عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۶ - قطعه دربارهٔ صبر و شکیبایی
شب گذشته، فتادم به خاک کوچهٔ غم
هزار مرحله، ز آرامگاه راحت دور
دلی دیار محبّت، تنی خراب ستم
لبی محیط شکایت، سری لبالب شور
ز گریه هر رگ مژگان چو ابر دریابار
ز ناله هر سر مو، گشته بود محشر صور
گسسته تار امیدم فلک به زور ستم
شکسته جام مرادم فلک به سنگ فتور
که ناگهان، سرم از خاک برگرفت کسی
که بود گرد رهش توتیای دیدهٔ حور
شمیم گلشن کویش، عبیر جیب وفا
نسیم پرتو لطفش چراغ بزم حضور
به مژده گفت:که ای خانه زاد خسرو عشق
خرابهٔ دلت از فیض دوستی معمور
چنین که هر قلم استخوانت ناله سراست
مدار، کلک بلاغت شعار را معذور
به گریه گفتمش، ای مونس شکسته دلان
به روزگارتو، ویرانهٔ وفا معمور
سخن چگونه سرایم؟ نفس چگونه کشم؟
دلم پر آتش و چشمم پر آب و بختم شور
نهفته گفت به گوش دلم که ناله خطاست
اگر شکور نیی، در بلیّه باش صبور
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
ای شاخ امید، برگ و بار تو کجاست؟
فصل تو کدام و نوبهار تو کجاست؟
چون موج ، تپیدنم به جایی نرسید
ای بحر محیط غم، کنار تو کجاست؟
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰ - رباعی مستزاد
آنی که سر از سجدهٔ کوی تو نتافت
نه روم و نه روس
بر قامت عزتت فلک حله نبافت
جز اطلس و توس
مرغ دل ما دانهء وصل تو چشید
امّا به شبی
یکبار کرم کردی و تکرار نیافت
چون تخم خروس
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۹
مقدور نشد ز دامن افشانی من
در جامهٔ زندگی، تن آسانی من
بر قامت کبریای آزادگیم
کوتاهی کرد، دلق عریانی من
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱۵
طوفان فتنه است و کسی دستگیر نیست
ساقی بیار کشتی می را، گزیر نیست
لخت جگر، همین به مذاق من آشناست
از خوان دهر، قوت دگر دلپذیر نیست
جز پیر می فروش که امروز بی ریاست
پیری ندیده ایم که، آبش به شیر نیست
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴۹
آن قدر کرد تپیدن که به آرام رساند
فیض پرواز همین بود که تا دام رساند
خجل از فیض نسیمم که ز گلزار جهان
بوی یاسی به دماغ دل ناکام رساند
از تب عشق، به جان منت ساقی دارم
که ز تبخاله لبم را به لب جام رساند
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۶۷
نخل مرا شکوفهٔ صبح امید شد
تا چشم انتظار به راهش سپید شد
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹۲
این باخته نقشان که درین خانهٔ تنگند
چون مهره شطرنج به همسایه، به جنگند
برداشت صبا طرف نقاب تو، همانا
پیداست که گل های چمن باخته رنگند
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۱
از چرخ تنک حوصله، پروا چه کند کس؟
با دشمن نامرد، مدارا چه کند کس؟
دل کندن و کام دل ازو، هر دو محال است
با قحبهٔ مستورهٔ دنیا چه کند کس؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۴
با ماست، لطف چشم تغافل پناه،کم
حسرت پر و امید فراوان، نگاه کم
دل را مده به غمزهٔ مژگان که خسروان
آلوده اند پنجه به خون سپاه،کم
در محفل زمانه، چو شمعیم در گداز
تا تن به جا بود، نشود اشک و آه کم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۴
سخنها از وفا می گفتی و جور و جفا کردی
به ما دیدی چه ها می گفتی و آخر چه ها کردی؟
هلاکت الفتت گردم، که از جادو نگاهیها
دل شوریده را از من، مرا از دل جدا کردی
حزین آتش زدی پروانه سان، محفل نشینان را
سر افسانهٔ جانسوز را هر جا که وا کردی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۷
تا کی از عشوه، فریب دل ناکام دهی
جان ستانی گرو بوسه و دشنام دهی
رنجه کن دست، چو با تیغ و کفن آمده ام
گفته بودی که مراد دل ناکام دهی
ساغری نذر من دلشده، بر خاک فشان
ساقیا، می چو به رندان می آشام دهی
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۶ - حکایت
شنیدم تهی دست بی حاصلی
شنید این حکایت ز صاحبدلی
که پیری چو برد از زلیخا توان
خدنگ قدش حلقه شد چون کمان
عزیزی به ذلّت کشید و به رنج
به ششدر فکندش سرای سپنج
ز باد خزان خشک شد گلشنش
نگشتی یکی زاغ پیرامنش
گل افسرده شد، عندلیبی نماند
در ایّام سختی حبیبی نماند
شد آخر پس از عیش ناز ملوک
رگش رشته، جسم نزارش چو دوک
گذشت آن جوانیّ و جاه خطیر
به مصر اندرش، نام شد گنده پیر
از آن آتش داغ پرور همان
بجا مانده بودش شراری به جان
برآورده غم، گرچه دود از سرش
ولی بود گرمی به خاکسترش
بر آرد ز پا خار را هر کسی
خلد چون به دل، کار دارد بسی
به زاری همی گفت و خون می گریست
که مسکین تر از بنده امروز کیست؟
ز هر سو چو بخت دژم در ببست
پس زانوی نامرادی نشست
گشود اختر از بسته کارش گِره
عطارد قلم راند و مَه گفت زِه
در آن بی کسی عشق دستش گرفت
فرازندگی بخت پستش گرفت
شب تیره بختی برفت از سرش
درآمد چو خورشید یار از درش
ز صبح جوانی برومند شد
شب تار غم رفت خُرسند شد
چو صاحبدل این قصّه انجام داد
تهیدست سرگشته را کام داد
شراری به خاطر فتادش ز عشق
دم گرم او یاد دادش ز عشق
پس از هفته، کارش به جایی رسید
که خلق از درش یافتندی امید
مرا هم به لب حرف عشق است از آن
که شاید برآرم بهار از خزان
لبم زین ترنّم مسیحا شود
دل مردهای شاید احیا شود
روان، دارد از عشق پایندگی
که عشق است سرچشمه زندگی
حزین، از غم دل نوایی بزن
دل آسودگان را صلایی بزن
تو خامش چو گشتی کس امروز نیست
نوازندهٔ ساز جانسوز کیست؟
اگر خامه افکند سعدی ز دست
نیِ خوش نوای تو در پنجه هست
بود اختر سعد، یاری دهت
زهت تا به گوش و کمان در زهت
و گر می دهد خمسه از گنجه یاد
نی نغمه سنج تو در پنجه باد
کنی تازه تا خمسهٔ گنجوی
شرابت کهن باد و رایت قوی
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۲۱ - در فصل خطاب و خاتمهٔ کتاب گوید
حزین از سخن سنجی بی حضور
دل نکته پرداز من شد نفور
چه یارا زبان را، چو دل یار نیست؟
چو دل تنگ شد جای گفتار نیست
دو نیم است و تنگ است دل چون قلم
به این خامهٔ تنگ شق، چون کنم؟
همان به که از نغمه گردم خمش
درین تنگنای سخن سنج کش
اگر هست گوش نیوشنده ای
شناسای درد خروشنده ای
تواند ز یک نکته ام طرف بست
وگرنه چرا بایدم سینه خست؟
سخن سنج اگر هست هشیار مغز
کند قوت جان این گهرهای نغز
ازین نامه، گردون پرآوازه شد
روان سخن گستران تازه شد
نوایی که این خامه بنیاد کرد
دل توسی و رودکی شاد کرد
به گوش نظامی اگر می رسید
خروش منِ خسروانی نشید
به تعظیم من، رخ نهادی به خاک
که احسنت، ای نیر تابناک
اگر سعدی شهد پرور ادا
شنیدی ز صور نی من نوا
سماعش ز سر عقل بردی و هوش
زبان مهرکردی، شدی جمله گوش
وگر نخل بند سخن پروران
رطب بردی از من، شدی مدح خوان
که نازد به دوران چرخ اثیر
به کلک جوان تو، ناهید پیر
تورا خامه شیریست زوبین به دوش
به میدان چرخ پلنگینه پوش
چو نظمم زلال خضر صاف نیست
ز انصاف می گویم، این لاف نیست
نبودی اگر دهر ناسازگار
جهان کردمی پر دُر شاهوار
نفس بر لبم جوی خونی شده ست
غبار دلم بیستونی شده ست
مرا از خداوند فریادرس
سبک باری دل امید است و بس
به این نکته بستم قلم را زبان
تحَصَّنتُ بالمالک المُستعان
خرابات ما، فیض بنیاد باد
خراباتیان را روان شاد باد
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
بیا ساقی به ساغر چهره ای گلگون کنیم آخر
در این ایّام گل از دل غمی بیرون کنیم آخر
چو از فتوای عاقل حل نشد در شهرمان مشکل
به صحرای جنون تقلیدی از مجنون کنیم آخر
چو نتوان دید روی گلرخان با چشم آلوده
بیا ای دیده خود را شست وشو از خون کنیم آخر
چرا تدبیر ما تقدیر دیگرگون نمیگردد
بیا خود را به هر تقدیر دیگرگون کنیم آخر
در این ویرانۀ دنیا بود گنجی ولی ترسم
که ما سر در سر این گنج چون قارون کنیم آخر
علاج درد ما را کَس در این دوران نمی داند
عجب بیچاره درماندیم یارب چون کنیم آخر
مطیع امر دیوان تا کِی آدمزاده ای ایدل
بخویش آ تا دو روزی کارها وارون کنیم آخر
بباشد فتنۀ آخر زمان ای دل مهیا شو
که خود را بر قیامت قامتی مفتون کنیم آخر
به پایان رفت عمر و نیست پایان این بیابان را
بگو ای خضر تا کی صبر در هامون کنیم آخر
بزن ای مرغ علوی بال و بند از پای جان بگسل
تحمل تا به چند از گردش گردون کنیم آخر
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
مردم من و محبّت تو در دلم هنوز
تن خاک گشت و بوی وفا در گلم هنوز
طوفان گریه خانۀ عمرم خراب کرد
همسایه در شکنجه دود دلم هنوز
غرق محیط اشکم و از شوق وصل یار
فارغ چنان نشسته که در ساحلم هنوز
خوش رفته کاروان و به منزل فکنده رخت
چشم امید در پی این مَحملم هنوز
در سینه صد جراحت و در دل هزار چاک
بیچاره از هلاکت خود غافلم هنوز
آهم شرر به خرمن پروین و مَه فکند
آگاه نیست یار ز سوز دلم هنوز
ملک وجود جمله به یغمای عشق رفت
مردم گمان کنند که من عاقلم هنوز
بر پای مرغ روح به صد حیله رشته ای
از عمر بسته منتظر قاتلم هنوز
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
مه من سر برآر از برج محمل
که شب تار است و گم شد راه منزل
مران ای ساربان اشتر که اینجا
خر و بار و من افتادست در گِل
چنان در بحر حیرت گشته ام غرق
که نآرد کشتی نوحم به ساحل
بگیرم خون بهای خویشتن را
بدستم گر فتد دامان قاتل
بسی تخم وفا در سینه کِشتم
ولی یک جو نشد زین کِشته حاصل
مگر دیوانه خواهم شد که در خواب
بگردن بینم آن مشکل سلاسل
نمیدانم چه تأثیر است در عشق
که بیمارش به صحّت نیست مایل
بسی پروانه سوزانید و رخسار
به کس ننمود آن شمع محافل
ره مقصود نمایان نیست لیکن
بگوش آید همی بانگ جلاجل
ز سعی ناخدا آخر چه خیزد
به دریایی که هیچش نیست ساحل
نشان پای لیلی نیست در دشت
من و مجنون سپردیم این مراحل
دلم بی زلف او ننشیند آرام
جنون ساکن نگردد بی سلاسل
غبارا روی جانان می توان دید
اگر خود را نبینی در مقابل
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۳۳
هان ای معلم تا کی باکراه
محبوس تا شام در مکتب آن ماه
خور گشته یا رب طالع بمکتب
یا ماه نخشب میتابد از چاه
بوکاید آزاد آنسرو نوشاد
یا رب میراد این پیر گمراه
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۱۶ - ایضا
برادر بیتو در چشمم جهان تنگست مینالم
فلک را بی سبب با من سر جنگست مینالم
بصید آشیان گم کرده مرغ بی پر و بالی
زهر سو دامن قومی پر از سنگست مینالم
نه زنجیر جفا بر گردنم تنک است از آن گویم
که عنقا را ز طوق آهنین ننگست مینالم
بنالد بلبل از هجران گل امامن از وحشت
هنوزم دامن وصل تو در چنگست مینالم
بجانان درد دل ناگفته ماند ای اشک امدادی
که دل در اضطراب از نالۀ زنگست مینالم
برادر مرده را با ناله دمسازی کنند اما
سلامت باد من نای و دف و چنگست مینالم
بیابان دور و مقصد ناپدید و رهزنان در پی
جهان تاریک وره پر سنگ و پا لنگست مینالم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۵
رفت عمر و غم عشقش ز دل ریش نرفت
هیچ کاری به مراد دلم از پیش نرفت
آمد و زنده شدم رفت و بر آمد نفسم
نفسی بیش نیامد نفسی بیش نرفت
گر بنالم، من دلسوخته عیبم مکنید
رفت درمانم و دردم ز دل ریش نرفت
سالها خاطر درویش تمنّایی داشت
عمر بگذشت و امید از دل درویش نرفت
از وفا بود که ترکش نگرفتم ورنه
چه ستم بر من از آن شوخ جفاکیش نرفت
گر شدم بی خبر از عشق مدارید عجب
باده عشق که نوشید که از خویش نرفت؟
نوک مژگان تو در چشم من آمد روزی
خون چکانست که از چشم من آن نیش نرفت
خیز ازین در به سلامت سر خود گیر جلال!
سرنهاد آنکه ازین در به سر خویش نرفت