عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا بصاحب ما بین که تاعیان نگری
                                    
فضایل ملکی در شمایل بشری
بهر چه حسن توان گفت روی اوست قرین
زهر چه عیب توان جست خوی اوست بری
ببین برویش و کوتاه کن سخن ناصح
که بی زبانی خوشتر بود ز بی بصری
بگو بشحنه که از ما خبر نجوید باز
ببزم ما خبری نیست غیر بی خبری
اگر تو تیغ کشی ما سپر بیندازیم
که عشق تیغ برآورد و صبر شد سپری
بباد دادیم امروز و آب دیده ی من
بیاد آری و روزی بخاک من گذری
بصدق بین و کرم کن که خواجگان کریم
براستی نظر آرند نی به بی هنری
خزان رسیده نهالی همی سرود بسرو
ببین بروز من و شادزی به بی ثمری
بسوخت جانش و با کس نگفت نزد نشاط
بروز گار شه از عشق عیب پرده دری
                                                                    
                            فضایل ملکی در شمایل بشری
بهر چه حسن توان گفت روی اوست قرین
زهر چه عیب توان جست خوی اوست بری
ببین برویش و کوتاه کن سخن ناصح
که بی زبانی خوشتر بود ز بی بصری
بگو بشحنه که از ما خبر نجوید باز
ببزم ما خبری نیست غیر بی خبری
اگر تو تیغ کشی ما سپر بیندازیم
که عشق تیغ برآورد و صبر شد سپری
بباد دادیم امروز و آب دیده ی من
بیاد آری و روزی بخاک من گذری
بصدق بین و کرم کن که خواجگان کریم
براستی نظر آرند نی به بی هنری
خزان رسیده نهالی همی سرود بسرو
ببین بروز من و شادزی به بی ثمری
بسوخت جانش و با کس نگفت نزد نشاط
بروز گار شه از عشق عیب پرده دری
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چرا چو ابر نگریی چرا چو باد نکوشی
                                    
چرا بروز ننالی چرا بشب نخروشی
نشسته بیخود و غافل ز کار اول و آخر
که از چه چشم گشودی و از چه دیده نپوشی
بدین بطالت و عطلت بدین جهالت و غفلت
نهی بخویش چه تهمت گر اهل دانش و هوشی
در سرای گشودند و باز پا نگشایی
بدجله راه نمودند و باز آب ننوشی
بغیر عشق اثری نیست ورنه چیست که واعظ
به سد حدیث نکرد آنچه بلبلی به خروشی
بصدق کوش و ارادت که دوش بر سر این ره
بگوش سالکی این نکته میسرود سروشی
بهر طرف که نهی رو قدم سپار و میندیش
که ره بدوست بیابی اگر بصدق بکوشی
ز ذوق بندگی ای خواجه گر شوی چو من آگه
اگر بهیچ خرندت که خویشتن بفروشی
نشاط از تو ندارد بجز غم تو تمنا
نه شاکی از تو به نیشی نه شاکر از تو به نوشی
                                                                    
                            چرا بروز ننالی چرا بشب نخروشی
نشسته بیخود و غافل ز کار اول و آخر
که از چه چشم گشودی و از چه دیده نپوشی
بدین بطالت و عطلت بدین جهالت و غفلت
نهی بخویش چه تهمت گر اهل دانش و هوشی
در سرای گشودند و باز پا نگشایی
بدجله راه نمودند و باز آب ننوشی
بغیر عشق اثری نیست ورنه چیست که واعظ
به سد حدیث نکرد آنچه بلبلی به خروشی
بصدق کوش و ارادت که دوش بر سر این ره
بگوش سالکی این نکته میسرود سروشی
بهر طرف که نهی رو قدم سپار و میندیش
که ره بدوست بیابی اگر بصدق بکوشی
ز ذوق بندگی ای خواجه گر شوی چو من آگه
اگر بهیچ خرندت که خویشتن بفروشی
نشاط از تو ندارد بجز غم تو تمنا
نه شاکی از تو به نیشی نه شاکر از تو به نوشی
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        برون از خویشتن یک ره اگر گامی دو بگذاری
                                    
دمی بی دوست ننشینی رهی بی دوست نسپاری
گرانتر از وجودت چیست ای دل اندرین وادی
بهمراهان رسی شاید اگر خود را تو بگذاری
زمیر کاروانم هست در خاطری حدیثی خوش
که واپس ماندگان را چاره نبود جز سبکباری
تو رو بر تافتی و دوستان را قلب بشکستی
چه خواهی کرد اگر رو سوی قلب دشمنان آری
هجوم بیدلانت ترسم آخر تنگدل سازد
چه خواهی کرد یا رب با جهانی دل بدلداری
تویی چون خواجه سد منت فزون از بندگی دارم
منم چون بنده جز زحمت چو سود از خواجگی داری
بعهد ما همین نه بندگی از خواجگی خوشتر
که دل دادن ز دلداری و غم خوردن ز غمخواری
کدامین عهد عهد خسرو دریا دل عادل
سپهر آفتاب مجد و ظل حضرت باری
شهنشاها جهاندارا جهانگیرا جهانبخشا
ترا بادا مسلم تا جهان باشد جهانداری
اگر کوه است خصم ار بحر کی یارد درنک آرد
بخنگ ار جای بگزینی بچنگ ار تیغ بگذاری
چو چرخی ظاهر از کوهی اگر کوهی بود سایر
چو مهری طالع از بحری اگر بحری بود جاری
                                                                    
                            دمی بی دوست ننشینی رهی بی دوست نسپاری
گرانتر از وجودت چیست ای دل اندرین وادی
بهمراهان رسی شاید اگر خود را تو بگذاری
زمیر کاروانم هست در خاطری حدیثی خوش
که واپس ماندگان را چاره نبود جز سبکباری
تو رو بر تافتی و دوستان را قلب بشکستی
چه خواهی کرد اگر رو سوی قلب دشمنان آری
هجوم بیدلانت ترسم آخر تنگدل سازد
چه خواهی کرد یا رب با جهانی دل بدلداری
تویی چون خواجه سد منت فزون از بندگی دارم
منم چون بنده جز زحمت چو سود از خواجگی داری
بعهد ما همین نه بندگی از خواجگی خوشتر
که دل دادن ز دلداری و غم خوردن ز غمخواری
کدامین عهد عهد خسرو دریا دل عادل
سپهر آفتاب مجد و ظل حضرت باری
شهنشاها جهاندارا جهانگیرا جهانبخشا
ترا بادا مسلم تا جهان باشد جهانداری
اگر کوه است خصم ار بحر کی یارد درنک آرد
بخنگ ار جای بگزینی بچنگ ار تیغ بگذاری
چو چرخی ظاهر از کوهی اگر کوهی بود سایر
چو مهری طالع از بحری اگر بحری بود جاری
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ترسم از چشم بد خلق رسد بر تو گزندی
                                    
گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی
ما نه خود لایق تیریم و نه شایسته ی بندی
ور نه آن ابرو و آن طره کمان است و کمندی
لاف قوت مزن ای خواجه که از ما نخرد کس
جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
لاف خصمی منت هست دریغا ز مصافی
تا بیازیم سنانی و بتازیم سمندی
بند بر لب نه و بگذر ز من ای یار خردمند
من که سد بند گسستم نپذیرم ز تو پندی
مصلحت حوی ز دوران نبرد کار بسامان
راحت آن یافت که اندیشه نبودش ز گزندی
هم نشاط از تو و هم غم چه غم ار شاد نباشم
بجهان خرم از آنم که چنانم تو پسندی
                                                                    
                            گو بسازند نقابی و بسوزند سپندی
ما نه خود لایق تیریم و نه شایسته ی بندی
ور نه آن ابرو و آن طره کمان است و کمندی
لاف قوت مزن ای خواجه که از ما نخرد کس
جز دل خسته درین رسته و جز جان نژندی
لاف خصمی منت هست دریغا ز مصافی
تا بیازیم سنانی و بتازیم سمندی
بند بر لب نه و بگذر ز من ای یار خردمند
من که سد بند گسستم نپذیرم ز تو پندی
مصلحت حوی ز دوران نبرد کار بسامان
راحت آن یافت که اندیشه نبودش ز گزندی
هم نشاط از تو و هم غم چه غم ار شاد نباشم
بجهان خرم از آنم که چنانم تو پسندی
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        موکب شاه جهان آمده است و از پی
                                    
نصر و فتح است و ظفر تا به خراسان از ری
کاسه از فرق عدو گیر نه از دست حبیب
نغمه از ناله ی وی جوی نه از ناله ی نی
دشمن از تیغ شهنشه خرد از لمعه ی عشق
همچو شمع سحر از باد و گلستان از دی
آخر ای دل نه تو از خیل شهی خیز و به راه
قدمی نه که شود بدرقه ات همت وی
چند بیهوده به سر میبری این عمر عزیز
تا کی آخر به عبث عمر گذاری تا کی
بار بگشا که ازین راه سفرهاست به پیش
سست منشین که در این دشت خطرهاست ز پی
                                                                    
                            نصر و فتح است و ظفر تا به خراسان از ری
کاسه از فرق عدو گیر نه از دست حبیب
نغمه از ناله ی وی جوی نه از ناله ی نی
دشمن از تیغ شهنشه خرد از لمعه ی عشق
همچو شمع سحر از باد و گلستان از دی
آخر ای دل نه تو از خیل شهی خیز و به راه
قدمی نه که شود بدرقه ات همت وی
چند بیهوده به سر میبری این عمر عزیز
تا کی آخر به عبث عمر گذاری تا کی
بار بگشا که ازین راه سفرهاست به پیش
سست منشین که در این دشت خطرهاست ز پی
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا دور ساقی بگیریم جامی
                                    
که دوران گردون نگردد بکامی
بیا و بیاسا بمیخانه کانجا
نه گنجی نه رنجی، نه ننگی نه نامی
بیا تا ببینی برویی و مویی
چه خواهی ز صبحی چه جویی ز شامی
بنازم ببزمی که سازند سرخوش
یکی را بسنگی یکی را بجامی
بهاری که بینی خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی اگر صید دامی
سحر خفته بودند یاران دریغا
که باد صبا داشت از وی پیامی
غم اوست امروز و فردا?ست دوزخ
کشندم بآتش از آتش که خامی
من از تو، تو از من گریزی نباشد
مرا خواجه باید تو را هم غلامی
نشاطا بهارت خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی وگر صید دامی
                                                                    
                            که دوران گردون نگردد بکامی
بیا و بیاسا بمیخانه کانجا
نه گنجی نه رنجی، نه ننگی نه نامی
بیا تا ببینی برویی و مویی
چه خواهی ز صبحی چه جویی ز شامی
بنازم ببزمی که سازند سرخوش
یکی را بسنگی یکی را بجامی
بهاری که بینی خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی اگر صید دامی
سحر خفته بودند یاران دریغا
که باد صبا داشت از وی پیامی
غم اوست امروز و فردا?ست دوزخ
کشندم بآتش از آتش که خامی
من از تو، تو از من گریزی نباشد
مرا خواجه باید تو را هم غلامی
نشاطا بهارت خزان دارد از پی
اگر مرغ شاخی وگر صید دامی
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من در این جمع و پریشان دلم از غوغایی
                                    
دیده جایی نگران دارم و خاطر جایی
گر هلاکم طلبد دوست چه پرهیز ز خصم
ور نجاتم طلبد از که دگر پروایی
عزت این بس که مرا بنده ی خود میخوانی
وین تفاخر که مرا چون تو بود مولایی
آنچنانی تو که میخواهم و هم دارم امید
تا چنانم که پسند تو بود فرمایی
هوس زیست از این بیشترم درسر نیست
که زنم دست بدامانی و بوسم پایی
ای اجل بیهده جان من و این تن تا چند
شاهدی را ببر از مجلس نا بینایی
چه غم ارخانه بر اندازدم این سیل که هست
خوشتر از خانه بمیخانه مرا مأوایی
دست بر سبحه نسایم که گرفتم در دست
زلف ترسا بچه ای دست بت ترسایی
پا بمسجد نگشایم که هنوز از می دوش
سر بجوش است و بگوش ازدف و نی غوغایی
سنگ طفلان بردش جانب شهر ارنه کجا
دل دیوانه کشد جز بسوی صحرایی
سر خوش از غفلت این بیخبر انست نشاط
ورنه با زحمت نادان نزید دانایی
                                                                    
                            دیده جایی نگران دارم و خاطر جایی
گر هلاکم طلبد دوست چه پرهیز ز خصم
ور نجاتم طلبد از که دگر پروایی
عزت این بس که مرا بنده ی خود میخوانی
وین تفاخر که مرا چون تو بود مولایی
آنچنانی تو که میخواهم و هم دارم امید
تا چنانم که پسند تو بود فرمایی
هوس زیست از این بیشترم درسر نیست
که زنم دست بدامانی و بوسم پایی
ای اجل بیهده جان من و این تن تا چند
شاهدی را ببر از مجلس نا بینایی
چه غم ارخانه بر اندازدم این سیل که هست
خوشتر از خانه بمیخانه مرا مأوایی
دست بر سبحه نسایم که گرفتم در دست
زلف ترسا بچه ای دست بت ترسایی
پا بمسجد نگشایم که هنوز از می دوش
سر بجوش است و بگوش ازدف و نی غوغایی
سنگ طفلان بردش جانب شهر ارنه کجا
دل دیوانه کشد جز بسوی صحرایی
سر خوش از غفلت این بیخبر انست نشاط
ورنه با زحمت نادان نزید دانایی
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زهر سو بر بن در بینوایی
                                    
خداوندان فضل آخر عطایی
بدین بیگانگان سر چون توان برد
مگر دستم بگیرد آشنایی
ز ما تا کوی او راهیست پنهان
که در وی می نگنجد رهنمایی
برون از دهر باید شد نه از شهر
زخود باید شدن نه از سرایی
چه سود از سر بصحرا بر نهادن
اگر سر مینهی باری به پایی
بروز باز پس از ما چه خواهند
چه خواهد پادشاهی از گدایی
اگر تیغم زنی یا جام بخشی
نمیآید ز من جز مرحبایی
نشاط از تو خطا از وی صوابست
مجو جز این صوابی یا خطایی
                                                                    
                            خداوندان فضل آخر عطایی
بدین بیگانگان سر چون توان برد
مگر دستم بگیرد آشنایی
ز ما تا کوی او راهیست پنهان
که در وی می نگنجد رهنمایی
برون از دهر باید شد نه از شهر
زخود باید شدن نه از سرایی
چه سود از سر بصحرا بر نهادن
اگر سر مینهی باری به پایی
بروز باز پس از ما چه خواهند
چه خواهد پادشاهی از گدایی
اگر تیغم زنی یا جام بخشی
نمیآید ز من جز مرحبایی
نشاط از تو خطا از وی صوابست
مجو جز این صوابی یا خطایی
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای جم از این می اگر جامی زنی
                                    
دست یازد بر تو کی اهریمنی
از رکابی گر بر انگیزی کمیت
باز داری چرخ را از توسنی
دست بر کاری زدن بیحاصلی ست
دست باید زد ولی بر دامنی
عشق اگر از عقل خیزد رهبر است
لیک اگر از نفس زاید رهزنی
این جهان ز آمیزش عقل است و عشق
مرد کی فرزند آرد بی زنی
موکب شاه است بیرون سرای
گر برون نایی ببین از روزنی
جز دل غمگین مسکینان نشاط
جان جانها را نباشد مسکنی
                                                                    
                            دست یازد بر تو کی اهریمنی
از رکابی گر بر انگیزی کمیت
باز داری چرخ را از توسنی
دست بر کاری زدن بیحاصلی ست
دست باید زد ولی بر دامنی
عشق اگر از عقل خیزد رهبر است
لیک اگر از نفس زاید رهزنی
این جهان ز آمیزش عقل است و عشق
مرد کی فرزند آرد بی زنی
موکب شاه است بیرون سرای
گر برون نایی ببین از روزنی
جز دل غمگین مسکینان نشاط
جان جانها را نباشد مسکنی
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شب تیره وره سخت، چنین سست چرایی
                                    
بشتاب اگر بر اثر ناقه ی مایی
زاندیشه ی رهزن بود این راهبران را
در دست نه شمعی و نه بر ناقه درایی
رهبر ز پس قافله و راهرو از پیش
تا عقل نماند نرسد عشق بجایی
فردا که سر از خاک برآرند خلایق
ترسم نتواند که برد راه بجایی
آن پا که نپیموده رهی بر سر کویی
وان سر که نیاسوده دمی بر کف پایی
گر درد بود هست دوا، دکه ی عطار
باز است و یکی نیست خریدار دوایی
بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد
غم نیست اگر دید نشاط از تو جفایی
                                                                    
                            بشتاب اگر بر اثر ناقه ی مایی
زاندیشه ی رهزن بود این راهبران را
در دست نه شمعی و نه بر ناقه درایی
رهبر ز پس قافله و راهرو از پیش
تا عقل نماند نرسد عشق بجایی
فردا که سر از خاک برآرند خلایق
ترسم نتواند که برد راه بجایی
آن پا که نپیموده رهی بر سر کویی
وان سر که نیاسوده دمی بر کف پایی
گر درد بود هست دوا، دکه ی عطار
باز است و یکی نیست خریدار دوایی
بر هر که ستم رفت بباید کرمی کرد
غم نیست اگر دید نشاط از تو جفایی
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای نفس اگر بخود نفسی نیک بنگری
                                    
مقصود خود ز خود طلبی نی ز دیگری
هرچ آن فزون ز درک تو افزون ز قصد تست
وز آنچه مدرک تو بود کی تو کمتری
بیخود شو آنگه از خود مقصود خود طلب
بهتر ز بیخودیت بخود نیست رهبری
چشم امید چند گشایی بهر رخی
روی نیاز چند بسایی بهر دری
گه در هوای صحبت پیران هوش بخش
گه مبتلای مهر جوانان دلبری
از رای پیر و روی جوانت بود چه سود
این را زیان ز مویی و آنرا ز ساغری
جز یاد خود ز سر بنه آنگاه سر بنه
بر پای خود که این نه حدیثی ست سرسری
ره یافت تا ز بیخودی خود بخود نشاط
افزون ز ملک خویش ندیدست کشوری
                                                                    
                            مقصود خود ز خود طلبی نی ز دیگری
هرچ آن فزون ز درک تو افزون ز قصد تست
وز آنچه مدرک تو بود کی تو کمتری
بیخود شو آنگه از خود مقصود خود طلب
بهتر ز بیخودیت بخود نیست رهبری
چشم امید چند گشایی بهر رخی
روی نیاز چند بسایی بهر دری
گه در هوای صحبت پیران هوش بخش
گه مبتلای مهر جوانان دلبری
از رای پیر و روی جوانت بود چه سود
این را زیان ز مویی و آنرا ز ساغری
جز یاد خود ز سر بنه آنگاه سر بنه
بر پای خود که این نه حدیثی ست سرسری
ره یافت تا ز بیخودی خود بخود نشاط
افزون ز ملک خویش ندیدست کشوری
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        با ما سخن زنیک و بد کار میکنی
                                    
ما را گمان مردم هشیار میکنی
من با تو قالب تهیم سوی من ببین
از شرم اگر تو روی بدیوار میکنی
تنها نه دل زمن به نگاهی گرفته ای
در شهر ازین معامله بسیار میکنی
من از فریب دانه نیفتاده ام بدام
تو سنگ میزنی و گرفتار میکنی
شاید پسندت افتد با دوستان وفا
گاهی نکرده ای تو وانکار میکنی
تو آب جویباری و ما عکس شاخسار
ما ایستاده ایم و تو رفتار میکنی
ما همچو عکس توتی لب بسته از بیان
تو در قفای آینه گفتار میکنی
تا کی ز عشق روی نکویان سخن نشاط
ما را بدرد خویش گرفتار میکنی
                                                                    
                            ما را گمان مردم هشیار میکنی
من با تو قالب تهیم سوی من ببین
از شرم اگر تو روی بدیوار میکنی
تنها نه دل زمن به نگاهی گرفته ای
در شهر ازین معامله بسیار میکنی
من از فریب دانه نیفتاده ام بدام
تو سنگ میزنی و گرفتار میکنی
شاید پسندت افتد با دوستان وفا
گاهی نکرده ای تو وانکار میکنی
تو آب جویباری و ما عکس شاخسار
ما ایستاده ایم و تو رفتار میکنی
ما همچو عکس توتی لب بسته از بیان
تو در قفای آینه گفتار میکنی
تا کی ز عشق روی نکویان سخن نشاط
ما را بدرد خویش گرفتار میکنی
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۸۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        با بنده ی صادق چه عتابی چه عطایی
                                    
با خواجه ی مشفق چه ثوابی چه گناهی
تدبیر من اینست که تقدیر تو خواهم
با جنبش صرصر چه کند پیکر کاهی
غم نیست اگر بیکسم و هیچکسم نیست
آنرا که پناهیش نباشد تو پناهی
شادم که سیه روزی و آشفتگی من
رهبر شود آخر بسر زلف سیاهی
اکنون که خصلت سر زده بر ما نظری کن
درویشم و قانع ز گلستان بگیاهی
گفتم ز نشاطت خبری هست بگو گفت
زینگونه بسی هست گدا بردر شاهی
                                                                    
                            با خواجه ی مشفق چه ثوابی چه گناهی
تدبیر من اینست که تقدیر تو خواهم
با جنبش صرصر چه کند پیکر کاهی
غم نیست اگر بیکسم و هیچکسم نیست
آنرا که پناهیش نباشد تو پناهی
شادم که سیه روزی و آشفتگی من
رهبر شود آخر بسر زلف سیاهی
اکنون که خصلت سر زده بر ما نظری کن
درویشم و قانع ز گلستان بگیاهی
گفتم ز نشاطت خبری هست بگو گفت
زینگونه بسی هست گدا بردر شاهی
                                 نشاط اصفهانی : قصاید
                            
                            
                                شمارهٔ ۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        طلع الصبح و فاضت الانوار
                                    
یکی از خفتگان نشد بیدار
پند گیرید چند ازین غفلت
شرم دارید تا کی این پندار
ای بس آزادگان سرو خرام
پای خجلت بگل درین گلزار
ای بسا زیرکان پرمایه
دست حسرت بسر درین بازار
می ندانید یا ذوی الالباب
می نبینید یا اولی الابصار
مانده از رهروان درین وادی
ز اشک خونین و آه آتشبار
شعله های نهفته در دل سنگ
غنچه های شکفته بر سر خار
شد کمال آیت زوال ای دل
عسعس اللیل کادت الاسحار
تا درنگت بود شتابی کن
تا توانی برفت ره بسپار
تا که نشکسته شیشه، سنگ مجوی
تا نیفتاده پرده شرم بدار
تا توانی گسست عهد ببند
تا توانی شکست تو به بیار
خاکساری کزین نه سنگدلی
کاید از خاک گل ز سنگ شرار
کوش تا نقد دل بدست آری
که بجز دل نمی ستاند یار
آنکه سرمایه ی دو کونش بود
غیر حسرت نبرد ازین بازار
جیب جان چاک شد ز دست هوس
آخر ای عشق سر زجیب بر آر
آخر ای کشت دل گیاه بروی
آخر ای ابر دیده قطره ببار
آخر ای نفس یک نفس بشکیب
آخر ای عقل یک قدم بگذار
مانده ای از قفا صدایی زن
گمرهی گوش بر درایی دار
سست منشین مگر توانی جست
رهبری چست و مرکبی رهوار
مرکبت نیست غیر فضل یکی
رهبرت چیست مهر هشت و چهار
چند بر پرده نقش می فکنی
دع الا و ثان واکشف الاستار
پرده بردار تا عیان نگری
لیس فی الدار غیره دیار
شهر ها بینی اندر آن یکسان
مسجد و دیر و سبحه و زنار
بزمها بینی اندر آن یکرنگ
عاشق و یار و بیدل و دلدار
زخمه زن مطربان بیک آهنگ
هم نوا چنگ و بربط و مزمار
بی لب و گوش گرم گفت و شنید
مست بی باده بی خرد هشیار
ذکر آموز ذاکران طیور
راقدا بالعشی و الابکار
این ز خاموشیش بلب تسبیح
آن فراموشیش بدل اذکار
تاجداران کشور معنی
شهریاران عالم اسرار
ره بری گر بسویشان نگری
کبریائی بری ز استکبار
ملکها بینی اندر آن ملکان
رانده بیگاه و گه زخود سد بار
تخت خاقان چو گردی از پایش
تاج قیصر چو تابی از دستار
                                                                    
                            یکی از خفتگان نشد بیدار
پند گیرید چند ازین غفلت
شرم دارید تا کی این پندار
ای بس آزادگان سرو خرام
پای خجلت بگل درین گلزار
ای بسا زیرکان پرمایه
دست حسرت بسر درین بازار
می ندانید یا ذوی الالباب
می نبینید یا اولی الابصار
مانده از رهروان درین وادی
ز اشک خونین و آه آتشبار
شعله های نهفته در دل سنگ
غنچه های شکفته بر سر خار
شد کمال آیت زوال ای دل
عسعس اللیل کادت الاسحار
تا درنگت بود شتابی کن
تا توانی برفت ره بسپار
تا که نشکسته شیشه، سنگ مجوی
تا نیفتاده پرده شرم بدار
تا توانی گسست عهد ببند
تا توانی شکست تو به بیار
خاکساری کزین نه سنگدلی
کاید از خاک گل ز سنگ شرار
کوش تا نقد دل بدست آری
که بجز دل نمی ستاند یار
آنکه سرمایه ی دو کونش بود
غیر حسرت نبرد ازین بازار
جیب جان چاک شد ز دست هوس
آخر ای عشق سر زجیب بر آر
آخر ای کشت دل گیاه بروی
آخر ای ابر دیده قطره ببار
آخر ای نفس یک نفس بشکیب
آخر ای عقل یک قدم بگذار
مانده ای از قفا صدایی زن
گمرهی گوش بر درایی دار
سست منشین مگر توانی جست
رهبری چست و مرکبی رهوار
مرکبت نیست غیر فضل یکی
رهبرت چیست مهر هشت و چهار
چند بر پرده نقش می فکنی
دع الا و ثان واکشف الاستار
پرده بردار تا عیان نگری
لیس فی الدار غیره دیار
شهر ها بینی اندر آن یکسان
مسجد و دیر و سبحه و زنار
بزمها بینی اندر آن یکرنگ
عاشق و یار و بیدل و دلدار
زخمه زن مطربان بیک آهنگ
هم نوا چنگ و بربط و مزمار
بی لب و گوش گرم گفت و شنید
مست بی باده بی خرد هشیار
ذکر آموز ذاکران طیور
راقدا بالعشی و الابکار
این ز خاموشیش بلب تسبیح
آن فراموشیش بدل اذکار
تاجداران کشور معنی
شهریاران عالم اسرار
ره بری گر بسویشان نگری
کبریائی بری ز استکبار
ملکها بینی اندر آن ملکان
رانده بیگاه و گه زخود سد بار
تخت خاقان چو گردی از پایش
تاج قیصر چو تابی از دستار
                                 نشاط اصفهانی : ترکیبات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این بزم شهنشه جهان است
                                    
یا ساحت روضه ی جنان است
یا گردونی ست بار گه سان
یا بارگهی فلک نشان است
خاکش همه آب زندگانیست
آبش همه مایه ی روان است
بر آب حیات خاک آن را
سد گونه شرف یکی از آن است
کز مردم دیده آن نهان شد
در دیده ی مردم این عیان است
شاه است نشسته بر سر تخت
یا ماه بر اوج آسمان است
از خط و خد و قد و شاقان
آمیزش چرخ و بوستان است
هم بر سر سرو آفتاب است
هم در بر ماه پرنیان است
در ساغر باده عکس رویی ست
زان هوش ربای مردمان است
با باد سحر شمیم زلفی ست
بیداری خفتگان از آن است
برتر ز سپهر پایه اش باد
خورشید بزیر سایه اش باد
صد شکر که دور از مراد است
دوران شه فلک نهاد است
ارکان چهار گانه ی دهر
جودو کرم است و عدل و داد است
تا رونق گلستان دهد ابر
چون دست شهنشه جواد است
هم باغ ره خزان ببستست
هم شاه در کرم گشادست
باد از پی زینت گلستان
عدل از پی رونق بلاد است
بنیاد زمان بر انبساط است
اجزای جهان در ازدیاد است
روز از اثر بهار هر روز
چون دولت شه در امتداد است
امروز بروزگار دانی
آن چیست که ناقص اوفتادست
یا قدر شب سیاه بخت است
یا بخت عدوی بد نهاد است
تا زینت بوستان ز ابر است
تا رونق گلستان زباد است
خرم ملکش چو گلستان باد
گلزار وی ایمن از خزان باد
خاصیت شهد در شرنگ است
آسایش زخم از خدنگ است
ادوار هموم را شتاب است
دوران نشاط را درنگ است
دست کرم و سخا دراز است
پای ستم و ستیزه لنگ است
از تار طرب بدرگه شاه
بر گردن چرخ پالهنگ است
در کام مخالف و موافق
تا شهد مخالف شرنگ است
هم شهد طرب قرین جامش
هم شاهد آرزو بکامش
ای فرش ره تو عرش والا
عرش از تو بفرش آشکارا
نه واجبی و نه ممکن آمد
در دهر ترا نظیر و همتا
فتنه بعدوی تست مفتون
اقبال بروی تست شیدا
این همچو سواد لیل و خفاش
آن همچو ضیاء مهر و حربا
از رزم ببزم چون خرامی
در سایه ی چتر آسمان سا
در دست گرفته دست نصرت
بر پای فکنده فرق اعدا
شاد از تو روان ملک و ملت
خرم ز تو جان دین و دنیا
گر باده ی کوثر است و تسنیم
ور حاصل معدن است و دریا
گر دست تهمتن است و دستان
ور ملک سکندر است و دارا
در مجلس بزم و عرصه ی رزم
بستان و بده ببند و بگشا
دور مه و خور بکام بادت
این ساغر و آن مدام بادت
هر کو ز خدا ترا جدا دید
از شرک جدا نکرد توحید
ای سایه ی آفتاب یزدان
در سایه ی رای تست خورشید
آورد زنو جهان دیگر
جاه تو جهان چو مختصر دید
از رای رزین در آن مصابیح
وز فکر متین در آن مقالید
جود و کرم امن و عدلش ارکان
عیش و طرب و بقا موالید
هر قطره ی آن نظیر دریا
هر ذره ی آن عدیل خورشید
هر مفلس آن بجای قارون
هر ناکس آن بجاه جمشید
بر عکس جهان در آن نشد کس
هرگز زمراد خویش نومید
ای روی تو قبله گاه اقبال
بازوی تو اعتضاد تأیید
عیدت همه ساله باد مسعود
سالت همه روزه باد چون عید
غم دور همی ز خاطرت باد
پیوسته نشاط بر درت باد
                                                                    
                            یا ساحت روضه ی جنان است
یا گردونی ست بار گه سان
یا بارگهی فلک نشان است
خاکش همه آب زندگانیست
آبش همه مایه ی روان است
بر آب حیات خاک آن را
سد گونه شرف یکی از آن است
کز مردم دیده آن نهان شد
در دیده ی مردم این عیان است
شاه است نشسته بر سر تخت
یا ماه بر اوج آسمان است
از خط و خد و قد و شاقان
آمیزش چرخ و بوستان است
هم بر سر سرو آفتاب است
هم در بر ماه پرنیان است
در ساغر باده عکس رویی ست
زان هوش ربای مردمان است
با باد سحر شمیم زلفی ست
بیداری خفتگان از آن است
برتر ز سپهر پایه اش باد
خورشید بزیر سایه اش باد
صد شکر که دور از مراد است
دوران شه فلک نهاد است
ارکان چهار گانه ی دهر
جودو کرم است و عدل و داد است
تا رونق گلستان دهد ابر
چون دست شهنشه جواد است
هم باغ ره خزان ببستست
هم شاه در کرم گشادست
باد از پی زینت گلستان
عدل از پی رونق بلاد است
بنیاد زمان بر انبساط است
اجزای جهان در ازدیاد است
روز از اثر بهار هر روز
چون دولت شه در امتداد است
امروز بروزگار دانی
آن چیست که ناقص اوفتادست
یا قدر شب سیاه بخت است
یا بخت عدوی بد نهاد است
تا زینت بوستان ز ابر است
تا رونق گلستان زباد است
خرم ملکش چو گلستان باد
گلزار وی ایمن از خزان باد
خاصیت شهد در شرنگ است
آسایش زخم از خدنگ است
ادوار هموم را شتاب است
دوران نشاط را درنگ است
دست کرم و سخا دراز است
پای ستم و ستیزه لنگ است
از تار طرب بدرگه شاه
بر گردن چرخ پالهنگ است
در کام مخالف و موافق
تا شهد مخالف شرنگ است
هم شهد طرب قرین جامش
هم شاهد آرزو بکامش
ای فرش ره تو عرش والا
عرش از تو بفرش آشکارا
نه واجبی و نه ممکن آمد
در دهر ترا نظیر و همتا
فتنه بعدوی تست مفتون
اقبال بروی تست شیدا
این همچو سواد لیل و خفاش
آن همچو ضیاء مهر و حربا
از رزم ببزم چون خرامی
در سایه ی چتر آسمان سا
در دست گرفته دست نصرت
بر پای فکنده فرق اعدا
شاد از تو روان ملک و ملت
خرم ز تو جان دین و دنیا
گر باده ی کوثر است و تسنیم
ور حاصل معدن است و دریا
گر دست تهمتن است و دستان
ور ملک سکندر است و دارا
در مجلس بزم و عرصه ی رزم
بستان و بده ببند و بگشا
دور مه و خور بکام بادت
این ساغر و آن مدام بادت
هر کو ز خدا ترا جدا دید
از شرک جدا نکرد توحید
ای سایه ی آفتاب یزدان
در سایه ی رای تست خورشید
آورد زنو جهان دیگر
جاه تو جهان چو مختصر دید
از رای رزین در آن مصابیح
وز فکر متین در آن مقالید
جود و کرم امن و عدلش ارکان
عیش و طرب و بقا موالید
هر قطره ی آن نظیر دریا
هر ذره ی آن عدیل خورشید
هر مفلس آن بجای قارون
هر ناکس آن بجاه جمشید
بر عکس جهان در آن نشد کس
هرگز زمراد خویش نومید
ای روی تو قبله گاه اقبال
بازوی تو اعتضاد تأیید
عیدت همه ساله باد مسعود
سالت همه روزه باد چون عید
غم دور همی ز خاطرت باد
پیوسته نشاط بر درت باد
                                 نشاط اصفهانی : ترکیبات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای شام نشاط طره بگشا
                                    
ای صبح مراد چهره بنما
ای روز بروی دوست بگذر
ای شب با زلف یار باز آ
ای دوست بخستگان نظر کن
ای خواجه به بندگان ببخشا
ای گوش ره صماخ بر بند
ای چشم در سرای بگشا
ای عشق پی قدوم خسرو
ای عقل پی نثار دارا
بنشین و سرای دل بیفروز
برخیز و فضای سر بیارا
ای جبهه ره سجود بر گیر
ای چهره بخاک ره بیالا
ای جشن نقاب چهره بر کش
ای بزم غبار طره بزدا
ای خلد بپاسبان در آویز
ای چرخ در آستان بیاسا
کین بزم شهنشه جهان است
مقصود زمین و آسمان است
یار آمد و همچنان بخوابی
بر خیز که سر زد آفتابی
بر چهره نهاد چنبر زلف
صبح است و گشاده پر غرابی
باز آمده از شکار گردون
از خون مهش بکف خضابی
کرده بدو نیم پیکر ماه
آویخته هر یک از رکابی
آورده ببند خام زلفش
درهر خم حلقه آفتابی
بی دیده ی من رخش نکونیست
گلزار خوش است باسحابی
ملک شه عادلی دلا نیست
بی مصلحتی اگر خرابی
گر حاصل عاقلی همین است
زین پس من و مستی از شرابی
سرمایه ی عمر رفت بر باد
بنیاد وی افکنم بر آبی
راه است دراز و دور کوتاه
ای خواجه نمیکنی شتابی
آزادی ما غلامی تست
ای خواجه نمیکنی ثوابی
...
...
دل رهبر و بخت یاورت باد
کام دو جهان میسرت باد
شاد است روان عالم از تو
غم دور همی ز خاطرت باد
آشفتگیت مباد هرگز
ور باد ز زلف دلبرت باد
گر عقده بکارت افکند چرخ
از جعد خطی معنبرت باد
هر سعد که در فلک توان جست
سد قرن قرین اخترت باد
خصم تو مباد سر بر آرد
ور باد ز نوک خنجرت باد
آنجا که بقا کنند قسمت
فردوس شریک کهترت باد
ای بزم طرب فزای دارا
ناهید کمینه چاکرت باد
هر صبح چو سر زند بریدی
با مژده ی فتح بر درت باد
هر روز که شب شود شرابی
از صاف طرب بساغرت باد
خوش باش تو با نشاط خوشتر
هر روز ز روز دیگرت باد
...
...
                                                                    
                            ای صبح مراد چهره بنما
ای روز بروی دوست بگذر
ای شب با زلف یار باز آ
ای دوست بخستگان نظر کن
ای خواجه به بندگان ببخشا
ای گوش ره صماخ بر بند
ای چشم در سرای بگشا
ای عشق پی قدوم خسرو
ای عقل پی نثار دارا
بنشین و سرای دل بیفروز
برخیز و فضای سر بیارا
ای جبهه ره سجود بر گیر
ای چهره بخاک ره بیالا
ای جشن نقاب چهره بر کش
ای بزم غبار طره بزدا
ای خلد بپاسبان در آویز
ای چرخ در آستان بیاسا
کین بزم شهنشه جهان است
مقصود زمین و آسمان است
یار آمد و همچنان بخوابی
بر خیز که سر زد آفتابی
بر چهره نهاد چنبر زلف
صبح است و گشاده پر غرابی
باز آمده از شکار گردون
از خون مهش بکف خضابی
کرده بدو نیم پیکر ماه
آویخته هر یک از رکابی
آورده ببند خام زلفش
درهر خم حلقه آفتابی
بی دیده ی من رخش نکونیست
گلزار خوش است باسحابی
ملک شه عادلی دلا نیست
بی مصلحتی اگر خرابی
گر حاصل عاقلی همین است
زین پس من و مستی از شرابی
سرمایه ی عمر رفت بر باد
بنیاد وی افکنم بر آبی
راه است دراز و دور کوتاه
ای خواجه نمیکنی شتابی
آزادی ما غلامی تست
ای خواجه نمیکنی ثوابی
...
...
دل رهبر و بخت یاورت باد
کام دو جهان میسرت باد
شاد است روان عالم از تو
غم دور همی ز خاطرت باد
آشفتگیت مباد هرگز
ور باد ز زلف دلبرت باد
گر عقده بکارت افکند چرخ
از جعد خطی معنبرت باد
هر سعد که در فلک توان جست
سد قرن قرین اخترت باد
خصم تو مباد سر بر آرد
ور باد ز نوک خنجرت باد
آنجا که بقا کنند قسمت
فردوس شریک کهترت باد
ای بزم طرب فزای دارا
ناهید کمینه چاکرت باد
هر صبح چو سر زند بریدی
با مژده ی فتح بر درت باد
هر روز که شب شود شرابی
از صاف طرب بساغرت باد
خوش باش تو با نشاط خوشتر
هر روز ز روز دیگرت باد
...
...
                                 نشاط اصفهانی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای گرفتار جهان پیچ پیچ
                                    
هیچ دانی کاین جهان هیچ است هیچ
ای تو از بیراه ره نشناخته
توسن شهوت بهر سو تاخته
راه بیراه است و دزدان آگهند
همرهان راه دزدان رهند
پشت بر مقصود پویی تا بکی
مقصد از بیراهه جویی تا بکی
ای ره از بیره بتو نزدیکتر
مقصدت از ره بتو نزدیکتر
دیو غفلت سوی این راهت کشاند
مقصد و مقصود تو در خانه ماند
باز گرد ای بی خبر از راز خویش
بازجو انجام خود ز آغاز خویش
                                                                    
                            هیچ دانی کاین جهان هیچ است هیچ
ای تو از بیراه ره نشناخته
توسن شهوت بهر سو تاخته
راه بیراه است و دزدان آگهند
همرهان راه دزدان رهند
پشت بر مقصود پویی تا بکی
مقصد از بیراهه جویی تا بکی
ای ره از بیره بتو نزدیکتر
مقصدت از ره بتو نزدیکتر
دیو غفلت سوی این راهت کشاند
مقصد و مقصود تو در خانه ماند
باز گرد ای بی خبر از راز خویش
بازجو انجام خود ز آغاز خویش
                                 نشاط اصفهانی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز صبح است و برآمد آفتاب
                                    
خواجه تا کی بر نمیخیزد ز خواب
نه اثر از عقل داری نه ز عشق
نه گذر در کوفه داری نه دمشق
منکر عشقی تو یعنی عاقلی
پس چرا اینگونه از خود غافلی
عشق اگر کفر است اگر دیوانگیست
خواجه را با عقل هم بیگانگیست
گر تو خود عاقل نه و عاشق نه ای
باز گو ای خواجه آخر پس چه ای
عشق را بگذار گر زان تو نیست
در خور این موهبت جان تو نیست
دور شو از وهم خود خواجه دمی
تا سخن را نیم از دانش همی
نزد هر کو عاقل و داناستی
از کجی بهتر نباشد راستی
آنکه جانش یافت از دانش فروغ
صدق را بهتر شمارد یا دروغ
بخل خوشتر نزد عاقل یا کرم
عدل بهتر پیش دانا یا ستم
طاعت از بنده و یا عصیان نکوست
خواجه شکر خواجه یا کفران نکوست
چستی از چاکر نکو یا کاهلی
آگهی خوشتر بود یا غافلی
خواجگان دانند کار بندگی
سرکشی به یا که سر افکندگی
با چنین کردار اگر شرمنده نیست
خواجه عاقل نیست یا خود بنده نیست
تو مگو هم عاقل و هم بنده ام
بنده ام وز بندگی شرمنده ام
برکریمی خدا دل بسته ام
فارغ و آسوده دل بنشسته ام
خواجه عاقل نیستی پس غافلی
حاش لله کی کرم را قابلی
کردگار ما کریم است و رحیم
رحم او بر بندگان رسمی قدیم
ابر باشد در کرم آری ثمر
لیک از جو گندم آرد کی مطر
می ببارد روز و شب بر طرف دشت
لیک گندم کی بروید جز ز کشت
هم بخاک شوره بارد سال و ماه
هیچ دیدستی برویاند گیاه
گر کرم باشد روا بی احتساب
بولهب را فرق کو با بوتراب
من گمانم این که خواجه عاقل است
لیک در خوابست و از خود غافل است
چشم تن بیدار و چشم جان بخواب
خفته او تا بر سر آرد آفتاب
شرط اول هر که مرد این ره است
چیست دانی او تقومواله است
خواجه باید تا که بر خواند کسی
هم بمالد هم بجنباند بسی
این چنین کاین خواجه خوابش برده است
زنده باشد حاش لله مرده است
مرگ تن پیدا و مرگ جان نهان
مرده باشد لیک نی از تن ز جان
خواجه ترسم رنجه گردد زین خطاب
نی غلط گفتم نه مرگ است این نه خواب
مرده آن باشد که روزی زنده بود
بود بیدار آنکه گویندش غنود
مرده هرگز خاک را کی گفته کس
سنگ را هرگز نگوید گفته کس
از نما باشد جمادی را حیات
هم ز حیوانی بود زنده نبات
زنده حیوانی بانسانی و باز
دارد انسانی بیزدانی نیاز
من گرفتم چاره انسانیت هست
گوش کاری جان یزدانیت هست
گر نه از این چشمه جامی برده ای
زنده باشی حاش لله مرده ای
نسبت طبع جمادی با نبات
نسبت طبع نبات است و حیات
نفس نامی کز جمادش پیکر است
پیکر جانیست کز وی برتر است
جان حیوان قالب جان بشر
جان انسان پیکر جان دگر
آنکه جان می بخشد از جان همه
هم شبان و هم خداوند رمه
ابلهان را جان انسانی نبود
غافلان را جان یزدانی نبود
غافلی گرچه بصورت ابلهی ست
خواب با مرگ ارچه در صورت یکی ست
خواب را با مرگ ره بی منتهاست
غافی را ز ابلهی بس فرقهاست
خواب آن باشد که بیداریش هست
غافل آن باشد که هشیاریش هست
خواجه را ترسم نباشد زنده جان
ورنه از خوابش رهاندن میتوان
گر ندارد جان اسیر ابلهی
غافلی تبدیل گیرد ز آگهی
خواب غفلت بی علاج و چاره نیست
بی دوا مرگ و بتر زان احمقیست
چاره نپذیرد بلای احمقی
همچو آن کو گشت در فطره شقی
بر همه یکسان تکالیف خدا
تا که عاقل گردد از ابله جدا
ورنه ابله تا قیامت ابله است
زابلهی دست تصرف کوته است
با ازل پیوسته شد سلک ابد
بدنه نیکو گردد و نیکو نه بد
خواجه را در خواب خوش ما ندیم باز
وین سخن خواهد کشیدن بس دراز
عشق کو تا قصه ها کوته کند
عاقلان را غافل و ابله کند
زآگهی خوشتر چه باشد ابلهی
ابلهی شد مایه ی سد آگهی
عقل چون کامل شود آگه شوی
عشق چون حاصل شود ابله شوی
هرکرا زین ابلهی جان خرم است
آگه از سرلکی لایعلم است
گفت پیغمبر امیر آگهان
اکثر اهل جنانند ابلهان
آگهی را آفتی زین ابلهیست
از پس این ابلهی باز آگهیست
صرصر عشق آورد هر سو گذار
نخل آگاهی فرو ریزد ز بار
دست یازد هر کجا بر عاقلی
عاقلی گردد بدل با غافلی
نه بصر نه ذوق و نه سمع و نه لمس
نه دگر حسها کان لم یغن وامس
عشق از اول دشمن آگاهی است
غفلت از نادانی و گمراهی است
تا که از نقش پراکنده ورق
شویی و از عشق آموزی سبق
نفست آمد همچو مرغی در قیاس
بال و پروازش از ادراک حواس
چون بدام افتاد مرغی را گذر
برکند صیادش اول بال و پر
پس رها از حلقه ی دامش کند
اندک اندک پس خورد رامش کند
جایگاهی سازد اندر خانه اش
صبح و شام آماده دارد دانه اش
گه بگه آرد گذاری بر سرش
دستی از رحمت کشد برپیکرش
داردش هر روز با لطفی دگر
باز آرد مرغک از نو بال و پر
پر بر آرد باز و روید بالها
مختلف باشد ولی احوالها
گرچه این پر خود بصورت آن پر است
قوت این پر ز جایی دیگر است
این بصحن خانه رسستت آن بدشت
این قوی از خانه گشتست آن ز گشت
                                                                    
                            خواجه تا کی بر نمیخیزد ز خواب
نه اثر از عقل داری نه ز عشق
نه گذر در کوفه داری نه دمشق
منکر عشقی تو یعنی عاقلی
پس چرا اینگونه از خود غافلی
عشق اگر کفر است اگر دیوانگیست
خواجه را با عقل هم بیگانگیست
گر تو خود عاقل نه و عاشق نه ای
باز گو ای خواجه آخر پس چه ای
عشق را بگذار گر زان تو نیست
در خور این موهبت جان تو نیست
دور شو از وهم خود خواجه دمی
تا سخن را نیم از دانش همی
نزد هر کو عاقل و داناستی
از کجی بهتر نباشد راستی
آنکه جانش یافت از دانش فروغ
صدق را بهتر شمارد یا دروغ
بخل خوشتر نزد عاقل یا کرم
عدل بهتر پیش دانا یا ستم
طاعت از بنده و یا عصیان نکوست
خواجه شکر خواجه یا کفران نکوست
چستی از چاکر نکو یا کاهلی
آگهی خوشتر بود یا غافلی
خواجگان دانند کار بندگی
سرکشی به یا که سر افکندگی
با چنین کردار اگر شرمنده نیست
خواجه عاقل نیست یا خود بنده نیست
تو مگو هم عاقل و هم بنده ام
بنده ام وز بندگی شرمنده ام
برکریمی خدا دل بسته ام
فارغ و آسوده دل بنشسته ام
خواجه عاقل نیستی پس غافلی
حاش لله کی کرم را قابلی
کردگار ما کریم است و رحیم
رحم او بر بندگان رسمی قدیم
ابر باشد در کرم آری ثمر
لیک از جو گندم آرد کی مطر
می ببارد روز و شب بر طرف دشت
لیک گندم کی بروید جز ز کشت
هم بخاک شوره بارد سال و ماه
هیچ دیدستی برویاند گیاه
گر کرم باشد روا بی احتساب
بولهب را فرق کو با بوتراب
من گمانم این که خواجه عاقل است
لیک در خوابست و از خود غافل است
چشم تن بیدار و چشم جان بخواب
خفته او تا بر سر آرد آفتاب
شرط اول هر که مرد این ره است
چیست دانی او تقومواله است
خواجه باید تا که بر خواند کسی
هم بمالد هم بجنباند بسی
این چنین کاین خواجه خوابش برده است
زنده باشد حاش لله مرده است
مرگ تن پیدا و مرگ جان نهان
مرده باشد لیک نی از تن ز جان
خواجه ترسم رنجه گردد زین خطاب
نی غلط گفتم نه مرگ است این نه خواب
مرده آن باشد که روزی زنده بود
بود بیدار آنکه گویندش غنود
مرده هرگز خاک را کی گفته کس
سنگ را هرگز نگوید گفته کس
از نما باشد جمادی را حیات
هم ز حیوانی بود زنده نبات
زنده حیوانی بانسانی و باز
دارد انسانی بیزدانی نیاز
من گرفتم چاره انسانیت هست
گوش کاری جان یزدانیت هست
گر نه از این چشمه جامی برده ای
زنده باشی حاش لله مرده ای
نسبت طبع جمادی با نبات
نسبت طبع نبات است و حیات
نفس نامی کز جمادش پیکر است
پیکر جانیست کز وی برتر است
جان حیوان قالب جان بشر
جان انسان پیکر جان دگر
آنکه جان می بخشد از جان همه
هم شبان و هم خداوند رمه
ابلهان را جان انسانی نبود
غافلان را جان یزدانی نبود
غافلی گرچه بصورت ابلهی ست
خواب با مرگ ارچه در صورت یکی ست
خواب را با مرگ ره بی منتهاست
غافی را ز ابلهی بس فرقهاست
خواب آن باشد که بیداریش هست
غافل آن باشد که هشیاریش هست
خواجه را ترسم نباشد زنده جان
ورنه از خوابش رهاندن میتوان
گر ندارد جان اسیر ابلهی
غافلی تبدیل گیرد ز آگهی
خواب غفلت بی علاج و چاره نیست
بی دوا مرگ و بتر زان احمقیست
چاره نپذیرد بلای احمقی
همچو آن کو گشت در فطره شقی
بر همه یکسان تکالیف خدا
تا که عاقل گردد از ابله جدا
ورنه ابله تا قیامت ابله است
زابلهی دست تصرف کوته است
با ازل پیوسته شد سلک ابد
بدنه نیکو گردد و نیکو نه بد
خواجه را در خواب خوش ما ندیم باز
وین سخن خواهد کشیدن بس دراز
عشق کو تا قصه ها کوته کند
عاقلان را غافل و ابله کند
زآگهی خوشتر چه باشد ابلهی
ابلهی شد مایه ی سد آگهی
عقل چون کامل شود آگه شوی
عشق چون حاصل شود ابله شوی
هرکرا زین ابلهی جان خرم است
آگه از سرلکی لایعلم است
گفت پیغمبر امیر آگهان
اکثر اهل جنانند ابلهان
آگهی را آفتی زین ابلهیست
از پس این ابلهی باز آگهیست
صرصر عشق آورد هر سو گذار
نخل آگاهی فرو ریزد ز بار
دست یازد هر کجا بر عاقلی
عاقلی گردد بدل با غافلی
نه بصر نه ذوق و نه سمع و نه لمس
نه دگر حسها کان لم یغن وامس
عشق از اول دشمن آگاهی است
غفلت از نادانی و گمراهی است
تا که از نقش پراکنده ورق
شویی و از عشق آموزی سبق
نفست آمد همچو مرغی در قیاس
بال و پروازش از ادراک حواس
چون بدام افتاد مرغی را گذر
برکند صیادش اول بال و پر
پس رها از حلقه ی دامش کند
اندک اندک پس خورد رامش کند
جایگاهی سازد اندر خانه اش
صبح و شام آماده دارد دانه اش
گه بگه آرد گذاری بر سرش
دستی از رحمت کشد برپیکرش
داردش هر روز با لطفی دگر
باز آرد مرغک از نو بال و پر
پر بر آرد باز و روید بالها
مختلف باشد ولی احوالها
گرچه این پر خود بصورت آن پر است
قوت این پر ز جایی دیگر است
این بصحن خانه رسستت آن بدشت
این قوی از خانه گشتست آن ز گشت
                                 نشاط اصفهانی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باز عشق آهنگ یغما ساز کرد
                                    
باز دل آشفتگی آغاز کرد
تند بادی باز بر کاهی وزید
آتشی در خشک خاری جا گزید
باز ابری طرفه توفان زای شد
آفتابی باز نور افزای شد
گر ز خود بینی ز راهی دور گشت
ظلمتی از پای تا سر نور گشت
آتشی بر جان من افروخت عشق
خار خار هستی من سوخت عشق
پس برون آورد گل از آتشم
تا بهشتی ساخت نغز و دلکشم
بطنها باشد نبی را تو بتو
اینت بطنی ز آیت آن منکمو
آنکه نگذشتست بر نیران دوست
کی گذر دارد سوی بستان دوست
ای زنیران تو بستان نشاط
ای نشاط جان وای جان نشاط
جز بیادت عقل را هستی کجاست
جز ز جامت باده رامستی کجاست
جز بسویت پای را رفتار کو
جز برویت دیده را دیدار کو
هر کجا بینم تو آیی در نظر
جز تو در عالم نبودستی مگر
نه همین در دیده جابگزیده ای
در دلی در جانی و در دیده ای
دل چه باشد تا که گویم دردلی
یا که جان تا سازی آنجا منزلی
بحر کس دیدست گنجد در حباب
یا درون ذره هرگز آفتاب
من گرفتم پرده بردارم ز گفت
تو بپرده در چسان خواهی شنفت
خواهی ار آری درون پرده سر
سر نه اندر پای عشق پرده در
مرحبا ای عشق عالم سوز ما
حبذا ای شمع جان افروز ما
از تو برقی و ز انده خرمنی
از تو ابری و ز شادی گلشنی
اشک و آه و ناله و زاریم ده
جز ز یاد دوست بیزاریم ده
زخم میجویم ز تو بی مرهمی
هم نمیخواهم نشاط از تو غمی
تا که جان آشفته دل پر خون کنم
یاد آن زلف و لب میگون کنم
تابکی در دست خود مانم اسیر
چند حکم نفس را فرمان پذیر
بازگیر ای عشق از من داد من
بر فکن از بیخ و بن بنیاد من
لوح دل از هر چه جز وی پاک کن
پاک چبود پای تا سر خاک کن
هم ز شادی فارغم کن هم ز غم
هم ز بیشم بیش و هم کمتر ز کم
روی از رحمت بگردان سوی من
جز ز سوی خود مگردان روی من
خویش را باید کنم گم در تو من
من ترا گم کرده ام در خویشتن
آیت تو بوالی اله خوانده ایم
لیک اندر تیه شهوت مانده ایم
از تبهکاریم آگاهیم ده
آگهی زین گونه گمراهیم ده
تا خود و هر دو جهان یک سو نهم
آنگه از باطل سوی حق رونهم
کرده های خویش بشمارم بخویش
شرمی آرم شاید از کردار بیش
خواجه را بیدار باید کرد باز
وقت کوتاه است و این ره بس دراز
راحت آمد مایه ی هر غفلتی
چاره ی غفلت چه باشد صدمتی
رنجی از بی صبرو بی تابت کند
به از آن راحت که در خوابت کند
خشم کافزاید ادب مر بنده را
خوشتر است از لطف گستاخی مرا
عقل را سستی فزاید دمبدم
این غذا های امل تا منهضم
اشتهای کاذب واکلی مدام
این طمعها وین هوسها جمله خام
باز میخواهی سلامت ای مقیم
استقامت جویی از خود ای سقیم
سهل مشمر کار این فاسد مزاج
مسهلی باید که بپذیرد علاج
مسهل اندر دفع اخلاط هوس
توبه از جز حق سوی حق بود و بس
هر که او تایب نباشد ظالم است
این سخن را لفظ قرآن حاکم است
روی بر خوان تا که دانی چیست ظلم
حصر شد در هر که تایب نیست ظلم
توبه چبود بازگشت از خود بحق
شرط آن فقدان شان ما سبق
توبه ی عامه شد از افعال خویش
زان خاصان توبه از احوال خویش
توبه خاص الخاص را رسمی جداست
بازگشت از ذات خود سوی خداست
زاهدان گر توبه از مستی کنند
عاشقان را توبه از هستی کنند
تو ز دل توبه باین خوش کرده ای
کز گناهی احتراز آورده ای
زامر و نهی کردگار انس و جان
جنس انسان را چو جنس رهروان
رد حکم از هر گناهی حاصل است
زهر هر نوعی که باشد قاتل است
توبه آوردن ز یک جرم ای دغل
پس ز دیگر جرمها جستن عمل
از یکی زهر اجتناب آوردن است
باز قصد زهر دیگر کردن است
آنچه در تو اصل نافرمانی است
مایه ی گمراهی و نادانی است
چیست دانی هستی نفس است و بس
کوش تا زان توبه جویی زین سپس
هستی تو اصل هر جرم و خطا
نیست شو تا خود نماند جز خدا
آنچه بشکستی و بستی توبه نیست
ای برادر تا تو هستی توبه نیست
توبه نبود جز شکست خویشتن
توبه خواهی نشکند خود را شکن
                                                                    
                            باز دل آشفتگی آغاز کرد
تند بادی باز بر کاهی وزید
آتشی در خشک خاری جا گزید
باز ابری طرفه توفان زای شد
آفتابی باز نور افزای شد
گر ز خود بینی ز راهی دور گشت
ظلمتی از پای تا سر نور گشت
آتشی بر جان من افروخت عشق
خار خار هستی من سوخت عشق
پس برون آورد گل از آتشم
تا بهشتی ساخت نغز و دلکشم
بطنها باشد نبی را تو بتو
اینت بطنی ز آیت آن منکمو
آنکه نگذشتست بر نیران دوست
کی گذر دارد سوی بستان دوست
ای زنیران تو بستان نشاط
ای نشاط جان وای جان نشاط
جز بیادت عقل را هستی کجاست
جز ز جامت باده رامستی کجاست
جز بسویت پای را رفتار کو
جز برویت دیده را دیدار کو
هر کجا بینم تو آیی در نظر
جز تو در عالم نبودستی مگر
نه همین در دیده جابگزیده ای
در دلی در جانی و در دیده ای
دل چه باشد تا که گویم دردلی
یا که جان تا سازی آنجا منزلی
بحر کس دیدست گنجد در حباب
یا درون ذره هرگز آفتاب
من گرفتم پرده بردارم ز گفت
تو بپرده در چسان خواهی شنفت
خواهی ار آری درون پرده سر
سر نه اندر پای عشق پرده در
مرحبا ای عشق عالم سوز ما
حبذا ای شمع جان افروز ما
از تو برقی و ز انده خرمنی
از تو ابری و ز شادی گلشنی
اشک و آه و ناله و زاریم ده
جز ز یاد دوست بیزاریم ده
زخم میجویم ز تو بی مرهمی
هم نمیخواهم نشاط از تو غمی
تا که جان آشفته دل پر خون کنم
یاد آن زلف و لب میگون کنم
تابکی در دست خود مانم اسیر
چند حکم نفس را فرمان پذیر
بازگیر ای عشق از من داد من
بر فکن از بیخ و بن بنیاد من
لوح دل از هر چه جز وی پاک کن
پاک چبود پای تا سر خاک کن
هم ز شادی فارغم کن هم ز غم
هم ز بیشم بیش و هم کمتر ز کم
روی از رحمت بگردان سوی من
جز ز سوی خود مگردان روی من
خویش را باید کنم گم در تو من
من ترا گم کرده ام در خویشتن
آیت تو بوالی اله خوانده ایم
لیک اندر تیه شهوت مانده ایم
از تبهکاریم آگاهیم ده
آگهی زین گونه گمراهیم ده
تا خود و هر دو جهان یک سو نهم
آنگه از باطل سوی حق رونهم
کرده های خویش بشمارم بخویش
شرمی آرم شاید از کردار بیش
خواجه را بیدار باید کرد باز
وقت کوتاه است و این ره بس دراز
راحت آمد مایه ی هر غفلتی
چاره ی غفلت چه باشد صدمتی
رنجی از بی صبرو بی تابت کند
به از آن راحت که در خوابت کند
خشم کافزاید ادب مر بنده را
خوشتر است از لطف گستاخی مرا
عقل را سستی فزاید دمبدم
این غذا های امل تا منهضم
اشتهای کاذب واکلی مدام
این طمعها وین هوسها جمله خام
باز میخواهی سلامت ای مقیم
استقامت جویی از خود ای سقیم
سهل مشمر کار این فاسد مزاج
مسهلی باید که بپذیرد علاج
مسهل اندر دفع اخلاط هوس
توبه از جز حق سوی حق بود و بس
هر که او تایب نباشد ظالم است
این سخن را لفظ قرآن حاکم است
روی بر خوان تا که دانی چیست ظلم
حصر شد در هر که تایب نیست ظلم
توبه چبود بازگشت از خود بحق
شرط آن فقدان شان ما سبق
توبه ی عامه شد از افعال خویش
زان خاصان توبه از احوال خویش
توبه خاص الخاص را رسمی جداست
بازگشت از ذات خود سوی خداست
زاهدان گر توبه از مستی کنند
عاشقان را توبه از هستی کنند
تو ز دل توبه باین خوش کرده ای
کز گناهی احتراز آورده ای
زامر و نهی کردگار انس و جان
جنس انسان را چو جنس رهروان
رد حکم از هر گناهی حاصل است
زهر هر نوعی که باشد قاتل است
توبه آوردن ز یک جرم ای دغل
پس ز دیگر جرمها جستن عمل
از یکی زهر اجتناب آوردن است
باز قصد زهر دیگر کردن است
آنچه در تو اصل نافرمانی است
مایه ی گمراهی و نادانی است
چیست دانی هستی نفس است و بس
کوش تا زان توبه جویی زین سپس
هستی تو اصل هر جرم و خطا
نیست شو تا خود نماند جز خدا
آنچه بشکستی و بستی توبه نیست
ای برادر تا تو هستی توبه نیست
توبه نبود جز شکست خویشتن
توبه خواهی نشکند خود را شکن
                                 نشاط اصفهانی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن امام و پیشوای متقین
                                    
سید السجاد زین العابدین
در مدینه بر در کاخی رسید
بانگ های و هوی میخواران شنید
بانک چنگ و بانک عود و بانک نی
بانک ساقی بانک نوشا نوش می
بانک مینا بلبله در بلبله
جوش صهبا غلغله در غلغله
حلقه بر در زد که در این حلقه کیست
خادمی زان حلقه بر در شد که چیست
گفت زان کیست این غفلت فزا
گفت خادم زان بشر است این سرا
گفت آزاد است او یابنده است
فانی است او یا که خود پاینده است
گفت آزاد است و خواجه محتشم
صاحب خیل و خداوند حشم
گفت آری بشر جانی بنده نیست
کز چنین کردار خود شرمنده نیست
این بگفت و زود از آنجا در گذشت
بشر آگه شد چو از آن سر گذشت
ناله از نی گریه از مینا گرفت
خون دل از ساغر صهبا گرفت
آتشی از شمع افتادش بجان
وز میان جمع بیرون شد دوان
تشنه کامان تشنه ی آبند و آب
تشنه ی این تشنگان مستطاب
تشنگی مبدأ از آب است و بس
تشنگان را آب جذابست و بس
جذب مغناطیس آهن را کشان
تو در آهن میل بینی نی در آن
جنبش آهن اگر از خویش بود
کم نمیگشتی چو آهن بیش بود
جذب مغناطیس افزون چون شود
جنبش آهن همی افزون شود
چیست عاشق تا که خیزد میل از آن
جذب معشوق است میل عاشقان
میل در تو عین جذب وی بود
ور نباشد جذب جنبش کی بود
عاشقان را جنبشی از خویش نیست
از دو سو یک میل باشد بیش نیست
گاه جذب و گاه عشقش نام شد
گاه آغاز و گهی انجام شد
بشر پویان تا که هم جوید نشان
زان بشیر وزان نذیر مهربان
تیره روزی هر طرف پویان گذشت
تا بخورشید سپهر جان گذشت
تشنه کامی غوطه در عمان گرفت
پاک گشت و جا بر پاکان گرفت
تا بکی ای خواجه غافل زیستن
با چنین کردار باطل زیستن
پاک کن آیینه ی دل از هوس
تا تو در وی عکس حق بینی و بس
ورنه جز باطل نبینی با ضمیر
نه بشیرت سود بخشد نه نذیر
بشر جافی را دل ارصافی نبود
کی یکی گفتارش از خود میربود
تو مگو کان گفت گفت دیگریست
از امامی یا که از پیغمبریست
در دل و جان ابوجهل عنود
هیچ بود از گفته ی احمد نبود
پاک باید کرد دل را از لجاج
تا نیفتد حاجتی با احتیاج
عارفان و عالمان رهنما
واقف شرعند و آیین خدا
خلق را در هر زمانی رهبرند
حجت حق نایب پیغمبرند
گفتت ایشان گفته ی پیغمبر است
گر پذیری جانب حق رهبر است
در دلی کو طالب نور هداست
گرچه ما گفتیم جنبش از خداست
لیک هر دو قابل این جذب نیست
کار مغناطیس جذب آهنیست
کاه را در جذب از آهن فرقهاست
این ز مغناطیس آن از کهرباست
این یکی جذبی که شیطانی بود
وان دگر جذبی که رحمانی بود
تو مجو از جنس شیطان طبع و خو
ور بجستی طبع رحمانی مجو
                                                                    
                            سید السجاد زین العابدین
در مدینه بر در کاخی رسید
بانگ های و هوی میخواران شنید
بانک چنگ و بانک عود و بانک نی
بانک ساقی بانک نوشا نوش می
بانک مینا بلبله در بلبله
جوش صهبا غلغله در غلغله
حلقه بر در زد که در این حلقه کیست
خادمی زان حلقه بر در شد که چیست
گفت زان کیست این غفلت فزا
گفت خادم زان بشر است این سرا
گفت آزاد است او یابنده است
فانی است او یا که خود پاینده است
گفت آزاد است و خواجه محتشم
صاحب خیل و خداوند حشم
گفت آری بشر جانی بنده نیست
کز چنین کردار خود شرمنده نیست
این بگفت و زود از آنجا در گذشت
بشر آگه شد چو از آن سر گذشت
ناله از نی گریه از مینا گرفت
خون دل از ساغر صهبا گرفت
آتشی از شمع افتادش بجان
وز میان جمع بیرون شد دوان
تشنه کامان تشنه ی آبند و آب
تشنه ی این تشنگان مستطاب
تشنگی مبدأ از آب است و بس
تشنگان را آب جذابست و بس
جذب مغناطیس آهن را کشان
تو در آهن میل بینی نی در آن
جنبش آهن اگر از خویش بود
کم نمیگشتی چو آهن بیش بود
جذب مغناطیس افزون چون شود
جنبش آهن همی افزون شود
چیست عاشق تا که خیزد میل از آن
جذب معشوق است میل عاشقان
میل در تو عین جذب وی بود
ور نباشد جذب جنبش کی بود
عاشقان را جنبشی از خویش نیست
از دو سو یک میل باشد بیش نیست
گاه جذب و گاه عشقش نام شد
گاه آغاز و گهی انجام شد
بشر پویان تا که هم جوید نشان
زان بشیر وزان نذیر مهربان
تیره روزی هر طرف پویان گذشت
تا بخورشید سپهر جان گذشت
تشنه کامی غوطه در عمان گرفت
پاک گشت و جا بر پاکان گرفت
تا بکی ای خواجه غافل زیستن
با چنین کردار باطل زیستن
پاک کن آیینه ی دل از هوس
تا تو در وی عکس حق بینی و بس
ورنه جز باطل نبینی با ضمیر
نه بشیرت سود بخشد نه نذیر
بشر جافی را دل ارصافی نبود
کی یکی گفتارش از خود میربود
تو مگو کان گفت گفت دیگریست
از امامی یا که از پیغمبریست
در دل و جان ابوجهل عنود
هیچ بود از گفته ی احمد نبود
پاک باید کرد دل را از لجاج
تا نیفتد حاجتی با احتیاج
عارفان و عالمان رهنما
واقف شرعند و آیین خدا
خلق را در هر زمانی رهبرند
حجت حق نایب پیغمبرند
گفتت ایشان گفته ی پیغمبر است
گر پذیری جانب حق رهبر است
در دلی کو طالب نور هداست
گرچه ما گفتیم جنبش از خداست
لیک هر دو قابل این جذب نیست
کار مغناطیس جذب آهنیست
کاه را در جذب از آهن فرقهاست
این ز مغناطیس آن از کهرباست
این یکی جذبی که شیطانی بود
وان دگر جذبی که رحمانی بود
تو مجو از جنس شیطان طبع و خو
ور بجستی طبع رحمانی مجو