
چو شمعی کز نسیم صبحدم بی دست و پا گردد
تمنای رهایی داشتم از خط، ندانستم
که از هر حلقه ای در صید دل دامی جدا گردد
زدرد داغهای مشکسود من خبر دارد
به عشق نو خطی هر کس که صائب مبتلا گردد
کز این محراب هر حاجت که می خواهی روا گردد
در ایام خط از عاشق عنا نداری نمی آید
گدای شرمگین در پرده شب بی حیا گردد
دل بیگانه خوی من میانجی برنمی دارد
من و حسنی که پیش از چشم با دل آشنا گردد
زمطلب چون گذشتی سر نهد مطلب به دنبالت
فلک بر مدعا گردد چو دل بی مدعا گردد
سخنور شکوه بیهوده دارد از تهیدستی
نمی داند که نی چون پر شکر شد بینوا گردد
زیاد پیری افتد رعشه در رگهای جان من
چو شمعی کز نسیم صبحدم بی دست و پا گردد
تمنای رهایی داشتم از خط، ندانستم
که از هر حلقه ای در صید دل دامی جدا گردد
زدرد داغهای مشکسود من خبر دارد
به عشق نو خطی هر کس که صائب مبتلا گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۸
مباد از باده آن لبهای خون آشام تر گردد
که تیغ از آبداری تشنه خون بیشتر گردد
زناز و سرگرانی آنقدر خون در دل من کن
که یک ساغر توانی خورد از ان چون دور بر گردد
یکی صد شد زسنگ کودکان شور جنون من
که کبک مست را رطل گران کوه و کمر گردد
زسنگینی شود سرگشتگی افزون فلاخن را
جنون عاشق از سنگ ملامت بیشتر گردد
زطوق قمریان گردد حصاری سرو از خجلت
به هر گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد
مجو بر رهروان پیشی اگر آسودگی خواهی
که در دنبال باشد چشم هر کس راهبر گردد
زبی بال و پری دود از نهاد من برون آید
چو بینم شمع را پروانه ای بر گرد سر گردد
سیه گردد جهان در چشم حرص از خرده افشانی
کند خاک سیه بر سر چو آتش بی شرر گردد
سپرداری کن از دست حمایت بی پناهان را
که فردا تیغ خورشید قیامت را سپر گردد
چو از بی حاصلی سرو از درختان است رعناتر
به امید چه نخل ما گرانبار از ثمر گردد؟
سفر صاحب بصیرت می کند پوشیده چشمان را
به قدر گرم رفتاری قدمها دیده ور گردد
بدان را صحبت نیکان به اصلاح آورد گاهی
که شیرین کام تلخ بحر از آب گهر گردد
دهان لاف وا کردن دهد یاد از تهیدستی
که می بندد لب خود را صدف چون پر گهر گردد
دم تیغ قضا کز سنگ جوی خون روان سازد
در اقلیم رضا از گردن تسلیم برگردد
نماید راست در آیینه هر نقش کجی صائب
به چشم پاک بینان عیبها یکسر هنر گردد
که تیغ از آبداری تشنه خون بیشتر گردد
زناز و سرگرانی آنقدر خون در دل من کن
که یک ساغر توانی خورد از ان چون دور بر گردد
یکی صد شد زسنگ کودکان شور جنون من
که کبک مست را رطل گران کوه و کمر گردد
زسنگینی شود سرگشتگی افزون فلاخن را
جنون عاشق از سنگ ملامت بیشتر گردد
زطوق قمریان گردد حصاری سرو از خجلت
به هر گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد
مجو بر رهروان پیشی اگر آسودگی خواهی
که در دنبال باشد چشم هر کس راهبر گردد
زبی بال و پری دود از نهاد من برون آید
چو بینم شمع را پروانه ای بر گرد سر گردد
سیه گردد جهان در چشم حرص از خرده افشانی
کند خاک سیه بر سر چو آتش بی شرر گردد
سپرداری کن از دست حمایت بی پناهان را
که فردا تیغ خورشید قیامت را سپر گردد
چو از بی حاصلی سرو از درختان است رعناتر
به امید چه نخل ما گرانبار از ثمر گردد؟
سفر صاحب بصیرت می کند پوشیده چشمان را
به قدر گرم رفتاری قدمها دیده ور گردد
بدان را صحبت نیکان به اصلاح آورد گاهی
که شیرین کام تلخ بحر از آب گهر گردد
دهان لاف وا کردن دهد یاد از تهیدستی
که می بندد لب خود را صدف چون پر گهر گردد
دم تیغ قضا کز سنگ جوی خون روان سازد
در اقلیم رضا از گردن تسلیم برگردد
نماید راست در آیینه هر نقش کجی صائب
به چشم پاک بینان عیبها یکسر هنر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۹
چنین از خون اگر دامان آن گل لاله گون گردد
زدامنگیری او آستینها جوی خون گردد
زهم پاشید دلها تا بریدی زلف مشکین را
پریشان می شود لشکر علم چون سرنگون گردد
به عمر نوح نتوان از گرستن داد بیرونش
دلی کز کاوش مژگان او دریای خون گردد
نفس در سینه خاکستر شود صحرانوردان را
غبار خاطرم گر دامن دشت جنون گردد
گل خورشید دارد غنچه نیلوفرش در بر
چو گردون هر تنی کز سنگ طفلان نیلگون گردد
زنقش خوبرویان می رود کوه گران از جا
مگر تمکین شیرین بند پای بیستون گردد
مکن صائب پریشان همت خود را به هر کاری
که صاحب فن نگردد هر که خواهد ذوفنون گردد
زدامنگیری او آستینها جوی خون گردد
زهم پاشید دلها تا بریدی زلف مشکین را
پریشان می شود لشکر علم چون سرنگون گردد
به عمر نوح نتوان از گرستن داد بیرونش
دلی کز کاوش مژگان او دریای خون گردد
نفس در سینه خاکستر شود صحرانوردان را
غبار خاطرم گر دامن دشت جنون گردد
گل خورشید دارد غنچه نیلوفرش در بر
چو گردون هر تنی کز سنگ طفلان نیلگون گردد
زنقش خوبرویان می رود کوه گران از جا
مگر تمکین شیرین بند پای بیستون گردد
مکن صائب پریشان همت خود را به هر کاری
که صاحب فن نگردد هر که خواهد ذوفنون گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۳
زدامان ترم ریگ روان سیراب می گردد
نمک در دیده من پرده های خواب می گردد
چه کفر نعمت از من در وجود آمد نمی دانم
که در پیمانه من خون شراب ناب می گردد
چنان از ناله من بیستون را دل به درد آمد
که از پهلو به پهلو چون دل بیتاب می گردد
زاقبال بلند من سکندر داغها دارد
که آب خضر در پیمانه ام خوناب می گردد
رخش از قبله برگردد، به خود هر کس که روی آرد
کند هر کس زخود قالب تهی محراب می گردد
به هر منزل که آن خورشید تابان پرتو اندازد
به چشم روزن غمخانه من آب می گردد
زحسن بحر یکتایی نظر بازی خبر دارد
که برگرد سر هر قطره چون گرداب می گردد
مکن خشک ای سپهر بی مروت چشم مجنون را
کز این سرچشمه چندین کاروان سیراب می گردد
چه افتاده است چون پروانه بر آتش زنم خود را؟
که کار من تمام از پرتو مهتاب می گردد
غبارآلود امکان را صفا در بیخودی باشد
که دریا باعث آرامش سیلاب می گردد
مده دامان اکسیر قناعت را زکف صائب
که خاکستر به قانع بستر سنجاب می گردد
نمک در دیده من پرده های خواب می گردد
چه کفر نعمت از من در وجود آمد نمی دانم
که در پیمانه من خون شراب ناب می گردد
چنان از ناله من بیستون را دل به درد آمد
که از پهلو به پهلو چون دل بیتاب می گردد
زاقبال بلند من سکندر داغها دارد
که آب خضر در پیمانه ام خوناب می گردد
رخش از قبله برگردد، به خود هر کس که روی آرد
کند هر کس زخود قالب تهی محراب می گردد
به هر منزل که آن خورشید تابان پرتو اندازد
به چشم روزن غمخانه من آب می گردد
زحسن بحر یکتایی نظر بازی خبر دارد
که برگرد سر هر قطره چون گرداب می گردد
مکن خشک ای سپهر بی مروت چشم مجنون را
کز این سرچشمه چندین کاروان سیراب می گردد
چه افتاده است چون پروانه بر آتش زنم خود را؟
که کار من تمام از پرتو مهتاب می گردد
غبارآلود امکان را صفا در بیخودی باشد
که دریا باعث آرامش سیلاب می گردد
مده دامان اکسیر قناعت را زکف صائب
که خاکستر به قانع بستر سنجاب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۷
ازان از سیر صحرا خاطرم خشنود می گردد
که داغم از سواد شهر مشک اندود می گردد
زما اندیشه دارد خصم بی حاصل، نمی داند
که چوب بید در آتشگه ما عود می گردد
غبار راه هر کس می شوم از پستی طالع
پی آزار من زنبور خاک آلود می گردد
گر اظهار پشیمانی کند گردون مشو ایمن
که بدعهد از پشیمانی پشیمان زود می گردد
اگر این است برق بی نیازی غمزه او را
متاع کفر و ایمان سر بسر نابود می گردد
نمی دانم زیان و سود خود را، اینقدر دانم
که سود من زیان است و زیانم سود می گردد
به چشم کم به داغ لاله صحرانشین منگر
که شمع ایمن اینجا در لباس دود می گردد
من از زناریان کفر نعمت نیستم صائب
به اندک التفاتی خاطرم خشنود می گردد
که داغم از سواد شهر مشک اندود می گردد
زما اندیشه دارد خصم بی حاصل، نمی داند
که چوب بید در آتشگه ما عود می گردد
غبار راه هر کس می شوم از پستی طالع
پی آزار من زنبور خاک آلود می گردد
گر اظهار پشیمانی کند گردون مشو ایمن
که بدعهد از پشیمانی پشیمان زود می گردد
اگر این است برق بی نیازی غمزه او را
متاع کفر و ایمان سر بسر نابود می گردد
نمی دانم زیان و سود خود را، اینقدر دانم
که سود من زیان است و زیانم سود می گردد
به چشم کم به داغ لاله صحرانشین منگر
که شمع ایمن اینجا در لباس دود می گردد
من از زناریان کفر نعمت نیستم صائب
به اندک التفاتی خاطرم خشنود می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۸
زخشکی در دهانم آب گردآلود می گردد
درین ساغر شراب ناب گردآلود می گردد
بر آرم چون سر از خجلت میان خانه پردازان؟
که از ویرانه ام سیلاب گردآلود می گردد
ندارد خاطر آزاده تاب خشکی منت
دلا ز خونگرمی احباب گردآلود می گردد
زنقش علم رسمی ساده کن آیینه دل را
که از موج و حباب این آب گردآلود می گردد
زنقش علم رسمی ساده کن آیینه دل را
که از موج و حباب این آب گردآلود می گردد
ندارد صحبت اشراق نوری در زمان ما
کتان از پرتو مهتاب گردآلود می گردد
زدین ناقص من سبحه چون زنار می پیچد
ز زهد خشک من محراب گردآلود می گردد
اگر گرد یتیمی گوهرم از دامن افشاند
سراسر بحر چون سیلاب گرد آلود می گردد
زغم چون سینه پررخنه را مانع توانم شد؟
که این منزل زچندین باب گردآلود می گردد
غبار فتنه خط گر چنین برخیزد از رویش
دل خورشید عالمتاب گردآلود می گردد
زخورد و خواب بگذر گر سخن را پاک می خواهی
که این گوهر زخورد و خواب گردآلود می گردد
غبار کینه در دل جا نگیرد بیقراران را
زبیتابی کجا سیماب گردآلود می گردد؟
زبس با خاکساری خون من زد جوش یکرنگی
زقتلم خنجر قصاب گردآلود می گردد
عرق بارست بر رخسار شرم آلود او صائب
زشبنم این گل سیراب گردآلود می گردد
درین ساغر شراب ناب گردآلود می گردد
بر آرم چون سر از خجلت میان خانه پردازان؟
که از ویرانه ام سیلاب گردآلود می گردد
ندارد خاطر آزاده تاب خشکی منت
دلا ز خونگرمی احباب گردآلود می گردد
زنقش علم رسمی ساده کن آیینه دل را
که از موج و حباب این آب گردآلود می گردد
زنقش علم رسمی ساده کن آیینه دل را
که از موج و حباب این آب گردآلود می گردد
ندارد صحبت اشراق نوری در زمان ما
کتان از پرتو مهتاب گردآلود می گردد
زدین ناقص من سبحه چون زنار می پیچد
ز زهد خشک من محراب گردآلود می گردد
اگر گرد یتیمی گوهرم از دامن افشاند
سراسر بحر چون سیلاب گرد آلود می گردد
زغم چون سینه پررخنه را مانع توانم شد؟
که این منزل زچندین باب گردآلود می گردد
غبار فتنه خط گر چنین برخیزد از رویش
دل خورشید عالمتاب گردآلود می گردد
زخورد و خواب بگذر گر سخن را پاک می خواهی
که این گوهر زخورد و خواب گردآلود می گردد
غبار کینه در دل جا نگیرد بیقراران را
زبیتابی کجا سیماب گردآلود می گردد؟
زبس با خاکساری خون من زد جوش یکرنگی
زقتلم خنجر قصاب گردآلود می گردد
عرق بارست بر رخسار شرم آلود او صائب
زشبنم این گل سیراب گردآلود می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۱
ز خط آیینه روی که جوهردار می گردد؟
که در پیراهن آیینه جوهر خار می گردد
خجالت می کشم از نامه های بی جواب خود
که بار خاطر آن رخنه دیوار می گردد
جدا از پرتو رخسار او آیینه ای دارم
که صیقل تا کمر در سبزه زنگار می گردد
قدم از خار می دزدیدم از کوتاه بینیها
ندانستم که خار پا گل دستار می گردد
یکی شد با فروغ مهر تا شبنم برید از گل
چه دولتها نصیب دیده بیدار می گردد
رگ خواب مرا ذوق شبیخون گلی دارد
که چشم شبنمی گر می پرد بیدار می گردد
اگر سنگ کمی داری ترازو را فلاخن کن
که اینجا محتسب پیوسته در بازار می گردد
اگر از شکر زلفش یک نفس خاموش بنشینم
زکافر نعمتی مو بر تنم زنار می گردد
در آن محفل که صائب می کند میخانه پردازی
سر خورشید از یک ساغر سرشار می گردد
که در پیراهن آیینه جوهر خار می گردد
خجالت می کشم از نامه های بی جواب خود
که بار خاطر آن رخنه دیوار می گردد
جدا از پرتو رخسار او آیینه ای دارم
که صیقل تا کمر در سبزه زنگار می گردد
قدم از خار می دزدیدم از کوتاه بینیها
ندانستم که خار پا گل دستار می گردد
یکی شد با فروغ مهر تا شبنم برید از گل
چه دولتها نصیب دیده بیدار می گردد
رگ خواب مرا ذوق شبیخون گلی دارد
که چشم شبنمی گر می پرد بیدار می گردد
اگر سنگ کمی داری ترازو را فلاخن کن
که اینجا محتسب پیوسته در بازار می گردد
اگر از شکر زلفش یک نفس خاموش بنشینم
زکافر نعمتی مو بر تنم زنار می گردد
در آن محفل که صائب می کند میخانه پردازی
سر خورشید از یک ساغر سرشار می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۳
زخاموشی دل آگاه روشن بیش می گردد
فروغ شمع ما در زیر دامن بیش می گردد
کمینگاهی است خواب امن سیلاب حوادث را
دل بیدار را وحشت ز مأمن بیش می گردد
امید فتح باب از چشم بینا داشتم، غافل
که از در بستن این غمخانه روشن بیش می گردد
نگردد حرص را کوتاه دست از لقمه سنگین
چو بندد بر شکم سنگ این فلاخن بیش می گردد
گریبان چاک سازد بخیه منت غیوران را
نمایان زخم ما از چشم سوزن بیش می گردد
مرا بگذار چون پرگار تا گرد جهان گردم
که سرگردانیم از پا فشردن بیش می گردد
مجو از نعمت بسیار سیری از تهی چشمان
که این غربال سرگردان زخرمن بیش می گردد
زخط عنبرین شد شوخی آن چشم مست افزون
چو خون شد مشک، آهو را رمیدن بیش می گردد
شب وصل تو می لرزم به چشم از گریه شادی
خطر باشد چراغی را که روغن بیش می گردد
لب پیمانه می را مکیدن خشک اگر سازد
لب او را طراوت از مکیدن بیش می گردد
بجز رویش که گلگل شد زتأثیر نگاه من
کدامین گل درین گلشن زچیدن بیش می گردد؟
زخط شد خار خار دلربایی حسن را افزون
که حرص گل به جمع زر زدامن بیش می گردد
عرق پاک از جبینش می کند مشاطه زین غافل
که آب چشمه ها از پاک کردن بیش می گردد
به عجز اقرار کن صائب، وگرنه نفس سرکش را
چو شمع از سر زدن رگهای گردن بیش می گردد
فروغ شمع ما در زیر دامن بیش می گردد
کمینگاهی است خواب امن سیلاب حوادث را
دل بیدار را وحشت ز مأمن بیش می گردد
امید فتح باب از چشم بینا داشتم، غافل
که از در بستن این غمخانه روشن بیش می گردد
نگردد حرص را کوتاه دست از لقمه سنگین
چو بندد بر شکم سنگ این فلاخن بیش می گردد
گریبان چاک سازد بخیه منت غیوران را
نمایان زخم ما از چشم سوزن بیش می گردد
مرا بگذار چون پرگار تا گرد جهان گردم
که سرگردانیم از پا فشردن بیش می گردد
مجو از نعمت بسیار سیری از تهی چشمان
که این غربال سرگردان زخرمن بیش می گردد
زخط عنبرین شد شوخی آن چشم مست افزون
چو خون شد مشک، آهو را رمیدن بیش می گردد
شب وصل تو می لرزم به چشم از گریه شادی
خطر باشد چراغی را که روغن بیش می گردد
لب پیمانه می را مکیدن خشک اگر سازد
لب او را طراوت از مکیدن بیش می گردد
بجز رویش که گلگل شد زتأثیر نگاه من
کدامین گل درین گلشن زچیدن بیش می گردد؟
زخط شد خار خار دلربایی حسن را افزون
که حرص گل به جمع زر زدامن بیش می گردد
عرق پاک از جبینش می کند مشاطه زین غافل
که آب چشمه ها از پاک کردن بیش می گردد
به عجز اقرار کن صائب، وگرنه نفس سرکش را
چو شمع از سر زدن رگهای گردن بیش می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۹
خط مشکین او سودای عنبر را به جوش آرد
نگاه گرم او خون سمندر را به جوش آرد
به جوش آورد خون صبح را روی چو خورشیدش
چو طفلی کز محبت شیر مادر را به جوش آرد
به اندک روی گرمی بوالهوس بیتاب می گردد
شراری می تواند سایه پرور را به جوش می آرد
نوای عشقبازان گرمیی در چاشنی دارد
که طوطی در نی افسرده، شکر را به جوش آرد
چه سازد دامن دشت جنون با گرم جولانی
که از نقش قدم صحرای محشر را به جوش آرد
زحرف آشنایی، پاک گوهر می رود از جا
نسیمی سینه دریای اخضر را به جوش آرد
ندارد عالم پرشور، دستی بر دل قانع
که ممکن نیست دریا آب گوهر را به جوش آرد
شود افسرده خون در پیکرش از سردی عالم
اگر نه شعله فطرت سخنور را به جوش آرد
سفر کن از وطن گر سینه پرجوش می خواهی
که جوش بحر هیهات است عنبر را به جوش آرد
چنان افسردگی شد عام صائب در زمان ما
که شیر گرم نتوانست شکر را به جوش آرد
نگاه گرم او خون سمندر را به جوش آرد
به جوش آورد خون صبح را روی چو خورشیدش
چو طفلی کز محبت شیر مادر را به جوش آرد
به اندک روی گرمی بوالهوس بیتاب می گردد
شراری می تواند سایه پرور را به جوش می آرد
نوای عشقبازان گرمیی در چاشنی دارد
که طوطی در نی افسرده، شکر را به جوش آرد
چه سازد دامن دشت جنون با گرم جولانی
که از نقش قدم صحرای محشر را به جوش آرد
زحرف آشنایی، پاک گوهر می رود از جا
نسیمی سینه دریای اخضر را به جوش آرد
ندارد عالم پرشور، دستی بر دل قانع
که ممکن نیست دریا آب گوهر را به جوش آرد
شود افسرده خون در پیکرش از سردی عالم
اگر نه شعله فطرت سخنور را به جوش آرد
سفر کن از وطن گر سینه پرجوش می خواهی
که جوش بحر هیهات است عنبر را به جوش آرد
چنان افسردگی شد عام صائب در زمان ما
که شیر گرم نتوانست شکر را به جوش آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۱
مرا زنگ ملال از دل شراب ناب بردارد
اگرچه بیشتر آیینه زنگ از آب بردارد
زفکر دور گردان رنگ می بازد، نمی دانم
که چون بارنگاه آن چهره سیراب بردارد؟
گره شد کار خضر از زندگانی سخت می ترسم
که از تیغ تو زخمی بهر فتح الباب بردارد
اگرچه گریه طوفان کرد بر بالین بخت من
نشد این سبزه خوابیده سر از خواب بردارد
زبان العطش گویی شود هر موج سیرابش
اگر زخم شهیدان تو از بحر آب بردارد
نبرد افسردگی خورشید عالمسوز عشق از من
چه گرمی پشت من از قاقم و سنجاب بردارد؟
شود چون حلقه زنجیر چشم آهوان نالان
اگر مجنون من دست از دل بیتاب بردارد
محبت سینه را از آرزوها پاک می سازد
چه افتاده است کس خار از ره سیلاب بردارد؟
دهن چون باز کردی خواهش خود را مکن ناقص
که از شمشیر زخم دوربینان آب بردارد
نشد خالی دل پرخون زچشم خونفشان صائب
گل ابری ازین دریا چه مقدار آب بردارد؟
اگرچه بیشتر آیینه زنگ از آب بردارد
زفکر دور گردان رنگ می بازد، نمی دانم
که چون بارنگاه آن چهره سیراب بردارد؟
گره شد کار خضر از زندگانی سخت می ترسم
که از تیغ تو زخمی بهر فتح الباب بردارد
اگرچه گریه طوفان کرد بر بالین بخت من
نشد این سبزه خوابیده سر از خواب بردارد
زبان العطش گویی شود هر موج سیرابش
اگر زخم شهیدان تو از بحر آب بردارد
نبرد افسردگی خورشید عالمسوز عشق از من
چه گرمی پشت من از قاقم و سنجاب بردارد؟
شود چون حلقه زنجیر چشم آهوان نالان
اگر مجنون من دست از دل بیتاب بردارد
محبت سینه را از آرزوها پاک می سازد
چه افتاده است کس خار از ره سیلاب بردارد؟
دهن چون باز کردی خواهش خود را مکن ناقص
که از شمشیر زخم دوربینان آب بردارد
نشد خالی دل پرخون زچشم خونفشان صائب
گل ابری ازین دریا چه مقدار آب بردارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۵
من و حسنی که نیل چشم زخم از آسمان دارد
کند در لامکان جولان و در هر دل مکان دارد
چسان مجنون نظر بردارد از چشم غزالانش؟
که گرگش حسن یوسف کاروان در کاروان دارد
درین محفل زبخت سبز، گل روشندلی چیند
که چون شمع از گداز جسم خود آب روان دارد
نباشد گر وطن، غربت گوارا می شود بر دل
قفس را تنگ بر من خارخار آشیان دارد
نپردازد به لیلی حیرت مجنون درین وادی
که پروای سر و سامان، که فکر خانمان دارد؟
به لنگر می توان گل چید ازین دریای پرشورش
وگرنه کشتی ما بال و پر از بادبان دارد
زبیدردی مدان گر عاشق صادق بود خندان
که صبح از پرتو خورشید تب در استخوان دارد
زحرف راست می سوزند دایم راستان صائب
که صبح صادق از خورشید آتش در دهان دارد
کند در لامکان جولان و در هر دل مکان دارد
چسان مجنون نظر بردارد از چشم غزالانش؟
که گرگش حسن یوسف کاروان در کاروان دارد
درین محفل زبخت سبز، گل روشندلی چیند
که چون شمع از گداز جسم خود آب روان دارد
نباشد گر وطن، غربت گوارا می شود بر دل
قفس را تنگ بر من خارخار آشیان دارد
نپردازد به لیلی حیرت مجنون درین وادی
که پروای سر و سامان، که فکر خانمان دارد؟
به لنگر می توان گل چید ازین دریای پرشورش
وگرنه کشتی ما بال و پر از بادبان دارد
زبیدردی مدان گر عاشق صادق بود خندان
که صبح از پرتو خورشید تب در استخوان دارد
زحرف راست می سوزند دایم راستان صائب
که صبح صادق از خورشید آتش در دهان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۸
مه ناشسته رو کی رتبه دلدار من دارد؟
که با آن تازگی گل حکم تقویم کهن دارد
مرا آیینه رویی مهر حیرت بر دهن دارد
خوشا طوطی که از آیینه میدان سخن دارد
لب لعلی که می دارد دریغ از من تبسم را
زخط در چاشنی صد طوطی شکرشکن دارد
ندارد دیده دریانوردان نور یعقوبی
وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد
درین میخانه پرشور هر جامی که می بینم
زیاد لعل سیراب تو آتش در دهن دارد
قفس کم نیست از گلزار اگر باشد فراموشی
مرا دلگیر از غربت همین یاد وطن دارد
درین محفل چراغی بر نسیم صبح می خندد
که از فانوس با خود خلوتی در انجمن دارد
تن آسانی نگیرد دامن دلهای روشن را
که شبنم نعل در آتش زگلهای چمن دارد
ندارد استخوان خودپرستان مغز آگاهی
جهان پوچ را گر هست مغزی، خودشکن دارد
اگرچه چون قلم صد سینه چاکش هست هر جانب
سخن نازی که دارد با من عاشق سخن دارد
خبر زان گوهر نایاب هر موجی کجا یابد؟
که از گرداب، دریا مهر حیرت بر دهند ارد
مرنجان از نقاب ای سنگدل آن روی نازک را
که یوسف را لطافت بی نیاز از پیرهن دارد
دهان می کند خوش از خمار آن لب میگون
عقیقی کز شفق خورشید تابان در دهن دارد
کجا زیر نگین آرد دل پرخون من صائب؟
سهیلی را که صد خونین جگر همچون یمن دارد
که با آن تازگی گل حکم تقویم کهن دارد
مرا آیینه رویی مهر حیرت بر دهن دارد
خوشا طوطی که از آیینه میدان سخن دارد
لب لعلی که می دارد دریغ از من تبسم را
زخط در چاشنی صد طوطی شکرشکن دارد
ندارد دیده دریانوردان نور یعقوبی
وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد
درین میخانه پرشور هر جامی که می بینم
زیاد لعل سیراب تو آتش در دهن دارد
قفس کم نیست از گلزار اگر باشد فراموشی
مرا دلگیر از غربت همین یاد وطن دارد
درین محفل چراغی بر نسیم صبح می خندد
که از فانوس با خود خلوتی در انجمن دارد
تن آسانی نگیرد دامن دلهای روشن را
که شبنم نعل در آتش زگلهای چمن دارد
ندارد استخوان خودپرستان مغز آگاهی
جهان پوچ را گر هست مغزی، خودشکن دارد
اگرچه چون قلم صد سینه چاکش هست هر جانب
سخن نازی که دارد با من عاشق سخن دارد
خبر زان گوهر نایاب هر موجی کجا یابد؟
که از گرداب، دریا مهر حیرت بر دهند ارد
مرنجان از نقاب ای سنگدل آن روی نازک را
که یوسف را لطافت بی نیاز از پیرهن دارد
دهان می کند خوش از خمار آن لب میگون
عقیقی کز شفق خورشید تابان در دهن دارد
کجا زیر نگین آرد دل پرخون من صائب؟
سهیلی را که صد خونین جگر همچون یمن دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۸
چسان مژگان خونین گریه ما را نگه دارد؟
کجا مرجان به زور پنجه دریا را نگه دارد؟
تنور از عهده تسخیر طوفان برنمی آید
حصار شهر چون دیوانه ما را نگه دارد؟
ز آتشدستی ما کوهکن سیماب جولان شد
اگر مردست کوه بیستون، جا را نگه دارد!
زشور عشق لنگر باخت چون ریگ روان صحرا
مگر مجنون به کوه درد، صحرا را نگه دارد
تماشای دل دیوانه ما جذبه ای دارد
که از جولان غزال دشت پیما را نگه دارد
تن خاکی نگیرد دامن جان مجرد را
چگونه رشته مریم مسیحا را نگه دارد؟
نگاه شور چشمان آب دریا قوت می سوزد
خدا از چشم زاهد جام صهبا را نگه دارد!
ندارم دست بر دامان آن سرو روان، ورنه
زطوفان لنگر من آب دریا را نگه دارد
از ان ماه تمام از هاله شد آغوش سر تا پا
که در وقت خرام آن سرو بالا را نگه دارد
به آن زلف پریشان خویشتن را می رساند دل
اگر سر رشته زنجیر سودا را نگه دارد
نباشد رحم در دل لشکر بیگانه را صائب
زگرد خط خدا آن ماه سیما را نگه دارد!
کجا مرجان به زور پنجه دریا را نگه دارد؟
تنور از عهده تسخیر طوفان برنمی آید
حصار شهر چون دیوانه ما را نگه دارد؟
ز آتشدستی ما کوهکن سیماب جولان شد
اگر مردست کوه بیستون، جا را نگه دارد!
زشور عشق لنگر باخت چون ریگ روان صحرا
مگر مجنون به کوه درد، صحرا را نگه دارد
تماشای دل دیوانه ما جذبه ای دارد
که از جولان غزال دشت پیما را نگه دارد
تن خاکی نگیرد دامن جان مجرد را
چگونه رشته مریم مسیحا را نگه دارد؟
نگاه شور چشمان آب دریا قوت می سوزد
خدا از چشم زاهد جام صهبا را نگه دارد!
ندارم دست بر دامان آن سرو روان، ورنه
زطوفان لنگر من آب دریا را نگه دارد
از ان ماه تمام از هاله شد آغوش سر تا پا
که در وقت خرام آن سرو بالا را نگه دارد
به آن زلف پریشان خویشتن را می رساند دل
اگر سر رشته زنجیر سودا را نگه دارد
نباشد رحم در دل لشکر بیگانه را صائب
زگرد خط خدا آن ماه سیما را نگه دارد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۵
حدیث تلخ را جاهل شراب ناب می گیرد
نمک در دیده بیدرد رنگ خواب می گیرد
یکی صد شد فروغ حسن گل از صحبت شبنم
چراغ نیک بختان روشنی از آب می گیرد
اگر سرگشتگان را بحر نزد خویش نگذارد
به گرد خویش گشتن را که از گرداب می گیرد؟
نیم در حالت مستی زغم ایمن که می دانم
مرا در رهگذار سیل دایم خواب می گیرد
همیشه وقت فیض از عرض مطلب می شوم غافل
سگ نفس مرا در صبح دایم خواب می گیرد
از ان از سایه خود می گریزم هر طرف صائب
که صید وحشی من سایه را قصاب می گیرد
نمک در دیده بیدرد رنگ خواب می گیرد
یکی صد شد فروغ حسن گل از صحبت شبنم
چراغ نیک بختان روشنی از آب می گیرد
اگر سرگشتگان را بحر نزد خویش نگذارد
به گرد خویش گشتن را که از گرداب می گیرد؟
نیم در حالت مستی زغم ایمن که می دانم
مرا در رهگذار سیل دایم خواب می گیرد
همیشه وقت فیض از عرض مطلب می شوم غافل
سگ نفس مرا در صبح دایم خواب می گیرد
از ان از سایه خود می گریزم هر طرف صائب
که صید وحشی من سایه را قصاب می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷۸
چو شاهین بر سر دست آن شکار انداز می گیرد
تذرو رنگ از رخسار گل پرواز می گیرد
به خال زیر زلفی عشق رو کرده است رزقم را
تذروم دانه را از چنگل شهباز می گیرد
ازین دلسوزتر ای باغبان با بلبلان سر کن
گل این باغ رنگ از شعله آواز می گیرد
چنین از سرنوشت پیچ و تابم می شود ظاهر
که دل از دستم آن زلف کمند انداز می گیرد
غبار کوی او را تا به سیر بوستان آرد
زبرگ گل صبا هر روز پای انداز می گیرد
به من درس مقامات محبت می دهد بلبل
سیه مستی ببین کز دست مطرب ساز می گیرد
به چشم نکته پردازش مسیحا بر نمی آید
نگاه او سخن را از لب اعجاز می گیرد
علاج حسرت دیرین خود را می کند صائب
اگر این بار جا در بزم آن دمساز می گیرد
تذرو رنگ از رخسار گل پرواز می گیرد
به خال زیر زلفی عشق رو کرده است رزقم را
تذروم دانه را از چنگل شهباز می گیرد
ازین دلسوزتر ای باغبان با بلبلان سر کن
گل این باغ رنگ از شعله آواز می گیرد
چنین از سرنوشت پیچ و تابم می شود ظاهر
که دل از دستم آن زلف کمند انداز می گیرد
غبار کوی او را تا به سیر بوستان آرد
زبرگ گل صبا هر روز پای انداز می گیرد
به من درس مقامات محبت می دهد بلبل
سیه مستی ببین کز دست مطرب ساز می گیرد
به چشم نکته پردازش مسیحا بر نمی آید
نگاه او سخن را از لب اعجاز می گیرد
علاج حسرت دیرین خود را می کند صائب
اگر این بار جا در بزم آن دمساز می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۹
کسی از زلف پریشان خونبهای دل نمی گیرد
صبا را کس به خون لاله بسمل نمی گیرد
زبخششهای عشق (پاک) طینت سینه ای دارم
که چون آیینه کین سنگ را در دل نمی گیرد
عجب دارم همای وصل بر من سایه اندازد
که جغد ازنا کسی در خانه ام منزل نمی گیرد
اگر دامن زند در کشتن ما بر میان قاتل
به خاک و خون تپیدن را کس از بسمل نمی گیرد
اگر خاکستر پروانه دارد شعله غیرت
چرا خون چراغ کشته از محفل نمی گیرد؟
لحد گهواره سان می لرزد از بیتابی جسمم
زشوخی کشتیم آرام در ساحل نمی گیرد
زسوز سینه مجنون صحرایی عجب دارم
که چون فانوس، آتش در دل محمل نمی گیرد
طلبکار تو چون سیلاب بر قلزم زند خود را
به هر فرسنگ چون سنگ نشان منزل نمی گیرد
چسان در رخنه دل داغ عشقش را کنم پنهان؟
کسی آیینه خورشید را در گل نمی گیرد
دل ما در تلاش زخم دارد همت دیگر
به یک زخم نمایان دست از قاتل نمی گیرد
مرا این شیوه صائب ()خویشتن دارد
که گر پیکان به چشمش می زنی در دل نمی گیرد
صبا را کس به خون لاله بسمل نمی گیرد
زبخششهای عشق (پاک) طینت سینه ای دارم
که چون آیینه کین سنگ را در دل نمی گیرد
عجب دارم همای وصل بر من سایه اندازد
که جغد ازنا کسی در خانه ام منزل نمی گیرد
اگر دامن زند در کشتن ما بر میان قاتل
به خاک و خون تپیدن را کس از بسمل نمی گیرد
اگر خاکستر پروانه دارد شعله غیرت
چرا خون چراغ کشته از محفل نمی گیرد؟
لحد گهواره سان می لرزد از بیتابی جسمم
زشوخی کشتیم آرام در ساحل نمی گیرد
زسوز سینه مجنون صحرایی عجب دارم
که چون فانوس، آتش در دل محمل نمی گیرد
طلبکار تو چون سیلاب بر قلزم زند خود را
به هر فرسنگ چون سنگ نشان منزل نمی گیرد
چسان در رخنه دل داغ عشقش را کنم پنهان؟
کسی آیینه خورشید را در گل نمی گیرد
دل ما در تلاش زخم دارد همت دیگر
به یک زخم نمایان دست از قاتل نمی گیرد
مرا این شیوه صائب ()خویشتن دارد
که گر پیکان به چشمش می زنی در دل نمی گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۶
چراغ حسن را دامان خط مستور می سازد
غباری خانه آیینه را بی نور می سازد
مرا در محفلی بند از زبان برداشت بیتابی
که شمعش گریه را در آستین مستور می سازد
نگه دارد خدا از چشم ما آن لعل میگون را
که شور بحر ما آب گهر را شور می سازد
چه پروا از فنای عاشقان آن حسن سرکش را؟
که از هر مشت خاکی عشق صد منصور می سازد
حریم قهرمان عشق شوخی برنمی دارد
سپند بی ادب را آتش از خود دور می سازد
دل خوش مشربی دارم که سردیهای دوران را
به اکسیر تحمل مرهم کافور می سازد
زعزلت شهرت افتاده است مطلب گوشه گیران را
که ذوق خودنمایی دانه را مستور می سازد
دل ما را نسازد گریه شام و سحر خالی
که این ویرانه چندین سیل را معمور می سازد
ندارد حاصلی با خست رویان عاجزی کردن
کمان آسمان را سرکشی کم زور می سازد
زناسازی مکن خون در جگر ما تلخکامان را
که گل با خار می جوشد، شکر با مور می سازد
چه افتاده است دردسر دهم صائب طیبیان را؟
که عیسی را علاج درد من رنجور می سازد
غباری خانه آیینه را بی نور می سازد
مرا در محفلی بند از زبان برداشت بیتابی
که شمعش گریه را در آستین مستور می سازد
نگه دارد خدا از چشم ما آن لعل میگون را
که شور بحر ما آب گهر را شور می سازد
چه پروا از فنای عاشقان آن حسن سرکش را؟
که از هر مشت خاکی عشق صد منصور می سازد
حریم قهرمان عشق شوخی برنمی دارد
سپند بی ادب را آتش از خود دور می سازد
دل خوش مشربی دارم که سردیهای دوران را
به اکسیر تحمل مرهم کافور می سازد
زعزلت شهرت افتاده است مطلب گوشه گیران را
که ذوق خودنمایی دانه را مستور می سازد
دل ما را نسازد گریه شام و سحر خالی
که این ویرانه چندین سیل را معمور می سازد
ندارد حاصلی با خست رویان عاجزی کردن
کمان آسمان را سرکشی کم زور می سازد
زناسازی مکن خون در جگر ما تلخکامان را
که گل با خار می جوشد، شکر با مور می سازد
چه افتاده است دردسر دهم صائب طیبیان را؟
که عیسی را علاج درد من رنجور می سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۴
ز دین ناقصم از سبحه استغفار برخیزد
ز ننگ کفر من مو بر تن زنار برخیزد
بگیر از آتش سوزنده تعلیم سبکروحی
که با آن سرکشی در پیش پای خار برخیزد
به خود چون مار میپیچم ز رشک زلف، کی باشد
که این ابر سیه زان دامن گلزار برخیزد؟
اگر وصف سر زلف تو در طومار بنویسم
چو شمع کشته دودم از سر طومار برخیزد
چنین کافتادم از طاق دل نشو و نما، مشکل
که مو از پیکرم چون کاه از دیوار برخیزد
عبث صیقل عرق می ریزد از بهر جلای من
عجب دارم که از آیینه ام زنگار برخیزد
پی طرف کلاهش لاله دارد نعل در آتش
ز خواب ناز گل از شوق آن دستار برخیزد
ز طرز تازه صائب داغ داری نکتهسنجان را
عجب دارم کز آمل چون تو خوشگفتار برخیزد
ز ننگ کفر من مو بر تن زنار برخیزد
بگیر از آتش سوزنده تعلیم سبکروحی
که با آن سرکشی در پیش پای خار برخیزد
به خود چون مار میپیچم ز رشک زلف، کی باشد
که این ابر سیه زان دامن گلزار برخیزد؟
اگر وصف سر زلف تو در طومار بنویسم
چو شمع کشته دودم از سر طومار برخیزد
چنین کافتادم از طاق دل نشو و نما، مشکل
که مو از پیکرم چون کاه از دیوار برخیزد
عبث صیقل عرق می ریزد از بهر جلای من
عجب دارم که از آیینه ام زنگار برخیزد
پی طرف کلاهش لاله دارد نعل در آتش
ز خواب ناز گل از شوق آن دستار برخیزد
ز طرز تازه صائب داغ داری نکتهسنجان را
عجب دارم کز آمل چون تو خوشگفتار برخیزد