عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۳ - عید خون
ای بشر! مظهر ظرافت شو
نه ز سر تا به پا، قباحت باش
مرضی، مانع شرافت توست
در پی رفع این نقاهت باش
وین تعدی است بر حقوق بشر
از پی دفع این جراحت باش
عید خون گیر، پنج روز از سال
سیصد و شصت روز، راحت باش
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۵ - روش ناپسند
ای دغل! با همه کس، ناکسی اظهار مکن
ناکسی باش ولی با کسی اظهار مکن!
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۶ - افتخار شاعر
سوگند به مردی، ار پی زر گردم
نامردم اگر، ز گفته ام برگردم!
خوانند مرا همسر قارون و روچلد
گر زآنکه کلانترین توانگر گردم
بگذار، ادیب بی بضاعت باشم
با سعدی و شکسپیر، همسر گردم
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۹ - مناعت طبع
مرا اگر زر و سیم و ثروت دنیا؟
بر آنچه هست تسلط دهند و چیره کنند؟
تمام برگ درختان گر اسکناس شود؟
تمام ریگ بیابان اگر که لیره کنند؟
گر آسمان همه زر گردد و به من بخشند؟
سپس به گنجه ام افلاک را ذخیره کنند؟
بدین نیرزد هرگز که مردم از چپ و راست:
به چشم نفرت بر من نگاه خیره کنند!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۸ - در هجو شیخ ممقانی
از دست هر که هر چه، بستانده و ستانی
از دست تو ستانند، با دست آسمانی
کف رنج بیوه گان را، مال یتیمه گانرا
اموال این و آن را، حینی که می ستانی:
گیرم حیا نداری، شرمی ز ما نداری!
ترس از خدا نداری؟ ای شیخ مامقانی!
تو کمتر از گدائی، نان گدا ربائی،
گر غیر از این نمائی، کی اندر این گرانی:
هر روز می توانی، خوانی بگسترانی
در خورد دعوت عام، شایان میهمانی
از پرتو سفارت، وز شاهراه غارت،
هم خوب می خوری و، هم خوب می خورانی
دزدی و پاسبانی، هم گرگ و هم شبانی
در هر دو حال گشتن، الحق که می توانی
گر این چنین نبودی، دانی کنون چه بودی؟
می بودی آن که قرآن، در مقبری بخوانی!
یاد از نجف کن اندک، خاطر بیار یک یک
آن هیکل چو «اردک » و آن رنگ زعفرانی
شیخی بدی گزیده، در حجره یی خزیده،
لب دائما گزیده، از فقر و ناتوانی
تو بودی و حصیری، نان بخور نمیری،
بر اشکم تو سیری، می خواند لنترانی
مبل تو بود سنگی، یا آن که لوله هنگی،
با قوری جفنگی، از عهد باستانی
یک جامه در برت بود، هم بالش سرت بود
هم گاه بسترت بود، و آن نیز بود امانی
آن جبه سیاهت، وآن چرب شبکلاهت،
بد یادگار گویا، از دوره کیانی
در جمله وجودت، غیر از شپش نبودت:
چیزی ز مال دنیا در این جهان فانی
نی مسلکت مبرهن؟ نی مسکنت معین،
همچو خدای هر جا! حاضر ز لامکانی
گویند روضه خوانی است، راه معیشت تو
به به چه خوب فنی است، این فن روضه خوانی؟
هر گه کسی بمردی، تو فرصتی شمردی
وآن روز سیر خوردی، حلوای نوحه خوانی
ای شیخ کارآگاه، امروز ماشاء الله،
کردی اداره چون شاه، ترتیب زندگانی
یک خانه شهرداری، یک خانه اسکو داری
از وقعه فلان و از غارت فلانی
این حشمت و حشم را، وین کثرت درم را
این خانه ارم را، والله در جوانی:
گر خواب دیده بودی، یا خود شنیده بودی،
بر خویش ریده بودی؟ از فرط شادمانی
ای مایه خباثت! ای میوه نجاست!
اندر ره سیاست، می بینمت روانی
گه پیرو «وکیلی »، گه خویشتن دلیلی،
گه یار «سد جلیلی » گه یاور «یگانی »
با سد جلیل گردی، خواهی وکیل گردی
رو رو عبث در این ره، پوتین همی درانی!
باری در این میانه، از چیست غائبانه؟
کردی مرا نشانه، در طعن و بد زبانی!
از روی زشتخوئی، صدگونه زشت گوئی،
چون نظم من نجوئی، چون شعر من بخوانی
از من چه دیده ای بد؟ از من خطا چه سر زد؟
جز صفت فصاحت؟ جز قدرت بیانی؟
از من خطا ندیدی، لیکن جلو دویدی،
دانی که من زمانی، با منطق و معانی:
وصف تو سازم آغاز، مشت تو را کنم باز،
برگیرمت گریبان، چون مرگ ناگهانی
من ار به کنج عزلت، بنشسته بی اذیت،
گاهی به نفع ملت، بگشوده ام زبانی
من ار که نکته سنجم بر تو رسید رنجم
پس از چه در شکنجم؟ دائم دسیسه رانی
دانستم از چه راهست وآن را چرا گناهست
خودروی تو سیاهست، ترسی که من زمانی:
شرحی کنم کتابت، در حق گفته هایت
وآن روز هر جفایت، گردد همی علانی
چون تو در این خیالی، یاد آمدم مثالی
از عهد خردسالی، هان گویمت بدانی
یک روز کودکی را، ختنه همی نمودند
دختی بر او نظر داشت، در گوشه نهانی
چون بر گریست لختی، آزرده شد به سختی
بگریست زار چون ابر، در موسم خزانی
گفتندش این چه زاریست؟ ما را به تو چه کاریست:
او را کنیم ختنه، تو از چه در فغانی؟
پاسخ بداد او نیز، این آلتی است خونریز
گردید بهر من تیز تا روز کامرانی!
تو نیز این چنینی، چون نظم من به بینی،
از طبع من ظنینی، وز خویش بدگمانی
من خامه تیز کردم، صد چون تو هیز کردم،
تو نیز گریه سر کن، هر قدر می توانی
ای شیخ دم بریده! ای زیر دم دریده،
ای برجلو دویده، تا در عقب نمانی
با این همه زرنگی، با من چرا بجنگی؟
حقا درین دبنگی، تکلیف خود ندانی!
این شید و شیطنت را، این کید و ملعنت را
با هر که می توانی، با من نمی توانی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
خوش آنکه گشته تسلیم بر حکمت از بدایت
لب بسته از بد و نیک نه شکر و نه شکایت
ای دشمن قوی چیست بیمت ز ما ضعیفان
ما را نه زور خصمی نه از کسی حمایت
بر درگه تو دادند پاداش خدمتم را
هر خادمی که دارد مخدوم بی‌عنایت
درمانده داردم سخت آن سنگدل که در وی
نه گریه راست تأثیر نه ناله را سرایت
بستیم رخت از آن کو کانجاست خواری افزون
آن بنده که بیش است مستوجب رعایت
ما کجرو از الستیم ای هادی طریقت
آنرا بجو که باشد شایسته هدایت
چون در طلب نمیریم نادیده روی منزل
هم پای جستجو لنگ هم راه بینهایت
از بیم خوی تندت خون شد دلم چه سازم
نه طاقت خموشی نه جرأت شکایت
شد کشور دل ما ویران ز جور دشمن
دستی برآر وقت است ای صاحب ولایت
برد از حدیث وصلت خواب عدم جهانرا
فریاد ازین فسانه افغان از این حکایت
تا کی کشی ازو سر کز فیض طبع قانع
زان لب بود دوبوسی مشتاق را کفایت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
خوش آن گروه که در بررخ جهان بستند
زکاینات بریدند و در تو پیوستند
از آن صنم خبر آن زاهدان کجا دارند
که خرقه پاره نکردند و سبحه نگسستند
بر از عشق کجا پی برند اهل خرد
مگر کنند فراموش آنچه دانستند
مخمور بمرگ شهیدان کوی عشق افسوس
که دوستان حقیقی بدوست پیوستند
ز ساکنان خرابات پرس را ز دو کون
نه زان گروه که از باده ریا مستند
هزار کنج گهر ریز هر قدم دارند
چه شد که راهروان فنا تهی دستند
بس این فراغت از خودگذشتگان رهت
که از جهان و در و هرچه هست وارستند
خوش آنکسان که نوازند زیردستان را
بشکر آنکه قوی پنجه و زبردستند
مجو تلافی بیداد از بتان کین قوم
نمک زنند بر آن دل که از جفا خستند
جماعتی که کنند از ستم فغان مشتاق
نه عاشق‌اند که تهمت بخویشتن بستند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
گرفتم آمد آن سرو قباپوش
کیم از سرکشی آید در آغوش
بعمری یاد کن یک ره کسی را
که از یادش نه ای هرگز فراموش
فریب زاهدان را کوچه‌ای هست
که در هر گام او چاهی است خس‌پوش
کجا خصمی بخصم آئین مردیست
اگر دشمن خورد خونت بگو نوش
خروشم از می وصلت عجب نیست
کز آب آید سفال تشنه در جوش
فغان فرماست شوق و غیرت عشق
گذارد بر لب انگشتم که خواموش
بجانم از شب هجران خوش آندم
که طالع گردد آن صبح بناگوش
شدم نالان بر پیر خرابات
برای شکوه از دور فلک دوش
بسان گوهر از گنجینه راز
کشید این نکته‌ام آهسته در گوش
که نتوان دم زدن ساقی حکیمست
دهد گر زهر اگر تریاق می‌نوش
تلاش روزی ننهاده مشتاق
مکن ورنه بر و بیهوده میکوش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
زین چه خوشتر که درین معرکه بسمل باشی
نه که حسرت‌کش یک زخم ز قاتل باشی
از ره دیر و حرم روی بدل کن تا چند
بغلط ره روی و طالب منزل باشی
من که در کشتی طوفانیم از شورش بحر
باشم آگه نه تو کاسوده ساحل باشی
ایکه ناکرده عمل طالب اجری تا چند
تخم ناکاشته جوینده حاصل باشی
دست گیرد مگرت جذبه لیلی ورنه
تا ابد گرد صفت از پی محمل باشی
زاهل معنی چو بدعوی نتوان کشت چه سود
زانکه چون نقطه درین دایره داخل باشی
دل خود آب کن از آتش حسرت مشتاق
چند درمانده این عقده مشکل باشی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
ناکرده عمل ایکه طلبکار بهشتی
خواهی چه ثمر خورد ز تخمی که نگشتی
صوفی همه تزویر بود کار تو فریاد
زآندم که کنی خرقه از این پشم که رشتی
نازم بسر کوی خرابات که آنجا
نه صومعه‌ای سنگ رهست و نه کنشتی
گشت آنکه فنادر تو شد آسوده که آنجا
نه بیم جهیمی است نه پروای بهشتی
من سنگ سیاهم نکند تربیتم لعل
ای پرتو خورشید بجو پاک سرشتی
هرگز سرخم نیست مرا آه که نبود
در کوی خرابات مرا طالع خشتی
گرد سرت این خامه مشتاق که هرگز
حرفی نه ز اسرار حقیقت ننوشتی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
رهبر باوست هر نقش از کارگاه هستی
آغاز حق پرستیست انجام بت‌پرستی
قانع بقطره‌ای چند از بهر بی‌نیازی
همچون صدف نداریم پروای تنگدستی
هر مشت خاک از این دیر گاهی سبوست گه خم
هست اختلاف صورت این نیستی و هستی
صد نامه‌ات نوشتم بهر جوابی و تو
خطی نمی‌نویسی پیکی نمی‌فرستی
حاصل چه غیر افسوس زین عمر ما که بگذشت
نیمی بخواب غفلت نیمی دگر بمستی
ای سست عهد با ما پیمان دوستداری
بستن چه بود اول آخر چو می‌شکستی
جایت کنون نباشد جز در کنار اغیار
یاد آنزمان که بی‌ما جائی نمی‌نشستی
پا بست باش مشتاق در آن چه ز نخدان
از کف کمند زلفش بهر چه می‌گسستی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
خوشا مستی و عشق نازنینی
نه آئینی نه کیشی و نه دینی
حذر کن ای زبردست از ضعیفان
که دستی هست در هر آستینی
ره ما تیره و هر گام صد چاه
نه راه پس نه چشم پیش‌بینی
چه آسوده است آن کز خلق گیتی
نه مهری در دلش باشد نه کینی
مکن از دیدنت منعم چه باشد
زیان خرمنی از خوشه چینی
نمیگردد شراب انگور صدسال
اگر در خم نماند اربعینی
وفا تخمیست در آب و گل ما
نروید این گیاه از هر زمینی
بیاساقی که مستی کیش عشق است
برو زاهد چه دنیائی چه دینی
شود تا نقش بروی اسم اعظم
کجا شایسته باشد هر نگینی
نه راهی در درون پرده مشتاق
نه کس را از برون علم‌الیقینی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
خرامان بود دردامان کوهی کبک طنازی
که ناگه از هوا آمد صدای بال شهبازی
دلش در بر طپان شد رفت قوت از پروبالش
نه پای رفتنش از بیم جان نه بال پروازی
زبی‌تابی نهان شد در پس سنگی وزین غافل
که باشد در کمین آنجا کمان شخ ناوک‌اندازی
که پرکش کرده تیری ناگهان بر پهلویش آمد
برآورد از شکاف سینه مجروح آوازی
که هر مرغی که صیاد اجل باشد بدنبالش
شود هر نقش پایش گاه جستن چنگل بازی
قضا را جز رضا مشتاق نبود چاره دیگر
بیا بشنو ز من این نکته را گر محرم رازی
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳ - تاریخ فوت شیخ المشایخ شیخ عبدالنبی
شیخ ستوده خصلت عبدالنبی که بودش
یکسر صفات نیکو جمله خصال زیبا
دانشوری که بودش از آبگینه دل
روشن چراغ حکمت از نور حق تعالی
بنمود کوکب او رو در نشیب و عالم
شد تیره از غروبش چون از غروب بیضا
از فوتش اهل دل را گردید ساغر چشم
پرخون ز شیشه دل همچون قدح ز مینا
چون مرغ روحش از جسم پرواز کرد و بنمود
آن بر فراز طوبی این زیر خاک مأوا
کلکم نوشت مشتاق تاریخ سال فوتش
حیف از حیات نادان افسوس مرگ دانا
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۰ - تاریخ نارنجستان اصفهان
آصف روشن‌دل صاحب ضمیر
سید نیکو سرشت پاک زاد
مسندآرای وزارت آنکه هست
شاه ایران را محل اعتماد
نکته‌سنجانی که هر یک سفته‌اند
گوهری در وصف این روشن نهاد
درخور است ار مدح او هر دم کنند
بیش از بیش و زیاد از زیاد
داده این نارنج خانه کز صفا
آبروی باغ جنت را بباد
چون سعی میرزا تعمیر شد
هم به لطف حضرت رب‌العباد
خامه مشتاق کز مفتاح نطق
بس در معنی بر اهل دل گشاد
از پی تاریخ سالش زد رقم
دائم این نارنج خانه سبز یاد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۰ - تاریخ عمارت
فرید دهد مسیب که کوکب بختش
ز روشنی برخ ماه‌طلعتان ماند
محیط فیض رسانی که خامه از دستم
ز وصف او بسحاب گهرفشان ماند
بنای همت او طرفه مرتفع قصریست
که پایه‌اش ز بلندی بآسمان ماند
بگاه ریزش ابر کفش عجب باشد
به بحر قطره‌ای و گوهری بکان ماند
به بین بوسعت خلقش که دارد این صحرا
گشایشی که به صحرای لامکان ماند
پیاده‌ایست بصحرای همتش حاتم
که چون غبار بدنبال کاروان ماند
فکند طرح بنائی که طاق ایوانش
بطاق ابروی پیوسته بتان ماند
اگر کند سخن از وصف حوض خانه او
سزد که تا ابدش خامه تر زبان ماند
صفا چو آئینه هر خشتش آنقدر دارد
که در تحیر ازوعقل انس و جان ماند
ز بس رفیع بود پایه‌اش رود تا حشر
فلک ز حیرتش انگشت بر دهان ماند
سخن‌سرا که ز وصف صفای باغچه‌اش
زبس بحیرت از آن تازه گلستان ماند
زبان او سزد ار باز ماند از گفتار
چوشق خامه که موئیش در میان ماند
ز لطف حق چو پذیرفت این بنا اتمام
که ساحتش بسر کوی گلرخان ماند
نوشت خامه مستاق بهر تاریخش
بدهر بانی این خانه جاودان ماند
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۰ - تاریخ زفاف
جوان جوان بخت و فیروز طالع
ثمین گوهر رشته نسل آدم
رفیع المکانی که صد پایه قدرش
نهاده قدم بر سر عرش اعظم
از آن نام نامیش گردیده صادق
که چون صبح در راستی میزند دم
ببر کرد تشریف دامادی و شد
دل او پر و خالی از شادی و غم
غرض آن برازنده نخل دلاور
که پیوسته چون سروسبز است و خرم
چو با شاهد کامرانی درآمد
بیک حجله چون مغز بادام توأم
رقم کرد مشتاق تاریخ سالش
دوتا بنده کوکب قرآن کرد با هم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷
فریاد ز طبع جرم زاینده ما
وز نفس به بد راه نماینده ما
رفت آنچه ز عمر ما به بدکاری رفت
آه ار گذرد چو رفته آینده ما
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
هرکس که ز لطف تو ستمگر شاد است
غافل زپی چه جور و چه بیداد است
لطف تو و جور تو بعاشق دو بناست
کان سست پی است و این قوی بنیاد است
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
زاهد که بپاک دامنیها ثمر است
اور را ز بتان چشم بچیز دگر است
این طرفه که من با همه بدنامیها
از کیسه خویش دامنم پاکتر است