عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
این منم یارب که چرخم سوی اختر می کشد
چشمه روشن ز خاک تیره ام بر می کشد
این منم یارب که از خاکم سوی بالا چو آب
دور این گردنده دولاب مدور می کشد
این منم کاختر بصد خواری مرا بر در گذاشت
بازم اکنون با هزاران ناز در بر می کشد
در زمین هر لحظه چون قارون فروتر می شدم
چون مسیحم هر دم اکنون چرخ برتر می کشد
این همایون حضرت سلطان و این چشم من است
کان مبارک خاک را چون توتیا در می کشد
یاربم توفیق خدمت ده که بختم بنده وار
سوی سلطان سلاطین شاه سنجر می کشد
آنکه از طبعش به منت بحر مایه می برد
وانکه از جودش به دامن ابر گوهر می کشد
تیغ رای او سپر از مهر انور می کند
تیر عزم او کمان در چرخ اخضر می کشد
از خداوندی قدم بر هفت گردون می نهد
وز جوانمردی قلم بر هفت کشور می کشد
بانگ کوسش حلقه اندر گوش نصرت می کند
گرد خیلش سرمه اندر چشم اختر می کشد
در تاجش را فلک در عقد انجم می نهد
باز چترش را ملک در زیر شهپر می کشد
روز چون خورشید و ذره شب چو ماه و اختران
می رود در ملک و بی اندازه لشکر می کشد
خورد بر تخت سلیمان آب حیوان همچو خضر
چیست مطلوبش که لشکر چون سکندر می کشد
ای که موکب همتت بر چرخ اعظم می برد
وی که دامن طالعت بر سعد اکبر می کشد
خان ترکستان ز خوان تو ذخیره می نهد
رای هندوستان برای تو نفس بر می کشد
دوستکامی یافت از تو زهره بربط نواز
لاجرم آب حیات اینک به ساغر می کشد
خدمتی تا سوی دربار تو خاقان می برد
غاشیه پیش سر اسب تو قیصر می کشد
ماه موسی دست شد هارون لشکرهای تو
زان جلاجلهای گردان منور می کشد
راست پنداری عطارد نامه فتحت نوشت
زان کمر شمشیر زرینش دو پیکر می کشد
حکم و فتوی سعادت را قلم در دست تست
مشتری زان طیلسان از شرم در سر می کشد
وین عجایب تر که تا خطبه به نامت بشنود
آسمان این هفت پایه پیش منبر می کشد
آفتاب کیمیاگر تا ببخشی کوه کوه
ذره ذره سوی کانها از عدم زر می کشد
تا مگر مریخ خونی را سلح داری دهی
گرچه گوئی یا نه بر خصمانت خنجر می کشد
خرقه پوشیده کیوان بس کبود و هر زمان
روی زرد حاسدت را نیل دیگر می کشد
صدق بوبکریت بر عدل عمر دارد همی
شرم عثمانیت سوی علم حیدر می کشد
خسروا بنده حسن را دولت جاوید تو
سوی درگاه تو شاه بنده پرور می کشد
بلبل فضل است لیک از بهر داغ بندگیت
هر زمانی دل سوی طوق کبوتر می کشد
بهر تو کانی اگر چه نیست خاطر می کند
پیش تو جانی اگر چه نیست در خور می کشد
در ثنا شیرین زبان و در دعا روشن دل است
هم بدین جرمش فلک در آب و آذر می کشد
گر زبانش شکر و دل شمع شد او هم کشد
آن عنا کز آب و آذر شمع و شکر می کشد
تا فلک هر شب نماید حقه آیینه گون
و اندر آن حقه هزاران زر و زیور می کشد
زیور تاج و سریر و حیلت چتر تو باد
هر گهر کین حقه آیینه پیکر می کشد
گر جهان از عدل شاه آسوده شد بس دور نیست
هر که دردی می کشد از بهر درمان می کشد
هر که جان دارد برو شه را حقوق نعمت است
کفر باشد هر که بر حق خط نسیان می کشد
چرخ تاوان دار بود از جور های ما مضی
الحق اندر عهد شه انصاف تاوان می کشد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - ایضا در مدح بهرام شاه گفته است
خه بنا میزد این جهان نگرید
خوشی باغ و بوستان نگرید
تاج یاقوت ارغوان بینید
تخت مینای گلستان نگرید
خاک را زنده کرد باد از لطف
ای عجب این دم روان نگرید
زنده زو شد جهان و او بیمار
این توانای ناتوان نگرید
چه گله است از شکوفه و سبزه
که به پروین آسمان نگرید
شکر ایزد همی کند سوسن
آن یکی گوی ده زبان نگرید
قدح لاله سرنگون بینید
قمع یاسمین ستان نگرید
جام بر کف گل جوان خندید
ای جوانان در این جوان نگرید
طبع گل نازکست رنگ آرد
هان و هان سوی او نهان نگرید
تا بدانید قدر فصل بهار
در گران جانی خزان نگرید
اعتدال بهار در گذر است
عدل شه دایم است آن نگرید
شاه بهرامشه که دولت گفت
کای رعایا خدایگان نگرید
گر همی عمر جاودان طلبید
در شهنشاه جاودان نگرید
گفتهای حسن جهان بگرفت
فر مدح شه جهان نگرید
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - بدین قصیده شرف الملک بوعلی را رثا کند
ای بی خبر ز نیک و بد گشت روزگار
از خوب غفلت آخر یک راه سر بر آر
در عالم فنائی دل در بقا منه
در کلبه عنائی رامش طمع مدار
در ساحل رحیلی برگ سفر بساز
در منزل بسیجی تخم امل مکار
زین بی وفا جهان مطلب راحتی که هست
شهدش قرین زهر و گلش همنشین خار
هر گه که شادمانه شوی از وفاق او
آن لحظه خویشتن ز نفاقش نگاه دار
گر صد هزار سربودت همچو بید بن
ور صد هزار دل بودت همچو کو کنار
پی گردد آن همه سر همچون سر قلم
خون گردد آن همه دل همچون دل انار
چندین چه سرکشی است بدین عقل مختلط
چندین چه خوشدلی است بدین روح مستعار
پایت ز زر چو قارون در گل شده است زانک
بر نقره خنک چرخ چو عیسی نه ای سوار
دیوار دین دو رویه میندای بیش ازین
دل را بدلستان ده گل را بگل گذار
بلبل نه ای منال در این آبگون قفس
مجرم نه ای مباش در این شیشه گون حصار
زین دیو خانه چون شرف الملک در گذر
تا جان خود فرشته کند بر سرت نثار
خورشید خاندان شرف ملک بوعلی
آن همچو بحر قادر و چون چرخ کامکار
آن مایه تواضع و آن دایه کرم
آن صورت لطافت و آن مفخر تبار
زنهاریان اگر چه بسی داشت زیر پر
هم جان نبرد زین فلک زینهار خوار
ای دوده بتول بگریید های های
وی عترت رسول بنالید زار زار
خورشید بختتان ز قضا گشت منکسف
گردون جاهتان ز امل ماند در غبار
ای دل ز صبر بکسل وی عقل نیست شو
وی جان ز تن برون شو وی دیده خون ببار
ای بی وفا زمانه چه خواهی دگر مکن
وی تندرو سپهر چه داری دگر بیار
والله که ماتم شرف الملک بوعلی
ازماتم حسین علی هست یادگار
آب ار ز سنگ یابد همواره رهگذر
گل گرز چوب گردد پیوسته آشکار
آب حیات شرع و گل بوستان ملک
در سنگ و چوب چونکه نهان شده به نوبهار
خود در کنار خاک چگونه است حال تو
ای سعد آسمانت بپرورده در کنار
حقا کز آب دیده خویشت بشستمی
گر خون دل نبودی با آب دیده یار
والله که در میان دلت جای کردمی
گر دل نبودی از غم هجر تو بیقرار
دردا و حسرتا که جگر گوشگان تو
هستند سوخته دل ازاین چرخ خام کار
خشنود باد جانت که از تو بذات خود
بودست و هست و باشد خشنود کردگار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در راه مکه در مدح امیر فخرالدین گوید
من به راه مکه آن دیدم ز فخر روزگار
کز پیمبر دید در راه مدینه یار غار
هم یکی از معجزات ظاهر پیغمبر است
این کرامتهای گوناگون فخر روزگار
روز آدینه که از بغداد پی بیرون نهاد
ابر گوهر کرد برفرق غلامانش نثار
شد زمین بادیه همچون بهشتی در بهشت
وان هوای هاویه همچون بهار اندر بهار
از میان خارهای دیده دوز جامه در
صد هزاران گل پدید آمد به فضل کردگار
چون سموم بادیه گلبوی گشت آگه شدم
کاتش سوزان بر ابراهیم شد چون مرغزار
چون هوای سرد بایستی بگرد موکبش
گرم سقائی گرفتی ابر مروارید بار
چارسو باران و فارغ در میان آن قافله
همچو نیلوفر میانه خشک و گوشه آبدار
این کرامت حق تعالی داند و خلقان که بود
از حوالینا الهی لا علینا یادگار
تابکوفه باز مانده حالش همچنین
هم عجب بودی اگر یک بار بودی یا دو بار
استوارم گر نداری بر حقی کین حالها
من به چشم خویش دیدم می ندارم استوار
چون امیر المومنین بوبکر در راه خدای
همتش درباخت دیناری چهل پنجه هزار
چون سلیمان طاعتش بردند دیوان عرب
آن خران بی فسار و اشتران بی مهار
همچو سگ بسیار گوی و همچو خر اندک خرد
همچو بز بازیچه روی و همچو دد مردار خوار
لشکر جرار با خود برده و با این همه
داد هر یک را نهانی جامهای زرنگار
چون عرب خلعت به پوشیدی همی اندر سزد
شهپر طاوس را افکند بر دنبال مار؟
آخر این روی پری چون گستری بر پشت دیو
آخر این برگ سمن تا کی نهی بر روی خار
گرنه آن بودی که ره بر قافله بسته شدی
تیغ خون خوارش از آن ماران برآوردی دمار
بندگان نیک مرد و شیر مرد مخلصش
وان همه زهره چو آب و آن همه دل چون انار
آن همه شیران شرزه و آن همه پیلان مست
وان همه گردان گردون آن همه مردان کار
صد چو سایه از پس و صد چون نظر بازان ز پیش
صد چو قوت بر یمین و صد چو قدرت بر یسار
در میان خود گرفته حاجیان را همچنانک
عاشقان گیرند معشوقان خود را در کنار
قدر این راحت که تا این حال با او دیده ام
آن کسی داند که او دیده و کشیده رنج پار
کار حق اینک چنین سازد امیری کش بود
چون رشید الدین وزیر کاردان حق گزار
بر دیانت پای ثابت برنهاده همچو سرو
وز سخاوت دست کوته برگشاده چون چنار
یارب این زیبا و زیر نیک پی بس مقبل است
هم بدین مقبل امیر عادل ارزانیش دار
عالم عادل مجاهد فخر دین میر عراق
سهم دولت بوالوفا مسعود امیر کامیار
خلق خلق مشکبوی عنبرین رنگش نگر
کش فدازیبد معنبر زلف و مشکین خال یار
طوق تاریکی شد از رأی سکندر روشنم؟
چون شد از خاک حبش آب حیاتش آشکار
طالع و نام و نشانش هر سه مسعود آمده است
جز به شب داده است هرکز طالع مسعود بار
چشم اقبال و دل بخت تو باشد روز و شب
از سواد و از سویدا چشم و دل را افتخار
شحنه بغداد می بایست بودش تا ابد
در ازل زان خلعت عباس دادش کردگار
سرو را حقیست ثابت گشت بر پایش بزرگ؟
خرده نبود کز سرآن بگذرد دیوانه وار
در پناه جاه و ظل عدل و حرز دولتش
آرزوی عمر ما ایزد نهاد اندر کنار
خواجگان حضرت غزنی که اهل سنت اند
چون فریضه این دعا گویند روزی پنج بار
آن دعا را بسته بر پر چون کبوتر می شدند
دوش طاوسان فردوسی سوی دارالقرار
با عروس طبع گفتم هین دمی نشاط باش
شهپر هر یک مرصع کن بدر شاهوار
مدح گفتم اینکه من بحر علومم در نگر
دونم ار گویم که تو بحر سخائی زر بیار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در صف چشم و مدح قوام الدین ابومحمد طاهر وزیر گوید
خدای عز و جل داد بنده را در سر
دو دیدگان گرامی بسان شمس و قمر
مطیع دارد شان سر چنانکه سر را تن
عزیز دارد شان دل چنان که دل را بر
به شکل پیکان باشند و در نظر چون تیر
صفای خنجر دارند و پیش جان چو تبر
دواند همچو دو پیکر یکی شوند به عزم
دواند همچو دو فرقد یکی کنند نظر
چو عقل خامش در ظاهر و امیر سخن
چو چرخ ساکن در رویت و اسیر سفر
چو خاک نقش پذیر و چو آب عکس نمای
چو نار تیز رو و همچو باد تیز خبر
همی روند چو آب و چو آبشان نی پای
همی پرند چو باد و چو بادشان نی پر
دو خرد لیکن داناتر از هزار بزرگ
دو جزع لیکن زیباتر از هزار گهر
چو آفتاب فرو شد فرو شدن گیرند
که دید نرگس کو راست خوی نیلوفر
قمر به چرخ بود نور بر زمین و به عکس
مکانشان به زمین است و نورشان به قمر
صفای آینه دارند هر دو و مژه ها
به پیش هر یک همچون دو شانه زیر و زبر
دو رهبرند جهان بین و خویشتن بین نه
خود آنکه نیست چنین ره بر است نی رهبر
سیه سپید چو روز و شبند و هریک را
عجب که از سیهی تابد آفتاب بصر
دو پیکر است در ایشان نشسته چون دو فلک
که شان ز خوبی تخت است و ز خیال افسر
تو خود نگه کن آنکه بنزدشان چو ملوک
هر آنکه قربت او بیش او معظم تر
هزار منت حق را که داشت ارزانی
چنین نفیس دو گوهر بصدر حق پرور
قوام دولت و دین بو محمد طاهر
که دین و دولت از او یافتند زینت و فر
سپهر ساخته از حزم او بسی درقه
زمانه آخته از عزم او بسی خنجر
عطا گزاری مقصود او ز زر و ز سیم
بزرگواری موروث او ز جد و پدر
دهان ز ذکرش هم چون صدف پر از لؤلؤ
زبان ز شکرش چون نیشکر پر از شکر
عدوش گرید چون دولتش بخندد خوش
یکی صراحی شد گوئی و آن دگر ساغر
زهی بصورت تو کرده اقتدا سیرت
خهی ز مخبر تو داده مژده ها منظر
ز چشم زخمی کافتاد و رفت بیش مباد
زمانه داشت غرض گوشمال اهل هنر
چو نور مردمک چشم مردمی دیدت
ز رشک خواست که همچون خودت کند ابتر
نظر نکرد ز کوتاه دیدگی آن قدر
که چشم باز چو دوزی شود فزونش خطر
محاق ماه بشاید ز بهر عز هلال
شب سیاه بباید برای قدر سحر
سحاب تا نشود پرده دار شاه فلک
عروس باغ ز پرده برون نیارد سر
بسا شکوفه کزین پس برای چشم ترا
سپید چشم بزایند جمله از مادر
بزرگوارا منت خدای را کامروز
منم سخن را چون دیده راضیا در خور
جهان ز خاطر چون آتشم عطر گشته
چنانکه میشود آب از وی آتش مجمر
اگر نه نام تو و مدح بیم آنستی
کز آب داری شعرم ترستی این دفتر
به پیش طبعم زیبد که آب خشک آید
ز شرم خاطرم آتش سزد که گردد تر
مرا بگفت چه حاجت که خود همی گوید
همین قصیده که اعجوبه ایست تا محشر
خدای داند اگر کس در این رسد هرگز
یکی نکوست که تو ای دری و من ای در
همیشه تا نبود بی ضیا دمی خورشید
هماره تا نبود بی سهر شبی اختر
بصیرت تو چو خورشید باد اصل ضیا
چو اختران بصرت را مباد رنج سهر
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۴۷
زهی رفیع محلت برون ز حد قیاس
بنای دولت و دین را قوی نهاده اساس
گشاده مهر تو چون ابر چشمهای امید
کشیده کین تو چون برق دشنهای هراس
مضاء رأی تو چون گوهر ظفر بنمود
خرد بدید که از برق چون جهد الماس
بحق گزید ترا روزگار بر همه خلق
غلط نکرد زهی روزگار مرد شناس
بخواه جام که سر چرب کرد خصم ترا
بشیشه تهی این آبگینه رنگ خراس
موافقان را بأست نمالد و چه عجب
در آسیای فلک سنبله نگردد آس
به پیش خلق تو نرگس چو باد پیماید
بدان که بر کف زرین نهاد سیمین طاس
ز خلق و خلق تو هر لحظه مژده برسید
به بارگاه دل از شاه راه پنج حواس
مدان که فتنه بخسبد در این زمانه و لیک
ز عدل تست که باری شده است در فرناس
عدو چو گشت فضولی حقیرتر گردد
که تعبیه است کمی در فزونی آماس
بزرگوارا در بند قومی افتادم
که نقد رایجشان هست مختصر افلاس
نه ناطق و همه منطق فروش چون طوطی
نه مردم و همه مردم نهاد چون نسناس
سیه سر و دو زبان لیک گنک چون خامه
سپید کار و دو روی و ضعیف چون قرطاس
گناه کردن هر خس بدان همی نرسد
که عذر خواهد و خواهد که در دهد ریواس
چو مه که توزی بگدازد و به صد منت
ز ماهتاب جهان را عوض دهد کرباس
تو پاکزاده مبادا از آن گروه نه ای
که منع جود تو باشد نتیجه وسواس
همیشه تا که نماید قمر ز سبزه چرخ
گهی چو سیمین خرمن گهی چو سیمین داس
دل حسود تو نالان و مضطرب بادا
ز تیر حادثه مانند سینه بر جاس
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۶
داند جهان که قره عین پیمبرم
شایسته میوه دل زهرا و حیدرم
دریا چو ابر بار دگر آب شد ز شرم
چون گشت روشنش که چه پاکیزه گوهرم
دری پر از عجایب دریا شود به حکم
هر قطره‌ای که در صدف دل بپرورم
طبعم چو آتش تر و هر دم خلیل وار
خوشبو گلی دگر دمد از آتش ترم
روید نبات نیشکر از جویبار گوش
چون نایژه گشاد زبان شکر گرم
گر طبع آب خوردن شکر بود چراست
از آب طبع زادن لفظ چو شکرم
تیر فلک که هست بدستش کمان سخت
می بفکند سپر ز زبان چو خنجرم
گر صد هزار پیکر لفظ است جان نشان
بخشیده من است که جان دو پیکرم
پی کور کرده چشم بدان را و چون صدف
پیرایه دار حق ز درون است زیورم
سهل است اگر به منظر من بنگری از آنک
منظور عالم ملکوتست مخبرم
گل بلبلی گزیند در باغ سیرتم
مه اختری نماید در پیش اخترم
دارم زبان و ژاژ نخایم که سوسنم
بینم به چشم و عشق نبازم که عبهرم
بی نقش همچو آینه آب منقشم
بی عطر چون فریشته جان معطرم
خون در تنم چو نافه ز اندیشه خشک شد
جرمم همین که هم نفس مشک اذفرم
گفتی چو گوشوارت دریست در دهان
در در دهان چه سود که چون حلقه بردرم
هر لحظه دور جام تهی در دهد چو گل
این پر شکوفه گلشن سبز مدورم
گردون بد حریفم برسر همی زند
وین کفر بین که کوبد سر زخم نشترم؟
بر گوشمال چرخ نهی چشم همچو نای
اینک رگیست راست نهاده چو مزهرم
بر سر نیاید از من یک ذره تیرگی
چرخ ار فرو گذارد صد بار دیگرم
گر من بنیم جو بخرم هفت خنک چرخ
پس همدم مسیح نیم همتگ خرم
خاکیست رنگ دنیا پاکیست نقش دین
خاکی همی فروشم و پاکی همی خرم
گر هستیم نه است چه باک است گو مباش
چون حاجتم نیست به هستی توانگرم
آبی معقد است که زیور دهد درم
خاکی ملون است چه رنگ آورد زرم
از تاب آفتاب دل کوه خون گرفت
و آوازه در فکند که یاقوت احمرم
آب دهان کرم گره شد بحیلتی
بگشاد بهر لاف که دیبای ششترم
نقش طراز جامه دیباست هست و نیست
یارب تو هستیی ده کین نیست در خورم
تا نیرم برای عروسان قدس را؟
در دل که هست آینه غیب بنگرم
چند از زبان برای دل دیو مردمان
در دیو لاخ غیبت مردم گیا خورم
زان تا لبی سپید کند هر سیه زبان
دردا که چون زبان قلم گشت دفترم
زین آبگون قفس که چو مرغان همی پرد
چون عم خویش جعفر طیار بر پرم
چندان در این مشبک سربسته خاکیم
کز چار بند طبع گشایند شهپرم
زین نه سرای پرده نیلوفری برون
یک طاق گلشن است که آنجاست منظرم
سر چون قلم ز لوح وجودم بریده باد
گر تا بساق عرش فرود آید این سرم
با این شرف ز غصه طفلان وقت خویش
خونابه چون جنین دهن بسته می خورم
چون سرو پاک دامن خواهم هزار دست
تا از درون چو غنچه گریبان دل درم
چون سرفکنده گریم گوئی صراحیم
چون خون گرفته خندم گوئی که ساغرم
در قهقهه ز گریه دل چون گلابزن
در خرمی ز سوز جگر همچو مجمرم
گفتی دریغ رنج حسن هم دریغ نیست
آخر به بوی رنگی این رنگ می برم
از روی آنکه روی دلم سوی هزل نیست
من در گنه ز توبه بسی بی گنه ترم
استغفرالله ار به مثل زلتی کنم
الحمدلله از سر آن زود بگذرم
در خواب کم شود دل بیدار من از آنک
بیدار کرده نفس صبح محشرم
احوال خویش اگرچه بگفتم یگان یگان
سوگند می خورم که ندارند باورم
ناورده برون چو منی در هزار سال
اینک تو ایدری فلکا و من ایدرم
در عهد من هر آنکه کند دعوی سخن
خصمش خدای اگر ننشیند برابرم
با خلق داوری چکنم بهر نظم و نثر
اندی که من نخواسته داده است داورم
مردانگی باز و جوانمردی خروس
خرسندی همای و وفای کبوترم
منت خدای را که نینداخت دست حرص
اندر نشیب وقف ز بالای منبرم
سردی زر خشکی سالوس چون نبود
حاجت نیوفتاد بزهد مزورم
نثر دروغ بر چو منی افترا کنند
کز نظم راست گرد ز دریا برآورم
سر شستنی دهم همه را زآتش ضمیر
گر هم بر آب کار بشویند محضرم
از کس چو مهر و ماه سپر نفکنم از آنک
چون تیغ صبح و تیر سحرگه دلاورم
از باطل زمانه کیم سایه در فتد
کاندر پناه سایه حق بوالمظفرم
سلطان یمین دولت بهرام شاه شاه
کاقبال او گرفت بانصاف در برم
ای کاشکی پذیرد و کاریش آمدی
تا جان نهاده بر طبقی پیشش آورم
در آرزوی آرزو اندر نیامده است
آنها که شد ز دولت جودش میسرم
گویم همی بشکر که هست و همیشه باد
از آسمان سریر و ز خورشید افسرم
ماه خجسته ام نه که مهر مبارکم
جان مجسمم نه که عقل مصورم
در منزلت رفیع تر از چرخ اعظمم
در مرتبت خجسته تر از سعد اکبرم
همسایه همایم و هم سایه خدای
کرده است این دو سایه سعادت میسرم
همچون حواس نوبت من پنج از آن شده است
کامداد عقل یکسره هستند لشکرم
تا آنکه نوش کردم آب حیات عقل
بی آب می نماید ملک سکندرم
بوسید تاج و تخت سراپای من از آنک
چون تخت پایه دارم و چون تاج سرورم
جز خیر ناید از من و گر نیستی چنین
در ملک دین خدای نکردی مخیرم
قصدی همی کنند به کوتاه دیدگی
تا در حسن به چشم کرم بیش ننگرم
گر هست بنده ای که بگوید چنین دری
پذرفتم از خدای که او را بپرورم
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح محمود بن محمدخان خواهر زاده سلطان سنجر گوید
فسانه گشت بیک بار داستان کرم
بریده شد پی حاجت ز آستان کرم
برون ز قبه میناست بارگاه وفا
ورای خانه عنقاست آشیان کرم
ز بار هر خس بگسست بارگی هنر
ز سنگ هر سگ بشکست استخوان کرم
مجوی گوهر آزادگی که زیر زمین
چو گنج قارون پنهان شده است کان کرم
گمان مبر که هلال هنر بزرگ شود
از آنکه خرد شکسته است آسمان کرم
کرم مگوی که جز در میان سبزه باغ
همی به خواب نبیند کسی نشان کرم
به بوی فضل و کرم خانمان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خان و مان کرم
عجب مدار که شد کند خاطر تیزم
که تیغ خاطر چو بیست بی فسان کرم
به آب و دانه چو من بلبلی بیرزیدی
اگر نبودی پژمرده بوستان کرم
ز حد ببردم نی نی هنوز سر مستست
ز جام جود و سخا طبع شادمان کرم
هنوز فائده هست در وجود هنر
هنوز منطقه هست در میان کرم
بفر دولت خاقان جمال دولت و دین
که نوک خامه او هست ترجمان کرم
کریم عادل محمود بن محمد آنک
که هست غایت سوگند او به جان کرم
موفقی که برای مضاء حاجت خلق
نشانده بر ره امید دیدبان کرم
صنایعی که شد از جود او یقین خرد
خدای داند اگر گشت در گمان کرم
خهی ذخیره دولت ز روزگار بزرگ
زهی فرشته رحمت ز خاندان کرم
توئی به همت بسیار گنج دار علوم
توئی به دولت بیدار پاسبان کرم
توئی به باغ شرف سبزه و بهار امید
توئی که چشم بدت دور قهرمان کرم
نه جز هوای تو سریست در ضمیر خرد
نه جز دعای تو وردیست در زبان کرم
بگاه عدل توئی خصم جان ستان ستم
بگاه فضل توئی یار مهربان کرم
برای قلب کرم می نهند مال حرام
توئی که مال حلال تو هست آن کرم
فلک نیاوردم زیر پای همچو رکاب
اگر تو تاب دهی سوی من عنان کرم
درین زمانه توئی آب خواه و دست بشوی
که بر بساط تو بتوان شکست نان کرم
بعشق بلبل طبعم کجا زند دستان
چو از رخ تو شکفت است گلستان کرم
چو آفتاب ز مشرق همی توئی که همی
برآوری سر همت ز بادبان کرم
بساز کار افاضل و گرنه چون دگران
تو هم بگوی که بیزارم از ضمان کرم
همیشه تا چو فرود آید از فلک عیسی
بلطف زنده کند نام جاودان کرم
تو باش مهدی جانها که کار اهل هنر
به جان رسید در این آخر الزمان کرم
هزار منت حق را که خطبه و سکه
بنام مجلس عالیست در جهان کرم
زهی یگانه که هر ساعتی طلوع کند
بر آسمان معالیت اختران کرم
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مدح نظام الملک محمد گوید
مرا به وقت سحر دوش مژده داد نسیم
که شهریار جهان پادشاه هفت اقلیم
خزانهای ممالک هم مفوض کرد
برای آنکه به حق یافت بر جهان تقدیم
نظام ملک و قوام جهان خداوندی
که کرد جانب او را خدایگان تعظیم
یگانه صاحب عادل محمد آنکه بود
به نزد جودش دریا بخیل و ابر لئیم
زحل محلی و برجیس منظری که سزد
مهش سفیر و عطارد دبیر و زهره ندیم
قد موافق او راست تر ز شکل الف
دل مخالف او تنگ تر ز حلقه میم
جهان خراب شدستی ز باس او بی شک
اگر نبودی زین گونه بردبار و رحیم
چو مادحی که ببوسید خاک درگه او
ببرد زر درست و نبرد عذر سقیم
ز دست جودش اگر مال در عناست چه شد؟
ز جود دستش خلق است در میان نعیم
خهی عنایت تو بر ولی دلیل بهشت
زهی سیاست تو بر عدو نشان جحیم
اگر نسیم ز خلق تو گیردی تأثیر
وگر سحاب ز جود تو یابدی تعلیم
کمینه نفحه این باشدی چو مشک تبت
کهینه قطره آن گرد دی چو در یتیم
فلک حسود ترا زان نمی کند فانی
که مردن آنرا بهتر ز زیستن در بیم
مخالفت مثلا گر مه سما گردد
شود ز خامه انگشت شکل تو بدو نیم
بزرگوارا نبود عجب که شاه جهان
گزید بهر خزاین ترا حفیظ و علیم
تو کوه حلمی و شاه آفتاب معلوم است
که کوه باشد گنجور آفتاب مقیم
کنون بدیع نباشد که سعی تو سازد
برای نقد خزانه ز مهر و مه زر و سیم
خجسته خلعت شاه جهان چو پوشیدی
بطالعی که تولا کند بدو تقویم
چو نای دشمن جاه تو باد پیماید
که همچو ابر زند طبل را به زیر گلیم
همیشه تا که چمن بشکفد به آب زلال
همیشه تا که هوا تر شود به باد نسیم
نسیم خلق تو بادا ز معجزات مسیح
زلال عفو تو بادا ز چشمهای کلیم
ز رای پیر تو شاه جهان چنان بادا
کز آفتاب و فلک سازد افسر و دیهیم
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - در مرثیه جمال الدین احمد قاضی سراید
ای دلت بی خبر از مملکت عالم جهان
چیست چندین هوس از بهر سپنجی زندان
پای در گل شده چون سرو چه باشی آزاد
با دل سوخته چون لاله چه باشی خندان
زنده از باد مشو بیهده چون شیر علم
تکیه بر خاک مکن خیره چو نقش ایوان
تا چو آن شیر سپهرت نکند بر سر دار
تا چون آن نقش، جهانت نگذارد حیران
سبکی جوی در این خوابگه عشوه که هست
راه ناایمن و خر کندرو و بار گران
ای چو میزان دو سر از خویشتنت ناید شرم
که بگردی به جوی همچو عمود میزان
خود جوی چه که به میزان خرد دنیا را
گر به سختی کند از هیچ به سختی نقصان
راست رو یکره و از پوست برون آی چو تیر
چه شوی کج ز پی کسوت دیگر چو کمان
گر چه ز اندازه برون کج شنودید متی؟
چشم و گوش تو بس این جسم بدکاهان؟
که جمال الدین خورشید قضات احمد کرد
در شب قدر نشاطی به جوار رحمان
زانکه تا با احد افتد سر و کار احمد
زحمت میم منی برد برون هم زمیان
آه و دردا که شد آثار طریقت باطل
آه و دردا که شد ابواب شریعت ویران
نیک زرد است در این واقعه روی حکمت
بس شکسته است در این حادثه پشت ایمان
ای همه جانها مهمان تو بوده دردا
که ندانست جهان قیمت چون تو مهمان
ای ز ناگنجان تنگ آمده و چون گنجد
چون تو شش دانگی در نه فلک و چار ارکان
یارب این درد فراق تو چه درد است که هیچ
نیست امید که در عمر پذیرد درمان
قلم حکم قضا برتو روان شد پس از آنک
قلم حکم قضای تو بسی بود روان
جان پاک تو ز کیوان به سعادت چو گذشت
ظلم افتد که نحوست بشود از کیوان
پیش جان تو نسنجد همه جانها ورنی
جان فدا کردی از بهر ترا پیرو جوان
ای ز تیمار تو بگداخته بر خویش زمین
وی ز اندوه تو بگریسته بر خلق زمان
عمر بی خدمت تو بر خدمت شد دشوار
مرگ بی حشمت تو بر حشمت شد آسان
غم گلو گیرد ما را پس از این بی دامن
ابر خون گرید برما پس از این بی باران
روی ما را ز کبودی و ز پراشکی خویش
هیچ کس باز نداند زره کاهکشان
آه گر زیر زمین بگذردی از عیوق
صفحه آینه چرخ شدستی پنهان
شورش آه چه کم باشد جائی که ز عجز
سینه در خاک نهد چشمه ز آب حیوان
در فراق تو زما هر که ستاند جان را
هم به جان تو که برماش بود منت جان
ای که شد با همه آزادی خود سوسن را
از پی مرثیت تو همه اندام زبان
حسن ار مرثیه گفت برای تو سزد
که شنود از لب تو مدحت خود صد چندان
لب و دندانت مریزاد کزین پس بی تو
کار ناید ز پس خنده لبی را دندان
مژده بادت که ملایک را از دیدن تو
عید گاهیست به فردوس میان رمضان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - در مدح صاحب نظام الملک ابو جعفر محمدبن عبدالمجید
نسیم عدل همی آید از هوای جهان
شعاع بخت همی تابد از لقای جهان
گزارد مژده میمون صدا خروس فلک
فکند سایه خورشید بر همای جهان
جز او که جای ندارد نداند اینکه چه کرد
خدایگان جهان از کرم به جای جهان
سزد که دولت و دین هر دو تهنیت گویند
خدایگان جهان را بکدخدای جهان
نظام ملک محمد که یمن صورت او
خجسته آمد بر ملک پادشای جهان
ز کار بسته منال و عنان گشاده ببین
که نقشبندی او شد گره گشای جهان
مگوی جز فلک مستقیم کلکش را
چو دیدی از روشش خط استوای جهان
ضمان شده است جهان را بقای او ورنه
چه اعتماد توان کرد بر بقای جهان
شد آن چنانک همه بانگ نام او شنوی
اگر به صخره صما رسد صدای جهان
چو سایه پس رو او باش سال و مه همه عمر
چو آفتاب همی کرد پیشوای جهان
از آن نبود جهان را وفا که اهل نداشت
کنون که یافت ببین تا ابد وفای جهان
خهی ز نوک قلم صد هزار در و گهر
فرو گشاده برشته بهر قبای جهان
فلک مراد تو دارد خهی مراد فلک
جهان هوای تو دارد زهی هوای جهان
تو آمدی بسزا صاحب جهان ورنی
نکرده بود مهیا فلک سزای جهان
نعوذ بالله اگر نه سر جهان شدئی
نیامدی به زمین تا به حشر پای جهان
سزد که رای تو آیینه دار غیب آمد
که هست رای تو جام جهان نمای جهان
امید گشت و دل آسوده شد چو سایه فکند
درخت بخت تو بر بوستان سرای جهان
اگر که نبود عالم مباش باکی نیست
که هست همت عالی تو و رای جهان
بخر ز غصه جهان را و هم تو کن آزاد
سزا بود تو خداوند را ولای جهان
به آب عدل نشان گرد فتنه را کز ظلم
شکسته دانه دل دور آسیای جهان
دریغ گوهر آزادگی و در سخن
به بی زری شده زین چرخ مهره سای جهان
در آشنائی این چرخ موج زن کم کوش
که غرقه گشته نمیرد در آشنای جهان
دلم سراسر خوش بود چون گل و اکنون
ز خون چو لاله لبالب شد از جفای جهان
جهان ز در ضمیرم ببست پیرایه
اگر از آن درماند یتیم وای جهان
مراست ملک سخن مطلق و تو میدانی
وگر ندانی داند همی خدای جهان
به کیمیای کرم خاک آز را زر کن
که هیچ گرد نخیزد ز کیمیای جهان
همیشه تا گل و بلبل به جلوه گاه بهار
کنند ساخته برگ و نوا برای جهان
جمال چون گل و لفظ چو بلبلت بادا
چنانکه سازد این برگ و آن نوای جهان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در مدح خاقان محمود خان گوید
ای گوهر مطهر مردی و مردمی
اصل تو کان گوهر مردی و مردمی
در جنگ و صلح رستم میدان و مجلسی
در کین و مهر حیدر مردی و مردمی
دارد دل تو نور ز ایمان و معرفت
بارد لب تو شکر مردی و مردمی
نیک و بدت موافق هستی و نیستی
جان و دلت مسخر مردی و مردمی
قدر تو چرخ اعظم افلاک و انجم است
رأی تو سعد اکبر مردی و مردمی
سعد از تو گشت طالع ناهید و مشتری
جان از تو یافت پیکر مردی و مردمی
بی ساقه و طلیعه بند و گشاد تو
گردی نکرد لشکر مردی و مردمی
در بزم و رزم شکر بخندید و خون گریست
پیش تو جام و خنجر مردی و مردمی
در قبضه و بنان تو بادا بر امر و نهی
دایم حسام و ساغر مردی و مردمی
چرخ ار ز صبح صادق در پیش آفتاب
پرسد که کیست یاور مردی و مردمی
گوید جلال دنیا محمود خان که هست
بر چرخ ملک محور مردی و مردمی
ای سایه سعادت دنیا و آخرت
وی معجز پیمبر مردی و مردمی
ای آن عطاردی که نزیبد به اتفاق
برج تو جز دو پیکر مردی و مردمی
القاب عالی تو طرازیست بر کجا
بررایت مظفر مردی و مردمی
حاجت چو سایه گشت نهان تا چو آفتاب
پیدا شدی ز خاور مردی و مردمی
گر طالعت نبودی از رجعت و وبال
هرگز نرستی اختر مردی و مردمی
جام می بری ز خصم و جهان می دهی به دوست
وین هر دو هست در خور مردی و مردمی
قدرت نعوذبالله اگر سرکشی کند
عاطل بماند افسر مردی و مردمی
شد مردمی و مردی در عهد ما غریب
می دار دست بر سر مردی و مردمی
یارب چو خلق و خلق تو هرگز گلی شکفت
از گلبن معطر مردی و مردمی
آمد پدید نقش تو هرگه که داشتند
آیینه در برابر مردی و مردمی
گر نو عروس بخت تو در جلوه نیستی
هستی گسسته زیور و مردی و مردمی
روزی که دهر خطبه کند جز به نام تو
بادا شکسته منبر مردی و مردمی
چندانکه در جهان ز سکندر کنند یاد
ای پادشاه کشور مردی و مردمی
می بر کف چو بحر تو آب حیات باد
ای راستی سکندر مردی و مردمی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در مدح ابوعلی حسن احمد گوید
زهی مبارک فال و زهی خجسته بنی
که چرخ برتو سعادت کند نثار همی
به پیش شکل تو ناقص گذاردش آذر
به پیش نقش تو مثله نمونه مانی
مرافق تو گشاده چو عرصه عالم
مؤانس تو کشیده بگنبد اعلی
گذشت قاعده تو ز مسکن قارون
رسید کنگره تو به موقف عیسی
تو آسمانی اندر علو و اندر تو
مجره وار یکی آب ساخته مجری
ز عکس آب روان و صفای دیوارت
یکی سه گردد مهمان چو سازدت ماوی
چگونه آبی آبی که صورت دیوار
حیات یابدی ار باشدی از آتش غذی
نشان کوثر اگر خوانیش رواست که هست
نهال دولت صاحب نمونه طوبی
برو نهاده یکی سلسله چو بر مجنون
اگر چه هست مر او را لطافت لیلی
نهاده صورت یکتای تو و گوش بدر
که تاز آمدن سایلی رسد بشری
صدای گنبد تو در موافقت آید
ز بهر خواندن مهمان چو در دهند ندی
چنین همانا زان گشته تو مهمان دوست
که سوی تو نظر کرد خواجه دنیی
ابو علی حسن احمد آنکه زو پرسند
همه بزرگان در شرع مکرمت فتوی
مؤیدی که به نزدیک ابر بخشش او
همه کسیر نماید مروت کسری
ز جود فربه او جسم آز شد لاغر
ز کلک لاغر او جسم مردمی فربی
خهی ز جود تو یک قطره دجله و جیحون
زهی ز حلم تو یک ذره بوقبیس وحری
چه دیده ای تو هنوز از سعادت ازلی
که از هزار گل تو شکفته نیست یکی
سلاله ملکی سازد ای امین ملک
سعادت ازلی ساید ای امین هدی
ز بهر حاسد تو توتیای بی خوابی
برای ناصح تو کیمیای استغنی
از آن مهم نهانی که شه ترا فرمود
چنان خبر بود از عین کارهات همی
که گرد و پیکر ملک دگر بر اندیشد
کند عطارد آن حال را بتوانهی
ملک چو دست ترا برسخا سواری داد
گرفت بخل ز بیم نیاز خر بکری
بزرگوارا من بنده را بپرور از آن
که جز حریم توام نیست ملجاء و ماوی
چو من به تربیت تو همی زنم لافی
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی
مراست شعری در مدح تو بلند چنانک
بدانکه هست چو شعری که نیست او شعری
همی دهی ز رو دیبا همی ستانی مدح
بلی بزرگان چونین کنند بیع و شری
بنا نهادی قصری که هستش اوج و حضیض
چو قدر تو به ثریا چو حلم تو بثری
برو درین دهه عید می شتابد خلق
چو حاجیان به سوی کعبه از صفا و منی
چنان که کعبه ملت بنا نهاد خلیل
خجسته کعبه دولت بنا نهاده توی
همیشه تا که بروید به بوستان سوسن
همیشه تا که بتابد بر آسمان شعری
بسان شعری رای تو باد تابنده
چو لاله روی حسودت به خون دیده طلی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ایکه قدرت صد چو گردون آورد
دور گردون چون توئی چون آورد
رأی تو رسمی که آرد در جهان
همچو رویت خوب و میمون آورد
رنگ و بوی خلق و خلقت آسمان
گر نیارد ماه گردون آورد
آتش خشمت که بر کوه اوفتد
همچو لاله سنگ را خون آورد
جان ز جودت زر ناموزون برد
چون نثارت در موزون آورد
گفتم آرد سعی تو تشریف من
کی گمان بردم که اکنون آورد
گر چه بشکستم در این تشریف نیک
زان شکستم نیز بیرون آورد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
سرو را ساکن به تخت آباد باش
همچنین باقی بمانی شاد باش
دست تنگ دشمنان درخاک باد
پای مرد دوستان چون باد باش
چون به طالع با کرم همشیره ای
در طبیعت با وفا همزاد باش
در سحرگاهی هم اکنون بر دمد
صبح اقبالت که افزون باد باش
ای جهانی بنده خلقت چو گل
همچو سوسن از جهان آزاد باش
با رخ خوبان سفلی کامران
بر دل پاکان علوی یاد باش
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
برآنم که از روح شاهی کنم
ز دانش فراوان سپاهی کنم
در ایوان حکمت سر یری نهم
به طاق خرد بارگاهی کنم
اگر سر فرود آورد همتم
ز تاج سپهرش کلاهی کنم
ندارم بسی تکیه بر سال و ماه
از آن کار سالی به ماهی کنم
چو آیینه جانم از زنگ تن
به پرداخت حاشا که آهی کنم
غذا گر نیابم ز خر کم نیم
قناعت به آب و گاهی کنم
چگوئی بهرزه برای دو نان
ز هر سفله بهرام شاهی کنم
ندارم گناهی چنین خسته ام
مبادا اگر خود گناهی کنم
پناه کریمان مبادا بمن
اگر من بدو نان پناهی کنم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ای صنم ماه روی هر چه توانی مکن
هست ترا جور خوی تا بتوانی مکن
لاله به سنبل مپوش لعل به لؤلؤ مگیر
زاد تو نیک است باز اندک دانی مکن
کرد سبک دل مرا انده هجران تو
ماه رخا نور حسن حسن گرانی مکن
ای بگه راستی قامت تو همچو تیر
بر من سست ضعیف سخت کمانی مکن
من که جواب از هزار باز نگویم یکی
حرمت آنرا بدان یاوه درائی مکن
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ای صاحب آن دو زلف کوتاه
شب پوش منه تو بر رخ ماه
منمای به آفتاب رویت
کز رشک مباد گم کند راه
منگر به ستاره تا ستاره
از غم نشود سیه سحرگاه
زین شرط که گفتمت بمگذر
ای دوست به حق نعمت شاه
خواهی که نشاط خاطر آید
بربط بنواز و جام می خواه
خواهی که نفیر برنیاید
مخرام چنان میان خرگاه
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
خاک را چاک زد ای دوست گیاه
عمر برباد مده باده بخواه
بی نظر چشم شکوفه است سفید
بی گناه دل لاله است سیاه
در چمن عود همی سوزد باد
وز فلک رنگ همی ریزد ماه
شود آیینه گردون تاریک
هر زمانی که کند در ما آه
نیک و بد می کند آن روز به روز
تا بیفتد ز طرب گاه به گاه
می بدست آر چه خیزد ز خرد
گل شفیع است چه ترسی ز گناه
همه پر صورت دیده نرگس
همه پر شکل زبان است گیاه
تا ببینند بدان صنع خدای
تا بگویند بدین مدحت شاه
شاه بهرام که گیرد عالم
همه تا یک دو مه انشاء الله
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ساقیا وقتست اگر ما را شرابی در دهی
مجلس ما را ز باده رونق دیگر دهی
روح قدسی را به آب زندگانی خوش کنی
عقل پر دل را به باد لاابالی بر دهی
از قدح بندی گران بر پای مستان بر نهی
وز طرب راهی سبک در لفظ رامشکر دهی
دست ما گه گه بدان شمشادوش سنبل بری
نقل ما نو نو از آن یاقوت گون شکر دهی
ما چو از خوی خوش خود در گلیم و در گلاب
سخت خرم باشد ار گلگون گلابی در دهی
ور ز مستی در شماره بوسه مان افتد غلط
بس که از سر داده ای این بار هم از سر دهی