عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
جانم، از جانان حکایت میکند
عندلیب از گل روایت میکند
بینوا، افتاده از گلشن جدا
از جداییها شکایت میکند
خسروی از بخت برخوردار باد
کاو رعیت را رعایت می کند
میکشد هجرم، ولی گر قاصدی
از حما آید، حمایت میکند
آنکه میرنجد ز من، گاهی که غیر
پیش او از من سعایت میکند
عاقبت دردی کزو در دل مراست
در دل او هم سرایت میکند
از تغافل کشتن آذر خطاست
خنده یی او را کفایت میکند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
بحسرت مردم و، آخر ندیدم روی یار خود
سزای من که از اول نکردم فکر کار خود
رود گر صید گامی چند و صیاد از قفای او
نه از بیم است، میخواهد ببیند اعتبار خود
غم عشقت نمیگویم بمردم، ساده لوحی بین؛
که پنهان میکنم از خلق راز آشکار خود
نگویم وعده ی وصل تو با خود، تا سپارم جان؛
که ترسم روز محشر نیز باشم شرمسار خود
بحسرت مردم و آذر ندیدم روی یار خود
کنون مانده است کار من، که او کرده است کار خود
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
دردا که حریف راز دانم
حرفی زد و کرد بدگمانم
بود آنکه نخست، خضر را هم
اکنون شده دزد کاروانم
امروز فگند بر زمینم
دی برد اگر بر آسمانم
دی، دوستر آنکه بودم از جان
امروز شده است خصم جانم
نامحرم گشته محرم، ای وای
شد بسته زبان ز همزبانم
شد هم قفس من، آخر آن مرغ
کاو بود اول هم آشیانم
دم با که زنم ز مهر، کاین دم
بیمهر شده است مهربانم
من غافل از آنچه در دل اوست
او، باخبر از غم نهانم!
دیگر نخورم فریبش، آذر
چون کار گذشته ز امتحانم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
گدایان را، هوای بزم سلطانی و، سلطانان
نشانده بر در دولت سرا، بیرحم دربانان!
نشسته جان فشانان بر سر راهش من و، ترسم
که از من بگذرد با غیر، بر من دامن افشانان
مرا عهدی است با خوبان، بسی محکم؛ چه سود اما
سرو کارم کنون افتاده با این سست پیمانان!
زنند اهل ریا بر میگساران طعن و، در محشر
شوند آلوده دامانان، جدا از پاکدامانان
دهندش اهل دیر و کعبه پند و، بیتو آذر را
نه ذوق الفت اینان، نه شوق صحبت آنان
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
جان اسیران سوختی، از کس برآمد دود؟ نه!
خون غریبان ریختی، دستت بخوان آلود؟ نه!
هر کس میان گفتگو، شد درد خود را چاره جو؛
منهم غم خود پیش او، میگویم، اما زود، نه!
سهل است، ای نامهربان، با ما نباشی سرگران؛
در دوستی ما زیان، در خصمی ما، سود نه!
گر ریختی ای نازنین، خون مرا از تیغ کین
از دوستان اکنون ببین، یک کس ز تو خشنود نه!
صد جرم از دشمن فزون، دیدی شدت از دل برون
او را که خواهی ریخت خون، جرمیش خواهد بود؟نه!
در حشر، چون خواری کشان، خواهند داد از مهوشان
امروز آذر را نشان، جز چشم خون آلود نه!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۴ - و له علیه الرحمه
خوش آمد این کهن رسمم از آنان
که خود را از بزرگان میشمارند
که چون بیرون روند از ملک ناچار
بجای خود، بزرگی باز دارند
که هر جا نخل بخل و ظلم بینند
کنند و تخم جود و عدل کارند
ز پا افتادگان را، دست گیرند؛
بکار دستگیری، پافشارند
بدرد بیدلان، درمان فرستند؛
بزخم بیکسان، مرهم گذارند
نه اینان، کز قضای آسمانی؛
کنون در شهر ایران شهریارند
بشمع مجلس دانش، نسیمند؛
بچشم مردم دانا، غبارند!
جهان کرده چو ابر تیر ماهی
سیاه و قطره یی هرگز نبارند
بشهری چون روند از شهری، آنجا
ز خود ناکس تری را برگمارند
کزان هر شیوه ی ناخوش که بینند
به نباش نخستین رحمت آرند
غرض، آیین مردی این نباشد
که مردان جان بنا مردان سپارند!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - نامه به صباحی
صبح است صبا، کوش که این نظم کنی گوش
و آنگاه زنی دامن همت بکمر بر
خود را برسانی بسر کوی صباحی
زان خاک کشی کحل بصیرت به بصر بر
او را دهی اول ز من این قطعه ی شیرین
کانباشته از وی نی کلکم بشکر بر
پس گوییش از من، که: نگویی بچه تقصیر
در کنج غمم ماندی و رفتی بسفر بر؟!
تو در سفر و، سوخته من؛ وین عجب آمد
با آنکه نبی خوانده سفر را بسقر بر
باری چو روان گشتی و، هجر تو روان کرد
خونابه ی حسرت ز دلم تا بجگر بر
نگذاشت مرا سستی پا، کآیمت از پی
ناچار زدم غوطه بدریای فکر بر
بس لولوی خوشاب که در رشته کشیدم
و آن رشته فرستادمت اینک بنظر بر
بفرست جوابم، که جوابت بفرستم
این قطعه که خواندم بحریفان دگر بر
هرگز نرسیده است بمن پاسخی از کس
پیکی است مرا گر چه بهر راهگذار بر
گویا همه ی عمر رساندند رسولان
مکتوب بکور، از من و، پیغام بکربر!
پندی است بگوش من از استاد که بادا؛
در انجمن خلد، قرارش بمقر بر
کاسرار سخن گفت به بیگانه نشاید
آگاه مکن بیخبران را بخبر بر
سلطان رسل، آنچه به جبرییل رسیدش
گوید به علی، لیک نگوید به عمر بر
دید الغرض استاد در اول گهرم پاک
پس راهبرم گشت باین گنج گهر بر
من نیز زرت تا نزدم بر محک صدق
ننمودت این راه بگنجینه ی زربر
اکنون تو هم از من شنو این پند به منت
منت بود از پند پدر را به پسر بر
زنهار، بناپاک، فن نظم میاموز
نه خامه بخامان ده و ن ه تیغ بغر بر
شاید چو شود مست ز جامیش که دادی
سویت نگرد خیره به تنگی نظر بر
شاید زند آن تیغ که از دست تو بگرفت
هم بر دل تنگ تو به اظهار هنر بر
کز خیل غزالان حرم نیز شنیدم
گاهی ز شبق شاخ زند ماده به نر بر
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - و له فیه داد و دهش
خلاف ظالم و ممسک، بچشم هوشمند آذر؛
بود داد و دهش، از هر چه در گیتی است خود خوشتر
نوای چرخه ی زال مداین، گوش کسری را
بحکم عدل، از آواز چنگ باربد خوشتر
صدای پای مهمان نخوانده طبع حاتم را
ز ذوق جود، از شریان جان در کالبد خوشتر
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
چون کیسه ز زر تهی شود کاسه ز آش
گردد هنرت نهان، شود عیبت فاش
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - تاریخ ده خوایق که محمد حسین خان تعمیر کرد.
آرایش زمانه، آقا حسین کامد
طبعش ببحر مایل، دستش بجود شایق
در کارهای بسته، فکرش کلید فاتح
بر سینه های خسته، نطقش طبیب حاذق
سیمش ز دست ریزان، چون خوی ز روی معشوق
بیمش ز دل گریزان، چون دل ز دست عاشق
رخش جلالتش را، ازپیش و پس همیشه؛
اقبال بوده قاعد، توفیق بوده شائق
تیغش بسر فشانی، دستش بدر فشانی؛
بر رستم است غالب، بر حاتم است فائق
یال و دم سمندش، سر حلقه ی ذوائب
پیچ و خم کمندش، سر رشته ی علایق
در مرغزار کاشان، کآمد چو باغ رضوان
دشتش، تمام ریحان؛ کوهش، همه شقایق!
زد توسنش چو بهرام، بر ساحت دهی گام
وان ده خوایقش نام، خود خالی از خلایق
بی رنگ کشتزارش، چون روی زرد فاجر
بی آب چشمه سارش، چون چشم تنگ فاسق
از لطف بینهایت، آن منبع عنایت
بهر رفاه مخلوق، بهر رضای خالق
بر روی کار آورد، آبی گلاب پرورد؛
خوشبوی و روشن و سرد، شیرین و پاک و رائق
شد آن ده، از جنان به؛ بر رای آن جوان زه
کز همتش شد آن ده، آبادتر ز سابق
دیوان رمیده ز آنجا، دد پاکشیده ز آنجا
جغدان پریده ز آنجا، چون زاغ از خلایق
افروخته نسیمش، انداخته غمامش؛
از لاله ها مشاعل، وز سبزه ها نمارق
در راغها رونده، بس نهر آب صافی
در باغها فگنده، بس سایه نخل باسق
هر گل از آن چو لیلی، هر بلبلش چو مجنون
هر سرو او چو عذرا، هر قمریش چو وامق
چون خلق او، فضایش با هر تنی مناسب؛
چون طبع من، هوایش با هر کسی موافق
ای مهربان برادر بپذیر عذر آذر؛
کاین وصف تست در خور، این مدح تست لایق
غم بسته چون زمستان، بر من در گلستان؛
این برگ سبز بستان، از گلشن حقایق
ممدوح بس چو تو، لیک، واقف نه ازمحاسن؛
مداح بس چو من، لیک، آگه نه از دقایق
خواندم هزار دفتر، ز آنها یکی است قرآن؛
دیدم هزار جعفر، ز آنها یکی است صادق
القصه مصرعی خوش، گفتم برسم تاریخ
دایم روان بماند این آب در خوایق (۱۱۹۵ ه.ق)
تا هست هر جوادی، از شغل خود مباهی
تا هست هر سوادی با اصل خود مطابق
هم دل نفور بادت، از صحبت مخالف؛
هم چشم دور بادت، از چهره ی منافق
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - و له هزل
شعر مردان، بمدح نامردان
هست دور از من و تو حیض رجال
در خرابات روسبی، مپسند
جلوه گاه مخدرات حجال
گفتمی این سخن تمام اگر
تنگ چون قافیه، نبود مجال
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
ای عادلی که دیده رعایای این دیار
عدل تو را معاینه، عفو تو را عیان
دی بودم، آرمیده ز غوغای مرد و زن
کامد یکی بحجره ی داعی ز راعیان
کامروز گاوی از رمه رم کرده سوی شهر
آمد مگر ندیده رعایت زراعیان
گویی بره ز مزرعه یی خورده خوشه یی
وین قصه را رسانده بگوش تو ساعیان
از عدل و عفو تا چه پسند آیدت کنون
غفلت راعیان و شفاعت ز داعیان
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۲ - و له علیه الرحمه
کریمی گر نباشد در زمانه
بباید با لئیمان ساخت چندی
کشد شیراز تن سگ پوست ناچار
بدستش گر نیفتد گوسفندی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۳ - قطعه
غریب آزار دزد ساوجی شد
به ساوه شحنه، نه هوشی نه هنگی
همانا مانده زان دریا که شد خشک
ز یمن مولد احمد نهنگی
اگر رحم شهش گردن رهاند
ز تیغ عدل، باری پالهنگی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۶ - و له قطعه
ای صاحب مهربان که فیضت
برخرد و کلان رسیده دانی
جود خاص و سخای عامت
بر پیر و جوان رسیده دانی
وصف تو ز من بخلق عالم
پیدا ونهان رسیده دانی
بر من چه غم از ندادن ریع؟!
ز اهل برکان رسیده دانی
کشت املم، ز ظلم ایشان؛
باغی است خزان رسیده دانی
گفتم که: بگیر ریع من زود،
بر من چه زیان رسیده دانی
گفتی که: بصبر کوش و، کارم
از صبر بجان رسیده دانی
در دل گله از توام نه، اما
از دل بزبان رسیده دانی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۷ - و له قطعه
اصفهان، مصر بود و شد کوفه؛
ای که سر خیل کنیه ور زانی
کس بظلمت رضانه، گر نبود؛
مادرش زانیه، پدر زانی
بر سر خلق، دل نلرزیدت
دلشان گوی کز چه لرزانی؟!
دادی ایمان بهای نان، جان نیز
من دهم زر، که بیخبر زانی
پاره ی نان خوریم هر دو، ولی
بگرانی تو، من به ارزانی
بمن آن پاره نان گوارا باد
بتو این حرص و آز ارزانی
داشتم ز اهل آن دیار شگفت
خوانددهقان پیر برزانی
زاد مردی نزاده مادر دهر
گویی این پیره زن، پسر زا، نی
ترکیب بندها و ترجیع بندها
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
حاجی زجاجی که ز دین ساز نداشت
خود را ز شکست دل کس باز نداشت
آوازه فگنده است: من شیشه گرم
بس شیشه ی دل شکست، کآواز نداشت!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
ایزد، همه عمر کامرانیت دهاد
با خلق زمانه مهربانیت دهاد
وز جام جم، آب زندگانیت دهاد
اینها همه درخور جوانیت دهاد!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
آن کس که بچرخ، نقش اختر بندد
و آن کس که ببحر، آب گوهر بندد
نه بند ز دست دشمنت بگشاید
نه بر رخ بنده ی تو، در بر بندد
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
چون کار نظر به پاک‌بینی برسد
یا زور کمر به دار چینی برسد
نبود عجب ار، ز گفتگوی زن و شوی
زحمت به برادران دینی برسد