عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۵۴
دیده را عمری به مردم آشنا کردم نشد
سینه را آئینه صدق و صفا کردم نشد
با بد و نیک جهان عهد و وفا کردم نشد
در دل هر کس ز روی مهر جا کردم نشد
خانه شادی به روی خویش وا کردم نشد
مدتی چون سایه بودم در قفای شیخ و شاب
روزگاری همنشین بودم به مینای شراب
سر به تنهایی برآرم بعد ازین چون آفتاب
پاس خاطر تا به کی دارم درین دیر خراب
با قلندر شرب و با زاهد ریا کردم نشد
مهربانی ها نمودم دوستان خویش را
باز با مدح و ثنا کردم زبان خویش را
چون قلم گویم من اکنون داستان خویش را
خاک پای هر یک از همصحبتان خویش را
سالها در دیده خود توتیا کردم نشد
مجلس اغیار روشن کرده است آن می پرست
ای مسلمانان چه باید کرد با آن شوخ مست
در فراق زلف کافر کیش می خوردم شکست
آبروی رفته را می خواستم آرم به دست
در حریم کعبه چندانی دعا کردم نشد
سیدا دارم دلی چون غنچه گل پر ز خون
کوکب بختم در آب افتاده طالع شد زبون
می روم زنجیر در پا در بیابان جنون
بس که ناکام از دل آفاق افتادم برون
قیمت خود را به نرخ خاک پا کردم نشد
سینه را آئینه صدق و صفا کردم نشد
با بد و نیک جهان عهد و وفا کردم نشد
در دل هر کس ز روی مهر جا کردم نشد
خانه شادی به روی خویش وا کردم نشد
مدتی چون سایه بودم در قفای شیخ و شاب
روزگاری همنشین بودم به مینای شراب
سر به تنهایی برآرم بعد ازین چون آفتاب
پاس خاطر تا به کی دارم درین دیر خراب
با قلندر شرب و با زاهد ریا کردم نشد
مهربانی ها نمودم دوستان خویش را
باز با مدح و ثنا کردم زبان خویش را
چون قلم گویم من اکنون داستان خویش را
خاک پای هر یک از همصحبتان خویش را
سالها در دیده خود توتیا کردم نشد
مجلس اغیار روشن کرده است آن می پرست
ای مسلمانان چه باید کرد با آن شوخ مست
در فراق زلف کافر کیش می خوردم شکست
آبروی رفته را می خواستم آرم به دست
در حریم کعبه چندانی دعا کردم نشد
سیدا دارم دلی چون غنچه گل پر ز خون
کوکب بختم در آب افتاده طالع شد زبون
می روم زنجیر در پا در بیابان جنون
بس که ناکام از دل آفاق افتادم برون
قیمت خود را به نرخ خاک پا کردم نشد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱ - سر تراش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۳۸ - صراف
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۶۸ - قماری
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۷ - خس کش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۵۸ - توقوم دوز
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای ناله برمیا که تو را دادخواه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یک دور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت به دستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود به بوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یک دور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت به دستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود به بوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ای ناله برمیا که تو را دادخواه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یکدور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت بدستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود ببوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
همراهی آنکه با تو کند غیر آه نیست
یاران که را پناه تصور کنم که من
جز بی پناهی آنچه که بینم پناه نیست
گر بایدت ز حال دلم آگهی ببین
رنگ رخم که بهتر از اینم گواه نیست
یکدور ای فلک نزدی بر مراد ما
ما را از این نمد مگر آخر کلاه نیست
همت بدستگیری از پا فتادگان
بالله اگر ثواب نباشد گناه نیست
خون فقیر شربت خوان توانگر است
تحقیق رفته در سخنم اشتباه نیست
یارب گیاه مهر نروید در اصفهان
یا خود ببوستان جهان این گیاه نیست
شد عمر صرف غم همه ما را مگر صغیر
صبح سپید در پی شام سیاه نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
دوستان با که دهم شرح پریشانی خویش
که چسان گشته سیه روزم از آنزلف پریش
روز از شب ننهم فرق و مسا را ز صباح
دشمن از دوست نمیدانم وبیگانه ز خویش
ناصحم گو ندهد پند که سودی نکند
دل دیوانه کجا وسخن خیراندیش
خواهی ار حال دلم پرس از آنطره که من
روزگاریست ندارم خبری از دل خویش
نه من آشفتهٔ آن طره طرارم و بس
جان نبرده است مسلمانی از اینکافر کیش
کی میسر شود آسایش حال سلطان
گر نباشد پی آسایش حال درویش
تو و اندوختن سیم و زر ای خواجه که ما
بگرفتیم ره فقر و فنا را در پیش
من که دارم گنه آید سوی من عفو اله
زانکه درمان سوی درد آید و مرهم سوی ریش
نیست غم گر نشود کم غم بسیار صغیر
بلکه شاد است که هر لحظه غمش گردد بیش
که چسان گشته سیه روزم از آنزلف پریش
روز از شب ننهم فرق و مسا را ز صباح
دشمن از دوست نمیدانم وبیگانه ز خویش
ناصحم گو ندهد پند که سودی نکند
دل دیوانه کجا وسخن خیراندیش
خواهی ار حال دلم پرس از آنطره که من
روزگاریست ندارم خبری از دل خویش
نه من آشفتهٔ آن طره طرارم و بس
جان نبرده است مسلمانی از اینکافر کیش
کی میسر شود آسایش حال سلطان
گر نباشد پی آسایش حال درویش
تو و اندوختن سیم و زر ای خواجه که ما
بگرفتیم ره فقر و فنا را در پیش
من که دارم گنه آید سوی من عفو اله
زانکه درمان سوی درد آید و مرهم سوی ریش
نیست غم گر نشود کم غم بسیار صغیر
بلکه شاد است که هر لحظه غمش گردد بیش
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۱۲ - اندرز در جلوگیری از انتحار
بسکه کاهیده ز بار غم و اندوه تنم
خود چو در آینه بینم نشناسم که منم
دوش با خویشتنم بود همی گفت و شنود
که عجب بیخبر از کیفیت خویشتنم
گاه گفتم بجهان آمدنم بهرچه بود
من که یعقوب نیم از چه به بیت الحزنم
گاه گفتم که کنم صحبت یارانرا ترک
بلبلم من ز چه رو همدم زاغ و زغنم
گاه گفتم که ز تحصیل چه شد حاصل من
جز که افسرد روان جز که بفرسود تنم
گاه گفتم چه ضرور است حیاطی که در آن
من شب و روز دچار غم و رنج و محنم
محبسی یافتم القصه جهانرا گفتم
انتحار است از اینجا ره بیرون شدنم
خواب بربود مرا صبح ز جا برجستم
مرتعش بود ز اندیشه دوشین بدنم
گاه گفتم که خود از بام بزیر اندازم
گاه گفتم که روم خویش به چه در فکنم
عاقبت رفتم و سمی بکف آوردم و بود
همه در پیش نظر مردن و گور و کفنم
کاغذی را که در آن مایهٔ نومیدی بود
بگشودم که بریزم به ملا در دهنم
روی آن این نمکین شعر خوش مولانا
جلوهگر پیش نظر گشت چو در عدنم
من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم
آنکه آورده مرا باز برد در وطنم
کرد این نکته دلم را متوجه بخدای
ساخت از یأس بامید و رجا مقترنم
مطمئن میشود البته دل از یاد خدا
بعد از این جز ز توکل بخدا دم نزنم
مستمعگوی مگو بیهودهگوئیست صغیر
که جز اندرز و نصیحت نبود درسخنم
خود چو در آینه بینم نشناسم که منم
دوش با خویشتنم بود همی گفت و شنود
که عجب بیخبر از کیفیت خویشتنم
گاه گفتم بجهان آمدنم بهرچه بود
من که یعقوب نیم از چه به بیت الحزنم
گاه گفتم که کنم صحبت یارانرا ترک
بلبلم من ز چه رو همدم زاغ و زغنم
گاه گفتم که ز تحصیل چه شد حاصل من
جز که افسرد روان جز که بفرسود تنم
گاه گفتم چه ضرور است حیاطی که در آن
من شب و روز دچار غم و رنج و محنم
محبسی یافتم القصه جهانرا گفتم
انتحار است از اینجا ره بیرون شدنم
خواب بربود مرا صبح ز جا برجستم
مرتعش بود ز اندیشه دوشین بدنم
گاه گفتم که خود از بام بزیر اندازم
گاه گفتم که روم خویش به چه در فکنم
عاقبت رفتم و سمی بکف آوردم و بود
همه در پیش نظر مردن و گور و کفنم
کاغذی را که در آن مایهٔ نومیدی بود
بگشودم که بریزم به ملا در دهنم
روی آن این نمکین شعر خوش مولانا
جلوهگر پیش نظر گشت چو در عدنم
من بخود نامدم اینجا که بخود بازروم
آنکه آورده مرا باز برد در وطنم
کرد این نکته دلم را متوجه بخدای
ساخت از یأس بامید و رجا مقترنم
مطمئن میشود البته دل از یاد خدا
بعد از این جز ز توکل بخدا دم نزنم
مستمعگوی مگو بیهودهگوئیست صغیر
که جز اندرز و نصیحت نبود درسخنم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
من کجا، آرزوی وصل دلارام کجا
دل نومید کجا، وین طمع خام کجا
جان ناشاد که و آرزوی شادی چه
دل ناکام کجا و هوس کام کجا
تو چو گل پرده نشین، من چو صبا پرده شکاف
تو نکونام کجا و من بدنام کجا
ای که عزت طلبی، در طلب خواری باش
ذوق تعظیم کجا، لذت دشنام کجا
کس چه داند که تو می می خوری و می باشی
شب کجا، روز کجا، صبح کجا، شام کجا
میلی آرام ندارد چو سگ بی صاحب
کی شد آن آهوی وحشی به کسی رام، کجا
دل نومید کجا، وین طمع خام کجا
جان ناشاد که و آرزوی شادی چه
دل ناکام کجا و هوس کام کجا
تو چو گل پرده نشین، من چو صبا پرده شکاف
تو نکونام کجا و من بدنام کجا
ای که عزت طلبی، در طلب خواری باش
ذوق تعظیم کجا، لذت دشنام کجا
کس چه داند که تو می می خوری و می باشی
شب کجا، روز کجا، صبح کجا، شام کجا
میلی آرام ندارد چو سگ بی صاحب
کی شد آن آهوی وحشی به کسی رام، کجا
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
وه که بر هر سر ره بیسر و پایی دگر است
بس که هر لحظه گذار تو بهجایی دگر است
حال خود چون به تو اظهار کنم در مستی؟
که ز هر جام، ترا شرم و حیایی دگر است
دل بیچارهام از آرزوی بالایش
در بلاییست که هر چاره بلایی دگر است
بعد صد وعده خلافی، بنگر سادگیام
که ز هر وعده مرا چشم وفایی دگر است
دل چرا بر سر کویش نگشاید امروز؟
یار هرجایی ما گر نه به جایی دگر است
چون کشی تیغ جفا بر سر میلی، دگری
کاش دست تو نگیرد، که جفایی دگر است
بس که هر لحظه گذار تو بهجایی دگر است
حال خود چون به تو اظهار کنم در مستی؟
که ز هر جام، ترا شرم و حیایی دگر است
دل بیچارهام از آرزوی بالایش
در بلاییست که هر چاره بلایی دگر است
بعد صد وعده خلافی، بنگر سادگیام
که ز هر وعده مرا چشم وفایی دگر است
دل چرا بر سر کویش نگشاید امروز؟
یار هرجایی ما گر نه به جایی دگر است
چون کشی تیغ جفا بر سر میلی، دگری
کاش دست تو نگیرد، که جفایی دگر است
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
در کعبتین عشق تو نقش مراد نیست
وز ششدر غم تو امید گشاد نیست
در دشت شوق بس که به سر بردم، آن چنان
گم گشت نام من که مرا هم به یاد نیست
دادیم جان و دل ز خم زلف او نرست
مردیم و کار بسته ما را گشاد نیست
از بس که نم گرفت زمین زآب دیدهام
در وادی بلا اثر از گردباد نیست
میلی به نامرادی عشق تو جان سپرد
گویا به باغ عشق، نهال مراد نیست
وز ششدر غم تو امید گشاد نیست
در دشت شوق بس که به سر بردم، آن چنان
گم گشت نام من که مرا هم به یاد نیست
دادیم جان و دل ز خم زلف او نرست
مردیم و کار بسته ما را گشاد نیست
از بس که نم گرفت زمین زآب دیدهام
در وادی بلا اثر از گردباد نیست
میلی به نامرادی عشق تو جان سپرد
گویا به باغ عشق، نهال مراد نیست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
امشب که گوشه ی اجلم منزل آمدهست
در منزل تو غیر به کام دل آمدهست
گردید منفعل، مگر از من خبر نداشت
آن شاخ گل که سر زده در محفل آمدست
آسان نمود عشق تو بخت مرا به خواب
تعبیر خوابهای چنین، مشکل آمدست
بد مست را به شیشه شکستن کشید دل
امشب که غمزه تو مرا بر دل آمدست
چون دیگری مرا به غریبی نمیشناخت
از بیکسی به ماتم من غافل آمدهست
میلی به رهگذار تو امروز دیرتر
از ناامیدی دل بیحاصل آمدهست
در منزل تو غیر به کام دل آمدهست
گردید منفعل، مگر از من خبر نداشت
آن شاخ گل که سر زده در محفل آمدست
آسان نمود عشق تو بخت مرا به خواب
تعبیر خوابهای چنین، مشکل آمدست
بد مست را به شیشه شکستن کشید دل
امشب که غمزه تو مرا بر دل آمدست
چون دیگری مرا به غریبی نمیشناخت
از بیکسی به ماتم من غافل آمدهست
میلی به رهگذار تو امروز دیرتر
از ناامیدی دل بیحاصل آمدهست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
رقیب بهر چه پیدا به رهگذار نیست
به وعدهگاه وفا گر در انتظار تو نیست
زبس که از نظرم بیحجاب میگذری
گمان برم که جدایی به اختیار تو نیست
دل از فریب تو گردید آن چنان نومید
که التفات نمایّی و شرمسار تو نیست
ز خلف وعده نهای منفعل، که میدانی
کسی ز وعده خلافی در انتظار تو نیست
کشیدهای می گلگون نهانی از میلی
گواه حال به از چشم پرخمار تو نیست
به وعدهگاه وفا گر در انتظار تو نیست
زبس که از نظرم بیحجاب میگذری
گمان برم که جدایی به اختیار تو نیست
دل از فریب تو گردید آن چنان نومید
که التفات نمایّی و شرمسار تو نیست
ز خلف وعده نهای منفعل، که میدانی
کسی ز وعده خلافی در انتظار تو نیست
کشیدهای می گلگون نهانی از میلی
گواه حال به از چشم پرخمار تو نیست
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
چمن کز گل و غنچه بویی نداشت
سرو برگ جام و سبویی نداشت
ازان حال من دوش پرسید یار
که با دیگری گفتوگویی نداشت
حریفی که بر گریهام خنده زد
سر و کار با تندخویی نداشت
به همراهیام غیر در کوی یار
نیامد، مگر آبرویی نداشت
چنان بودم از بخت خود ناامید
که هرگز دلم آرزویی نداشت
در دوستی کوفت میلی، مگر
که اندیشه از جنگجویی نداشت
سرو برگ جام و سبویی نداشت
ازان حال من دوش پرسید یار
که با دیگری گفتوگویی نداشت
حریفی که بر گریهام خنده زد
سر و کار با تندخویی نداشت
به همراهیام غیر در کوی یار
نیامد، مگر آبرویی نداشت
چنان بودم از بخت خود ناامید
که هرگز دلم آرزویی نداشت
در دوستی کوفت میلی، مگر
که اندیشه از جنگجویی نداشت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
نداری غم، دلم گر از تو ناخشنود میگردد
ز بس کز ناامیدیها تسلّی زود میگردد
چنان در جنگ داد بیوفایی داد آن بدخو
که نام آشتی نشنیده شرمآلود میگردد
به راه انتظارش هر دم از بیاعتمادیها
گمانها گرد جان آرزو فرسود میگردد
من دیوانه را بر ساده لوحی خنده میآید
که دنبال تو بدخو از پی مقصود میگردد
همانا کرده حاصل رخصت منع مرا امشب
که در بیرون بزمش مدّعی خشنود میگردد
چه خواهد بود میلی، اعتماد وعده وصلی
که غیری گر ازان آگه شود، نابود میگردد
ز بس کز ناامیدیها تسلّی زود میگردد
چنان در جنگ داد بیوفایی داد آن بدخو
که نام آشتی نشنیده شرمآلود میگردد
به راه انتظارش هر دم از بیاعتمادیها
گمانها گرد جان آرزو فرسود میگردد
من دیوانه را بر ساده لوحی خنده میآید
که دنبال تو بدخو از پی مقصود میگردد
همانا کرده حاصل رخصت منع مرا امشب
که در بیرون بزمش مدّعی خشنود میگردد
چه خواهد بود میلی، اعتماد وعده وصلی
که غیری گر ازان آگه شود، نابود میگردد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
شب، خواب پی به حال خرابم نمیبرد
در سینه میخلی تو و خوابم نمیبرد
نومیدیام ببین که رقیب آشناییات
رشکم نمیفزاید و تابم نمیبرد
رنجیده آنچنان، که گرم خود طلب کند
سویش کسی ز بیم عتابم نمیبرد
وقت سوال یار ز بس مضطرب شوم
از شرم، انتظار جوابم نمیبرد
رسواییام رسیده به جایی که همنشین
دیگر به بزم او ز حجابم نمیبرد
قاصد ندیده در طلبم رغبتی ز یار
کآهسته آمد و به شتابم نمیبرد
میلی شدم چو کاه و ز بار گران غم
توفان اشک بر سر آبم نمیبرد
در سینه میخلی تو و خوابم نمیبرد
نومیدیام ببین که رقیب آشناییات
رشکم نمیفزاید و تابم نمیبرد
رنجیده آنچنان، که گرم خود طلب کند
سویش کسی ز بیم عتابم نمیبرد
وقت سوال یار ز بس مضطرب شوم
از شرم، انتظار جوابم نمیبرد
رسواییام رسیده به جایی که همنشین
دیگر به بزم او ز حجابم نمیبرد
قاصد ندیده در طلبم رغبتی ز یار
کآهسته آمد و به شتابم نمیبرد
میلی شدم چو کاه و ز بار گران غم
توفان اشک بر سر آبم نمیبرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
بس که خواهد به من آن عربدهگر ننشیند
خیزدم از پی تعظیم و دگر ننشیند
گر نشیند بر من، سوزدم از دلگیری
گه فزاید به دلم حسرت، اگر ننشیند
بس که هر دم به فریب از رده دیگر گذری
هیچ کس بر سر راه تو دگر ننشیند
قاصد از ناکسیام کرد فراموش مرا
دل همان به که به امّید خبر ننشیند
تا کسی پی نبرد کو نگذشتهست هنوز
کاش میلی به سر راهگذر ننشیند
خیزدم از پی تعظیم و دگر ننشیند
گر نشیند بر من، سوزدم از دلگیری
گه فزاید به دلم حسرت، اگر ننشیند
بس که هر دم به فریب از رده دیگر گذری
هیچ کس بر سر راه تو دگر ننشیند
قاصد از ناکسیام کرد فراموش مرا
دل همان به که به امّید خبر ننشیند
تا کسی پی نبرد کو نگذشتهست هنوز
کاش میلی به سر راهگذر ننشیند