عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۳ - آغاز داستان
چنین خواندم از خط ابیارئی
که میخواندی نوبتی عارئی
که کمخاهمی کرد تعریف خویش
که بیشم بجاه از قماشات بیش
که از چین و ماچین فرازم علم
گهی از خطا و ختن دم زنم
در ابریشم چنگم اسرار بین
در اوتار او از من آثار بین
بپشتی شاهان منم چارقب
که دارد چنین اعتبار و نسب
مه و مهر روی کلاه منست
شفق شقه قدرو جاه منست
زنقشم خجل گشته ارژنک چین
گلستانم از رنک پر زیب بین
جواهر بجیبم رسانند باج
زر از کان فرستد بقیقم خراج
در اسرار چنگم شنیدی صدا
که اول کجا بودم اکنون کجا
بخا نبالغم گاه رایت زنند
سمرقندیم گاه نسبت کنند
رخوتی که بودند ابریشمیین
چه از پنبه و از کتان و کژین
لباسی که از جنس موئینه بود
قماشی که از نوع پشمینه بود
زپیچیدنی و ز پوشیدنی
زافکندنی و زگستردنی
بدادند با یکدیگر این قرار
که نبود سریری چوبی تا جدار
زافتادگی و زره قدرو جاه
همه کفش باشیم و او شه کلاه
همه رختها چون سپاه آمدند
کواکب صفت گرد ماه آمدند
یکی صندلی عاج و زآبنوس
بدش تخت وزرتاج وزردوزکوس
زخرمی و پوشی برش زیج بود
سطرلاب نیز ازنمکدان نمود
که سلطان کمخا نشاندن بتخت
چه روزی نکو باشد از فر بخت
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۱۹ - سوگند دادن صوف بسقرلاط و سنجاب
سقرلاط و سنجاب را خواندند
چو تسمه بر ایشان سخن راندند
که باید شما را کنون عهد کرد
از اندازه بیرون قسم نیز خورد
نه این رو بگرداند از هیچ رو
نه او هم دهد پشت از هیچ سو
لبانرا بدندان درهای گوی
گزیدند که بی روئی از ما مجوی
بتشریف منبر ببرد یمن
بآن خرقه کآمد بویس قرن
بخرگاه والا و فرهنگ بخت
زاسباب بروی زهرگونه رخت
بتعظیم خیمه که از احترام
عمودش بخدمت نموده قیام
بقدر سراپرده و کندلان
چه از شامیانه چه از سایبان
برخت مغرق خجل کرده ورد
زمهر و سپهرش زرو لاجورد
جواهر زهر نوع و زرینها
لآلی زهر جنس سیمینها
بزین مرصع که خورشید را
بودرشک بروی ززیب و بها
ببال پرو گوشهای صدف
برین مستمع گشته از هر طرف
ببستان سجاده پرنیاز
که مسواک دروی بود سروناز
که هرگز نگردیم از رای تو
نه پیچیم از حکم والای تو
بخود گر بگیریم ازین حرب تن
میان توی بادا بتنمان کفن
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - خطاب به ملایوسف متخلص به محوی
در این تن هردم آید جان دیگر
وز این در هر دم آید خوان دیگر
در این محفل که نزهتگاه جان است
رسد هر ساعتی مهمان دیگر
بهر یک ذره از ذرات امکان
نهفته عالم امکان دیگر
اگر انسان نکو بیند بهر دم
ببیند خویش را انسان دیگر
چه پیل است آنکه هر ساعت بجانش
نماید چهره هندستان دیگر
ببین در گلشن خاطر که روید
بهر ساعت گل و ریحان دیگر
غذای تن بود این آب و این نان
غذای روح آب و نان دیگر
نیارد خورد تن از لقمه جان
سزد هر لقمه را دندان دیگر
بسوی ملک تن از شاه جانها
رسد هر لحظه ای فرمان دیگر
در این کیهان کند کیهان خداوند
هویدا هر زمان کیهان دیگر
هزاران عالم آید هردم از غیب
بهر یک آدم و شیطان دیگر
دو صد کشتی روان گردد در این بحر
که هر یک راست کشتیبان دیگر
بود سرسبز و خرم گلشن جان
ز ابر دیگر و باران دیگر
تنت را جان و جان را نیز جانی است
بود آن جان جانرا جان دیگر
هزاران وادی سینا بهر یک
فتاده موسی عمران دیگر
هزاران ظلمت و خضری بهر یک
خورد از چشمه حیوان دیگر
جهانها در جهان پنهان بهر یک
کند چرخ دگر دوران دیگر
هزارن یوسف مصری در این راه
که هر یک را چه وزندان دیگر
دو صد یعقوب بینی دیده بر راه
که هر یک را بود کنعان دیگر
زند مرغ چمن بر شاخ گل نیز
از این دم هر دمی دستان دیگر
ازل را تا ابد خنک تجلی
کند در هر نفس جولان دیگر
فریش آن شاهد رعنا که پوشد
بهر دم دیبه الوان دیگر
زند هر لحظه با صف بسته مژگان
بقلب بیدلان پیکان دیگر
نگاهش هر نظر صد جان ستاند
لبش هر دم دهد صد جان دیگر
بیک مژگان کند ویران دو گیتی
دو گیتی سازد از مژگان دیگر
پریشان کرده دل ها را بهر جمع
ز تاب جعد مشک افشان دیگر
مبارک وقت آنعاشق کش از درد
فرستد هر زمان درمان دیگر
فرو کوبد دلش چون آهن سرخ
به پنک دیگر و سندان دیگر
در این میدان کند هر لحظه بازی
بگوی دیگر و چوگان دیگر
قیامت ها و محشرها بهر یک
صراط دیگر و میزان دیگر
هزاران بحر و در هر قطره ای نیز
نهفته بحر بی پایان دیگر
بهر بحری هزاران موج و هر موج
بر آرد لؤلؤ و مرجان دیگر
بآهنگی که دارد مطرب جان
نوازد هر زمان الحان دیگر
از این نی کز نیستانها بروید
بر آید هر زمان افغان دیگر
بهر دم عشقبازان را دو عید است
بهر عیدی دو صد قربان دیگر
تو از راز جهان چندان که دیدی
ندیدستی دو صد چندان دیگر
چسان دانستی ایجان سر این راز
که هر روز است حق را شان دیگر
تو پنهان راه ها پیموده ای لیک
بود این ره ره پنهان دیگر
نهادی نام خود مومن و لیکن
بود ایمان غیب ایمان دیگر
امان خواهی درا در کشتی نوح
که هر ساعت بود طوفان دیگر
چه یثربها و بطحاها است در جان
ز هر سو بوذر و سلمان دیگر
چه مغربها و مشرقها است در عشق
بهر یک نیر تابان دیگر
عدم بر هستی واجب ندارد
بغیر از نیستی برهان دیگر
جهان پا تا بسر قرآن حق است
در او هر آیتی قرآن دیگر
میان حق و باطل غیر حق نیست
چو نیکو بنگری فرقان دیگر
بهر حرفی نوشته نامه عشق
بهر نامه ز خون عنوان دیگر
زمین چون گوی سرگردان در اینکوی
فلک چون گوی سرگردان دیگر
هزاران آسمان در چنبر عشق
بهر یک زهره و کیوان دیگر
کند ویران بهر ساعت جهانرا
نهد بازش ز نو بنیان دیگر
فتاده بیخود و مست اندر این راه
بهر سو واله و حیران دیگر
دو عالم چون دو ویرانه ده از حق
هزارانش چنین ویران دیگر
بهر ویرانه بس گنج و بهر گنج
گرایان افعی پیچان دیگر
از این ویرانه ها چون بگذرد جان
نماید چهره شهرستان دیگر
زجابلقا و جابلسا ببیند
هزاران قصر و شادروان دیگر
زند هر لاله نعمان که از خاک
برآرد سر دم از نعمان دیگر
بهر سنگی نبشته داستانی
ز ملک قیصر و خاقان دیگر
برو زاهد بکار ما مپرداز
تو زان دیگری ما زان دیگر
بیا محوی که با پیمانه نوشان
ز نو بستیم ما پیمان دیگر
بنال ای بلبل بستان که بشگفت
ز گلبن غنچه خندان دیگر
بگو ترک سر و سامان که در عشق
سر دیگر سزد سامان دیگر
بیک برقم زدی آتش بخرمن
بزن بر آتشم دامان دیگر
چه مزرعها که سبز است اندرین دشت
ز هر زرعی چرد حیوان دیگر
تو را زرعی بود ما را دگر زرع
بهر کشتی سزد دهقان دیگر
بشهرستان تن عقل است سلطان
بشهرستان جان سلطان دیگر
ز خوزستان شکر خیزد حبیبا
بود طبع تو خوزستان دیگر
ز عمان گر گهر خیزد ترا سلک
بود در هر نفس عمان دیگر
از این عمان گوهرزا برآید
بهر دم گوهر غلطان دیگر
عقیق اندر یمن لعل از بدخشان
که خیزد هر گهر از کان دیگر
میرزا حبیب خراسانی : سایر اشعار
شماره ۲۶ - مناجات نامه
الهی! به مستان جام شهود
به عقل آفرینان بزم وجود
به ساغرکشان شراب ازل
به می خوارگان می لم یزل
به آنانکه بی باده مست آمدند
ننوشیده می، می پرست آمدند
به سوز دل سوزناکان عشق
به آلودگی های پاکان عشق
به حسنی که شد از ازل آشکار
به عشقی که شد حسن را پرده دار
که از خویشتن سوی خویشم بخوان
عجب دور ماندم به پیشم بخوان
دلم مجمر آتش طور کن
گلم ساغر آب انگور کن
خم می دگر باره سرجوش زد
صلائی به رند قدح نوش زد
صراحی بنوشید چندان شراب
که افتاد و قی کرد مست و خراب
کف می مه و درد او هاله شد
قدح را لب از باده تبخاله شد
جهان نرد دان، تخته ی او سپهر
بود کعبتین وی این ماه و مهر
که هر روز چون بازی تخته نرد
به کام یکی گردد این کرد کرد
بیا تا به میناش، سنگ افکنیم
خمش را به مینای می، بشکنیم
دل و دیده بر دور ساغر نهیم
ز دوران این چرخ دون وارهیم
چه سر پنجه ی خصم برتافتی
به مردی به دشمن ظفر یافتی
پس آنگه به کام دل دوستان
بزن جام در ساحت بوستان
چو خوردی یکی جرعه بر خاک ریز
دگر جرعه بر خم افلاک ریز
که چون خاک را باشد از می نصیب
نشاید که بی بهره ماند حبیب
میرزا حبیب خراسانی : سایر اشعار
شماره ۳۰ - ترکیب بند
بسته دام رنج و عنایم
خسته درد فقر و فنایم
سفته دست کرب و بلایم
خشک شاخی، نه بر، نی نوایم
چیستم کیستم از کجایم
ناتوانی ز ره باز مانده
بنده ای خواجه از پیش رانده
دیو و غولم سوی خویش خوانده
نفس شومم بهر سو کشانده
بند بنهاده بر دست و پایم
رانده از خلد مانند آدم
چون سلیمان ز کف داده خاتم
نزد اصحاب کهف از سگی کم
چیستم کیستم؟ ننگ عالم
چند پرسی زچون و چرایم
آستانی بدر سر نهاده
حلقه ای چشم بر در نهاده
بنده ای دل بداور نهاده
چون قلم سر بخط بر نهاده
تاکند تیغش از تن جدایم
نیست جز فقر در طیلسانم
نیست جز عجز طی لسانم
سفله تر از همه ناکسانم
راست گویم خسی از خسانم
برده زین سو بدان سو هوایم
گر بلندی دهد آسمانم
ور بپستی نهد آستانم
خود بخود من نه اینم نه آنم
هر چه گوید چنانم، چنانم
هم ازو درد و هم زو دوایم
من ز خود هست و بودی ندارم
من ز خود ربح و سودی ندارم
من ز خود تار و پودی ندارم
من که از خود نمودی ندارم
بیخودانه چسان خود نمایم
سالها در جهان زیستم من
ره نبردم که خود کیستم من
چند پرسی ز من چیستم من
نیستم نیستم نیستم من
کز عدم زی فنا میگرایم
بنده را پادشاهی نیاید
از عدم کبریائی نیاید
بندگی را خدائی نیاید
از گدا جز گدائی نیاید
من گدا من گدا من گدایم
بنده ام گر بخویشم بخواند
رانده ام گر ز پیشم براند
آستانم چو بر در نشاند
پاسبانم چو بر ره بماند
هر چه گوید جز او را نشایم
گوئی اندر خم صولجانش
گردی اندر ره آستانش
کمترم از سگ، پاسبانش
بنده ام بر در بندگانش
این بسنده است فر و بهایم
گر بخواند بخویشم، فقیرم
ور براند ز پیشم، حقیرم
گر بگوید امیرم، امیرم
ور بگوید بمیرم، بمیرم
بنده حکم و تسخیر رایم
ایکه جوئی تبار و نژادم
زآتش و آب و از خاک و بادم
من نخستین دم از خاک زادم
زاده خاک و خاکی نهادم
هر نفس جبهه بر خاک سایم
از عدم حرف هستی نشاید
دعوی کبر و مستی نشاید
خاکرا جز که پستی نشاید
از فنا خود پرستی نشاید
من فنا من فنا من فنایم
دیوی اندر به پیرامن من
ماری اندر به پیراهن من
زاتشی شعله در دامن من
برقی افتاده در خرمن من
سوخته جمله برگ و نوایم
سخت در دام تشویش مانده
یک قدم پس یکی پیش مانده
خسته و زار و درویش مانده
بینوا با دل ریش مانده
ایخدا ره سوی خود گشایم
مست و بیهوش و دیوانه ام من
روز و شب گرد ویرانه ام من
نز حرم نی ز میخانه ام من
از خرد سخت بیگانه ام من
با سگ کوی او آشنایم
هر نفس میفرستد دو عیدم
هر زمان داده رجع بعیدم
گه شقی سازد و گه سعیدم
کرده میقات یوم الوعیدم
داده میزان یوم الجزایم
قبضه ای از دو عامل سرشته
خاک و افلاک و دیو و فرشته
سر وحدت در این قبضه هشته
اسم اعظم بر او بر نوشته
گر خبر خواهی از مبتدایم
ساخته جسم و جانم زد و جهان
در نهادم نهاده دو کیهان
در دو گیتی چه پیدا چه پنهان
کرده انموزجی نک منم هان
ساخته جام دو جهان نمایم
بر زبان عقده ای همچو موسی
کرده مرغی ز گل همچو عیسی
در دل حوت چون پور متی
نسخه اصلی آیات کبری
معجزات همه انبیایم
راز توریه و انجیل و فرقان
سر تنزیل و تاویل قرآن
هم در انگشت مهر سلیمان
هم بکف چوب موسی بن عمران
گه عصا و گهی اژدهایم
من یکی نیستم صد هزارم
گر بیک میزر و یک ازارم
از عدد واحد است اعتبارم
در مرابت فزون از شمارم
بیخبر ز ابتدا، انتهایم
پیر و امر و نهی کتابم
بنده شاه مالک رقابم
پای اگر بر سر آفتابم
سر بپای سگ بوترابم
خاک راه شه دین رضایم
گر بصورت حقیر و کهینم
من بمعنی کتاب مبینم
از نژاد بزرگان دینم
شیعه صالح المومنینم
بنده خاتم الاوصیایم
ای ظهور جلال خدائی
نی خدائی نه از حق خدائی
فلک ایجاد را ناخدائی
امر حق را تو حرف ندائی
من چگویم که رجع الصدایم
بنده ام، ره بجائی ندارم
عقل و تدبیر و رائی ندارم
در سر از خود هوائی ندارم
ره بدولت سرائی ندارم
درگه وست دولتسرایم
بنده ام عاجز و خسته بسته
بر در خانه دل نشسته
در بروی همه خلق بسته
تار الفت بیکره گسسته
غیرت خواجه از ما سوایم
بنده ام با دو صد عیب و علت
عجز و خواری و زاری و ذلت
با همه شرمساری و خجلت
ای خداوند اقبال و دولت
نیست جز بر درت التجایم
من اگر با تو همراه باشم
از دل خویش آگاه باشم
در ره بندگی شاه باشم
در صف کان لله باشم
تو مرائی اگر من ترایم
عشق را ذوق مستانه خوشتر
ذوق مستی ز دیوانه خوشتر
چشم ساقی ز پیمانه خوشتر
با خیال تو ویرانه خوشتر
صد ره از سدره المنتهایم
باغ جنت مثالی ز رویت
حوض کوثر دمی از سبویت
چشمه خضر آبی ز جویت
هر سحرگه رساند ز کویت
مژده وصل، باد صبایم
چشم جادوی خونخوار داری
تیغ مژگان خونبار داری
همچو من کشته بسیار داری
تا ز قتلم چه انکار داری
چون بود یک نظر خونبهایم
مستی باده نوشان ز جامت
هستی خرقه پوشان ز نامت
عاشقان سوی شرب مدامت
عارفان سوی ذوق پیامت
میزنند از دو سو مرحبایم
ای غمت مایه شادمانی
یاد روی تو روز جوانی
وصل تو دولت جاودانی
تار زلف تو سبع المثانی
لعل دلجویت آب بقایم
وه که هم مهره هم مار داری
هم رطب بار و هم خار داری
خسته ها با دل زار داری
کشته ها بر سر دار داری
تا چه باشد ز تیغت سزایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
بربسته دست جور فلک پای اگر مرا
از چوب خشک ساخته پای دگر مرا
دارم بسی سپاس از این درد پای خویش
کازاد کرده از همه گون درد سر مرا
مانند آسمانم کز جای خویشتن
امکان پویه نیست به جای دگر مرا
نی همچو آفتاب که هر روز دور چرخ
از خاوران کشاند تا باختر مرا
منت ز چرخ سفله نخواهم کشید اگر
بندد ز کهکشان به میان بر کمر مرا
دانم که باز گیرد اگر بالمثل، دهد
از ماه طوق سیم و زخور تاج زر مرا
گر تن ز پا فتاد، خداوند را سپاس
کز پا نیوفتاده دل هوشور مرا
پایم زدرد خسته ولی صد هزار شکر
برپاست عقل و دانش و فضل و هنر مرا
زی خوان ناکسان ننهم پای، اگر چه نیست
جز اشک چشم و لخت جگر ماحضر مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
برخیز و در قدح فکن آن جوهر مذاب
کش بوی مشک ناب بود رنگ زرناب
زان می که چون به درکشی از قعر خم قار
گویی که کرده سر زدل شب برآفتاب
هان ای حریف تا نکنی آب در بمی
کاتش خموش گردد چون برزنیش آب
هر تیغ را فزاید از آب تاب و رنگ
این تیغ را بکاهد از آب رنگ و تاب
پیوند آب و باده چه جویی که همسری
با زاده عنب نکند زاده ی سحاب
جز باده در سبوی سفالین ندیده ایم
کشتی ای از سفال کند هیچ کس برآب
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
در کوی عشقبازی ننگ است و نام نیست
در بزم جانفشانی سنگ است و جام نیست
یک گام نه بهستی و دیگر به نیستی
کاین ره اگر دراز بود جز دو گام نیست
میکوش تا زهستی زی نیستی رسی
کز نیستی فراز بدان سو مقام نیست
آنسوی شاهراه فنا راه نیست هیچ
اینحرف پخته گیر که سودای خام نیست
جزشید و قید نیست سخنها که گفته اند
بالله که هر چه هست بجز شید و دام نیست
راه سخن عمیق و در گفتگو دراز
وین اسب تند و سرکش ما را لجام نیست
دارم سخن حبیب بسی لیک صد هزار
افسوس از آنکه جای حدیث و کلام نیست
اینحرف سربسر دگران گفته ناتمام
جز گفته خدای کلامی تمام نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
چهر حق را جلوه اندر کعبه و میخانه نیست
گر بود جز در دلی آشفته و دیوانه نیست
ورد صبح و شام زاهد را اثر نبود اگر
هست تاثیری بجز در ناله مستانه نیست
بر در شاهان چه پوئی؟ از گدایان جو مراد
گنج از آبادی چه جوئی؟ جز که در ویرانه نیست
قاف عنقا را همه افسانه و هم و خیال
چند گوئی؟ گفته دانشوران افسانه نیست
یاوه پوئی تابکی از بهر راحت در جهان
راحتی گر هست جز در ساحت میخانه نیست
درد اگر داری برو گام از پی مردان بزن
توشه این ره بجز یک همت مردانه نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
از شیخ بپرسید گر از اهل کتاب است
آن آیه کدام است که تحریم شراب است
در پیروی شیخ اگر خلد برین است
در مذهب ما صحبت او عین عذاب است
هرگز نتواند سخن شیخ شنیدن
آن گوش که پیوسته بر آهنگ رباب است
ما را که بمیخانه چنین مست گرفتند
باشیخ چه سودای سوال است و جواب است
جوئی که از آن باده کشان آب بنوشند
آبی که از آن جوی رود، باده ناب است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
در میان عاشق و معشوق رازی دیگر است
این لب و آن گوش را ساز و نوازی دیگر است
اهل صورت از عراق آیند تا سوی حجاز
اهل معنی را عراقی و حجازی دیگر است
قبله حق و حقیقت عشق باشد عشق و بس
زهد و علم و معرفت هر یک مجازی دیگر است
مینوازد عاشقان را گر شکر خند لبش
عشوه چشم خوشش عاشق نوازی دیگر است
عشق بی پروا اگر پر سوخت صد پروانه را
شمع را بنگر که در سوز و گدازی دیگر است
مسجد اقصی بود دل، کعبه جان عاشقان
سوی این کعبه در این مسجد نمازی دیگر است
می‌رسد هردم ز هرسو کاروان‌های نیاز
هر نفس معشوق ما را نیز نازی دیگر است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
دوستان نوبت سپیده دم است
وقت صبح است و سخت مغتنم است
نرود تا دمی، نمی آید
دم دیگر که عمر از این دودم است
وقت را سیف قاطع آوردند
بمثل گر چه دشنه دو دم است
طرفه هستی که در میان دو نیست
هر وجود از دو سوش دو عدم است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
حق بمن بنده چشم روشن داد
با صفا تر دلی ز گلشن داد
سر پر مغزی اندرین پیکر
دل دانشوری بدین تن داد
کرد روشن فتیله ای از عقل
وز هنری زی فتیله روغن داد
دانه ای صد هزار خوشه کند
خوشه ای صد هزار خرمن داد
از دل خود چو کان و چون دریا
زر بجیب و گهر بدامن داد
من و سلوی ز خوان غیبی بود
که بمن بی اذی و بی من داد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
خوشا کاین خانه را ویرانه سازند
در آن ویرانه از نو خانه سازند
بیا ویرانه شو تا بیت معمور
ملایک اندر آن ویرانه سازند
چه خاصیت در این آب و گل افتاد
که هم زو کعبه هم بتخانه سازند
بنازم دست قدرت را در این خاک
که تسبیح از گل پیمانه سازند
چو یک پیمانه می را شکستند
هزاران سبحه صد دانه سازند
چنان ویرانه شد مسجد که آباد
نخواهد شد مگر میخانه سازند
بیا دیوانه را عاقل کن ای مرد
چه سود ار عاقلی دیوانه سازند
نمی گنجد حقیقت در بیان ها
که چندین قصه و افسانه سازند
کنید اینسان که بهر صید سیمرغ
ز خط و خال، دام و دانه سازند
بوصف حال ابسان و سلامان
حدیث از شمع و از پروانه سازند
دو گیتی گر شود ویرانه، آباد
بدست همت مردانه سازند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
بیا که طره تو میل شور و شر دارد
بیا که چهره تو جلوه دگر دارد
بیا که جز قد تو کس ندیده قامت سرو
که سیب و نار و گل و لاله بارو بر دارد
بیا که هر چه سر زلف تو شکسته تر است
دل شکسته ما را شکسته تر دارد
بیا که از دل بشکسته پریش حبیب
شکسته زلف پریشیده ات خبر دارد
سواد زلف تو زآشفته حالی دل ما
هزار نسخه خوش خط معتبر دارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
هر دم بشارت‌های جان، از هاتف دل می‌رسد
هر کس نهد در ره قدم، آخر به منزل می‌رسد
ای موسی بحر آشنا خضر است ما را ناخدا
چون بشکند کشتی ما، زودتر به ساحل می‌رسد
یک نقطه دارد پیش و پس، عاقل ز غافل فرق و بس
با لطف حق در یک نفس، غافل به عاقل می‌رسد
گر غافلی در بیدلی خیز و بجو اهل دلی
از التفات کاملی، ناقص به کامل می‌رسد
وامانده از صوت جرس با شبهه و بانگ فرس
گام ار زند در یک نفس همراه محمل می‌رسد
یک نکته زین درس و سبق باید نگردانی ورق
مشنو که هرگز کس به حق، از راه باطل می‌رسد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بنویس نامه گر رقم قتل ما بود
چون نقش کلک تو است همان خونبها بود
گر نام من بنامه بدشنام میبری
دشنام کز زبان تو باشد دعا بود
گر بند میکنی و گر آزاد، بنده ایم
لیکن فروختن بدگر کس خطا بود
آخر چرا حواله باغیار میکنی
ما را بگو بمذهب عشق این روا بود
من هر چه میکنی تو سزاوارم از جفا
لیکن جفا ز مثل توئی ناسزا بود
در روی دوست تیر جفایش گر از قفا
آید نه عاشق است که رو در قفا بود
نیکم بگو جواب که هرگز جفا و جور
پاداش دوستی و سزای وفا بود
مثل حبیب حیف بود بنده ای بجور
از بند بندگی تو جانا، رها بود
مهر توام ببسته لب از ماجرای خویش
ورنه میان ما و تو صد ماجرا بود
باشد هزار بنده ترا خوب تر ز من
لکین مرا بمثل تو خواجه کجا بود
آخر بگو که اینهمه کم التفاتیت
با این فقیر خسته بیدل چرا بود
نوک قلم گریست بر احوال زار من
لیکن بنزد آندل سنگین هبا بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
مثال مومن از مزمار گفتند
بیکدم صد هزار اسرار گفتند
حقایق را بصورت در مجازات
سخن از حذف و از اضمار گفتند
حدیثی بر سر منبر سرودند
مثالی بر در خمار گفتند
گهی با شیشه و ساغر سرودند
گهی با خرقه و دستار گفتند
گهی مستان و پاکوبان بدستان
زمانی عاقل و هشیار گفتند
گهی سر در درون چه سرودند
گهی رخ بر رخ دیوار گفتند
عجب دارم که در دل ماند این راز
بهر محفل اگر صدبار گفتند
عجب تر آنکه از دل بر زبان نیز
نیاید گر چه زان بسیار گفتند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
کفر زلف تو دگر باره مسلمانم کرد
کافری راهنمائی سوی ایمانم کرد
گبرکی بودم بهروز لقب، نور رسول
تافت از روزن دل حضرت سلمانم کرد
مکن انکار که از همت مردان چه عجب
مور بودم نفس پیر، سلیمانم کرد
خضر وقت آمد و از لطف بیکباره خلاص
ناگه از پیروی غول بیابانم کرد
مرده ای بودم پوسیده تن اندر بکفن
نفحه عیسوی آمد همه تن جانم کرد
آدمی نیستم ار شاکر نعمت نبوم
دیو بودم، کرم و لطف تو انسانم کرد
درد بودم کرم و جود تو بخشید صفا
درد بودم نظر لطف تو درمانم کرد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
لطف تو سنگ را بنظر گوهر آورد
مهر تو خاک را بتجلی زر آورد
صد کاروان ز جود تو در هر نفس روان
آنصد چو بر گذشت، صد دیگر آورد
هر شب مرا بدفع حوادث بخوابگاه
عون تو صد حصار و دو صد لشگر آورد
خورشید را که رفته ز خاور بباختر
از باختر دوباره سوی خاور آورد