عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
گیرد شرار عبرت، از بی بقایی ما
برق آستین فشاند، بر خودنمایی ما
ای عجز همّتی کن، تا بال و پر بریزیم
صیاد ما ندارد، فکر رهایی ما
تا بود ناله ای بود، چون نی در استخوانم
امروز تازه نبود، درد آشنایی ما
هر چند ما و شبنم، از پا فتادگانیم
دارد سراغ جایی، بی دست و پایی ما
از خون ما نکردی، سرخ آن کف نگارین
گیرد مگر رکابت، اشک حنایی ما
ما و تو در حقیقت، چون آتش و سپندیم
ای عشق از تو آید، مشکل گشایی ما
لب هرزه نال می شد، از آرزو گذشتیم
شرمنده دعا نیست، بی مدعایی ما
ای برهمن نداری، در پیش ما وقاری
برتر نشیند ازکفر، زهد ریایی ما
غیرت اگر نمی شد، مهر لب سپندم
می سوخت عالمی را، آتش نوایی ما
گر دیر و کعبه دادیم، درگاه عشق داریم
این آستان نرنجد، از جبهه سایی ما
کرده ست در جوانی، اقبال پست پیرم
شد حلقه ساز قامت، کوته عصایی ما
جانا خبر نداری، از خسته حزینت
داد از جراحت دل، آه از جدایی ما
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
درین دریای بی پایان، درین طوفان شورافزا
دل افکندیم، بسم الله مجریها و مرسیها
مگر این بحر بی پایان، حریف درد دل گردد
که دارد در جگر دریای آتش، حرص استسقا
ز راه فیض، نتوان دیدهٔ امّید پوشیدن
که باشد کاروان مصر، بوی پیرهن کالا
نکونامان، سر شوریده ای دارم به ننگ اندر
غم آشامان، دل دریاکشی دارم نهنگ آسا
نیاسودم به سر مستی، نیاشفتم به مخموری
به یک حالت سرآوردم، چه در سرّا، چه در ضرّا
تهی دستیم، از سود و زیان ما چه می پرسی؟
درین بازار قلّابی، نه دین داریم و نی دنیا
ز دنیا نفرتی دارم، ز عقبا وحشتی دارم
به این سامان، منم سلطان دارالملک استغنا
تراشد از دل سنگین من بتخانه را آزر
فروزد از شرار من، چراغ دیر را ترسا
به تهمت بوالهوس بر خویش می بندد، نمی داند
که داغ عشق باشد بر جگر چون لاله، مادر زا
سرم از خشک مغزی های زهد آسوده می گردد
به مستی گر دهد ساقی به دستم گردن مینا
به افسونِ لبی، چون نی حزین از خود تهی گشتم
تو آگاهی ز حال بیخودان، یا عالم النّجوا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ز لوح حکمت اندیشان بگو خونین درونان را
که صدره شسته طفل اشک من چون مشق یونان را؟
غبار از تربتم چون بید مجنون می کشد بالا
سرافرازی بود افتادگی، طالع نگونان را
چه باید کرد مشت خون خود را؟ مضطرب حالم
سرافرازان نمی خواهند پامال زبونان را
به بند غیر تا باشد، بود دیوانگی ناقص
ز موی سر بود زنجیر پا، کامل جنونان را
نکویان را به خون زاهد و عاشق بود دستی
شراب مذهب و مشرب، حلال این ذوفنونان را
بخار از ارض، با جذب طبیعی بر نمی خیزد
چنین کز خاک ره برداشت چرخ سفله دونان را
حزین ، از معجز لعل که تعلیم سخن داری؟
خروشت، مهر بر لب می زند جادوفسونان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تو اگر به شعله شویی خط سرنوشت، ما را
نشود سترده هرگز غمت از سرشت، ما را
چه کنم اگر نه چون نی، همه راه ناله پویم؟
که جهان به شادمانی نفسی نهشت، ما را
زده در شکنج مجمر به سپند طعن خامی
تف سینه دانه دل، چقدر برشت، ما را
به هزار داغ حسرت چه کنم چرا نسوزم؟
که پی فتیله گردون، رگ و ریشه رشت، ما را
چه کرم، کدام منت ز خرابه جهانم؟
که به زیر سر شبی هم، نگذاشت خشت، ما را
پی وحشی رمیده نتوان نمود محکم
ز فراغ دل نمانده سرکار و کشت، ما را
به ره از دل پر آتش همه شب چراغ دارم
که دهد نسیم کویت، خبر از بهشت ما را
به در دگر چه پویم؟ سر و خاک بی نیازی
چو مراد دل برآمد، ز در کنشت، ما را
نظر از جمال دنیا نه به زهد بسته دارم
که به دیده می نماید، رخ قحبه زشت، ما را
نه به نخل طور دارم نه به سدره، التفاتی
که ازین میانه دهقان به کنار کشت، ما را
نبود حزین از آنم به زلال خضر ذوقی
که برات عمر باقی، به قدح نوشت ما را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
مکن دشوار از تن پروری آزادی جان را
چه محکم می کنی چون ابلهان دیوار زندان را؟
دیار عشق را نازم که طفلان هوسناکش
چو پستان می مکند از ذوق، خون آلوده پیکان را
گریبانی چو صبحم نیست تا از شرم رسوایی
ز بی دردان بپوشد سینه ام، زخم نمایان را
ز دل بیش است با معشوق ربط دیده عاشق
که چشم آگاه کرد از بوی یوسف، پیر کنعان را
پی جولانگه خورشید، پهنای فلک باید
نسازد عشق مسکن، سینه های تنگ میدان را
تو در بتخانه اندیشه دینی، نمی دانی
که عارف کعبه می داند، دل گبر و مسلمان را
حزین ، از جویبار تیغ او تا حشر ممنونم
به خون آلوده چون گل، دامن پاک شهیدان را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
نمی گوید کسی امروز چرخ بی مروت را
که تا کی می خوری چون آب، خون اهل غیرت را
صف برگشته مژگانی که من سرگشتهٔ اویم
چو مجنون برده از چشم غزالان خواب راحت را
بود هرگوشه برپا محشر داغ نمک سودی
ببین در سینه من شور صحرای قیامت را
فلک را فارغ از تدبیر کار رزق خود کردم
گزیدم شمع سان از بس که انگشت ندامت را
به عادت اینکه در هر لمحه مژگان می زنی برهم
کف افسوس باشد چشم خواب آلود غفلت را
حزین گر می کنی، پیش از رقیبان جان نثارش را
مکن چون غافلان از کف رها دامان فرصت را
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
ساقی از ورع کیشان، مطرب از خموشان است
بی صفاتر از مسجد، بزم دردنوشان است
چاک پیرهن بگشا، قبلهٔ نیاز من
کعبه در سر کویت، از پلاس پوشان است
چنگ عاشقان ساز است، نغمهٔ عبث چه زنی؟
بس کن این خراشیدن، سینه ام خروشان است
منزلت دربن کشور، فرع لاف بی معنیست
آدم از بها افتاد، مفت خود فروشان است
چین جبهه واکردی، عیش عاشقان خوش باد
خنده از لبت گل کرد، عید باده نوشان است
مطرب نفس مشکین، پرده پست تر بردار
مفتی صلاح آیین، از درازگوشان است
خرقه دوش را بار است، رهن باده کن زاهد
غنچه در گلستان ها، از سبو به دوشان است
پیر خانقاه من، مست و پای کوبانی
سر بده قدح بستان، کوی می فروشان است
جوش می خروش نی، گر مکرّرت باشد
نالهء حزین بشنو، دل ز خوش سروشان است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
نه تنها گل گریبان چاک بازار است از دستت
که در جیب چمن صد پیرهن خار است از دستت
ز تاراج بهاران مست و رنگین جلوه می آیی
حنا نبود، که جوشان خون گلزار است از دستت
ید بیضا که می زد پنجه با خورشید در دعوی
به رنگ آستین امروز، بیکار است از دستت
فرو برده ست بیدادت به نوعی پنجه در خونم
که هر مو بر تنم انگشت زنهار است از دستت
حزین را گر تسلّی نامه ات ننواخت معذوری
ز حیرت خامه را کی پای رفتار است از دستت؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
دل خوردن عشاق تو کار دگران نیست
این لقمه، به اندازه هر کام و دهان نیست
دل بیهده بستیم به نیرنگ بهاران
آن رنگ کدام است که در برگ خزان نیست؟
در دایره گردش افلاک ندیدیم
چشمی که به دنبال نگاهت نگران نیست
سرگرم سراغش، عبث اندیشه خورد تاب
آن موی کمر چون رگ جانم به میان نیست
عنقا نگرفته ست چو من گوشه عزلت
در وادی آوارگیم، نام و نشان نیست
گر کم سخن است آن دهن تنگ، معاف است
راه سخنی هیچ به آن غنچه دهان نیست
بسیار به دام و قفس افتاده گذارم
صیاد، به بی رحمیت ای دشمن جان نیست
مردم نه همین از اثر چشم تو مستند
آن شیوه کدام است که آشوب جهان نیست؟
شیرین من، از تلخ عتاب تو به شکرم
با لعل تو دل را شکرابی به میان نیست
یک رنگیت ای شوخ، چها کرد به جانم
این شیوه، کم از صحبت مهتاب و کتان نیست
با راست روان صحبت گردون نشود راست
بیش از نفسی، تیر در آغوش کمان نیست
سلطان که بود در پی آزار رعیّت
گرگی ست در افتاده درین گلّه، شبان نیست
در سینه حزین ، آه من سوخته پیداست
چون شمع که در پردهٔ فانوس نهان نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
ما را تن ضعیف به زندان عالم است
این هم که زنده ایم ز دستان عالم است
از شورش جهان سر زلف حواس من
آشفته تر ز حال پریشان عالم است
کامش به غیر دانهٔ دل آشنا نشد
مور قناعتم، که سلیمان عالم است
ناموس روزگار به گردن گرفته است
سلطان غیرتم، که نگهبان عالم است
سودای عشق از سر ما کم نمی شود
زنجیر زلف، سلسله جنبان عالم است
از فیض خطّ و خال تو ای نازنین غزال
کلکم یکی ز مشک فروشان عالم است
هرگز مبند دل به فریب جهان حزین
دنیای سفله، دشمن مردان عالم است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
کون و مکان به زیر نگین قناعت است
مور مرا به ملک سلیمان چه حاجت است
جوش گل است و شارع میخانه بسته نیست
صوفی، به خانقاه نشستن حماقت است
در پای خم سجود سحرگاهم آرزوست
برخیز ای حریف که هنگام طاعت است
زاهد، به آب تیغ گلو تر کن و ببین
کوثر کجا به لذت شهد شهادت است
گلشن کسی به گوشه گلخن نمی دهد
رفتن به جنت از سرکویت شناعت است
با خلق روزگار به شفقت مدار کرد
آری حزین خسته سزای ملامت است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
برآ از خویش زاهد، وقت شبگیر خرابات است
علاج زهد خشکت، ساغر پیر خرابات است
ز دام عنکبوت سبحه و سجاده دل برکن
بیا صید بط میکن که نخجیر خرابات است
خراب گردش ساغر، فدای جلوهٔ ساقی
مرا تلقین این ذکر خوش ازپیر خرابات است
مرنج ای شیخ از من گر سخن بی پرده می گویم
که این بی پرده گفتنها ز تاثیر خرابات است
حزین درد نوش مست را چون خود نپنداری
تو زاهد گربهٔ محراب و او شیر خرابات است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
نبود خطری در ره بی پا و سران هیچ
رهزن نزند قافلهٔ ریگ روان هیچ
حشمان تو مست می نازند، مبادا
قسمت نرسانند به خونین جگران هیچ
بر هم زن دلها نشود موی میانت
پا گر نگذارد سر زلفت به میان هیچ
درماندهٔ سامان تهی دستی خویشم
دردا که نگیرند ز عاشق دل و جان هیچ
گر جوهر خوی تو فتادهست ستمگر
با ما ز چه رو جور و جفا با دگران هیچ؟
نه رسم سلامی نه کلامی، نه پیامی
دل را خبری نیست از آن غنچه دهان هیچ
ناکامی وکام تو حزین ، نقش بر آب است
امید نبندی به جهان گذران هیچ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
بهل آهنگ سلطانی درین کاخ
سرآور با پریشانی درین کاخ
اگر شیری،که از موری زبونی
مزن طبل سلیمانی درین کاخ
درخشان می شود مانند خورشید
جبین، از سجده افشانی درین کاخ
بهار غنچه ای کش بی خزان نیست
بود سر درگریبانی درین کاخ
نیفشانی حزین تخم امیدی
که بار آرد پشیمانی درین کاخ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
درکشوری که مهر و وفا می فروختند
خوبان، متاع جور و جفا می فروختند
در بیعگاه خنجر ناز نگاه او
جان، قدسیان به نرخ گیا می فروختند
من زان ولایتم که به یک جو نمی خرید
شاهنشهی اگر به گدا می فروختند
ننگ آیدش وگر نه مکرر به التماس
دولت به رند بیسر وپا می فروختند
خواری کشان کوی خرابات از غرور
چین جبین به بال هما می فروختند
گل می دمید یکسر ازین دشت آتشین
خاری اگر به آبله پا می فروختند
دون همّتان سفله شعار جهان حزین
ما را چه می شدی که به ما می فروختند؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خوبان به ره مهر و وفا پا نگذارند
تا حسرت عالم به دل ما نگذارند
این رسم، غریب است که در خلوت دیدار
بی پرده درآیند و تماشا نگذارند
هرگز نکند گل، چمن بی سر و پایان
تا بر سر خار، آبله ی پا نگذارند
الفت هوسم نیست به دلهای چمن سیر
ترسم که مرا با غم خود وا نگذارند
مستان چه خرابند که خوناب دلم را
در جام نریزند و به مینا نگذارند
هرگز نزند خیمه برون، آه من از دل
وسعت طلبان دامن صحرا نگذارند
از قافلهٔ اشک سبک خیزتری نیست
این گرم روان، بار به دلها نگذارند
از پای دل خویش بکش خار علایق
راهی ست که سوزن به مسیحا نگذارند
دوری ست که خون با دل کس گرم نجوشد
شهری ست که دیوانه به غوغا نگذارند
نگذاشت فلک در کف اخوان غیورش
تا دامن یوسف به زلیخا نگذارند
زاهد، کم خود گو، به حریفان چو نشستی
بگذار که با خویش تو را وا نگذارند
رفعت طلبان را نرسد دست به جایی
تا پا به سر دولت دنیا نگذارند
امّید حزین اینکه درین عهد، نکویان
کار دل امروز، به فردا نگذارند.
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
اهل نظر، از آن در یکتا چه دیده اند
با دیدهٔ حباب ز دریا چه دیده اند؟
حسن بتان به ساده دلی ها نمی رسد
آیینه خاطران، ز تماشا چه دیده اند؟
حجّ قبول، کعبهٔ دیدار دیدن است
از پای سعی آبله فرسا چه دیده اند؟
شد چشم ما ز نعمت عمر دو روزه سیر
از روزگار، خضر و مسیحا چه دیده اند؟
از دل، سراغ لیلی صحرانشین شود
خواری کشان ز آبلی پا چه دیده اند؟
دارند هر طرف چو صفت جرگه در میان
صیاد پیشگان ز دل ما چه دیده اند؟
از خون دیده پرورش تاک می کنند
رندان میگسار ز صهبا چه دیده اند؟
ما نقش خود ز خال لب یار دیده ایم
تا اهل دل ز خال سویدا چه دیده اند؟
چون می توان ز ترک طلب، کام دل گرفت
دون همّتان، ز عرض تمنا چه دیده اند؟
شیدا دلان، ندانم از آن بی نشان حزین
پنهان کدام شیوه و پیدا چه دیده اند؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
نیم ز افسردگی عاشق ولی دل یاد او دارد
شرابی نیست امّا این سفال کهنه، بو دارد
از آن ته جرعه ای کز ناز بر خاک ره افشاندی
هنوزم آرزو خوناب حسرت در گلو دارد
اشارت چیست؟ بسپارد به لب یا بشکند در دل؟
خروش دلخراشی بلبل ما درگلو دارد
ندارد طاقت هر شیشه دل، تاب فروغ او
شراب خام سوزی عشق در جام و سبو دارد
ببین صوفی وشم، دردی کش کوی خراباتم
ز می چون گل هنوز این خرقهٔ صد پاره بو دارد
سر انصاف اگر داری، بیا بنمایمت ناصح
که جیب دلق شیخ شهر ما صد جا رفو دارد
سر افسانه بگشا از نگاه آشنا رویی
لب خاموش عاشق با تو ذوق گفتگو دارد
دلم از عمر بی حاصل حزین افسرده خاطر شد
چراغ کلبهٔ ما، آستینی آرزو دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
حریفان هر که را دیدیم در دل کلفتی دارد
بنازم شیشهٔ می را که صافی طینتی دارد
عبث بر دوش آزادی کشیدم رخت هستی را
ندانستم که بار زندگانی منتی دارد
خیال نرگسش پیمانه پیما بود در خوابم
هنوز از بادهٔ دوشینه دل کیفیتی دارد
ملامت در قمار عشق نبود پاکبازان را
غم دنیا و دینش نیست هرکس همّتی دارد
بقایی نیست چون گل، نوبهار شادکامی را
چو عمر سست پیمان دشمن کم فرصتی دارد
اثر در انجمن نگذاشت حسنت از نظر بازان
همین آیینه بر دیوار، پشت حیرتی دارد
ز بزم اختلاط چرخ چون تیر از کمان جستم
بساط الفت بیگانه کیشان وحشتی دارد
حدیث ما شنو،گر قصهٔ عالی سند خواهی
غلط افسانه لیلی و مجنون شهرتی دارد
چو من بر خوان غم داند کسی کز سیر چشمان شد
که خون دل ز نعمتهای الوان لذتی دارد
سرت گردم چرا حالم نمی پرسی، نمی گویی؟
که زنار سر زلفم، برهمن سیرتی دارد
چو غمخواران کند از درد بی دردی سپرداری
همانا دودمان داغ، با دل نسبتی دارد
طرب خیز است هر تار رگم چون چنگ، پنداری
کف شوقم به دامان وصالش وصلتی دارد
ز گلزار محبت چون روم با کیسهٔ خالی؟
به جیب از گل عذاران، لاله داغ حسرتی دارد
دلم در حلقهٔ زلف تو جمع است از پریشانی
شبستان خیال زلف، خواب راحتی دارد
حزین آشوبگاه زهد و رندی را وداعی کن
همین دارالامان بیخودی، امنیتی دارد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
آنها که خاک راه تو را توتیا کنند
بی پرده گر به دیده درآیی چهاکنند
می بینم از تطاول سیمین تنان شهر
پیراهن صبوری ما را قبا کنند
گردی نمی شود ز نمکدان عشق کم
بر خوان او، اگر دو جهان را صلا کنند
رازی که پیر میکده با خلوتی نگفت
می ترسمش، به میکده ها برملا کنند
خاک سیه به کاسه کند، نافه را ز رشک
خونی که در دل از نگه آشنا کنند
در کیش ما چو سجدهٔ کافر قبول نیست
شکری که منکرانِ محبّت ادا کنند
دردی که در دل است ز خلق جهان مرا
باشد مگر به گوشهٔ عزلت دوا کنند
آنها که باختند به عشق تو نقد جان
یک جلوهٔ تو را دو جهان رونما کنند
جز حرف آشنای لب لعل یار نیست
درسی که کودکان محبّت هجا کنند
وقت است بشکنیم دکان، شیخ شهر را
بت قبله گان، به ما همگی اقتدا کنند
آنها که می پرد دلشان در هوای تو
جان را نثار مقدم باد صبا کنند
شکر صریر خامهٔ جان پرورت حزین
آیا بود که پرده شناسان ادا کنند؟