عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
از زمین و آسمان هرگز دلم آبی نخورد
تر نمی گردد دماغ خواهشم زین صاف و درد
پاس خود کی می تواند اهل نخوت داشتن
خویش را گم می کند آری به خود هر کس سپرد
ایمن است از دست انداز خزان حادثات
در ره آزادگی چون سرو هر کس پا فشرد
دوش آن ماه تمام از روزنم طالع نشد
تا سحرگه دیده ام بی او کواکب می شمرد
سود می گردد زیانها جمله در بازار او
هر که جویا خویش را در عشق بازی باخت، برد
تر نمی گردد دماغ خواهشم زین صاف و درد
پاس خود کی می تواند اهل نخوت داشتن
خویش را گم می کند آری به خود هر کس سپرد
ایمن است از دست انداز خزان حادثات
در ره آزادگی چون سرو هر کس پا فشرد
دوش آن ماه تمام از روزنم طالع نشد
تا سحرگه دیده ام بی او کواکب می شمرد
سود می گردد زیانها جمله در بازار او
هر که جویا خویش را در عشق بازی باخت، برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
سالکانی که به خورشید رخت دل بستند
شبنم آسا به نگه سوی تو محمل بستند
به طپش از قفس، امید رهایی غلط است
این طلسمی است که بر بازوی بسمل بستند
رنگ شادی به رخ از پهلوی دل چشم مدار
این حنا غنچهٔ گل را به انامل بستند
رهروانی که فروماندهٔ استدلالند
سدی از سنگ نشان در ره منزل بستند
می زند سرو روانت به صنوبر پهلو
بسکه بر قد تو ارباب نظر دل بستند
دل بدادند کسانی که به دریا، جویا!
غالبا زورق امید به ساحل بستند
شبنم آسا به نگه سوی تو محمل بستند
به طپش از قفس، امید رهایی غلط است
این طلسمی است که بر بازوی بسمل بستند
رنگ شادی به رخ از پهلوی دل چشم مدار
این حنا غنچهٔ گل را به انامل بستند
رهروانی که فروماندهٔ استدلالند
سدی از سنگ نشان در ره منزل بستند
می زند سرو روانت به صنوبر پهلو
بسکه بر قد تو ارباب نظر دل بستند
دل بدادند کسانی که به دریا، جویا!
غالبا زورق امید به ساحل بستند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
آه ما کی در شب هجرت فلک پیما نشد
هر حباب اشک ما همچشم با دریا نشد
مصر معموری بود از اشک و آه ما خراب
در کدامین شهر جا کردیم کان صحرا نشد
کی به بزم دلبری خون نیاز عاشقان
در هجوم ناز او پامال استغنا نشد
هر که آمد زین جهان گلهای عشرت چید و رفت
غنچهٔ امید ما بود آنکه هرگز وا نشد
تا قیامت ماند در زنگ کدورت هر کرا
مصقل آیینهٔ دل موجهٔ صهبا نشد
داد از چرخ دنی پرور که در گلزار دهر
بی دورنگی میرزای عهد ما رعنا نشد
هر که دامن بر میان در مسلک تسلیم زد
سد راه همتش دنیا و مافیها نشد
چرخ دون پیوسته جویا خون مردم می خورد
زین شراب لعل هرگز خالی این مینا نشد
هر حباب اشک ما همچشم با دریا نشد
مصر معموری بود از اشک و آه ما خراب
در کدامین شهر جا کردیم کان صحرا نشد
کی به بزم دلبری خون نیاز عاشقان
در هجوم ناز او پامال استغنا نشد
هر که آمد زین جهان گلهای عشرت چید و رفت
غنچهٔ امید ما بود آنکه هرگز وا نشد
تا قیامت ماند در زنگ کدورت هر کرا
مصقل آیینهٔ دل موجهٔ صهبا نشد
داد از چرخ دنی پرور که در گلزار دهر
بی دورنگی میرزای عهد ما رعنا نشد
هر که دامن بر میان در مسلک تسلیم زد
سد راه همتش دنیا و مافیها نشد
چرخ دون پیوسته جویا خون مردم می خورد
زین شراب لعل هرگز خالی این مینا نشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
غفل نبرده بهره ای از روزگار عمر
وقتی که فوت شد نبود در شمار عمر
با هیچ کس وفا نکند شاهد حیات
پیداست از دورنگی لیل و نهار عمر
هرگز ندیده است کس از سایه اش نشان
از بسکه تند می گذرد شهسوار عمر
بیرون زحد عقل بود عالم شباب
دیوانگی است لازم جوش بهار عمر
کی می توان به زاری و زورت نگاه داشت
در دست هیچ کس نبود اختیار عمر
با حاجیان کعبهٔ توفیق شو رفیق
از دست تا نرفته مهار قطار عمر
یک دم ز زندگیم نشد صرف کار حق
جویا چو من مباد کسی شرمسار عمر
وقتی که فوت شد نبود در شمار عمر
با هیچ کس وفا نکند شاهد حیات
پیداست از دورنگی لیل و نهار عمر
هرگز ندیده است کس از سایه اش نشان
از بسکه تند می گذرد شهسوار عمر
بیرون زحد عقل بود عالم شباب
دیوانگی است لازم جوش بهار عمر
کی می توان به زاری و زورت نگاه داشت
در دست هیچ کس نبود اختیار عمر
با حاجیان کعبهٔ توفیق شو رفیق
از دست تا نرفته مهار قطار عمر
یک دم ز زندگیم نشد صرف کار حق
جویا چو من مباد کسی شرمسار عمر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
به بیخودی شد از آن همزبان من تصویر
که هست محرم راز نهان من تصویر
کتاب بی خودی ام، حاشیه است تفسیرم
زبان حیرتم و ترجمان من تصویر
به گوش بی خبری از زبان خاموشی
بیان نموده بسی داستان من تصویر
ترا نکرده اثر در دل آه و نالهٔ من
وگرنه جامه درید از فغان من تصویر
ز ماه یکشبه هم خامه را خفی تر کن
کشی گر از مه ابروکمان من تصویر
که هست محرم راز نهان من تصویر
کتاب بی خودی ام، حاشیه است تفسیرم
زبان حیرتم و ترجمان من تصویر
به گوش بی خبری از زبان خاموشی
بیان نموده بسی داستان من تصویر
ترا نکرده اثر در دل آه و نالهٔ من
وگرنه جامه درید از فغان من تصویر
ز ماه یکشبه هم خامه را خفی تر کن
کشی گر از مه ابروکمان من تصویر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
گریم ز هجر آن گل رو چون سحاب وار
باشد شمیم گریهٔ تلخم گلاب وار
یکدم ذخیره ای است برای تمام عمر
گردآوری کنی چو نفس را حباب وار
با هر که معنیی بود از اهل روزگار
گیرد کنارهٔ نقط انتخاب وار
از هر که با تو گشته معاشر، حساب گیر!
نبود وجود دورنما را سراب وار
ترسم مباد آتش جویا شود خموش
از بس گریست با همه اعضا کباب وار
باشد شمیم گریهٔ تلخم گلاب وار
یکدم ذخیره ای است برای تمام عمر
گردآوری کنی چو نفس را حباب وار
با هر که معنیی بود از اهل روزگار
گیرد کنارهٔ نقط انتخاب وار
از هر که با تو گشته معاشر، حساب گیر!
نبود وجود دورنما را سراب وار
ترسم مباد آتش جویا شود خموش
از بس گریست با همه اعضا کباب وار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
کار دنیا فکر ای دانا ندارد اینقدر
بهر دنیا غم مخور دنیا ندارد اینقدر
وسعتی در خورد وحشت آرزو دارد دلم
عالم دیوانگی صحرا ندارد اینقدر
لاف همراهی نیارد زد به ما آزادگان
وحشت از اهل جهان عنقا ندارد اینقدر
محتسب پیمانه نوشان را به طور خودگذار
می توان برداشت دست از ما ندارد اینقدر
در خطر باشد زموج اشک جویا دیده ام
منصب شوریدگی دریا ندارد اینقدر
بهر دنیا غم مخور دنیا ندارد اینقدر
وسعتی در خورد وحشت آرزو دارد دلم
عالم دیوانگی صحرا ندارد اینقدر
لاف همراهی نیارد زد به ما آزادگان
وحشت از اهل جهان عنقا ندارد اینقدر
محتسب پیمانه نوشان را به طور خودگذار
می توان برداشت دست از ما ندارد اینقدر
در خطر باشد زموج اشک جویا دیده ام
منصب شوریدگی دریا ندارد اینقدر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
معنیی گر هست با رند می آشام است و بس
چشم بیداری و به عالم گر بود جام است و بس
جاده ها دور از خرامش سینه چاک افتاده اند
کامیاب از پای بوس او لب بام است و بس
بهر دولت بگذرانی از چه بی آرام عمر
دولتی گر هست عمر من در آرام است و بس
قامتش از شیوه های دلبری مجموعه ایست
سرو را رعنایی از بالای اندام است و بس
باده نوشی بیشتر دل را گرفتارت کند
خط جام امشب به چشمم حلقهٔ دام است و بس
سعی بیجا خلق را قفل در روزی بود
بستگی در کارها جویا ز ابرام است و بس
چشم بیداری و به عالم گر بود جام است و بس
جاده ها دور از خرامش سینه چاک افتاده اند
کامیاب از پای بوس او لب بام است و بس
بهر دولت بگذرانی از چه بی آرام عمر
دولتی گر هست عمر من در آرام است و بس
قامتش از شیوه های دلبری مجموعه ایست
سرو را رعنایی از بالای اندام است و بس
باده نوشی بیشتر دل را گرفتارت کند
خط جام امشب به چشمم حلقهٔ دام است و بس
سعی بیجا خلق را قفل در روزی بود
بستگی در کارها جویا ز ابرام است و بس
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
ز لب به سینه عبث نیست ترکناز نفس
بود سمندر دل صید شاهباز نفس
کسی که زنده به درد طلب بود، داند
که نیست آب حیاتی بجز گداز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبر آگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبرآگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس؟
سموم گردد اگر برخورد بر آتش دل
بجاست دمبدم از سینه احتراز نفس
بکوش تا به مقام رضا رسی جویا
زکوک تا که نیفتاده است ساز نفس
بود سمندر دل صید شاهباز نفس
کسی که زنده به درد طلب بود، داند
که نیست آب حیاتی بجز گداز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبر آگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبرآگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس؟
سموم گردد اگر برخورد بر آتش دل
بجاست دمبدم از سینه احتراز نفس
بکوش تا به مقام رضا رسی جویا
زکوک تا که نیفتاده است ساز نفس
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
ز فیض باده شود پیکر ضعیف شگرف
چنانکه ماه نو از آفتاب بندد طرف
چو بشکفد به می جلوهٔ تو غنچهٔ گل
شراب رنگ بریزد برون ز تنگی ظرف
در این زمانه به جز شاهد و شراب، آخوند!
چه نحو عمر گرانمایه کس نماید صرف
سزد که جان به تن مرده چون مسیح دمد
کسی به خوبی لعل لبش ندارد حرف
سفیدی بدن مهوشان کشمیری
خنگ است به چشمم ز روشنایی برف
ز رفتنت دل پر اضطراب من در خون
نهان شده است چو سیماب در دل شنجرف
رواج اهل سخن رفته از میان جویا
وگرنه کس به سخندانیت ندارد حرف
چنانکه ماه نو از آفتاب بندد طرف
چو بشکفد به می جلوهٔ تو غنچهٔ گل
شراب رنگ بریزد برون ز تنگی ظرف
در این زمانه به جز شاهد و شراب، آخوند!
چه نحو عمر گرانمایه کس نماید صرف
سزد که جان به تن مرده چون مسیح دمد
کسی به خوبی لعل لبش ندارد حرف
سفیدی بدن مهوشان کشمیری
خنگ است به چشمم ز روشنایی برف
ز رفتنت دل پر اضطراب من در خون
نهان شده است چو سیماب در دل شنجرف
رواج اهل سخن رفته از میان جویا
وگرنه کس به سخندانیت ندارد حرف
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
دل از کف رفت بدگو را ز کلفت در وفور زنگ
خورد فولاد را سازد چو ناخن بند مور زنگ
فلک را هست در بالا دوی زینت زمهر و مه
بلی شاطر بلند آوازه می گردد ز شور زنگ
کدورت مرد را آخر زبون خویش می سازد
بپیچد گر بود سرپنجه از فولاد زور رنگ
شود از کینه دل در گرد کلفت عاقبت پنهان
سیه گردد چو بر آیینه زور آرد وفور زنگ
بصد شوخی دلم را برد جویا مصرع گویا
سلیمانی کند در عالم آیینه مور زنگ
خورد فولاد را سازد چو ناخن بند مور زنگ
فلک را هست در بالا دوی زینت زمهر و مه
بلی شاطر بلند آوازه می گردد ز شور زنگ
کدورت مرد را آخر زبون خویش می سازد
بپیچد گر بود سرپنجه از فولاد زور رنگ
شود از کینه دل در گرد کلفت عاقبت پنهان
سیه گردد چو بر آیینه زور آرد وفور زنگ
بصد شوخی دلم را برد جویا مصرع گویا
سلیمانی کند در عالم آیینه مور زنگ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
کشیده لاله شراب شبانه از رگ سنگ
چو شعله خونش ازان زد زبانه از رگ سنگ
رضا بخوردن خون دادایم این و آن هم نیست
رسانده روزی ما را زمانه از رگ سنگ
چو نبض در طپش آید ز شوق اگر سازند
خدنگ آن مژه ها را نشانه از رگ سنگ
نه لاله است که جوشد چو خون ز سینهٔ کوه
کشیده آتش شوقش زبانه از رگ سنگ
بگو به بینش، جویا! چطور قافیه ایست؟
فسانه از رگ سنگ و بهانه از رگ سنگ
چو شعله خونش ازان زد زبانه از رگ سنگ
رضا بخوردن خون دادایم این و آن هم نیست
رسانده روزی ما را زمانه از رگ سنگ
چو نبض در طپش آید ز شوق اگر سازند
خدنگ آن مژه ها را نشانه از رگ سنگ
نه لاله است که جوشد چو خون ز سینهٔ کوه
کشیده آتش شوقش زبانه از رگ سنگ
بگو به بینش، جویا! چطور قافیه ایست؟
فسانه از رگ سنگ و بهانه از رگ سنگ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
خضر نتوانست نرد عشق آسان باختن
باید اول در قمار عاشقی جان باختن
دل به یادش ده که در نرد مروت خوشنماست
دیده و دانسته بازی را به مهمان باختن
کوس شهرت می زنی زین طبل در زیر گلیم
تا به کی پوشیده ماند عشق پنهان باختن
می توان کردن چو تحصیل زر از زر عیب نیست
زندگی در جستجوی آب حیوان باختن
هست جویا پیش ما روشن ضمیران همچو شمع
رونمای صبح رخسار بتان جان باختن
باید اول در قمار عاشقی جان باختن
دل به یادش ده که در نرد مروت خوشنماست
دیده و دانسته بازی را به مهمان باختن
کوس شهرت می زنی زین طبل در زیر گلیم
تا به کی پوشیده ماند عشق پنهان باختن
می توان کردن چو تحصیل زر از زر عیب نیست
زندگی در جستجوی آب حیوان باختن
هست جویا پیش ما روشن ضمیران همچو شمع
رونمای صبح رخسار بتان جان باختن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
کرده تا از گرمی خویت حکایت سر زبان
شعله می رقصد بهرنگ شمع بزمم بر زبان
جلوهٔ توحید را هر ملتی آیینه است
شاهد معنی نماید در لباس هر زبان
خامشی باشد هنر در کیش ارباب کمال
در دهن دزدیده دارد حلقهٔ جوهر زبان
گر بنرمی آشنا شد خوبتر از مرهم است
ور به تندی ساخت باشد بدتر از نشتر زبان
عیب باشد پیش ارباب ر توصیف خویش
بس بود در خودستایی تیغ را جوهر زبان
شعله می رقصد بهرنگ شمع بزمم بر زبان
جلوهٔ توحید را هر ملتی آیینه است
شاهد معنی نماید در لباس هر زبان
خامشی باشد هنر در کیش ارباب کمال
در دهن دزدیده دارد حلقهٔ جوهر زبان
گر بنرمی آشنا شد خوبتر از مرهم است
ور به تندی ساخت باشد بدتر از نشتر زبان
عیب باشد پیش ارباب ر توصیف خویش
بس بود در خودستایی تیغ را جوهر زبان