عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
توحید و موحد و موحد
این جمله طلب کنش را حمد
یک فاعل و فعل او یکی هم
گه نیک نماید و گهی بد
خمخانه و جام و ساقی ما
می جوی ولی ز مجلس خود
هر چند که عقل ذوفنون است
اما بر عاشقان چه سنجد
در هر دو جهان یکیست موجود
هر لحظه به صورتی مجدد
یک حرف و معانی فراوان
یک نقطه و اعتبار بی حد
دریاب به ذوق قول سید
ای سائل کامل سرآمد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
از سر ذوق دیده ام عین یکی و نام صد
ذات یکی صفت بسی خاص یکی و عام صد
حسن یکی و در نظر آینه بی شمار هست
روح یکی و تن هزار باده یکی و جام صد
گر به صد آینه یکی رو بنمود صد نشد
نقش خیال او صد و صد نشد آن کدام صد
همدم جام پر میم ساقی مجلس ویم
پیش یکی گرفته ام ساغر می مدام صد
نام یکی اگر یکی صد نهد ای عزیز من
صد نشود حقیقتش یک بود او به نام صد
در دو جهان خدا یکی نیست در آن یکی شکی
ملک بسی ملک یکی شاه بسی غلام صد
عاشق و مست و واله هم همدم نعمة اللهم
نوش کنم به عشق او ساغر می به کام صد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
دلی که درد ندارد دوا کجا یابد
بلای عشق ندیده شفا کجا یابد
کسی که همدم جام شراب نیست مدام
حضور ساقی سرمست ما کجا یابد
حریف ما نشده ذوق ما کجا داند
نخورده ساغر دردی صفا کجا یابد
خدای خود نشناسد کسی که خود نشناخت
ز خود چو بی خبر است او خدا کجا یابد
سریر سلطنت عشق پادشاهان راست
چنان مقام بلندی گدا کجا یابد
در این طریق فقیری که می نهد قدمی
فنای خود چو نجوید بقا کجا یابد
به نور عشق توان یافت نعمت الله را
کسی که عشق ندارد ورا کجا یابد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
هرکه فانی شود بقا یابد
خوش بقائی از این فنا یابد
آنکه نام و نشان خود گم کرد
آنچه گم کرده است وایابد
بنده ای کو گدای سلطان است
پادشاهی دو سرا یابد
هر که با بینوا دمی دم زد
خوش نوائی ز بینوا یابد
غرق بحر محیط هر که شود
عین ما را به عین ما یابد
عشق مست است و عقل مخمور است
ذوق مستان ما کجا یابد
نعمت الله که نور دیدهٔ ماست
نور او را به دیده ها یابد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴
چشم مست تو گر از خواب گران برخیزد
سبک از هر طرفی فتنه دوان برخیزد
کر کلاله ز گل چهره براندازی باز
ناله از جان و دل پیر و جوان برخیزد
سر و بالای تو گر سوی چمن میل کند
ناودان از سر پا رقص کنان برخیزد
اثر شمع تجلیست ولی دریابد
که چو پروانه روان از سر و جان برخیزد
عاشقی بر سر کوی تو نشیند که به عشق
عاشقانه ز سر هر دو جهان برخیزد
کشتهٔ عشق تو گر بوی تو یابد در خاک
به هوای تو چو گل جامه دران برخیزد
چشم سید که حجابیست میان من و تو
خوش بود گرچو حجابی ز میان برخیزد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
نور با نور خوش در آویزد
آب با آب خوش درآمیزد
موج با بحر چون یگانه شود
این دوئی از میانه برخیزد
چشم مستش که فتنه انگیز است
هر زمان فتنه ای برانگیزد
مژهٔ شعر تیز من شب و روز
خاک درگاه یار می بیزد
عقل با عشق گفتگو نکند
بنده با پادشاه نستیزد
ساقی مست هر نفس جامی
گیرد و بر سرم فرو ریزد
سیدم زلف را چو بگشاید
عالمی دل در او درآویزد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
ساز عشقش نوای دل سازد
دُرد دردش دوای دل سازد
لطف سازنده بین که بر سازش
هر چه سازد برای دل سازد
به خدا کار دل رها کردیم
کار دل هم خدای دل سازد
آتش عشق جان ما را سوخت
سوختگان را هوای دل سازد
دل مقامی خوشست از آن دلدار
جای خود در سرای دل سازد
دل صاحبدلی به دست آور
تا تو را آشنای دل سازد
نعمت الله می نوازد ساز
بشنو کز نوای دل سازد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
اگر مه روی من روزی نقاب از رخ براندازد
چو ذره آفتاب جان به پای او سراندازد
اگر شهباز عقل کل کند پرواز در کویش
ندیده همچنان جزوی که از حیرت براندازد
حجاب دیدهٔ مردم خیال پردهٔ وهم است
جمال او نماید رو حجابش گر بر اندازد
کند معدوم را موجود از الطاف وجود خود
اگر از گوشهٔ چشمی نظر بر منظر اندازد
اگر سلطان عشق او به ملک دل فرود آید
ندای غارت جانها روان در کشور اندازد
تجلی صفاتش را مظاهر در ظهور آرد
ولی چون ذات بنماید نظر بر مظهر اندازد
به چشم مردمی یاری که روی سیدم بیند
نخواهد تا نظر باری به روی دیگر اندازد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
ما انا الحق از فنا خواهیم زد
خیمه در دار بقا خواهیم زد
پای کوبان جان خود خواهیم باخت
دستی از صدق و صفا خواهیم زد
در خرابات مغان خواهیم رفت
عاشقان را الصلا خواهیم زد
الوداع زاهدی خواهیم کرد
جام پر می یک دوتا خواهیم زد
گر بلائی بر دل ما بگذرد
مقبلانه مرحبا خواهیم زد
خویش را بیگانه وش خواهیم ساخت
این نفس با آشنا خواهیم زد
همچو سید در جهان بی خودی
دم ز توحید خدا خواهیم زد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
عاشقی کو هوای ما دارد
دیگری کی به جای ما دارد
جام دُردی درد دل نوشد
هر که میل دوای ما دارد
آن چنان لذتی که جان بخشد
مبتلای بلای ما دارد
سرخوشانیم و جام می بر دست
عقل مسکین چو پای ما دارد
هر چه در کاینات می بینیم
همه نور خدای ما دارد
پادشاهی و صورت و معنی
بی تکلف گدای ما دارد
نعمت الله که میرمستان است
هر چه دارد برای ما دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱
هر جا که دکانداریست او مایه ز ما دارد
خود مفلس بازاری سرمایه کجا دارد
گر درد دلی داری از خود بطلب درمان
زیرا که چنان دردی با خویش دوا دارد
دل زنده بود جاوید گر کشته شود در عشق
ایمن ز فنا باشد چون نور بقا دارد
از نور جمال او روشن شده چشم ما
تاریک کجا گردد چون نور خدا دارد
یاری که در این دریا بنشست دمی با ما
هر سو که رود آبی از بخشش ما دارد
رندی که وطن دارد در خلوت میخانه
گر هر دو سرا نبوَد اندیشه چرا دارد
خوش سلطنتی داریم از بندگی سید
این بنده چنین دولت در هر دو سرا دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۲
چو نور دیده چشم من خیالش درنظر دارد
چنین مه رو که من دارم که در دور قمر دارد
بیا ای بلبل شیدا و این گلزار ما بنگر
به هر شاخی که بنشینی بسی گلهای تر دارد
خراباتست و ماسرمست و ساقی جام می بر دست
حریف ما بود رندی که او از ما خبر دارد
به سالوسی و زراقی بیاید عقل سر گردان
ز عشقم باز می دارد نمی دانم چه سر دارد
به نور روی او دیده منور گشت می بینم
چه خوش چشمی که نور او همیشه در نظر دارد
اگرچه ذوق هشیاری بهر حالی بود چیزی
ولیکن حال سرمستان ما ذوق دگر دارد
حضور نعمت الله را دو سه روزی غنیمت دان
که مهمان عزیز است و دگر عزم سفر دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
هوای درد بی درمان که دارد
سر سودای بی سامان که دارد
رفیق راه بی پایان که جوید
خیال مجلس جانان که دارد
همه کس طالب آنند و ما هم
ازین بگذر ببین تا آن که دارد
چو کفر زلف او دین و دلم برد
نظر بر خاطر ایمان که دارد
مرا مهمان جان است او شب و روز
چنین شاهی بگو مهمان که دارد
قدح گردید اکنون نوبت ماست
درین دوران چنین دوران که دارد
به عشقش چون مجال خود ندارم
بگو پروای خان و مان که دارد
چو من از جان و دل کردم تبرا
غم از دشوار و از آسان که دارد
هوس دارم که جان خود ببازم
ولی سید نظر بر بان که دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
پردهٔ دیدهٔ من نقش خیالت دارد
دل شوریدهٔ من شوق وصالت دارد
هر کجا ماه رخی در نظرم می آید
نیک می بینم و حسنی ز جمالت دارد
بینوائی که گدای سر کوی تو بود
بر سلاطین جهان جاه و جلالت دارد
جان فدا کردم و سر در قدمت افکندم
از چنین بندگ ای بنده خجالت دارد
ساقیا ساغر می ده که لبم بی لب جام
به سر جملهٔ مستان که سلامت دارد
برو ای عقل که من مستم و تو مخموری
توچه دانی که دل از عشق چه حالت دارد
نعمت الله سخنش آب حیاتی است روان
روح بخشد چه نصیبی ز زلالت دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۶
بستهٔ بند بلای تو نجاتی دارد
خستهٔ رنج غم تو درجاتی دارد
هر که شد مردهٔ درد تو نمیرد هرگز
کشتهٔ عشق تو جاوید حیاتی دارد
طاق ابروی تو محراب دل ماست از آن
روز و شب خاطر ما میل صلاتی دارد
کفر زلف تو که ایمان رخت می پوشد
سیئاتی است خیال حسناتی دارد
گر قدم رنجه کنی بر سر آبی باری
در نظر دیدهٔ ما آب فراتی دارد
به جفا از سر کوی تو دل از جا نرود
آفرین بر قدم او که ثباتی دارد
نعمت الله که سلطان جهان عشقست
چون گدایان ز تو امید زکاتی دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
هر که از اهل کمال است جلالی دارد
خوش کمالی که جمالی به کمالی دارد
نفس اهل کمال است که جان می بخشد
آفرین بر نفسش باد که حالی دارد
بسته ام نقش خیالی که نیاید به خیال
خوش خیالی که چنین خوب خیالی دارد
جام جان پر می خمخانهٔ جانانهٔ ماست
ساغر ما چو حباب آب زلالی دارد
هر کجا آینه ای در نظر می آید
او به تمثالی از آن وجه مثالی دارد
به سراپردهٔ جنت نکشد خاطر رند
زانکه در گوشهٔ میخانه جمالی دارد
هرکه او مستعد نعمت الله بود
دایم از سید این بنده سؤالی دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
هر کجا ساغری است می دارد
جام بی باده رند کی دارد
هر کجا صورت خوشی بینی
معنئی از جمال وی دارد
دل مستم مدام می نوشد
گوش جان بر نوای نی دارد
گر نه آب حیات می نوشم
نفسم دل چگونه حی دارد
نعمت الله را به جان جوید
هرکه میلی به جام می دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
عالم از نام او نشان دارد
این مثالی است کاین و آن دارد
صورت و معنئی که می بینم
می و جام است و جسم و جان دارد
چشم دریا دلی بود ما را
در نظر بحر بیکران دارد
دو مگو او یکیست تا دانی
ور بگوئی تو را زیان دارد
ذوق علم بدیع ما می جو
که معانی ما بیان دارد
خوش میانی گرفته ام به کنار
خوش کناری که آن میان دارد
نعمت الله را به جان جوید
هر که میلی به عارفان دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
هر که او عاشق است جان دارد
جان فدایش کنم که آن دارد
عاشقان نور چشم خوانندش
عاشق ار عشق عاشقان دارد
ما نشانی ز بی نشان داریم
خوش نشانی که آن نشان دارد
می و جام است جسم و جان با هم
هر چه بینی همین همان دارد
هر که با ما نشست در دریا
خبر از بحر بیکران دارد
خواجه علم بدیع می خواند
آن معانی ازین بیان دارد
می مست خوشی اگر جوئی
نعمت الله بجو که آن دارد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۱
پادشاهی گدای او دارد
سلطنت بی نوای او دارد
هر کجا خسرویست در عالم
جان شیرین برای او دارد
نور دیده ز چشمش اندازم
دیگری گر به جای او دارد
مدتی شد که این دل مستم
عاشقانه هوای او دارد
جان فدای بلای بالایش
که دل من بلای او دارد
عشق مست است و جام می بر دست
عقل مسکین چه پای او دارد
نعمت الله با چنین نعمت
چشم جان بر عطای او دارد