عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
روزها شب ها به دوران تو شد طی آسمان
یک سحر شام مرا کی بود در پی آسمان
گفته ای از مهر می خواهی ز کینت بگذرم
گر بدینسان بگذری نی آسمان نی آسمان
چت گشاید زاینکه هر کو با من بیچاره بست
عهد کین از مهر بستی عهد با وی آسمان
تا زکارم یک گره نگشاید از سر پنجه ای
هر کرا دستی به ناخن کرده ای نی آسمان
تا به کی افراسیابی با چو من افتاده ای
نز نتاج رستمم نز دوده کی آسمان
عاقبت کردی به کام دشمنانم زیر دست
پشت دستی الامان ای آسمان ای آسمان
گفته ای بر کام یغما کرده ام شب ها به روز
کذب بهتان افترا تهمت کجا کی آسمان
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
بزن ای مطرب خوش لهجه نوایی به از این
بو کز آن پرده برم راه بجائی به از این
از خرابات و حرم کسب شرف نتوان کرد
ثالثی کو که کند طرح بنائی به از این
منعم از ناله مکن ای مه محفل که نبست
عشق بر قافله حسن درائی به از این
می نمودم به تو اندازه رسوائی عشق
ساحت گیتی اگر داشت فضائی به از این
گفتی از کوی خرابات برو جای دگر
چون روم چون نبرم راه به جائی به از این
ز اشک و آه ای دل بی صبر و سکون شکوه مکن
داشت کی ملک وفا آب و هوائی به از این
خون یغما نه چو یاران به ستم ریز مگر
زیر تیغ تو زند دستی و پائی به از این
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱
کند پر، بال شکست، از قفس آزاد نکرد
چیست در حق من آن لطف که صیاد نکرد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
دل از...گان بر کن که این خار
نیارد جز گل...گی بار
بدین...مردم آزمودم
نه رامش زآشتی خیزد نه پیکار
ازین...گانم هر سر موی
همی بر تن دم عقرب دم مار
کشد ور جان دهد... چرخم
نه از من آفرین خیزد نه زنهار
پدر... در میرد نیاسان
پسر... بر روید پدر سار
جز ارواح مکرم هر که بینم
ز حد سبحه تا دامان زنار
نجویندی بجز...گی کسب
ندانندی بجز... گی کار
چه گوئی ربع مسکون چار سوق است
به سوق مختلف ...بازار
بهر...دکان کافکنی چشم
درو ...گی انبار انبار
هر آنکش مالک مشتی ندانی
در او...گی خروار خروار
بجز...گان را زندگانی
بدین...گان کاری است دشوار
از این ...ون خران گر ریش گاوی
نماند غم به ...یر اسب سردار
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
لعلت که بشد امید و بیمش باقی است
اوصاف حسن رفت و ذمیمش باقی است
خون دو جهان بخورد یک کاسه و باز
زنقحبه همان دو قورت و نیمش باقی است
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
زی سنبل خط زخالش بردم فریاد
کم گندم وی خوشه تن دانه نهاد
صد خرمن از آن گفت به یک جو خواهی
تا کی این کاه کهنه ها داد بباد
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۶ - به یکی از دوستان نوشته
خدایا خدایا این چه جنبش بی هنگام بود و بدرود رنج فرجام که نخست پی خورشید کامرانی روی در سیاهی نهاد و اختر زندگانی سر در تباهی، رامش و خرمی ساری شد و درنگ و آرامش رخت بر رخش دربدری بست. پرند و پرنیانم زیر پی خارا و خار افتاد و کوه و هامونم در دیده خانه کژدم و لانه مار آمد، دم آبی از چشمه ساری نکشیدم، مصرع جز آنکه خون شد و از جام دیده ریخت برویم.
لب نانی بر خوانی نشکستم مگر آنکه در کام جان چاشنی زهرمار انگیخت و شرنگی جان شکار آمد. دمی از سینه تنگ انداز لب نکرد که جان خسته روان دمساز تاب و تب نگردید، و گامی از چپ و راست نسپردم که روز سیاه روزگارم چار اسبه بر شب تاری پیشی و خویشی نجست، همه دم ناله رنج پروردم آسمان گرد خاست و بهره چشمزد اشک هامون نوردم بالای خیز بهاران هماورد زیست. روی زردم دور از آن گونه بهاری و چهره گلناری شکفتن فراموش کرد و بی گفت و گزار نوشین لب نغز گفتارت زبان به یکباره از گفتن خاموش نشست، شکیب و درنگ را با گرانیهای کوه اندوهت سنگی نماند، و خار و سنگی فرا پیش نیامد که از لخت جگر و پرگاله دل رنگی نیافت.
باری کوفته و خسته، خرد و شکسته رخت به ری و تن به تخت گاه سپهر فرگاه کی کشیدم، فر فرخ بار سر کار ایران خدای که تخت آسمان رختش پاینده باد و اختر فرخنده بختش فزاینده، به خوشتر آئین و هنگامی دست داد، پیشگاه خسروانی را چاکرانه نماز بردم و ساز نیاز دادم، بر خورد و نواختی بیش از آنکه دل خواست و گفتن توان کار بست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۰ - به یکی از فرزندان خویش نگاشته
گرامی فرزندا نامه همراهی سرباز رسید، مژده تندرستی شکسته روان را به رامش انباز آورد، در باب جعفر مهرجانی و کان جستن داستانی گزاف است و گفتار آن نسنجیده سراسر سرودی همه لاف. هنگامیکه با سرکار حاجی سید میرزا در کلاته «دهنو» کار میکریدم و هرکس را بار میدادیم، شبی او را خواستم و به زبان های چرب و نرم و گفتارهای شیرین و گرم که مار از سوراخ کشیدی و مرغ از شاخ، سخن ها راندم و افسون ها خواندم. مگر راهی به دست افتد و ماهی امید به شست آید. پاسخی که باز گفتن توان، از لب یاوه سرودش در گوش نرفت و چیزی که در ترازوی پذیرش سنگی داشته باشد از گزارش بی هست و بودش پسند دانش و هوش نیفتاد. سرانجام جستجو گفتگو این شد که چندی پیش از این از بیم بلوچ بی راهه پی سپار سامان یزد بودم. نزدیک پسین روزی از دورم چند کوه کوچک و پشته بزرگ فراز آمد، درخشنده خاکی زرد رنگ بر دامان ماهوری بلند دیدم، به گمان اینکه کانی باشد و این خاک از آن سنگ نشانی، مشتی بر گرفتم و در یزد نزد مردی زرگر بردم، که این را در گداز آزمون کن و بر رازم آنم از در راستی و درستی رهنمون شو. مرد زرگر بستد و برفت و هر هنگام جویا شدم افسانه ای دیگر ساخت و بهانه دیگر جست. سرانجام دل از امروز و فردای او به تنگ آمد و مینای امید و شکیبم به سنگ، بی آگاهی که آن خاک چه بود و زرگر بی باک چه کرد. سرخویش گرفتم و راه بیابانک پیش. پس از روزگاری دیر بازم پیام فرستاد که خاکی نیک گوهر است، همانا کان زر باشد، پستش منه و از دستش مده که این اندک نمونه بسیار است، و این مشت نمونه خروار. پس بدین مژده که مرده زنده کند و خواجه بنده، نان در انبان نهادم و سر در بیابان، شعر:
بی سر وپا می رویم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه شد گردن ما در کمند
سنگی نماند که از آبله خون خیز کامم بر اورنگی نخاست و خاری نبود که از پی سپاری های من گلزاری نشد. با این پایه تکاپو و جوشش و دوندگی و کوشش از آن گنج خاک پرورد جز رنج روان سودی و از آن افروخته آذر که دیده فروز درویش و توانگر است جز دودی به چنگ و چشم نیفتاد. گل پویائی خار آورد و گنج جویائی مار، شکسته دل و گسسته امید بر سر گشتم و چون دل بستگی بود، روزی دو چاره خستگی و درمان شکستگی کرده برگشتم ماهی کمابیشم بار زندگی در کار دوندگی رفت، در فراز و نشیب آن کوهساران نخجیر وار و مرغ آسای شیوه جستن و پرندگی بود، همچنان بار نامه آرزو و در بنگه سیمرغ و شاخ آهو ماند، و همچنین در راه جویائی وپهنه پویائی رگ ها گسستم و استخوان ها شکستم. همه آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن. شعر:
مرا خود دل دردمند است ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش
این بگفت و آهی سرد از سر درد بر آورد و اشک بیجاده رنگ بر گونه کهربا گون فرو ریخت، و دست برنامه آسمانی زد، که این گفت را پاک از آلایش کاستی دان و بنیادش از سر تا بن همه بر راستی. گفتمش بدرود یزدت با آنکه پرورده آن خاکی از چه خاست و بدین شوره بومت که دیو از ریو مردم بی باکش در غریو است مهر درنگ از چه رست؟ گفت این داستان در آن کشور افسانه مرد و زن است و انجمن آرای هر کوی و برزن. همه ترسم از پی این راز نگفته و کان نهفته گریبانم گیرند و هر پوزش که بر گمرهی و بی آگهی کاربندم در نپذیرند، سرانجام کار بکند و کوب انجامد و شمار به بند و چوب، مرغ سارم اگر به سیخ کشند و دزد آسا به چار میخ، ساز سامان آن مرز نیارم و بسیج بهشت آئین کشورش را گام از گام برندارم. چون چنینش دیدم و گفتارش بر این هنجار شنیدم دست از او باز داشته، هست و بودش باد انگاشتم، و گفت دلسوزش لاغ پنداشتم، همه گفتار و کردارش پیچ در پیچ و هیچ در هیچ گاهی راست نگوید و گامی درست نپوید. آن نیست که یاوه در آئی ها و گزاف سرائی های او بر آن گرامی فرزند آشکار نباشد. چون شد که این هیچ پایه سخن از وی استوار گرفتن و نسنجیده به سرکارخان که در پی کان از جان نیندیشد باز گفتی، خام کاری تا چند، پخته خواری تا کی، مصرع: یا سخن دانسته گوای مرد دانا یا خموش.
کاری بد فرجام است و شماری زشت سرانجام، زنهار بهر زبان و روش که دانی و توانی سرکار خان را پیوند مهر از این اندیشه در گسل و خود را از این دریای کشتی شکن به بادبانی دانش بر کران کش که از این کون خر کان زر خواستن در خواه سیم از سنگ سیاه است و خواهش مهره از مارچوبه گیاه. مبادت برآنچه گفتم هنجار کوتاهی افتد که بی سخن کوب تباهی خواهی خورد و تا رستاخیز آلوده روسیاهی خواهی ماند، زندگی پاینده و پایندگی فزاینده باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۳ - به آقا محمد جندقی پیشخدمت سیف الله میرزا نوشته
ای از برم دور همانا خبرت نیست
کز مویه چو موئی شدم از ناله چونالی
اگر دل ها را به دل ها راه است و جان ها از درد جان ها آگاه، چون شد که مرا جان تیمار سود بدرود تن کرد و دل در سینه اندوه فرسا خون گشت، و از دیده به دامن ریخت و ترا دل سنگین به موئی آگاه نیست، و سر پنجه جان نامهربانت از کاوش کین همچنان کوتاه نه، بیت:
زکار ما دلت آگه مگر شود روزی
که سبزه بر دمد از خاک کشتگان غمت
آری تو خداوندی و ما بنده، ما مرده ایم و تو زنده، زنده را با مرده چه کار و بنده را با خداوند چه بازار. با این پستی و با آن بلندی و این خواری و آن ارجمندی که مرا داده اند و ترا نهاده کی بار بر برو دوش افتد و کجا کام کنار و آغوش خیزد، مصرع: ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند. گنجشک را با شاهین بیشه هم آشیانی و گدارا با جمشید اندیشه کامرانی نیست، شبه با گوهر نیاویزد و شرنگ با شکر نیامیزد. بارگاه خداوندی را بر پایه برتر از آنست که ما کوتاه آستینان را بر آستان بلندش دست چهرسائی افتد و پیشگاه ناز از آن بی نیازتر که چون من آلوده نهادی تردامان را بار نماز آرائی باشد، بیت:
در گهی را که می نیارد گشت
جان پاک فرشته پیرا من
نه که دشوار و دیر جاویدان
زیر و بالاست بار اهریمن
باری از آنجا که خورشید رخشان بر سنگ سیاه نیز تابد و ابر دریا دل بر خوشیده گیاه نیز بارد، اگر سال و ماهی از آن دست و لب که جاودانم کام جان و دام گردن باد نامه و پیا می خیزد گناهی نخواهد داشت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۳ - به میرزا حسن پسر ملا عبدالغنی نوشته
دریافت خجسته دیدار سرکاری را به دستور روزگار گذشته راهی دور و دراز پیمودیم، و از پس پیشین تا پیش از دم واپسین خورشید، به بوی نمازی درنگ اندیش درگاه نیاز بودیم. بیداری گرد سرا پرده مستان گران خوابت ره نیافت وناله چرخ آهنگ خاموشان با آنکه گوش گردون درید و هوش اختر برد از درد مستمندانت آگه نکرده بیت:
کرده ای تاراج هشیاران و مست افتاده ای
داده ای فرمان بیداری و خواب آورده ای
سرانجام با جانی خسته و دلی شکسته، لبی خشک و چشمی تر، راست چون مژگان کافرکیش دوست، و بخت وارون تخت خویش برگشتم. پاک یزدان این پیوند پاک دیده و پیمان پاکیزه دامان را به دست خواری و شست بیزاری گسسته نخواهد و نخجیر دل را که زنجیر ها شکسته و آن زلف مردم شکارش به موئی بسته، جاودان رسته نماند، که بستگان کمند تو رستگارانند.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۷ - بیماری قاآنی و پرستاری یغما
امیدگاها، تا نپنداری اینچند روزه دانسته و توانسته دیر و دور ماندم، و از فر فرخ دیدار و فرخنده گفتارت که رامش دل و جان است، و آرامش تن و روان، کر و کور.
دارای سخن، دانای کهن، قاآنی، که از دیرباز با هم همخانه ایم و پرواز اندیش یک آشیانه، به رنجی گران گزند انباز بستر و بالش افتاد، و با شکنجی دشوار درمان، دمساز فریاد و نالش. از در پاس بستگی، و چاره خستگی، با آنکه از من رنجی نزداید و غنجی بفزاید؛ با بیمارداری می بردم و کار پرستاری میکردم. دو روزی است تاب لرزه در کار کاستن است، و افتاده را به خواست خدا هنجار خاستن. با این فروماندگی که دیده و دانند و نگفته نیز شناخت توانند، بپایمردی دستواره، بدرود بنگاه خود گفتم، و راه فرگاه سرکاری گرفتم. نزدیک دروازه شمیران دوستی فراز آمد،باندیشه من آگاه گشت. گفت: آنرا که به دل پویانی و بجان جویان، با جوانی سبزه فام که ریشی کم و سیاه، و بالا پوشی آبی و کوتاه داشت، فرا پیش گرمابه حاجی دیدم.
گویا با بستگان بندگان امامش کاری بود، یا با دیگرانش بازاری. همی دانم که از این رفت و اندازت سودی جز رنج بی گنج نخواهد رست، و از این پر و پروازت سایه آن همایون همای چرخ سربلندی بر تارک کامکاری نخواهد افتاد.
امروز و امشب تلخ یا شیرین با ما انباز نان و نمک زی، و فردا بامدادان به خواست پاک یزدان و رهنمونی بخت فرخ، دوست را رخ بر آستان و سر بر آسمان سای. ناگزیرم؛ در کوی آن دوست، رای درنگ، بر ساز شتاب پیشی گرفت، و جان فرموده با کاهش امروز به یاد رامش فردا، با آرامشی نغز و زیبا خویشی. چون بزم تاریک است و نوبت دریافت نزدیک، زبان گزارش در کام و دست نگارش در آستین خوشتر. کمترین بنده مستمند یغما.
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۳
به باغ مردمی خاری نمانده ست
کرم را روزبازاری نمانده ست
جهان خالی شد از مؤمن به یکبار
وزایمان، غیر گفتاری نمانده ست
طبیعت شد به یکباره جفاکار
فلک را، با وفا، کاری نمانده ست
دلا با تنگنای سینه می ساز
که الا سینه، دلداری نمانده ست
به غم خوردن مرا یاری همی ده
که بیرون از تو، غمخواری نمانده ست
بدین بیدادی اندک وفایان
تن اندرده، که بسیاری نمانده ست
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
در این دوران تنی محرم نیابی
لبی خندان، دلی خرم نیابی
همی خور عشوه ی این چرخ بدمهر
کزاین آیینه الا دم نیابی
در آن موضع که جای آدمی بود
زسگ کمتر چه باشد هم نیابی
از این دزد آشیان دهر بگریز
که شادی بیش و محنت کم نیابی
مبند اندر جهان دل، زانکه عهدش
چو بنیاد با محکم نیابی
در این محنت کده دل را به غم ده
که دلجویی برون از غم نیابی
در این نه حقه ی زنگار ماویز
که در وی درد را مرهم نیابی
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۸
از آتش اهل عصر جز دودی نیست
وز هیچ کسم امید بهبودی نیست
دستی که زجور چرخ بر سر دارم
در دامن هرکه می زنم سودی نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
چنان گشته کامم ز ایام تلخ
که شهدم چو زهر است در کام تلخ
چو ناکامی است این که گر کام من
بود صبح شیرین شود شام تلخ
اگر شهد نوشم شود همچو زهر
به کام من درد آشام تلخ
کند تا کند دلبرم تلخ، کام
لب شکرین را به دشنام تلخ
از آغاز شد گر چه عشاق را
می و ساغر و باده و جام تلخ
از آن ساغر و جام تا این زمان
چو من تلخکامی نشد کام تلخ
بود عشق آن به که باشد رفیق
در آغاز شیرین در انجام تلخ
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مرا خاطر از آن بی غم نباشد
که بی غم خاطرم خرم نباشد
به دل دردم نباشد کم ز درمان
به جان داغم کم از مرهم نباشد
چو بستم عهد یاری با تو گفتم
که یاری چون تو در عالم نباشد
ندانستم ترا ای سست پیمان
بنای دوستی محکم نباشد
دلی پنداشتم غیر از دل من
در آن گیسوی خم در خم نباشد
چو دیدم، در همه عالم دلی نیست
که در آن طره ی درهم نباشد
رفیق و غیر، کی بود از حریمت
که آن محروم و این محرم نباشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
دلش دادم که با او همدم و هم خانه خواهم شد
بمن او شمع خواهد گشت و من پروانه خواهم شد
ندانستم که چون دل برد از من چون پری پنهان
نهان خواهد شد و من از غمش دیوانه خواهم شد
به این حسن و به این عشق ای صنم چون لیلی و مجنون
تو آخر شهره خواهی گشت و من افسانه خواهم شد
تو با بیگانگان خواهی چنین گر آشنا شد من
به اندوه آشنا و از طرب بیگانه خواهم شد
چنین گر ساکن میخانه خواهم شد، پس از مردن
چو خواهم خاک شد خاک در میخانه خواهم شد
ز می خالی نخواهم شد شوم گر خاک می دانم
که یا خم یا سبو یا شیشه یا پیمانه خواهم شد
رفیق اول نهادم پا چو در زنجیر او گفتم
که آخر بر سر این گوهر یکدانه خواهم شد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
کی به من رحم دگر خواهی کرد
وقت رحم است اگر خواهی کرد
دلم از حسرت لعلت خون شد
تا کیم خون به جگر خواهی کرد
وه چه فرخنده شبی خواهد بود
که به من نیز نظر خواهی کرد
سوی هر کس نگری دارم چشم
با من آن شب که سحر خواهی کرد
بر گمان از تو جفا چند کشم
که وفا نیز مگر خواهی کرد
چه ضرر این که به هیچم نخری
غایتش هیچ ضرر خواهی کرد
روزگاریست که می نالم کی
آخر ای ناله اثر خواهی کرد
گر نخواهی ز غمش مرد رفیق
صبر بر غم چه قدر خواهی کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
چکنم که باز آمد شب و یار من نیامد
بگذشت روز و شمع شب تار من نیامد
مه من که بود شمع شب تار من ندانم
که پس ار وفات من چون به مزار من نیامد
ز کنار غیر گفتم به کنارم آید اما
ز کنار او نرفت و به کنار من نیامد
به رهت ز بیقراران بسی آمدند اما
به ره تو بیقراری به قرار من نیامد
نه همین نیامدم من ز پیت که از ضعیفی
ز پی تو آمدن هم ز غبار من نیامد
منم آن ضعیف صیدی که ز ننگ لاغریها
ز شکار افکنان کس به شکار من نیامد
ز وفا رفیق گفتم که به کارم آید اما
که گذشت کارم از کار و به کار من نیامد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
شاد باد آنکه ز ناشادی من یاد نکرد
شد ز ناشادی من شاد و مرا شاد نکرد
ناله ی من اثری در دل صیاد نکرد
پر و بالم نگشود از قفس آزاد نکرد
آه از آن شوخ که صد کشور آباد به جور
کرد ویرانه و ویرانه ای آباد نکرد
شاه بیدادگر من به گدایی هرگز
وعده ی داد نفرمود که بیداد نکرد
ای بسا مرغ دل و طایر جان کان صیاد
در قفس کرد و یکی از قفس آزاد نکرد
دید چون حسن تو و عشق من آنکو همه عمر
جز ز شیرین و ز فرهاد ز کس یاد نکرد
پس از آن چشم به نقش رخ شیرین نگشود
بعد از این گوش به افسانه ی فرهاد نکرد
غیر تو حور لقا جز تو پریزاد رفیق
مایل حور نشد میل پریزاد نکرد