عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
تو را اهل نظر خوانم گرت منظور او باشد
نظر باز خوشی باشی چو منظورت نکو باشد
خیالش نقش می بندم به هر صورت که پیش آید
کجا غیری توان دیدن چو هر چه هست او باشد
ز آب چشم ما دایم بود خوش روی ما تازه
چو خوشروئی که پیوسته چو ما با آبرو باشد
بیا و خرقهٔ خود را به آب می نمازی کن
چو جان ما گرت میلی به سوی شست و شو باشد
در آن حضرت که غیر او نگنجد غیر او غیری
چه جای این و آن دارد چه قدر ما و تو باشد
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
نیاید عقل اگر آید مگر خواجه ولو باشد
بیا از نعمت الله جو مرادی را که می خواهی
که کام دل از او یابی تو را گر جستجو باشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
هر که او را خبر از اهل دلانش باشد
یاری اهل دلان در دل و جانش باشد
دردمندی که به جان دُردی دردش نوشد
راحت جان طلبی در دو جهانش باشد
آتش عشق دلم سوخت چنان داغی را
در قیامت چو بجویند نشانش باشد
دیدهٔ اهل نظر نور از او می یابد
این چنین نور چنان عین عیانش باشد
عاقل ار عشق ندارد بر ما آنش نیست
رند مستی طلب ای دوست که آنش باشد
هر گدائی که بود بر در سلطان دائم
همچو ما بر دو جهان حکم روانش باشد
نعمت الله بسی بندگی سید کرد
لاجرم منصب عالی چنانش باشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰
مدام همدم جام شراب خوش باشد
همیشه عاشق مست خراب خوش باشد
بیا به مکتب ما و کتاب عشق بخوان
که خواندن از سر ذوق این کتاب خوش باشد
بیا که ساقی ما مجلس خوشی آراست
بیا که دیدن او بی نقاب خوش باشد
رسید ساقی سرمست و جام می بر دست
حریف رند چنین بی حجاب خوش باشد
خیال عارض او نقش می کشم بر چشم
نگر که نقش خیالش در آب خوش باشد
هزار شاه گدای جناب ما باشد
اگر به جانب ما آن جناب خوش باشد
خوش است گفتهٔ سید که از سر ذوق است
به ذوق هر که بگوید جواب خوش باشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
ما عاشق و مستیم کرامات چه باشد
ما باده پرستیم مناجات چه باشد
ما همدم رندان سراپردهٔ عشقیم
در خلوت ما حالت طامات چه باشد
گفتیم چنان است چنین بود که گفتیم
اینست کرامات کرامات چه باشد
ما عاشق مستیم ز جام می وحدت
خود کثرت معقول و خیالات چه باشد
چون خلوت ما گوشهٔ میخانهٔ عشق است
با منزل ما راه و مقامات چه باشد
ای زاهد سجاده نشین کعبه کدام است
وی عاشق میخواره خرابات چه باشد
سید چو همه اوست چه پیدا و چه پنهان
احوال بدایات و نهایات چه باشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
کرمش گنج بی کران باشد
آب رحمت به جام جان باشد
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
بر سر و پای عاشقان باشد
ابر چون آبروی دریا دید
آب بر روی ما روان باشد
خوش گلابی به صورت و معنی
بر رخ خوب همگنان باشد
می چو در جام ریخت ساقی ما
هر چه در جام باشد آن باشد
رشحهٔ نور خود به ما پاشید
ابداً بر همه چنان باشد
نعمت الله جواهر توحید
بر سر جمله عاشقان باشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
رند مست از بلا نه اندیشد
از فنا و بقا نه اندیشد
دردمندی که درد می نوشد
خوش بود از دوا نه اندیشد
هر که خمخانه می خورد به دمی
از می جام ما نه اندیشد
عقل را پیش عشق قدری نیست
پادشه از گدا نه اندیشد
بینوائی که در عدم گردد
بی وجود از فنا نه اندیشد
دو سرا را به نیم جو نخرد
بلکه از دو سرا نه اندیشد
نعمت الله گنج اسما یافت
از غنای شما نه اندیشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۴
هر که او را به نور او بیند
هر چه بیند همه نکو بیند
آنکه با ما نشست در دریا
عین ما دید و سو به سو بیند
روی غیری ندیده دیدهٔ ما
غیر چون نیست دیده چو بیند
هر که در آینه کند نظری
جان و جانانه روبرو بیند
چشم باریک بین سید ما
رشته یک توست کی دو تو بیند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
نقش خیال عالم عارف به خواب بیند
صورت چو جام یابد معنی شراب بیند
دریادلی که چون ما در بحر ما درآید
موج و حباب و قطره در عین آب بیند
چون نور آفتابست در روی ماه پیدا
هم ماه را بیابد هم آفتاب بیند
تو تشنه در بیابان دایم سراب بینی
عارف چو ما سرابی اندر سراب بیند
رندی که در خرابات با ما دمی برآرد
هر کس که بیند او را مست و خراب بیند
هر کو حجاب دارد او در حجاب ماند
گر بی حجاب گردد او بی حجاب بیند
در گلستان سید خوش بلبلان مستند
هر گل که او بچیند در گل گلاب بیند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶
دلبر سرمست ما عزمی به دریا می کند
منع نتوان کردنش چون میل مأوا می کند
چشم ما پر آب کرده خوش نشسته در نظر
این عنایت بین که او با دیدهٔ ما می کند
آفتاب حسن او هر جا که بنماید جمال
هر چه آن پنهان بود چون نور پیدا می کند
چشم مردم دیدهٔ ما روشن است از نور او
این نظر صاحبنظر با چشم بینا می کند
در خرابات مغان مست خراب افتاده ایم
هر که دارد دولتی رغبت به آنجا می کند
کار دل از عشق بالائی چنین بالا گرفت
لاجرم جان عزیزان قصد بالا می کند
پادشاه است او و سید بندهٔ فرمان او
دلخوشست ارچه جفای جان شیدا می کند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
ما مریدیم و پیر ما مرشد
ره روانیم و رهنما مرشد
رو نوائی ز یار مرشد جو
که دهد بی ریا نوا مرشد
نبری ره به خانهٔ اصلی
گر نیابی در این سرا مرشد
روز و شب از خدای خود می جو
کاملی تا بود تو را مرشد
بحر ما را کرانه پیدا نیست
غرق آبیم و عین ما مرشد
دُرد دردش بنوش و خوش می باش
که کند درد تو دوا مرشد
هر که ارشاد نعمت الله یافت
دائما خواهد از خدا مرشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸
هر که در کوی تو جانا نفسی بنشیند
نیست ممکن که دمی بی هوسی بنشیند
ننشیند دل من یک نفسی از سر پا
تا که در صحبت تو خوش نفسی بنشیند
خلوت نقش خیال تو بود خانهٔ چشم
نتوان دید که غیر از تو کسی بنشیند
بر سر راه تو گرچه عسسان بسیارند
نیست عاشق که ز خوف عسسی بنشیند
مدتی شد که سر کوی تو می جست دلم
از درت دور مکن گرچه بسی بنشیند
کس به فریاد من عاشق شیدا نرسد
مگر آن روز که فریادرسی بنشیند
نعمت الله به خلوت ننشیند بی تو
شاهبازی است کجا در قفسی بنشیند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰
چشم ما عین ما به ما بیند
هم به نور خدا ، خدا بیند
دیدهٔ ما ندیده غیری را
غیر چون نیست او که را بیند
هر که خودبین بود نبیند او
زانکه خودبین همه خطا بیند
هر که با ما نشست در دریا
عین ما آشنای ما بیند
عارفی کو جمال او را دید
دیده باشد به او چو وا بیند
دردمندی که درد می نوشد
هم از آن درد دل دوا بیند
به خرابات رندی ار آید
سید مست دو سرا بیند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
چه خوش چشمی که نور او به نور روی او بیند
چو نور روی او باشد همه چیزی نکو بیند
کسی کو را به خود بیند کجا من عارفش خوانم
من آن کس عارفش خوانم که نور او به او بیند
بود این رشتهٔ یک تو ولی احول دو تو یابد
چو گم کردست سر رشته از آن یک تو دو تو بیند
کسی کو مست شد از می چه داند جام و پیمانه
مگر رندی بود سرخوش که می نوشد سبو بیند
اگر آئینهٔ روشن محبی در نظر آرد
خود و محبوب در یک جا نشسته روبرو بیند
نبیند چشم دریا بین به غیر از عین ما دیگر
اگر سرچمه ای یابد و گر در آب جو بیند
خیالی گر پزد شخصی که سید غیر او دیده
بگو چون نیست غیر او نگوئی غیر چو بیند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
دیدهٔ ما چو روی او بیند
هر چه بیند همه نکو بیند
چشم اهل نظر چو روشن از اوست
عین او را به عین او بیند
رشته یک تو است نزد بیننده
دیدهٔ غیر اگر دو تو بیند
آینه عاشقی که می نگرد
خود و معشوق روبرو بیند
نعمت الله یکی است در عالم
کی چو احول یکی به دو بیند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳
این دل دریا دل ما عزم دریا می کند
دارد او حب وطن میلی به مأوا می کند
دل چو پرگاری روان گردد به گرد نقطه ای
دایره نقش خیالی را هویدا می کند
دیدهٔ ما روی او بیند به نور روی او
این عنایت بین که او با چشم بینا می کند
شرح اسما می نویسد دل به لوح جان ما
عاشقانه روز و شب احصای اسما می کند
دل به میخانه فتاد و خاطرش آنجا نشست
دائما جائی چنان از ما تمنا می کند
هر نفس آئینهٔ دل نور می بخشد به دل
وه چه حسنست اینکه او هر لحظه پیدا می کند
نعمت الله نعمتی ز انعام منعم یافته
این چنین خوش نعمتی ایثار اشیا می کند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴
دل باز عزم کعبهٔ مقصود می کند
جانم سجود حضرت معبود می کند
عود دلم در آتش عشقش روان بسوخت
عیبم مکن اگر نفسم دود می کند
خوش آتشی و عود خوشی سوختم سوختی
این لطف او نگر که چه با عود می کند
آن کس که می خرد غم عشقش به کاینات
نیکو تجارتی و خوشی سود می کند
رندی که می رود به خرابات عاشقان
با او برو که میل به بهبود می کند
او آفتاب عالم و ما سایه بان او
چندان غریب نیست اگر جود می کند
سید به جود بنده معدوم خویش را
می بخشدش وجودی و موجود می کند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
در خرابات مغان خمخانه جوشی می کند
جان مستم از هوای او خروشی می کند
باد پیماید به دشت و می رود عمرش به باد
زاهدی کو غیبت باده فروشی می کند
دردسر می داد عقل از خانه بیرون کردمش
ایستاده بر در و دزدیده گوشی می کند
دیگ سودا می پزیم و آتشی بر جان ماست
عیب ما جانا مکن گر دیگ جوشی می کند
در تعجب مانده اند اصحاب دنیا سر به سر
کاین همه رندی چرا این خرقه پوشی می کند
ار بیان این معانی چون عبارت قاصر است
میر سرمستان بیانش با خموشی می کند
نعمت الله جام می بر دست می گیرد مدام
هر زمان میلی به سوی باده نوشی می کند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
ترک عشقش ملک جان بگرفت و غارت می کند
حاکم است و پادشاهانه امارت می کند
می کند ویران سرای عقل و بیخش می کند
آنگهی از لطف خود آن را عمارت می کند
جانفروشی می کند دل بر سر بازار عشق
سود می یابد در این سودا تجارت می کند
هر که دُرد درد عشق او به درمان می دهد
بی خبر در دین و در دنیا خسارت می کند
عشق سرمست است و درکوی مغان دارد وطن
می زند خوش چشمکی ما را اشارت می کند
خلوت ما قبلهٔ حاجات سرمستان بود
هر کجا رندیست می آید زیارت می کند
نعمت الله سرخوش است از عشق می گوید سخن
عقل کل تحصیل این لفظ و عبارت می کند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
آب چشمم دم به دم از دل روایت می کند
قصهٔ جانم به سوز دل حکایت می کند
عاشق مستیم و عقل از خانه بیرون کرده ایم
در به در می گردد و از ما شکایت می کند
دست ما بگرفت آن سلطان و ما را برگرفت
پادشاه عادل و ما را حمایت می کند
در ازل بنواخت ما را همچنانی تا ابد
لطف او پیوسته یا ما این عنایت می کند
پیر ما عشق است و دعوت می کند ما را به می
مرشد عشق است و ارشاد و هدایت می کند
شاه ما ساقی میخواران بزم وحدت است
عاشقانه رند را نیکو رعایت می کند
مطرب عشاق ما مستانه می گوید سرود
نعمت الله این غزل از وی روایت می کند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
عاشق جانانم و جانم خروشی می کند
مستم و از مستیم خمخانه جوشی می‌ کند
خستگان عشق را ساقی شرابی می دهد
این دوا از بهر دُرد درد نوشی می کند
می دهد محمود ایاز خویش را تشریف خاص
پادشاهی این کرم با کهنه پوشی می کند
دردسر می داد عقل از خانه بیرون کردمش
ایستاده بر در و دزدیده گوشی می کند
چون کنم اسرار دل با زاهد هشیار فاش
جان سرمستم هوای می فروشی می کند
گفتمش جامی بده گفتا بگیر اما خموش
جانم از ذوق این حکایت با خموشی می کند
نی حدیث نعمت الله می کند با عاشقان
ناله اش بشنو که از جان خوش خروشی می کند