عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
ماییم ز خود وجود پرداختگان
و آتش به وجود خود در انداختگان
پیش رخ چون شمع تو شبهای وصال
پروانه صفت وجود خود باختگان.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
شاها بر تو به تحفه صد جان بردن
کمتر بود از زیره به کرمان بردن
لیکن دانی که رسم موران باشد
پای ملخی نزد سلیمان بردن.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
دل مغز حقیقت است تن پوست ببین
در کسوت روح صورت دوست ببین
هر چیز که آن نشان هستی دارد
یا سایهٔ نور اوست یا اوست ببین.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
آن دم که نبود بود من بودم و تو
سرمایهٔ عشق و سود من بودم و تو
امروز و دی از دیری و زودی است و چون
نه دیر بد و نه زود من بودم و تو.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
در دام میا که مرغ این دانه نه ای
در شمع میاز چونکه پروانه نه ای
دیوانه کسی بود که گردد بر ما
کم گرد به گرد ما که دیوانه نه ای.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
با عشق جمال ما اگر همنفسی
یک حرف بس است اگر برین در تو کسی
تا با تو تویی تست در ما نرسی
در ما تو گهی رسی که در ما برسی.
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که تویی
وی آینهٔ جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی.
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱۳
مرغان او هر آنچه از آن آشیان پرند
بس بیخودند جمله و بی بال و بی پرند
شهباز حضرتند دو دیده بدوخته
تا جز به روی شاه به کونین ننگرند
بر دست شاه پرورش و زقهٔافته
تا وقت صید نیز بجز شاه نشکرند
از تنگنای هفت و شش و پنج و چار و سه
پرواز چون کنند ز دو کون بگذرند
ز آن میل هشت دانهٔ جنت نمی کنند
کز مرغزار عالم وحدت همی چرند
چون گلشن بهشت نیاید به چشمشان
کی سر به زیر گلخن دنیا در آورند؟
اندر قمارخانهٔ وحدت بهٔک سه شش
نقد چهار هر دو جهان باز می برند
ساقی شراب صاف تجلی چو در دهد
خمخانهٔ وجود بهٔک دم فرو خورند
ز آن سوی دامن حدثان سر برآورند
وقتی که سر به جیب تحیر فرو برند
جز مکمن جلال نسازند آشیان
چون زین نشیمن بشریت برون پرند
«نجما» چو خاک پای سگ کویشان شدی
امیدوار باش کز ایشانت بشمرند
نجم‌الدین رازی : ملحقات
شمارهٔ ۷
مرغی است سخن که آشیان ساخت ز جان
او را همه در باغ خرد یافت توان
در باغ خرد درخت دل جوید از آن
کاید ز درخت دل سوی شاخ زبان
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۶
گداخت سیم وش آن شوخ سیمبر ما را
به پیچ و تاب درآورد آن کمر ما را
چو جام، گردش آن چشم پرخمار امروز
ز حادثات جهان کرد بی خبر ما را
چو گردباد به خود ای نفس، چه می پیچی؟
چو آب برد لب خشک و چشم تر ما را
چه طالع است که هر گاه چون نگاه به غیر
فکند تا نظر، افکند از نظر ما را
کمال بی هنری انتهای بی عیبی است
که خلق، عیب نسازند جز هنر ما را
علاج غفلت ما را که می تواند کرد
که مونس رگ خواب است نیشتر ما را
چه غوطه ها که به یک قطره خون دل نزدیم
که تا گمان نکند غیر، بی جگر ما را
حرارت دل بی تاب و آتش شوقش
فکنده است چو خورشید در به در ما را
ز خط و خال گناه است حسن روی ثواب
که نفع نیست ز سودای بی ضرر ما را
چه زندگی است سعیدا که از نظر چون عمر
گذشت یار و نیاورد در نظر ما را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
دست گیرید ساغر غم را
پاس دارید خاطر هم را
تا ز خورشید گل عرق نکند
کور سازید چشم شبنم را
قبلهٔ من شراب تلخ بیار
چه کنم آب شور زمزم را
با چنین [وحشیی] چه سازد کس
که به رم یاد می دهد رم را
زخم ما کی به خویش می گیرد
منت چرب و نرم مرهم را
تا به ما روی دست خویش نمود
پشت پایی زدیم عالم را
شوکت خم نیامدم به نظر
منمایید بادهٔ کم را
با هزاران نشاط و ذوق و سرور
صبح سازید شام ماتم را
همت خم به جوش چون آید
نتوان برد نام حاتم را
معنی شعر ما بیان مکنید
مگشایید زلف درهم را
هیچ فتح از کتاب روی نداد
چند بینیم کسره و ضم را
چشم گریان ما اگر این است
می نشاند به خاک و خون یم را
ساقیا جام از آن میم پرکن
که به چرخ آورد سر جم را
دل دیوانه ام به صحرا رفت
تا دهد یاد آهوان رم را
او کجا تاب زلف می آرد
می تراشد ز ناز پرچم را
یک نفس پاس دم سعیدا را
چند نوشی تو ساغر دم را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
زمین شوره، ای جان، کی شناسد قدر باران را؟
دلی اندوهگین داند صفای چشم گریان را
نزاعی نیست با شیطان فقیری را که قلاش است
ز عیاران ره خوفی نباشد مرد عریان را
چه خرمن ها که خاکستر نشد از تابش برقی
کند یک جرعه می افشا هزاران راز پنهان را
نگردد نکته دان طفلی نباشد عیب استادش
چو بی جوهر بود تیغی چه نقصان است سوهان را
سخن از شاهد و می گو رقیبان را مگو از حق
نصیحت به ز شیرینی نباشد طفل نادان را
وفا مشاطهٔ حسن است لیکن کس نمی داند
نگه دارید ای خوبان به عاشق عهد و پیمان را
از این عالم که یک ساعت به حال خود نمی ماند
چه جمعیت به دست آید سعیدای پریشان را؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
راه رفتن کس نفرماید ز پا افتاده را
نیست تکلیفی ز عالم مردم آزاده را
گر ز ملک بیخودی زاهد خبر یابد شبی
صبح ناگردیده با می می دهد سجاده را
چشم پوشیدن ز عالم، عالم امن است و بس
کس برون از تن نمی آرد لباس مرده را
در لباس شعر، معنی لطف دیگر می دهد
جلوه رنگین تر بود حسن درون پرده را
سینه صافان را سعیدا جای در دل می دهد
دوست دارد بیشتر استاد، لوح ساده را
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
برد آرزو خرمن ما خوشه چین ما
از دست نارسا ننمود آستین ما
آیینهٔ نمونهٔ تمثال حیرتیم
چون آب موج خیز نباشد جبین ما
از شکر و صبر ذائقهٔ ما گرفته حظ
تلخ است در مذاق کسان انگبین ما
داغ است همچو لالهٔ بیدل در این چمن
از باغ روزگار گل دستچین ما
آمد اجل به دیدن ما گریه کرد و رفت
دارد مگر اثر نفس واپسین ما
هر دم در این چمن دل ما داغ می شود
هرگز به غیر لاله نرست از زمین ما
هرگز نمی شود ز دلم صورت تو محو
خوش کنده اند نام تو را در نگین ما
از هر طرف حوادث دنیای بی مدار
صف بسته می رود ز یسار و یمین ما
چون ماه در خیال رخ آفتاب او
ما را گداخت هیبت فکر متین ما
دیگر به سیر باغ جهان برنخاستیم
تا شد نهال قامت او دلنشین ما
ما زان سبب طریق ملامت گرفته ایم
ظاهر شود مگر هنر عیب بین ما
گر رشتهٔ حیات کند نیست غم که شد
هر تار موی زلف تو حبل المتین ما
ز آیین ما هر آن که سعیدا کند سؤال
فقر است کیش و مذهب و ترک است دین ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
شور عشق است و جنون حاصل و سرمایهٔ ما
سنگ طفلان بود از خان غمش دایهٔ ما
منزل ما و فنا در ته یک دیوارند
سایهٔ ماست در این بادیه همسایهٔ ما
ما در این مهد چه خواهیم به خود بالیدن
که به صد خون جگر شیر دهد دایهٔ ما
هر که را رغبت بی ساخته با جنس خود است
دست در گردن ما چون نکند سایهٔ ما؟
گر ز دست فلک افتیم سعیدا غم نیست
بسکه بالا شده در صدر فنا پایهٔ ما
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
سرگشتهٔ تو خم نکند سر به هیچ باب
از آسمان فتد نفتد قدر آفتاب
دیروز طرفه صحبت گرمی نداشتیم
ما و خدنگ غمزهٔ او زلف و پیچ و تاب
واعظ بیا ز حق مگذر خوب قسمتی است
ما و شراب ناب، تو و مست و احتساب
پستان داغ سینه به طفلی مکیده ام
کی می رود ز ذایقه ام لذت کباب؟
امروز زلف [و] طرهٔ شب را گشوده است
در آسمان آینه کن سیر ماهتاب
بی او مدان که باده کشان باده می کشند
چشمی است پر ز گریهٔ خم ساغر شراب
بالله از عمارت کونین بهتر است
تعمیر پایهٔ در و بام دل خراب
خواهی شوی نهان ز اجل پیشتر ز موت
زودی بپوش چشم سعیدا برو بخواب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
با تهی دستی علو همت است این از حباب
کاسه اش بر آب و هرگز تر نمی گردد ز آب
جوهر خود را نهان در طبع روشن کرده ام
با وجود آن که عریانم چو تیغ آفتاب
جوش مستی های باطن را چه داند محتسب
کی برد بو تا نریزد بر کنار خم شراب؟
در شکست دل از آن شادم که استاد ازل
کرده در مجموعهٔ تن این ورق را انتخاب
نشئهٔ بخت من و چشم سیاه او یکی است
هر دو همرنگند وحشی طبع و دایم مست خواب
ما نهال خود سعیدا ز آبرو پرورده ایم
خوشتر از چین جبینباشد به ما موج شراب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
روشنگر زمان و زمین است آفتاب
یک صفحه از کتاب مبین است آفتاب
تا جوهر وجود تو آمد به روی کار
ماه است آسمان و زمین است آفتاب
در پاکی وجود تو حرفی ندیده است
گوید کسی چنان و چنین است آفتاب؟
چون گوی در سراسر میدان آسمان
پهلو نبرد گوشه نشین است آفتاب
خوش گو سخن به پستی قدرت نظر مکن
دل آسمان و فکر، زمین است آفتاب
سالک خیال و راه خدا آسمان دل
شک و گمان ستاره یقین است آفتاب
یک دلبری است لیک به هنگام مهر و قهر
آن است گاه ماه گه این است آفتاب
دور از حقیقت است سعیدا مجاز بین
چون بگذرد ز ماه قرین است آفتاب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
باده نوشی و غزلخوانی دیوانه بجاست
خنده گر نیست بجا گریهٔ مستانه بجاست
آدمی را به جهان کلبهٔ تن معمور است
تا ستون نفس و آه در این خانه بجاست
آسمان در حرکت از اثر یک جام است
دور برپاست اگر شیشه و پیمانه بجاست
بسته در هر خم مویش دل و جانی است به زور
هر شکنجی که بر آن زلف دهد شانه بجاست
شاهباز از پرش افتاد و نشیمن شد خاک
جغد پر ریخته را گوشهٔ ویرانه بجاست
یار آن است که با غیر نگیرد آرام
تکیهٔ شمع به بال و پر پروانه بجاست
شیشهٔ توبه ز یک قطرهٔ می آب شود
عهد ها می شکند تا می و میخانه بجاست
سنبلت گشت سمن، سیر گل از یاد نرفت
عقلت آمد به سر و غفلت طفلانه بجاست
همه اعضای سعیدا هدف این معنی است
سنگ طفلان نه همین بر سر دیوانه بجاست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
هر آن دلی که به زلف بتی گرفتار است
ز دام جستهٔ تسبیح و قید زنار است
چرا به سر نزند لاله را که آن داغی
میان سوختگان عاشق وفادار است
جهان به خانهٔ تاریک و تنگ می ماند
که هر طرف بروی پیش روی دیوار است
اگر چه خاتم دل ها به نام اوست چه سود؟
که چون نگین سلیمان به دست اغیار است
چرا تو سر مرا فاش می کنی ای شیخ؟
مگر تو بندهٔ آن نیستی که ستار است؟
فدای او نکنم روح را که چیزی نیست
وگرنه دادن جان پیش من نه دشوار است
هوای داغ سعیدا به سر از آن دارم
که لاله بر سر شوریده زیب دستار است