عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴
ساخت عکس عارضت رشک بهار آیینه را
تا تو ره دادی بیفزود اعتبار آیینه را
گرد کلفت می نشیند بر دل از اندک غمی
می کند آهی نهان زیر غبار آیینه را
شوخی حسن ترا نازم صفایش کم مباد
می کند دایم ز رویت شرمسار آیینه را
در پناه جرأتیم ایمن ز جور دشمنان
دایم از شمشیر می سازیم چار آیینه را
بشکن ای جویا دل آسوده را از سنگ درد
پیش مردان نیست اصلا اعتبار آیینه را
تا تو ره دادی بیفزود اعتبار آیینه را
گرد کلفت می نشیند بر دل از اندک غمی
می کند آهی نهان زیر غبار آیینه را
شوخی حسن ترا نازم صفایش کم مباد
می کند دایم ز رویت شرمسار آیینه را
در پناه جرأتیم ایمن ز جور دشمنان
دایم از شمشیر می سازیم چار آیینه را
بشکن ای جویا دل آسوده را از سنگ درد
پیش مردان نیست اصلا اعتبار آیینه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
تو و بدمستی و رندی و می آشامیها
من و خون خوردن و رسوایی و ناکامیها
صبح نوروز خرام است، مبارک باشد
بر تنت جامهٔ چسپان خوش اندامیها
نشئه ای نیست به غربت می رسوایی را
به وطن می بردم خواهش بدنامیها
پختهٔ عشق کجا، شکوهٔ بیداد کجا؟
دل کم حوصله باشد ثمر خامیها
باده می نوش که تا هست جهان، خواهد بود
رنگ بر چهرهٔ گل از قدح آشامیها
من و خون خوردن و رسوایی و ناکامیها
صبح نوروز خرام است، مبارک باشد
بر تنت جامهٔ چسپان خوش اندامیها
نشئه ای نیست به غربت می رسوایی را
به وطن می بردم خواهش بدنامیها
پختهٔ عشق کجا، شکوهٔ بیداد کجا؟
دل کم حوصله باشد ثمر خامیها
باده می نوش که تا هست جهان، خواهد بود
رنگ بر چهرهٔ گل از قدح آشامیها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
می نماید در شب تاریک راه دور را
چشمی از شمع است روشن تر عصای کور را
رستمی، تا چون کمان حلقه بر خود غالبی
می کند گردآوری برگشتن از خود زور را
در پناه عجز ایمن گشتم از جور سپهر
رهزنی در پی نباشد کاروان مور را
شوخی مژگان شد از بیماری چشم تو بیش
اضطراب نبض افزون تر بود رنجور را
عشق را نازم که چون بر تخت استغنا نشست
کرد کشکول گدایی کاسهٔ فغفور را
چشمی از شمع است روشن تر عصای کور را
رستمی، تا چون کمان حلقه بر خود غالبی
می کند گردآوری برگشتن از خود زور را
در پناه عجز ایمن گشتم از جور سپهر
رهزنی در پی نباشد کاروان مور را
شوخی مژگان شد از بیماری چشم تو بیش
اضطراب نبض افزون تر بود رنجور را
عشق را نازم که چون بر تخت استغنا نشست
کرد کشکول گدایی کاسهٔ فغفور را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ساخت درد تازه محو از خاطرم آزارها
می کند سوزن تهی پارا علاج خارها
پرنیان شعله می بافم زتار و پود آه
می توان دریافت حالم از قماش کارها
گرد کلفت بسکه آید با سرشک از دل به چشم
پرده های دیده در ما و تو شد دیوارها
هر قدر طول امل، آزار مردم بیشتر
هست درخورد درازی پیچ و تاب مارها
نشتر مضراب چون بر رگ زنی طنبور را
خون به جای نغمه می آید برون از تارها
با بزرگانست جویا نشئهٔ کوچک دلی
همزبان گردند با هر کودکی کهسارها
می کند سوزن تهی پارا علاج خارها
پرنیان شعله می بافم زتار و پود آه
می توان دریافت حالم از قماش کارها
گرد کلفت بسکه آید با سرشک از دل به چشم
پرده های دیده در ما و تو شد دیوارها
هر قدر طول امل، آزار مردم بیشتر
هست درخورد درازی پیچ و تاب مارها
نشتر مضراب چون بر رگ زنی طنبور را
خون به جای نغمه می آید برون از تارها
با بزرگانست جویا نشئهٔ کوچک دلی
همزبان گردند با هر کودکی کهسارها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
غمش گرم تپش گه شعله آسا می کند ما را
گهی بی دست و پا چون موج دریا می کند ما را
چنان در پردهٔ خاموشی ایم از دیده ها پنهان
که آواز شکست رنگ پیدا می کند ما را
زهم پروازی عنقا نبستم طرفی از عزلت
به گمنامی چو خود مشهور دنیا می کند ما را
براه کعبهٔ شوقت فغان از دل تپیدنها
که مانند جرس هر لحظه رسوا می کند ما را
زخود بیگانه یابم خویش را تا به خودم، جویا!
بنازم بیخودیها را که از ما می کند ما را
گهی بی دست و پا چون موج دریا می کند ما را
چنان در پردهٔ خاموشی ایم از دیده ها پنهان
که آواز شکست رنگ پیدا می کند ما را
زهم پروازی عنقا نبستم طرفی از عزلت
به گمنامی چو خود مشهور دنیا می کند ما را
براه کعبهٔ شوقت فغان از دل تپیدنها
که مانند جرس هر لحظه رسوا می کند ما را
زخود بیگانه یابم خویش را تا به خودم، جویا!
بنازم بیخودیها را که از ما می کند ما را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
نصیبی گر زسوز سینه ام می بود مجنون را
زابر چشم تر دریای خون می کرد هامون را
دمی گر پشتگرمی از بسوی باده می دیدم
سبک می کردم از بار خرد دوش فلاطون را
نماید از پس تسخیر عالم خسرو حسنت
نگین کنده از موج نزاکت لعل میکون را
خدا از چشم بد لیلی نگاهان را نگه دارد
رواجی داده اند از تیغ ابرو دین مجنون را
به رنگ غنچه اسرار درونم گل کند آخر
نهان در پرده باشد صدزبان دلهای پرخون را
اگر دردی کش پیمانهٔ مجنون شوی، دانی
کف دریای بی مغزی بود در سر فلاطون را
تو جویا با چنین رنگین خیالی چون نهان مانی
بود شهرت زیک برجسته مصرع سرو موزون را
زابر چشم تر دریای خون می کرد هامون را
دمی گر پشتگرمی از بسوی باده می دیدم
سبک می کردم از بار خرد دوش فلاطون را
نماید از پس تسخیر عالم خسرو حسنت
نگین کنده از موج نزاکت لعل میکون را
خدا از چشم بد لیلی نگاهان را نگه دارد
رواجی داده اند از تیغ ابرو دین مجنون را
به رنگ غنچه اسرار درونم گل کند آخر
نهان در پرده باشد صدزبان دلهای پرخون را
اگر دردی کش پیمانهٔ مجنون شوی، دانی
کف دریای بی مغزی بود در سر فلاطون را
تو جویا با چنین رنگین خیالی چون نهان مانی
بود شهرت زیک برجسته مصرع سرو موزون را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
غیر رسوایی چه حاصل از بیان ما به ما
سوز دل روشن چو شمع ست از زبان ما به ما
شمع آسا آتش افتد از زبان ما به ما
می توان پی برد از طور بیان ما به ما
همدهی در بزم یکرنگی نباشد چون کتاب
داستانها می سراید از زبان ما به ما
در قناعت دل صفا اندوز کی گردد چو شمع
تا غذای تن نگردد استخوان ما به ما
قامت خم گشته بار خاطر پیران بود
شد زیاد از ضعف تن زور کمال ما به ما
هر قدر کاهد تنم لبریز جانان می شود
سود می بخشد هلال آسا زیان ما به ما
خویش را در راه عشق از ضعف تن گم کرده ایم
نالهٔ دل می دهد جویا نشان ما به ما
سوز دل روشن چو شمع ست از زبان ما به ما
شمع آسا آتش افتد از زبان ما به ما
می توان پی برد از طور بیان ما به ما
همدهی در بزم یکرنگی نباشد چون کتاب
داستانها می سراید از زبان ما به ما
در قناعت دل صفا اندوز کی گردد چو شمع
تا غذای تن نگردد استخوان ما به ما
قامت خم گشته بار خاطر پیران بود
شد زیاد از ضعف تن زور کمال ما به ما
هر قدر کاهد تنم لبریز جانان می شود
سود می بخشد هلال آسا زیان ما به ما
خویش را در راه عشق از ضعف تن گم کرده ایم
نالهٔ دل می دهد جویا نشان ما به ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
نه در وصال و نه هجران بود قرار مرا
نه در خزان شکفد دل نه در بهار مرا
لباس دولت دنیاست بر تنم سنگین
نهال پانم و گردیده برگ بار مرا
صدای شیون زنجیر دارد اعضایم
شکسته است زبس بی تو روزگار مرا
چنان به بوی گل عارض تو خرسندم
که بی دماغ کند نکهت بهار مرا
ضیای دیدهٔ اهل بصیرتم جویا
اگرچه از نظر انداخت روزگار مرا
نه در خزان شکفد دل نه در بهار مرا
لباس دولت دنیاست بر تنم سنگین
نهال پانم و گردیده برگ بار مرا
صدای شیون زنجیر دارد اعضایم
شکسته است زبس بی تو روزگار مرا
چنان به بوی گل عارض تو خرسندم
که بی دماغ کند نکهت بهار مرا
ضیای دیدهٔ اهل بصیرتم جویا
اگرچه از نظر انداخت روزگار مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
بس که بگذارد زشرم آن مه جبین آیینه را
همچو آب از دست ریزد بر زمین آیینه را
پاک طینت قانع است از صاف لذتها به درد
موم باشد خوبتر از انگبین آیینه را
در کف هر کس که باشد صفحهٔ تصویر اوست
گشته از بس عکس رویش دلنشین آیینه را
می نماید عارضش از حلقهٔ زلف سیاه
یا نشانیده است بر انگشترین آیینه را
شهد ناب آمد به جوش از حلقه های جوهرش
عکس لعلت کرده شان انگبین آیینه را
چون مصفا شد دل از اندوه دنیا فارغ ست
ساده است از چین غم لوح جبین آیینه را
جوهرش افتد چو راز از سینهٔ مستان برون
عکس او گر در طپش آرد چنین آیینه را
از سراپایش بسان چشمه میجوشد عرق
کرده جویا بس که عکسش شرمگین آیینه را
همچو آب از دست ریزد بر زمین آیینه را
پاک طینت قانع است از صاف لذتها به درد
موم باشد خوبتر از انگبین آیینه را
در کف هر کس که باشد صفحهٔ تصویر اوست
گشته از بس عکس رویش دلنشین آیینه را
می نماید عارضش از حلقهٔ زلف سیاه
یا نشانیده است بر انگشترین آیینه را
شهد ناب آمد به جوش از حلقه های جوهرش
عکس لعلت کرده شان انگبین آیینه را
چون مصفا شد دل از اندوه دنیا فارغ ست
ساده است از چین غم لوح جبین آیینه را
جوهرش افتد چو راز از سینهٔ مستان برون
عکس او گر در طپش آرد چنین آیینه را
از سراپایش بسان چشمه میجوشد عرق
کرده جویا بس که عکسش شرمگین آیینه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
کی زر دنیا برآرد پریشانی مرا
گشته جزو تن چو گل تشریف عریانی مرا
دامن آلوده شست اشک پشیمانی مرا
حاصل از تر دامنی شد پاکدامانی مرا
مانع جودم نمی گردد تهی دستی که هست
هر مژه دست دگر در گوهر افشانی مرا
جای از بس داده ام در سر هوای عشق را
تختهٔ مشق جنون شد لوح پیشانی مرا
تا به کی باشم به بند عیب پوشیهای خلق
چشم بستن چون نگه کرده است زندانی مرا
شد دل از فیض شکستن آشنای بحر وصل
چون حباب آخر عمارت کرد ویرانی مرا
تنگ گیرد گر چنین گردون دون بر بیدلان
دور دامانش کند جویا گریبانی مرا
گشته جزو تن چو گل تشریف عریانی مرا
دامن آلوده شست اشک پشیمانی مرا
حاصل از تر دامنی شد پاکدامانی مرا
مانع جودم نمی گردد تهی دستی که هست
هر مژه دست دگر در گوهر افشانی مرا
جای از بس داده ام در سر هوای عشق را
تختهٔ مشق جنون شد لوح پیشانی مرا
تا به کی باشم به بند عیب پوشیهای خلق
چشم بستن چون نگه کرده است زندانی مرا
شد دل از فیض شکستن آشنای بحر وصل
چون حباب آخر عمارت کرد ویرانی مرا
تنگ گیرد گر چنین گردون دون بر بیدلان
دور دامانش کند جویا گریبانی مرا